از
زخم قلب محمود
صالحی
محمد
قراگوزلو
اردیبهشت
1389. تهران به
سختی نفس میکشد.
حتا هوای
بامدادی نیز
کمترین تازهگی
و طراوتی
ندارد. ریهها پنداری
در انبانی از
قیر تمنای
اکسیژن میکنند.
این فقط
آبزیان خلیج
مکزیک نیستند
که قربانی
سودجوئی سیریناپذیر
بریتیش
پترولیوم (BP) شدهاند. از
هیروشیما تا چرنوویل،
از قطب شمال
تا حلبچه و... هر
کجای دیگر که
سرمایهداری
چنگ و دندان
خود را برای
حل بحران
اضافهتولید و
سایر منجلابهایش
به اندام
انسان و طبیعت
کشیده، صلح و
محیطزیست و
حیات انسانی
را به مخاطره
افکنده است. خرسها
و پنگوئنهای
قطبی مانند
مردم شهر من
تهران مرعوب
آلودهگی و
گرمایش طاقتفرسائی
شدهاند که
تنها مسبب آن
سرمایهداریست.
سرمایهداری
کمر به قتل
انسان و طبیعت
بسته است و در نهایت
بربریت بدویترین
حق حیات (تنفس)
را نیز به
رگبار دود و
سود بیشتر
بسته است. این
دیگر پیشبینی
فلان رمال یا
جنگیر نیست.
اگر تا یکی دو
دههی دیگر
سوسیالیسم بر
جهان حاکم
نشود، دور نیست
که توحش
سرمایهداری
تنها زیستگاه
انسان را به ورطهی
نابودی کامل
بکشد.
شنبه 25
اردیبهشت. ساعت
6 صبح. میدان
آزادی. آخرین
باری که از
این میدان به
تجریش رفتم و
بعد دربند و
شیرپلا و
توچال؛ سال 1355 بود
به گمانم. با
دوچرخه. به
همراه تنی چند
از بچههای
قدیمی. و بعد
زندان ساواک
بود و چند
ماهی اسارت و
بعد هم انقلاب
و آغاز
سرگردانی. از
میدان آزادی
تا تجریش را
بیست دقیقه میکوبیدیم.
گاهی اوقات
نیز از میدان
انقلاب (24
اسفند) یا
ابتدای تئاتر
شهر کورس میگذاشتیم.
شبهای دربند
تا صبح بیدار
بود و روشن
بود. به یاد عارفقزوینی
و فرخییزدی،
روزهای
مشروطه را ورق
میزدیم و
دوره میکردیم
و شاملو میخواندیم.
شنیده بودم
فرخی – به پیروی
از عارف –
دوستی را
مامور کرده
بود تا غزلهای
ضد استبدادیاش
را در رهگذر
عابران، با
صدای خوش
بخواند و دوست
دیگری او را
با سهتار
همراهی کند.
تاثیر موسیقی
در بسیج تودهیی
حیرتانگیز
بوده و هست.
حالا تجریش
خاموش است.
حتا از
امامزادهی آن
نیز نوری ساطع
نمیشود. در گرمای
شلوغ میدان یک
عده میروند و
یک عده باز میگردند.
از کنار برج
میلاد که میگذشتیم
یک لحظه با
خود اندیشیدم
که چگونه دولت
میتواند برجی
با این عظمت
بسازد اما
جمعیت عظیمی
از مردم ایران
بیخانه و بیکار
بمانند؟
اتوموبیلهای
آخرین مدل
لکسوس و بنز و
بیامو که هر
از چندگاه با
فخر و قاطعیت،
پراید مسافربرخط
آزادی تجریش
را تحقیر میکنند؛
صدای غرولند
راننده را
درآوردهاند. راننده،
مردی میانسال
است که مرتب
تاکید میکند "تمام
دار و ندار ما یه
طرف و تایرهای
این ماشینها
یه طرف." و بعد
زیرلب فحشی
نثار... میکند و
از آینه به
واکنش
مسافران عقب
مینگرد. اگر
روز دیگری بود
حتماً در صحبت
را باز میکردم.
اما حالا حال
و حوصلهی
درست و حسابی
ندارم. ماشین
فکسنیام را
در گوشهیی از
خیابان
صادقیه
گذاشتهام.
خسته از چند
شب (یا ماهها؟)
بیخوابی،
اعصاب رانندهگی
ندارم. پایم
نیز قدرت کلاجگیری
ندارد.
