مارکسیسم
و خودرهاییبخشی
پرولتری(1)
نورمن گیراس
ب. نظریان
در مورد
آرای مطرح شده
در این جا، من
مدعی نوآوری
نیستم. برخی
از آنها
اخیرا در
مقالهای به
قلم "هال
دریپر" مورد
بحث قرار
گرفتهاند.(2) این آرا
به طور مفصلتر
و عمیقتر در
کتاب مایکل
لووی"در باره
تئوری انقلاب
مارکس" مطرح شدهاند(3). اگر به
خود مارکس
برگردیم، در
سال 1864،
او در مقدمهی
قواعد "انترناسیونال
اول" اصل
خودرهاییبخشی
را این گونه
صورتبندی میکند:"رهایی
طبقات کارگر
باید به وسیله
خود طبقات
کارگر به دست
آید". در چند
مورد پس از
این، او و
انگلس به
صراحت این اصل
را دوباره
تایید میکنند
(4). و در
تاریخ بحثهای
مارکسیستی به
دنبال آن، در
شرایط گوناگون،
از جمله به
وسیلهی لنین،
لوکزامبور و
تروتسکی، از
این اصل حمایت
و دفاع شده
است.
بنابراین
اصل خودرهاییبخشی،
یک اصل قدیمی
است و بارها
مورد بحث قرار
گرفته است. من
آن را دوباره
برای بحث در
این جا ارائه
میدهم، زیرا
نتایج ضمنی آن
وسیع است. این
نتایج ضمنی از
بازتایید ِ
سادهی تعهد
دموکراتیک به
ابعاد اندیشهی
مارکسیستی فراتر
میرود،
ابعادی که
توامان معرفتشناسی،
سیاسی و جامعهشناختی
اند. به عبارت
دیگر، اصل
خود-رهاییبخشی
در
ماتریالیسم
تاریخی نه یک
اصل فرعی،
بلکه اصلی
مرکزی است. به
همین تعبیر،
در رابطه با
مسایل مربوط
به یک مجموعه
آرای معین،
این اصل میتواند
نکتهی محوری
مفیدی فراهم
کند که به زعم
من برای
فیلسوفان
رادیکال حایز
اهمیت تواند
بود.
اگر ما
زیر عنوان
فلسفهی
رادیکال، از
اندیشمندانی
نام ببریم که
خواهان تحول بنیادی
نظم اجتماعی
بودهاند،
آنگاه در مییابیم
که یکی از
دلبستگیهای
سنتی فلسفهی
رادیکال،
پروژهی متحول
کردن خود
انسانها بوده
است. بدون
متحول ساختن
انسانها، طرز
تلقی و رفتار
آنها،
تواناییها و
عادتهایشان،
دگرگونی
رادیکال
روابط
اجتماعی و
نهادهای
سیاسی بی دوام
خواهد بود- همچون
یک ناکجاآباد
تهی یا خطرناک
فراتر از محدودیتهای
جاودان طبیعت
انسان. در
نتیجه پروژههای
تحول اجتماعی
مبتنی بر تضاد
میان جنبههای
بالفعل و جنبههای
بالقوهی
انسانی است، و
عموما برداشتی
از یک فرآیند
را ارائه میدهد،
هر چند به شکل
ساده شده، که
از طریق آن
بالقوهها
باید تبدیل به
فعل شوند. همه
چیز به این
وابسته است که
به چه شیوههای
این فرایند در
نظر گرفته شده
است.
از ژان
ژاک روسو مثال
میزنم. نیازی
به گفتن این
نکته نیست که
از نظر او آن
چه انسانها
هستند و آن چه
که میتوانند
باشند، دو چیز
متفاوت است.
