http://kanoonmodafean1.blogspot.com/2013/08/blog-post_12.html#more

"علي باز"

ياور

کانون مدافعان حقوق کارگر - "علي باز" به درد چوپاني هم نمي‌خورد. هيچ گوسفند داري و هيچ مالي (مال، چند خانواده كوچك ايل كه معمولا" فاميل خيلي نزديك هستند و با هم ييلاق و قشلاق مي‌كنند مال خوانده مي‌شوند) حاضر نبودند گله‌شان را براي چرا به او بسپارند. جز اين چند خانواده‌‌ي كوچك كه پسرخاله و دايي يا عموزاده‌هايش هستند، آن هم از روي اكراه. "علي‌باز" به زعم اهل مالسر به هوا بود. مانند اسمش در آسمان‌ها پرواز مي‌كرد و با واقعيت‌هاي سرسخت و نابه‌هنجار موجود، همان شرايطي كه او را اجبارا" در پايين‌ترين مرتبه‌‌ي قاعده‌‌ي ساختاري طبقاتي قرار داده است، رابطه‌‌ي خوبي نداشت. آرزوي ثروتمند شدن و عواقب بعدي چنين رويايي مانند خوره به جانش افتاده و هر روز با اين توهمات و آرزوها به خواب مي‌رفت. در زمان چراي گله، ذوب شده‌‌ي روياهايش بود. همه‌‌ي امكانات بر او كه بچه يتيم مال بود بسته بود، جز چراي گوسفندان. با همين چوپاني نان و دوغي به زحمت جفت و جور مي‌شد.

قرار داد كارش با ايل يك ساله بود كه طي يك سال، يك جفت "جوراب" - گيوه مخصوص چوپاني-  يك دست لباس "دويت" و يك "چوقا" (لباس ويژه بختياري) و مقداري پول توافق شده ، آن هم در صورت يك سال كار شايسته و مورد تاييد صاحبان گوسفندها ، به او پرداخت مي‌شد. خورد و خوراكش هم مثل همه مردم مال بود. تنها يك راه ثروتمند شدن براي او و روياها و تصورات "علي باز" با تعدادي اگر و شايد خودنمايي مي‌كرد: "زيرخاكي". قصه‌هاي پيرزن‌هاي مال ، شب كنار اجاق "سياه چادر" ، كشف اشرفي‌هاي طلا و ... براي كودكان ، زمينه‌‌ي توهم اين امكان محال را ، براي "علي باز" فراهم نموده بود. او سرگردان اين اگرها و شايدها ، گنج ، طلا ، ثروت و ... او را از كارش باز مي‌داشت. بعضي مواقع اين تخيلات باعث مي‌شد گوسفند يا بزي را در كوه جا بگذارد. گرگ‌ها هم اين چوپان سر به هوا را شناخته بودند از اين رو هميشه دور و بر او پرسه مي‌زدند تا در يك فرصت مناسب به كام خود برسند. خانواده‌هاي مال هستي و زندگي شان و لقمه‌‌ي نان حقيرشان به پشم و شير و مو و پوست اين حيوانات وابسته است. هر گوسفند يا بز براي اين زندگي در حكم يك كارخانه توليد شير و متعلقات آن است تك تك اين ثروت‌ها برايشان عزيز و بسيار مهم است.

دم‌دم‌هاي غروب گوسفندان سير شده از چراگاه‌هاي غني "زرد كوه" با پستان‌هاي پر شير به ياد بره‌هايشان، بدون هدايت چوپان خود راهي مال شدند. "علي باز" در روياها و خيال‌پردازي‌هاي خود آن چنان اسير بود كه اطراف خود را فراموش كرده بود. او براي گله تنها يك مترسك بود. گله‌‌ي گوسفندان و بزها او را به دنبال خود مي‌كشيدند. يكي از بزهاي پر جنب و جوش از گله باز مانده بود. "علي باز" با دنياي رويايي گنج و سكه‌هاي اشرفي ، كه با يك اگر مي‌توانست مالك شود، بي‌خبر از بز جا مانده، غيرارادي به دنبال گوسفندان بود.