ساعت 7
صبح.
بیمارستان
شهدای تجریش.
نه نگهبان و
نه هیچ کس
دیگری نمیپرسد:
کجا؟ مستقیم
به بخش
اورولوژی میروم.
ابتدا خود را
به سرپرستار
بخش معرفی میکنم
و اجازهی
حضور بر بالین
بیمارمان را
میگیرم. با
احترام تمام
میگوید: "شما
صاحب
اختیارید؟!"
نمیدانم چرا
و این "اختیار"
از کجا و
چگونه به من
هیچکاره
تفویض شده
است. اتاق یک.
تخت چهار.
اتاقی با چهار
تخت. بیشباهت
به اتاق
بیمارستانهای
جنگی و صحرائی
نیست. آشولاش،
گوشهی اتاق،
سمت چپ
خوابیده است.
نخوابیده.
افتاده است. و
همسرش مضطرب
به نظر میرسد.
نزدیک میشوم.
دستمال خیس
داغ را از
صورتش بر میدارم
و پیشانیاش
را میبوسم.
انگار لبم به
گوشهی تنور
خورده است.
عوارض تب 5/39
درجه را میدانم.
تشنج. دست به
کار میشوم.
برای پاشویه.
نه از گاز
خبری هست و نه
از ظرفی تمیز.
پرستار بخش
عذرخواهی میکند،
از کمبود
امکانات.
کارگر بخش را
میبینم. با یک
روز دستمزد
حداقل میتوان
وسایل
ابتدایی
پاشویه را
تهیه کرد و تب
را شکست. این
دیگر رشوه یا
پول چای و زیر
میزی نیست.
نمیدانم
چیست. نجیبه (همسرش)
کومک میکند
تا به سرعت
گازها، خیس و تعویض
شود. پیشانی،
زیر بغل، پشتگوش،
کمر، پا و شکم
مثل کوره میسوزند.
شکم
برآماسیده
است. سخت وحشتناک
برآماسیده
است. کلیههای
عفونی و خونریزی
شدید بر حجم
شکم چندین
برابر افزودهاند.
درد امان
بیمار را
بریده است.
تب، اما افتاده
است. به اتاق
سرپرستاری برمیگردم
و تقاضای مسکن
میکنم. جواب رد
یعنی که پزشک
باید بنویسد. پروندهی
بیمار را میبینم.
نوشته است
مسکن PRN میگویم:
"خانوم
جان! PRN به گمانم
یعنی هر وقت
مریض درد داشت
مسکن بزنید."
میگوید: "بله.
اما مسکن
نداریم. یعنی
شما از کجا میدانید
که..." میگویم: "در
کیهان بچهها
خواندهام دوست
عزیز."
معلوم میشود
مسکن دارند. مسکن
تزریق میشود
و هنوز بیست
دقیقه نگذشته
است که بیمار
ما برمیخیزد
و روی تخت مینشیند.
حالا دیگر میتوان
محمود صالحی
را شناخت!
در
بیمارستان
دولتی از پزشک
متخصص خبری
نیست. بیمارستان
در قُرق رزیدنتهائیست
که به تبع
غرور جوانی و
فقدان کنترل و
مدیریت یک پزشک
باتجربه؛
رفتارشان
آماتور و گاه
توام با گستاخیست.
و تشخیصشان
محل تردید.
جلوی آوانگاردشان
را میگیرم.
نمیایستد.
شتابزده و
دست و پا
شکسته از زیر
ابتدائیترین
سوال من میگریزد.
لاجرم یادآور
میشوم که طی
سالهای گذشته
هزاران تن
همچون او –
گیرم در رشتههای
دیگر – از من
آموزش علمی و
مشاوره گرفتهاند.
کتابها و
مقالات من را
خواندهاند و
به سخنرانیهایم
گوش دادهاند.
میایستد. میگوید:
"استاد
من! باور کنید
ما نیز شرمندهایم.
شما که بهتر
میدانید..."
میگویم: "میدانم.
اگر به من "استاد"
نگویید سوالم
این است که چه
باید کرد؟"
میگوید: "بیمار
شما باید همین
امروز سریعاً
سونوگرافی
شود، اما
متخصص
سونوگرافی
این
بیمارستان
فقط 3شنبهها
میآید. یعنی
چهار روز
دیگر. یعنی که...
من الان زنگ
میزنم به
دکتر... کلینیک خصوصی...