دشواری اصلی
در کوشش برای پُر
کردن شکاف
میان این دو
قرار دارد. یک
فراز از کتاب
"قرارداد
اجتماعی" بر
این دشواری
گواهی میدهد:"برای
آن که مردمی
تازه شکل
گرفته بخواهد
آیینهای
خردمندانهای
در باب سیاست
وضع کند و
قواعد اساسی
دولتمداری را
پیشه سازد،
لازم است
معلول خود به
علت تبدیل
شود؛ ذهن
اجتماعی که
محصول نهاد جامعه
است،
خود باید حتی
بر آن نهاد
چیره گردد؛ و
انسانها باید
پیش از شکلگیری
قوانین، چیزی
باشند که تنها
همان قوانین
میتواند آنها
را بدان تبدیل
کند"(6). به سخن
دیگر یعنی:
انسانها
محصول شرایط
اجتماعی خویش
هستند و تا
زمانی که
نهادهای ناقص
جامعه آنها
را به انحراف
میکشد، نمیتوانند
جامعهی نوینی
بنا کنند؛[از
سوی دیگر] آنها
وقتی میتوانند
نیاز به
تغییرات
اجتماعی را
تشخیص دهند و
توانایی حفظ
این تغییرات
را کسب کنند
که پیشتر از
نتایج چنین
تغییری بهرهمند
شده باشند. آنها
در یک دور
باطل گرفتار
شدهاند که
چشمانداز
خودرهاییبخشی
را به روی آنها
میبندد. تدبیر
روسو برای حل
این مشکل "قانونگذار
بزرگ" است،
کسی که حکمت
خود را در
خدمت مردم
عادی قرار میدهد
و چارچوب
نهادها و
قوانین مورد
نیاز آنها را
پی میریزد و
به آنها میآموزد
چه میتوانند
و چه باید
باشند. اما او
از این جهت میتواند
این کار را
انجام دهد که
خردمند است. و
او از این
لحاظ خردمند
است که از
تاثیر تعیینکنندهی
شرایط تحریفکنندهی
اجتماعی مصون
میماند؛ یعنی
از برون دایرهی
جهالتی که
سایرین را به
هم میپیوندد،
به عنوان یک
نمایندهی
خارجی برای
تحولات
اجتماعی،
ظهور میکند.
دو نمونه
دیگر را ذکر
میکنم.
"بوناروتی"
مینویسید:"تجربهی
انقلاب کبیر
فرانسه...
کاملا ثابت
کرد مردمی که
افکارشان به وسیلهی
یک رژیم مبتنی
بر نابرابری و
استبداد شکل
گرفته، در
آغازِ یک
انقلاب نوپا
شایسته
نیستند تا
کسانی را
برگزینند که
آن انقلاب را
رهبری میکنند
و به سرانجام
میرسانند.
این وظیفهی
دشوار تنها از
عهدهی
شهورندان
خردمند و
مشهور برمیآید
که، در راه
عشق به وطن و
عشق به
انسانیت،
زمان درازی را
صرف دریافتن علل
آسیبهای عمومی
کرده، خود را
از چنگ تعصب و
فسادِ متداول
جامعه رهانیده،
کار روشنگری
معاصرانشان
را به جلو
برده، و، با
حقیر شمردن
طلا و جاه و
جلال این
جهانی، خوشبختی
مردم را با
تضمین پیروزی
برابریِ انسانها
جویا شدهاند.(7)
"وایتلینگ"
مینویسد: "صبر
پیشه کردن، آنطور
که معمولا
توصیه میشود.
تا زمانی که
همه به نحو
شایستهای
آگاه شده
باشند، در
واقع به معنی
دست شستن از
هر کوششی است،
زیرا مردم به
تمامی،
هیچگاه به
سطحی یکسان از
روشنبینی
نایل نمیشوند،
دستکم نه تا آن
زمان که
نابرابری و
مبارزه منافع
خصوصی در جامعه
هنوز به هستی
خود ادامه میدهد".
و وایتلینگ در
ادامهی این
بحث، یک
دیکتاتور را
که به
سازماندهی کارگران
میپردازد، با
یک "دوک" مقایسه
میکند که بر
ارتش خود
فرمان میراند.
(8)
من در این
جا به این
اعتراضِ
اخلاقی مرسوم
با جستجوی
آزادیخواهانه
با وسایل
مستبدانه نمیپردازم.
