محمد تقی شهرام

دفترهای زندان

یادداشت ها و تأملات در زندان های جمهوری اسلامی

دفتر اول:

 

اندیشه و پیکار برای نخستین بار منتشر می کند:

 

در پاییز 2010 دوستی گرامی تلفن زد و گفت: مسافری که چندی پیش از ایران آمده، برایت مجموعه ای از اسناد مربوط به تقی شهرام آورده است. پرسیدم او را می شناسی؟ گفت: بله. با او دوست هستم. قرار گذاشتیم و در ملاقات گرمی که داشتیم، یک سی دی که حاوی مجموعه اى از فایل هاى پ د اف (در هشتصد و بیست و یک صفحه) بود از ایشان دریافت کردم. با تشکر فراوان از کس یا کسانی که این اسناد را فرستاده بودند و نیز از دوستی که حامل این امانت بود. من این اسناد را نداشتم هرچند از همان سال 1358 می دانستم که نوشته هایی از این دست وجود داشته است. گفتنی است که این فایل هاى پ د اف دریافت شده نسخه ای منحصر به فرد نبوده و نسخه های دیگری یا بخش هایی از آن در دست کسان دیگری هم هست.

این فایل ها دارای چهار قسمت است: 1ـ فعالیت های خانوادهء گرامی شهرام برای نجات جان او از دست حاکمیت جمهوری اسلامی که از مدت ها پیش، کینه توزانه کمر به قتل او بسته بودند. 2ـ فعالیت های وکیل او آقای دکتر هادی اسماعیل زاده و اسناد حقوقی و قضائی مربوطه. 3ـ دفترهای یادداشت خطی محمد تقی شهرام در زندان های جمهوری اسلامی در فاصلهء 14 تیر تا 26 مرداد 1358. 4- انعکاس محاکمهء تقی شهرام در روزنامه ها و نشریات رسمی یا ممنوعهء آن زمان.

از اینها آنچه برای ما در درجهء اول اهمیت قرار داشت یادداشت ها و تأملات او بود که روزانه در شرایط بسیار سخت زندان انفرادی با شور و جسارت انقلابی و کمونیستی و نهایت هشیاری و تبحر و عقلانیتی که وی از آن در درجه ای ممتاز، برخوردار بود، نوشته (و این البته غیر از نامه به دادستان انقلاب و غیره است) و به نحوی بسیار غیرعادی و با کمک کسانی که چه بسا با برخی اندیشه های وی مخالف بودند ولی اهمیت تاریخی فکر و عمل او را درک می کردند به بیرون از زندان منتقل شده، تا کنون، چون اثری نفیس و گواه بر زمانه ای سراپا ستم و فراموش نشدنی، حفظ گردیده و سرانجام به عنوان سندی تاریخی برای جنبش انقلابی و کمونیستی ایران برجا مانده است.

صفحات این یادداشت ها و تأملات در مواردی به دشواری خوانده می شد. علاوه بر این، صفحاتی هم همچنان مفقود است. بايستى خاطر نشان كرد كه نویسنده بر هر دو روى كاغذ مى نوشته و در واقع از هر گونه كاغذى كه به چنگ مى آورده استفاده مى كرده است. در اينجا، از دست رفتن يك برگه موجب از دست دادن دو صفحه مى شود. از سوى ديگر برخى صفحات به دليل جابجايى، از جاى خود خارج شده اند و ما با بررسى و تطبيق دقيق محتواى دست نوشته ها، آنها را در جاى خودشان قرار داده ايم. جمع تنظیم و انتشار آرشیو سازمان پیکار دستخط ها را بازخوانی و تایپ و ویراستاری کرده و انتشارات اندیشه و پیکار آن را در کتابی با بیش از 200 صفحه در آینده منتشر خواهد کرد. قبل از انتشار به صورت کتاب، بخش هایی از این نوشته را، در دفترهای پیاپی، به ترتیب تاریخ نوشته ها، روی سایت منتشر خواهیم کرد.

یاد آوری می کنیم که آنچه در کروشه آمده و نیز برخی تغییرات در رسم الخط و نقطه گذاری، از ویراستاری ست. همچنین از اینکه طی یک سال بعد از پایان این یادداشت ها که وی در زندان بوده، آیا اثری نوشتاری از خود باقی گذاشته یا نه و در صورت وجود نوشته ای دیگر، در کجا می تواند باشد، هيچ نمی دانیم.

با گرامی داشت یاد آن رفیق فرزانه (که همچون بسیاری از شخصیت های تاریخی حامل جنبه های متضاد بود و صرف نظر از اینکه  عملکرد های او در زمینه های دیگر نقد مسؤولانه و خاص خود را می طلبد) و با سپاسگزاری از همهء رفقا و دوستان دور و نزدیک که هریک به طریقی این سند را زنده نگه داشته اند و به تاریخ پررنج و در عین حال افتخارآمیز بشریت حق طلب و رزمنده در ایران و جهان سپرده اند.

 

از طرف جمع تنظيم و انتشار آرشيو سازمان پيكار در راه آزادى طبقهء كارگر

تراب حق شناس ــ بهمن ماه 1389


 

 

دفترهای زندان

محمد تقی شهرام

یادداشت ها و تأملات در زندان های جمهوری اسلامی

دفتر اول:

 

پنج شنبه ۱۴ تير ۱۳۵۸

بالاخره امروز عصر بعد از چند روز اصرار كاغذ و قلم دادند و از همين امروز سعى مى كنم برخى چيزهایی را كه در روز مى گذرد يا از فكرم مى گذرد بر روى كاغذ بياورم. هر چند چيز مهمى كه قابل بيان باشد در اين جا اتفاق نمى افتد و بنابر اين بيشتر مجبورم افكارم را روى كاغذ بياورم.

من در يكى از سلول هاى انفرادى زندان قصر زندانى هستم. سلولى در حدود یک و هشتاد در دو و هشتاد كه براى خوابيدن دو نفر در طول سلول جا وجود دارد. بدنه سلول مطابق معمول سيمانى است و در ارتفاع یک و هشتاد مترى زمين پنجره اى وجود دارد كه نيمى از آن بوسيله پتوى سياه رنگى پوشانده شده است. هواى اندكى از لاى قسمتى از پنجره آن طرف كه شيشه اش شكسته و يا در واقع عمدا شكسته شده وارد مى شود و نور هم در همين حدود، البته چراغ پرنورى كه مخصوصا شب ها موقع خواب بسيار آزار دهنده است هميشه روشن است و فضاى سلول را روشن نگه مى دارد، و اين رسم زندان هاى انفرادى است كه براى ايمنى چراغ را روشن مى گذارند.

پنجره از ۴ لايه شبكه فلزى و سيمى تشكيل شده و قفل محكمى قسمت اين طرف را نيز به چارچوب فلزى مهار كرده است. سلول هيچ روزن ديگرى به بيرون ندارد. درست در مقابل پنجره و چسبيده به ديوار مقابل، در آهنى سلول وجود دارد. البته دريچه كوچكى دربالاى در تعبيه شده كه هميشه به جز مواقعى كه نگهبان كارى داشته باشد و يا من او را صدا كنم بسته است. در روز معمولا سه چهار بار براى توالت به [محل] دستشویی كه در انتهاى راهرویی كه سلول ها در آن وجود دارند واقع است، مى روم. جالب است كه همه سلول هاى ديگر خالى است و من تنها زندانى اين بند مجردى هستم. نمى دانم كسى كه اين نوشته را مى خواند تا به حال به تنهایی در سلول انفرادى زندانى بوده است يا نه. چون تنها براى يك چنين كسى قابل درك است كه زمان اينجا چگونه مى گذرد و بر مغز زندانى اى كه مخصوصا اين چنين كمر به قتلش بسته باشند چه افكارى هجوم مى آورد.

چگونه خاطرات دانه دانه زنده مى شوند و چگونه آرزو ها و تخيلات درهم مى آميزند و زندانى دست بسته اميد را به سرزمين هاى ناشناخته اى از تفكر و تخيل و حتى ماليخوليا [یی؟] مى كشاند. بارى، از لحظه اى كه با حالتى نزار با دستى از پشت بسته و چشمانى كه از جلو تا نوك بينى و از عقب تقريبا تا تمام پشت سر به صورت عمامه اى كه آن را در وسط سر محكم پيچيده باشند بسته شده بود در سلول افكنده شدم. يعنى ساعت حدود ۱۲ شب، ۱۱ تيرماه تا الآن كه ساعت ۵ / ۷  شب پنج شنبه ۱۴ تير است، هيچكس سراغى از من نگرفته است. تنها سه نگهبان هستند كه  به نوبت و گاه دو نفرى مى بينمشان. دو نفر آنها تحقيقا زندانى بوده اند و كلا از مذهبى هاى سفت و سختى هستند كه مواضع ضد مجاهدينى دارند. همه آنها بخوبى من را مى شناسند و گويا سال هاى سال، دورادور راجع به من حرف زده و تحقيق كرده اند. از اوضاع داخلى سازمان ها و همين طور برخى اطلاعات و اخبار باخبرند. شايد يكى از آنها "على خدایی صفت" باشد؛ كسى كه قبلا در سال ۱۳۵۲ با تشكيلات ما كار مى كرد ولى بعدا با سخت شدن شرايط عقب كشيد و گفت بيشتر مى خواهد كار حاشيه اى بكند و بعدش هم گويا با شريف واقفى تماس هایی گرفته بود. به هر حال او بعدها به يكى از بزرگترين بلندگوهاى تبليغاتى عليه سازمان ما و عليه تحولات ايدئولوژيكى آن تبديل شده بود. بطور كلى رفتار همه آنها خوب و محترمانه است و برخلاف كسانى كه روز اول از كميته يا كلانترى ۸ مرا چشم بسته به يك محل كه فكر مى كنم دادرسى ارتش بود و بعد از مدتى حدود يكى دو ساعت آزار و توهين البته در حالى كه چشم ها و دست هايم بسختى و به نحور دردناكى بسته شده بود، به اينجا آوردند، من ديگر بدى اى از اين ها نديده ام. من قيافه دو نفرشان را يعنى همان دو نفرى كه قبل از بستن چشم هايم ديده بودم، يادم مانده است. ولى چند نفرى كه بعدها به آنها پيوستند و شروع به مسخره بازى هاى نوع ساواك كردند، ديگر نتوانستم ببينم. وقتى كه به يكى از آنها كه قدى بلند و هيكلى لاغر و قلمى داشت و با فرزى و چالاكى، كپيه كارهاى ساواكى ها را در اين قبيل مواقع انجام مى داد گفتم اين كه همان كارهاى ساواكه، چيزى به همين مضمون، خيلى زشت و با لحنى تحقير آميز در حالى كه چشم هايم را محكم تر مى بست، با فرياد گفت از ساواك هم  بدتره اين ساواك خمينيه!!

وضع غذا مى شود گفت بسيار خوب است، هم نسبت به يك زندان معمولى و هم طبيعتا نسبت به گذشته اما من به شدت از خوردن پرهيز مى كنم. آنقدر كه شايد از يك دهم غذاى معموليم هم كمتر مى خورم. اين كار را براى دو هدف انجام مى دهم. يكى بخاطر حالت سكون و بى تحركى موجود در داخل سلول و اين كه اساسا اشتهایی هم به غذا ندارم، دوم اين كه به هر حال خودم را بايد براى يك اعتصاب غذاى احتمالى آماده نگهدارم. و كم خوردن خودش بهترين زمينه براى آمادگى يك اعتصاب غذاى سفت و سخت است. دو روز است كه صبح ها يعنى دم دم هاى صبح مى بينم كليه هايم درد مى كند. شايد از حالت گرماچا باشد. داخل سلول گرم است و من هم به لحاظ گرما، هم به لحاظ راحتى پيراهنم را معمولا نمى پوشم. نه روزها و نه موقع خواب، الآن هم كه اين سطور را مى نويسم در حقيقت قسمت هاى پهلوهايم آرام ذق ذق مى كند، شايد هم علت عصبى داشته باشد.

صبح ها معمولا خيلى زود از خواب بيدار مى شوم. البته در طول شب بارها و بارها از خواب مى پرم و غير از شب اول كه اصلا و ابدا خواب به چشم هايم نرفت، فكر مى كنم به دليل تشنج عصبى و هم به دليل پايبند سنگينى كه به پاهايم بسته بودند- در شب ديگر تقريبا حدود ۵ ساعتى خوابيده ام. برنامه كار تا كنون اين طور بوده است كه از موقعى كه چشم ها را باز مى كنم تا حدود ساعت هفت و نیم تا 8 كه براى توالت و شستن دست بيرون بروم، تقريبا دوساعتى وقت هست. بدين ترتيب، رشته بى پايان افكار را رها مى كنم، اين رشته آنقدر طولانى است و چنان مشغولم مى كند كه گاه فراموش مى كنم كه در سلول انفرادى اسير هستم و كسانى آن پشت، در فضاى باز اطاق ها و پشت ميزهايشان با خيال راحت نشسته اند و نقشه مى كشند كه چگونه صيدى را كه به چنگ آورده اند به قربانگاه بكشانند. بعد در مى زنم در همين موقع معمولا اين دوست نگهبانم تازه از خواب بيدار شده و من سعى مى كنم همزمان يا موقعى كه صداى پاى او را مى شنوم در بزنم كه بى جهت بخاطر من از خواب نپرد. به دستشویی مى روم آبى به سر و صورتم مى زنم و بعد از مدتى كه تقريبا ۴-۵ دقيقه اى طول مى كشد ولى براى من به اندازه يك پياده روى صبحگاهى ارزش دارد، دوباره طول راهرو ۷-۸ مترى را طى مى كنم و به سلول بر مى گردم. در اين موقع حدود ساعت هشت و نیم، معمولاً صبحانه را مى آورند كه شامل نان، كره، مربا و چاى است، سهمى كه من برمى دارم البته تنها همان چاى است و كره و مربا را حتماً و نان را كه گاهى به اندازه نيمى از كف دست از آن را كنده ام بر مى گردانم. و بعد دوباره لشكر بى پايان افكار و تخيلات گوناگون در مغزم رژه مى روند. يكى دوساعتى از اين رژه البته در حالى صورت مى گيرد كه در طول سلول راه مى روم؛ كارى كه معمولا در موقع فكر كردن به آن عادت دارم.

البته يادم رفت اين را بگويم كه تنها و همين ديروز عصر بود كه پايبندم را برداشتند؛ پايبندى كه در مدت همين ۴۸ ساعتى كه به آن بسته شده بودم، قسمتى از قوزك پا و پشت كونه، پاهايم را زخم كرد و قسمت هاى بالاى پايم را حسابى گرفته و خسته نموده بود. هر چند كه راه رفتن با آن واقعاً مشقت آور بود. شايد علتش اين بود كه من عليرغم وجود پايبند با اينكه حركت با آن بسيار مشكل، و در عين حال به خاطر برخورد زنجير ها پرسرو صدا هم بود، از راه رفتن منصرف نمى شدم. بارى همين ديروز يكى از نگهبانان آمد و آن را باز كرد. فكر مى كنم در اثر توصيه يكى ديگر از كسانى بود كه در اينجا كار مى كند. دو سه بار هم آمده بود و چند دقيقه اى حرف زده بوديم. وقتى [نگهبان] اولى داشت پايبند را باز مى كرد، دومى، يعنى همان كه مى گويم بيشتر گرم مى گيرد و پسر واقعاً سالم و مؤمن و مبارزى به نظر مى رسد، هم ايستاده بود و داشت تماشا مى كرد در اين ضمن با لهجه قشنگ شيرازى گفت: مثل اين كه ديگه زياد طاغوتى شده بود!

بارى، صبح تا ظهر به همين ترتيب و عمدتا در سكوت محض مى گذرد، نگهبان داخل معمولا نيست. نمى دانم به طبقه بالا يا در يكى از ساختمان هاى مجاور مى رود و چون عموماً نيست و وقتى در مى زنم، خيلى از اوقات هست كه نمى شنود و يا گاهى- يكى دوبار- نگهبان بيرون به او خبر مى دهد كه از تو در مى زنند.

حدود ساعت يك ناهار را مى آورند و قبل از آن معمولا سرى به دستشویی مى زنم. البته فقط براى شستن دست و صورت و تجديد قوا! در فضاى بازتر راهرو و اطاق روشویی! (از نظر توالت خيلى كم احتياج پيدا مى كنم، چون آنقدر عرق مى كنم كه تقريبا جز روزى يكى دوبار احتياج نيست. البته عليرغم اين كه در طول روز دو سه باديه آب مى خورم. فكر مى كنم به دليل تعرق زياد و همين طور بى اشتهایی كه در حين سه روز و سه شب حداقل ۴-۵ كيلو كم كرده باشم. نمى دانم شايد هم تصور مى كنم. ولى به هر حال احساس مى كنم كه خيلى لاغر تر شده ام.)

سپس بعدازظهر فرا مى رسد. بعداز ظهرى شديدا خسته و كسل كننده، گرم و مرطوب بدون آنكه كمترين نشانه اى از خواب در چشمانم پديد آيد. تقريبا بيشترين وقت زمان را از اين موقع به بعد حس مى كنم. از ساعت حدود دوازده و نیم تا يك بعدازظهر به بعد كه بالاخره ساعت هاى پنج و نیم تا شش و نیم كمرش مى شكند. حال در اين مدت ۵-۶ ساعت در اين سكوت محض، كه فقط گاهگاهى صداهاى خفه و عملاً نامفهومى از دوردست از پنجره بدرون مى آيد، چه بر آدم مى گذرد، بماند. راستى اين صداهاى خفه، گاهى به دليل اين كه تبديل به يك صلوات دسته جمعى مى شود، كاملا شنيده مى شود. همين طور صداى بلندى كه جماعت را دعوت به صلوات دادن مى كند، كاملا رسا است. نمى دانم اين ها چه كسانى هستند. آيا از نگهبانان و كاركنان زندان هستند يا زندانى ها؟ ولى به هر حال تقريبا هر روز چند مرتبه صداى دسته جمعى صلوات از پنجره به درون سلول نفوذ مى كند!

در اين موقع، يعنى حدود ساعت شش، من براى بار سوم در مى زنم كه بيرون بروم. در اين موقع ظرف ناهار را همراه مى برم كه بشويم و همين خودش نوعى تفنن و وقت گذرانى است. و سبب مى شود زمان بيشترى مثلا ده دقيقه در بيرون سلول باشم. و بعد آهسته آهسته، غروب غم انگيز سر مى رسد همراه با تنهایی و سكوت و باز هم تنهایی و سكوت.

از زمانى كه هوا تاريك مى شود و البته اين را بايد گفت كه روشنى يا تاريكى هواى بيرون چندان در داخل سلول مشهود و ملموس نيست ولى بطورغريزى و انعكاسى از روى ساعت احساس مى شود كه زمان بهتر و با آرامش بيشترى مى گذرد شايد به اين دليل كه ذهن به اندازه كافى خسته شده است و يا اين كه آدمى از روى عادت برايش طبيعى است كه شبها در اتاق بسر ببرد و كمتر به هوا و فضاى بيرون توجه داشته باشد.

الآن كه اين سطور را مى نويسم ساعت حدود يك ربع به ده است و چند دقيقه اى است كه صداى نامفهوم گوينده راديو را كه دارد اخبار مى گويد مى شنوم. چند لحظه پيش هم نگهبان آمد از دريچه سلول پرسيد كه كمى مى خواهم بيرون بروم؟ گفتم حدود يك ساعت بعد. بعدش از او سؤال كردم بالاخره روزنامه نمى دهند؟ سرخ شد و اظهار بى اطلاعى كرد. گفتم بيرون اخبار چه خبر؟ سرخ تر شد و باز هم حركتى به نشانه عدم اطلاع كرد. بار سوم هم پرسيدم راستى از ساندنيست ها چه خبر؟ [آن روزها مصادف بوده با پيروزى انقلابيون ساندنيست در نيكاراگوئه.] اين سؤال را به اين دليل كردم چون چند لحظه قبلش يك كلمه كه فكر مى كنم شبيه به ساندنيست ها بود از ميان آن صداى نامفهوم گوينده فهميده بودم. اين بار هم خجالت زده تر گفت نمى دانم و بعدش هم دريچه را بست و رفت.

اين سه روزى كه اينجا هستم، به كلى از اخبار بيرون بى اطلاعم و درست مثل اين مى ماند كه يك سال از اوضاع دور بوده ام. ديروز همان جوان اهل شيراز اين خبر را داد كه روزنامه ها جريان دستگيرى من را نوشته اند و اين كه اشاره به جريان فرار سارى شده است [منظور، فرار محمد تقى شهرام و حسين عزتى كمره يى ست از زندان سارى در ارديبهشت ۱۳۵۲ با همكارى همه جانبهء ستوان امير حسين احمديان، كه به سازمان مجاهدين خلق ايران پيوست. رك. باختر امروزنشريهء سازمان هاى جبههء ملى ايران در خاور ميانه، شماره ۴۷، آبان ۱۳۵۲]

همين و ديگر از چند و چون اين خبر يا خبرهاى ديگر چيز ديگرى نگفت. امروز هم موقعى كه آن نگهبان ديگر آمد، يك خبر جديد داد. همان كه فكر مى كنم على خدایی صفت باشد و گاهگاهى هم طعنه هاى كينه آميزى مى زند، بر عكس آن دو نفر ديگر كه بسيار مودب و صميمى برخورد مى كنند. البته او هم بى ادب نيست و كلا همه شان با احترام رفتار مى كنند ولى خوب رفتار تا رفتار فرق مى كند.

خبر جديدش اين بود كه مالكيت ۵۱ كارخانه ملى شده است و ضمنا تكميل خبر ديروز حاكى از اين كه در راديو هم خبر دستگيرى من را اعلام كرده اند. خوب مى دانم كه چه نقشه هایی براى استفاده از اين موقعيت و ضربه زدن به نيروهاى چپ وجود دارد. خوب مى دانم كه همين اكنون گروه هاى مرتجع انحصار طلب چگونه مى خواهند با كشاندن من به قربانگاه ضمن انتقام گرفتن از مخالفين شان و از چپ، تبليغات پر سروصدایی هم عليه ما به راه بيندازند. فكر مى كنم اگر قادر نباشم تغييرى در سرنوشت خونبارى كه در انتظارم هست بدهم اما اين اميد و ايمان را به خودم دارم كه اين آرزو را يعنى جريان تبليغات عليه چپ را به دل اين قبيل گروه ها بگذارم. البته اين جا، جاى نوشتن اين سطور نيست چون صبح معلوم نيست كه آنها بعدا سراغ كاغذ ها را نگيرند و يا نخواهند اينجا را تفتيش كنند، مخصوصا اين كه آن نفر آورنده كاغذ ها خيلى حساب شده تنها ۴ ورق كاغذ همراه يك خودكار خيلى خراب و داغان آورده بود. به همين دليل بايد خيلى از اين افكارى را كه در اين زمينه در سردارم در اينجا درز بگيرم.

ساعت ده و نیم است و من هنوز مشغول نوشتنم. در اين فاصله البته نگهبان آمد، همان فرد كه بسيار كم حرف و ساكت است و گفتم خجالتى است و پرسيد شام چه مى خورم و اضافه كرد، شام امشب خوراك است. هويج و سيب زمينى و ... البته كره و مربا هم هست، همين طور پنير. البته پنير را به اين دليل گفت كه فكر مى كنم از روى شب هاى قبل مى دانست كه اهل پختنى و يا كره و مربا نيستم. گفتم همان قدرى پنير بدهيد. گفت پس چاى هم مى آورم. بعدا مقدارى ..... ( جا افتاده است)

.........................................................

.........................................................

 

يكشنبه ۱۷ تير، ساعت ۹ و ربع صبح

اين دو روزه داشتم نامه اى براى دادستان كل مى نوشتم. تقريبا تمام وقتم صرف اين كار شد. واقعاً مسخره است. حداقل بطورفورماليته هم شده بود، در رژيم سابق بعد از چند روز مى آمدند، يك ورقه قرار بازداشت كه دلايل به اصطلاح توقيف و نوع اتهام را در آن نوشته بودند به متهم مى دادند. اين آقايان حكومت كنندگان جديد مثل اينكه ديگر خيال خودشان را هم از اين فورماليته راحت كرده اند، چون امروز شش روز است كه در اين سلول مسخره زندانى هستم. شش روزى كه چهار روزش را با غل و زنجير به پا گذراندم  ــ چون البته ديروز آمدند دوباره زنجيرها را بازكردند و هيچ كسى هم نيآمد بپرسد كه آقا خرت به چند؟ البته ديروز دو نفر از اين آقايان مسؤولين بسيار متدين زندان كه محاسن مبارك، انگشتر عقيق و جاى مهر پيشانى شان خيلى چشم گير بود، آمدند اينجا با دفترى و دستكى در دست كه بعله ... و بعد از اين كه مقدارى راجع به آن نيرويى ... [الاهی؟] كه با اين هاست داد سخن دادند كه البته من هيچكدامشان را نتوانستم به جا بياورم و بعد از اين كه چند سؤال نامربوط از اوضاع افراد چپ و سازمان هاى بيرون كردند كه البته صريح گفتم لزومى به جواب نمى بينم، پرسيدند: درخواست رفاهى اگر دارى بگو، كه خب چيزى نداشتم بگويم. البته منظورشان از خواست رفاهى در چارچوب همين سلول كذایی بود. بعد از اينكه رفتند، يادم افتاد كه بايد دوباره راجع به روزنامه تذكر مى دادم كه بالاخره مى دهند يا نه؟ يا همين طور بعدا فكر كردم راجع به هواخورى در حياطى كه در مقابل بند براى همين منظور ساخته شده، مى بايست بهشان تذكر مى دادم. مخصوصا از وضع اين بيمارى هاى مختلفى كه من دارم. از بدخوابى و درد كليه، تشنج، ... و قلب درد گرفته تا كمر درد. به هر حال فكر مى كنم بازهم اينورها پيدايشان بشود. احتمالا شنبه ها نوبت بازديدشان است.

راستى راجع به آن سؤالات بى موردى كه كردند و جواب حسابى و دندان شكنى كه دادم، راجع به فعاليت ها و اسرار درون تشكيلاتى سازمان هاى انقلابى چرا حرفى بزنم؟ آيا صحيح است كه اين اطلاعات همين طور غير مسؤولانه پخش شود و دهان به دهان بگردد؟ با مقدارى  مِن مِن كه نمى شود اين قضيه تمام شود. در مملكتى كه شوراى انقلاب اش هنوز مخفى است؛ شوراى انقلابى كه ــ در اينجا بايد اضافه كنم ــ يك سپاه پاسدار و يك ارتش، شامل نيروهاى زمينى، دريايى و هوایی [دارد]، كه تمام نيروى پليس و تمام ژاندارمرى زير نگين آقايى شان هست، هر لحظه كه اراده كرده... [؟] چطور مى شود اطلاعات مربوط به اين سازمان هاى انقلابى را همين طورى پخش و پلا كرد؟! كه ديگر خاموش شدند و صحبتى در اين باره نكردند. ضمناً تقريبا تمام كسانى كه حداقل اين قسمت هاى سياسى زندان را مى گردانند از همين مذهبى هايى هستند كه معمولا زندانى هم بوده اند ــ البته از آن متعصب هاى دو آتشه اش كه در عين حال خيلى هم ضد مجاهدين هستند. مثلا يكى از همان آقايان ضمن صحبت هايش به مجاهدين كنايه زد كه ... [نمازشان؟] از روى عادت است. و اين كه مثلا مجاهدين كه از روى عادت .... [؟] و مزه هایی از اين قبيل كه جزء فرهنگ اين قبيل مذهبى ها است. ديگر اين كه همهء اين قبيل افراد ظاهرا من را مى شناسند. معلوم مى شود كه بارها دربارهء من و راجع به اين حقير در مجالس مختلف شان بحث داشته اند. همين طورهمهء آنها تصور مى كردند كه من همين مثلا ۴-۵ روز پيش پاريس بوده ام، چون هركدام مى رسيدند بعد از اولين سلام و احوالپرسى  مى پرسيدند چند روزه از خارج آمده اى؟ يكى از آنها هم پرسيد خوب آنجا چطور بود؟  عشق هايت را كردى؟ حالا آمدى؟

راستى هنوز فرصت نشده جريان دستگيرى و حوادثى كه بعد پيش آمد را در اينجا بنويسم. اما همين قدر بايد بگويم كه واقعاً يك تصادف بسيار نادر موجب شد كه اين بار به طور مسخره اى در اين سلول بيفتم و مجبور باشم در مقابل دستگاهى قرار بگيرم كه با سوظن كينه توزانه و كور و در عين حال مملو از ذهنى گرایی و تصورات باطل نسبت به ما فكر مى كنند.

اين ديگر تقريبا مسلم شده است كه آن كسى كه مى گفتم، امكانا على خدایی صفت باشد، خودش باشد و حدسم درست است. همان كه فكر مى كنم سخنان و سؤالاتش هميشه با كينه و زهر همراه است. نكته مهم اين كه او اينجا نگهبان نيست، بلكه به احتمال زياد پرونده نويس، گزارش تهيه كن و شايد هم بازجو باشد. بدليل اطلاعات زيادى كه از نيروهاى چپ و مذهبى مترقى دارد، خوب نقشى را براى آنها در پرونده سازى ايفا مى كند. چرا كه كافى است فلان اطلاع از فلان حادثه را قدرى پس و پيش كرد و يك اتهام جديد براى حريف آماده ساخت. به هر صورت او تقريبا هر روز سرى به اينجا مى زند. آن هم عموماً عصر ها كه كارش در بالا تمام شده؛ يعنى اين را الآن و امروز فهميدم. قبلا فكر مى كردم مواقعى كه دربند نيست، اصلاً بيرون زندان بوده و حال معلوم شد كه از صبح بوده، منتهى در قسمت ادارى زندان. ضمنا اشاره مى كرد كه نامه چاق و چله اى براى دادستان فرستادى كه خودش نشان مى داد [که] صبح در قسمت دفتر اين بند بوده است. و البته خودش هم به طور ضمنى مى خواست اين را وانمود كند كه نگهبان نيست و كارهاى «مهمترى»! در اينجا دارد.