خیابان
شریعتی. مشکلی
که نیست؟ فقط
کمی هزینه..."
کیسهی
ادرار پر از
خون شده است.
خون. رزیدنت
میگوید: "عجله
کن. ولی ما
آمبولانس
نداریم؟! رفتی
اونجا بگو من
رو فلانی
فرستاده معطل
نمیشوی. همین
بیرون آژانس
هست..."
کلینیک
غلغله است.
چند تن از
بیماران به
ویزیت زود
هنگام،
اعتراض میکنند.
نوبت آنان
است. حق دارند.
یکی از دیگری
بدحالتر و
رنگ پریدهتر.
حال محمود از
همه بهتر ا
ست؟!! دکتر...،
پزشکی جنتلمن
با روابط
عمومی خوب. حین
سونوگرافی از
شغل من میپرسد
و بلافاصله
وارد دیالوگ
میشود و چندمین
سوالش این
است: "چرا این
جا ماندهیی؟
چرا نمیروی؟"
میگویم: "همین
بیمار اگر
اراده کند، CGT فرانسه و
صدها تشکل
کارگری بینالمللی
برایش حرکت میکنند.
از او بپرس
چرا نمیرود.
من چیکارهام.
جز یک نویسندهی
منزوی با
چندین کتاب
چاپ شده و
غیرمجاز و خمیر
شده؟!" این
بار با اشتیاق
بیشتری به
محمود مینگرد
و اسمش را از
روی معرفینامهی
بیمارستان میخواند:
"محمود
صالحی چی کاره
است؟ نمیشناسم."
میگویم: " اگر
محسن سازگارا
یا علیرضا
نوریزاده بود
میشناختی؟ ما
چه کنیم که
سرمایهداری و
رسانههایش را
دشمن کارگران
میدانیم."
در حین معاینه
–
که به
نظر میرسد با
دقت بیشتری
صورت میگیرد –
میگوید: "ببین
دکترجان! کلیههای
این دوست عزیز
ما به پایان
خط رسیدهاند.
تمام. و باید
هر چه سریعتر
به فکر پیوند
باشید. دیروز
دیر است."
28 اردیبهشت.
درد کنترل شده
است. خونریزی
نیز کم و بیش.
شکم هنوز
متورم است.
حالا نوبت MRI است و
بیمارستان به
جای این تجهیزات
اولیه تا دلت
بخواهد سردخانهی
فعال دارد.
پشت پنجرهی
اتاق یک بخش اورولوژی
کارگران
مشغول حفاریاند.
صدای گوشخراش
بیل و کلنگ! روی
تخت 2 و 3
مجموعاً چهار
نفر خوابیدهاند.
فقط یکی لباس
بیمار به تن
دارد. سه نفر
دیگر با شلوار
لی و کفش روی
تخت ولو شدهاند.
کاشف به عمل
میآید این "دوستان"
تازه وارد
میهمان بیمار تخت
2 هستند و چون
شبها جائی
برای خواب
ندارند به این
مکان امن و آرام
قناعت میکنند!
یکی از "برادران
مهمان" همین
که چشمش را
باز میکند سیگاری
میگیراند. میگویم:
"خاموش
کن" نگاهی به
چاقوی ضامندارش
میکند که در
دست من باز و
بسته میشود.
سیگارش را
خاموش میکند.
میگویم: "مثل
اینکه عزیزان
اینجا را با
یتیمخانه یا
گاراژ شمسالعماره
عوضی گرفتهاند...
اگر جا
ندارید، ما
کلبهیی در
دروازه غار
داریم..." از
پرسنل
بیمارستان
خبری نیست.
یکی از دوستان
محمود را برایMRI میبرد.
کجا؟ بخش
خصوصی. "برادران
لومپن" نیز
زحمتشان را
کم میکنند.
ساعت 11
صبح. هنوز
محمود
برنگشته برای
تخت 3 بیمار
آمده. جوانی
از جمهوری
آذربایجان. با
عمو و مادرش.
نارسایی هر دو
کلیه اندام
جوان را درهم
شکسته است نیم
ساعت بعد عمویش
او را برای انجام
سونوگرافی و MRI به بیرون
میبرد. حالا
من ماندهام و
مادری حدوداً
پنجاه ساله از
شهر باکو که به
علیآباد
خرابهی ما پناه
آورده است. نه
یک جملهی
انگلیسی میداند
و نه یک کلمهی
فارسی. از
حافظهام کومک
میگیرم. ترکی
شکستهیی بستهی
من واقعاً
شنیدن دارد. گاه
با کلمات
کردی، لری و
بلوچی مخلوط
میشود و
معجونی به کلی
شگفتناک
تولید میکند.