ایرادهای
دیگری، به
مراتب قویتر،
بر این طرز
استدلال وارد
است. یک ایراد
را میتوان
جامعه
شناختی/سیاسی
نامید: واقعیت
اجتماعی در
این جا به
مثابهی چیزی
جبری و بی
انعطاف در نظر
گرفته میشود
که قادر است
مجریان
انسانی را به
پذیرش و اطاعت
وادارد؛ با این
همه در برابر
چنین قدرت فوقالعادهای،
قدرت
"قانوگذار
بزرگ"، با
معدودی "شهروند
خردمند و
متهور" میتواند
موثر واقع
شود. ایراد دیگر
معرفتشناختی
است: شرایط
برای کسب یک
دیدگاه
انتقادی نسبت
به جامعه
منتفی میشود،
ولی عدهای،
باز هم انگشت
شمار میتوانند
به حقیقت دست
یابند. در واقع
این بینش هم
زمان مکانیکیترین
نوع
ماتریالیسم و
دترمینیسم را
از یک سو(انسانها
تنها محصول
شرایط خود
هستند)، با
خالصترین
ایدهالیسم و
ارادهگرایی
از سوی
دیگر(معدودی
میتوانند از
این مشروطسازی
مقتدر
اجتماعی
بگریزند و یا
یک ضربه شرایط
انسانی را
متحول کنند)
در آمیخته
است. تمایز
میان رهبران و
تودهها در
این بینش-تودهها
همیشه منفعل و
نفوذپذیرنده
هستند- در یک
مورد به وسیله
جامعه که آنها
را شکل میدهد،
و در مورد
دیگر به وسیله
رهبران که آنها
را آگاه و
آزاد میسازند.
لویی
آلتوسر
فیلسوف
مارکسیست
فرانسوی در یکی
از اظهارت
ابهامآمیزش
چنین گفته
است:"تمامی
سنت
مارکسیستی منکر
این ادعا بوده
که "انسان
تاریخ را میسازد"(9) خوب، میشود
بر سر این که
چه چیز "سنت"
مارکسیستی
هست یا نیست
بحث کرد. ولی
ادعای آلتوسر
در این جا،
حیقیقت دیگری
را کتمان میکند
که به همان
اندازه واجد
اهمیت، و از
لحاظ تئوریک
برای
طرفداران
آلتوسر هضمنکردنی
است؛ و آن
عبارت است از
این که بزرگترین
متفکران و
رزمندگان
انقلابی
مارکسیست از
مارکس گرفته
تا زمان حال،
کم و بیش به
صراحت گفتهاند
که این انسانها
هستند که
تاریخ را میسازند
هر چند بر
مبنای شرایط
عینیای که به
آنها داده
شده است(10). این اندیشه،
که مسلما در
این شکل بسیار
عام و انتزاعی
بیان شده،
معهذا دارای
اهمیت است، زیرا
نشاندهندهی
گسست مارکس از
تمامی پرسشوارههایی
است که من هم اکنون
بدان اشاره
کردم، و تمام
ساختههای
تئوریک ملموستر
و مشخصتر
مارکس معطوف
به همین
اندیشه است.
در این جا من
فقط اشارهی
مختصری به
"تزهایی
درباره
فویرباخ" میکنم
زیرا نوشتههای
معروفی است.
انسانها نه
تاثیرپذیرهای
منفعل هستند و
نه ارادههای
همواره
توانا، بلکه
همزمان فاعل
و فعلپذیر در
عملی هستند که
با ساختارهای
اجتماعی و
ایدئولوژیک
را به وجود میآورد
و دگرگون میکند.
آن طور که
مارکس میگوید:"همراه
شدن تحول
شرایط با تحول
عمل انسانی یا
خودگرگونسازی
را تنها میتوان
به عنوان عمل
انقلابی در
نظر گرفت و به
طور عقلایی
درک کرد"(11). همین اندیشه
در
"ایدئولوژی
آلمانی" هم
آمده است(12). به هر حال،
حلقهای که در
آن انسانها
از امکان
خوددگرگونسازی
محروم شدهاند،
با این اندیشه
شکسته میشود
و در نتیجه
انسانها دیگر
نیازی به کسان
دیگری که
آزادکنندهی
آنها باشند،
نخواهند داشت.
