احمد
شاملو، گواه
آگاه تاریخ بیقراری
ما
3. درک
انتزاعی
پاشایی و نقد
خردهبورژوایی
مختاری
محمد
قراگوزلو
QhQ.mm22@yahoo.com
درک غلط
پاشایی از
شادی چریکی
هر چند تصور
میرود که شاملو
پس از گرویدن
جوانان چپ و
رادیکال به
سوی مبارزهی
مسلحانه به درک چنین
ضرورتی رسیده
و با همین
منطق نیز در
کنار آزادیخواهان
ضد سلطنت
ایستاده و با
شعر و ترجمان
و ژورنالیسم
سیاسی اش به
سوی شاه شلیک
کرده است، اما
ذهنیت شاملو
– به محض رهایی
از رمانتیسم"
آهنگهای
فراموش شده" -
همواره ذهن
ستیز و
ستیهندهگی
علیه نظام
سرمایهداری موجود
بوده و برای
به عینیت
رسیدن زبان را
به خدمت گرفته
است. برای
اثبات این
مدعا طبیعی
است که نمیتوانم
از شعرهای
همین دوره
(دههی پنجاه)
مدرکی به دست
دهم و ناگزیرم
کمی به گذشته
رجعت کنم. سند
من شعر" مه"
از دفتر هوای
تازه است که
تاریخ سرودن
آن، سال 1332 ذکر شده.
اینکه شعر
قبل یا بعد از
کودتا شکل
بسته است، بهدرستی
بر من دانسته
نیست اما
ردپای اندیشهی
پارتیزانی در
شعری که از
سرزمینی مه
گرفته در وصف
حال مردان
جسورِِ بیرون
زده از خفیهگاه
(خانهی تیمی؟)
برخاسته، به
وضوح پیداست:
«
بیابان را
سراسر، مه
گرفته است.
چراغ
قریه پنهان
است
موجی
گرم در خون
بیابان است
بیان
خسته
لب
بسته
نفس
بشکسته
در
هذیان گرم مه
عرق میریزدش
آهسته از هر
بند... » (ص:114)
بیابانِ مه
گرفته، خسته و
لب بسته و نفس
شکسته میتواند
اشارتی یا
کنایتی به
سرزمین یا
کشوری باشد،
استبداد زده
همچون ایران
دههی سی. و
قریهیی که
چراغاَش در
چنان شرایطی
پنهان است این
قابلیت را دارد
که جایی آزاد
اما ناپیدا
باشد. موج گرم
جاری در خون
بیابان نیز به
فهم من میتواند
از التهاب
موجود در کشور
حکایت کند. با چنین
توصیفی شاعر
با خود فکر میکند
که:
« ... مه
گر هم چنان تا
صبح میپائید
مردان جسور از
خفیهگاه خود
به دیدار
عزیزان باز میگشتند.»
با این حال چنین
تصور و تصویری
برخلافِ
واقعیت عینی
مهِ بیابان
سرابی بیش
نیست، چرا که
شعر با تاکید
بر همان وضع
مایوس کنندهی
آغازین به
پایان رسیده
است. تصویر
این شعر وقتی
جذابتر خواهد
شد که خواننده
لحظهیی چشمان
خود را ببندد
و صورت دیگری
از حادثه را
در ذهن مصور
کند. پارتیزانهایی
که از خانه و
کاشانهی خود
به بیرون (کوه
و جنگل) زدهاند،
برای دیدار
عزیزانشان،
پناهگاههای
خود را ترک کرده
و در آستانهی
دیدار در
درگاه قریهیی
خاموش آرزو میکنند
که:
- مه همچنان
بپاید و سگها
(نیروهای
ژاندارم و
پلیس و حتا
همان سگهای
پاس بخش
روستا) کماکان
در چنان سکوت
معناداری
خاموش بمانند
تا ایشان
بتوانند
عزیزی از خانواده
را در آغوش
بگیرند.
- شعر
ساده و روان
است. با ضربآهنگی
تند و خیزابی.
درست مانند
خیزش پارتیزانها.
وزن تند شعر
از ابتدا تا
پایان یک ضرب
و بیوقفه
ادامه یافته
است. مانند
شلیک مسلسلی
که یک خشاب
کامل را بیاندک
درنگی خالی
کرده و داغ
شده!
اواخر سال 1356
که من به
همراه چند تن
از دوستان مبارزم
در خانهیی
امن و به دور
از چشم پلیس
امنیتی شاه
زندهگی میکردیم،
بچهها هر وقت
هوس شعر گوش
کردن به سرشان
میزد از من میخواستند
که این شعر شاملو
را برایشان
بخوانم. هر
چند این شعر
با صدای شاعر
در اوایل دههی
پنجاه از سوی
کانون پرورش
فکری کودکان و
نوجوانان روی نوار
صوتی به بازار
عرضه شده بود.
پاشایی
نیز با وجودی
که در خوانش -
"مفردات شعر" شاملو
- مثل همیشه به
حاشیه رفته
است، نظر ما
را تائید
کرده:
«در این سی
و پنج سالی که
من این شعر را
میشناسم از
خیلیها شنیدهام
که مه یک فیلم
کوتاه
عاشقانه ـ
پارتیزانی است
همراه با
هیجان خطر ... هر
چند بخش اول و
سوم از نظر
آوایی و کلامی
یکی است، اما
در تقطیع آنها
تفاوت چشمگیری
هست که خود در
حرکت و سکون
آواها بسیار موثر
است. مجموع
صدای بلندa 50 بار
، صدای s 28 بار، eh 20 بار، g17 بار، h14 بار،... و
ترکیب me.meh (... گرم
مه) و qeqa (چراغ قریه)
و مانند اینها
(صدای گامهای
عابر را نمیشنوید؟).»