جمعبندی
فشردهی آنچه
خانم آذر
ماریووا میگوید
چنین است:
«آذربایجان
یعنی علیافها.
مردم باید
حیدر و الهام
علیاف را
همچون بُت
بپرستند. اگر
به دولت نزدیک
باشی وضعت خوب
است. وگرنه
مثل ما آوارهیی.
ما که دقیقاً
یادمان نمیآید،
اما پدرم میگوید
بهترین دوران
زندهگی، همان
زمان کمونیستها
بود. اگرچه
کوتاه بود.
حالا رشوه
بیداد میکند.
برای یک آمپول
زدن باید 5
دلار بدهی.
هیچ کس دفترچهی
بیمه ندارد.
همه چیز خصوصی
شده است.
اجارهی یک
خانهی دو
اتاقه در باکو
ماهی دو هزار
دلار است. بیمارستان
نداریم.
پزشکان خوب
خیلی گران
هستند و...»
آهی میکشد
و به پنجره
چشم میدوزد.
به قول شاملو "نزدیکترین
خاطرهاش/
خاطرهی قرنهاست."
شخصیت مورد
علاقهاش لنین
است و از
گورباچف و
یلتسین تصویر
زشت و مشمئزکنندهیی
به دست میدهد.
انگار از همان
اوان خاطرهی
قرنها او را
میشناختهام.
چقدر زود میان
ما ارتباط و
تعاطف و
اعتماد برقرار
شد. از کیفش
شکلات در میآورد.
نوشتههای
روسی شکلات
برایم جالب
است. میگوید "خواهرش
از مسکو
سوغاتی آورده
است. "دعوتش میکنم
به خانه. میپذیرد.
میگوید "پسرم
که خوب شد میآئیم."
از
اینکه من نیز
رهبر محبوب او
را ستایش میکنم
به وجد آمده
است. چشمان
آبیاش مثل
دریا میخروشد.
ما از طریق آبهای
خزر بارها
باغچهی
همدیگر را
آبیاری کردهایم.
میگویم "این
دوست بیمار ما
خودش یک پا
لنین است." با
شگفتی میخندد.
نخستین خنده
بر افسردهگیاش
غالب شده است.
به شوخی میگوید
"اما
قیافهی مریض
شما شبیه
استالین است!" بیچاره
محمود! اگر
بشنود... برای
آذر یکی از آب
میوهها را که
ملاقاتیهای محمود
آوردهاند،
باز میکنم. و
او از فلاسک
همراهش برای من
چای میریزد.
ساعت 00/13.
محمود میآید.
با همسرش و
یکی از
همراهان. MRI به
کلیهاش فشار
آورده است.
درد دارد. میرود
دستشویی. من
هم به دنبالش.
و ظرف ادرار
از خون پُر میشود.
تمام گفتوگو
با خانم آذر
ماریووا را
برایش تعریف
میکنم. با
تشبیه
استالین میزند
زیرخنده! به
وجد میآید.
انگار نه
انگار که لحظهیی
پیش درد امانش
را بریده بود.
هزینه ی
ام.آر.آی باوجود
دفترچهی بیمهی
تامین
اجتماعی 320
هزار تومان
شده است.
ناقابل است... و
این یعنی هفده
هزار تومان
بیشتر از
حداقل دستمزد
ماهانهی
کارگر؟! این
همان بهداشت و
درمان رایگان
موعود انقلاب
1357 است؟ خصوصیسازی
نئولیبرالی
مگر شاخ دم
دارد؟
متصدی
توزیع غذا میآید.
بستههای غذا
را گوشهی
اتاق میگذارد
و میرود. به
این میگویند
خدمات
بیمارستانی؟
به گفتهی
محمود اول صبح
یکی از
پرستاران با چهار
ملحفه ناگهان
وارد اتاق شده
و به بیماران حکم
کرده است که: "برخیزید
و ملحفههایتان
را عوض کنید."