اما به
گمان مارکس
نمایندهی
تحول اجتماعی
در عصر ما،
مجری انقلاب
سوسیالیستی،
به گونهای
انتزاعی،
"انسان به طور
کلی" نیست،
بلکه تودههای
پرولتری
هستند. اگر
ضدانسانگرایی(آنتیهومانیسم)
آلتوسری
دارای
اعتباری
باشد، به نظر
من در همین
نکته و تاکید
بینهایت بر
آن است. مساله
تحول و رهایی
انسان، در
وهلهی نخست
مسالهی تحول
و رهایی پرولتاریا
است. این
فرایند، در
ورای تسخیر
قدرت سیاسی(دیکتاتوری
پرولتاریا) و
عواقب مترتب
بر آن، دربرگیرندهی
چیزی است که
به طور کلی میتوان
آن را "آموزش"
خود
پرولتاریا نامید.
آموزش به چند
مفهوم" برون
فکندن عادتهای
تسلیم و تمکین
که به خاطر
موقعیت
زیردست بودن
در جامعهی
سرمایهداری
حاصل شده و به
وسیله
ایدئولوژی
حاکم در آن
جامعه نیز
تقویت شده
است؛ آزادی از
تمام تاثیرات
آن
ایدئولوژی،
تشخیص منافع
طبقاتی واقعی
خویش و وسایل
لازم برای
تحقق آن منافع؛
اعتماد
پیداکردن به
تواناییهای
خود برای
سازمان دادن و
حکم راندن، به
تجربهگری در
امر تشکیلات و
تصمیمگیریهای
سیاسی- چنین
اعتماد و
تجربهای کمابیش
به وسیلهی
دستگاه دولت
بورژوایی از
پرولتاریا
دریغ شده است.
به عبارت
دیگر، چیزی که
من آموزش پرولتاریا
نامیدم به
سادگی عبارت
است از
فرایندی که از
طریق آن
پرولتاریا آگاهی
مستقل طبقاتی
کسب میکند و
به اعتبار آن
سازمانهای
طبقاتی مستقل
خود را تا
مرحلهی رسیدن
و دربرگرفتن
نهادهای قدرت
دوگانه و دولت
آیندهی
پرولتری شکل
میدهد. و این
آموزش بخش
جداییناپذیر
انقلاب سوسیالیستی
است، که بدون
آن انقلاب
تصورناپذیر
میباشد. چنین
آموزشی چگونه
به دست میآید؟
از مارکس
نقلقول میآورم.
از
"ایدئولوژی
آلمانی"؛ "هم
برای تولید
این آگاهی کمونیستی
در مقیاس تودهای،
و هم برای
موفقیت خود
هدف، تغییر
انسانها در
مقیاس تودهای
ضروری است، تغییری
که تنها در یک
جنبش عملی، در
یک انقلاب، میتواند
رخ دهد؛ پس
این انقلاب
ضروری است نه
تنها به این
دلیل که طبقهی
حاکم به هیچ
نحو دیگری
برانداخته
نمیشود، بلکه
هم چنین به
این سبب که
طبقهی
براندازندهی
آن، فقط در یک
انقلاب میتواند
خود را از همهی
پلشتی اعصار
برهاند و
شایستهی
بازیافتن
جامعه گردد" (13). دومین
نقل قول از
"جنگ داخلی در
فرانسه" است:"طبقه
کارگر... میداند
که به منظور
تدارک رهایی
خود، و به
همراه آن شکل
والاتری که
جامعه فعلی به
وسیلهی نهادهای
اقتصادی خود
به طور مقاومتناپذیری
به سمت آن
گرایش پیدا میکند،
او باید از
میان مبارزههای
طولانی، از
میان یک سلسله
فرآیندهای
تاریخی گذر
کند که دگرگون
کنندهی شرایط
و انسانها
است"(14).
پرولتاریا در
فرآیند
مبارزه
انقلابی خود
برای سرنگونی
جامعه سرمایهداری،
خود را متحول
میسازد و میآموزاند.