(پاشایی،
1378، صص: 199-192)
جالب اینجاست
که این "خوانشگر"
که با خوانش
ویژهی به
اصطلاح
"مفردات شعر"
ذهن خواننده
را از طریق
تاویلات فکری
خود از متن به
حاشیه میبرد،
باز هم به وجه
غالب و جنبهی
اجتماعی شعر
مه بیتوجه
نمانده است.
هر چند در جمعبندی
خود باز هم بر
همان صراط
سیاستزدایی
از شعر شاملو
رفته است:
«شاید
بیابان نماد
خوبی برای وضع
موجود خفقانزدهی
آن سالها
باشد، اما نه
بیابانِ این
شعر. کافی است
فقط به کشیدهگیهای
الفهای سطر
اول توجه کنید
که بسط جان
راوی را در آن
حس میکنیم، و
لحن شاد سطر
اول - که در
سطرهای بعد
تائید میشود – مغایر
بیان چنین
خفقانی است.»
(پیشین)
چنین تحلیلی
مثل این است
که کسی مدعی
شود سمفونی
نهم بتهوون
(عظیمترین
سمفونی در وصف
شادی) را نمیتوان
در شرایط
حاکمیت
دیکتاتوری
شنید و زمزمه
سرداد. پاشایی
با سر هم کردن
چند اصطلاح
آوایی کشف
بزرگی نکرده
است. ممکن است
ضربآهنگ شعر
مه شاد باشد.
این امری
طبیعی است و
برخلاف اوهام پاشایی
مغایر خفقان
نیست. همهی ما
که لحظهی
مشابهِ دیدار
عزیزان را در
شرایط اختناق
تجربه کردهایم
- پاشایی را
نمیدانم -
دچار شعف و
شادی شدهایم.
جای تاسف اینکه
آموزهی بِرِشت
- ژدانفی "آنکه
میخندد هنوز
خبر فاجعه را
نشنیده"
زمانی در جهاننگری
پاشایی
نشسته است که شاملو
به مرزبندی با
آن رسیده و
گفته بود:
« من
دستکم حالا
دیگر فرمان
صادر نمیکنم
که "آنکه میخندد
هنوز خبر هولناک
را نشنیده است"
چون به این
حقیقت واقف
شدهام که
تنها انسان
است که میتواند
بخندد و دیگر
به آن خشکی
معتقد نیستم
که در روزگار
ما سخن از
درختان به
میان آوردن
جنایت است.»
مضاف بر اینها
گیرم که
پذیرفتیم شاملو
در سالهایی
که تحت تاثیر
رآلیسم
سوسیالیستی
بوده (از 1325 تا 1333)
شاد زیستن و
خندیدن در
شرایط حاکمیت
اختناق را نیز
جرم میدانسته
است. بله شاملو
و همتایان او
چنین میاندیشیدهاند.
حتا پذیرش این
امر بدیهی نیز
تفسیر و خوانش
پاشایی از
شعر مه را مهمل
جلوه میدهد.
چرا که در سال 1332
(زمان کودتا و
تاریخ سرودن
شعر) شاملو
نمیتوانسته
به شعرهایاَش
ضربآهنگ و
مضمون شاد
بدهد. پریا یک
استثنا است که
پیشتر دربارهی
سُستی
ساختارهای
اجتماعی آن
سخن گفتیم.
باری پیش از
شعر مه یازده
شعر دیگر در
بخش اول و
ابتدای بخش
دوم دفتر هوای
تازه آمده است
که لحن همهی
آنها تلخ و
سیاه است. شعر
نخست این
مجموعه ناماَش
"بهار
خاموش" است و
ناگفته
پیداست سالی
که بهاراَش
خاموش است،
چگونه سالی
است. چارپارهیی
که در انتهای
آن آمده است:
« بهار
آمد، نبود اما
حیاتی
درین
ویران سرای
محنتآور
بهار
آمد دریغا از
نشاطی
که
شمع افروزد و
بگشایداَش در» (ص:89)
شعر دوم به
نام "بازگشت"
چنین
نومیدانه
آغاز شده است:
« این
ابرهای تیره
که بگذشتهست
برموجهای
سبز کف آلوده
جان
مرا به درد چه
فرساید
روحاَم
اگر نمیکند
آسوده... » (ص:90)
شعر بعدی
"رانده" (دستبردار
از این هیکل
غم...) (ص:94) و البته
مضامینِ و
شعرهای بعدی
نیز از همین
مایهها
سرچشمه گرفته
است. در شعر
"گل کو" که به
خاطر تکرار
همین نام با
شعر مه نیز
وجه مشترکی
بسته است،
آمده:
« شب
ندارد سرخواب.
... گل
کو میآید
با
همه دشمنی این
شب سرد
که خط
بیخود این
جاده را
میکند
زیر عبایاَش
پنهان... » (ص:111)
پاشایی
را با تفکرات
انتزاعی اش
رها می کنیم تا
به ادامه ی
ترجمان بودا و
شمنیسم و ذن و چپق
مقدس برسد.