آن دو سه "دوست
لومپن" که
خواب بودهاند
هیچ، اما
محمود به
اعتراض
درآمده است که:
"خانوم
پرستار! شما
فکر میکنید
این جا پادگان
است؟ و ما
سربازیم؟ پس
وظیفهی شما
چه میشود؟" و
پرستار خود را
جمعوجور کرده
است. این هم
شاهد دیگری بر
آن جملهی
طلایی مارکس
که "اخلاق
حاکم بر هر
جامعه، اخلاق
طبقهی حاکم
است." در ایران
هر کسی اندک
قدرتی دارد به
دیگری در حکم
برده مینگرد.
گویا همه بردهاند،
حتا اگر خلافش
ثابت شود؟!!
خانم
آذر نگران تاخیر
پسرش به محمود
چشم دوخته
است. محمود از
من میخواهد
به او بگویم
مرکز MRI شلوغ
بوده و پسرش
در نوبت است!
روکش غذا را
که کنار میزنم
حالت تهوع
تمام وجودم را
میگیرد.
نجیبه نان و
ماست میخورد
و محمود میگوید
"اشتها
ندارم!". دوغ
برای او کافی
است!
محمود
صالحی از جنس
خالص
سوسیالیسم
کارگری است.
مردی از تبار
کمونارها که
در سال 1871 برای
رهایی طبقهی
کارگر و آزادی
همهی انسانها
از یوغ سرمایهداری
جان فشاندند. محمود
صالحی برخلاف
چپها سکتی،
به فرد گروه
یا حزب خاصی
تعصب نمیورزد.
دشمنی
آنتاگونیستیاش
با سرمایهداری
تا آنجاست که
روزی به
بازجویش گفته
است: " من برای
آزادی پدر
کارگر تو نیز مبارزه
میکنم. " کارگر
کُرد و ترک و
بلوچ و عرب و
افغانی نزد محمود
عبارت یاوهیی
بیش نیست.
تنها پشتوانهی
محمود صالحی
پشتیبانی
کارگران و
زحمتکشان
است. او نه
مانند اکبر
گنجی از جایزهی
نیم میلیون
دلاری موسسهی
نئوکنسرواتیست
کیتوی
آمریکا،
کمترین بهرهیی
برده است و نه
مانند سرکردهگان
لیبرال خیزش
سبز از قدرت
مدیای سرمایهداری
جهانی برخوردار
شده است. در تمام
این مدت از فاکس
نیوز و CNN و BBC و
VOA و رادیو
زمانه و فردا
و پسفردا و
غیره خبری
دربارهی
وخامت حال او
منتشر نشده
است. در حالی
که اگر یکی از اعضای
خوار و بیمقدار
سبز عطسهیی کند
فوراً خبرش در
تمام دنیا
منتشر میشود.
دلایل این را
هر دانش آموزی
میفهمد. پس
چندان عجیب
نیست. و ما به
خود نمیگیریم.
یک ایرانی
برای محبوبیت
نزد آمریکا و
سایر بلوک
سرمایهداری
باید حتماً قلادهی
سبز به مچ خود
ببندد. درست
مثل سازگارا. یا
نمایندهی
اصلاحطلب
مجلس ششم
باشد. مانند
موسویخوئینیها
و حقیقتجو. یا
عضو تحکیم
وحدت باشد.
مانند افشاری
و عطری و
داودی مهاجر.
یا ژورنالیست
دلقکی باشد،
مانند
ابراهیم نبوی.
در این صورت
به جز حقوق
ماهانه و حق
مسکن، هزینهی
بورس تحصیلی
نیز به حسابش
واریز خواهد
شد و احتمالاً
اگر قریحهئی
داشته باشد در
نوبت دریافت
جایزهی
پولیتزر یا
صلح نوبل خواهد
ایستاد. و
خانم الهه
هیکس مدیحهئی
به قافیهی
کشک و اشک و
مشک و رشک
برایش خواهد سرود.
اما آنان کجا و
محمود صالحی
کجا؟ ببین تفاوت
ره از کجاست تا
به کجا؟ نام
محمود صالحی –
چون یک نانوای
زحمتکش است –
هرگز در
جشنوارهی کن
مطرح نشده و
نخواهد شد.
اگر خلافی
حقوقی یا
سیاسی مرتکب شود
هرگز شیرین
عبادی و باند
به اصطلاح
حقوق بشریاش
وکالت او را نخواهند
پذیرفت. کسی
برای اهدای
کلیه به او
نخل طلاییاش را
گرو نخواهد
گذاشت و ژولیت
بینوش تصویری
از او به دست
نخواهد گرفت و
برایش اشک
نخواهد ریخت.