آموزش
پرولتاریا
اساسا خود-آموزی
است، برای این
که این نکته
برچسب قدیمی و
سهل خودبهخودیگرایی
را بر نینگیزد
باید چند نکتهی
ضروری اشاره
میکنم.
به نظر من
در روایتهای
به اصطلاح
خودبهخودیگرا
در مارکسیسم،
حقیقتی که
نهفته این
است: تمایل
خودبهخودیِ
طبقه کارگر به
مبارزه،
لااقل به
فاصله معین،
نه فقط برای
این یا آن
امتیاز
مختصر، بلکه
علیه ریشههای
استثمار و
ستم، علیه خود
جامعهی
سرمایهداری،
شرط لازم، ولی
نه کافی، برای
سوسیالیسم
است. این در واقع
مثل همان است
که بگویی
جامعهی
سرمایهداری
تضادهای عینیای
را که موجد
احتمال
تاریخی
سوسیالیسم
است(و من از
"احتمال"
فراتر نمیروم)،
در خود نهفته
دارد. اگر این
شرط تحقق نیابد،
آن گاه
سوسیالیسم
فقط به یک
آرمان اخلاقی در
میان آرمانهای
موجود، یا به
پروژهی
تئوریکِ
روشنفکران
مارکسیست بدل
میشود که
واقعیتی در
برندارد و در
برابر این
واقعیت همان
قدر ناتوان
است که"قانونگذار
بزرگ" روسو و
نظایر آن.
البته، کسانی
از "ادوارد
برنشتاین"
گرفته تا
مخالفان بی
شمار امروزیِ
مارکسیسم
انقلابی هم
درست همین
بینش از
سوسیالیسم را ارائه
کردهاند. من
در این جا
تنها اشاره میکنم
که اگر بینش
آنها درست
باشد،
مارکسیسم باید
برخطا باشد.
در نتیجه،
تعجبانگیز
نیست که تز
لنین در "چه
باید کرد؟"
(مشعر بر این
که جنبش خودبهخودی
طبقه کارگر
فقط فقط باعث
بروز "تریدیونیسم"
میشود که
دقیقا سیاست
بورژوایی
طبقه کارگر
است")(15)،
تزی که به
عنوان سلاح
جدلی بر علیه
اکونومیستها
به کار رفت،
بعدها از جانب
لنین کنار
گذاشته شد.(16)
در
همین حال،
تاکید بر این
نکته که آموزش
و رهایی
پرولتاریا
اساسا
فرایندهای
خودآموزی و
خودرهاییبخشی
است، به هیچ
وجه با تئوری
مارکسیستی و
لنینستی حزب
مباینت ندارد.
از نظر مارکس
و لنین حزب
چیزی نیست مگر
ابزار خود
طبقه کارگر،
تشکیلات خود
او برای
مبارزه؛ برای
آنها، حزب یک
نمایندهی
بیرونی دیگر
برای رهایی که
در بالا و
مافوق تودهها
باشد نیست.
حزب علت وجودیاش
را از نیازهای
چندی اخذ میکند:
نیاز به یک
تشکیلات
رزمنده که
مبارزات طبقه
را هماهنگ
کند، طبقهای
که ابتکارهای
خودبهخودی و
پراکندهاش
برای کامیابی
انقلابی لازم
است، ولی به
خودی خود کافی
نیست؛ نیاز به
جمعآوری و
آمادهسازی
پیشرفتهترین
بخشهای طبقه،
این بخشها در
رابطه با
آگاهی و تشکیلات
یک واحد همگن
نیستند، و اگر
قرار باشد که غلیانهای
تودهای به
هنگام وقوع به
هدر نرفته،
پراکنده و
متلاشی نشوند،
یک چنین تدارک
مقدماتی
اجتنابناپذیر
است؛ نیاز به
تمرکز و تحکیم
تجربهای
تاریخی، درسها
و دانشی که
طبقه کارگر از
مبارزههای
پیشین به دست
آورده است.
اما حتی رابطه
میان حزب و
تودههای
غیرحزبی
نباید به نحوی
منحصرا یک
طرفه فهمیده
شود، آن طور
که حزب باید تودهها
را آموزش دهد
و رهایی ببخشد.