تأملی در
نظریهی خردهبورژوایی
چشم مرکب
مختاری
درآمد
برخلاف
تصورات مجازی
و تصاویر
هپروتی و تفاسیر
بوداییِ پاشایی
- که شعر
اجتماعی شاملو
را به دوران
کاهنان معابد
عهد عتیق میبَرَد
- نگاه محمد
مختاری به
شعر و ادبیات
و نقد، نگرهیی
مترقی،
جسورانه و در
عین حال میان
بافتی و مرکب
است. محمد
مختاری
شاعری توانا و
منتقدی ژرفاندیش
بود که در
میانهی راه
بر خاک سیاهش
افکندند تا
باغ مهربانی و
دانش و گلستان
نقد و شعر
معاصر بیبرگ
بماند. اما نه
مگر به قول آن
شاعر پیر خراسانی:
"باغ
بیبرگی که میگوید
که زیبا نیست؟
داستان از
میوههای سر
به گردون سای
اینک خفته در
تابوت پست خاک
میگوید."
محمد
مختاری در
بخشی از کتاب "چشم
مرکب" نگاه
خود را معطوف نقد
شعر و اندیشهی
شاملو کرد.
ما نیز در این مجال
درهای نقدی را
باز میگشاییم
که بهسان
داستانی از "میوههای
سر به گردون
سای اینک خفته
در تابوت پست
خاک" سخن میگوید.
به این مفهوم
نقد چشم مرکب مختاری،
پاسداشت یاد
و خاطرهی او
نیز هست. این
نکته را ابتدا
گفتیم تا راه
بر فرصتطلبیها
ببندیم.
نکتهی قابل
تامل در پیگیری
سابقهی
اندیشهی
مبارزهطلب
چریکی در شعر شاملو
وجود بعضی
شعرهای عریان
دفتر هوای
تازه و باغ
آینه است که
اگرچه به لحاظ
زبان و بیان و
به تبع سن و
سال شاملو با
شعرهای چریکی
دههی پنجاه و
شصت قابل مقایسه
نیستند، اما
در هر حال ردی
و جاپایی از چنین
اندیشهیی را
تداعی میکنند.
نمونه را
شعرهای شبانه
(یاران من
بیایید...)
شبانه (یه شب
مهتاب) پریا،
عشق عمومی و...
است. شاملو
در شعر تو را
دوست میدارم
با صراحتی
عجیب موضوع
برخورد چخماقهای
بیطاقت با
فتیله را - که
معلوم است چه
نتیجهیی میدهد
- با ما در میان
نهاده است:
« طرف
ما شب نیست
صدا
با سکوت آشتی
نمیکند
کلمات
انتظار میکشند
من با
تو تنها
نیستم، هیچ کس
با هیچ کس
تنها نیست
شب از
ستارهها
تنهاتر است...
طرف
ما شب نیست
چخماقها
کنار فتیله بیطاقتاند
خشم
کوچه در مشت
توست
در
لبان تو شعر
روشن صیقل میخورد
من تو
را دوست دارم،
و شب از ظلمت
خود وحشت میکند.» (ص:218)
بیتعارف
"مفردات"!! این
شعر و سایر
شعرهایی از این
دست بینیاز
از شرح وبسط
است. مشابه
چنین شعری در
دفترهای شعر
مبارز دههی
پنجاه به
تولید انبوه
رسیده است. با
این تفاوت که
در این دورهی
اخیر زبان شعر
مبارز خشن شده
و بر منطق
زبان ستیز
منطبق گردیده
است. محمد مختاری
در ارزیابی
خاستگاه زبان
ستیز در شعر
دههی پنجاه
به خطا رفته و
آشکارهگی
تضاد کار ـ سرمایه
در کنار دو
قطبی شدن جامعهی
طبقاتی
(بورژوازی ـ
پرولتاریا) را
- که تبعاً شعر
نیز از آن
تاثیر پذیرفته
- به "سیاستزدهگی"
و "کل نگری"
نسبت داده
است:
«اما
هنگامی که
هویت آدمی،
نخست در
موقعیت سیاسی
یا سیاستزدهگی
و سپس با
فعالیت یا
انفعال سیاسی
گره میخورد،
شعر سیاسیاَش
نیز به همین
هویت میگراید.
موقعیت
سیاسی،
انتظار پدید
آمدن لحظهی
نهایی ستیز را
در مرکز ذهن
قرار میدهد.
مبارزهی
مسلحانه هم استراتژی
میشود و هم تاکتیک.
گرایش به
انسانهای
قهرمان،
پیشرو،
ستیزنده، عملگرا،
با عظمت و...
مرکزیت مییابد
و تقویت میشود.
سرانجام لحظهی
قاطع و قطعی
مرگ و زندهگی
مبنای صفبندی
و تقسیم، یعنی
پذیرش و
انکار، دوست و
دشمن، آفرین و
نفرین میشود.
انسان مطلوب
از این نظر
کسی است که
خود را در
چنین لحظهیی
اثبات کند.
این یک
ناگزیری و در
عین حال انتخاب
دردناک
تاریخی ـ
فرهنگی بوده
است و تا وقتی
در بر همین
پاشنه بگردد،
خواهد بود.» (محمد
مختاری، 1378،
ص:91)
دریغا از این
تحلیل که در
نهایت - لابد -
نمرهی قبولی
را به شعر توللی
و نادرپور و مشیری
میدهد و شاملو
را - بازهم
لابد - به سبب
ستایش از
انسانهای
قهرمانی که
جان خود را
فدای آزادی
مردم ایران
کردند، با
زبان تکفیر "انتخاب
دردناک"
کنار مینهد.
معلوم است در
شرایط حاکمیت
بورژوازی، وضعیت
اقتصادی مردم
زحمتکش میان
مرگ و زندهگی
تقسیم میشود
و اوضاع سیاسی
نیز در حالت
دوست و دشمن
قرار میگیرد.
جماعتی به قول
شاملو "به
چرا مرگ
خودآگاهاناَند"
و جمعی "بیچرا
زندهگان".