كسى چه مى داند، شايد كسى كه الآن مشغول ساختن يك پرونده نان و آب دار براى من است، همين جناب ايشان باشد كه روزگارى كه پاى عمل و كار و فعاليت در تشكيلات پيش مى آمد، ايشان پا پس كشيدند و حاضر نشدند، زندگى علنى و درس و مشق دانشكده را رها كنند و فرمودند بهتر است كه فقط در حاشيه كار كنند. در حاشيه هم بعد ها كه جريان توطئه داخل تشكيلاتى آنها بدون اطلاع ما پيش مى رفت، ايشان علامت سبز داده بودند كه انبارى كه نزدشان گذارده شده بود ــ و اين تقريبا همه كارى بود كه از او خواسته بوديم ــ به آنها تحويل بدهد. البته بدليل بازهم زرنگى بيش از حد، براى آنها هم قدرى مس و مس كرده بودند كه ببيند عاقبت قضيه چه مى شود كه بعد از اطلاع از وضعيت آنها، آمدند انبار را تحويل دادند! آنچه كه در مورد اين فرد براى من جالب است، دشمنى اش با مجاهدين است كه دقيقا پروسه و جهت طبقاتى او را در طى اين سال ها نشان مى دهد. او اينك به طور كامل و دربست از جريان خرده بورژوایی راست حاكم بر جامعه حمايت مى كند و خدا عاقبت آن را به خير كند كه با گرايش راست روزافزون تر اين حركت و تمايلات ارتجاعى روزافزونى كه نشان مى دهد، تا چند  وقت ديگر پشت سر كى قرار بگيرد.

 

دوشنبه ۱۸ تير ساعت دوازده و 10 دقیقهء ظهر

ديشب را خيلى بد خوابيدم - علاوه بر گرما و ناراحتى شديد جا كه دقيقا معناى پرپرزدن را بعينه برايم ملموس كرد، تشنگى شديد هم مزيد بر علت شده بود- تا قبل از اين، رسم بر اين بود كه حدود ساعت ۱۱ شب يا من خودم در مى زدم يا نگهبان (البته فقط يكى شان) مى آمد و براى رفتن به دستشویی و آوردن آب، در را باز باز مى كرد. اما تقريبا همان حدودها خوابم برد و از قضا نگهبان هم نيامد – يك مرتبه بلند شدم و ديدم ساعت حدود دوازده و نيم است و شديدا هم تشنه هستم. دو سه بار آهسته در زدم اما دلم نيامد محكم تر و بيشتر در بزنم. فكر مى كردم اين بيچاره هم از خواب مى پرد. به هرحال از خوردن آب صرف نظر كردم، تا اينكه دومرتبه حدود ساعت ۳ بلند شدم- تشنگى ديگر خيلى فشار مى آورد – البته علت اصلى اش اين است كه اينجا دائم مثل باران از تنم عرق مى ريزد. به هرحال آب گرمى كه ته كاسه بود به هر صورتى بود قورت دادم كه بعدش حدود ۸-۷ دقيقه بعد، دل درد شدم. فكر كنم علتش همان گرمى بيش از حد آب بود كه البته با آنكه شكمم را پر كرده بود اما تشنگى را برطرف نكرده بود. تا صبح حداقل ۶-۵ مرتبه خوابيدم و پريدم. ضمنا، اين كه مجبورم پتو را دور شكمم بپيچم كه كليه هايم درد نگيرد، خودش كلى شب ها باعث دردسره. به هر صورت شب نحس و سگى را گذراندم. صبح شروع كردم نامه اى به مقامات زندان درباره اوضاع اسفبار داخل بند نوشتم و تذكر دادم كه غير از نبودن شكنجه بدنى و تغيير رفتار نگهبانان، تمامى آن مناسبات ارتجاعى و ضد انسانى يى كه در دوره رژيم سابق بر زندان ها حاكم كرده بودند همچنان دست نخورده و بلا تغيير باقيمانده. در حال پاكنويس نامه بودم كه در باز شد و آقایی كه خودش را بازجو معرفى مى كرد در آستانهء درِ سلول ظاهر شد. البته معلوم بود از آن بازجو هایی است كه مدتى پيش، از دادگسترى به دادسراى انقلاب اسلامى منتقل شده است، يعنى از طرز صحبت و فرهنگش اين را فهميدم.. مقدارى صحبت كردم، اظهار همدردى مى كرد و قبول داشت كه گروه هایی پشت سر اين قضيه هستند. البته فكر مى كرد يعنى مى پرسيد فكر مى كنى جنبشى ها ( يعنى مجاهدين خلق) باشند، كه گفتم صد درصد آنها نيستند. به هر حال قرار گذاشت كه بعدازظهر يا خودش و يا كس ديگرى كار را شروع كند. البته من يك مقدار عصبانى و يك مقدار هم احساساتى شدم و او تمام مدت به من حق مى داد. مخصوصا تكيه من به روى اين موضوع بود كه چرا و به چه دليل سرنوشت انقلاب را به اينجا مى كشانند و اين كه برايم به هيچ وجه مسئله فرد خودم مطرح نيست. تمام اين ها را با علامت قبول، حسن استقبال و تاييد مى كرد. پرسيد چه كسى را مى خواهم ببينم. ازاقوام و كسانى كه دارم، گويا مى خواهند من را به يك نفر نشان بدهند، كه خوب معلوم است كه در اين شرايط چه كسى از همه بيشتر در هول و ولا است. گفتم فكر مى كنم مادرم الان درحال فوت باشد. گفت حتما ترتيبش را مى دهد. به هر حال اگر او نمى خواست ظاهر سازى كند كه بعيد مى دانم چنين قصدى داشته [اما] اظهار همدردى داشت بعلاوه جز اين كه ... كه خود اين ها هستند كه بشدت قدرت و مسؤوليتشان را تحت تأثیر و جهت خود دارند.

* نكته جالبى كه امروز فهميدم اين است كه نگهبان ها حق ندارند با متهم صحبت كنند!! درست عين همان برنامهء قبلى رژيم سابق. به همين دليل، اين جوان خوب و خجالتى نگهبان ما، خيلى با ترس و لرز گاهى چند كلمه حرف مى زد و بعدش، روزها دريچه را مى بندد و مى رود و سر جايش مى نشيند. البته براى على و آن دوست شيرازى اش گويا اين مخالفت وجود ندارد، چون اولاً اين ها نگهبان نيستند و به احتمال زياد كارمند دفترى اند. ثانياً اصلاً فكر مى كنم اين على را – كه البته من که همين طورى مى گويم على، چه خود طرف باشد چه نباشد ــ مشخصا براى همين جور كارها و همين مراقبت از نگهبان ها و شايد هم احتياطاً براى نظارت بيشتر روى من اينجا گذارده باشند.

تا آنجا كه فهميده ام اين جوان خجالتى، اهل گرمسار است. بايد امسال سوم نظرى باشد كه مدرسه نرفته و در سال پيش ۵ ماه را در زندان سمنان به جرم شركت در تظاهرات گذرانده. او تقريبا تمام وقت اينجاست، يعنى استخدام شده و بقول خودش بايد يك جورى خرج زندگى را درآورد. به او گفتم حيف است همه وقت را اينجا صرف مى كنى، اولا درس ات را تمام كن، ثانيا نرو توى اين محافل و مجالس سياسى. برو دانشگاه، ببين دانشجوها چه مى گويند، چكار مى كنند، نشرياتشان را تهيه كن و اينجا كه بيكار هستى بخوان. در تمام اين مدت كه اين حرف ها را مى زدم همين طورى با تعجب و بهت، به من نگاه مى كرد. فكر كردم واقعاً چه نيروهایی براى چه كارهاى احمقانه و ارتجاعى اى بكار گرفته شده و دارد هرز مى رود. اين جوان با يك آموزش سياسى سه چهار ماهه، مى توانست برود در همان گرمسار خودش كلى كارهاى مفيد سياسى و اجتماعى انجام دهد. در حالى كه اين جا از ايمان، سادگى و احتياجش، دارند [تا چه حد] سوء استفاده مى كنند. طفلك همه اش مى خواهد به نوعى به من محبت كند. گويا بطور غريزى، كه البته در مدت چند روز اخير با مقدارى آگاهى همراه شده، حس كرده است كه آدم هایی مثل من نبايد ديگر در اين قبيل زندان ها باشند. البته اين كه مى گويم، بطور غريزى، چون تمام مدتى كه على با آن دوست شيرازيش مى آيند اينجا صحبت مى كنند، نمى گذارند او به داخل بند بيايد. امروز هم كه بازجو آمده بود، آن دو تا همراهش آمده بودند و دو طرف در ايستاده گوش مى دادند و گاهى كه صداى من بلند و عصبانى مى شد از لاى در سرك مى كشيدند تو، اما اين رفيق خجالتى ما را بيرون بند جا گذارده بودند كه چيزى از صحبت ها دستگيرش نشود! و او تنها بعد از رفتن بازجو و آن دو نفر بود، كه آمد توى بند و از طريق دريچه سراغى از من گرفت.

* نكته ديگرى كه بازهم رونوشت برابر اصل كارهاى اين ها را با سلف نامرد و نامردم شان نشان مى دهد اين است كه نامه هاى زندانى را هر چند كه پاكت بسته باشند و هر چند كه نامه خطاب به مقامات قضایی و مثلا دادستان و غيره باشد، باز مى كنند، مى خوانند و بعد مى فرستند !! به عبارت ديگر متهم نمى تواند نامه دربسته به هيچ كجا بفرستد! نامه ديروز من را هم كه خطاب به "هادوى" نوشته بودم باز كرده اند و بعد از خواندن، مجددا در پاكتِ باز گذارده و ارسال كرده اند!!

البته من روى پاكت عمداً نوشته بودم محرمانه ـ مستقيم، كه اولا اگر مخفيانه خواستند اين كار را بكنند – البته اين را بيشتر حدس مى زدم – قدرى ترديد كنند كه مبادا گند قضيه دربيايد و اگر رك و راست اين كار را كردند، لااقل جناب دادستان گوشى دستش باشد كه نامه هاى خطاب به او را هم بالاخره نوعى سانسور مى كنند.

* هنوز ناهار كه چند قاشق برنج به اضافه قدرى كدو سرخ كرده و گوجه فرنگى پخته بود از گلويم پايين نرفته بود كه احساس دل پيچه و دل درد شديدى كردم. البته علائمش از صبح نشان داده شده بود - اما به هر حال دردش اين موقع آمد به سراغم – بعداز اين كه رفتم دستشویی به دوستم گفتم كه مريض شده ام و ازش دو تا قرص ضد اسهال گرفتم. البته گنجه اى آنجا هست كه داروهاى اوليه را دارد و نوع بيمارى همراه داروى مورد نظر روى قفسه چسبانده اند، كه حدود ۳۵ قلم دارو مى شود، ضد ترشى معده،  [داروى] ملیّن، [داروی] ضد اسهال. اما هنوز از خوردن قرص اولى فارغ نشده بودم كه رفيقمان دريچه را باز كرد، يك كاسه كوچك ماست به اضافه يك ليوان چاى داغ هم آورده بود. اين كار را البته به ابتكار خودش انجام داده بود، چون معمولا غير از صبح ها وقت ديگرى چاى نمى دهند و همين طور آوردن ماست كاملا به تصميم خودش بستگى داشت. خيلى ازش تشكر كردم اما حيف كه بعدا ليوان چاى را كه در عين حال خيلى هم هوايش را كرده بودم، نفهميده با پاى خودم واژگون كردم و آرزويش به دلم ماند.

* ديشب از على شنيدم كه توى روزنامه ها نوشته اند، من ضمن دستگيرى اقدام به فرار كرده ام كه موفق نشده ام، همين طور ۲ نفر دختر ( يا زن) هم با من بودند كه هر دو[ى] آنها فرار كردند. واقعاً چقدر بى شرمى مى خواهد كه كسى خبر را به اين گونه به مطبوعات بدهد. من نه با دو نفر زن، بلكه تنها با M بودم و نه تنها اقدامى براى فرار نكردم بلكه اساسا در آن خيابان شلوغ كه در عرض مدت كمتر از ۲ ثانيه ۲۰ نفر در آن جمع مى شوند، در حالى كه نه مسلح هستم و نه امكانى براى فرار وجود دارد، [نمی شود فرار کرد]، ثانياً اصولا كسى نمى خواست M را دستگير كند. آن دو نفر با من " كار"! داشتند و وقتى ديدند، مردم مى گويند آقا شما كه حكم دستگيرى نداريد، حق نداريد ايشان را بگيريد، گفتند از اين آقا شكايت داريم و بدين ترتيب من را با پاى خودم، و البته نه اين كه داوطلبانه، همراه آنها به كميته واقع در كلانترى ۸ رفتم، تازه آنجا بود كه آنها با تلفن به يك مركز سرّى كه گويا همان بخش نيروهاى چپ كميته مركزى يا سپاه پاسداران باشد، آدم خواستند كه بيايد مرا دستگير كند. رئيس كميته ۸ هم آن موقع نبود و موقعى كه آمد و قضيه را فهميد خيلى اظهار تاسف كرد كه آنها قبل از آمدن او تلفن كرده اند و كارى از دست او در اين ماجرا كه بقول خودش به نفع انقلاب و به نفع موقعيت كنونى دولت نيست بر نمى آيد. بارى اين را بايد به آن آقایی كه يك شب همراه دكتر ممكن، معاون وزير به اصطلاح ارشاد ملى به تلويزيون آمده بود و همراه با يك شوى تلويزيونى مى خواست مطبوعات آزاد را لكه دار كند و مردم را نسبت به آنها بدبين نمايد گفت كه جناب، آيا اين از جمله همان تيترهایی نيست كه به زعم شما به انقلاب خدمت مى كند و شايسته تشويق و جايزه است [؟] من مطمئن هستم كه آنها عمدا اين خبر را خيلى سريع از راديو و همين طور مطبوعات پخش كرده اند كه اولا پيش دستى كرده و آن را آن طور كه مى خواهند بنويسند، كما اينكه نوشتند. ثانيا راه را براى آزادى من و براى هر مقام و مسؤولى كه مى خواهد در اين باره تصميم بگيرد مشكل تر كنند.

چون در واقع آنها كارى را كه از نظر قانونى اجازه انجام آن را نداشتند، يعنى بازداشت من، انجام داده بودند و  با پخش خبر، مقامات بالايى را در مقابل يك كار انجام شده قرار مى دادند!! در حالى كه اين مقامات هنوز نه جرات و نه توان چون و چرا در بارهء كارهاى آنها را ندارند، آن وقت معلوم مى شود كه هدف هاى آنها از پخش فورى خبر چه بوده است. من در شرح ريز به ريز واقعه نشان خواهم داد كه متن خبر تا چه اندازه مغرضانه تهيه شده است.

 

 

سه شنبه ۱۹ تيرماه ساعت ۹ صبح

* ديروز عصر حدود ساعت ۵/۵ آن كسى كه اسمش را گذاشته ام على آمد، پنجره را باز كرد و آن طورى كه گويا يك موضوعى اتفاقى و يك پيشنهاد دفعتى است گفت كه راستى نمى خواهى بروى تو حياط قدم بزنى؟ معلوم شد كه بعد از آن ملاقات صبح با آن آقاى بازجو و ديدن وضع طاقت فرساى داخل سلول و همين طور لابد بر اثر همان نامه اى كه صبح برايشان فرستاده بودم، خواسته اند تخفيفى بدهند اما در عين حال خودشان را از تك و تا نيندازند و خلاصه اين على اين طور وانمود مى كرد، من هم خيلى خونسرد و همان طور كه روى زمين دراز كشيده بودم گفتم اگر اين طورى قراره و بيرون هم ميشه رفت، اشكالى نداره. در را باز كرد و من براى اولين بار بعد از يك هفته نور آفتاب به چشمانم خورد.

در لحظه اول درست [مثل] موقعى كه فلاش دوربين را توى چشم آدم مى زنند، تا مدتى چشمانم را بستم و بعد در عرض ۷- ۶ ثانيه، ديگر چشمم عادت كرد. تنفس خوبى بود و حدود يك ساعتى راه رفتم و بعد نگهبان خوب و خجالتى آمد ــ منبعد اسمش را مى گذارم حبيب، چون يك بار از دور شنيدم به اسمى شبيه به اين صدايش كردند. اما از آن مهمتر، اين اسم بامسمایی براى اوست – على و گويا بقيه هم استثنائاً نبودند و او از موقعيت استفاده مى كرد. آخر نمى دانم اين را گفته ام يا نه كه او را مؤكداً از صحبت با زندانى ممنوع كرده اند اما برعكس، او بسيار مشتاق است كه با آدم هایی از قبيل من ــ كه البته در اين مدت، در اين سلول عمدتا از همين قبيل بوده اند، صحبت كند. پيشنهاد كرد، و قدرى با توپى كه آنجا بود واليبال بازى كرديم. خيلى زود از نفس افتادم و آمدم نشستم كنار ديوار، گفت شما كه سيگار نمى كشيد چرا اينقدر زود خسته شدين؟ به او گفتم تو روزى چقدر سيگار مى كشى؟ گفت دو پاكت اما چون ماه رمضان نزديكه دارم كم مى كنم كه ماه رمضان زياد فشار بهم وارد نياد و بعد آرام آرام برايم گفت كه چطورى از ۷-۸ سالگى روى زمين پدرش ــ ... كه زمين پدرش را اعوان و انصار دربار مى گيرند ــ روى زمين آنها كار مى كرده و كمك خرج خانواده ۱۲ نفرى شان (غير از پدر و مادر و يك مادربزرگ، ۹ نفر فرزند كه او اولين پسر بزرگ و دو خواهرش اولين بچه هاى بزرگتر خانواده بودند) بوده. با اين وصف درس را هم رها نكرده و شب ها درس مى خوانده، تا اين كه يك سال در اول نظرى رد مى شود و پدرش به او پيشنهاد مى كند كه به ارتش برود. او هم به آموزشگاه نيروى هوایی قصر فيروزه مى رود و بعد از يك سال تحصيل در آنجا با فرمانده اش دعوا مى كند و از آن به بعد مى زند بيرون و به اصطلاح فرارى مى شود. در این ضمن از يك تيراندازى در قصر فيروزه و پادگان فرح آباد هم صحبت مى كرد، كه در همين سال ها گويا، سال 1354 اتفاق افتاده بود، كه حداقل در جريانش 5 نفر كشته شده بودند، اما كيفيت واقعه را نمى دانست و در جريان تظاهرات سال هاى 57-1356 دستگير مى شود و 5 ماه در زندان سمنان مى گذراند و بعد در دوره انقلاب به كميته 8 مى پيوندد و مدت ها آنجا كار مى كرده تا اين كه، اين اواخر كميته آنجا را تصفيه مى كنند و از حدود 75 نفر در حدود 18-17 نفر را نگه مى دارند كه به قسمت هاى مختلف مى رسند و بقيه را هم اخراج مى كنند. او هم يكى از 18-17 نفر بود كه اول به بند يك همان [زندان] قصر فرستاده بودند و بعدش هم اينجا، يعني بند انفرادي منتقل كرده اند. 2000 تومان حقوق مى گيرد كه هزار تومانش را براى پدرش به گرمسار مي فرستد و 1000 تومان بقيه اش را پس انداز مى كند كه موقع عروسى، كه انشاالله بعد از ماه رمضان است يك مقدار خرج عروسى را داشته باشد. عروس خانم هم از نزديكان و دختر عموى خودش است. براى همين پس انداز بيشتر است، كه حتى از يك روز در ميان مرخصى اش استفاده نمى كند و بلاانقطاع در زندان كار مى كند، تا مخارج كرايه خانه را در شهر پس انداز كرده باشد. مسٸولين هم نامردى نكرده و تمام اين چند روز هفته را - غير از روزهاى جمعه كه بيرون مى رود- حسابى از او كار مى كشند. مى گفت، اگر بگويم، 50 تومان اضافه كنيد مى گويند بفرما بيرون چون اين قدر بيكار وجود دارد كه بلافاصله مى توانند يكى ديگر را بگذارند اينجا. پرسيدم خودشان، مثلا روساى تو چقدر حقوق مى گيرند! گفت: والله نمى دانم- معلوم شد كه خيلى چيزها را از اين ها كه پايين هستند، پنهان مى كنند. البته من مى دانم خيلى از مسٸولين جديد، علاوه بر پولى كه در اينجا مى گيرند، بيرون هم كار و شغل و كاسبى خوبى دارند- بعضى هايشان بازارى هستند، اصلا ثروتمندند. البته اين طور چيزها را خيلى با ترس و لرز اينجا مى نويسم، چون اگر بدستشان بيافتد، فكر مي كنند، او براى من، اين صحبت ها را كرده است و طبيعتا حساب اين رفيق ما را بايد پاك شده دانست. مى بينيد كه هنوز ترس هاى نوع " طاغوتى" از دل خيلى از مردم بيرون نرفته، به اضافه آن كه، البته نوع هاى جديدى هم دارد جايگزين قبلى ها مى شود!

 

* از علائم و نوشته هائی که روی در و دیوار زندان است معمولا خیلی چیزها  را می شود فهمید و این طور معمول است که هر زندانی در طول زندانش معمولا حتی برای یکبار که شده چیزی، اسمی و علامتی روی در و دیوار زندان از خودش باقی می گذارد. این شاید جزء خصوصیات بشر باشد که نمی خواهد وجودش به صورت غیر قابل حس در بیاید. نمی خواهد زندگی بدون اثر وجودی او، بدون این که بالاخره در جائی به حساب آورده شود، بگذرد. شاید روی همین اصل است که خیلی از زندانی ها وقتی روزها و ماه ها و سال های پوچی و بی حاصلی را در زندان می گذرانند هر از چند گاهی روی دری، دیواری، درختی، علامت و نشانه ای را که می تواند خیلی چیزها باشد، باقی میگذارند. از اسم و تاریخ زندانی و سال های محکومیت تا یک بیت شعر، نقاشی صورت کسی که دائماٌ در جلو نظرش قرار دارد و حتی اگر دستش برسد ساختن یک چیز نو که در عین حال یکی از حوایج روزمره اش را رفع کند. با این وصف، این بند با آن که زیاد جدید نیست و با آن که می دانم چه در دوره قبل و چه در دوره رژیم جدید زیاد مورد استفاده قرار گرفته، اما علامت و نشانه های موجود در آن بسیار کم است. حالا علتش چیست درست نمی دانم. البته رنگی که به دیوارها زده اند  و علی القاعده نباید زمان آن زیاد طولانی باشد، علیرغم آنکه بیشتر از حد کثیف شده، به احتمال زیاد بسیاری از این یادگاری های دوران تنهائی و اسارت را از بین برده است. با این وصف، هنوز می توان خطوط و علائم  زیادی را که حکایت از دردهای جانکاه اسارت انسان ها در سلول انفرادی می کند، مشاهده کرد ــ البته با کمی دقت و جستجو برای پیدا کردن نوشته هائی که امروز، زمان آنها را نیمه محو و یا غیر خوانا کرده است.

فکر می کنم یکی از جدیدترین نوشته هائی که روی دیوار سلول من وجود داشته باشد، مربوط به شخصی است بنام کریمی که در تاریخ 20 خرداد اینجا بوده. او به نحو عاجزانه ای از خدا درخواست کرده که او را آزاد کند، یک جا با چیز تیز و محکمی روی سنگ سیمانی اطراف سلول نوشته: خدایا خودت آگاهی که من بیگناه هستم آزادم کن – کریمی 20/3/ 58 . همین طور در قسمت های دیگر سلول آثار و علائمی ازاو وجود دارد. مجموعه این آثار، به خوبی نشان می دهند که افرادی از نقده در اینجا بازداشت بوده اند. به احتمال زیاد این آقای کریمی یکی از آنها بوده است. همین طور از برخی از قرائن تاکنون فهمیده ام  که سه تن از رفقای فدائی که در واقعهء خانه مجیدیه دستگیر شده بودند، حداقل چند روزی اینجا بوده اند ــ دو رفیق پسر و یک رفیق دختر، که گویا دو نفرشان هم اهل شمال بوده اند ــ البته علی، یک روز به این موضوع اشاره کرد، تحت اين عنوان که ما به آنها خوبی! کرده ایم و حالا در روزنامه هايشان گفته اند که آزار و اذیت شده اند و بعد شرح کشّافی دربارهء حق ناشناسی و نمک نشناسی چپ ها! بگذریم از این که حداقل حرف او در این مورد، دیگر خیلی بی معنی بود؛ چون این رفقا گویا از همان شب اول ورود به اینجا اعتصاب غذا کرده بودند و بعدش هم سه چهار روز بعد، از اینجا برده بودنشان به جائی دیگر.

فردی بنام آیت که به جرم ارتباط با فرقان دستگیر شده است نیز حداقل یک شب اینجا بوده. من قبلا که بیرون بودم خبر او را ازاوین داشتم و در تکمیل آن این موضوع که کتک مفصلی هم نوش جان کرده است. این جناب آیت که مرتباٌ هم به  آیت الله های عظام فحش و بد و بیراه نثار می کرده، خیلی هم یک دنده و کله شق تشریف داشته، به عنوان مثال تا با او با زور رفتار نمی کردند و تا متقابلا صدایش را در نمی آوردند کاری انجام نمی داده است!

 

 باری، از قرار معلوم از اوین به اینجا منتقلش کرده اند و باز هم از قرار برخی قرائن، هم اکنون در بند 6 قصر است. و نکتهء آخر اینکه روزهای آخر، تهرانی [بهمن نادرى پور] و آرش [فريدون توانگرى] ــ شکنجه گران معروف ساواک ــ را هم به همین بند آورده بودند. این را البته از همان لحظهء ورود به سلول حدس زدم و بعدش هم برایم وقتی مسجل شد که همان شب یعنی همان اوائل بامداد روز سه شنبه  12 تیر یا صبح سه شنبه بود - درست یادم نیست- که علی مطابق معمول  برای زدن جیرهء نیش اش با خباثت و شیطنتی  که از پشت عینک و در ته چشم های ریزش کاملاً  خوانده می شد، پرسید: هیچ می دانی، قبل از تو چه کسی توی این سلول بوده؟ من هم برقی جواب دادم،  آره یا  تهرانی یا آرش!! قدری بور شد ولی از رو نرفت و شروع کرد به داد سخن دادن از تغییرات حاصله در جناب تهرانی و اینکه در روزهای آخر خیلی متنبه و آدم شده بود و اینکه بر عکسِ تهرانی که آدم باهوش و با معلومات بوده، این آرش آدم خری بوده و روزهای آخر که علی به او گفته می دانی آرش،  تو خیلی ساده و خر هستی! و ...

اتفاقا یک چند روزی که آرش و تهرانی اینجا در سلول بوده اند، رفقای فدائی را هم می آورند. روحیه ای که از آن رفقا می شناسم، معلوم است که چقدر ناراحت و دلخور شده اند. سر همین موضوع هم کلی اعتراض و گله می کنند که چرا ما را با این قاتل ها در یک جا زندان کرده اید. به هر صورت گویا این رفقا فراموش کرده بودند که عدالت خرده بورژوازی یعنی همین، یعنی با دست چپش راست را می کوبد و با دست راستش چپ را و با یک مشت بر کله بورژوازی بزرگ می کوبد و با مشت دیگر بر کله پرولتاریا. او در این میان آنقدر به چپ و راست می کوبد که بالاخره توسط یکی از این دو طبقه  مهار شود. حالا، البته کیفیت این را که با چه شدتی این طرف می کوبد و با چه قدرتی آن طرف، مساٌله ای است که در هر موقعیت مشخص سیاسی  فرق خواهد کرد. تا به حال یعنی از زمان پیروزی انقلاب شدت حمله به آن طرف بوده، گو این که از این طرف هم هیچ گاه غافل نبوده، اما به مرور، میرود که حمله به این طرف ــ به چپ ــ جای اصلی را بگیرد و این را خیلی از شواهد و قرائن غیر قابل انکار اثبات میکند.  

پشت دیوار بند من، بند شماره  1 قرار دارد که عده زیادی از اعوان و انصار رژیم سابق مخصوصاٌ ساواکی ها در آن زندانی اند. هم اکنون که این سطور را می نویسم – ساعت 10/1 بعد از ظهر– حدود یک ربع ساعت است که  هیاهو و شعارهای جمعی، الله اکبر و همچنین صدای رسای کسی که مرتب می گوید بیائید بیرون ترسوها، بلند است. قضیه اینست که دیروز عصر به مناسبت 15 شعبان [ 20 تير ماه 1358]، تولد امام زمان، عده ای حدود 150 نفر را آزاد کرده اند. حالا بقیهء اینها دارند به این ترتیب اعتراض می کنند که چرا ما را آزاد نکرده اید. واقعیت این است که مسؤولین جدید زندان و همین طور مسؤولین قضائی کاملا سر در گم هستند که با اینها چه کنند. از یک طرف به دلایل زیادی نه می توانند و نه می خواهند که آنها را به زندان های طویل المدت محکوم کنند و از طرف دیگر هر کدام از اینها در گذشته مسؤول کارها و فجایعی بوده اند که مردم از آنها به سادگی نمی گذرند، در عین آن که در آینده هم به هرحال و بالقوه نمی توانند برای رژیم کنونی ــ مخصوصاٌ  برای بخش هائی از آن ــ منشأ خطر نباشند. به هر صورت، این مسائل به اضافهء شیوهء ادارهء پدرسالاری زندان به اینها اجازه داده که این چنین به سر و صدا بپردازند. از مجموع قضایا میتوان استنباط کرد که اینها به خوبی به این بلاتکلیفی و سردرگمی مقامات پی برده اند و میخواهند از موقعیت، کاملاٌ استفاده کرده و با اتخاذ یک چنین تاکتیک هایی – از جمله مثلا مرتبا،  سرود خمینی خواندن و صلوات فرستادن که به هیچ وجه با توجه به طرز فکر مقامات جدید، بی تأثیر نیست هرچه زودتر خودشان را از قفس رها سازند.