زیرا حزب
زمانی میتواند
تاثیر به
سزایی بر تودههای
خارج از خود بگذارد
که این تودهها
خودشان پا به
میدان نبرد
سیاسی گذاشته
و از طریق
تجربهی
خودشان درسهایی
را فرا گیرند که
با ترویج(پروپاگاند)
و تبلیغ
(آژیتاسیون)
به آنها داده
میشود. از این
بگذریم که خود
حزب باید از
این تودهها نیز
یاد بگیرد تا بتواند
ظرفیت خود را
برای رهبری
موفقیتآمیز
نشان دهد. در
هر حال، این
رابطه دو
جانبه و سیاسی
است نه یک
جانبه و
تعلیمی.
یک ملاحظهی
دیگر: تاکید بر
خودآموزی
البته نزد مارکس
به این معنی
نیست که جنبش
طبقه کارگر به
روشنفکران
نیازی ندارد،
و به ویژه
روشنفکرانی که
نه از طریقه
کارگر، بلکه
از سایر طبقات
میآیند. مثلا
فراز نسبتا
معروفی در
"مانیفست کمونیستی"
وجود دارد آنجایی
که مارکس و
انگلس به
صراحت صحبت از
بخشی از
بورژوازی، و
ایدئولوگهای
بورژواها، میکنند
که به
پرولتاریا
"روی میآورند"،
و به طبقه
انقلابی " میپیوندند"
(17). در یک
متن کمتر
شناخته شده
متعلق به سال 1879، مارکس و
انگلس این
نکته را
دوباره بیان
میکنند:"این
پدیدهای
ناگزیر و ریشهدار
در مسیر گسترش[جنبش]
است که گروهی
متعلق به
طبقاتِ
تاکنون حاکم
باید به
پرولتاریای
رزمنده
بپیوندند و
برای آن
عناصرِ آموزشگر
فراهم سازند.
ما این را به
روشنی در
"مانیفست"
بیان کردیم.
اما ... اگر
اشخاصی از این
نوع از سایر
طبقات به جنبش
پرولتری
بپیوندند،
نخستین شرط
باید این باشد
که آنها با
خود هیچ گونه
بازماندهای
از پیشداوریای
بورژوایی،
خردهبورژوایی
و از این قبیل
را نیاورند، بلکه
یکسره دیدگاه
پرولتری
اتخاذ کنند".(18)
بنابراین
من در این جا
قصد ندارم کار
تئوریک عظیمی
که مارکس و
مارکسیستهای
بعد با آن یک
مجموعه از
دانش فراهم
آوردند تا
بتواند
مبارزهی طبقه
کارگر را سمت
دهد و راهنما
شود، کم اهمیت
جلوه دهم.
سادهپنداری
است که گمان
کنیم کارگران
میتوانند آن
دانش را از
تجربهی
مبارزهی
سیاسی به
تنهایی کسب
کنند. با این همه،
همین مجموعهی
دانش است که
مارکس در نقل
قول بالا به
هنگام صحبت از
"دیدگاه
پرولتری"، به
آن اشاره میکند:
همین مجموعه
دانش است که
گفته میشود(در
موخرهی دومین
چاپ آلمانی
"سرمایه")
پرولتاریا را
"نمایندگی میکند"(19)؛ و
درباره همین
مجموعه دانش
است که گفته
میشود(در "فقر
فلسفه")
"محصول" جنبش
تاریخی پرولتاریا
است(20). به
زعم من منظور
مارکس این
بوده که:
مبارزات
سیاسی
پرولتاریا که
نابودی جامعهی
سرمایهداری
را هدف گرفته،
شرط امکانپذیری
علم مارکسیسم
است که جامعهی
سرمایهداری
را به عنوان
یک شکلبندی
اجتماعی در
میان سایر شکلبندیهای،
دارای یک مبدا
تاریخی و
دوران
اقتصادی تاریخی،
ادراک میکند
و توضیح میدهد.