گروهی تسلیم
میشوند و به
گفتن "یکی
آری" میمیرند
و گروه دیگری
به دیکتاتوری
"نع" میگویند و
به خاک می
افتند. مانند
خود محمد. با
این تفاوت که
گروه نخست
(تسلیم شدهگان
منفعل) پیش از
آنکه مرگشان
فرا رسد به
شنیعترین شکل
ممکن مردهاند:
« ... آن کو
به یکی "آری"
میمیرد
نه به
زخم صد خنجر
و مرگاَش
در نمیرسد
مگر
آنکه از تب و
هن
دق
کند.» (ص:750)
اما گروه دوم –
که هماره در
اقلیتاند –
چنان
فروتنانه بر
خاک میگسترند
که ... بگذارید
از زبان شاملو
بشنویم:
« نگاه
کن چه
فروتنانه بر
خاک میگسترد
آنکه نهال
نازک دستاناَش
از عشق
خداست
و پیش
عصیاناَش
بالای
جهنم
پست
است... » (ص:750)
که ابتدای
شعری است به
مناسبت "قتل احمد
زیبرم در پسکوچههای
نازیآباد".
مشکل محمد مختاری
و منتقدانی
همچون او این
است که میخواهند
به تضادهای
آنتاگونیستی
جامعهی
سرمایهداری با "چشم
مرکب" بنگرند
و نمیخواهند
به واقعیات
تلخ موجود در
متن حاکمیت دولت
طبقهی
بورژوازی
اعتراف کنند و
بپذیرند که
شعر و ادبیات
و سینما و
تئاتر و نقاشی
حتا در
زیباترین و
هنرمندانهترین
شکل خود نیز
در جامعهی
طبقاتی لاجرم
سیاه است و
نویسنده - به
مفهوم عام آن -
اگر نخواهد
راه صلاح و
سلامت گزیند،
اگر نخواهد به
عشرتکدهی
"کام و ناز"1
فرو غلتد و در
موقعیت "ناز
پروردهگان
تنعمِ بیغم"
قرار گیرد،
اگر نخواهد
"محتاط در
مرزهای آفتاب"،
"در پناه سرد
سایهها"
روزمرهگی را
به روزمرگی
پیوند زند و
اگر نخواهد
"سر به گریبان
کشد" تا از "دُشنام
کبود دار"
ایمن بماند،
چارهیی جز
انتخاب ندارد.
ممکن است کسی
این نوشتهها
را شعار
بخواند. حتا
اگر آنچه
گفتم شعار
باشد، به جد
معتقدم همین
شعارها هر قدر
هم که سطحی
باشد، بیگمان
از عمق جامعهی
متضاد طبقاتی
(سرمایهداری)
برخاسته است.
اندک تاملی در
ریخت شناخت چنین
جامعهیی – که
حتا فروغ نیز
به شناسایی و
شناساندن آن
برآمده است -
به ما نشان میدهد
که در یک طرفِ
"شهر سرد"
آلونکها و
زاغهها و
حلبیآبادها و
مفتآبادها و
یافتآبادها و
ساکنان پاپتی
آنها صف بستهاند
و در طرف دیگر
سعدآبادها و
سلطنتآبادها
و شاهآبادها.
و جالب اینکه
چه ما بخواهیم
و چه نخواهیم
جامعه خود از
طریق همین نامگذاری
دست به انتخاب
دردناک زده
است. با این همه
شگفتا محمد مختاری
در نقد شعر
مبارز مینویسد:
«در این
نگرش و
موقعیتِ
ناگریز، میان
گفتن آری و نه
عملاً یک
انتخاب بیشتر
باقی نماند.
این محک و
معیار است»
(پیشین،
ص:91)
معلوم است که
"نگرش" امری
ذهنی است و از
هر منظر - خوشبینانه
یا بدبینانه -
شکل ببندد،
تغییری در ساخت
و بافت سیاسی
و اقتصادی
جامعهی نمیدهد.
با هر نگرشی
چه چپ
استالینی و چه
راست هیتلری
که به جامعهی
سرمایهداری
نگاه شود، آنچه
در منظر اول
در برابر دیدهگان
رژه خواهد
رفت، تضاد
طبقاتی است.
بدیهی است
تنها زبان و
بیانِ صادق
است که در
شرایط حاکمیت
دیکتاتوری
یکی از دو
جبههی آری یا
خیر را انتخاب
میکند. و عجیب
آنکه مختاری
از درک چنین
مسالهی سادهیی
عاجز مانده و
نوشته است:
«... زبان فقط
بر همین معیار
میچرخد. این
سوی، یعنی سوی
انکار،
شایسته و پاک و
منزه و آرمانی
و متعالی است.
و آنسوی یعنی
سوی پذیرش
ناشایست و
ناپاک و پست و
حقیر و بیارزش
است. هر کس آن
سوست، از اینسو
بیگانه است.
خط فارقی میان
اینسو و آنسو
کشیده شده
است. خط حق و
باطل. خط
آزادی و استبداد.
خط امانت و
خیانت. خط
عظمت و حقارت.
خط دوست و
دشمن. این از
بابتی تقلیل
فرهنگ جامعه،
انسان و جهان
به دو وجه
متضاد است، آن
هم تضاد همیشه
آنتاگونیستی.»
(پیشین)
آیا به عقیدهی
مدافعان این
نظریهی خردهبورژوایی
در جامعهیی
که دیکتاتوری
استالینی و هیتلری
حاکم است میتوان
میان گشتاپو و K.G.B
از یکسو و
آزادیخواهی
از سوی دیگر
خط فارقی
نکشید؟ قصدم
مقایسه ی مع
الفارق
استالین و
هیتلر نیست.