امروز تنها روزی بود که ناهارم را تا آخر و با لذت خوردم. ناها ر، آبدوغ خیار با کشمش بود. ماست به اضافه خیار و ترهُ خرد کرده، قدری پیاز و کشمش و یک سبزی معطر و خوش مزه که سال های سال بود ــ یعنی از همان موقع که از خانهء پدر و مادر در آمدم و آمدم توی کار سازمانی ــ نخورده بودم. فکر می کنم اسمش مرزه باشد. مزه اش از آن سال ها زیر زبانم  بود. به هرحال توی این هوای گرم هیچ چیز بیشتر از یک آبدوغ خیار معطر خنک نمی چسبید. البته فقط منظورم به قول آن دو نفر مسؤول زندان در چهارچوب سلول است!

اکنون  سعی می کنم جریان دستگیری و وقایع بعد از آن را، بعد از آنکه بارها و بارها در ذهنم مرور شده است و هر واقعهء کوچکی دوباره وسه باره آن را برایم تداعی میکند برای اولین بار روی کاغذ بیاورم. قبل از نوشتن این موضوع، ممکن است این سئوال پیش بیاید که چرا بعد از چندین روز که کاغذ و قلم به دست آورده ام و بسیاری از مطالب روزمره نوشته ام هنوز تازه تصمیم به نوشتن این واقعه گرفته ام؟ در حالی که علی القاعده این اولین چیزی است که هم از لحاظ  ترتیب زمانی و هم از لحاظ اهمیت قضیه می بایست زودتر از همه آن را ثبت می کردم.

جوابش فکر می کنم روشن باشد. آیا دیده اید وقتی از کسی راجع  به خاطره  بد و ناگواری می پرسید سعی می کند از شرح آن ماجرا فرار کند؟ هرچند که همیشه و یا مدتهای  مدید ذهنش دائما به آن مشغول باشد.  وضعیت این  حادثه نیز همانند بسیاری از خاطرات تلخ ایام گذشته برای من همین طور است.

شکسپیر میگوید: یادآوری خاطرات همیشه دردناک است. چه آنها که یادآور لحظات شیرین زندگی هستند و چه آنها که  لحظات تلخ ودردناک را به یاد می آورند. وقتی اکنون به یاد می آوریم چه لحظات شیرین و چه چیزهای نیکو  و دوست داشتنی داشته ایم که اینک فاقد آنیم و یا بالعکس وقتی به یاد لحظات تلخ و غم انگیز و حوادث دردناک می افتیم که نقاطی از زندگی گذشته ما را سیاه و تباه کرده است، در هر دو حال، تلخی زهر خاطرات را در گوشه زبانمان حس می کنیم.

با این وصف، باید قبول کرد که یادآوری لحظات تلخ و شیرین زندگی به یک اندازه و یک نحو دردناک نیستند. باید قبول کرد که خاطرات بد و رنج آور زندگی و لحظات دردناک غم انگیز گذشته همچون زخم هایی که بر رویش کله ای [ كله به ضم ك به معنى كبره زخم است] از زمان بسته شده باشد بر روح و جان آدمی باقی می ماند. زخم هایی که همیشه آمادگی دارند با فشار یا ضربه ای دوباره سر باز کنند و خون تازه و گرم را از زیر پوسته سخت زمان جاری سازند. بی جهت نیست ک انسان ها هنگام یادآوری این خاطرات، غالبا قطرهء اشک آتشینی از گوشه چشم هایشان فرو می افتد و بغض اندوه و درد و حرمان باز آمده از شیارهای پیچ در پیچ  زمان مدت ها در گلویشان خانه می کند.

 

 

یادداشتهای 22-21 تیر ماه 1358

جمعه 22 تیر ماه بود، صبح شروع کرد ه بودم مطالب دیروز را که ناتمام مانده بود بنویسم که در زدند. نگهبان بود و همراه دو سه نفر دیگر، که پاشو وسائل ات را جمع کن باید بروی. یک کیسه پلاستیک بود و یک حوله و یک مسواک و خمیر دندان که همان سه چهار روز اول برایم خریده بودند، به اضافه پیژامائی که ازعلی به عاریت گرفته بودم، در آن جای دادم. نوشته ها را در جیبم گذاشتم. دستبند را زدند و چشمم را البته نه با دقت ویژهء دفعه اول بستند و راه افتادیم، سوار یک پیکان با چهار نفر سرنشین که البته بعداً فهمیدم راننده که به اصطلاح رئیس آنها بود، فرمانده عملیاتی سپاه پاسداران است. تقزیباً همه اشان  از این جوان هایی هستند که چه جور بگم، هفت هشت کلاس درس خوانده اند بعدش افتاده اند به هر کاری که رسیده، کرده اند  و در عین حال قدری زبر و زرنگ هم هستند و توی این مدت هم کلیات تو خالی ای از مطالب سیاسی ــ که چه عرض کنم ــ یک مشت هذیان های سیاسی را از بر کرده اند، مانند این که مثلاً  مائو به انقلاب ایران خیانت کرده  و ... و اینکه همراه اشرف عرق خورده، یا مثلاً اون روس تون، آن هم از چین، از کامبوج و لائوس هم دیگر حرفی نزنید، بلغارستان و یوگسلاوی هم که فلان طور. پس شما چه می گویید؟ همه شان هم باورشان شده است که چپی ها عامل قضایای کردستان و نقده و گنبد ... هستند!! و بعد، از همه جالبتر این که می خواهند تلافی این عقده ها را سر من در بیاورند. واقعاً طوری در این مورد حرف می زدند و خطاب و عتاب می کردند که فکر می کردم نکند، روح من بی خبر از جسم رفته در نقده و گنبد و کردستان آتش به پا کرده است.

باری، دم زندان قصر، [سرنشین] جلویی پیاده شد که برود کاغذ رسید دریافت زندانی را به دفتر بدهد. چند نفری بودند از خودشان که می دانستند چه کسی است ولی یک نفر که همان جا بود و با راننده سلام و احوالپرسی کرد، پرسید کیه؟ اونهم خیلی خونسرد  جواب داد کسی نیست ساواکیه!! که من دادم بلند شد، گفتم کدام نامردی بود که گفت من ساواکی هستم، و این جمله را چند بار گفتم، تایکیشان منکر شد و بعد راننده حرف تو حرف کشید. بعد از اینکه مقداری از قصر دور شدیم، چشم بند را برداشتند و خیابان های شلوغ شهر را همان ازدحام آدم ها و ماشین ها و بالاخره زندگی را که در جوش و خروش بود دیدم. و فقط دیدم. آه آزادی!

اتومبیل به سمت خیابان های شمالی شهر حرکت می کرد. اول فکر کردم نکند می خواهند ببرند دادرسی ارتش؟ اما بلافاصله  یادم آمد که امروز جمعه است و بعید است آنجا ببرند. وانگهی محل بازجوئی و بازپرسی دادگاه عمدتاً همان قصر است. یکیشان در آمد گفت که خودش این راه را خوب بلد است. فهمیدم طرف اوین می روند. از جادهء دکتر مصدق رفت بالا، پیچید توی پارک وی و بعدش سرازیر شد به سمت اوین یا به قول "جوان" [ بهمن فرنژاد] هتل حسینی [ محمد على شعبانى، هر دو از شكنجه گران ساواك]. یکیشان توی جاده پارک وی باز می خواست چشم بند را ببندد  که عقبی گفت خودش اینجاها را خوب بلده. گفتم آخرین مرتبه صبح روز 23 بهمن آمدم، با تعجب گفتند مگر آن موقع ایران بودی؟ معلوم شد اینها هم فکر میکنند من تازه از خارج آمده ام. دم در نیز باز یکی می خواست چشم هایم را ببندد که گفتند لازم نیست. اینجاها را صد دفعه دیده. با ماشین آمدند تو، دم در، زه ماشین گیر کرد به لنگه چپ در، که داد راننده در آمد و یک فحش آبدار، مثل احمق بی شعور نثار نگهبان دم در کرد و نگهبان هم رنگ و وارنگ شد. بعدش راننده باز هم طلبکارانه داد کشید تو از کجا آمدی ؟ از عشرت آباد؟ زود  بعد از ظهر برگرد سر خدمت خودت. خلاصه نگهبان دیگری آمد یک مقدار خشم شازده را بخواباند گفت: با با تقصیر اون نبود و ... این جناب راننده و در عین حال فرمانده، ضمناً خیلی هم آتششان داغ بود و با پرروئی تمام، اولاً  به نیروهای چپ توهین می کرد، مثل اینکه « شما ها آنقدر احمقید که نمی فهمید این کارهایتان ــ یعنی مثلاً انتقاداتی که به یکه تازی های آنها می شود ــ مستقیماً بضررتان تمام میشه» و الخ. و بعدش هم خیلی راحت  بنده و [پرويز] نیکخواه و بعدش همه کمونیست ها را به اضافه سرمایه دارها توی یک کیسه می ریخت و می گفت هیچ فرقی با هم ندارید. شماها دلار ها را از کجا می آوردید؟ معلومه با سرمایه داری جهانی زد وبند کرده اید و... و نمی گذارید که ما  ریشه سرمایه داری را بکنیم! ــ مخصوصاً اینکه با حمایت تان از دولت نمی گذارید که انقلابی (!) عمل بشه! گفتم: دولت را که خود آقا معرفی کرده، اولش چیزی نگفتند. بعد تعریف کردند که آقای منتظری طی یک مقاله در روزنامه ها سیاست های دولت را به زیر شلاق گرفته و گفته است که این دولت نه دولت اسلامی است و نه دولت انقلابی. از مجموعهء صحبت ها  معلوم بود که چقدر با دولت اختلافشان شدید شده است. البته جالب اینجاست که هرچه بورژوازی مذهبی به اینها رکاب می دهد و حاضر است زیر پالانشان برود، باز هم اینها راضی نیستند و چیز بیشتری را می خواهند. یک کلام آنها منتظر استعفای مهندس بازرگان، آوردن یک دولت دست راستی مذهبی و سرکوب مستقیم و بی چون وچرای نیروهای چپ هستند و به هیچ چیزی هم جز قدرت مستقیم راضی نخواهند شد. نیروهای متشکل آنان در مقایسه با نیروهای متشکل دولت بسیار زیادتر است. کمیته ها در دست آنهاست. سپاه پاسدار در بست در اختیار آنهاست. آقا از آنها حمایت قلبی و حتی علنی می کند و بخش اعظمی از نیروی انسانی و سازمان روحانیت را هم در کنترل خود شان دارند. به اضافهء اینکه زندان ها در بست و دستگاه قضائی انقلاب نیز تا حد زیادی باز هم در حیطه نفوذ آنهاست. از آن طرف، دولت نه می تواند روی ارتش حساب کند و نه پلیس و ژاندارمری ای که در اختیار او باشد وجود دارد. اینها تحت تسلط کمیته ها هستند. می ماند دستگاه بوروکراسی که تا حدی در کنترل دولت است اما طبعأ بوروکراسی بدون قدرت مسلح چکار می تواند بکند؟  به اضافهء اینکه این بورژوازی بی خایه و بی مایه تر از آن است که بتواند و حاضر باشد با نیروهای دمکرات علیه این جریان انحصار طلبانهء بسیار خطرناک عقد اتحاد ببندد. الان تنها چیزی که دولت بازرگان به آن بند است حمایت ظاهری و زبانی آقای خمینی است و اینکه هنوز امام، موقع را برای کنار رفتن بازرگان مناسب نمی داند. او می خواهد به دست این قبیل لیبرال ها اساسی ترین کارهای اولیهء دوران گذار را انجام دهد و آنگاه بطور قطعی، قدرت را به دست کسانی که واقعاً مورد اعتماد و اطمینان ایدئولوژیک او هستند بدهد.  بنابراین بدون شک کابینهء بازرگان رفتنی است و در حالیکه نیروهای چپ نیز دارای هیچگونه تشکل متحد و یکپارچه نبوده و نفوذ قابل اهمیتی را در میان پرولتاریا هنوز بدست نیاورده اند، وقوع فاجعه تقریبا حتمی است. در واقع، احساسات علیه دولت بازرگان در میان، این بخش ازنیروهای خرده بورژوازی، در میان عناصر و نیروهای متشکل و مسلحش آنقدر زیاد شده است که من بیم دارم که آنها حتی تا تشکیل مجلس مؤسسان و تصویب قانون اساسی هم صبر نکنند؛ چیزی که البته آقا خیلی بدان مصر است. اما با این وصف، کاملا قابل مشاهده است که اینها روزبه روز بیشتر همان صبر و تحمل ناچیزشان را هم دارند از دست میدهند. 

صحبت از جریان انتقال از قصر به اوین بود. یک برخورد دیگر بین آقایان پاسدارها و نگهبانان مسلح زندان که از سربازها و ارتشی ها  هستند روی داد و آن موقعی بود که اینها می خواستند با سلاح وارد محوطه زندان شوند. یک گروهبان سوم جوان خیلی جدی جلوی آنها را گرفت و گفت مطابق دستور فرمانده، باید سلاح هایتان را تحویل بدهید. این البته از ابتدائی ترین مقررات ادارهء یک زندان است که هیچ گاه با سلاح  وارد بند نمی شوند. پاسدارها بهشان برخورد و آمدند پایین که مثلاً ما پاسداریم و آن راننده حکمش را نشان داد که فرمانده عملیات سپاه پاسداران است و ... گروهبان باز هم خیلی جدی جواب داد هرکس می خواهید باشید. باید سلاحتان را تحویل بدهید. بالاخره آقایان رفتند، نمی دانم با افرادی که در باجه مراقبت نشسته بودند چه صحبتی کردند که گروهبان بنا بدستور بالا دستهایش کنار رفت. این نمونه ها را مخصوصاً از آن نظر می آورم که به نطفه های برخورد بین دو نیروی مسلح که هرکدام از فرماندهانی تبعیت می کنند که از نظر سیاسی و طبقاتی به دو جریان گوناگون وابستگی دارند اشاره کرده باشم. البته این مثال نیز بالاخره تفوق تمایل این پاسدارها را بر تمام آن قوانین و مقررات ارتشی ثابت کرد. چیزی که از جنبهء دیگر بسیار شبیه به کارهای ساواک است که علیرغم اینکه اعضایش از نظر سلسله مراتب نظامی یا اداری بسیار پایین تر از مثلا یک سرهنگ یا یک مدیر کل بودند با یک اشاره به موقعیت خاصشان همه از مقابلشان کنار می رفتند. این چنین موقعیتی را هم اکنون اعضاء سپاه پاسداران دارند اشغال می کنند.

اتومبیل سر بالائی کذایی را طی کرد و اگر کسی اوین آمده باشد ــ ساختمان های جدید ــ می داند اگر از کمرکش جاده با دور زیادی به طرف  چپ بپیچیم، یک در آهنی وجود دارد که محوطه جدیدی را از بقیهء  قسمت ها مجزا می کند.

از در آهنی بزرگ که وارد می شویم یک طاقی وجود دارد که سمت چپش ساختمانی هست برای کنترل و غیره است، مستقیما زیر این طاق واقع است. از اینجای ساختمان سلول های جدید اوین شروع می شود، و در همین جا بود که از اتومبیل پیاده شدیم و اینها دیگر در این جا مجدداً چشم هایم را بستند. در طبقهء دوم از چند راهرو و در آهنین گذشتیم و به پشت در محوطه سلول ها رسیدیم. تقریبا به موازات این در و در یک گوشهء راهرو، دفتر این قسمت قرار داشت. جوان شمالی که محافظ این بند است در آنجا بود. با او صحبت کردند و جمعى ما را به یکی از سلول ها آوردند. این سلول ها را آن زمان که ما در ساختمان کهنهء زندان بودیم، داشتند می ساختند و دائم صدای بولدوزر را از 6 صبح تا 6 عصر غیر از یک فاصله کوتاه ظهر می شنیدیم. آن موقع این طور شایع بود که رژیم دارد در دل کوههای ساواک تونلی ایجاد می کند که دارای بیش از هزار سلول است و می خواهند بعدا که اینها ساخته شد زندانیان وابسته به جنبش مسلحانه  و به اصطلاح آن روز خرابکارانی را که زنده می مانند و اعدام نمی شوند به اینجا منتقل کنند.

به هر صورت، من این سلول ها را قبلا ندیده بودم. آن روز 23 بهمن هم که آمدم علیرغم جستجوی زیادی [که] کردم، این قسمت را نشد ببینیم. البته قسمتی از درها قفل بود یا جوش داده بودند و رفته بودند اکسیژن و استیلن بیاورند که آنها را باز کنند. ما در آن روز موتورخانه، قسمت ملاقاتی ها که دو طرف در کابین پشت شیشه می نشینند و بوسیله تلفن صحبت می کنند، همچنین آشپزخانه، انبار مواد غذایی و اطاق های استراحت سربازها را دیدیم و بعد به علت اینکه یکی دوتا از رفقا عجله داشتند، من هم دیگر معطل بازدید بقیه جاها نشدم و زندان را ترک کردم. در آن روز چه کسی فکر می کرد زندان اوین را به این سرعت بکار بیندازند آن هم مخصوصاً برای انقلابیون و برای مخالفین  سیاسی شان؟

البته از همان روزهای بعد، بازدید اوین، تحت این عنوان که ممکن است تپه ها مین گذاری شده باشد، یا داریم ته زمین را می کنیم و ... ممنوع شد و از همان موقع با آن قراول و یساولی که از طرف کمیته مرکزی برا ی اوین گذارده بودند، معلوم بود که خوب ارزش چنین جائی را برای پیشبرد مقاصد شان تشخیص داده اند، منتهی چیزی که بعید بود سرعت دست زدن به این کار بود. تا اینجا معلوم شده است الان 7 زندانی سیاسی در بند هستند. غیر از سعادتی که در قسمت پائین زندان است، دو رفیق فدائی که تازه سه روز است دستگیر شده اند بنام بهمن احمدی و دیگری بنام حبیب هستند که گویا حین جا سازی اسلحه دستگیر شده اند. چهارمی فردی آذربایجانی است بنام عزیزالله که می گوید چپی است و او را هم به جرم داشتنِ سلاح و مهمات دستگیر کرده اند. در حدود 16 روز پیش و در همان روزهای اول، در کمیتهء مرکزی راجع به عقایدش پرسیده اند که گفته است کمونیست است. من هنوز از نام بقیهء افراد و این که در کدام قسمت زندانی هستند خبر ندارم فقط تا به حال توانسته ام اینها را بفهمم!!

اما شکل سلول: شکل منظمی ندارد، بیشتر به زیر زمین های قدیمی خانه های تهران که یک پنجره  مشبک به بغل پیاده رو داشت شبیه است.

در ارتفاع 3 متری یک پنجره به عرض 50 سانت و به طول 75 سانت وجود دارد که البته بوسیله میله های آهنی و تور سیمی محافظت می شود. از داخل سلول تنها مستطیل بسیار کوچکتری از آسمان شاید در حدود 35 سانتیمتر در 75 سانتیمتری که تورهای پنجره اجازه می دهند دیده می شوند و سلول طوری واقع شده است که احساس می کنی  بالای سرت پشت بام است.

یک مستراح فرنگی استیل، یک روشوئی استیل کوچک، یک هواکش و آفتابه ای، که در کنار مستراح فرنگی گذارده اند، سرویس سرخود، بودن سلول را نشان می دهد.  با این ترتیب تو می توانی روزها و ماه ها  و بلکه سال ها در این سلول باشی بدون آنکه احتیاجی باشد، حتی یکبار در فولادی دولایه سلولت باز گردد. آخر علاوه بر یک دریچه کوچک در بالا، برای صحبت و نظارت نگهبان، در ارتفاع 50 ـ 60 سانتیمتری در سلول، مستطیلی بطول 35 ـ 40 سانت و به عرض 4 سانتیمتر بریده شده که غذا را از این روزنه به درون می فرستند. البته همین روزنه نیز در دارد واز پشت میتواند بسته گردد که البته، کرَم کرده و فعلاٌ نبسته اند!

در ته سلول نیز تشک و دو سه پتو پهن شده به اضافهء بالش که خوب، تنها امتیاز این سلول است به سلول قبلی. نمی دانم در قسمت های پیش این را نوشته ام یا نه که زندان هرچه قدیمی تر و با اسلوب و معماری و مصالح کهنه تری ساخته شده باشد تحمل آن برای زندانی آسان تر است. بر عکس هرچه زندان مدرن تر و با وسائل و تکنیک ها و مصالح جدید تری ساخته شده باشد تحملش مشکلتر و زندگی در آن کشنده تر است. یک مقایسهء ساده بین اوضاع این سلول که قدیم ها مبارزین آنها را سلول های مرگ نامیده بودند با سلول قدیم تر قصر نشان میدهد که اینجا چه امتیازاتی را از دست داده ام. رفتن روزی سه چهار بار برای دستشوئی و توالت به دستشوئی بند، پنجرهء قدری بزرگتر، صدای زندانیان و آدم هائی که پشت حیاط بند انفرادی بودند. این دو سه روز آخر اجازهء یکی دو ساعت هواخوری و قدم زدن در حیاط بند انفرادی را هم داده بودند. حالا از هیچیک از این ها خبری نیست، البته محبت آن نگهبان خوب و ساده هم را که از همه مهمتر بود از دست داده ام!

غذای اینجا به مراتب بدتر از آنجا و یک وعده اش را که من دیده ام کاملا نامرتب است. مثلاً ساعت 3 ناهار داده اند، یک سیخ کباب کوبیدهء ماسیده و قدری برنج سرد شده و درست به عمل نیامده، همراه یک کف دست نان بربری از سوراخی پایینِ در، دادند تو. ساعت 5 هم آمدند، آب جوش آورده بودند و فکر می کنم با چای لیپتون که چون من لیوان نداشتم و لیوان هم نه از سوراخی پایین در و نه از دریچه بالا، تو نمی آمد ازدادنش منصرف شدند.

از همه بدتر برای من البته آب است كه متاسفانه دیگر در اینجا از یخ خبری نیست و باید به همان آب شیر دستشوئی ساخت. من چندان رغبتی به خوردن [نداشتم.] غذا نخوردم و تفریباٌ یک هفتم، یک هشتم از غذای معمول در سلول قبل را رد می کردم ــ شاید هم بیشتر. اما بدلیل عرق کردن زیاد، آب زیاد می خورم. آنوقت اگر آب گرم باشد هم تشنگی ام رفع نمی شود هم این که دلم درد می گیرد. ضمناٌ یکی دیگر از خصوصیات زندان جدید این است که گاهی اگر نیم ساعت، یک ساعت هم به در بکوبی کسی سراغی از تو نمی گیرد و معلوم نیست که جناب نگهبان عموماً کجاست. در حالی که آنجا مخصوصا در مورد من این موضوع مشهود بود که نگهبانان بسیار خوبش، منتظر بودند من در بزنم یا چیزی بخواهم که در کمال فوریت و با ادب و شوق زیاد انجام می دادند. با این وصف، مثل این که اینجا یک حسن دارد که آنجا نداشت و آن این است که گویا روزنامه حاضر هستند بدهند. البته امروز جمعه است و فردا معلوم میشود که به من روزنامه خواهند داد یا نه، ولی ازقرائن مربوط به سایر زندانی ها که تلگرافی خبرهائی را رد و بدل کردیم اینطور بر می آید که روزنامه خواهند داد.

راستش این را هنوز نگفته ام که وقتی آقایان پاسدارها آمدند توی سلول و من را به اصطلاح تحویل زندان جدید دادند،  باز هم دست از سر ما بر نداشتند و آقای فرمانده شروع به جستجوی همان وسایل اولیه کرد. در خمیر دندان را باز کرد. جعبه کلینکس را پاره کرد. پاکتی که تکه ای صابون در آن گذارده بودم ورنداز کرد و خطوط بی معنای روی آن را که از سرِ بیکاری رسم کرده بودم خواست بخواند و بعد جد کرد که باید لخت شده و بازرسی بدنیم بکند. کاغذ ها را از جیبم بیرون آورد و اعتراض کردم که شما حق ندارید اینها را بردارید. گفت: باید نگهبان زندان بخواند. گفتم نامه به دادستان است، گفت باشد. خلاصه علیرغم همه اعتراضات، آنها را داد دست نگهبان که بخواند! زور است و طبیعتاٌ کاری هم نمی شود کرد. حدود 60  صفحه ــ یعنی باندازه یک دفترچهء پر 40 برگ، خاطرات این چند روز را که شامل بسیاری از مطالب سیاسی و ذهنیاتم می شد در آنها وجود داشت. به اضافهء یک نامه مفصل بیست صفحه ای به هادوی و یک نامه 4 صفحه ای دیگر به مقامات زندان. حالا خدا عالم است که آیا اینها را بدهند یا نه؟  حقایق و مطالب افشاگرانهء بسیار جالبی در آنها موجود است که می ترسم آنها را، ثمرهء ساعت ها قلم زدن در گرما و هوای دم کردهء سلول را، از بین ببرند. من مسلماً اگر بخواهند کوچکترین لطمه ای به آنها بزنند یا آنها [را] تحویلم ندهند نامه شدیداللحن شکایت آمیزی برای هادوی خواهم فرستاد. هر چند که بعید می دانم او هم کاری بتواند بکند. تا آنجا که من فهمیده ام، اینها روی همه کس و همه چیز چنگ انداخته اند و همهء مقامات از صدر تا ذیل به آنها باج می دهند. این موضوع را مخصوصاً اینجا نوشتم که اگر پس از مرگم این صفحات بدست کسی رسید بداند که این نوشته، صفحات خیلی بیشتری از آنچه که دیده می شود، داشته است، و اگر توانست سعی کند که آنها را پیدا نموده و بعنوان خاطرات آخرین روزهای زندگی کمونیستی که همه عشق و آرزویش پیروزی واقعی انقلاب توده ها و استقرار سوسیالیسم و حکومت کارگری در ایران بوده است، به چاپ برساند. اگر هم زنده ماندم که مسلماً دنبال آن را خواهم گرفت و از حلقومشان بیرون خواهم آورد ... .

راستی الان ساعت 6 و بیست دقیقه بعد از ظهر است و هوای اینجا دارد کم کم تاریک می شود. من جایی برای چراغ در این سلول نمی بینم، مگر صفحه ای در بالای  دیوار مقابل درب، به طول 25 سانتیمتر و به عرض 15 سانتیمتر که در دیوار تعبیه شده و احتمالاٌ علی القاعده باید پشت آن لامپ باشد که شب ها روشن می شود.

هنوز که ساعت نزدیک 12 شب است، کلید قفل در سلول من پیدا نشده است! اگر در این فاصله اتفاقی بیفتد و مثلا آتش سوزی ای رخ بدهد حسابم، حسابی پاک است! نگهبان می گوید که ممکن است پاسدارها عوضی برده باشند.

یاد آن شب اول می افتم که من را همین طور دست بسته از پشت رها کرده و رفته بودند تا مدت ها  بعد همه کلیدهای دستبندهایی که در زندان بود امتحان کردند، نخورد تا اینکه بعد از دو سه بار رفت و آمد، کلید دستبند را آوردند. اینجا مثل اینکه  از این کوشش هم خبری نیست، چون نگهبان تا کنون  به  غیر ازیک اظهار معذرت، فکر نمی کنم اقدام دیگری کرده باشد. البته امروز جمعه است و اینها منتظر فردا هستند که مسؤولین اصلی برسند و دنبال قضیه را بگیرند.

*راستی، راستی مثل این که این سلول ها در روی تپه واقع شده چون علاوه بر اینکه پنجرهء بیمه سقفی اش رو به آسمان دارد، نیمساعت پیش صدای  قورقور چیزی که جز موتورسیکلت نمی توانست باشد از دیواره ی بتون سلول به داخل می آمد.

