متن سخنرانی آزاده ابراهیم پور در یادمان قتلعام زندانیان سیاسی

دربرنامه انجمن زندانیان سیاسی و عقیدتی ایران ـ  لندن

با درود به حضار گرامی

حضور شما دوستان را در این گرد هم آیی مغتنم می شمارم . من آزاده ابراهیم پور زندانی سیاسی سالهای 62 تا 67  هستم که به مانند همه زندانیان سیاسی رژیم قاشیستی جمهوری اسلامی زندانهای اوین ، قزل حصار و گوهر دشت را تجربه کرده ام .

بدلیل محدودیت زمانی که برای برگزاری این جلسه وجود دارد ، وظیفه ای که به من محول شده این است که خاطرات تلخ یک مادر زندانی که به همراه کودک 9 ماهه اش دستگیر شده باز گو کنم .

قریب به سی ویک سال از جنایات فاشیستی جمهوری اسلامی می گذرد و افشاگریهای زندانیان سیاسی این موضوع را فاش کرده است که شکنجه جسمی توام با شکنجه روحی روانی زندانیان ، امری ضروری، طبیعی و فراتر از آن هدفمند برای بقا ی حکومت فاشیستی جمهوری اسلامی بوده است که رعب و وحشت را در اجتماع بقدری عمق دهد که هیچ فرد یا گروهی جسارت مخالفت با رژیم را نداشته باشد .

مرا به همراه کودک 9 ماهه ام و خواهر همسرم در تیر ماه سال 62 در خانه مسکونی مان دستگیر کرده و به بند 209 زندان اوین بردند . به مدت سه روز بر روی پتوئی با چشم بند ، در راهرو بند 209 زندان اوین نشستم . در همان حالت باید از کودکم هم مراقبت می کردم . برای فرزندم چقدر وحشتناک بود که مادرش را با چشمهای بسته می دید . روانشناسان معتقدند که از ابتدای تولد کودک ، نقشها و تصاویر در ذهن او حک می گردد . وای بر دخترکم و فرزندان دیگر زندانیان سیاسی که چشم بند ، پاهای خونین و صدای ضجه های انسانهای شکنجه شده در ذهن شان حک گردیده است .

پس از آن سه روز به سلول برده شدم . یک ماه ونیم در سلول انفرادی بودم . بخاطر دارم که تابستان آن سال یکی از گرمترین تابستانهای تهران بود . در سلول کوچک و بتون آرمه بند 209 زندان اوین که در بالای دیوار آن که به سقف می رسید یک پنجره کوچک تعبیه شده بود که راه ورودی هوا و نور بود . این پنجره هیج کمکی به جریان هوا و تفتیدگی دیوارهای بتونی درون سلول نمی کرد. نفس کشیدن برای من سخت بود چه رسد برای کودکم.  مغز کودک 9 ماهه احتیاج به اکسیژن دارد. در طول تمام این مدت حالت بی حالی و رخوت را در کودکم می دیدم هر روز شاهد لاغرتر شدنش بودم . بروی دستهای کوچکش قطرات عرق به مانند تاول بزرگ نمایان بود که باعث از دست رفتن آب بدن نحیفش می شد . ضربان پر طپش قلبش را بروی سینه اش در هوای محبوس سلول مشاهده می کردم . جوشهای سفیدی بروی بدنش ظاهر شد . کمبود شیر، کودک 9 ماهه ام را ضعیف تر کرد . نداشتن غذای کمکی و آلودگی پتوی کف سلول باعث بیماریش شد تا حدی که در تب چهل درجه غوطه می خورد . همه اینها با گفتن کلمات ، گذرا به نظر می رسد ولی برای من مادر ، که آرزوی سلامتی جگر گوشه ام را داشتم تاب و توان از من باقی نمی گذاشت .  