روبرت دنیرو و
مارتین
اسکورسیسی
نیز محمود
صالحی را نمیشناسد
و کیارستمی که
نان فرانسوی
دستپخت
دوشیزه بینوش
را به نان
خمیر یا برشتهی
محمود صالحی
حتماً ترجیح
میدهد، هرگز
برای او و به
یاد او فیلمی
نخواهد ساخت.
نه از جنس "طعم
گیلاس" و نه
از جنس "رونوشت
برابر اصل".
حتا بهمن
قبادی نیز –
که زمانی اسبهایش
در کردستان مست
کردهاند –
دوست دارد، دل
خانمهایی
همچون رکسانا
صابری را
برباید. محمود
صالحی با آن سِبیلهای
استالینی و
چهرهی سادهی
کارگریاش کجا
و لبخند جذاب
رکسانا صابری
دو رگه کجا؟ رکسانا
صابری از سوی
هیلاری
کلینتون
حمایت میشود
اما حامیان
محمود صالحی
عدهیی کارگر
فرودست هستند
که به نان شبشان
محتاجند. در
نزد آنان محمود
صالحی یکی از
گربههای
ایرانی نیست! اگر
محمود صالحی
یک کارگر خوش
تیپ – در حد
مسعود بهنود
یا ترجیحاً
تونیبلر (لیدر
سابق حزب لیبر) –
بود شاید
گشایشی در کار
بود. در این
صورت حتماً
برای صرف قهوهیی
با شیر داغ به
ضیافت گرم و
باشکوه
عطاالله مهاجرانی
و ابراهیم
گلستان دعوت
میشد؟ با
هزینه چه کسی؟
معلوم است: جرس!
همانان که
عبدالعلی
بازرگان را
نیز در جمع خود
دارند و ما از
زبان پدرش به
یاد داریم که
در انقلاب
بهمن 57، ما باران
میخواستیم
اما سیل آمد! از
محمود صالحی
ویدئوهای ده دقیقهیی
در یوتیوب
موجود نیست.
محمود نه متکلم
است. نه متفلسف
و نه مانند
حاج آقا
عبدالکریم
سروش و شیخ
محسن کدیور میتواند
ساعتها
دربارهی
تفاوت سکولاریسم
سیاسی و
فلسفی، مهمل
ببافد. اعتبار
او به این
نیست که آنتی
دورینگ را خوانده
(یا نخوانده) و
قادر نیست از
مبحث "کنترل
اجتماعی"
برنشتاین تا "انبوه
خلق" تونی نگری
و مایکل هارت
سخن بگوید. او
یکی از اعضای 53
نفر نیز نیست. محمود
صالحی برخلاف
مرتضا محیط
سبز سوسیال
لیبرال نیز
نیست و برای
موسوی و خاتمی
هم سینه نمیزند.
محمود صالحی "چپ"
آمریکائی شدهی
امثال فرخ
نگهدار و علی
کشتگر را در
زبالهدان
تاریخ چال
کرده است.
اتحاد جمهوریخواهان
حالش را به هم
میزند. سلام
سکولارها را
پاسخی نمیدهد.
برای او شاید
توضیح "سرشت
و راز بت وارهگی
کالا" یا بحث
پیرامون
چیستی ماجرای پادشاهی
ولگردان –
در اواسط سدهی
هفدهم فرانسه – و
غیره دشوار
باشد. اعتبار
او در متن
جنبش کارگری
اما بیش از
اینهاست. یک
گام کوچک او
به تمام کتابهای
دانشگاهی و
مقالات
آکادمیک من میارزد.
اعتبار او به
اسلحه و بمب و
نارنجک نیست. او
از زمانی
محمود صالحی
شده که با
گذشتهی
میلیتانت خود
مرز کشیده
است. تغییر
جهان برای او نه
از گلولههای
پازوکا و آرپیجی
هفت، بلکه از
مسیر مبارزهی
طبقاتی
کارگران عبور
میکند و در
نهایت به
آزادی و رفع
استثمار میانجامد.
همهی
اعتبار او در
این جمله
مشهور مارکس
است که "سوسیالیسم
از وقتی علمی
میشود که به
جنبش کارگری
پیوندی میخورد."
تمام کرسیهای
دانشگاهی
برکلی و
استنفورد و
میشیگان و هاروارد
و کمبریج و
موسساتی
مانند NED و
شیکاگو با
هزینههای
هنگفت برای
این تاسیس شدهاند
که پنبهی
سوسیالیسمی
را بزنند که
محمود صالحی
یکی از
پیشروان آن است.