 

 

 

یکشنبه 24 تیر ساعت 11 و چهل و پنج دقیقهء صبح

دیروز را همه اش مشغول نوشتن نامهء دیگری برای هادوی بودم. حدود ساعت 8 شب بود که در باز شد. همان فرمانده عملیات کذایی (سپاه پاسداران) بود باضافهء جوان آرام و خوش صورتی که دوربینی داشت، آمده بود عکس بگیرد. گفتم قضیه چیست؟ فرمانده که گویا اسم کوچکش عبدالله باشد گفت: وایسا زودتر ازت عکس بگیره. پیراهنت را بپوش. مردد ماندم این کار را بکنم یا نه. در این حین عبدالله شروع کرد باز هم به متلک گفتن که مثلاٌ عکس سکسی میخوای بیندازی ... از این قبیل مزخرفات؛ که محکم بهش گفتم برو بیرون از سلول. تو اینجا چکار می کنی؟ برو بیرون! به هرحال فکر کردم که مقاومت کردن برای عکس گرفتن قدری بی معنا است. پیراهن چرک و بو گرفته و سیاه شده را پوشیدم و بی خیال کنار دیوار ایستادم که طرف چند عکسی گرفت. قبلاٌ عبدالله گفته بود اگر حرفی، چیزی داری به این آقا بگو، ایشان از طرف دادستانی آمده اند!! جوان عکاس در حدود 20-22 سال بیشتر نداشت. با کم باوری گفتم شما از طرف دادستانی آمده اید؟ با قدری کمروئی، نوعی جواب داد و نداد و فکر می کنم بغل دستِ آقای هادوی و قضات دیگر کار میکنه. پرسید وضعتان اینجا چه جوریه؟ که پرخاش کردم که چرا دوباره دارید از این سلول ها برای زندان استفاده می کنید؟ چرا قرار بازداشت معین نمی دهید؟ بعد خیلی آرام وغمگین پرسید شما فکر می کنید بیگناه هستید؟ گفتم معلوم است. این را طوری  می گفت که مثلاٌ می خواست بگوید بیچاره، کمترین فکری که برایت  کرده اند اعدام است و آنوقت تو فکر می کنی بیگناه هستی؟ بعد گفت "موقعی که خواستم بروم، وقتی کسی نبود" ــ منظورش نگهبان ها بودند، که ایستاده بودند ــ "چیزی را به شما خواهم گفت." به هر صورت، عکس هایش را گرفت و من هم در همین حین بود که به عبدالله این طور جواب دادم. بعدش موقع رفتن عبدالله نگذاشت او با من تنها باشد و به طرف گفت برای این کار باید اجازه کتبی داشته باشی و ... که او هم دگر حرفی نزد و گفت چیزی نبود، همان که گفتم - خلاصه فکر می کنم این طور می خواست بگوید که پروندهء خیلی سنگین ورنگینی برایت درست کرده اند و بی خود خوش خیال نباش ــ ضمناٌ در حین صحبت هایش این را هم گفت که به زودی محاکمهء شما شروع می شه.

ساعت حدود 12 شب بود که یکی از سر نگهبان ها که پسر خوب و مهربان و قیافه اش شبیه محمد ایگه ای شهید [مجاهد] است آمد که وسائل و لباس هایت را بر دار برویم یک سلول بزرگ و جادارتر و خنک! فکر کردم نکند جوان عکاس رفته و توصیه ای کرده. با این وصف خوشم نمی آمد  که آن موقع شب از جائی به جائی منتقل شوم. گفتم باشه صبح.

اول سلول را مى بينم، اگر بهتر بود مى روم، راستش پيشتر از اين هم مى ترسيدم كه به بندى ببرندم كه در آن بند دیگر، زندانى ديگرى نباشد. چون آدم همين كه حس كند كس ديگرى هم مثلا در ۴-۵ سلول آن طرف تر، تا آنور سالن، وجود دارد، تا حدى برايش تسكين است. به هر صورت گفتم ترجيح مى دهم همين جا باشم. دوباره از خوبى آنجا صحبت كرد و گفتم اگر دستور است كه حتما بايد برويم كه خوب، آن بحثى است. اگر راحتى مرا مى خواهيد فعلا اين موقع شب ترجيح مى دهم همين جا باشم. واقعيت اش اين است كه هر زندان انفرادى در همان لحظه اولش سخت براى آدم، غريبه و دلتنگ كننده است. به همين دليل آدم به سلولى كه عادت كرد به اين سادگى ها دلش نمى خواهد به سلول ديگرى برود؛ حتى [اگر] مثلا بعضى امتيازات هم داشته باشد. بارى، اولش چيزى نگفت و من فكر كردم كه قانع شده، ولى بعد از قدرى سكوت گفت: وسائل خودتو جمع كن ما هم باقى اش را مى آوريم! در اين ضمن از جا بلند شدم و فهميدم كه موضوع جدى است و حتما بايد بروم. با اين وصف هنوز باور داشتم كه جاى بهترى خواهند داد؛ ولى پيش خودم فكر مى كردم اگر آنجا تنها باشم ارزشش را ندارد، چون اينجا لااقل آدم گاهى صداى آواز يا سوت بچه هاى فدایی را مى شنود. در اين موقع ناگهان چشمم از دريچه بالاى سلول به تفنگ و سرنيزه خورد كه يك بچه نگهبان – واقعاً بچه بود، حدود ۱۳- ۱۴ سال ــ [با خود] همراه آورده بود. به هر حال بلند شدم، خنزر پنزر محقر را ريختم توى يك كيسه و همين طور لخت – بدون پيراهن و پيژاما -  توى يك دستم كيسه و توى دست ديگرم كفش ها را گرفتم و با سرپایی آمدم بيرون.

چشمم را مطابق معمول دم در بستند و من نفهميدم كه بقيه نگهبان ها دارند پتو ها و تشك سلول را همراهشان مى آورند. بعد از راهپيمایی طولانى در اطاق هاى شيك و بزرگ قسمت هاى مختلف زندان بالاخره از طرف يك ساختمان از پله ها آمديم پايين. لندرورى را ديدم آماده است – يك مرتبه شك برم داشت كه نكند مى خواهند ببرند بازجویی، يا شايد هم اصلا بازجویی را كنار گذاشته، مى خواهند سر ضرب دادگاه را تشكيل بدهند. قدرى ترسيدم و بوى مرگ به دماغم خورد. با اين وصف خودم را نباختم. خنديدم و به سرنگهبان گفتم، حالا اگر قضيه چيز ديگرى است بگو. گفت نه، والله فقط مى بريم يك جاى بهتر. لندرور آهسته حركت كرده بود، كه ناگهان صداى ايست بلند شد. ايستاديم، اسم شب را گفت و رد شديم. فكر كردم احتمالا ببرند زندان قديم، همان جایی كه قبلا خودم سال ۱۳۵۰ بودم. بالاخره ماشين ايستاد، پياده شديم. راه مملو از برگ خشك بود و معلوم بود كه به هيچ وجه زياد استفاده نشده، يعنى در واقع دامى نبود. ما از وسط درخت ها و در قسمت متروكه باغ اوين راه مى رفتيم. بعد از حدود 3-4 دقيقه به در زندان رسيديم. در بند را باز كردند، فهميدم كجاست. سياه چال هاى قديمى اوين. اين ها همان سياه چال هایی بود كه مثلا اگر آن موقع مى خواستند كسى را خيلى اذيت كنند مدتى آنجا نگاه مى داشتند. بند عبارت است از يك راهرو باريك و طولانى كه در قسمت چپش حدود شايد ۲۵ سلول ۴۰/ ۱ x ۵ /۲ وجود دارد. هر سلول جز يك پنجره قفس مانند به طول و عرض ۴۰ سانت كه پشتش لامپ قرار دارد و تازه به راهرو بند باز مى شود. هيچ منفذ ديگرى ندارد. اگر لامپ روشن باشد، شب را از روز نمى شود تشخيص داد. ضمنا جلوى اين به اصطلاح پنجرهء مسخره را كه در دست چپ ضلع ديوارى واقع شده كه در سلول وجود دارد، اگر آن را از داخل به در نگاه كنيم يك دهانه كولر سد كرده كه نه در گرما مى شود آن را روشن كرد – چون بشدت هوا دم خواهد كرد، بيشتر از هواى هميشه دم دار معموليش ــ و نه اين كه مى گذارد همان يك ذره نور و هواى موجود در داخل راهرو باريك، به داخل دخمه بيايد. خلاصه درست و حسابى يك قبر است. [پاورقی: احتمالا اين همان بند ۲۰۹ معروف است] خوب فكر كردم چرا من را به اينجا آورده اند؟ يك شق قضيه البته با احتمال خيلى كم اين بود كه بخواهند مثلا نيمه شب ببرند بازجویی، ولى آخر چرا نيمه شب؟ اما احتمال بيشتر اين بود كه آن شازده فرمانده عمليات سپاه پاسداران چغلى كرده و بلافاصله از آنجا با تلفن به اوين دستور داده اند كه فلانى را به اينجا منتقل كنيد. چون زندان اوين هم مثل انفرادى قصر و شايد همه قصر زير نظر سپاه پاسداران اداره مى شود.

 

[پایان دفتر اول برای انتشار روی سایت]

 

 ادامه دارد...      

 

محمد تقی شهرام

دفترهای زندان

یادداشت ها و تأملات در زندان های جمهوری اسلامی

دفتر دوم

 

در این دفتر مطالبی هست دربارهء: وضعیت زندان و برخورد با او، موضوع شریف واقفی، خاطره ای از دستگیری اول وی در اول شهریور 1350 و روحیهء مجاهدین آن سال و تجلیل حماسی به ویژه از اصغر بدیع زادگان و علی باکری (بهروز)، فرار از زندان ساری 1352، دستگیری دوم درتیر 1358 و بحثی دربارهء آن، دربارهء فاشیسم جمهوری اسلامی، دربارهء اینکه مردم شکست شعارها و هدفهای رژیم را به پای شکست اسلام می نویسند، و بالاخره تأملی دربارهء وظیفهء چپ...

 

دوشنبه ۲۵ تير 1358، ساعت ۹ صبح

مثل اينكه حسابى يك «يهودى سرگردان» شده ام. ديروز در همان لحظاتى كه آخرين سطرهاى يادداشت يك شنبه را مى نوشتم، يك بار صداى چند مرد را كه چيز سنگينى را مى كشيدند شنيدم. معلوم شد موتور سمپاشى است. موتور را آوردند در راهرو، و من بلند شدم كه نگاه كنم. ناگهان مرد كارگرى كه بعدا گفت نقاش است و ديوار تمام سلول ها و اطاق هاى زندان را رنگ مى كند از لاى دايرهء كوچك بالاى درب سلول قيافهء لابد جنگلى شدهء مرا ديد. به مجرد اينكه چشمش به من افتاد درست مثل اين كه جن يا غول وحشتناكى ديده باشد، هاى و هوى كنان و در حالى كه به شدت مى دويد از راهرو و سپس دربِ بند فرار كرد!

رفيق ديگرش البته موضوع را فهميد و او را صدا كرد. با ترس و لرز تا نزديك سلول من آمد. زبانش بند آمده و رنگش به شدت پريده بود. گفتم رفيق، ما هم آدميم، چرا مى ترسى؟ خوب ما هم آدميم انداختنمون توى زندان. با رنگ پريده و لكنت زبان گفت، انشالله زود آزاد مى شوى. انشالله زود آزاد مى شوى. با اين وصف همچنان خودش را عقب نگاه مى داشت. فكر مى كنم بطور كلى قدرى داراى وضع غير عادى بود. به هر حال به من گفت كه نقاش است و اين سلول و تمام بند ها و سلول ها را دارد رنگ مى زند. بعد يك مرتبه رفيقش موتور را بكار انداخت و بى محابا لوله سمپاشى را از سر بند تا ته بند باز كرد. ناگهان بوى گيج كننده سم همه جا پيچيد. خودشان بلا فاصله وقتى سم را زدند، از آن بند به حالت دو خارج شدند.

ديدم نفسم دارد بيشتر مى گيرد. تا كنون هواى ساكن و نم دار داخل سلول تنفس را سخت مى كرد، حالا بخار سم نيز به آن اضافه شده بود. از اين همه بى احساس مسؤوليتى و بى اعتنایی مسؤولين زندان نسبت به زندانيشان احساس تعجب كردم، بيش از آن كه احساس خشم يا دلگيرى نمايم؛ چرا كه معمولا زندانبان به زندانيش همچون گوسفند پروارى نگاه مى كند كه مى بايست صحيح و سالم همان طور كه به او تحويل داده اند نگاهش دارد تا به موقع به قربانگاه بفرستد. بارى شروع به كوبيدن درب كردم. اول بار خود سم پاش ها قضيهء اعتراض مرا فهميدند و رفتند سراغ زندانبان ها. بعد از مدتى يكى از سمپاش ها آمد كه ما گفتيم كه بيايند، الآن مى آيند. من صداى يكى از آنها را در باغ مى شنيدم كه به كس ديگرى، شايد يكى از نگهبان ها، مى گفت، بابا بياييد اين سم خطرناكه، بازهم نيامدند. باز هم در را كوبيدم. نگهبان توى باغ نزديك ديوار بند آمد و داد كشيد كه گفته ام، الآن مى آيند. بعد معلوم شد كليد را گم كرده اند! خلاصه بعد از حدود نيم ساعت ـ سه ربع بعد از سمپاشى، آقايون آمدند مرا بيرون آوردند. يعنى علاوه بر نگهبانان دو نفر مرد جديد هم بودند كه گويا از طرف سپاه تازه براى كار در مديريت زندان منصوب شده بودند. همه شان من را به اسم و رسم مى شناختند.

يكى از آنها كه معلوم بود قدرى هم در كارها و سازمان هاى سياسى وارد است. خيلى با اظهار محبت، با من صحبت مى كرد. گفت من همين الآن وارد اوين شدم و قصد داشتم كه يكسر هم بيايم شما را ببينم. اگر بشود قدرى صحبت كنيم. البته اين صحبت مال موقعى است كه من را بعد از بستن چشم، پياده از قسمت قديم دوباره به قسمت جديد برد[ه] در يك اطاق عمومى جاى داده بودند. يك سرباز تفنگ به دست، سر نگهبانى كه ديشب مرا به هواى جاى خوب تر آورده بود و آن دو نفر حضور داشتند. غير از سرباز همگى نشستيم و صحبت آغاز شد.

مرد سؤالاتى داشت. از جريان وقايع درون تشكيلات و قضيهء شريف [واقفى] و غيره مى پرسيد. قدرى برايشان صحبت كردم. آنها هم صحبت كردند. از اوضاع كنونى مجاهدين خيلى دلخور بودند و بدبينى شديدى نسبت به آنها داشتند. نظر من را نسبت به اينكه كداميك از اين ها در بلوك مذهبى بهتر است، پرسيدند! البته مى دانستم كه خودشان مجاهدين انقلاب اسلامى هستند. برايشان گفتم كه موضوع بهتر و بدتر مطرح نيست. موضوع در اختلاف بين حرف ها و خط مشى ها و برنامه ها است. همان فرد اولى مرتباً تكرار مى كرد كه تا كنون هيچوقت برخى شايعات و قضاوت هاى پخش شده در بين مردم درباره من را قبول نكرده و هميشه مى خواسته كه جواب و موضع من (يا درواقع، آن بخش ماركسيست سازمان) را بشنود. بعد چند بار پرسيد چرا در مقابل خيل اين نوشته هاى تبليغاتى كه اين ها – منظورش مجاهدين خلق بود – عليه شما براه انداخته اند و مرتباً مى گويند كه شما ايدئولوژى آنها را منحرف كرده ايد، نمى نويسيد. بعد خودش جواب مى داد كه من هميشه فكر مى كردم كه آخر كسى كه خودش منحرف! است چگونه درباره كس ديگرى اين طور قضاوت مى كند!!

به هر صورت، بعد سرنگهبان، همان مرد بسيار محترم و متينى كه شب پيش اش من را به سلول هاى قديم برده بود، با يك حالت خاصى كه وصف ناشدنى است پرسيد كه چيزى را مى پرسم ترا به هر چه كه اعتقاد دارى اين موضوع را براى من روشن كن. گفتم دليلى ندارد دروغ بگويم. اگر نبايد بگويم صریحاً مى گويم كه نمى توانم جوابت را بدهم. آن دو مرد ديگر به اضافهء سرباز تفنگ به دست نيز گوش هايشان تيز شد كه او چه مى خواهد بپرسد! او بعد از مقدارى مزمزه كردن مطلب، پرسيد: آيا راست است كه شريف [واقفى] موقعى كه شما حكم اعدام اش را به او ابلاغ كرده ايد گفته است كه من حق هستم. و براى اثبات حقانيتش ضامن نارنجك را كشيده و گفته ببينيد نارنجك منفجر نمى شود! ولى شما باز هم به حرف او اعتنا نكرديد و او را اعدام كرديد؟ واقعاً داشتنم شاخ در مى آوردم كه دامنهء شايعات درباره اين واقعه دارد تا كجاها بالا مى گيرد. ديگر فقط مانده بود كه او را صاحب معجزه بدانند كه با اين داستان، معجزه هم به او نسبت مى دهند. من خيلى آرام موضوع را تكذيب كردم و آن دو مرد هم البته با حركتشان نشان دادند كه نبايد اين شايعه درست باشد. دوست خوب و ساده ما نمى دانست كه اساساً و در حقيقت، شريف نه مذهبىِ واقعى بود ونه اين كه ماترياليست شده بود. او مدت ها در يك حالت پوچى و نيهيليستى بسر مى برد و درست به خاطر همين موقعيت متزلزل ايدئولوژيك بود كه به آن همه اعمال خلاف (خلاف، چه از جهت عدم انجام صحيح وظايف تشكيلاتى، ولنگارى در كار و حتى خلاف اخلاق) دچار شد و پس از اينكه براى حل همين موقعيت معلق ايدئولوژيكش و براى برخورد با ضعف ها و انتقاداتى كه خودش هم آنها را قبول داشت و بطور كتبى هم به آن اعتراف كرده بود به كار كارگرى فرستاده شد، شروع كرد به ايجاد روابط مخفى در داخل تشكيلات ــ تشكيل گروه مخفى در داخل سازمان، بدبين كردن سمپاتيزان ها نسبت به مبارزه و سازمان، جلوگيرى از عضوگيرى عناصرى كه ما به سراغ آنها مى رفتيم از طريق قرار دادن اطلاعات نادرست در مورد سازمان و ... ــ كه بالاخره رازش از طرف همسرش [شهید لیلا زمردیان] كه در تمام اين مدت با او جدال داشت و در ضمن، شريف نتوانسته بود او را نسبت به كارهاى ضد تشكيلاتى خود قانع و همراه سازد، از پرده بيرون افتاد و طى نامهء مفصلى اعتراف كرد كه من هم بدليل همين سكوت چند ماهه ام خيانت كرده ام و مستحق اعدامم. نامه او مخصوصاً يك جمله داشت كه فراموش نمى كنم. نوشته بود: رفقا من خيانتكارم، مرا اعدام كنيد، در حالى كه عضو تشكيلات شما بودم و در حالى كه مركزيت و روابط و قوانين جارى سازمان را آگاهانه قبول كرده بودم اما عملا با چشم پوشى و سازش با كارهاى ضد تشكيلاتى آنها در جرم آنها شريك شده ام و ... و تازه ما فهميديم اين همه چوب هایی كه طى اين مدت سه چهار ماه لاى چرخ كارهاى ما مى رود، اطلاعات درون سازمانى بطور تحريف شده اى به ضرر ما به بيرون درز مى كند، برخى سمپات ها ديگر روى خوشى نشان نمى دهند، اعضایی كه آمادهء جذب شده بودند چون و چراهاى عجيب و غريب و غير قابل درك مى كنند، از كجا سرچشمه مى گيرد. بارى رفيق ما نمى دانست كه شريف در واقع از احساسات مذهبى چند نفر بسيار محدود و معدود كه نتوانسته بودند حقانيت راه جديد را قبول كنند استفاده كرده اما خودش به واقع، يك مسلمان مؤمن و معتقد و قرص و پابرجا نبود كه هيچ، حتى ديگر هرگونه پرنسيب اوليهء ايدئولوژيك، سياسى و تشكيلاتى يك مبارزمعمولى را نيز از دست داده بود. بارى، اما البته اين موضوع هيچ اين اشتباه غير قابل اجتناب ما را ــ غير قابل اجتناب از نظر اولا شيوه هاى عمل در خط مشى چريكى و ثانيا از نظر موقعيت ويژهء انتقالى سازمان ما و از خيلى  نظرات ديگر كه شرحش در اينجا امكان پذير نيست ــ را نبايد بپوشاند كه ما بايست اين واقعيت ديالكتيكى را درك مى كرديم كه به هر حال شكسته شدن هسته اين التقاط – التقاط ايدئولوژيكى سازمان ما ــ تكه و پوسته اى هم، هرچند جزئى و با مدد و كوشش ورهبرى مجدانه ما ضعیف  و بسيار مغلوب، در آن طرف ايجاد خواهد كرد. و درست همين زمينهء مادى هر چند جزئی است كه به شريف اجازه داد افرادى مانند صمديه و چند نفر ديگر را در خفا در درون تشكيلات دور هم جمع نمايد. اگر چنين درك و تحليلی از مسئله مى داشتيم به سرعت متوجه مى شديم كه چگونه اين شيوهء برخورد حاد ما با نقض قوانين انضباطى يك سازمان مسلح انقلابى، چقدر امكان دارد كه به معناى با تفنگ به جنگ انديشهء مخالف رفتن و يا پيروزى بر مخالفين فكرى از طريق تفنگ تعبير گردد. تعبيرى كه بالاخره بدليل ضعف نيروى طبقاتى ما و متقابلا قدرت عظيم و وسيع طبقاتى حريف در جامعه، در نزد بسيارى از نيروها جا افتاد و از شريف يك قدّيس و كسى كه بر سر عقيده و فكرش تا پاى جان ايستادگى كرده و باصطلاح پرچم توحيد و اسلام را تسليم نكرده به وجود آورد.

البته اين كه مى گويم در جامعه چنين تعبيرى از مسئله شده اين طور نيست كه حتى هيچيك از نيروهاى مذهبى هم به اين حقيقت واقف نباشند – مثلاً خود مجاهدين و يا كسى كه عصر همين ديروز با او صحبت مى كردم، و از مبارزين زندان كشيده سال هاى ۱۳۵۰ به بعد بود كه حالا بازجو و هم مسؤول زندان ساواكى ها است – خير؛ منتهى آنها مى بايد و بقول معروف حقشان هم هست كه از اين واقعه استفاده تبليغاتى كنند، چرا كه ديگر شريف زنده نيست تا بتوان نادرستى ادعاها و نسبت هاى كاذبى را كه هركدام از آنها براى پيش برد تبليغات ضد كمونيستى- ضد ماركسيستى خود به او نسبت مى دهند اثبات كرد.

 

هنوز دو سه ساعتی در این اتاق جدید نمانده بودم که معاون سرنگهبان آمد. جوان شمالی که اهل بندر انزلی است. ... [؟] على، البته .... ... [؟] بلكه از طريق ايجاد مضيقه و سخت گيرى، نمى دانم تلافى چه چيزى را مى خواهد در بياورد، هر چند خودش هم يكبار صریحاً گفت، تو را اينجا ها، منظورش سلول هاى سياهچالى بود، مى گذاريم كه زجر بكشى ديگر!! بارى آمد و مطابق معمول مانند يهودى سرگردان مى بايست وسايل را جمع مى كردم براى جاى جديد. دوباره به قسمت قديم حركت داده شدم. با اتومبيل پژو و چشم بسته و جوان شمالى با مسلسل پشت سرم هى گردنم را به جلو فشار مى داد كه سرت را پايين نگاهدار. جاى جديد كه البته باز هم سلول بود، منتهى سلول هايى بزرگتر و از نظر تردد هوا خيلى بهتر از دو سلول جديد و قديم قبل. زندان جديد شامل دو بند كه تقريبا با قدرى فاصله در مقابل هم قرار گرفته بودند. در هر بند بداخل راهرو مشتركى باز مى شد كه راهرو هم بداخل حياط متصل بود.

بند اول كه من در آن قرار داشتم شامل 7 سلول، 4 سلول يك طرف و 3 سلول طرف ديگر بود، و بند دوم شامل 15 سلول، 8 سلول يك طرف و 7 سلول طرف ديگر. رفقاى فدايى و عزيز الله و همين طور چند ساواكى را در بند 2 آورده بودند و من به تنهايى در يكى از سلول هاى بند 1. ساعت حدود 4 و 5 بود كه يكى از آن دو نفرى كه قبلا گفتم، مسؤولین بند انفرادى و بخش سياسى زندان قصر بودند سر و كله اش پيدا شد. مرد متين، جوان و آرامى است. ته لهجه اش معلوم است كه اصفهانى است و بعد خودش هم تاييد كرد كه از اطراف اصفهان است. خيلى آرام در را باز كرد، گيوه هايش را كند و آمد پشت در سلول و بعد از چاق سلامتى مقدار زيادى حرف زديم. او از زندان كشيده هاى سال هاى 1350 به بعد بود كه تقريبا اطلاعات دقيق و ريزى از اوضاع بچه ها و زندان هاى اين سال ها داشت. با بسيارى از رفقاى مذهبى ما كه در زندان ماركسيست شده بودند آشنايى و هم نشينى نزديك در زندان داشته و خلاصه آدم سياسى و واردى بود. در ضمن صحبت معلوم شد كه آن رفيق همكارش همان جواد منصورى از مبارزين معروف است. اما غير از اسم خودش كه فهميدم محمد است، چيز قابل شناسايى ديگرى از او بدست نياوردم. به هر صورت اوبخوبى مى دانست كه جريان شريف و اين ها چيست. گرايشى نيهيليستى او را ابتدا خود او بدون اين كه من صحبتى كنم عنوان كرد.

او معتقد بود كه مفهوم منافق دقيقا با مجاهدين تطابق دارد. ما را هم از نظر اصطلاحات قرآنى مرتد معرفى مى كرد. صحبت با او از جهات گوناگونى برايم خوشايند بود و گفتم اگر اين طرف ها آمدى سرى به ما بزنى خوشحال خواهم شد. كه گفت مى آيد و حتما سرى هم خواهد زد. شب را در اين سلول به صبح رساندم و صبح هنوز ليوان چايى را سرنكشيده بودم كه جوان شمالى پيدايش شد كه بپوش برويم جاى ديگر. و اين جاى ديگر مجددا همان سلولى است كه شبانه آورده بودندم – بوى سم رفته بود و لابد بايد مجددا به سلول تنبيهى و آزاردهنده بر مى گشتم. من تنها زندانى اين بند هستم – بندى كه جزقفل هاى محكم و سنگين و در هاى آهنين نگهبان ديگرى ندارد.

 

سه شنبه 26 تیر ماه 1358، يك ربع به 9 صبح

مثل اين كه اين چند روز مرتباً نوشته هايم از وقايع عقب است. علتش همان نقل و انتقالات متعددى است كه در اين مدت انجام گرفته. ديروز طرف هاى عصر دوباره مرا به سلول هاى بزرگ قسمت زنان در زمان ساواك – منتهى بند 2 آن – منتقل كرده اند. همان جا كه ديشب را گذرانده بودم، علت اين تصميم فكر مى كنم عليرغم تمايل و خواست محافل و عناصرى كه مى خواهند نوعى آزار و اذيت به من بدهند از جمله جناب نگهبان اهل شمال. حال به دستور چه كسى؟ نمى دانم. [شاید] توصيه اى باشد كه اولا آن مرد سر نگهبان بعد از اطلاع از انتقال من به آنجا انجام داده است. زيرا كه او ديشب براى خداحافظى آمد و گفت به سپاه براى انجام مأموریت جديدى مى رود و در ضمن گفت خدا شاهد است، وقتى فهميدم تو را به آنجا – منظورش دخمه ها بود – برده اند خيلى ناراحت شدم و گفتم كه فورى برگردانيد.

ثانيا اين كه اتفاقاً محمد آقا همراه يك نفر ديگر كه براى سركشى بندها آمده بودند در همان طرف هاى بعد ازظهر – ناگهان من را در سلول بند مذكور ديد خيلى تعجب كرد و برگشت به جوان شمالى گفت كه فلانى كه نبايد اينجا بياوريد، اينجا كه جا نيست و بعد جوان شمالى صحبت هايى با او كرد ولى به هر حال او از موقعيت من در آن سلول ناراحت بود و معلوم بود كه حتما توجه خواهد كرد كه جايم را عوض [كنند]. - ضمنا اين نكته را فراموش كردم، بگويم كه عده اى از ساواكى ها و عناصر رژيم گذشته را در عرض يكى دو روز اخير به اوين آورده اند – علتش تنگى جا در قصر و فشارى است كه دادستانى و دادگسترى به دادستانى و نيروهاى انقلاب مى آورند كه هر چه زودتر قصر را تخليه كنند – اين رنگ و روغن ديوارها، آماده كردن هاى اين مدت زندان نيز براى همين نقشه بوده و آمدن محمد آقا به اوين نيز على القاعده بايد بدنبال همين نقل و انتقال باشد.

 

* ديروز در همان سلول كذايى بودم كه درباز شد و مرد تنومند و قد بلند و ريشويى كه خيلى هم اخم كرده بود وارد شد. چند تا از بچه هاى نگهبان از جمله مرد شمالى جلو[ی] در ايستاده بودند. مرد ريشو كه در حدود 30 سال هم سن داشت با لحن تندى پرسيد كه خوب چند روزه اينجايى؟ گفتم. از جهتی كيف دستى اش را گرفت روى دستش و روى كاغذى شروع به ياداشت كرد و بعد پرسيد، خوب جايت خوب است!! گفتم مى بينى كه. و بعد پرسيدم كه شما به چه عنوانى از من سؤال مى كنيد؟ بازجوييد؟ با لحن تندترى جواب داد اين هم مثل بازجوييه، هم براى اينه كه بعدا بازجويى بشم! بعد پرسيد خوب، حوله، لباس .. كه دارى؟ فكر مى كردم منظورش اينه كه ملاقاتى دارم، گفتم ملاقاتى كه نه ولى حوله هست، پيراهن هم كه از اول داشتم. به تندى پريد توى صحبت من كه ملاقاتى مى خواى چه كنى؟ و بعد پرسيد روزنامه؟ گفتم روز اول است كه داده اند – آن وقت شروع كرد به پرسيدن انواع بيمارى ها و مريضى هايى كه دارم يا داشته ام، يك مرتبه نگاهش افتاد به بشقاب غذا كه تقريبا پر بود و چون دو سه قاشق از آن بيشتر نخورده بودم، پرسيد كه چرا غذا نخوردى، اعتصاب هستى؟ گفتم نه، فعلا اعتصاب نيستم. همانقدر كه خوردم كافيست. گفت پس ممکنه آينده اعتصاب بكنى؟ اين را با لحن مسخره اى گفت. گفتم همه چيز ممكنه. جواب داد انشاالله. بعدش ادامه داد كه همين خوبه، كم غذا مى خورى كه در موقع مردن حالت روحانى داشته باشى و باز اين را با لحن كينه توزانه [ای] دو بار تكرار كرد. برخلاف هميشه چيزى جوابش را ندادم. چون من بيش از هر چه از پيدا شدن ناگهانى يك همچون آدمى در سلولم و گفتن يك چنين حرف هايى كه حتى بچه هاى 18-17 ساله نگهبان زندان هم ممكن نيست از زبانشان در بيايد تعجب كرده بودم. بعد از اين، خيلى بى ادبانه پشتش را كرد و در را به هم زد و رفت.