هوا گرگ و ميش شده و نور و روشنايي در مقابل تاريكي و سياهي پا پس مي‌گذاشت. بوي نان گرم تازه كه ترشي خميرش را مي‌توان حس كرد و دود اجاق‌هاي مال كه از چند قلوه سنگ سياه تشكيل شده بود در فضاي اطراف چادر‌ها پيچيده بود. با رسيدن اولين گوسفندان به مال با صدايي بلند بره‌هايشان را به خود مي‌خواندند. تركيب صداي بره‌ها و گوسفندان و پارس سگ‌ها سمفوني غروب سياه چادرها را تشكيل داده بود. زن‌ها با سر و صدا و با شتاب به پيش باز گله مي‌رفتند و بي‌اعتنا به سر و صداها، آن‌ها را به " قاش" (سنگ‌چيني‌هايي كه گوسفندان و بزها را از بزغاله‌ها و بره‌ها جدا مي‌كند) هدايت مي‌كردند. زن‌هاي مال همه‌‌ي بزها و گوسفندان را دقيق از روي رنگ و خطوط چهره‌‌ي آن‌ها مي‌شناختند. بدين جهت به سرعت متوجه نبود يكي از بزهايشان شدند. تاج‌ماه كه ديد از بزش در گله خبري نيست با فريادي بلند همه را از نبود بزش با خبر كرد.

هي "علي باز" ، پدر سگ پَه بزمونَه چه كِردي ،‌هان "علي باز"...؟

"علي باز" كه داشت به ديواره‌‌ي سنگ چين تكيه مي‌داد تا سيگاري چاق كند ، با وحشت از جاي پريد با خود مي‌انديشيد ... كه اگر باز هم حيوان كم بياورد، بيچاره مي‌شود و "مال" را تنها جايي كه در آن راحت بود و مي‌شناخت بايد ترك كند، چون هيچ كس ديگر حاضر نخواهد بود دارايي‌اش را به او بسپارد تا طعمه گرگ‌ها بشود. فرياد زن موهاي بدن "علي باز" را سيخ كرد. سيگارش را به كناري انداخت و با وحشت و ترس گله را ورانداز نمود. دو دستي بر سرش زد. چوب‌دستي‌اش را برداشت و با شتاب به سوي كوه پايه‌هايي روان شد كه از آن آمده بود. مردان مال براي كار عملگي به شهرهاي اطراف رفته بودند، چون گوسفندداري آن درآمد را نداشت كه بتواند نيازهاي خانواده را تامين كند. تنها چند پيرمرد، بچه‌ها و زن‌ها در مال بودند. زن‌ها به تنهايي همه‌‌ي بار زندگي مال را به دوش مي‌كشيدند. از بامداد خروس‌خوان تا نيمه‌هاي شب كه شيرهاي دوشيده شده را مي‌جوشانند و ماست و پنير درست مي‌كنند، كارشان ادامه دارد. كاري 24 ساعته و بدون درنگ، كاري شاق كه در سن جواني آن‌ها را با چهره‌اي شكسته، پير مي‌نمايد ولي چشم‌هاي‌شان با درخشندگي، زيبايي جواني‌شان را فرياد مي‌زنند.

"تاج ماه"، صاحب بز گم شده، و دو زن ديگر چوب‌دستي‌ها را برداشتند و دوان دوان خود را به "علي‌باز" رساندند. شب ، در "زرد كوه" به تنهايي پرخطر است. خرس و گرگ ، خطرهاي جدي شب هستند. از اين رو زن‌ها "علي باز" را تنها نگذاشتند. جست وجو در تاريكي ادامه يافت. ولي از اين تلاش سودي نبردند. گريه "تاج‌ماه" با هق‌هق شروع شده بود. او يك كارخانه توليد شيرش را از دست داده بود و اين براي گذراندن زندگي‌شان يك مصيبت بود. در مسير بازگشت با سر و صدا و دعواي كفتارها مواجه شدند كه روي باقي‌مانده‌هاي پوست و استخوان بز به يكديگر حمله مي‌كردند. زن‌ها با فرياد به دسته‌‌ي كفتارها حمله كردند، ولي دیگر از بز جز چند تكه پوست پاره پاره و استخوان‌هاي جويده شده چيزي باقي نمانده بود. گريه آرام "تاج ماه" به شيون تبديل شد:

- هي بوووووم (پدرم)

موهايش را مي‌كشيد و به صورتش چنگ مي‌زد، ولي به يك باره همه‌‌ي صورتش منقبض شد خشم و نفرت از چوپان سر به هوا جاي شيون را گرفت. چوب دستي‌اش را به حالت حمله بلند كرد و به سوي "علي باز" هجوم برد. "علي باز" غافل‌گير شد. چوب دستي "تاج ماه" با قدرت و نفرت يك مادر دردمند بر كتف‌هاي "علي باز" نشست. چوپان فريادي زد و به زمين افتاد و زن بدون ترحم دومين ضربه را با همه توان بر ران چوپان نشاند. چوپان با همه‌‌ي وجودش فريادي جيغ مانند كشيد. دو زن ديگر مانع شدند ضربه سوم كه سر چوپان را هدف گرفته بود فرود آيد. زن با چهره‌اي مسخ شده از خشم، با موهاي پريشان چوب‌دستي را دو دستي گرفته و آماده بود به مجازات "علي باز" ادامه دهد. زن‌ها مانع مي‌شدند و او دريده‌ترين توهين‌ها را نثار "علي باز"  كرد.

