آمنه! آمنه!

 

                                                                             لاله حسین پور

 

من چگونه بدانم که تو چه می کشی؟ چگونه رنج تو را احساس کنم؟

آن لحظه سوزش صورت و روح تو را توامان، من تجربه نکرده ام. من فقط می توانم ببینم. من فقط می توانم اثرات اسید را بر روی صورت زیبای تو که اکنون نماد خشونت شده است، ببینم. چهره تو با عکسی در دست در تمام دنیا مخابره شده است. اکنون همه به تو فکر می کنند. اکنون هر فرد با دیدن عظمت این خشونت، در خود فرو می رود، با این فکر که چگونه باید هیولای خشونت را سر به نیست کرد. چگونه باید انسان را از چنبره خشونت که به اشکال مختلف خود را در یک لحظه خشم، حسادت، نفرت و خودخواهی نشان می دهد، نجات داد؟ چگونه؟

 

انتقام؟

قصاص؟

به آن مردی فکر می کنم که در یک لحظه حسادت و خشم، فقط برای آن که به میل و خواسته خود نرسیده است، تو را قربانی خشونت خود می کند و هم زمان خود قربانی خشونت می گردد. اکنون نیز، آمنه، تو با قصاص و انتقام، مجددا او را و هم زمان خودت را قربانی خشونت می کنی!

این جا دیگر نه تو هستی که آرام و راضی می شوی و نه آن مرد با عمل خود آرام  و راضی شده است و نه من و نه هر کسی که در این جهان به تو و عکست می نگرد.

اکنون خشونت است که سیراب شده است و جای خود را محکم تر می کند.

اکنون خشونت است که زنجیرهای خود را قوی تر، ظالم تر وخشن تر با تمام سبعیت به دور ما می پیچد و در تمام دنیا درمی نوردد و در هر کوچه و برزنی، در هر خانه و مکانی اثرات خود را بر جای می نهد و خود را در درون هر انسانی نهادی تر می کند.

آمنه، آرامش را تنها با پاره کردن زنجیر خشونت می توانی به دست آوری، باور کن!