پيش خودم فكر كردم چنين آدم هاى عقده اى و جاهلى حتى توى دستگاه ساواك هم بسيار كم بودند و به ندرت ممكن بود يك ساواكى جلاد حتى براى فريب طرف مقابل و حفظ ظاهر هم شده اين طور پيش يك زندانى حرف بزند. در هر حال گفتم، خدا عاقبت آن آدم ها و آن مملكت را به خير كند كه اين چنين افرادى برايشان تصميم مى گيرند و برايشان به دادرسى و حكم مى نشينند.

 

 

 [چهار شنبه 27 تير ماه 1358]

من تا به حال دوبار دستگير شده ام  و بار دوم درست 8 سال 52 روز کم، با اولى فاصله دارد. اولى در اول شهريور 1350 و دومى در ۱۱ تيرماه ۱۳۵۸  .

هنوز بسيار جوان بودم، ۱۸-۱۹ ساله كه به كار سياست و مبارزه وارد شدم، وارد شدن به سياست و مبارزه در آن روزها كار ظاهراٌ بسيار ساده اى بود اگرچه  مثل امروز زياد رايج نبود، كافى بود كتابى مخفى بخوانى و در محفلى دورهم فكرهايت جمع شوى، راجع به اوضاع  و احوال جامعه ات و دنيا نظر بدهى و نظر بخواهى و براى بدبختى ها و فلاكت هاى اين مملكت راه چاره جستجو كنى تا وارد سياست و مبارزه  شده باشى. چيزى كه عليرغم سادگى اش به مجرد بو بردن رژيم، حداقل چندين سا ل حبس و مقدمتاً مدت ها آزار و اذيت و شكنجه برايت حتمى بود. و اتفاقاً سياست و مبارزه هم واقعاً همان بود و از همان محافل و گروه هاى خودسازى و كتاب خوانى و [غیره] بود كه كار بدينجا رسيد و رگه هاى باريك هزران جوى به هم پيوست و صدها نهر به هم متصل شدند تا عاقبت سيل بنيان  كن نيروى خلق بساط دشمن وحشى و خونخوار را واژگون ساخت .

بارى، و باز هنوز جوان بودم و بسيار كم تجربه كه به گروه بزرگتر و متشكل ترى پيوستم، به كسانى كه تجربه اى بيشتر داشتند، مقدارى از راه را كوبيده بودند و ما تازه سالان دنياى سياست همچون تشنه اى كه به چشمه رسيده باشد عاشقانه به اين حلقه ياران همدل و با وفا پيوستيم و يكى از آنان شديم. با سرى به غايت پر شورو دلى همچون شير نترس به درياى مشكلات مى زديم و مغزها و دست هايمان همچنان در خفا كار مى كرد تا لحظه درخشش پولاد در فضاى سرد و خاموش آن روزها فرا رسد. بالاترين آرزويمان مرگ سرخ بود تا با شهاب تيزتك جانمان پرده ضخيم ظلمت  را اندكى بدريم و چشم هاى خفته و وجدان هاى بى حس شده در زمهر پر اختناق و سازش و ترس را بيدار و هشيار سازيم. بارى، در مقدمات بر افروختن بوديم كه دشمن خونخوارانه تاخت و با چنگال تيز، تكه هاى بزرگ و بزرگترى ازين تن واحد كند و برد. من نيز جزو اولين طعمه هايى بودم كه در همان شب سياه اول شهريور چنگال سياه و تيز دشمن در تنش فرو رفت. درست ساعت از ياد نرفتنى  ۱۱ شب اول شهريور بود و ما ۵ نفر در خانه تيمى دور سفرهء شام، منتظر ششمى بوديم كه ناگهان برق لولهء مسلسل هايى كه ما را نشانه گرفته بودند مشاهده كرديم. و لحظه اى بعد سردى فولاد براق و سفيد دست بندهايى كه نو بود و دندانه دار با گرمى مچ هايمان در هم آميخت و براى سال ها و سال ها جزيى از وجود و تنمان شد.

صحن حياط از لاشخورها سياه شده بود. "جوان" [ بهمن فرنژاد] بود و "منوچهرى" [ منوچهر وظيفه خواه] و "عطار" [رضا عطار پور، همگى از بازجويان شكنجه گر ساواك] و خيل تمام قاتلان آدم خوار تربيت شده ديگر. همگى چون طعمه هاى ناب و دندان گيرى به ما نگاه ميكردند و نيشخند زهرآگين شان مستقيما در قلب پر تلاطم ما كه چنين اسارت و شكستى را نمى خواست قبول كند همچون خنجرى آخته فرو مى رفت.

بخوبى به خاطر مى آورم از همان لحظه اى كه فشار دستبند هايى كه دستم را از پشت مى فشرد احساس كردم ناگهان نيروى جديدى در وجودم به كار افتاد. احساس كردم در مدت چند ثانيه به اندازهء يك عمر طولانى پير شده ام.  سيلان افكار گوناگون و جريان محاسبات مختلف همچنانكه مرا به جريان برق يا به يك مركز فرستنده موج متصل كرده باشند با سرعتى شگرف در وجودم، آغاز شده بود. در يك لحظه ده ها و ده ها اشتباه و خطا را پيش چشم  آوردم كه تا چند ثابيه پيش حتى يك مورد از آنها را نمى توانستم شمارش كنم.  ده ها و ده ها كارى كه بايد انجام مى داديم وده ها وده ها كارى كه به غلط انجام داده بوديم ناگهان در مقابل چشمانم ظاهر مى شد. گويى ناگهان پرده ها برايم بالا رفته بود و اينك كه دشمن را براى اولين بار به عينه در مقابل مى ديديم معماهايى كه تا چند لحظه پيش براى گشودنش تلاش هاى طولانى بسيارى كرده بوديم ناگهان حل شده و آسان به نظرم مى رسيدند.  نگاهى به رفقاى دربند مى افكندم، نگاهى به خود و آنگاه دشمن پيروز را مى ديدم كه به قهقهه بر ما نظاره مى كرد و آنگاه ناخودآگاه  به خودم و رفقاى بالاتر بد مى گفتم و همگى مان را شماتت مى كردم كه چرا اينطور از دشمن عقب مانده بودیم؟ چرا اينطور غافل و گيج باقى مانده بوديم و نمى فهميديم؟ و بعد با آ ه و افسوس در دل نجوا مى كردم كه آه اگر يكبار ديگر به من فرصت داده مى شد! فكر مى كردم آتشى از استخوان هايشان بلند خواهم كرد كه دودش تا هفت آسمان را پر كند.

دستبند ها كه آمريكايى بودند چنان ساخته شده بودند كه با هر حركت اضافى سفت تر ميشدند و من ناآگاه از پيشرفت تمدن و فن درنده  سوداگران  خونخوار ابزار و وسائل  شكنجه و سركوب، در اين مدت آنقدر با آنها ور رفته بودم كه بكلى بر دست هايم چفت شدند. يكى از آنها كه صورت منقبض و وضع آشفته دست هايم را مشاهده كرد فهميد و ضمن آن كه آن را با كليد شل مى كرد كنايه زد كه "هرچه بيشتر تقلا كنى بيشتر سفت ميشود!"

دو نفر از ما – من و "ن" [منظور ناصر جوهرى است، بعدها از مسؤولین راه کارگر] را با اتومبيل  جوان آوردند و بقيه را با اتومبيل هاى ديگر. جوان سرم را بزير داشبورت اتومبيل فرو برده تا جائى را نبينم و مقصد را هتل حسينى [حسینی نام مستعار محمد على شعبانى، شكنجه گر ساواك است] يعنى جايى  كه بعدا فهميدم اوين است تعيين كرد.

در طى راه و در طول بازجويى، گذشت ثانيه ها و وقوع حوادث جزيى و كوچك مانند گذشت قرن ها و اتفاق بزرگترين حوادث برایم تجربه داشت و در هر لحظه ای با خود مى گفتم " آه اگر آن را مى دانستم" و بعد بيشتر افسوس فرصت از دست رفته را مى خوردم. ضربت استخوان سوز كابل هاى منوچهرى كه آشكارا مى گفت " اگر من امروز تو را به زير كابل نيندازم فردا تو اين كار را با من خواهى كرد" چيزهاى باز هم بيشترى به من آموخت.

بارى اين ها نتايج و تصوراتى بودند كه در همان چند روز اول با سرعتى  شگرف و حجمى عظيم بر مغزم مى گذشت.  تصوراتى كه شايد در تمامى رزمندگانى كه در طى آن دورهء محدود به اسارت افتاده بودند مشترك باشد، زيرا اين دوره اى بود كه ما، در قبل از آن عمدتاٌ  بدليل عدم ادامه كارى گروه ها وسازمان هاى سياسى سال هاى پيش، فاقد هرگونه تجربه و درك و شناختى عينى و نزديك به واقعيت از دشمن، از امكانات و از تاكتيك هاى او بوديم.

آن روز دستگيرى هاى دسته جمعى پايان گرفت و مدتى بعد نيز بازجويى هاى ما تقريبا به پايان رسيده بود. پرونده ها تكميل مى شد و تنها گاه گاه وقتى رفيق تازه دستگير شده اى را مى آوردند ممكن بود دوباره از ميان جمع ۶۰ – ۷۰ نفرى ما كسى را براى  تحقيق ببرند تا اينكه بالاخره درهاى سلول اوين را باز كردند و همه ما را بجز محمد (محمد حنیف نژاد، وی را تا لحظه اعدام در سلول های  انفرادی اوین، که در گذشته آن را سیاهچال و امروز انفرادی های بالا می نامند، نگه داشتند) به  دو اطاق بزرگ وعمومى اوين فرستادند گويى دنيا را به ما داده اند زردى چهره هاى ماه ها در سلول مانده را خون سرخ  شادى كه به ناگهان با ديدن ياران هم قسم و هم رزم در رگها دويده بود سرخ فام مى كرد. گل ريزان بوسه بود و مرواريد ريزان اشك هاى شوق. چه كسى فكر مى كرد ديدن يارانى كه سال ها از يك پستان  شير نوشيده بودند و شيرهء جانشان با يك هدف و راه واحد سرشته بود دوباره  ميسر گردد؟

اين نعمتى بزرگ بود همچون نزول مائده اى  آسمانى در بيابان برهوت بر تشنگان و گرسنگان شيداى آب و نان!

اما يك تن از اين مائده گذشت و او كه خود كانون محبت و عاطفه بود، از سرزمين عشق و عاطفه و محبت يعنى شيراز، رسول (عبدالرسول مشكين فام ) بود. او داوطلبانه براى آن كه محمد تنها نباشد به سلول بازگشت و تا روزها و لحظات آخر، يعنى تا همان لحظاتى كه هردو شيرمرد را به چوبهء اعدام بستند، رنگ زرين و زيباى آفتاب طالع از شرق را در بالاى  تپه هاى اوين نديد و از هواى صاف و فضاى باز بيرون سلول تنفس نكرد. درود تاريخ و مردم بر آنها و بر تمام آن فرزندان خلقى كه جان شيرين را برسر سوداى آزادى خلق و عشق به رهايى ميهن و بر كندن ريشه استثمار خالصانه در طبق اخلاص نهادند، و مشتاقانه شهادت در راه هدف مقدس را به هر گونه ننگ سازش و تسليم ترجيح دادند.

دوباره و با سرعت همه چيز آغاز شد، جمع هاى اختصاصى و عمومى براى بازگويى  بازجوئى ها و تحليل علل ضربه و شكست تشكيل شد. اول رفقاى مركزى شروع كردند. اشتباهات و نقايص را هر كس به نظر و فكر خود مطرح مى كرد. انتقادات از همه سو مطرح مى شد. بحث داغ و كشدار بود. دايرهء محدود انديشه و نظر هر فرد در تماس با دايرهء فكرى ديگرى قرار مى گرفت و بدين ترتيب از تما س و تلاقى و تعاطى افكار، قضاوت ها و تحليل هاى گوناگون، سطح وسيعى از سؤالات و مسائل قابل فكر كه هنوز پاسخ قانع كنندهء واحدى براى آنها يافت نشده بود مطرح مى گرديد. هركس بعد از اين جلسات و گفتگوهاى طولانى، پيش خود مى گفت: پس اينطور، پس بايد موضوع را از اين زاويه نگريست، پس قضاوت قبلى من بسيار ناقص و يك جهته بوده است و ...

تبادل نظر بين دو اطاق عمومى بند ۱ عمومى اوين كه در اولى در حدود ۳۰ تا ۳۵ نفر بودند بطور كامل و مستقيم برقرار بود. روشوئى و راهرو مشترك بود و علاوه بر اين، نگهبانان ديگر مانند دورهء سلول از برخى تماس ها ممانعت نمى كردند.

در ابتداى بحث ها و تبادل نظرها بوديم كه اصغر [اصغر بدیع زادگان] را هم خود حسينى از سلول آورد. درهای هردو اطاق را كه روبروى هم بودند، باز كردند كه همگى اصغر را ببينند. ولوله اى بپا شد. او قهرمان و سمبل مقاومت ما بود. او كسى بود كه در رديف وارطان و شايد هم بدليل زنده ماندنش بيشتر از آنها شكنجه ديده بود. بعد از شكنجه دوبار روى مهره هاى آخر ستون فقراتش عمل كرده بودند. نزديك چهار ماه او نه مى توانست بنشيند و نه اينكه بايستد. اما معروف بود كه او در همين حالت هم ورزش روزانه اش را رها نمى كرده است.

حسينى با آن صورت كريه و آن خنده كاذبى كه از كشيده شدن عصبى عضلات صورتش حادث ميشد در ميان راهرو در مقابل درِ اطاق ايستاده بود ودر حاليكه هنوز يكى از دست هاى اصغر را در دست داشت كه گويى دژخيم نيز از  شناعت عمل خويش به وحشت و ترس و پشيمانى گرفتار آمده باشد گفت: "اين هم اصغر، حالش خوبه، اما فكر نكنين ها كه ما اينطورش كرديم. توى اطلاعات شهربانى اين بلاها را سرش آوردند" . بعد براى  آنكه از اصغر تصديق بگيرد رو به او كرد و گفت: "اينطور نيست؟ (او به اصطلاح مي خواست ساواك را از اين جنايت بزرگ تبرئه كند. و اين در زمانى بود كه هنوز اين دو سازمان جهنمى آدمخوار در يك ديگر ادغام نشده بودند و حتى رقابت هاى شديدى نيز بين آن دو وجود داشت.) به آنها بگو كه آنها اين كارها را با تو كرده اند"! و بعد اصغر آرام و متين در حاليكه بيش از ۵۰ جفت چشمِ نگران اما مهربان و نوازشگر، همچون مادرى كه طفل زمين خورده اش را براى ديدن محل زخم  بازرسى مى كند از فرق سر تا نوك پاى  او را  مى كاويدند گفت: "همه تان سر و ته ى كرباسيد". حسينى از رو نرفت و با آن صداى زنگ دارش شروع كرد، داد سخن دادن كه ما چقدر براى خوب شدن اصغر زحمت كشيده ايم و ...  كه ديگر كسى به او گوش نمى داد. حالا  بحث بر سر اين بود كه اصغر به اطاق ما بيايد و يا به اطاق دوم. چون حسينى مخير كرده بود كه اصغر هر اطا قى را كه دلش مى خواهد برود. بالاخره به اطاق ما آمد. بدلايل زيادى اينجا  مناسب تر بود، اولا عدهء ما هم بيشتر بود و ثانيا عناصر مسؤول بيشتر بودند و وجود اصغر براى اينكه زودتر به نتيجه برسيم در اينجا بيشتر مى توانست مفيد واقع شود.

در كنار اين كار و اين وظيفهء جمع بندى وتحليل علل ضربات و شكست و بدست آوردن نتايج لازم سياسى و تاكتيكى، كار ديگرى نيز به نحوى خستگى ناپذير در جريان بود. اين كار آموزش و تجهيز تئوريك و تجربى آن دسته از  رفقايى بود كه پرونده ای سبك داشتند و معلوم بود كه دشمن نمى تواند با اين پرونده ها حبس هاى طويل المدتى  به آنها بدهد. از همه كوشاتر در اين رشته از كار، يكى از آن سه مرد محبوبم – يعنى بهروز (على باكرى) بود. او تمام بعد از ظهر هاى كسل كنندهء ماه هاى پائيزى را بيدار مى نشست و براى جمعى از كسانى كه اميد مى رفت از همه زودتر آزاد شوند آخرين تجارب كار عملى و سياسى را بازگو مى كرد. در آن بعداز ظهر هاى پائيزى نشئهء لذت ـ بخشِ خواب تقريبا همهء چشم ها را مخمور مى كرد و هركس براى چند دقيقه هم شده در گوشه اى ولو ميشد اما چشم هاى خسته و سرخ بهروز همچنان بيدار بود و با متانت و بردبارى اى كه خاص او و زبانزد همه بود آرام آرام آخرين دستمايه هاى زندگى سياسىِ انقلابيش را براى نسلى كه فكر مى كرد به زودى عهده دار بزرگترين مسؤوليت ها خواهد بود بازگو مى كرد.

من نيز يكى از آنهايى بودم كه در جمع فراگيرندگان درسهاى او حاضر ميشدم.

پرونده ام تقریباً بسيار سبك بود. هيچ اعتراف شخصى مهمى نداشتم. جزو كادر مركزى نبودم و همين طور در فلسطين دورهء نظامى نديده بودم و بقيهء مسؤوليت ها و كارها نيز تقریباً از چشم آنها پنهان مانده بود – در واقع آنها ديگر چندان رغبتى هم به پى جوئى بيشتر نشان نمى دادند. چه آنها هنوز معنا و خاصيت يك تشكيلات انقلابى را نمى فهميدند. آنها به ما به چشم گوسفندان بى فكر واراده اى نگاه  مى كردند كه تنها به هاى و هوى چند چوپان ناجنس و اغواگر براه افتاده ايم. آنها حتى مركزيت سازمان ما را طبقه بندى مى كردند. [دستهء اول] سه چهار نفرى كه باصطلاح در تاپ TOP هستند – راس قله و همه كارها با اراده، نظر آنها صورت مى گيرد، دستور دستور آنهاست. دستهء دوم كسانى كه بازو و دست اين سه چهار نفرند و دستهء سوم  آنها كه بعضاً روى ملاحظات و بعضاً براى برخى كارها هاى حاشيه اى به مركزيت راه يافته اند!! اينها سياهى لشكر مركزيت را براى آنها تشكيل مى دادند. با اين وصف معلوم است كه آنها به بقيهء اعضاء به چه چشمى نگاه مى كردند: پيچ و مهره هاى بى فكر و ارادهء مركزيت آنهم بخش بالائى مركزيت. آنها نمى توانستند تصور كنند كه يك عضو، حتى ساده ترين عضو يك تشكيلات انقلابى با آگاهى كامل به عقايد و راه آن تشكيلات، به آن مى پيوندد. تا سر حد ايثار جان، خود را موظف به فداكارى در راه تشكيلاتش ميداند و از همه چيز مى گذرد. همهء وابستگى ها را در آستانه درب ورودى تشكيلات به جاى مى گذارد و با ايمان كامل به راه و هدف، بطور ارگانيك، با دگر اعضاء سازمان جوش مى خورد. و درست به همين دليل نيز او مسؤول هر آن كارى است كه انجام مى دهد. به همين دليل مسؤوليتش از مسؤوليت تشكيلات انفكاك پذير نيست. به همين دليل نيز او موظف است كه آگاهانه و منتقدانه  با وظايف و كارهاى خود و تشكيلاتش برخورد نمايد. آرى آنها نمى توانستند تصور كنند كه حتى يك عضو يك تشكيلات انقلابى حرفه اى، خود به تنهايى يك گروه و يك سازمان انقلابىِ متحرك است. چه، كافى است در شرايط و زمينهء مناسبى قرار بگيرد  تا كيفيت نوينى كه در جريان تربيت سياسى و تشكيلاتى خود به دست آورده است به صورت هدايت و رهبرى متشكل يك جريان مبارزاتى در سينهء جامعه به منصهء ظهور برساند. آنها كار نيكان را قياس از خودشان مى گرفتند. فكر مى كردند يك عضو ساده يا حتى يك عضو داراى مسؤوليت هاى نسبتا مهم، همانند كارمند يكى از مؤسسات و سازمان هاى بوروكراتيك آنهاست كه به خاطر سير كردن شكم مجبور به كار در آن مؤسسه شده باشد  و براى باقی ماندن و احیاناً مقام گرفتن مجبور باشد نوكرمآبانه براى هركارى بله قربان بگويد و جز براى تملق و چاپلوسى نسبت به مافوق و تبختر و افاده به زير دست كلامى از دهانش خارج نشود.

همين تصور احمقانه بود كه آنها را وادار ميكرد كه مثلا رضا (منظور مجاهد شهید رضا رضائی است که توانسته بود به اصطلاح  اعتماد ساواک را جلب کند و ساواک نیز مراحل قانونی آزاد کردن وی را طی نموده معذالک تحت الحفظ و با مراقبت وی را در خیابان ها می چرخاند تا به اتکاء وعده های رضا، بتواند رفقای وی را دستگیر نماید. شهید رضا از یک فرصت مناسب استفاده کرد و با قال گذاشتن مراقبین به جمع همرزمانش پیوست)  را آزاد كنند [برای اطلاع بیشتر رک به مقالهء «شرح فرار من» به قلم رضا رضائی مندرج در نشریهء باختر امروز، ارگان جبههء ملی ایران در خاورمیانه، شمارهء 23 نیمهء دوم بهمن 1350] تا مگر يك مسلسل و چند سلاح قراضه افغانى را بتوانند بدست آورند. براى آنها قابل تصور نبود كه يك هفته انتقال تجربيات داخل زندان به بيرون و به تشكيلات توسط رضا، از هزار قبضه كلاشنیكف براى ما اهميتش بيشتر است. البته اين تصور به سرعت و همزمان با نشان داده شدن كيفيت يك سازمان انقلابى حرفه اى و همينطور كيفيت يك انقلابى حرفه اى واژگون شد. اولين ضربه در اين جهت را مخصوصاً در مورد تشكيلات ما يكى عمل خودكشى قهرمانانه و احياء كننده شهيد احمد رضائى در بهمن 1350 وارد ساخت و دومى را در دادگاه معروف به دادگاه ۱۳ نفر. اين دو ضربه بود كه آنان را از خواب گران بيدار ساخت و متوجه ساخت كه موضوع حيات و بقاى يك تشكيلات انقلابى به حیات و بقای عده اى از رهبران و مسؤولين آن وابسته نيست. تشكيلاتى كه در بطن مبارزهء انقلابى خلق ريشه دارد و وجودش از يك ضرورت تاريخى و اجتماعى و طبقاتى سرچشمه مى گيرد – هرچند ممكنست دوره اى افول و نشيب داشته باشد، هر چند ممكن است مدتى در محاق فرو رود ــ اما بالاخره  به اعتبار آن ريشه ها و مبانى اجتماعى و طبقاتى اش سر بلند خواهد كرد و دوباره  زنده و شاداب تا لحظه اى كه نيروهاى تغذيه كننده اش زنده و شاداب هستند، مسؤولين و رهبران جديدى خواهد ساخت و هدفش را مصممانه تر دنبال خواهد كرد. آرى درست بعد از شكسته شدن اين تصور باطل، ديگر حتى براى تعقيب و دستگيرى و نابودى يك انقلابى حرفه اى لشكرى از قاتلان و مزدوران ساواك و شهربانى را گسيل مى داشتند و براى نابودى چنين تشكيلاتى دست تمنا به سوى اربابان آمريكائى و اسرائيلشان درازمى كردند.

بارى داشتم از بهروز مى گفتم، بارها شده است وقتى در جمع رفقا از ياران قديم صحبت مى كرده ام وقتى به ياد بهروز رسيده ام بيشتر ازحد معمول ساكت مانده ام، چرا؟ اين براى آدم هايى مثل ما كه تمام حيات آگاهانه و مختارشان در راه مبارزه و همراه ده ها و ده ها و بلكه صدها شهيدى طى شده است كه از هر كدام خاطراتى  و ياد و يادهايى در ذهن دارند و احساسات و علايق و حتى انديشه ها و آرزوهايشان  با احساسات و علايق و انديشه ها و آرزوهاى آنان به نحوى پيچيده و غير قابل تفكيك ارتباط  پيدا مى كند، وقتى به ياد يكى از آنها هستند و وقتى دربارهء يكى از آنها صحبت مى كنند [باعث می شود که] لختى سكوت بكنند و در اين سكوت، با تمام قوا سعى كنند تمام آن لحظات برجسته اى كه در كنار هريك از آنها بوده اند، تمام آن حوادث و افكار و خاطراتى كه به نحوى آنها را با يكديگر پيوند مى داده است دوباره و سه باره و صد باره در ذهن و روح خود باز سازى كنند. براى من اين بازسازى ها تا كنون لحظات بيشمارى از زمان هاى تنهائى ام را پر كرده و بارها در ميان جمع به سكوت و تأملم وادشته است؛ كارى كه ديگر، شايد سال ها جزو زندگى روزمره ام در آمده و بخشى از بهترين و در عين حال غم بارترين لحظات آزاد روزم را به خود اختصاص داده باشد.

با اين وصف، هر گاه به ياد بهروز مى افتم، ميزان اين تأمل و سكوت بيشتر است. چرا؟ آيا به خاطر آنكه شخصيت او به نحو شگفت آورى چند جانبه و كثيرالاضلاع بود؟ آيا به خاطر اينكه او به نحو  شگفت آورى  متانت، صبر، نظم و حوصله را با تحرك و شور انقلابى درهم آميخته بود؟ آيا به خاطر اينكه به نحو حيرت آورى در زمينه هاى متضاد فعاليت هاى عملى، تئوريك، فنى، نظامى و بالاخره هنرى داراى نظر و صاحب تخصص بود؟ به عنوان مثال، اصغر داراى خصائل و خصوصيات برجسته ايدئولوژيك، صاحب مهارت و توانائى هاى قابل تحسين عملى و نظامى بود كه اين خصوصيات و اين توانائى ها تقريبا در همهء ابعاد و عظمت شان از ديدهء تيز بين پنهان نمى ماند. اصغر موهايش سفيد شده بود، سال ها در دانشكده فنى كار تدريس و تحقيق كرده بود با اين وصف، به سادگى مى توانستى شاهد دوستى  او مثلا، بازى او با يك بچهء ده ساله باشى؛ در عين حال داراى چنان شجاعت و جسارت عملى و قابلیت فرماندهى بود كه در همان دوران كوتاه مسؤوليت رهبرى نظامى اعضاء ما در فلسطين، همرزمانش او را مارشال اصغر مى ناميدند. با اين توصيف ناقص و يك جانبه، مى خواهم بگويم شخصيت اصغر اگر چه در زمينه هاى اصلى خود بى كرانه و بى انتها بود اما كمتر چيزى از خصوصيات، علائق، احساسات و افكار او بود كه در نزد مصاحب و رفيق همرزمش پنهان بماند. به نظر من شخصيت او درست به مثابه دشتى زيبا و در عين حال بى انتها بود مملو از گلهايى خوشرنگ، دشتى كه تا چشمت كار مي كرد و توانائى ديدن داشت همه چيز را برايت عريان و برهنه به نمايش مي گذارد، اما هيچگاه كرانه و انتهايش پيدا نبود. اما بالعكس شخصيت بهروز، او را شايد بتوان به جنگل بزرگى تشبيه كرد كه درختان عظيم و گوناگون آن سر در هم  فرو برده اند در حاليكه گياهان باريك و ظريف در اينجا و آنجا بر هر گوشه زمينش روئيده اند. براى برداشتن هر قدم و بازديد هر درخت تناور و هر بوته نازك و ظريف بايد با احتياط و دقت قدم بردارى و بعد در حاليكه شايد بسيارى روزها و روزها سطح جنگل را زير پا گذارده باشى اما هر لحظه كه نگاه مى كنى تنها شعاع چند متريت را مى توانى در يك آن مشاهده كنى. تو هرگز قادر نخواهى بود جنگل را به تمامى  در چنگ نگاهت در آورى، همواره قسمتى، گوشه اى و باريكه اى از اين دنياى پر وسعت اما سخت تو در تو و بنهان در مقابلت قرار دارد. همانطور كه گفتم من موظف بودم خود را با آخرين نظرات، تجربيات و رهنمودهاى رفقايى كه به خوبى ميدانستيم دست تطاول روزگار و يا ديوارهاى بلند زندان به زودى بين ما جدائى خواهد انداخت آشنا سازم زيرا به خوبى مى دانستم كه به مجرد خروج از زندان، مسؤوليت هاى بس بزرگى در انتظارم خواهد بود. ما بايد شانه به زير بارهايى مى داديم كه حمل كنندگان قبلى آن يا در چنگال دژخيم و اسير سر پنجهء فولادين او بودند و یا خون سرخ  و پاكشان در آستانه انقلاب مردم ايران بر زمين ريخته مى شد.