روز بعد، "علي باز" لنگان با كمك چوبدستي چوپاني‌اش، بدون اين كه بتواند چيزي بابت ماه‌ها كار چوپاني به دست بياورد، از راه "لارسبز" و "سد كوهرنگ" راهي "چله گِرد" شد. در "چله گِرد" به خانه‌‌ي عموزاده‌هايش رفت كه سال‌ها قبل، زندگي كوچ نشيني را رها كرده و در پروژه‌ها جوشكار شده بودند. همه‌‌ي خانواده‌‌ي عموزاده بابت كتك‌هايي كه از دست تاج ماه خورده بود او را ريشخند مي‌كردند و مرتب مي‌گفتند: دست "تاج ماه" درد نكند و با سر وصدا و بلند بلند مي‌خنديد و به قيافه‌‌ي كتك خورده و غمگين "علي باز" اشاره مي‌كردند و باز به خنده مي‌افتادند.

همه‌‌ي بي چيزان و گرسنگان كوه‌نشين و روستاها، راهي پروژه‌هاي صنايع نفت و پتروشيمي مي‌شوند و به مرور جوشكار مي‌شوند، چون نياز به دانستن رياضيات ندارد. ديپلمه‌ها نيز به فيتر تبديل مي‌شوند.

پسرعمو پس از خنده‌هايي كه بي حالش كرده بود ، رو كرد به "علي باز":

هي "علي باز" تو كي مي‌خواي آدم بشي؟ مال رو ول كن با مو بيو بريم پروژه. خوم كار يادت ايدوم مو صبا ايروم، تو ايويي؟

-‌ها اي يام.

و پسر عمو با قيافه‌اي جدي شروع كرد شرايط دشوار ولي نسبت به زندگي در مال، راحت‌تر و مناسب‌تر را براي "علي‌باز" توضيح دادن:

-       اگر بخواي جوشكار بشي خوبه چون خيلي پول‌دار مي‌شي ولي خيلي پشتكار مي‌خواد.

يادگيري كار دشوار و حساس و فني جوشكاري صنعتي با گاز آرگون و يا الكترود ، تمرين و آموزش زيادي را مي‌طلبد. يك جوان روستايي براي اين كه جوشكار به او ياد بدهد و يا از پشت عينك بگذارد كه ماه‌ها شيوه حركت دست و تورچ جوشكاري را ببيند، شبانه‌روز مانند يك خدمتكار به جوشكار خدمات مي‌دهد. از شستن جوراب‌هايش تا پادويي‌اش را انجام مي‌دهد. ولي پس از ديدن آموزش نظري ‌بايد به گونه‌اي كه فورمن‌هاي پيمانكاران چه ايراني و چه خارجي او را در زمان تمرين نبينند در يك گوشه‌‌ي خلوت يا در يك ارتفاع خيلي بلند كه كسي به ندرت به آن جا مي‌آيد، مقدمات تمرين‌هايش را آماده ‌كند و با ترس و لرز در ساعات استراحت به يادگيري بپردازد. اگر ديده شود از پروژه اخراج مي‌شود. يادگيري را در حقيقت بايد با زيركي از پيمانكار به دست آورد. پس از تسلط به كار به پيمانكار اعلام مي‌كند كه آمادگي تست جوشكاري را دارد. چون تست فروم قبلي ندارد، پيمانكار در صورتي او را براي تست معرفي مي‌كند كه پس از موفقيت در تست جوشكاري يك سال با حقوق ِيك كمكي براي پيمانكار كار كند و پس از آن تست فروم‌اش را به او مي‌دهند و او مي‌تواند به‌عنوان جوشكار هر جايي براي كار مراجعه كند.

ولي "علي باز" انتخاب ديگري داشت. روياهايش او را به دنبال كاري راحت‌تری كشاند. چند روز بعد، "علي باز" در لباس كارِيك تكه، قيافه‌‌ي ديگري پيدا كرد او كمكي آشپز شده بود تا تلافي گرسنگي مزمن در مال را جبران كند. به سرعت ابعاد بدنش دچار تغييرات اساسي شد. كمي شكمش جلو آمده بود و صورتش از پوستي چرب برق مي‌زد. با اين وجود حتي كار هم نتوانسته بود روياها را از او بگيرد به زيرخاكي و گنج فكر نمي‌كرد. سمت و سوي تصوراتش حول و حوش پيمانكاري و از اين راه ثروتمند شدن، دور مي‌زد.