کسانی
که علیه لغو
کارمزدی شعار
میدهند،
کسانی که در
نفی مالکیت
خصوصی شعر مینویسند،
کسانی که برای
اعدام
عبدالحمید ریگی
اعلامیه میدهند-اماکارگران
را فراموش می
کنند- ؛ کسانی
که برای حمله ی
ارتش عراق به
اردوگاه اشرف
بیانیه صادر
میفرمایند؛
کسانی که در
لاک نخبهگرایی
ژست کارگر
پناهی به خود
میگیرند... همهی
این کسان با
این همه ادعای
چپگرایی، با
تمام اتحادیههای
آزاد و
استبدادیشان،
وقتی که در
همدردی با
محمود صالحی سکوت
پیشه میکنند،
به طور عینی
خود را با
جنبش واقعی
کارگری بیربط
نشان میدهند
و تا حد یک
محفل یا محمل
سکتی ساقط میشوند.
بحث بر سر
اهدای یک کلیه
از نوع اُمنفی
(-O) به محمود
صالحی نیست. سخن
بر سر اتحاد
کارگری و تطور
طبقهی کارگر
از طبقهئی
درخود به طبقهئی
برای خود است.
شاملو
در جایی گفته
بود "باید از
جنس زر بود تا
مورد پرستش
قرار گرفت.
حتا اگر
گوسالهیی بیش
نبود." این
منطق جهان
سرمایهداریست.
بازار آزاد
فقط به اندازهی
پولی که میتوانی
بسُلفی برای
تو اعتبار
قائل است. ما
پول چندانی
نداریم. مدتهاست
که از کارهای
نسبتاً
درآمدزا بیکار
شدهایم. پسانداز
ما کفایت تهیهی
یک پیانوی
کوچک برای
گوشهیی از
خانهی شصت
متریمان را
نمیدهد.
هزینهی تعویض
کلیه به چند
ده میلیون سر
میزند. محمود
صالحی پس از
دو هفته بستری
در
بیمارستانی
بی در و پیکر؛
مرخص میشود و
به دیار خود
میرود. با درد
و خونریزی. یک
لحظه با خود
میاندیشم
ثروتی که طبقهی
کارگر تولید
میکند اگر در خدمت
رفاه جامعه
قرار گیرد، آنگاه
دیواری
فروریخته بر
جای نخواهد
ماند و هیچ
کودکی برای تامین
هزینهی تحصیل
کار نخواهد
کرد و دختران
زیبای سرزمین
من برای امرار
معاش خانوادهی
فقیر خود به
تنفروشی در
کشورهای عربی
تسلیم
نخواهند شد. اینها
اتوپی نیست.
با هشتصد
میلیارد
دلاری که ظرف 31
سال گذشته از
عواید نفت به
دست آمده میتوانستیم
ایران را
گلستان کنیم.
میپرسید
هزینهی تحصیل
دهها آقازاده
در لندن چه میشد؟
اتوبانها و برجهای
ونکوور و
تورنتو؟ ویلاهای
قبرس و هاوایی
و قناری؟ میلیاردرهای
اتاق
بازرگانی؟
اسپانسرهای
کارگزارانی
سبزها و
موسوی؟! خانههای
چندصد
میلیارد
تومانی
زعفرانیه و
نیاوران؟ میگویم
خیلی ساده
است: مصارده!
کشور
مثل دهها
واقعهی دیگر
سه روز پیدرپی
تعطیل مطلق
است. ویلاهای
شمال برای
عیاشی پولداران
و کنار خیابانها
و پارکها
برای اتراق تهیدستان.
مهم نیست که
همسر یا دخترت
جایی برای
رفتن به توالت
نداشته باشند،
جای خواب هم
مهم نیست.
چادر چینی 30
هزار تومانی
جور خانوادهات
را میکشد. در
چنین مواقعی
خیابانهای
رامسر و انزلی
و بابلسر و... پر
میشود از
کیسه پلاستیک
حاوی مدفوع.
من بارها شاهد
چنین صحنههای
ضدانسانی
بودهام. مردم
در پارکها میلولند.
چند تن از
دوستان ما را
به میهمانی
فرا میخوانند.
رشت ساری
لاهیجان و...