بدون آن
مبارزات
سیاسی، بدون
آن منافع طبقاتی
که هدف آن
مبارزات
هستند. بدون
تعهد روشنفکران
انقلابی به آن
منافع و شرکتشان
در آن مبارزات
بدون تضادهای
سرمایهداری،
مارکسیسم به
وجود نمیآید.
از این نظرگاه
مارکسیسم
حقیقتا یک علم
طبقاتی است(21). این مدعا
را فقط کسانی
به عنوان نسبیگرایی
مردود میشمارند
که نمیتوانند
تمایز منطقی
لازم را میان
سوال جامعه شناختی
خاستگاهِ یک
اندیشه و سوال
معرفت شناختی
حقیقتِ آن،
قایل شوند.
خلاصه
کنیم: مارکس
ادعا کرد که
یک علم ارائه
داده است. چه
این ادعا
پذیرفته شود
یا نشود، باید
متوجه باشیم
که مارکس مدعی
نبود این علم
را خارج از،
یا مستقل از
جنبش طبقه
کارگر
پروارنده و آن
را به نحوی یک
طرفه به داخل
این جنبش
آورده است.
این ادعا را
دیگران برای
او ساختند، از
جمله
کائوتسکی و
لنین(هرچند در
مورد لنین
دوباره تاکید
کنیم، آن یک
سلاح جدلی بر
علیه
اکونومیسم
بود و نشان
دهندهی نمونهوار
طرز فکر لنین
نبود)(22).
چنین ادعایی
به نظر من
ایدهالیستی و
نامنطبق با ماتریالیسم
تاریخی است .
من یک نکتهی
دیگر را هم
مطرح میکنم و
بعد سخنم را
خاتمه میدهم.
علیرغم
بحثهایی که
تا این جا
ارائه کردیم،
باید اذعان
کرد که در
تفکر
مارکسیستی،
این دید که
تودهها را به
عنوان منفعلهای
کامل ِ شرایطِ
پیرامون در
نظر میگیرد،
مدام تکرار میشود.
دو مثال میآورم.
یکی لویی
آلتوسر است:
از نظر او،
انسانها چیزی
مگر "نگهدارنده/نتیجههای
روابط اجتماعی،
سیاسی و
ایدئولوژیک
خود نیستند.
ولی اگر انسانها
فقط همین
باشند، پس
چگونه ممکن
است بتوانند
این روابط را
نابود و
دگرگون کنند؟
پاسخ ناچارا
این است که به
وسیلهی قدرت
یک
دانش("پراتیک
تئوریک")، که
از جای دیگری
به آنها داده
میشود. دومین
مثال "هربرت
مارکوزه" است:
[از نظر او]
طبقه کارگر
[در جامعهی] بورژوایی
ادغام شده،
دستاموز شده،
کژآموخته
شده، نیروی
بالقوه
انقلابیاش
محدود گردیده،
به میل خود تن
به بهرهکشی و
ستم داده، و
نمیتواند-
زیرا نمیتواند-
که منافع
واقعیاش در
کجا است.
تصادفی نیست
که مارکوزه
دایم به مفهوم
دیکتاتوری
آموزشی" باز
میگردد و هر
بار نیز آن را
نپذیرفتنی مییابد.(23)
من بحث را
با عبارتی از
مارکس و
انگلس، از "بخشنامه"(1879) به پایان
میبرم:"هنگامی
که
انترناسیوناال
پا گرفت ما صریحا
شعار خود را
این گونه
فورموله
کردیم: رهایی
طبقه کارگر
باید کار خود
طبقهی کارگر
باشد. پس، ما
نمیتوانیم با
کسانی همکاری
کنیم که
آشکارا میگویند
کارگران
نیاموختهتر
از آنند که
بتوانند خود
را برهانند و
باید آزادی را
نخست از بالا
به وسیله
بورژوازی
بزرگ و خردهبورژوازی
مردم دوست به
دست آورند".(24)
منبع: Norman Geras
Literature of Revolution
Verso, 1986
این
مقاله اولین
بار در نشریه
پویا شماره 4
منتشر شده
است.