که اولی در هر
حال دل سوز
زحمت کشان
بوده و دومی
دشمن آنان. بیشک
در اینجا
صحبت از تحلیل
مارکسیستی یا
دفاع از برخورد
آنتاگونیستی
طبقات در میان
نیست. این
واقعیت مسلم
که دیکتاتوری
سرمایه
جامعه را سیاه
و سفید میکند،
چندان محتاج
احتجاج نیست.
تنها در شرایط
حاکمیت دموکراسی
تودهیی و به
رسمیت شناختن
حقوق برابر هم
وندی است که
میتوان اقلیت
دگراندیش را
از صف دوست و
دشمن بیرون
کشید و به اندیشه
ی مخالف
احترام گزارد.
شعر مبارز
مجهز به زبان
ستیز برخاسته
از تهاجم به
مناسبات
شریرانهی
دوران حاکمیت
دیکتاتوری
سرمایهداری
است و اگر
بخواهد از
آزادی دفاع
کند ناگزیر
است هرده
انگشت خود را
به علامت
هواداری از
جبههی خیر،
سپیدی و صلح
به سوی
قهرمانان و
ستایشگران
راه آزادی
نشانه رود.
پس از آن
تحلیل خام، محمد
مختاری به
سراغ شعر شاملو
میرود و بدون
آنکه در نظر
داشته باشد
اندیشهی شاملو
همیشه به سوی
سوسیالیسم
معطوف بوده و نیما
به طور کلی از
چنین گرایشی
دور مانده
است، مینویسد:
«شعر شاملو
اساساً وصف و
تصویر هنری یک
دورهی فرهنگی
ـ سیاسی است...»
(پیشین)
پیش از آنکه
نقل قول را
ادامه دهم
ناگزیر از این
تذکرم که
تقلیل شعر شاملو
تا این حد و
زمان شمول
کردن آن همان
قدر بیبنیاد
است که فیالمثل
کسی بگوید غزل
حافظ صورتگر
هنری دوران شاه
شیخ ابواسحاق
و مبارزالدین
محمد و شاه شجاع
است! نه اینکه
شعر شاملو - و حافظ
- تصویرگر
هنری یک دورهی
فرهنگی ـ
سیاسی نیست.
نه. این مولفه
فقط یکی از
ویژهگیهای
شعر شاملوست.
اینقدر هست
که میتوان از
این خصلت در
مُقام یکی از
خصوصیات و
جزیی از یک کل -
که همان
زوایایی از
شعر شاملو
باشد - یاد کرد.
روا نیست برای
رسیدن به هدف
از پیش تعیین
شدهیِ تحلیل
خود اینگونه
از جز به کل
برویم. مختاری
ادامه میدهد:
«[شعر شاملو]
نشانهی تبدیل
دوران ما به استعاره
است.2 در این
دورهی طولانی
بسیاری از
گسترش دهندهگان
این زبان او
را همراهی
کردهاند. یا
پا جای پای او
گذاشتهاند.
زبان او در
دوران خود به
زبان عادت
تبدیل شده
است، در حالی
که نیما، به
دلایلی که
فعلاً مجال
بحثاَش نیست،
از چنین
موقعیتی
برخوردار نشد.3
تثبیت زبان شاملو
در سنخ هنری
ستیز سبب شد
که دو سه نسل
به شعر او
عادت کنند.
امروز با
گستردهترین
وجه این عادت
رو بهروئیم.
زیرا نه تنها
دوستداران
هنری و سیاسی
او از آن
تبعیت میکنند،
بلکه برخی از
مخالفان
سیاسیاَش نیز
اشعار خود را
با الگوی
زبانی او میسرایند.
البته این
نحوهی ارتباط
و گسترش علاوه
بر اینکه
نتیجهی قدرت
تسلط و ابداع
زبانی شاملوست
از فرهنگ ستیز
نشات میگیرد.
اشتراک گروههای
مختلف و حتا
متخاصم در
فرهنگ ستیز
استقبال آنان
را از کارائیهای
زبان شاملو
آسان و تقویت
میکند. یعنی
ستیزِ زبان،
مخالفان او را
نیز بر همین
روش میچرخاند.
البته شاملو
در به کارگیری
زبان ستیز، از
عشق پرتوان و
شففت عمیق خود
سود برده است
و آنرا به
صورت زبان
حماسی امروزش
درآورده که به
شهادت مدایح
بیصله گردِ
اندوه بر آن
نشسته است و
نشان میدهد
که خود نیز از
آن رنج میبرد.
رنج به سبب
عشق به انسانهایی
که در ستیز با
امثال او راه
دشمنانه میپویند
و اگر خود نیز
ستیزنده
نیستند، هیمهی
افروزش خصومتاند.
اینان به همان
چیزی تسلیماند
که گرایش
انسان مبارز
آنرا در شأن
آدمی نمیداند
و آن خفتپذیری
است:
« تو
باعث شدهای
که آدمی از
آدمی بهراسد.
تراشندهی
آن گَنده بتی
تو
که
مرا به وهن در
برابرش به
زانو میافکنند.
تو
جان مرا از
تلخی و درد
آکندهیی
و من
تو را دوست
داشتهام
با
بازوهایام و
در سرودهایام.