در گيرودار همين روزهاى پر مباحثه و كار، روزى منوچهرى به اتاق ما آمد. خيلى صميمى در همان گوشهء اطاق نزديك در نشست و بدون مقدمه توضيح داد كه دادگاه اولين دسته شما دارد آماده مى شود و افراد آنهم حدوداً تعيين شده اند. همه چيز شما، سرنوشت همگى شما بستگى به رفتارى كه در اين دادگاه مى شود دارد. دادگاه علنى است و اگر افراد آن به اصطلاح كوتاه آمدند و جلوى دهانشان را گرفتند كه خوب، به هركدام از شما يك مقدار حبس، حالا يكى قدرى زياد و بقيه يعنى بيشتر قدرى كم داده مى شود و قضيه را ختم مى كنيم، والا خود دانيد. تقريبا او قول داد كه در صورت راه آمدن ما كسى اعدام نخواهد شد. يعنى در واقع اسم مى برد و معلوم مى كرد كه فلانى مثلا اينقدر،اما تنها در مورد بهروز بود، وقتى به او رسيد محيلانه گفت: ايشان كه البته تكليفشان معلوم است. او طورى وانمود مى كرد كه كسانى مانند سعيد محسن و محمد هم حداكثر ابد خواهند گرفت، اما در مورد بهروز هيچ كوششى نكرد كه اعدام شدن او را لاپوشانى كند. فكر مى كنم وضع در مورد محمود عسگرى زاده هم از همين قرار بود. او را مخصوصاً ثابتى براى اعدام شدن نامزد كرده بود. بارى وقتى اين گرگ بى شرم گورش را گم كرد همگى خنديديم.

جواب آنقدر واضح بود كه اساساً احتياجى به بحث و تصميم گيرى نداشت.

جایی كه پاى حيثيت انقلاب، پاى دفاع از آرمان انقلابى و منافع خلق در ميان است آيا جاى سازش و تسليم، حتى به اندازهء سرسوزنى وجود دارد؟ جواب قاطع، پيشاپيش توسط آن انديشه و عمل و اعتماد انقلابى كه همه ما را به نزد هم گرد آورده بود داده شده بود. ما همه ايمان داشتيم كه راه رهايى و آزادى مردم و ميهن مان از چنگال رژيم شاه و امپرياليستها و غارتگران و سرمايه داران بين المللى تنها از طريق انقلاب و به وسيلهء دست بردن به سلاح و قراردادن قهر انقلابى در مقابل قهر ضد انقلابى ميسر است. بنابراين سازش و تسليم هرچند كوچك و جزئى چگونه مى توانست در اين ميان راه پيدا كند؟

چند روز بعد من وعده اى از ياران را از اوين نخست براى يك شب به قزل حصار و بعدا به زندان موقت شهربانى منتقل كردند. در آنجا بود كه فهميدم من نيز جزء افراد دستهء اول محاكمه شوندگان قرار گرفته ام. "متهم رديف ۷ در ميان ۱۳ متهم اين دادگاه". ماده اى كه براى متهمين رديف پنج به بعد در نظر گرفته شده بود همان ماده معروف اقدام عليه امنيت كشور و تشكيل دسته و گروه ضد سلطنتى بود كه مجازاتش حبس بين ۳ تا ۱۰ سال بود و براى چهار نفر اول علاوه بر ماده هاى فوق ماده هاى ۳۱۹ و ۳۲۰ قانون دادرسى ارتش كه عبارت از تشكيل دستهء اشرار مسلح و توطئه براى بر هم زدن اساس حكومت بود در نظر گرفته شده بودند كه مجارات اين دو قانون آخرى اعدام بود.

خوب وظيفه معلوم بود. در زندان موقت بود كه فهميدم آرزوى بيرون رفتن و جبران فرصت های از دست رفتهء گذشته را ديگر بايد براى مدت هاى طولانى كنار بگذارم. من تا قبل از اين كه بدانم در اين دادگاه خواهم بود به خوبى مى دانستم كه بيشتر ازيكى دو سال و حداكثر اگر ديگر خيلى بخواهند  سخت بگيرند سه سال بيشتر محكوم نخواهم شد، حتى عده اى از رفقا مى گفتند تو به آسانى مي توانى تبرئه شوى و يا شش ماه تا حداكثر يكسال محكوم شوى. 

بارى، اما اينك وضع عوض شده بود، امر مهم و تعيين كننده ديگرى در مقابل قرار گرفته بود كه مى بايد بر آن حس سوزان آزاد شدن و پيوستن به ياران بيرون كه هنوز از آثار بسيار سوء ضربات رهائى نيافته بودند فائق مى آمدم؛ همان حس سوزانى كه از لحظهء احساس سردى دستبند ها بر مچ هاى دستم در من جارى شده بود در تمام اين دوران، لحظه اى سرد و خاموش نشده بود.

جبران آن غبن و غافلگيرى عظيمى كه فكر مى كردم دشمن بر همگى ما تحميل كرده است. اين كار چندان مشكل نبود زيرا تقدير و مسير وقايع و حوادث چنان نقشى را براى يك دوره و يك برههء كوتاه بر عهدهء من و ساير همرزمانم در اولين دادگاه ما قرار داده بود كه ايفاى صحيح آن و پاسخ انقلابى و تمام و كمال به تمام آن ضرورت هائى كه قرار گرفتن در يك چنين موقعيتى به وجود مى آورد چنان حساس و خطير بود كه حتى يك لحظه و يك ثانيه نيز نمى بايست به چيز ديگرى جز انجام صحيح و صادقانهء آنها فكر نمايم.

بارى، دادگاه ما تشكيل شد؛ اما ياران رزمندهء ما بيدادگاه شاه جلاد را به محاكمهء رژيم او و اربابانش تبديل كردند. اخبار دادگاه بطور وحشتناكى تحريف شده در مطبوعات منعكس ميگشت با اين وصف حتى كلمات و جملات كوتاهى كه به حقيقت در ميان آن همه تحريفات منعكس مى گرديد آتشى در جامعه و در قلب ها و افكار نيروهاى جوان و پيشرو ايجاد مى كرد. همه ما به غير از آخرين نفر [ منظور محمد غرضى است] كه در واقع از ما نبود و در طى سال هاى سال، عليرغم دوستى هاى قديم دانشگاهى با رفقاى مسؤول در تشكيلات ما، همچنان خود را از مبارزه و تشكيلات كنار كشيده بود ودرنتيجه، در ادارات رژيم به مديركلى و مقام و منصبى رسيده بود، صلاحيت دادگاه را رد كرديم. رد صلاحيت دادگاه خود كافى بود تا پاسخ دندان شكنى به پيشنهادات بى شرمانهء آن گرگ ها و اربابانشان بدهد؛ در حالي كه دفاعيات سياسى و در واقع تهاجمات سياسى و ايدئولوژيكى ياران ما كه ديگر جاى خود را داشت. در دادگاه اول به هفت سال محكوم شدم و در دادگاه دوم وقتى كه برخلاف توصيه هاى مكرر ياران، حمله را به نهايت رسانيدم، محكوميت ام به حداكثر يعنى ده سال افزايش پيدا كرد. متهم رديف آخر باز هم صلاحيت دادگاه را تأیید كرد. او ندبه كرد، التماس كرد، قسم خورد – كه احتياجى به قسم هم نداشت – كه هيچكاره است و با حالت تضرع آميزى نيز از دادگاه طلب بخشش كرد. او را تبرئه كردند و عجبا و شايد هم نه چندان عجيب، بعد از پيروزى انقلاب و در رژيم جديد چنين فردى در رأس يك ساواك جديد دست تطاول و تعرض روى فرزندان  آيت الله طالقانى دراز كرد و در حاليكه دشمن اصلى هنوز پاى درقلب ميهن دارد و مردم هنوز شايد تنها يكى از هزاران رشته هاى اسارت بار استثمار و بردگى را ازدست و پاى خود پاره كرده باشند و هزاران هزار رشتهء ديگر هنوز باقى است، او به توطئه براى رو در رو قرار دادن نيروهاى انقلابى  خلق پرداخت. بارى، او در آن روز با تأیید صلاحيت دادگاه نه تنها به حيثيت سازمانى و سياسى ما لطمه زد و شكل يكپارچهء ما را به نفع تبليغات سوء رژيم مخدوش نمود بلكه در واقع صلاحيت كسانى را كه دستشان تا آرنج غرقه در خون جوانان و رزمندگان وطن بود و در كشتار باز هم بيشتر اين مبارزين از جمله صدور حكم اعدام چهار نفر همرزم متهم رديف اول تاييد مى كرد. واقعاً  چه نيكو بود بعد از هر انقلابى، پروندهء زندگى كسانى كه تازه در رأس قدرت قرار مى گيرند آشكارا در مقابل مردم گشوده مى شد و مردم مى فهميدند كه چه كسانى و با چه كارنامه اى زمام امور آنها را به عنوان انقلاب در دست گرفته اند.

در چند ماههء بعد ازپيروزى انقلاب به كرّات ديده ام مثلا عفو نامهء يك نويسنده يا نمايشنامه نويس مشهور را از فرح [همسر شاه] چاپ كرده و به در و ديوار زده اند يا قسمتى از نامهء يك خبرنگار را که در فلان سال در تمجيد رژيم نگاشته است. همهء اينها اشكالى نداشت اگر كسى که دست به چنين افشاگرى اى مى زد خود در غرقاب سازش و تسليم فرو نرفته بود و از آن بدتر بر خلاف آن نويسنده و يا آن خبرنگارى كه امروز هم به همان شغل سابق و سادهء خود مشغول است و شايد به جبران اشتباهات گذشته اش سعى مى كند در آگاه كردن خلق و ايفاى وظيفه اش ديگر خود را از هرگونه لغزش در امان نگهدارد، اما فلان آقايى كه تا ديروز تا همين يك ماه پيش از انقلاب، در غرقاب قانون اساسى دست و پا مى زد و بهمان آدمى كه اصلاً از بيست سال پيش هيچ ارتباطى با مبارزه و بدبختى هاى مردم اين آب و خاك نداشته و كارنامه اش عبارت از خدمت به دستگاه ها و ادارات امپرياليستى غرب بوده و بالاخره فلان آدمى كه ديروز با قول همكارى با ساواك آزاد شده بود و يا اصلاً سابقه و گذشته اى در پيوستن به صفوف انقلابيون نداشته وقتى آنها دست به چنين به اصطلاح افشاگرى هائى مى زند آن هم نه از موضع يك آدم عادى اين سرزمين، بلكه از موضع مسؤولين و تصميم گيرندگان مملكت، از موضع  كسانى كه سرنوشت انقلاب به دليل بازى هاى سرنوشت و مضحكه تاريخ بدست آنها داده شده آنوقت جاى خيلى صحبت ها و حرفها بازمى شود.

[یادداشت نویسنده: اين قسمت فعلا حذف شود تا موقع مقتضی.] من آدمى را مى شناسم كه به دليل عدم صلاحيت هاى ایدئولوژیکی و اخلاقى از دو گروه عمده مبارز اين سال ها اخراج شد [منظور احمد احمد است، كه هم از سازمان مجاهدين و هم از هستهء مذهبى اين سازمان اخراج شد و در تشكيلات نام مستعارش شاپور بود]. اين مرد بعدا در حدود نيمهء سال 1355 در حالى كه داراى يك اسلحهء كمرى نيز بود دستگير شد. سالى كه ساده ترين آدم ها را فقط به جرم يك اعلاميه، حداقل به حبس ابد محكوم مى كردند و ساده ترين افراد مخفى غير مسلح را در همان جا بالاخره در زير شكنجه به حكم دادگاه به ديار عدم مى فرستادند. اين آقا كه در همين حال داراى دو بار سابقه دستگيرى كوتاه مدت ديگر هم بود، تنها چند ماه بعد از دستگيرى سوم آزاد مى شود. همه جا شايع مى شود كه فلانى قول همكارى با پليس داده است؛ چرا كه همه مى دانند كه اساساً بدون وجود يك چنين رابطه اى آزاد شدن به اين  سهل و سادگى از محالات است. در نتيجه، مبارزين همان طور كه از بيمار وبايى فرار مى كنند از ايشان فاصله مى گيرند. بالاخره چيزى نمى گذرد كه انقلاب شعله مى كشد و بعد از مدتى كه به پيروزى مى رسد، ناگهان سرو كله ايشان به عنوان يكى از مسؤولین مهم سپاه پاسداران انقلاب در تلويزيون ظاهر مى شود! واضح است، يك چنين عناصرى در آن رسوخ كرده باشند و به مقامات بالا هم رسيده باشند، داراى چه معنايى خواهد بود. پاسدارِ چه چيزى به جاى انقلاب خواهد بود و لبهء تيز سلاحش به جاى سمت گيرى به سمت دشمنان خلق، به جاى سمت گيرى به سمت استثمارگران بى رحم و مرتجعين و وابسته به امپرياليسم، به كدام سمت متوجه خواهد گشت، به سمت برآورده شدن و پاسخ مجدد گروهى، فردى و لحظه اى عده اى معدود و لاجرم در افتادنِ كامل با اصلى ترين منافع خلق و در تطابق استراتژيك با منافع امپرياليسم و استثمارگران خواهد بود.

با اين توصيف، اگر آن روشنفكر يا آن روزنامه نگار بنا بر ضعف هاى ايدئولوژيكى و سستى پايه هاى ايمان دچار ضعف و ترديد شده و عليرغم خدمات و نقاط  مثبت درخشان در زندگى اش به نفع مردم، خطاها و انحرافاتى را هم به دليل عدم تحمل كافى شرائط مبارزه مرتكب شده است بايد دانست كه او ديگر بر موضع تصميم گيرى  دربارهء سرنوشت ۳۵ ميليون ننشسته است واى بسا اينك كه ديگر چنين فشارها و مضايقى وجود ندارد و یا او ديگر به نيكى، به زشتى و منفعت جوئى فردى عمل گذشته اش پى برده  است صميمانه در جبران آن خطاها و اشتباهات كمر بسته، چه در غير اينصورت مطرود خلق و مورد نفرت آنها واقع خواهد شد. در حالي كه به همين دليل آنها خطر عمده اى براى   انقلاب نيستند، خطر عمده از جانب كسانى  است كه حداقل داراى همين حد سوابق ضعف و سازش و تسليم هستند ولى نه تنها آشكار و علنى در مقابل مردم از گذشتهء خود انتقاد نمى كنند، بلكه  مقام و موقعيت بالائى را كه به نا حق تصاحب كرده اند همچون دژى براى  دفاع از گذشتهء ناپاك ويا نه چندان پاك خويش به كار گرفته و در پناه اين دژ ودر سایهء قدرتِ مقام موجب فريب مردم و گمراهى آنان ميگردند.

از مسير اصلى بحث قدرى دور افتادم. صحبت دادگاه بود و محكوميت ما. در آن دادگاه سه نفر خون پاكشان نثار آزادى خلق شد (آن سه تن اعضاء مرکزیت مجاهدین، مجاهدین شهید محمد بازرگانی، علی میهن دوست، ناصر صادق بودند و نفر چهارم عضو دیگر مرکزیت مجاهدین مسعود رجوی می باشد)  و خوشبختانه نفر چهارم توانست به دليل يك پا در ميانى بين المللى توسط [كورت] والدهایم [دبیر کل وقت سازمان ملل متحد] كه با  برادرش آشنائى هايى  داشت از يك مرگ حتمى جان سالم بدر ببرد.            

در تمام طول مدت پرونده خوانى در دادگاه هاى اول و دوم كار من و ديگر رفقا اين بود كه لحظه اى را براى تبليغ در ميان سربازان ژ- ۳ به دستى  كه براى حمل و نقل و محافظت ما همراهمان مى آمدند فرو گذار نكنيم. آنها كه عموماً روستايى بودند با چشم هاى پر از تعجب و با سكوت مرگبارى به گفته هاى ما و نطق هاى گاه نيم ساعتهء ما در اتوبوس كاملاً سر بستهء پليس گوش مى دادند. تعدادشان زياد بود وگاه به ۳۰ نفر ميرسيد. با اين وصف، هيچكدام  هيچوقت چيزى ا ز ما نپرسيد و يا من به ياد ندارم كه آثار سخنان تهييج كننده و تبليغى ما تأثیرى در چهره ثابت و خطوط تغيير ناپذير صورت آنها گذارده باشد.

در همين دوران به دليل اين قبيل حالت ها در زندان، يك پروندهء توهين به مقام سلطنت نيز برايم درست شده بود كه قرار بود بعد از خاتمهء  ده سال بكار بيفتد. من بعد از اينكه فهميدم بايد زيادتر از آن حدِ يكى دو سه سال در زندان بمانم ديگر هرگونه ملاحظه اى را كه در اين جور مواقع لازم است، كنار گذاشتم . وقتى قرار است آدم سر موقع به محل قرارش  نرسد و در اين فاصله هم حتماً طرف خودش محل را ترك مى كند ديگر چه فرقى ميكند كه يكساعت دير برسی يا سه ساعت، يا اينكه اصلاً نرسی! بارى من در آن موقع اينطور استدلال مى كردم.

دادگاه  ما زنگ خطر را براى ساواك به صدا در آورده بود. آنها تازه تازه داشتند مى فهميدند كه موفقيت فورى و خيلى چشمگيرشان به دليل تو خالى بودن حريف نيست. اينجا دريايى از استقامت و كوهى از اراده براى ادامهء مبارزه تا پاى جان وجود دارد. بنابراين، چرخ قصابى شان كه تا قبل از ما خون ده ها نفر از بهترين فرزندان پيشرو و شجاع خلق را از سازما ن چريك هاى فدائى خلق ريخته بود، اين بار پره اش به بدن ما نيز گير كرد. نخست در ارديبهشت ماه ۴ نفر كه سه نفرشان از دادگاه ما بودند و چهارمى بهروز [مجاهد شهید علی باکری] بود و سپس در خرداد ماه ۵ نفر ديگر [مجاهدین شهید محمد حنیف نژاد، سعید محسن، اصغر بدیع زادگان، محمود عسکری زاده و رسول مشکین فام]. بعد، اين چرخ دائماً حريص تر و خونخوارتر شد.

در زندان موقت يك طرح فرار را  تا آخرين مراحل شناسايى و اولين مراحل عملى اش پيش برده بودم كه تغييراتى در محل سكونت مان دادند و بعد هم به زندان قصر منتقل شديم. حالا زندان قصر چه بود، چه دنيائى بود و چه قضايائى در آن مى گذشت بايد بماند براى بعد. همينطور مى توانم بگويم كه موج جديد نيروهاى انقلابى كه وارد زندان شدند فضاى مرده و پر از رخوت آنرا يكباره دگرگون كردند و در مدت كوتاهى از بند ۳ قصر و سپس مدتى بعد، همينطور بند ۴ اين زندان، يك دانشگاه به تمام معنى ساختند كه علوم و فنون مختلف انقلاب در آن تدريس ميشد. اين دو زندان پرورشگاهى بود براى روحیهء انقلابى  جوانان براى آنان كه مى خواستند با جلوه هاى گوناگون و شاخه هاى مختلف انديشه و تفكر انقلابى آشنا بشوند و مدرسه اى بود كه در آن درس مردانگى و شجاعت و عشق به توده ها و مقاومت و ايستادگى را از سمبل هاى شهيد يا زندهء اين خصايل عالى و انقلابى، و همچنين از زندگى با انقلابيونی فرا ميگرفتى كه همهء عمرشان را وقف اين راه كرده و در مقابل هرگونه فشار و شكنجه تا پاى جان ايستادگى مى كردند.

بعد از نزديك يكسال اسارت در قصر، در روزى كه افسر اطلاعات قصر براى يك حمله غافلگيرانه در وسط روز به همراه ۳۰ الى ۴۰ پاسبان به بند ۳ حمله كرد با او گلاويز شدم مى خواست كاغذى را كه روى آن مطالب بى اهميتى راجع به انقلاب آمريكاى لاتين نوشته بودم را از دست من بربايد. اين كاغذ چيز مهم و اطلاعاتى نبود اما من عمداً براى اينكه نيروى او و پاسبان هايش را متوجه خود بكنم و رفقاى ديگر فرصت كنند كه مدارك مهم را در جاسازى هايشان قرار بدهند مقاومت كردم. بطورى كه او وحشيانه داد مى كشيد همين است. هرچه هست توى همين است! من آنقدر اين بازى را طولش دادم كه گفتند رئيس بند آمد و با خواهش و تمناى آنها و با سلام و صلوات كاغذ بى مصرف را دست آنها دادم. همين واقعه موجب شد كه همراه رفيق شهيد حسين عزتى [کمره یی] به سارى تبعيدم كنند. در سارى، ما بعد از مدت كوتاهى توانستيم در واقع سكان اوضاع زندان را در دست بگيريم. از يك طرف زندانيان عادى حامى و طرفدار ما بودند و ما موفق شديم دوبار، يكبار در زندان اطفال دو اعتصاب غذا را سازمان دهيم و هم با شناسايى يك افسر شرافتمند [ستوان یکم امیر حسین احمدیان، افسر شهربانی] و كار تبليغاتى و سياسى بسيار سنجيده روى او در بالا و در ميان خود اداره كنندگان زندان نفوذ بدست آوريم. شرح برنامه فرار و اينكه ما مطابق چه نقشه اى موفق به انجام اين كار بسيار پيچيده و خطرناك شديم مسلماً در اينجا امكان پذير نيست؛ اما شايد اشاره به اين نكته  در اينجا بى فايده نباشد كه بزرگترين نقطهء حساس  و مشكل اساسى ما در طرح فرار از زندان سارى، بدست آوردن يك فاصله زمانى حدوداً ۷ ساعته بود از لحظه اى كه از در زندان بيرون مى آمديم تا لحظه اى كه به خيابانهاى تهران مى رسيديم. در واقع، كافى بود مثلاٌ سه ساعت بعد از لحظه فرار ما از قضيه مطلع شوند تا با چند تلفن و بستن چند جاده ما را بالاخره در يكى از جاده ها به دام اندازند. تنها تهران بود كه مى توانست ما را حفظ كند، به خصوص كه هيچگونه ارتباط قبلى با هيچ گروه يا سازمانى هم نداشتيم كه بتوانيم به مجرد خروج از زندان از امكانات آنها استفاده نمائيم. بنابراين در هر طرحى كه مى بايست انجام مى گرفت، اين نكته محورى و اساسى را تشكيل ميداد. براى حل همين مسئله بود كه ما با يك طراحى دقيق و بسيار هنرمندانه – البته اگر حمل بر خودستائى نشود زيرا حقیقتاً اگر اين طرح از طرف كسان ديگرى اجرا شده بود مسلماً شخصاً تحسين و تمجيد بيشتر از طرح و عمل آنها به عمل مى آوردم – تمام پرسنل حفاظتى، راننده، نگهبانان مسلح چهار برج زندان، مأمور مسلح دم در را خلع سلاح و در همان بند ما همراه زندانيان زندانى كرديم و همراه با ۲۰ قبضه اسلحه ۹ ميليمترى اسپرينگ آمريكايى، ۹۰۰ تير فشنگ، يك دستگاه بيسيم همراه با شارژ كنندهء آن و مقدارى دست بند و پابند از زندان خارج شديم و با تعويض اتومبيل از شاهى در حدود ساعت شش و نیم  صبح به تهران رسيديم و خودمان را در درياى بيكران جمعيت انداختيم [برای اطلاع بیشتر، رک به اطلاعیهء سیاسی ـ نظامی شمارهء 15 سازمان مجاهدین خلق ایران تحت عنوان فرار مجاهدین از زندان، مورخ اردیبهشت 1352، مندرج در باختر امروز، یاد شده، شماره 47 مورخ آبان 1352].

اين بيان بسيار فشرده و كاملاً بريده بريده آن چيزى است كه همراه با كلمهء دستگيرى و زندان به سرعت برق از ذهنم مى گذرد. مى گويم بسيار فشرده، كاملاٌ بريده بريده، زيرا من در اينجا از بسيارى از چيزها بدون هيچگونه اشاره اى گذشته ام چرا كه كتاب نمى خواهم بنويسم. بارى زندگى دورهء بعد را شايد هر خواننده اى ديگر اكنون بيشتر با آن آشنا باشد، زندگى در ميان آتش و خون، زندگى اى كه در مدت قريب ۶ سال بيش از ۶۰۰۰ بار و براستى بيشتر، مرگ را تجربه كنى. در عبور از پيچ  يك كوچه، از صداى پاى عابرى كه از پشت سر تو مى آيد، از برق فلان نگاه مشكوك در خيابان، از خطر عبور ازعرض يك خيابان، از پريدن گربه روى شيروانى منزل، از صداى سوت يك پسر بچهء شيطان در كوچه، از صداى ريختن تير آهن در دور دست و تداعى ناگهانى صداى رگبار گلوله، از تخليه هاى دائمى منزل، از قرارهاى مشكوك و خلاصه از پس هر لحظه و هر ثانيه اى مرگ را در مقابل ببينى، قبضهء اسلحه ت را محكم تر در دست بفشارى، از وجود كپسول سيانورت در زير زبان مطمئن شوى و در عين حال لبخند زنان بسرايى كه : زندگى يعنى داشتن عقيده و مبارزه در راه آن.

 

پنجشنبه ۲۸ تير ساعت هشت و 10 دقیقهء صبح

ديروز لاينقطع نوشتم از صبح تا ساعت های پنج ـ شش بعد از ظهر. حال كه نگاه مى كنم مى بينم تاريخ نزده ام. بدين ترتيب بدون فاصله، مطالب ديروز را به نوشته هاى روز قبلش وصل كرده ام،  با اينكه قصد داشتم  فقط يك صحنه از نوار طويل و ممتدى كه در مغزم بنام "گذشته" مرتباً جريان دارد در اينجا تصوير كنم؛ اما گويا نقاط برجستهء اين صحنه، نقاطى كه به هرحال براى به دست دادن شمائى كلى از آن، يادآوريش ضرورى بود، بيش از اين ميزانى بود كه قبلاً حدس مى زدم.  در واقع من هنوز به اصل آن قسمتى كه وعده داده بودم برايتان بازگو كنم نپرداخته ام. بنابراين، واضح است كه بايد خيلى عجله كنم. قول مي دهم خيلى خلاصه تر و فشرده تر داستان دستگيرى دوم را برايتان بنويسم.

دم دماى غروب بود و هرم آفتاب تازه نشسته بود. ساعت حدود ۸ عصر و البته به وقت جديد، با M  از ضلع شرقى خيابان نواب شمالى جهت ميدان كندى داشتيم آرام، آرام راه ميرفتيم. از بعد از پيروزى انقلاب و يا اگر خواسته باشم دقيق تر بگويم از همان روزهاى آخر رژيم  سابق ما ديگر مثل قديم با هول و هراس از خيابان ها عبور نمى كرديم. تا پيش از اين، خيابان ها و پياده روهاى آن يعنى جائى كه ميليون ها آدم بدون هول و هراس آرام و يا با عجله اما بى شك بدون احساس منظم خطر مرگ، هرروز از آن عبور مى كردند براى  ما چيزى در حد قتلگاه حساب مى شد. البته در رژيم سابق هيچكس از فشار و سركوب عوامل و دستگاه هاى پليسى رژيم در امان نبود. به همين دليل هم واقعاً كمتر كسى از مردم مخصوصاً مردم شهرى جامعهء ما بود كه با آرامش معمولى يك شهروند در ديگر نقاط جهان زندگى كند. مثلاً كارمندى كه در اداره اى كار مي كرده دائماً فكر و ذكرش مشغول این بود كه مبادا ادارهء حفاظت مثلاً به سعايت فلان همكارش كه اختلافاتى با او داشت برايش پاپوشى درست كند يا مثلاً اگر تملق و چاپلوسى  لازم را در حق جناب رئيس انجام نداده باشد به يك نحوى اخراج یا سنگ قلابش كنند، رتبه اش را ندهند يا خلاصه هزار جور پرونده برايش نسازند. همين طور يك معلم در سر كلاس يا در حضور ساير همكاران دائماً بايد خودش را جمع و جور بكند تا مبادا كلمه اى بر خلاف مصالح دستگاه از دهانش بپرد  كه فوراً بچهء فلان ساواكى يا گزارش فلان همكار بى معرفت كار دستش بدهد. همينطور  كارگرى كه تا آخرين رمق و شيرهء جانش استثمار ميشد جرئت اينكه به رئيس يا مدير كارخانه بگويد بالاى چشمت ابروست نداشت و به اين سادگى ها جرئت درخواست  اضافه حقوق و اعتراض به وضع كارخانه و ... نمى توانست بكند و نه اينكه باز جرئتش را داشت كه براى احقاق حقوقش با رفقاى ديگر به چاره جوئى بنشينند و احیاناً يك اعتراض و اعتصاب دسته جمعى را به وجود آورند. همينطور آن دانشجو و آن سرباز و يا درجه دار و افسر شرافتمند. و خلاصه كسى نبود در اين مملكت كه به نحو ى كار و زندگى اش با دستگاه دولت و منافع طبقهء حاكمه برخورد بكند  و احساس آرامش داشته باشد.

اين وضع البته براى مبارزين و انقلابيون مخصوصاً آن بخش معينى از آنها كه به خط مشى عمليات مسلحانهء چريكى هم پيوسته بودند واضح بود كه نه تنها وجود دارد بلكه شدت و حدّتش نه صد چندان بلكه  براستى غير قابل محاسبه بود. اگر آن كارمند يا آن معلم و كارگر رنجديده لااقل در گوشهء اتاقش پيش زن و بچه اش اندكى احساس، آرامش و راحتى خيال مى كرد، اگر مردم عادى لااقل هنگام راه رفتن در پياده روى خيابان ها، هنگام سوار شدن تاكسى و اتوبوس  يا رفتن به ايستگاه راه آهن براى مسافرت و يا بدرقهء  دوستى ديگر داراى اضطراب و تشويش نبودند، چريك مسلح آن روز و مبارز انقلابی آن روزگار كه مجبور به كار مخفى بود و ... در همهء اين نقاط، در واقع در همهء اين دنيا (!) احساس خطر ميكرد. در همه اين حالات مترصد صداى ايست  و بعد رگبار مسلسل و يا هجوم ناگهانى هفت يا هشت نفر آدمخوار هفت تير به دست بود كه بر سرش ريخته و در مدتى كمتر از چند ثانيه طناب پيچش كنند و در اتومبيل هاى پژو ۵۰۴ و يا ولووئى كه خيلى هايش سبز رنگ و كاهوئى رنگ بود بیندازند و به آنجائى ببرند كه به قول معروف عرب نى انداخت .