یادداشتها:
1-
این
متن سخنرانی
است که به
تاریخ 23
آوریل 1972 در
لندن، در
نخستین
کنفرانس
"فلسفه
رادیکال"
ایراد شده
است.
2-
"اصل
خودرهاییبخشی
در دیدگاه
مارکس"، در
سالنامهی
سوسیالیست
ریجیستر 1971 با
ویراستاری ر.
میلیباند و ج.
ساویل، لندن،
صفحات 81 تا 109 منتشر
شده است.
3-
مایکل
لووی"در باره
تئوری انقلاب
مارکس"،
پاریس 1970.
4-
ک.
مارکس و ف.
انگلس، منتخب
آثار، (سه
جلدی، مسکو، 70-1969)، جلد یک،
ص 104،
جلد دو ص 19، جلد سه صص94-20.
5-
و. ای.
لنین: مجموعه
آثار(مسکو 1970- 1960، 70-1969)،
جلد نهم، ص 29، و
لوکزامبورگ:
منتخب نوشتههای
سیاسی(ویراستار
ر. لوکر)،
لندن، 1972، ص
ص 159، 272،278، ل.
تروتسکی:
اخلاق آنها و
اخلاق ما،
نیویورک 1966، ص 42.
6-
"قرارداد
اجتماعی،
کتاب دوم، قصل
7.
7-
نقل
قول از کتاب
مایکل لووی، ص
85.
8-
همان
جا، ص ص 91-90.
9-
ل.
آلتوسر: "لنین و
فلسفه و
مقالاتی
دیگر"،
انتشارات نیو
لفت ریویو،
لندن 1971، ص 24.
10-
ک.
مارکس:"سرمایه"
(مسکو، 62-1961)،
جلد سک، ص 372، مارکس و
انگلس: منتخب
آثار، جلد یک
، ص 389،
جلد سه، ص 487؛ لنین:
مجموعه آثار ،
جلد بیست و
یک، ص 57؛
لوکزامبورگ:
منتخب آثار
سیاسی، ص 194؛ ل.
تروتسکی:"تاریخ
انقلاب
روسیه"،
انتشارات آن
آرتور ن. د. جلد
سه، ص 166، و
"زندگی من"،
نیویورک، 1960، ص ص 7-396؛ "ونسره
مورس":
سخنرانیها و
نوشتههای
ارنستو چه
گوارا(ویراستار
ج. گراسی)،
لندن، 1968، ص 293، و آثار
دیگر.
11-
سومین
تز در "تزهایی
دربارهی
فویرباخ"، در
ک. مارکس و ف .
انگلس، "ایدئولوژی
آلمانی"،
لندن، 1965، ص 646.
12-
همان
جا، صص 30-229.
13-
همان
جا، ص 86.
14-
مارکس
و انگلس،
منتخب آثار،
جلد دو، ص 224.
15-
لنین،
مجموعه آثار ،
جلد پنج، ص ص 437 و 375.
16-
برای
نمونه ر. ک:
مجموعه آثار
جلد سه، ص ص 18-17 و 113،
جلد ده، ص 32 و جلد سیزده،
ص ص 108-100.
17-
مارکس و
انگلس، منتخب
آثار، جلد یک،
ص 117.
18-
هما
ن جا، منتخب
آثار، جلد سه،
ص ص 93-92.
19-
سرمایه"،
جلد یک، ص 16.
20-
ک.
مارکس: فقر
فلسفه"، مسکو 1966، ص 23.
21-
لنین،
مجموعه آثار ،
جلد یک، ص ص 8-327، جلد
نوزده، ص 23.
22-
به
عنوان نمونه:
"تئوری صحیح
انقلابی... شکل
نهایی خود را
در پیوند
نزدیک با
فعالیت عملی
یک جنبش حقیقتا
انقلابی کسب
میکند". لنین
مجموعه آثار
جلد 31، ص 25.
23-
ه.
مارکوزه: اروس
و تمدن،
نیویورک 1961، ص 206، و
"انسان تک
ساحتی"،
لندن، 1964، ص 6 و 41 و 39.
24-
مارکس
و انگلس،
منتخب آثار،
جلد سه، ص 94.