تو
مهیبترین
دشمنی مرا
و تو را
من ستودهام
رنج
بردهام ای
دریغ
و تو
را
ستودهام» (ص:885)»
– (پیشین صص:94-93)
قضاوت زندهیاد
محمد مختاری
بری از درک
عمیق تاریخی
از چگونهگی
نبرد طبقات در
همیشهی تاریخ
است. کما اینکه
شاملو نیز در
اواخر عمر -
سوگمندانه -
در نوعی عرفان
شبه بودایی
افتاده بود و
از فرهنگ
اندیشهی
مبارزهی سالهای
دههی 60 به کلی
پرت شده بود و
به جای جهانبینی
دیالکتیک
تاریخی به
رازوارهگی
عرفانی عقب
نشسته بود.4
باری درک این
نکته که در
عصر حاکمیت
سرمایهداری
طیفی از روشنفکران
و مبارزان چپ
و دینی در
برابر رژیم
سلطنتی
ایستاده
بودند نباید
چندان عجیب و
پیچیده باشد.
چنانکه با یک
زبان و فرهنگ
سخن گفتن و
مبارزه کردن
این طیف نیز
امر چندان
شگفتی نیست.
به همین دلیل
است که در
بعضی از تحلیلها
- فیالمثل
مدعای شاه - از
مخالفان
سلطنت تحتِ
عناوین "مارکسیسم
اسلامی" و "ارتجاع
سرخ و سیاه"
یاد شده است.
چنانکه بعضی
از مارکسیستهای
معاصر سازمان
چریکهای
فدایی خلق را
چپ مذهبی یا
چپ سنتی
نامیدهاند.
به هر حال این
امری بسیار
طبیعی است که
شاعران مذهبی
- نمونه را م. آزرم
- به تاسی و تحت
تاثیر زبان و
فرهنگ ستیز
شعر و اندیشهی
شاملو شعری
را تولید
کنند. نکتهی
دیگر این است
که نه شاملو
و نه مختاری
به این مسالهی
بسیار بدیهی
پی نبردهاند
که امثال هیتلر
از میان هورا
و تشویق تودههای
زحمتکش به
قدرت رسیدند و
بسیاری از
عناصر آدمکش
گشتاپو را
مردمی تشکیل
میدادند که
از اعماق فقر
زدهی جامعهی
آلمان
برخاسته
بودند و در
نهایت اگرچه
منافع طبقاتیشان
با منافع راست
فاشیستی در
تضاد بود، اما
کمر به خدمت
ماشین آدمکشی
رایش بسته
بودند.به قول
مارکس " جهنم را
نیز با نیت
خیر سنگفرش
کرده اند." و
مگر جز این
است که صدها
هزار تن از
مردمی که به
ستایش از استالین
به صفوف ارتش
سرخ پیوستند و
به بهانهی
انهدام
بورژوازی و
نابودی یقه
سفیدها، همچون
دوستاقبانان
به استخدام
شکنجهگران
اردوگاههای
سیبری
درآمدند و
مبارزان
برجستهیی
مانند بوخارین
و تروتسکی را
تیرباران
کردند از طبقهی
کارگر روسیه
برخاسته
بودند؟ در
کجای دنیا بورژوازی
برای حفظ
منافع خود و
سرکوب
مخالفاناَش
صرفا از عناصر
درون طبقاتی
خود بهره جسته
است؟ تمام
عناصر و عوامل
تقویت کنندهی
تیلوریسم و
مککارتیسم و
استحکام
منافع
بورژوازی
متروپل آمریکا
از کارگرانی
بودند که هر
روز صبح مانند
گلههای
انسانی به
کارخانهها میرفتند
و شبها چنان
خسته و پوک به
خانه باز میگشتند
که اندک مجالی
برای تفکر
پیرامون حوادث
اطراف خود نمییافتند.
لومپنتاریای
عضو تی
پارتی گاه
برای نان شب
خود در مانده است
با این حال
کارگر مهاجر
مکزیکی
را با چاقو
می زند. دستکم
برای آدمی مثل
شاملو که با
اختیار و
ارادهی
اگزیستانسیالیستی
متاثر از
اندیشهی سارتر
آشنا بود،
باید این حکم
روشن که ماهیت
انسان پس از وجودش
شکل میبندند
و امثال موریس
پاپون که در
فرانسه به
استخدام
فاشیسم هیتلری
در آمدند میتوانستند
متکی بر اراده
و اختیار خود
راه دیگری
بگزینند آنقدر
بدیهی و آشکار
باشد که دیگر
برای کسانی که
از میان تودههای
خاکسترنشین
جامعه
برخاستند و
برخلاف منافع
طبقاتیشان خود "تراشندهی
آن گَنده بُت"
و گُنده بتی
شدند که فرمان
به قتل عام
آزادیخواهان
میداد، اشک
نریزد و دل
نسوزاند.
فراموش نکنیم
که شاملو در
اوج آگاهی
طبقاتی خود از
همین "گنده
بت" به نحو
دیگری سخن
گفته بود:
«
دریغا شیر آهن
کوه مردا
که تو
بودی،
و کوهوار
پیش
از آنکه به
خاک افتی
نستوه
و استوار
مرده بودی.
اما
نه خدا و نه
شیطان -
سرنوشت
تو را
بتی
رقم زد
که
دیگران
میپرستیدند.