نمیپذیرم. پنداری
دل و دماغ خوش گذراندن
ندارم. ساعت 12
شب ماشین را روشن
میکنم به قصد
سقز. همسرم
تمایلی ندارد.
میگویم شما
به مادر پیر و
رنجورت سری
خواهی زد و ما نیز...
محمود را
خواهیم دید.
رسم معرفت و
رفاقت حکم میکند
که برویم. میرویم.
رانندهگی در
شب برایم
آسانتر است. مثل
نوشتن در شب...
چای مینوشیم
و گپ میزنیم. و
صدای ساز فواد
که ما را تا دنیای
پیچیدهی جان
لنون وجیمی
هنریکس و جیمز
هیتفیلد میبرد.
ساعت از 3
بامداد گذشته
است. نه سرعتی
و نه عجلهیی.
ناگهان "گارد
ریلی" عجیب،
تازه تاسیس شده
و غیر منتظره
در مکانی جدید
و غیر منتظره
پیش رویمان
سبز میشود.(به
عکس ها
بنگرید) ده متر
آن طرفتر - پس
از گارد ریل - نوشته
است، بیجار 35. و
تا آن نقطه نه
چراغی، نه
تابلویی نه
علامتی؟! با
همان سرعت به
گارد ریل میکوبیم...
باقی ماجرا در
چند تیتر خلاصه
از این قرار
است.
- پلیس
با نیم ساعت
تاخیر میرسد.
- کتف
همسرم شکسته
است اما در
بیمارستان
دولتی زنجان
از پزشک خبری
نیست.
آمبولانس هم
ندارند.
- دندهی من
به شدت ضرب
خورده و نفسام
بالا نمیآید.
اما بخش
خصوصی
در جادهی
بیجار شعبهی
درمان ندارد؟!
- بروکراسی
کثیف بیمه چند
میلیون خسارت
ما را نمیپردازد.
- بخش
خصوصی
با پول چرب و
چیلی وظیفهی
درمان شکستهگی
را به عهده میگیرد.
- اتوموبیلمان
قراضه شده
است. (فدای سر
وزارت راه؟!)
- ما
اکنون در خانه
و با درد
فراوان "دوره
میکنیم شب را / و
روز را / هنوز
را"
و این
حکایت مردمیست
که قرار بود،
دستکم از سی
سال پیش دولت
رفاه داشته
باشند.
سوسیالیسم
پیشکش.
بعد از
تحریر 1
چند
اتوموبیل میایستند.
حتا در تاریکی
شب نیز خونی
که از صورت همسرم
جاریست به
وضوح پیداست.
من منتظر
آمبولانس به
این و آن زنگ
میزنم.
مسافران از من
سراغ جادهی
بانه را میگیرند.
پیداست برای چه؟
کسانی که از
ابتدای ورودی
بیجار، نه نجفآباد،
نه دیواندره و
نه حتا مسیر
سقز را جویا
نیستند و
مستقیماً سراغ
جادهی بانه را
میگیرند.
ناگفته معلوم
است که برای
ابتیاع اضافهتولید
"برادران
چینی" عازم
سفر شدهاند و
به دل جادههای
کردستان زدهاند.
LCD و کولرگازی
و کبابپز و تلهی
موشگیری و
سایر وسایل لوکس
و بنجل سرمایهداری
چین که از
طریق "قانونی" با
کامیون از مرز
میگذرد و به
بانه سراریز
میشود، به "انکشاف
سرمایهداری
در کردستان؟!!"
دامن زده است!!
استثمار شدید
و دستمزد
ناچیز کارگر
چینی؛ کارگر
ایرانی را نیز
به فلاکت و بیکاری
کشیده است. به
این میگویند
جهانیسازی
سرمایهداری.
اگر کارگر
نساجی و
الکترونیک و...
ایران به دلیل
شکست در رقابت
تولیدی، بیکار
شده است، میتواند
به دستمزد
ارزانتر،
قرارداد
سفید؛ حقوق
معوقهی سالی
یکبار؛
محرومیت از
بیمهی بیکاری
و بهداشت و... تن
دهد یا به
قاچاق مواد
مخدر بپردازد.
اگر بَر و روئی
داشت درهای تنفروشی
نیز باز است!
میتواند کلیهاش
را هم به فلان
تولهی سرمایهدار
بفروشد...
بعد
از تحریر 2
ما
برای جمع کردن
این بساط
مبارزه میکنیم.
Mohammad.QhQ@Gmail.com