بى جهت نبود كه در طى اين سال ها رفقا كوچه هاى پيچ در پيچ و باريك مناطق مركزى و جنوبى تهران را به شوخى ــ كه البته خالى از واقعيت تلخى نبود ــ منطقه آزاد شده چريك مى ناميدند. هر چند كه همين مناطق نيز از سال 13۵۵ به بعد نيز مرتباً توسط موتور سواران ساواكى چك ميشد تا اگر كمترين نمونهء مشكوكى مشاهده كردند با بيسيم به اكيپ ها گزارش كنند تا آنها وارد عمل گردند. در اثر همين موقعيت ويژه بود كه بسيارى از كسانى كه داراى سابقهء بيشترى در كار مخفى بودند ديگر به راحتى مى توانستند مثلاً فاصلهء  ميان حوالى ميدان راه آهن را تا جادهء تهران نو و از آنجا مثلاً تا انتهاى نظام آباد و مجيديه را بدون اينكه از پياده روى يك خيابان اصلى  و حتى نيم اصلى مجبور به راه رفتن باشند، تنها با قطع كردن چندين خيابان تماماً در كوچه پس كوچه هاى باريك و پيچ در پيچ طى كنند! همانند موشهاى صحرائى كه از اين سر بيابان به آن سر بيابان از طريق لابيرنت هاى زير زمينى خودشان طى ميكنند! بارى، درست بهمين دليل بود كه ديگر از همان روزهاى قبل از قيام وقتى اينطور آرام و بى خيال در پياده روهایی كه عبور در آن مساوى با بدترين ريسك هاى مرگ و زندگى بود عبور مى كردم، لذت و كيف عجيبى احساس مى كردم. فكر مى كنم و حتماً هم همينطور است كه رفقاى ديگرى كه در طى اين سال ها داراى چنين محظوريت هاى شديدى مثل من بوده اند  نيز امروز از چيزهائى لذت مى برند كه براى مردم عادى حائز كمترين اهميت و اثر نيست.

گفتم آن روز با M در پياده روى وسيع خيابان نواب شمالى رو به بالا حركت مى كردم كه عليرغم گذشت ماهها از وضع جديد، هنوز اين وضع برايم عادى نشده چرا كه هنوز وقتى اينطور آزاد و راحت در پياده رو راه مى روم خوشحالى اى كه شايد براى يك آدم معمولى مسخره و ديوانه وار باشد احساس ميكنم.

نرسيده به ميدان كندى در سمت غرب خيابان دكهء روزنامه فروشى اى هست. روزنامه آيندگان صبح را نخريده بودم فكر مى كردم اگر به بعد موكول كنم ممكن است تمام شود يا جديداً كه روزنامه فروشى ها شب ها زود مى بندند، موقع بازگشت به خانه تعطيل شده باشند. به همين دليل دفعتاً تصميم گرفتم كه به آن طرف خيابان بروم بدون اينكه به M چيزى بگويم. عرض وسيع خيابان را نه چندان سريع – به علت سرعت اتومبيل ها – طى كردم. به دكه رسيدم  و روزنامه را خريدم و به قصد عبور مجدد از عرض خيابان در پياده روى غرب بطور اوريب به سمت خيابان حركت كردم. در اين مدت M آرام آرام همان مسیر خودش را مى پيمود و معلوم بود كه من تا چند لحظه ديگر به او ميرسم . هنوز از پياده رو وارد خيابان نشده بودم و در حال نيم نگاهى به تيترهاى روزنامه بودم كه ناگهان نگاهم با برق نگاه چشمان از حيرت گشاده شده اى تلاقى كرد. نگاه ها بهم گره خورد. اما ديگر از هم جدا نگشت تا حالا از او رد شده بودم. در يك لحظه سلول هاى مغزم ميليون ها بار به حركت در آمد تا بفهمم اين نگاه حيرت زده عجيب مال كيست؟ او هم برگشته بود. همان نگاه، گوئى كه ببر درنده اى را در ميان جماعت مى بيند كه ديگر هيچكس دیگر قادر به ديدنش نيست. احساس ميكنم در اين موقع عضلات صورتش كشيده شده بودند. در اين موقع هنوز به عرض خيابان نرسيده بودم كه صدائى از نزديك نام و نام فاميل من را صدا كرد. برگشتم، دو نفر شده بودند، وآن دومى در حالي كه با عجله تقريباً مى دويد خودش را به من رساند. دست هاى مرا گرفت. ناشناس آشنا نيز رسيد و مرتباً اسم و فاميل من را مى گفت و اينكه  بايد تو را ببريم. از اضطراب  و حيرت آشناى ناشناس كاسته شده بود و حالا او با ناباورى و از فاصلهء معينى بمن نگاه مى كرد. اين دومى بود كه جلوى من را گرفته بود. چشمهای ريز و قد كوتاه و شكم نسبتاً گنده اى داشت. موهای جلوی سرش ريخته بود و موهاى صورتش جو گندمى شده بود. تقريباً ۴۶-۴۵ ساله به نظر ميرسيد. بازوان قوى و دستهاى زورمندى داشت. مثلاً از آن پهلوانهائى كه در گود زورخانه ميل مى گيرند و كباده مى كشند. از طرز رفتارش معلوم بود كه در اين كارها يعنى دستگيرى افراد تجربه دارد. به آنها گفتم شما چه مى خواهيد و كه هستيد؟  همان دومى گفت من مأمور كميته و مأمور دستگيرى شما هستم. گفتم چه كسى را مى خواهيد دستگير كنيد و حكمتان كو؟ در اين ميان در حاليكه جمعيت دور ما را گرفته بودند آهسته آهسته از وسط خيابان به طرف ضلع شرقى براه افتاديم.   

دومى آنطوركه صيد نابى را به دندان گرفته باشد از من مراقبت ميكرد. نرسيده به پياده رو آب، M  را ديدم كه با حالت وحشت زده اى به اين صحنه نگاه مى كند. صورتش يك سره تيره و سياه شده بود، بينى اش تير كشيده و چشمان اش مى خواست ازحدقه در آيد. احساس مى كردم زبان به دهانش خشكيده است. مردم در اين موقع بيشتر جمع شده بودند من از آنها خواستار ارائه حكم دستگيرى و همينطور كارت شناسائى كميته شدم . مردم هم كاملا تاييد كردند. يادم است صاحب مغازه اى كه ما تقريباً در "مقابل آن " كنار  جوى آب ايستاده بوديم، گفت راست ميگويد. آقا همينطورى كه  نمى شود كسى را دستگير كرد؟

مرد دوم تند و چالاك بود و مى خواست به هر نحو شده صيدش را از دست جماعت نجات دهد. گفت كارت من در اتومبيلم است. بيائيد آنجا نشان بدهم و بعد راجع به حكم دستگيرى هم گفت، آقا من از ايشان شكايت دارم. بايد با من به كميته بيايد. همه اينها در زمانى كمتر از نيم و شايد از اولش در حدود يك دقيقه طول كشيد. ديدم چاره اى نيست واز پس چنين آدم سمجى نمى شود بر آمد. گفتم خوب برويم كميته ... در اين موقع M  كه رفتن مرا قطعى ديد، در حاليكه هيچ تغييرى در رنگ صورت كبود شده اش بوجود نيامده بود گفت پس من ميروم. من اصلاً صداى او را نشنيدم چون فكر مى كنم او قادر نبود حرف بزند. فقط  لبهايش اينطور حركت مى كرد. فهميدم كه مى خواهد برود وخبر بدهد. دوباره به طرف  غرب پياده رو برگشتيم و من را به داخل مغازهء بزرگى كه شايد فرش فروشى، سمسارى .... از اين جور چيزها بود بردند. مغازه اى در حدود ۱۰ -  ۲۰ متر از دكهء روزنامه فروشى بالاتر بود. مرد دوم مرا داخل مغازه كرد، يك جوان دم در به نگهبانى ايستاد، چند نفر داخل مغازه سرگرم صحبت بودند و انگار زياد از اين قبيل چيزها ديده بودند، بى تفاوت به صحبت شان  ادامه مى دادند و آن نفر اول در كنار من ايستاد، دومى در اين موقع بيرون رفته بود كه اتومبيل بياورد. البته ديگر آشناى ناشناس را شناخته بودم. اسم او محمد آقا بود او همراه شريك اش آقا تقى در مقابل مغازه اى كه من از اوایل سال 13۵۴ تا پائيز [همان سال] به عنوان مخفى گاه استفاده ميكردم، مغازه خياطى داشت. محل اين مخفى گاه مغازه اى بود در طبقهء دوم پاساژ سر چهار راه سرچشمه ضلع جنوب غربى چهارراه. من تقريباً قريب شش ماه در يك پستوى ۵ /۱ در ۵/ ۲ مترى كه با فيبر در انتهاى مغازه درست شده بود شب و روز زندگى مى كردم. از همانجا تمام كارهاى شاخهء تحت مسؤوليت خودم و همينطور ديگر كارهاى تشكيلاتى را رهبرى مى كردم در همين پستو بود كه قسمت اصلى كتاب بيانيه [اعلام] مواضع ایدئولوژیک را نوشتم. مغازه را شهيد  مهدى موسوى [قمی] با نام وچك جعلى – البته اسم چك جعلى بود ولى شمارهء حساب واقعى بود و ما مجبور بوديم  اجاره را با چك به صاحب پاساژ پرداخت كنيم – و با سرقفلى در حدود ۱۸ ـ ۱۷ هزارتومان در ابتدا براى انبار مدارك و سلاح اجاره كرده بود كه بعداً يكى از سمپاتيزان هاى تحت مسؤوليت خويش را هم به آنجا برده بود كه او بيشتر به كارهاى  محمل سازى مغازه برسد. ظاهر مغازه عبارت از يك دفتر فروش پروفيل بود. با يك ميز تحرير كشودار و چند صندلى، تقويم و قلمى رو ميز و البته  بدون تلفن! چون قيمت تلفن عليرغم اينكه احتياجات تشكيلاتى زيادى را براى ما رفع مى كرد و همينطور عليرغم اينكه  فقدانش محمل كار ما را قدرى سست و آبكى مى كرد، اما در آن منطقه بسيار گران بود و براى ما در آن موقع  در مجموع نمى صرفيد كه چنين پولى را – بيش از ۲۰ هزار تومان – به اينكار اختصاص بدهيم.

رابطين مان با ديگر شاخه ها و شاخهء  تحت مسؤوليت خودم سه نفر بودند، رفيق شهيد مهدى موسوى قمى و رفيقى بنام  X  كه بحمدالله زنده است و مشغول فعاليت سياسى است و ديگرى همسرم [فاطمه میرزاجعفر علاف] كه بعد ها در واقعهء خيابان منيريه [همراه با موسوی قمی و جمال شریف زاده شیرازی] به شهادت رسيد. البته همسرم  به ندرت و در مواقع اضطرارى و آن هم از آن موقعى كه تقريباً در محل جا افتاده بوديم به آنجا مى آمد و على العموم بعد از تصفيه هاى كاملاً  دقيق در كوچه هاى اطراف سر چشمه او را من يا يكى از دو نفر رفقا رفته و مى ديديم و پيام ها و بسته هاى ارسالى را مى گرفتيم و بسته ها و پيام ها را همانجا به او رد مى كرديم و يا براى مدت كوتاه بعد دو مرتبه قرار مى گذاشتيم تا جواب نامه ها و پيام ها را همانجا به او بدهيم. استفاده از يك چنين  مخفى گاه هائى مخصوصاً از آن موقعى ضرورت پيدا كرده بود كه پليس شروع به خانه گردى هاى منطقه اى شبانه كرده بود. اولين خانه گردى شبانه را [به] خاطرم است، در اواخر پائيز و اوائل زمستان 13۵۳ در حوالى خيابان هاى انبار گندم و صاحب جمع انجام داد. (البته لازم به تذكر است كه هيچكس فكر نمى كرد شب ها كسانى در پستوى اين مغازه مى خوابند بلكه ما طورى رفتار مى كرديم كه گويا صبح ها آمده و سرى به مغازه مى زنیم و سپس به انبار مى رويم و دوباره بعد از ظهر و عصر بر مى گرديم و در اين موقع دو سه ساعتى  يكى در پشت ميز می نشست  و به اصطلاح خودش را با دفتر مشغول مى كرد و بقيه يعنى دو نفر باقيمانده هم آن پشت كارشان را انجام مى دادند. واضح است كه بزرگترين بدبختى ما روزهاى جمعه بود كه پاساژ تعطيل بود و ما، يعنى عمدتاً من، مى بايست از پنجشنبه شب تا صبح شنبه را به هر فلاكتى هست در پشت همان پستو كه البته داراى يك دستشوئى هم بود، بدون اينكه حتى در صحن داخل مغازه ديده شوم به سرانجام برسانم.) 

بارى، ما بعد از آنكه پليس اين تاكتيك را چندان  مفيد فايده نديد از آن دست برداشت و ما نيز در اين مدت، خانه هاى مناسب ترى تهيه كرده بوديم كه ديگر لزومى به زندگى در آنجا وجود نداشت. به علاوه ما مجبور شده بوديم كه به دليل تصفيه سمپاتى كه از اين محل اطلاع داشت، محل دفتر را نيز تخليه كنيم. داستان اين فرد [ منظور احمد احمد است] كه بعدها يكى از دشمنان سازمان ما در آمد بسيار مفصل است. خلاصه اش اين است كه بعد از سر و كله زدن هاى فراوان با او، به دليل گرايشات ماجراجويانه و همچنين برخى خصائل منفى و عقده هاى روانى، ما ديگر بكلى از او نا اميد شده بوديم.  به علاوهء اينكه با وضعيت جديد ايدئولوژيكى سازمان، ديگر ادامهء كار با او به هيچ وجه به صلاح تشكيلات نبود. موضوع را با او طرح كرديم كه نظرش را بدهد قرار شد او را به يك گروه مذهبى متصل نمائيم. 

اين كار در حدود اواخر 13۵۴ انجام شد. اما بعد از حدود دو ماه، آنها او را به عنوان نقض قوانين انضباطى و ساير انتقادات ديگر تصفيه كردند. تا اينكه بالاخره شنيديم در جريان تماس گيرى هاى بى در و پيكر، او را در حاليكه سلاحى هم همراه داشته است گرفته اند. او تا قبل از اين دو بار سابقهء دستگيرى  و زندان كوتاه مدت داشت و اين بار سوم بود كه دستگير مى شد، آنهم در سال 13۵۵ و همراه با يك سلاح. واضح بود كه حداقل او را به ابد محكوم خواهند كرد. اما چندين ماه بعد با كمال تعجب اين خبر همه جا پيچيد كه فلانى را آزاد كرده اند!! و مقارن با آن، همه جا شايع شد كه فلانى با ساواك همكارى مى كند، چرا كه همه مى دانستند كه بدون وجود چنين رابطه اى  آزاد شدن با این سادگى و سهولت، آنهم در سال 13۵۵ كه افراد را به جرم داشتن يك اعلامیهء چريكى به ۱۵ سال  و ابد محكوم مي كردند، از محالات است. در نتيجه، مبارزين همانطور كه از بيمار وبائى فرار مى كردند از ايشان هم كناره مى گرفتتند. حال حقيقت صد در صد ماجرا چيست من الان بطور قطع و يقين نمى توانم قضاوت كنم ولى به هر صورت اين موضوع شديداً رايج شده بود كه او شديداً دنبال همسر قبلى اش كه در جريان همين وقايع به دليل عدم تفاهمات اخلاقى و ايدئولوژيكى از او طلاق گرفته بود مى باشد و قصد دارد كه او را بكشد!  البته لازم به تذكر است كه همسر قبلى او در اين مدت ديگر كاملاً مخفى شده بود و به متن كار تشكيلاتى وارد شده بود. اما اين فرد با اين سابقه كه همين چند مدت پيش ناگهان در صحنه تلويزيون به عنوان يكى از مسؤولين  سپاه پاسدار ظاهر شد چه ارتباطى با دستگيرى من داشت. اين را ديگر بايد از محمد آقا پرسيد  كه مستقیماً در همان تماس حضورى به اين موضوع اعتراف كرد كه از طرف او چنين مأموریتى را دارد و در واقع محمد آقا حداكثر مى توانست  قيافهء من را بشناسد نه اينكه  اسم و مشخصاتم را بداند، همين كه او به مجرد اينكه نگاهش به صورت من افتاد من را با اسم و اسم فاميل شناخت معلوم ميشود كه چقدر روى اين موضوع براى اين فرد به هرحال زحمتكش اما متعصب مذهبى تاكيد كرده اند كه بتواند دقيقاً قيافهء ديده شده در قبل را با اسم داده شده در بعد كاملاً تطبيق دهد.

بارى، اين ماجرا وقتى جالب توجه ميشود كه اتفاقاً كسى كه همراه محمد آقا حركت مى كرد از افراد كميته بود و معلوم بود كه به مجرد بردن نام من از طرف محمد آقا فهميده كه با چه كسى طرف است و با قاطعيتى كه بلافاصله در عمل نشان داد مجموعاً روشن ميشود كه بهر حال عده اى كه يك سر نخشان در كميته و سر ديگرشان در سپاه پاسداران است بهر حال براى يك چنين كارهائى چه آمادگى هاى ذهنى و سرعت انتقالى دارند. قبلاً گفتم كه من همراه محمد آقا در مغازه بزرگ، گويا سمسارى نزديك ميدان كندى ايستاده بوديم و من مشغول صحبت با او بودم كه آخر اين چه حركتى است مگر تو خودت نديدى كه ما در چه شرايطى كار مى كرديم، مگر نديدى چه زجر و بدبختى هائى در آن سال متحمل شديم و ... او ديگر مات و مبهوت شده بود  بيشتر گوش مى داد  و گاهى مى گفت آخر جريان شريف واقفى چى؟ جريان آن ماركسيست شدن شماها چى؟ در این موقع، ديگر به مرور اهالى و كسبهء محل جريان را حتى با نام و مشخصات صاحب حلٌه فهميده بودند و تك تك و دو نفر سه نفر آهسته مى آمدند دم مغازه و سرك ميكشيدند و من را ورانداز مى كردند. عاقبت اتومبيل پيكان جناب همراه با يك تفنگ چى رسيد، اتومبيل سر يك خيابان فرعى پائين تر از مغازه پارك شده بود، ما كه حالا با تفنگ چى جديد چهار نفر شده بوديم از مغازه بيرون آمديم و جمعيت نيز در دو سمت پياده رو به اين منظره نگاه مى كردند، هنوز چند قدم نگذشته بودم كه جوان قد بلند و نازك اندامى كه طرف جوى آب ايستاده بود و معلوم بود از اهالى محل يا كسب است بلند، خيلى بلند صدا زد كه فلانى – كه نشنيدم چه اسمى بود ولى مطمئناً اسم همان نفر دوم بود كه در محله ميشناختندش – مواظب باش دارى با دم شير بازى ميكنى ها ! ديدم حيف است اين احساس پاك جوان را بى جواب بگذارم به خصوص اینكه اگر او اين حقيقت را فقط در يك جزءاش يعنى فعلاً رفتارى كه با من مى كنند مى ديد من اين را در كل و رفتارى كه فعلاً  تازه اين ها مقدمه اش هست مى ديدم و مى بينم. به همين دليل با همان صداى رساى خود او جواب دادم: دارند با خودش بازى مى كنند! چند لحظه بعد ما به كميته مستقر در كلانترى ۸  رسيديم. مسؤول كميته كه اسمش را گويا آقاى حسنى آنجا روى پلاكى  نوشته بودند، نبود. حاملين من بلافاصله به جائى كه نفهميدم كجاست و شايد بخش چپى ها در كميته مركزى بود تلفن زدند. من در اطاق نشستم و آنها همگى به بالكن جلو اطاق رفته و در آن مشغول صحبت شدند. پاسبان ها و افسرها كه از قضيه مطلع شده بودند هركدام به بهانه اى مى آمدند سرك مى كشيدند و مى رفتند. بعد از چند دقيقه اى مسؤول كميته آمد و مردى جوان بسيار مؤدب و در عين حال آدم متين و روشنى به نظر مى رسيد، روحانى نبود و ريشش را  هم از ته تراشيده بود. او بدون توجه به من بلافاصله مشغول رتق و فتق دعوائى كه منجر به جرح شده بود، شد. از ميان همان صحبت ها فهميدم كه كرمانشاهى است.

بعد از اينكه كارش تمام شد به سراغش رفتم كه قضيه چيست و اينها به حكم كى و چه مجوزى مرا بازداشت كرده اند. او از قضيه كاملاً اظهار بى اطلاعى كرد ورفت بيرون در بالكن كه از آنها بپرسد ماجرا چيست. قبلاً در طى  دورهء بعد از انقلاب، بسيارى از رفقا و همينطور M  بارها به من گفته بودند كه درست است كه انقلاب پيروز شده اما به هر حال عده اى و گروه هائى هستند كه به شدت در كمين فرصت اند تا از وقايع دوران گذشته مخصوصاً قضیهء مربوط به اتفاق شهادت مجيد شريف واقفى پيراهن عثمانى بسازند  و ضمن فرو نشاندن كينه شان عليه افرادى مانند من كه در رأس تحول ايدئولوژيك سازمان بوديم تبليغات مفصلى هم عليه نيروهاى چپ به راه انداخته و بدين ترتيب يك جريان درون خلقى را تا حد يك برخورد انتقام گرانه و دشمنانه ارتقاء دهند – همانطوركه در وقايع گنبد و كردستان و ... يك چنين برخورد خونينى را نيز به مردم تحميل نمودند. به همين دليل به من سفارش مى كردند كه مراقبت بيشترى از خودم بكنم . واقعهء  فرزند آقاى آيت الله طالقانى و سپس سالگردى كه آنها عليرغم دعوت مجاهدين خلق به طور مجزا در دانشگاه تهران گرفتند و باز عليرغم هشدار مجاهدين كه يك مسئلهء درون خلقى را به صورت مساله اى كه مرز بين خلق و ضد خلق را مخدوش كند در نياوريد و بالاخره عليرغم اين هشدار موسى [خیابانی] كه از مجيد [شریف واقفی] افسانه نسازيد، به راه انداختن آن تبليغات كذائى در تلويزيون همگى بر اين امر كه هشدار رفقا را بايد جدى گرفت دلالت داشت. با اين وصف يك حقيقت ديگر هم وجود داشت اين حقيقت اولاً عبارت از اين بود كه من به گذشته افتخار آميز خودم و اينكه  بهر حال در حد يك مبارز جان بر كف صيمانه و صادقانه  در راه خلق جنگيده ام ايمان داشتم و ثانياً اينكه در تحليل نهائى، اين گروه ها و باند هاى غير مسؤول ــ هر چند داراى قدرت – هستند كه تصميم مى گيرند يا اينكه مملكت بالاخره حساب و كتابى دارد و من معتقد بودم بالاخره نمى شود موش و گربه بازى كرد؛ يا من مثلاً بوسيله يك ترور قربانى اعمال قدرت گروه هاى غير مسؤول اما متعصب و كينه جو و نفاق افكن و انحصار طلب مى شوم كه در چنين صورتى ضمن آنكه به هر حال هيچ گاه نمى شود از نزول يك چنين خطرى صد در صد مطمئن بود، خونم دليل ديگری بر ماهيت ارتجاعى و بطلان اعمال و عقايد آنها خواهد شد و يا اينكه بالاخره مملكت حساب و كتاب دارد و در چنان صورتى مطمئناً آنها نخواهند توانست به بهانه هاى پوچ و مسخره كسى را كه تمام وجود و خميره اش در انقلاب و در عمل انقلابى ساخته و پخته شده است، دستگير و محاكمه و يا مجازات نمايند.

شِق ثالثى هم وجود داشت (و دارد) و اينكه دولت و همان دستگاه ظاهراً با حساب و كتاب عملاً و در باطن در خدمت  منافع و تمايلات آن باند هاى ارتجاعى و گروه هاى فشارى قرار داشته باشد كه ظاهراً بى مسؤوليت اند اما در واقع سياست اصلى را آنها تعيين مى كنند. خوب در چنين صورتى بازهم هيچ چاره اى جز قبول يك ميدان نبرد ديگر براى افشاء اين رابطهء پنهان و دريدن ماسك ظاهراً قانونى آن دولت و دستگاه هاى مختلف اجرائى و قضائى كه عملاً تاييد گر بدترين قانون شكنى ها و مؤيد گروه هاى فشار مخفى و قانون شكن هستند نبود.

آيا من مى توانستم همان شيوه هاى مبارزه با پليس رژيم شاه را در اينجا به كار گيرم. هم بله و هم نه، اما چرا؟ واضح است كسى كه خود در ارتقاء چشم گير فن بسيار پيچيدهء  مبارزه با پليس سياسى در ايران داراى آن همه نقش بوده است برايش چندان هم مشكل نبود كه بدست اين رژيم گرفتار نگردد.    

اما اين در صورتى بود وهست كه ما اساساً قائل به هيچگونه دگرگونى انقلابى در جامعه نشده باشيم و بخواهيم شيوه ها و هدفهاى مبارزهء دورهء قبل را در همين دورهء جديد نيز عيناً و بطور مكانيكى در پيش گيريم. امرى كه به هر حال با تمام مشخصات نوين زندگى و ضروريات جديد ناشى از آن در مبارزهء سياسى در تضاد مى افتد. درست است كسانى كه در اين انقلاب به قدرت رسيده اند از نظر ايدئولوژك بشدت با ما دشمنى مى ورزند اما بهر صورت آگاهى و تمايلات دمكراتيك توده هاى خلق به اين سادگى ها به آنها اجازه نخواهد داد كه آنها هر كارى را كه خواستند در يك چنين پوشش هائى و طرح  شعارهاى تفرقه افكن و تعصب آلود پيش برند. بالاخره بايد در جائى ايستادگى كرد. هر چند كه به ضايعاتى منجر شود. اگر آنها ميخواهند مرا ظاهراً به جرم اشتباهات  و اتفاقاًت و رويداد هائى كه عليرغم تأسف بار بودنشان، به هر صورت در جريان يك مبارزهء انقلابى صورت گرفته – به هر صورت جزئى از واكنش در مقابل فشار وحشتناك و سركوب كنندهء دشمن بوده و به هر صورت حادثه و واقعه اى مربوط به مناسبات درون خلق است ــ محاكمه و محكوم كنند، بگذار همه بدانند كه در پس اين محاكمه، در پس تشكيل چنين پروندهء افتضاح آميزى از اتهامات تو خالى، با يك انقلابى شناخته شده و طرح يك چنين دعوى انتقام جويانهء فردى و گروهى اى آن هم در يك دادگاه انقلابى كه بايد عوامل و عناصر وابسته به رژيم سابق و دست نشاندگان و وابستگان امپريالسم را محاكمه كند، چه توطئه ها، چه دستهاى ناپاك و نفاق افكنى، چه تمايلات انحصارگرايانه و ديكتاتورمآبانه و چه آغاز شومى براى محاكمهء عقايد و براى  تشكيل دادگاه هاى تفتيش عقايد بعدى است. همانطور كه قبلاً   گفتم با شيوهء موش و گربه بازى ديگر نمى شود در اينجا در مقابل حريف عمل كرد. حريف يا واقعاً عاقل است و فهميده و با فهم منافع انقلاب و حتى منافع خود حاضر نيست خود را در دام توطئه اى كه گروه هاى متعصب انحصار طلب تدارك می بينند، بيندازد كه پس ترسى وجود ندارد و اما اگر عاقل نيست، اگر خود خادم و بندهء آنهاست،  پس ديگر روشن است كه نه من بلكه در يك آيندهء بسيار نزديك بسيارى از رزمندگان واقعى خلق، ديگر تأمين و امنيت جانى نخواهند داشت و در چنين صورتى بگذار خون من، جان وزندگى من اولين قربانى باشد كه مردم می بايد براى درك يك چنين حقيقتى بدهند. آرى اين جواب، جواب به رفقا و همرزمانى كه از سر احساس مسؤوليت ممكن است مرا شماتت كنند كه در رعايت مسائل امنيتى و ... دقت لازم را نكرده ام  و همچنين اين پاسخ به نيروهاى متعصب و انحصار طلبى كه از به دام انداختن من در اينجا در عين آنكه قند در دلشان آب مى شود اما هنوز بهت زده و حيران اند، كه چطور يك چنين آدمى كه در آن رژيم و در مقابله با آن نيروى وسيع و مجرب پليس توانست خودش را حفظ كند اينطور به چنگ ما افتاده است – شايد جواب  مصلحت گرايانه و به تعبيرى واقع گرايانه باشد اما آنقدر شجاعانه هست كه نتوان آنرا ايده آليستى ناميد.

مدت چهار پنج دقيقه اى بيشتر  نگذشت كه آقاى حسنى مسؤول كميته ۸ آمد و با لحن بسيار مؤدبى احساس تأسف كرد كه در موقع ورود ما نبوده و اين ها تلفن كرده اند كه مأمور بيايد.