آن روز مي‌بايست براي چند صد نفر سالاد الويه را آماده كند. سيب زميني‌هاي زيادي آب‌پز شده و آماده‌‌ي پوست‌گيري و له شدن بودند. همكارش امروز نيامده بود. دست تنها بود و اگر به موقع كارش را آماده نمي‌كرد، كارش را از دست مي‌داد. سيب‌زميني‌هاي داغ را در يك ديگ ريخت و درهاي آشپزخانه را بست. لباس كار و پوتين‌هاي فرسوده‌اش را بيرون آورد و وارد ديگ شد و با پا شروع به له كردن سيب زميني‌ها نمود. پاهايش را سيب زميني‌هاي داغ مي‌سوزاند و او را وادار به پريدن به هوا مي‌كرد و باز سيب‌ها را لگد مي‌كرد. گرماي جنوب و گرماي آشپزخانه و تلاش در ميان سيب‌زميني‌هاي داغ او را خيس ِعرق كرده بود. از همه سوي بدنش عرق‌ها به درون ديگ جاري شده بود. با اين شيوه كار سريع به پايان رسيد و تخم مرغ‌ها را هم آنقدر با سرعت مي‌شكست و به درون ديگ مي‌ريخت كه نتوانست از افتادن چند تخم مرغ گنديده به درون ديگ جلوگيري كند. با خود فكر كرد اي بابا اين همه سيب زميني با اين چند تخم مرغ گنديده مشكلي ايجاد نمي‌كند. درها را باز كرده بود كه سرآشپز خسته از خواب بي‌موقع وارد شد. وقتي ديد همه چيز تقريبا" آماده است "علي باز" را تشويق كرد. به هرحال سالاد الويه به سبك "علي باز" بين كارگران توزيع شد. فرداي آن روز سيصد نفر دچار مسموميت شديد شدند و كارگاه به كلي تعطيل شد. يك نفر در گذشت و بقيه سه روز اعتصاب كردند و در نهايت "علي باز" و سر آشپز اخراج شدند.

"علي باز" مي‌دانست كه پارس جنوبي 90 كيلومتر در كنار ساحل كشيده شده و شامل ده‌ها پروژه است. در پروژه بعدي خود را آشپز معرفي كرد. براي استخدام ‌بايد با مدير پروژه گفتگو مي‌كرد.

چند سال سابقه‌‌ي كار در آشپز خانه داري؟

- ده سال

به سن و قيافه‌ات نمي‌خوره كه ده سال كار كرده باشي؟

هر چه شما بفرماييد، همان قدر

ببين در آشپزخانه، آشپزي يكي از كارهاي توست. تو بايد بتوني ... نفر كارگر را كه مرتب اعتراض مي‌كنند و به غذا ايراد مي‌گيرند پاسخ‌گو باشي.

آقا اون با مو.

چطور؟

- راه داره آقا ، به يكي دو تا از گردن كلفت‌هاشون غذاي بيشتري مي‌دُم و بين آن‌ها دودستگي مي‌اندازم. آن وقت آن‌ها توي سر هم مي‌زنند.

در ادامه‌‌ي گفتگو مدير پروژه متوجه شد اين فرد مي‌تواند براي اهدافش مفيد واقع شود. از اين رو در ذهنش پيشنهاد پيمانكاري آشپزخانه شكل گرفت. او از اين طريق مي‌توانست گناه همه‌‌ي كمبودها را به گردن "علي باز" بيندازد، تازه او خودش بايد بيمه و حقوق كارگرانش را هم بپردازد. در عين حال مي‌تواند از تازه‌كاري و بي‌سوادي او استفاده كند و سهم بيشتر را خود صاحب شود و حداقلي به "علي‌باز" بدهد. از اين رو ابتدا "علي‌باز" را نااميد كرد:

  ما نمي‌توانيم آشپز استخدام كنيم. ما قصد داريم كه كار آشپزخانه را به يك فرد وارد و كاركرده به صورت پيمانكاري واگذار كنيم. ولي تو مثل اين كه سابقه‌‌ي زيادي نداري و اين كار تو نيست.

نه آقا مو ...

گفت وگو ادامه يافت و قرار داد بسته شد.

