یاسمن دلتنگ مادر

 


سلام س.پ عزیزم. خوبی؟
س.پ عزیز. میدانی امروز کجا رفتم و چه کسی را دیدم؟
نمیتوانی حدس بزنی
عصر امروز رفته بودم دیدن باغی خیال انگیز و رویایی
باغی که در دل زمستان سرد و یخزده با غنچه های لطیف و دلاویزش بهار را نوید میداد
امروز به دیدن یاسمن رفتم
یاسمن تک غنچه ای بر شاخه های درختی ضربه خورده از تبر اما هنوز ایستاده
یاسمن دختر زندانی سیاسی محبوس در اوین صدیقه مرادی این دوست پر مهر و عطوفت
س.پ عزیزم. دلم برای دوستانم تنگ شده و عطر و بوی آنها را از خانواده هایشان میجویم و میبویم
دلم برای مهربانی های صدیقه تنگ شده
دلم برای آنهمه گفتگوهای شیرین و گاه درددلهایی که با او داشتم تنگ شده
دلم برای شوخی های تیز اما ظریفش تنگ شده
دلم برای نکته های ریز و دقیقی که میدید و گهگاه آنها را طنزمایه ای برای سر بسر گذاشتن و شاد کردن دلم قرار میداد تنگ شده
دلم برای نجواها و پچ پچه های اسرارآمیز روی تخت کنار دستش و اعتماد و عشقی که مثل پرتوهای نور آفتاب به همه جا نور میپراکند تنگ شده

دلم برای آنهمه صبوری هایش تنگ شده
صدایش را. نگاهش را. طنین خنده هایش را در لحظه های دلتنگی ام مرور میکنم و در ته ذهنم او را میکاوم
دلم برایش بسیار تنگ شده و امروز پس از چهار ماه عزمم را جزم کرده به دیدار دخترکش رفتم
یاسمن
یاسمن عزیز و مثل گلبرگها لطیف و شکننده
همانند نامش زیبا و معطر و گرم و صمیمی
اما تنها...تنهای تنها میان مادر بزرگش و پدرش و من و همکلاسیها و معلمها و همه
یاسمن دلتنگتر از من
یاسمن بیقرارتر از من
یاسمن عاشقتر از من
یاسمن دلتنگ مادر
یاسمن بیقرار و سراسر رویای در آغوش کشیدن مادر
یاسمن گرچه شاد از دیدار روز یکشنبه اما برای ملاقات حضوری چهارشنبه بیتابی میکند
برای بوییدن عطر تن مادر بیتابی میکند
تا چهارشنبه نه روزها را...نه ساعتها را...نه دقیقه ها را بلکه ثانیه ها را میشمارد
نام صدیقه را که می آورم نگاهش که به پایین است همچون پرستویی به چهره ام بال میگشاید و چشمهایش برق میزند
شنیدن نام مادرش برایش چقدر شوق انگیزست
شنیدن صحبت از مادرش چقدر برایش جالبست
و اما من...من بی اختیار حرف میزدم تا اندوهم را پنهان کنم
اندوهم از خجالت و شرم که بیرون زندانم و مادر این دختر معصوم در زندان
میخواستم احساس اندوهم از اینکه کاری از دستم بر نمی آید و قدرتی ندارم تا مادرش را و دیگران را آزاد کنم و غم و عجزم را ته جویبار تند جملات گاه بیربطم پنهان نمایم
زیر شن های رودخانهء احساسات طغیان کرده ای که قادر به آرام کردنش نبودم
س.پ عزیزم. کاش یاسمن را میدیدی
و کاش مادربزرگش را هم میدیدی
مادر بزرگش خانمی بسیار عارف و اهل دل و سخن شناس و شعردوست است
اغلب اشعار مولانا و حافظ را از بر است
و البته بسیاری از آیات قرآن را نیز
این زن اگرچه پاهایش بشدت درد میکند و با واکر راه میرود اما صاحب ذوق و روحیه ای بالاست
فوق العاده خوش صحبت و سنجیده حرف میزند و چه زیبا شعر میخواند و چه با مهربانی نگاه میکند
و تبسم قشنگش که چهرهء چروکش را درخشان کرده دنیایی از عشق را به آدم هدیه میکند
و سرانجام پدر...پدر یاسمن...محکوم به دهسال دوری از همسر
شکسته و خسته و غم دنیا بر دوشش اما امیدوار و بسیار با اعتبار
س.پ عزیزم. من با آنها از تو هم حرف زدم. از تو و از آشنایی ام با تو
اگرچه شاید آنها اصلاً سردرنیاوردند که چگونه میشود کسی را پرستید اما ندانست که او کیست
اما مگر میشود از تو نگفت؟ از تویی که باعث آشنایی من با تمام آدمهایی شدی که در اوین شناختم و حالا دلتنگشانم و حالا دیده بر راه که بیرون از اوین ببینمشان
شوق تماشای قوهای سپید و دلداده بر سطح آب مواج دریاچه ای که به اندازهء عشق عمق دارد و به وسعت دلها مساحت
لحظات در آغوش گرفتن صدیقه همسرش را و دخترک دلبندش را
و نهادن بوسه ای داغ بر گونهء مهدی مرد زندگی اش
و آتش تند مادری در حسرت در کنار فرزند بودن
س.پ عزیزم . نمیدانم چکار کنم
چه کاری از دستم بر می آید
هیچ نمیدانم
چهارشنبه....آه...چقدر مانده؟
چند ساعت؟ چند دقیقه؟ چند ثانیه...و لحظه ها...لحظه های دیرگذر
لحظه های بیرحم پیش از ملاقات و لحظه های سریع و زودگذر ساعات ملاقات
س.پ عزیز و خوبم. بلندترین کوه دنیا در کجاست؟
بلندترین قله در جهان اسمش چیست؟
میخواهم بر فراز آن قله بروم و فریاد بزنم که صدیقه مرادی را. ناهید خانم* را. مادر** را و همه را آزاد کنید
میخواهم بروم فریاد بزنم
س. پ خوب من! بگو چکار کنم؟
من نمیدانم...هیچ نمیدانم...فقط اینقدر میدانم که دارد ظلم میشود
ظلم میشود در حق یاسمن و در حق دیگر فرزندان دور از آغوش مادر و پدر
س.پ جان. کجایی؟ بگو چکار میتوانم انجام دهم؟
تو بگو
ستاره.تهران


ناهید خانم = کفایت ملکمحمدی*
مادر= کبرا بنازاده امیرخیزی**