او دوباره پيش آنها بازگشت اما هنوز صحبت اش در بالكن حياط با آنها به پايان نرسيده بود كه صداى خشك ترمز يك اتومبيل سنگين از پشت ديوار هاى كلانترى به گوش رسيد و بعد بلا فاصله چند جوان مسلح وارد شدند و يكسر از جلو اتاق عبور كرده و به نزد آنها در بالكن رفتند. كمتر از نيم دقيقه طول كشيد كه يكى از تازه واردين داخل اتاق شد. لاغر و دراز بود، صورت زرد و پوست چروكيده اى داشت، به نظر مى رسيد كه در همان اوائل جوانى مثلاً پيرى زودرس پيدا كرده  است. يك لحظه تصور كردم او را جائى ديده ام، واقعاً باور كنيد فكر كردم او را در اوين ديده ام. او خيلى سريع و چالاك آمد پشت صندلى من و بعد گفت قدرى به چپ گردش كن، بلامقدمه دستهايم را از پشت گرفت و دستبند كذائى را بر آنها قفل كرد و سپس خيلى سريع و انگار كه هزاران بار اينكار را كرده است.     دو باند سفيد گلوله شدهء سفيد را نمى دانم از كجايش در آورد و به سرعت روى چشمانم گذاشت و دستمال بقچهء بزرگى را بطور عمامه، دور كله ام پيچاند. دستمال آنقدر بزرگ بود كه چندين تاب بدور سر و چشمانم پيچانده شد، همه اينها باز هم كمتر از ۴۰ ثانيه صورت گرفت و من كه در حين اين عمل  گفته  بودم – اينكه همان كار ساواكه يا، بازم كه همان برنامهء ساواك شروع شده ... چيزى به همين مضمون – جواب را اينطور از جناب ساواكى جديد، بزعم و به تعريف خودش گرفتم كه دهان اش را آورد بغل گوشم و با لحن تحقير آميزى فرياد زد، از ساواك  هم بدتره اين ساواك خمينى يه. بعد دستم را كشيد به سمت در. يك مرتبه سه يا چهار نفر شدند. معلوم بود كه آنها قبلاً براى آنكه قيافه آنها را نبينم  جلو نيامده بودند. پيش خود گفتم ساواك كه اينقدر از خودش اطمينان داشت كه مأمورينش ده تا ده تا در مقابل چريك هايى كه مى دانستند قاتل جانشان هستند ظاهر مى شدند به اين روز و حال افتاد واى بر شما بدبخت ها  كه از همين الان نيز جرأت برداشتن آن نقاب هاى مسخره تان را نداريد.

 از در اطاق بيرون آمديم. حالا در همان بالكن هستيم كه صداى آن مأمور كميته همراه محمد آقا به گوشم خورد كه مانند بچه هاى ننر و احمقى كه با زدن سنگ به آدم شل و ناقصى كه دارد در كوچه شان عبور مى كند مى خواهند ابراز وجود كنند برگشت. از همان فاصلهء نسبتاً دور داد زد كه "حالا چه كسى با دم شير بازى ميكند؟"  بيچاره فكر مى كرد كه منظور آن جوان آزاده محل اينه كه مثلاً من يك فوت ميكنم و همهء اينها مى روند روى هوا، يا كارى مى كنم كه اين همه آدم قلدر و قلچماق نتوانند دست و چشمهايم را ببندند! بارى  هنوز از پله ها كه به حياط مى رسيد پائين نرفته  بوديم كه باز هم يكى از پشت داد زد «بابا همين جا كارش را تموم كن ديگه». ديگرى جواب داد «صبر كن. همين امشب كارش تمومه. يه رگبار و بعدش هم خلاص» به كسى كه دست چپم را گرفته بود و همراه آن  موجود مفلوك اولى كه دست راستم را گرفته بود و دو نفرى كمك مى كردند كه از پله ها پائين برويم گفت : خوب حالا آدم ميكشين، ها؟ مجاهد ميكشين، ها؟ يك كشتنى نشونتون بديم كه خودتون حظ كنيد. به دم در كلانترى رسيده بوديم. اتومبيل عقب و جلویى كرد و ما را به سمت در سمت راست بردند. نوعى از آمبولانس هاى ساواك بود. با اين تفاوت كه معمولاً در اين نوع آمبولانسها، ما آن موقع از ته سوار مى شديم اما اينها با دست ها و چشم هاى بسته  ميخواستند از درب جلو، از ميان صندلى رديف اول و شايد هم، دوم بگذرانند. از در كوچك موجود بين ديوارهء اطاق پشت و سمت جلو عبور بدهند  و روى يك صندلى گرد بنشانند. با مشقت و درد و چند بار خوردن سر و صورت به ديوار، به سقف آهنين آمبولانس، بالاخره به جای معهود رسيديم. يك نفر نشست بغل دستم و مرا محكم گرفت كه در حين ترمز كردن و پيچيدن اتومبيل نيافتم. نمى دانم چرا صندلى هاى ثابت كناره اين آمبولانس را برداشته بودند و يك يا چند صندلى  كوچك چرخ دار جايش گذارده بودند. به هر حال هواكش اطاقك روشن شد و اتومبيل به راه افتاد و سرعت اتومبيل نسبتاً زياد بود اما فكرم آنقدر مشغول بود كه نفهميدم چه مدت در راه بوديم. به هر صورت وقتى اتومبيل ايستاد راه كمى نرفته بوديم. البته اگر اينها به مصداق آن ضرب المثل  قزوينى ها كه ميگويد "فلانى ايز به گربه گم ميكنه" ايز به خودشان گم نكرده باشند.     

دو باره با همان مشقت از درب جلو پياده ام كردند. عده زيادترى دورم را گرفته بودند. گويا پيشاپيش به استقبالم آمده بودند. در حاليكه  دو نفر زير بازوهاى دست چپ وراستم را گرفته و در مسير طولانى كه پر از پله هاى پائين و بالا بود و گاه تعداد پله ها به ۱۷ – ۱۸ تا هم مى رسيد جلو مى بردند. بقيه هم يا از جلو يا از پشت همراه ما در حركت بودند. يكى مى گفت  خوب آقاى چريك، اين چند سال چيكار مى كردى؟ بعد صدايش را براى تمسخر ميكشيد و خودش جواب ميداد: چريك بازى؟ يكى ديگر مى پرسيد : خوب اون سه چهار تا دختر كه باهات بودند كى بودند داشتى  آموزششان مى دادى؟ و بعد كرّى ميزد زير خنده. بغل دستى ام با لحن مثلاً جدى ميگفت نه بابا، جواب نمیده، مقاومتش خوبه! و بعد همه شان به مسخره مى خنديدند. در اين حين به محلى رسيديم كه چند لحظه اى مكث كردند گویا مثلاً بايد چيزى را مى پرسيدند. در ضمن معلوم بود كه الان كسانى هم آنجا هستند كه من را مى بينند ولى نمى خواهند حرف بزنند. پس از چند لحظه دوباره حركتم دادند. اين بار ديگر حرفى نمى زدند. همه ساكت بودند، بعد از اينكه چند دور پله پائين رفتيم در يك زاويه نگاهم داشتند. يكي شان گفت خوب همينجا بايست. بعد همه شان از من فاصله گرفتند. صداى گلنگدن ژ- ۳ به گوش رسيد و همزمان تلق يك مسلسل را كه خشاب مى گذاشتند شنيدم. پچ و پچى با هم كردند. لبخندى از گوشهء لبم گذشت. استوار تر قدم را راست كردم و به بازى هاى سرنوشت فكر كردم  و ياد اين جمله معروف هگل افتادم كه "تاريخ دوبار تكرار مى شود" و بلافاصله اين تكملهء هنرمندانهء ماركس را به آن اضافه كردم كه آرى، " تاريخ  دوبار تكرار مى شود . يك بار به صورت تراژيك و بار دوم بصورت كمدى مسخره."  عين همين حادثه را شب اول دستگيرى  در اوين ديده بودم و حالا كاريكاتور آن را،  كمدى مسخرهء آن را كه به مراتب براى ملت و انقلاب خطرناكتر و بد فرجام تر از اصل خود خواهد بود، برايم بازى مى كردند. 

آيا اين نمونه ها و خيل بيشمار حوادث و وقايع دردناك و بعضاً خونينى كه در مدت كوتاه بعد از قيام به دست نيروهاى مرتجع، انحصار طلب، باند هاى فشار و ايادى نادان و جاهل و متعصب آنها كه نا خود آگاه در خدمت منافع ضد انقلاب قرار گرفته اند ايجاد شده و متقابلاً سكوت تاُييد آميز دولت و دستگاههاى رسمى ادارى و قضائى مملكت در مقابل آنها كه از ترس نيروهاى واقعاً پيگير انقلاب به دامن ارتجاع  خرده بورژوازى راست پناه برده اند، همگى مؤيد آن نيست كه اندكى ديرتر يا زودتر، ولى به هر حال  جبراً با دورهء  ديگرى از يك ديكتاتورى، شبيه ديكتاتورى رژيم سابق روبرو خواهيم شد؟ ديكتاتورى [ای] كه درست به دليل همان ماهيت گسترده تر پايگاه طبقاتى اش، درست به دليل ماهيت مردم فريب و اغواگرايانه شعارهاى تو خالى، اما به غايت ارتجاعيش، كه معمولآً توده ها تنها مى توانند ماهيت ارتجاعى آن را در ضمن زندگى روزمرهء خود و در تجربهء روياروئى مستقيم با آن درك كنند خطرناك تر و شوم تر بوده و براى امپرياليسم و ارتجاع بهترين زمينهء نفوذ و تكيه گاه را فراهم مى آورد؟

وقتى صحبت از بروز يك ديكتاتورى متكى به خرده  بورژوازى ميشود بديهى است كه بلافاصله مفهوم فاشيسم متبادر به  ذهن  گردد. اما فاشيسم چيست؟  فاشيسم را شايد بتوان آخرين حربهء سياسى يا سياست نوميدانهء هارترين  و ارتجاعى ترين بخشهاى بورژوازى بزرگ يك كشور – اليگارشى هاى مالى و كارتلها و تراست هاى صنعتى و بازرگانى ــ دانست كه از يك طرف با بحران انقلابى  و فشار پرولتاريا و توده هاى زحمتكش روبروست [و] شدت بحران اقتصادى  و اجتماعى و لاجرم سياسى عنقريب است كه مهار كنترل جامعه و تسلط بر نيروها و طبقات  ديگر را به كلى از دست او و به سود پرولتاريا خارج نمايد و از طرف ديگر اوضاع بين المللى وحدت و شدت رقابت انحصارات بين المللى و وخامت وضع اقتصاد سرمايه دارى در سطح  جهانى چنان است كه هيچ اميدى به اخذ مسالمت آميز  امتياز از رقباى خارجى و خروج از بحران داخلى بوسيلهء بند و بست هاى بين المللى، بدون توسل به جنگ وجود ندارد. در يك چنين شرايط مرگبار و به كلى نوميد كننده ای، بورژوازى بزرگ تنها يك روزنهء اميد ممكن است پيدا نمايد: خرده بورژوازى مرفه و بخشهاى وسيعى از قشرهاى ميانى جامعه. اگر اين طبقات  در چنان اوضاع و احوال اقتصادى و فرهنگى و همچنين سياسى اى قرار داشته باشند كه بورژوازى  بتواند آنها را به دنبال خود بكشاند، حالا تحت هر شعار و نيرنگ فريبكارانه اى از مبارزه با خطر كمونيزم گرفته تا دفاع از مذهب و خانواده با تقويت و تشديد انگيزه هاى ناسيو ناليستى و تبليغ شعارهاى شوونيستى و نژاد پرستانه [و غیره] آنها،  تقريباً تمام شرايط براى اعمال يك سياست فاشيستى  در جامعه فراهم شده است.

تجربه نشان داده است در چنين شرايطى بورژوازى بزرگ با متحد كردن صفوف طبقه خود و همچنين همراه كردن بخشهاى بزرگى از قشرهاى ميانى جامعه به سمت فاشيسم روى مى آورد اما در اينجا هنوز يك نكته تعيين كننده ديگر وجود دارد. اين نكته عبارت از اين است كه آيا مجموعه نيروهاى واقعاً دمكرات جامعه يعنى پرولتاريا  و نيمه پرولتاريا داراى چه اندازه قدرت و توان طبقاتى هستند. آيا پرولتاريا در آن حدى از آگاهى و تشكل خاص طبقاتى خود هست كه بتواند با متحد كردن و رهبرى بخش هاى واقعاً دمكرات پيگير جامعه، نيروى لازم را در مقابل هجوم بورژوازى بزرگ و اعوان و انصارش كه حتماً در زير شعارهاى بسيار خوشرنگ و عوام فريب گرد آمده اند فراهم آورد و قبل از اينكه مهر درندگى و خونخوارى آنها بر كرسى حكومت نقش بندد نقشه هاى آنان را نقش بر آب كنند يا خير؟

تاريخ بروز هردو احتمال را بروشن ترين وجهى اثبات كرده است. فرانسه سالهاى 19۳۳ درست در همان موقعيتى قرار داشت كه آلمان و ايتاليا. در فرانسه پرولتاريا و نيروهاى آن توانستند با قدرت تشكل و آگاهى جلو فاشيسم را سد نمايند. يا حتى انقلابيون توانستند در يك مرحله پيروزيهاى چشم گيرى بدست آورند و حكومت تشكيل دهند و شكست مدهش به فاشيسم وارد آورند، اما در آلمان و ايتاليا اين چنين كارى امكان پذير نگرديد. مجموعهء نيروهاى كيفى طبقهء كارگر،  آگاهى، تشكل و رهبرى و ... قادر به ايجاد چنين جبههء متحدى در مقابل فاشيسم نشد و ديديم كه چه شد و چه فجايعى به بارآورد.

اما آيا در ايران نيز امكان بروزفاشيسم وجود دارد؟  با توجه به ضعف طبقهء بورژوازى، با توجه  به سلطه و نفوذ اقتصادى و پا برجايى امپريالسيم  و با توجه به روند تفرقه و تشتت در ميان خود نيروهاى خرده بورژوازى آيا ميتوان شرايط ايران را براى جمع آمدن تمام آن علل و عوامل فاشيسم نوع اروپايى لازم و كافى دانست؟

ديشب فكر مى كردم خط مشى نيروهاى چپ در مقابل اين سيلاب انحصار طلبى و سلطه طلبى خرده بورژوازى چه بايد باشد؟ فكر مى كردم چقدر لازم است انسان حريف را از نزديك لمس كند. واضح است كه اسارت در دست حريف يا جنگ روياروى با آن، يكى از بهترين زمينه هاى مساعد اين لمس است. در جنگ نكتهء مهم اين است كه انسان مى تواند قبل از اين كه ضربهء مستقيمى از حريف دريافت كرده و قبل از اين كه به جنگ روياروى با او كشيده شده باشد، يك ارزيابى هر چه بيشتر واقع بينانه اى نسبت به كليه خصوصيات، هدف ها، امكانات و ويژگى هاى كار او داشته باشد. تجربيات مستقيم من و مشاهدهء بسيارى از چيزهایی كه فقط موقعى كه درميان آنها و در ميان مراكز قدرت پليسى- نظامى و قضائى آن ها باشى امكان پذير است، نشان مى دهد كه در مجموع، نيروهاى چپ ديد همه جانبه اى از مشخصات، از خط سير و هدف هاى اين نيروى از بند گسيخته ندارد. چپ در محاسبه اش به نظر مى رسد به قدرت افسون كننده، سحر كننده و بسيج كننده اتوپياى مذهب حاكم پى نبرده است. شعارهاى اتوپيك مطرح شده اينك هزاران هزار نيروى جوان مشتاق و فعال و از جان گذشته را در اختيار برگزيدگان و نمايندگان خرده بورژوازى مرفه و سنتى قرار داده است.

اين نيروى عظيم چنان آنها را مغرور و بى محابا ساخته است كه واقعاً خود را قادر به هر كارى مى دانند. و در درجهء اول اين كار، مشروع ترين عمل را له كردن مخالفين مى دانند كه تصور مى كنند كه سد راه هدف ها و ايده آل هاى آنها شده اند. اين سد تنها چپ نيست بلكه از نظر آنها حتى بخش هایی از خود دولت كنونى نيز از آن جمله به شمار مى روند. آنها همچون سيلاب گل آلود و پر از لاى و لجنى در بيراهه تنگ و عميقى به راه افتاده اند و با قدرت و خروش خود هر چيز را از جاى مى كنند و خواهند كند. اما مسلما نه چندان دير، اين سيلاب در پهن دشت زمان محو و نابود خواهد شد. شكى نيست لحظه اى فرا خواهد رسيد كه نه تنها پيروان دو آتشه و مؤمن آنها كه در عين حال عناصر صديق خلقى نيز در ميان آنان كم نيست، پى به بيهودگى و پوچى و خيالى بودن اين هدف ها خواهند برد و مأيوس و نا اميد آنها را ترك خواهند گفت، بلكه اختلاف منافع و تراكم عظيم اشتباهات مرگبار چنان صفوف همان رهبران و همان سردمداران را از هم خواهد گسيخت كه تنها با نابودى و تلاشى رژيم شاه يا قدرت فاشيسم هيتلرى قابل مقايسه خواهد بود و جالب اين جاست كه بهايى كه آنها براى اين سلطه طلبى و اين خام انديشى بلهوسانه طبقاتى خود پرداخت خواهند كرد، تنها يك شكست سياسى نيست بلكه همانطور كه ذهن هشيار و بسيار حساس آقا پيشاپيش درك كرده يك شكست سهمگين ايدئولوژيك نيز همراه آن خواهد بود.

آقا مى گويد، شكست ما را نبايد به حساب شكست اسلام بگذاريد. اما وقتى آنها اولين خشت بناى حكومت خود را در تمام زمينه ها مى خواهند با قوانين و ايدئولوژى اسلامى پى ريزى كنند، وقتى آنها با بلند كردن اين پرچم و استفاده از احساسات مذهبى مردم است كه اينطور سهل و آسان بر رقباى سياسى خود فائق آمده اند، وقتى خلق را پشت سر آيات و شعارهاى قرآنى و اسلامى بسيج مى كنند، مگر مى شود پس از شكست اين شعارها و اين هدف ها، مردم آن را به پاى چيز ديگرى بنويسند؟ بارى در اين باره، بحث من بسيار مفصل و طولانى است. اما در شرايط روحى كنونى و در موقعيت مسلط داخل زندان، قادر نيستم به شرح و بسط بيشتر بپردازم.

با اين حساب واضح است تكليف چپ اين نيست كه با تمام قد و با تمام نيرو و امكان، خود را به ميان اين سيلاب وحشتناك بيندازد و بخواهد از همان ابتدا جلوى آن را بگيرد. به نظر من اين خطاى فاحش و خرد كننده اى براى چپ خواهد بود. ما بايد از مقابل اين سيل عقب نشينى كنيم. مجال بدهيم در پهن دشت زمان، در پهن دشت اشتباهات عظيم خود پراكنده و نابود گردد. زمان به نفع ماست. هر چند كه هم اكنون در بدترين موقعيت مغلوب و دست بستگى بسر مى بريم. هر چند كه همه چيز را بر ما تحميل مى كنند، اما زمان به نفع ما عمل مى كند اگر ما ضرورت ها و نيازهاى زمان را به درستى درك نماييم. گفتم بايد از مقابل اين سيل عقب نشست! اين عقب نشينى مسلما يك عقب نشينى منفعل نيست، عقب نشينى اى نيست كه بدون تأثیر، آن هم تأثیرى فعال و البته سنجيده بر حوادث و رويدادها [باشد]. خير، شايد بهتر باشد لفظ حركت سنجيدهء سانت به سانت را بكار مى بردم و حركت سانت به سانت در مقابل جهش در فضاى خالى، جهش در فضایی كه زير آن جز دره اى عميق و پرتگاهى مدهش نيست.

ما بايد در چنين شرايطى، فواصل گام هايمان آنقدر محدود ولى در عين حال قدمگاه بعديمان آنقدر مطمئن باشد كه به هيچ وجه فرصت و موقعيت كله پا بر زمين زدنمان را به حريف ندهيم. به نظر مى رسد اين معنا از طرف برخى نيروهاى چپ و دموكرات هاى نسبتا واقعى دارد ناديده گرفته مى شود. آنها بدون ارزيابى قدرت حريف، چپ روى مى كنند. به جاى كار آرام و عميق تشكيلاتى و توده اى، بيشتر تمايل به اتكاء به نمونه هاى بارز تبليغاتى دارند. البته اهميت و تأثیر عظيم نمونه هاى تبليغاتى افشا گرانه را به هيچ وجه نمى توان منكر شد. اما اين خطر وجود دارد كه به جاى پرداختن به كار افشاگرانه اى كه اولا مستقيما با منافع اقتصادى و آرمان هاى دموكراتيك اكثريت عظيم مردم و توده هاى زحمتكش ارتباط داشته باشد و ثانيا مستقيما در ارتباط با درجه و ميزان نفوذ توده اى (ظرفيت و پايه توده اى) سازمان هاى چپ قرار داشته باشد، بيشتر به آن نمونه هایی از كار افشاگرانه پرداخته شود كه ارتباط درجهء اولى با مسائل مستقيم سياسى و اقتصادى اكثريت مردم نداشته و طبيعتا تنها در خدمت اقناع و ارضاء تمايلات ماجراجويانه و ولونتاريستى روشنفكران و جوانان چپ قرار مى گيرد. واضح است كه به موازات گسترش ميزان نفوذ توده اى سازمان هاى چپ، مسلما افشاگرى هاى سياسى و اقتصادى آنان نيز جنبهء اصيل تر و اساسى ترى پيدا خواهد كرد و پوستهء محدوديت روشنفكرانه اش را درهم خواهد شكست. همان طور كه متقابلا انگشت گذاردن روى دردهاى اصلى تودهء وسيع مردم و طبقات زحمتكش، افشاگرى حول آنها و طرح شعارهاى منفى يا اثباتى پيرامون آنها خود زمينهء مناسبى در اختيار چپ قرار خواهد داد تا پايگاه توده اى خود را به نحو چشم گيرى گسترش بخشند. نمونه بسيار بارز چنين حركتى همانا در مورد كارگران بيكار بود.

اصيل ترين نيروهاى چپ، همان روزهاى بلافاصله بعد از انقلاب به اهميت اين موضوع براى طبقه كارگر پى بردند و از دو جهت يكى حمايت تبليغاتى از خواست هاى آنها و افشاگرى درباره علل اين بيكارى و ديگر از طريق سازمانى، شركت مستقيم در مجامع شان و بعد نفوذ تشكيلات، وارد عمل شدند. اشتباهات طبيعى حريف نيز كه با عجله و جهالت مارك ضد انقلابى و مزد بگير اجنبى و غيره بر آنها وارد نمود خود وسيله ديگرى شد كه كارگران را به سمت نيروهایی كه به حقيقت حامى او بوده و مسائل و مشكلات دردناك زندگى او را مى فهميدند سوق دهد. نتيجه اين اتحاد و اين ازدواج، نمايش عظيم روز اول ماه مه بود. مارش پرشكوهى كه از ابتداى خانه كارگر آغاز شد و در واقع صلاى غرور آميزى بود كه اولين گام همبستگى روشنفكران انقلابى چپ و آگاه ترين بخش هاى طبقه كارگر [را] در فضایی پر از تهديد ارتجاع اعلام مى نمود.

انتخاب نمونه فوق به هيچ وجه بدين معنا نيست كه پرداختن به افشاگرى و كار تبليغى پيرامون آن دسته از مسائلى كه جنبهء حياتى سياسى دارند و يا مطالبات دموكراتيك را براى زحمتكشان تشكيل مى دهند داراى اثر كم و يا غير مفيدِ آگاهى دهنده و تشكل دهنده است. خير، ايستادگى چپ برروى موضوع تحريم رفراندوم و افشاگرى ماهيت غير دموكراتيك آن، افشاگرى دربارهء فشار محافل مرتجع براى محدود كردن آزادى هاى به دست آمده در اثر انقلاب، از حمله به كتابفروشى ها و مجامع توده اى دموكراتيك گرفته تا ايجاد قانون جديد مطبوعات يا به عبارت صحيح تر قانون اختناق مطبوعات و بالاخره افشاگرى درباره مسئلهء بسيار حساس مجلس مؤسسان و جر زدن هیأت [؟] حاكمه ــ هر دو بخش خرده بورژوازى و بورژوازى آن، دست در دست هم – در مورد قول و قرار هاى قبل و يا همين طور پشتيبانى يكپارچهء چپ – البته حزب توده را از چپ بايد منها كرد – از خواست خودمختارى خلق ها و حمايت از آنان در برابر سركوب خرده بورژوازى و بورژوازى حاكم؛ تمامى اين قبيل فعاليت ها و افشاگرى هاى سياسى داراى نهايت اهميت و ضرورت بوده و درست به همان اندازه كه واكنش توده اى مساعد براى پاسخ به آن دير و طولانى صورت خواهد گرفت ــ به لحاظ موقعيت ايدئولوژيك و طبقاتى رهبرى انقلاب و متقابلا تركيب طبقاتى جامعه و معادلهء نيروها در لحظه كنونى ــ به همان ترتيب نيز هنگام بروز، از يك محتواى انقلابى و سرنگون سازنده برخوردار خواهد بود. به عبارت ديگر طبقات حاكم ايران، با پيش گرفتن اين قبيل شيوه هاى ارتجاعى و ضد دمكراتيك و نقض حقوق اساسى و دمكراتيك مردم، از جمله مسئله بسيار بسيار مهم خودمختارى خلق ها، خود با دست خود پايه و نطفهء يك انقلاب ديگر را در ايران به وجود مى آورند. مضمون انحصارطلبانهء قانون اساسى جديد كه همه چيز را در يد قدرت خرده بورژوازى راست و بخش هایی از بورژوازى قرار مى دهد و روحانيت شيعه را تا به عرش اعلا ارتقاء مى دهد در واقع خود شيپور آماده باشى است براى يك انقلاب ديگر؛ زيرا اگر اين درست است كه مضمون اين قانون حقیقتاً مناسبات نيروها را به طور صحيح منعكس نمود و آن را با شيوه هاى من درآوردى مجلس خبرگان و با تحميق مردم، با سوء استفاده از باور و ايمان مذهبى آنان به سود خرده بورژوازى راست شيعه و بخش محدودى از بورژوازى تغيير سمت مى دهد و اگر اين درست است كه چنين قانون يك جانبه اى بايد به عنوان بنياد قانونى براى تنظيم مناسبات مابين كليه طبقات و نيروها در جامعه به كار انداخته شود، آنگاه واضح خواهد بود كه خلق هاى خواهان خودمختارى، زحمتكشان و در رأس آنها طبقه كارگر، كه به هيچ وجه خواست ها و تمايلات آنان در اين قانون منعكس نشده، به مجرد اينكه بخواهند اين خواست ها را با تشكل و اراده اى استوار محقق سازند، با چارچوب بسيار تنگ قانونى برخورد خواهند كرد كه هيچ چاره اى جز شكستن آن و انداختن طرحى نو براى قانون جديدى كه بتواند اين خواست را جوابگو گردد در مقابل خود نمى بينند. واضح است كه اين يعنى انقلاب! شايد اين تعريف از انقلاب قدرى غريب و يا بيش از اندازه قانونى به نظر برسد. اما با اين وصف، تعريفى در عين حال رسا به مفهوم دقيق نيز هست. زيرا اگر قانون اساسى هر مملكت و هر مردمى را انعكاس تعادل منافع و خواست هاى متضاد طبقات و نيروهاى آن جامعه بدانيم، منافع و خواست هایی كه از طرف هريك از اين طبقات با آگاهى و تشكل و پيگيرى معينى دنبال مى شود، آنگاه در مورد آن قانون اساسى اى كه خواست ها و منافع فهميده شده و مطالبه شدهء بخش هاى وسيعى از مردم، مثل خواست خود مختارى اقليت هاى ملى و همچنين بسيارى از خواست هاى كاملاً درك شدهء طبقات زحمتكش را ناديده مى گيرد و يا درباره آن سكوت مى كند و يا حتى بعضا در موضع مخالف آن قرار مى گيرد – رجوع كنيد به آيين نامه دادگاه هاى فوق العاده و محكوميت هایی كه براى اعتصابگران كارخانه ها قائل شد!! – چه مى توان گفت؟ جز اين كه اين قانون گورزادى است كه تنها براى مردن متولد مى شود؟

بارى صحبت از ضرورت درك حساسيت بيش از حد شرايط توسط چپ بود و اين كه بايد با درك اين حساسيت، با درك اين كه در كوتاه مدت چه نيروهایی با پشتوانهء جهالت و عقب ماندگى و وسعت نفوذ مذهب در مردم، مى توانند بى محابا اسب هايشان را در ميدان حكومت بتازانند و صحنه را حتى با خشونت و فشارى كه بعدها مورد قبول خيلى ها قرار خواهد گرفت از هر گونه رقيب خالى سازند بسيار سنجيده و با احتياط عمل كنند و از هر گونه چپ روى روشنفكرانه و تكيهء يك پايه برروى احساسات و غليان نيروهاى جوان و روشنفكرى چپ خوددارى كنند؛ و در عوض تا آنجا كه مى توانند خود را براى يك راه پيمایی طولانى در عمق اقيانوس آماده نمايند. اين ساده ترين درسى است كه از يك برخورد روياروى با حريف و ديدن نيرو و امكانات او مى توان به دست آورد؛ نيرو و امكاناتى كه البته به دليل عدم سازمان يافتگى يا تشكل، از هر ۱۰۰ موردش ۸۰ مورد آن هرز مى رود. با اين همه، همان ۲۰ موردش انرژى كوتاه مدت عظيمى را در اختيار او قرار داده است.

 

پایان دفتر دوم.

ادامه دارد...