روزی ساعت چهار عصر مرا برای بازجوئی صدا زدند و گفتند" بچه را با خود نیاور". وقتی این را شنیدم یک باره جان از بدنم تهی شد . وای بر سر فرزندم چه خواهد آمد . پس از آمدن به سلول درد عمیق بی خبری از وضعیت همسرم به یک سو وحال با فرزندم چه می خواهند بکنند ؟ ! نفسم بند آمد قدرت رفتن نداشتم . گفتم فرزند......... ولی مرا با خود بردند . در زمان درد و سختی ثانیه ها مانند سالها طول می کشد . نمی توانستم راه بروم فقط چهره معصوم دخترکم در جلو چشمانم بود . همانطور که مرا به شکنجه گاه می بردند فکر می کردم ، گریه می کند ؟ آرام دارد ؟ و هزاران فکر دیگر . این لحظات دردناکترین و بالاترین شکنجه روحی روانی بود که زندان بانان زندان اوین به عنوان یک مادر زندانی به من دادند . مرا با خود به زیر زمین بردند . زدند و زدند . پاهای آماس شده را در درون سطلی پر از آب سرد فرو کردند و دوباره با کابلهای عریان زدند . و لگدهای بازجو بر پاهای ورم کرده و خونین، که مرا از حال می برد . نیمه شب بود که با پاهای باند پیچی شده و خونین مرا بروی صندلی چرخداری گذاشتند تا به سلول ببرند . از هر دو پا فلج بودم و از دور صدای گریه کودکم را که در راهرو بند 209 پیچیده بود می شنیدم . می خواستم بدوم نمی توانستم . بازجو که فهمیده بود آرزوی دیدن کودکم را دارم بیشتر وقت تلف می کرد . بالاخره رضایت دادند که به سلول بروم . در که باز شد لحظه وصف ناشدنی بود . کودکم به آغوشم پرید و با دیدن پاهای باند پیچی و خونین من گریه را بیشتر سر داد . لحظه درد ناکی بود دخترکم شاهد چه چیزهائی باید باشد . آنچه من مادر آرزو داشتم او را در زیبائی ها و شادیها و صلح و آرامش برویانم ، اکنون در زندان اوین با شکنجه و خون ، ضجه های زندانیان شکنجه شده رشد می کند . بعد از دوران انفرادی ما را به بند عمومی بردند .  در بند عمومی هم امکانات تغذیه و شیر کودک بسیار بسیار کم بود . جمعه های هر هفته دو ساعت هوا خوری داشتیم . زمستان سرد و بیماری آنژین دست در گریبان کودکم انداخت . در تب می سوخت . نگذاشتند به بهداری زندان بروم . مسئول بهداشت بند برایش دارو درخواست کرد ، که ندادند . دریغ از دادن دارو برای کودک بیمار . این لحظه ها ، لحظه های جنون آور برای مادر است که هر لحظه حس می کند که فرزندش را از دست می دهد .

تا اینکه در بهار 63 زندان موافقت کرد که فرزندم را نزد خانواده ام بفرستم .  مادر رنج دیده ام کودکم را پذیرا شد . یاد عزیزش که دخترکم را در دامان پر مهرش بزرگوارانه در دورانی که من در زندان بودم پروراند گرامی باد . من به عنوان یک زن و مادر، ستم و جنایاتی را که رژیم جمهوری اسلامی بر زندگی فردفرد ما زنان روا داشته ، هر گز بخشودنی و در مان پذیر نمی بینم .

در پایان یاد تمام شهدای زندانیان سیاسی را گرامی می دارم .

و بر گور بی نشان همیشه سبز همسر مبارزم ، دکتر غلام حسین ابراهیم زاده که عاشق صادق توده های مردم بود وهمواره با روحیه شادی که داشت امید را به خانه خانه ی دوستان و رفقایش می برد و شهید راه آزادی و برابری انسانها ، بوسه می زنم .  

من  ترا با ترنم این شعر که همیشه زمزمه می کردی شناختم ، بوئیدم ، لمس کردم و توانستم آن روح والا و بلندت را در فراز قله دماوند البرزکوه که دوستش می داشتی ، در ابریشمین رگهای خیالم بنشانم . همواره می خواندی ، همواره می خواندی ،

آری، آری زندگی زیباست

زندگی آتشگهی دیرینه پا برجاست

گر بیافروزیش  

رقص شعله اش در هر کران پیداست

ورنه خاموش است و

خا موشی گناه ماست.  

تو با از کف دادن جان عزیزت ، این گرانبخش ترین مایه هستی ، شعله های بی پایان آتش زندگیت را در بیکران افقهای آرمانت که همان سوسیالیسم بود . افروختی .   

یادت گرامی باد .

حال باید بگویم . 

که عاشقانه ترین ترنم عشق را

وزاهدانه ترین اخلاص ها را

و عارفانه ترین صداقت ها را

آنچنان که نثارت کردم ، بعد از تو هم با امانت داری که تو می انگاشتی نثار دخترک زیبایت کردم ، که اکنون در بلوغ زنانه نشسته است و چشم به فردایی روشن وپر امید دارد .  

یاد همه شهدا گرامی باد .

                                        11   سپتامبر   2010