بتی
که
دیگراناَش
میپرستیدند.» (ص:730)
در چنین
صورتی آیا
برای کسانی که
این بت (دستگاه
آدمکشی) را میسازند
و میپرستند
باید اشک دوست
داشتن ریخت؟
هر چند این سازندهگان
و پرستندهگان
از طبقهی
کارگر باشند
بازهم در
مجموع همهی
کسانی که کمر
به خدمت تحکیم
سلطهی سیاسی
طبقهی بورژوازی
حاکم بستهاند،
در نهایت - دستکم
به لحاظ عملکرد
سیاسی - با
منافع دولت
مرز مشترک
بستهاند و
دوست داشتن
این افراد
همانقدر
رمانتیک است
که دوست داشتن
دختر پسندی که
قبلاً در دفتر
آهنگها
رقم خورده
بود. چنین
دوست داشتنی
حتا از آن
دوست داشتن
اومانیستی
پوپولیستی
شعر تا شکوفهی
سرخ یک پیراهن
نیز سطحیتر و
احساساتیتر
است:
« ...
دوست داشتن
مردان/ و زنان/
دوست داشتن نی
لبکها/ سگها/ و
چوپانان/ دوست
داشتن چشم به
راهی/ و ضرب انگشت
بلور باران/
بر شیشهی
پنجره/ دوست
داشتن
کارخانهها/
مشتها/ تفنگها/
دوست داشتن نقشهی
یابو/ با مدار
دندههایاَش/
با کوههای
خاصرهاَش/ و
شط تازیانه/
با آب سرخاَش/
دوست داشتن
اشک تو/ بر
گونهی من/ و
سرور من/ بر
لبخند تو/
دوست داشتن
شوکهها/ گزنهها
و آویش وحشی/ و
خون سبز
کلروفیل/ بر
زخم برگ لگد
شده/ دوست
داشتن بلوغ
شهر/ و عشقاَش/
دوست داشتن
سایهی دیوار
تابستان/ و
زانوهای بیکاری/
در بغل/ دوست
داشتن جقه/
وقتی که با آن
غبار از کفش
بسترند/ و
کلاهخود/
وقتی که در آن
دستمال
بشویند/ دوست
داشتن شالیزارها/
پاها و/
زالوها/ دوست
داشتن پیری سگها/
و التماس نگاهشان/
و درگاه دکهی
قصابان/ تیپا
خوردن/ و بر
ساحل دور
افتادهی
استخوان/ از
عطش گرسنهگی/
مردن/ ... » (صص:58
- 55)
من البته حس
انسان دوستی
عمیق شاملو
را درک میکنم
و به او حق میدهم
که برای تودههای
تراشنده و
پرستندهی
دیکتاتوری
بورژوایی دل
بسوزاند. اما
این حس وقتی
که از عاطفهی
شخصی فاصله میگیرد
و به آگاهی
شناخت منافع
طبقاتی5 میرسد
نه به نفرت و
نکوهش بلکه
به احساس ستیز
با همان کسانی
تبدیل میشود
که این گروه
عظیم انسانی
را به بیگاری
و کارمزدی
گرفتهاند. شاملو
در اوج
عاشقانههایاَش
سروده بود:
« عصر
عظمتهای غول
آسای عمارتها
و
دروغ.
عصر
رمههای عظیم
گرسنهگی
و
وحشت بارترین
سکوتها
هنگامی
که گلههای
عظیم انسانی
به دهان کورهها
میرفت...
عصری
که شرم و حق
حساباَش
جداست
و عشق
سوءتفاهمیست
که با
"متاسفام" گفتنی
فراموش میشود...
عصری
که
فرصتی
شورانگیز است
تماشای
محکومی که
بردار میکنند
سپیدهی
ارزان ابتذال
و سقوط نیست
مبدا
بسیاری خاطرههاست...
» (ص:518–517)
از لحاظ
ساختارهای
اجتماعی - که
شعر و هر هنر متعهد
دیگری را تحت
تاثیر قرار میدهد
- میان عصر
سرودن این شعر
(دفتر "آیدا:
درخت و خنجر و
خاطره") و
روزگار سرودن
مجموعهی
مدایح بیصله
کمترین
تفاوتی به
وجود نیامده
است. بورژوازی
حاکم بر جهان
ما همان
بورژوازی است
و عصر ما همان
عصر. این همان
عصری است که "شرم
و حق/ حساباَش
جداست." در
چنین صورتی
عملکرد همهی
کسانی که به
لحاظ شرم یا
ناآگاهی به
عمله و اکرهی
بورژوازی
تبدیل شدهاند
و کمر به خدمت
تراشیدن بتی
بستهاند فقط
با معیار حق و
باطل قابل
ارزیابی تواند
بود و دوست
داشتن کلی و
تودهیی
معیاری است که
در این سنجش
جای نتواند
گرفت. اگر
ملاک ارزیابی
انسانها
همانی باشد که
مختاری گفته
و شاملو در
شعری از مدایح
بیصله سروده
است، پس همهی
ما باید عاشق
و شیفتهی شعبان
بیمخها و
روسبیان و
قداره بندان
میدان 28 مرداد
باشیم که
هرچند به سبب
خاستگاه
طبقاتی، به
طبقهی کارگر
و تودهی زحمتکشان
و مردم
پابرهنه تعلق
داشتند، اما
دشنهها و
دشنامهایشان
برای حفظ
منافع
بورژوازی تیز
شده بود. به نظر
میرسد که شاملو
با وجود همهی
مرزبندی قطعی
و قاطعی که در
دوران ویژهیی
از حیات
اجتماعی خود
با دنیای شعر سپهری
بسته بود در
اواخر عمر به
تدریج به این
دنیای شبه
عرفانی نزدیک
شده و از
مبارزهی
سیاسی
اجتماعی
فاصله گرفته
است. این همان
پدیدهی
مذمومی است که
شاملو تمام
دوران مفید
زندهگی خود
را بر مبنای
گریز از آن با
هدف استخدام شعر
در کارگاه
تغییر بنیادی6
جهان پی ریخته
بود. هر چند در
همین دفتر
مدایح بیصله
که از حوصلهی
بررسی ما
بیرون است.