"علي باز" بايد فقط يك آشپز استخدام مي‌كرد. براي كمكي‌ها مشكلي نداشت " مال " پر بود از جوانان بيكار و آرزومند يك شكم سير. موبايل همه مشكلات استخدامي‌اش را حل مي‌كرد.

الو، الو  هي  روح ا.... بيو بيو تي خوم (پيش خودم) سر ِكار، كالباس هم ايدن، نوشابه هم ايدن. بيو، بيو ايچو كويته.

"علي‌باز" طي مدتي كه در پروژه بود، متوجه همه‌‌ي خلاف كاري‌ها شده بود. همه‌‌ي كارگران مورد نياز آشپزخانه را از ميان هم ولايتي‌ها استخدام كرد. آن‌ها هم كه در ذهن‌شان چيزي به نام تامين اجتماعي و بيمه و بازنشستگي وجود خارجي نداشت، زيرا اكثر اوقات در شهرها روزمزدي كار كرده بودند، با همان حداقل حقوقي كه "علي باز" مي‌داد راضي بودند. به خصوص كه سه وعده غذا و هم جايي به نام خوابگاه به آن‌ها مي‌دادند. ديگه مجبور نبودند نان دوغ بخورند. هميشه مقداري برنج و خورشتي كه با آن مي‌دادند، وجود داشت كه اين براي اهل مال يك نعمت بود.

شراكت "علي باز" با مدير پروژه، حساب بانكي "علي باز" را بالا و بالاتر برد. او فقط در دفترش زير كولر نشسته بود و دستور مي‌داد. مدتی بعد اولين ماشين بالاي صد ميليون توماني را خريد و با غرور در آن مي‌نشست و چون رانندگي را ياد نگرفته بود يك راننده هم استخدام كرد. آشپز، بقيه كارگرهاي آشپزخانه را براي تقاضاي بيمه شدن آگاه مي‌كرد و نمي‌دانست همه‌‌ي گفتگوهايش شب هنگام به وسيله‌ی كارگران ايلياتي به "رييس علي باز" گزارش مي‌دهند. "علي باز" مي‌خواست آشپز را اخراج كند ولي در اين صورت كار او مي‌خوابيد و دچار مشكل مي‌شد، زيرا در اين جهنم گرم و شرجي و سراسر آلودگي گاز، آشپز با اين حقوق كه او مي‌داد، پيدا نمي‌شد.

فكر ديگري به ذهنش رسيد. "علي باز" ليست بيمه را به امضاء كارگرها رساند همه خوشحال بودند كه بيمه شده‌اند و دفترچه‌هاي بيمه آن‌ها را مي‌گرفت براي صدور دفترچه و تمديد اعتبار به سازمان تامين اجتماعي مي‌برد. او با يكي از كارمندان تامين اجتماعي وارد يك بده بستان مالي شد. دفترچه‌ها مهر مي‌شد و حتي دفترچه جديد هم صادر مي‌شد. ولي بيمه‌اي در كار نبود. در ساختار اقتصادي و دلالي همه مشكلات با پول حل شدني است. "علي باز" هم از خرج كردن پول‌هاي واسطه‌گري دريغ نداشت. آري "علي باز" داشت به آرزوهايش مي‌رسيد. ولي نه با خلاقيت و دانش و پشتكار بلكه با فريب و دروغ و رشوه و ريا. او اينك يك پيمانكار موفق نظام تعديل ساختاري و خصوصي‌سازي شده است. بچه‌هاي ايل با اين كه مي‌دانند او همان بچه يتيم مال است كه تاج‌ماه با تحقير و كتك از مال بيرونش انداخته ولي همه جا مي‌گفتند "علي‌باز" خان‌زاده است و افتخار مي‌كردند كه در كنار او كار مي‌كنند.

نوپيمانكار ساختارِ دلالي شنيده بود كه با مبلغي چند ميليوني مي‌توان مدرک ليسانس و بالاتر را خريد. او كه پول‌هايش ديگر داشت سر به فلك مي‌كشيد، مي‌توانست از اين دانشگاه‌هاي وطني دكترا هم بخرد، آن هم دكترايي كه اگر استعلام شود، از دانشگاه مربوطه تاييديه هم بفرستند. آري در ساختار بازار آزاد، پول معجزه مي‌كند و همه چيز را مي‌توان با آن مبادله كرد. اينك آقاي دكتر "علي باز" دارد خود را آماده‌‌ي كانديداتوري مجلس مي‌كند ولي قبل از آن قصد دارد با يك تغيير جزيي در نامش براي هميشه "علي باز" را به ديار فراموشي بسپارد و اميرعلي را جاي‌گزين كند .

22/3/1392