شعرهایی
همچون پیغام
نیز دیده میشود.
و شعری بینام:
« من همدست
تودهام
تا آن
دم که که
توطئه میکند
گسستن زنجیر
را
تا آن
دم که زیر لب
میخندد
دلاَش
غنج میزند
و به
ریش جادوگر آب
دهن پرتاب میکند
اما
برادری ندارم
هیچ
گاه برادری از
آن دست نداشتهام
که
بگوید "آری":
ناکسی
که به طاعون
آری بگوید و
نان
آلودهاَش را
بپذیرد.» (ص:850)
"بزرگیاَت
در آن است که
به پایان
نتوانی رسید."
این جملهیی
است که گوته
در ستایشِ حافظ
گفته بود. و
بزرگی شاملو
در این است که
با وجود همهی
فراز و نشیبهای
زندهگی دردناکاَش
تا واپسین
ساعات حیات به
ترزی مستمر و
بیوقفه همدست
توده باقی
ماند و در هر
حال از همه
کسانی که به
"طاعونِ"
سرمایهداری
"آری" گفتند و
"نان آلودهاَش"
را پذیرفتند،
فاصله گرفت.
رمز بزرگی و
راز جاودانهگی
شاملو در این
است که به
شیوهیی یگانه
موفق شد به اندیشهی
مقاومت علیه
دیکتاتوری
سرمایه در شعر
خود حالت ویژهیی
بدهد که در آن
استعلای بیان
زیبای هنری در
کنار کشف
زبانی نو و
اعتلای
مضامین
اجتماعی به یک
اندازه قد
بکشد و به
ذروهیی سر
حدی برسد.
جایی که نه میتوان
به آن رسید و
نه میتوان از
آن فراتر رفت.
مانند غزل حافظ.
شعر فارسی
البته بعد از شاملو
به راه خود
ادامه خواهد
داد و از رکود
کنونی بیرون
خواهد آمد.
کی؟ نمیدانم.
اما میدانم
که گونهی
شاملو یا
شعری که به
"شعر شاملو"یی
مشهور شده است
با وجود
پیروان و
هواداران بیشمار
و به رغم
تولید سرشار و
انبوه هرگز
شاعری در
قوارهی شاملو
نخواهد زاد.
دستکم این
است که به قول لورکا:
زادناَش
به دیر خواهد
انجامید
خود
اگر زاده
تواند شد
این بحث را
ادامه خواهیم
داد......
پینوشتها:
[1]. رند حافظ
نیز از جمله
آدمهای بلاکش
و بلا گُزیدهیی
است که سَرش
برای مبارزه
درد میکند:
- اهل کام
و ناز را در
کوی رندی راه
نیست رهروی
باید جهان
سوزی نه خامی،
بیغمـی
- نـاز
پــرورد
تنـــعم
نبـرد راه به
دوست عـاشقــی
شیــوهی
رندان
بلاکــش
باشـد
2. این
قضاوت نهایت
بیانصافی
است. معلوم
است که شعر در
دورهی
دیکتاتوری
اگر بخواهد
شعر بماند و از
تیغ سانسور هم
بگذرد لاجرم
به استعاره و
کنایه و اشاره
میگراید.
مضاف به اینکه
این ویژهگیها
در شرایط
آزادی نیز در
شمار صورخیال
شعراَند و...
3. برخلاف
این نظر، نیما
اگرچه چپ به
مفهوم خاص نبود،
اما در بسیاری
از شعرهای او
میتوان اشاره
و استعارههایی
یافت که
دیکتاتوری را
هدف گرفته
است. (در این
زمینه بنگرید
به بخش "ترجمهی
شبانه" از
کتاب "همسایهگان
درد"). مضاف به
اینکه زمانهی
نیما با
روزگار شاملو
اساساً
متفاوت بوده است.
4. برای
دریافت این
عقبنشینی
شاملو
از مرزهای
مبارزهی
اجتماعی به
نوعی رخوت
عرفانی
بنگرید به شعر
"در آستانه" و
ذیل نویس ص:263-262،
از کتاب
"همسایهگان
درد".
5. مسالهی
اصلی همین
است: آگاهی و شناخت
منافع طبقاتی.
بیتردید
دهقانانی که
گروه صفایی
فراهانی را
(اعضای تیم
حمله به
پاسگاه
ژاندارمری
سیاهکل) تحویل
ساواک دادند
صرفاً به این
سبب همکاری
داوطلبانه با
دشمنان خود را
پذیرفتند که
از فقدان آگاهی
طبقاتی رنج
میبردند.
6.
شاملو در
مصاحبهیی
گفته بود: « وظیفهی
شعر تغییر
بنیادی جهان
است... » به نظر
میرسد او در
متن صدور این
حکم تحت تاثیر
تز یازدهم
مارکس در نقد
فوئر باخ بوده
است. مارکس
گفته بود:
«فیلسوفان
تاکنون جهان
را تفسیر کردهاند،
وقت آن است
جهان را تغییر
دهیم.»
منابع:
پاشایی.
ع (1378) زندهگی و
شعر احمد
شاملو " نام
همه شعرهای تو"
، تهران:
ثالث، 2 مجلد
شاملو.
احمد (1352) درها و
دیوار بزرگ
چین، تهران:
کتاب نمونه
------ (1382) مجموعه
آثار، دفتر
یکم اشعار،
تهران: نگاه
قراگوزلو.
محمد (1386) همسایهگان
درد، تهران:
نگاه
مختاری.
محمد (1378) چشم
مرکب،
تهران: توس