ناسيوناليسم در ايران
و
(مسئلهملي درکردستان)
يوسف
اردلان
مقدمه:
مطلبي
را
کهملاحظه
ميکنيد
تنظيم
شده
گفتارهائي
است
که
در
چند
سال
گذشته
از(2001) به
بعد چه بصورت
سمينار
يا
تجمعهائي
ازياران
و
دوستان علاقمند
به
بررسي
مسئله
ملي
و يا
جلسات
پالتاکي
در
همين زمينه
بيان
شده
است.
بنا
به
توصيه
رفقا
و دوستان
تصميم
به
تنظيم
وانتشار
آن
گرفته
شد، چرائي
اينامرضرورت بحث
دايم و بيان نظرات
گوناگون بر سر مسئله
ملي
است. زيرا هر
چه
بيشتراين
مطلب
به
شيوههای گونهگون حلاجي
وجنبههاي مختلف
آن
بررسي
شود
بي
شک
گام
مثبتي خواهد
بود
در
ارائه
راه
حلهای
ممکن.
نگارش
صدها اگر گفتە
نشودهزاران مطلب در دهه
اخير در ايران
نشانگر ضرورت
توضیح و بحثهای
هرچە گستردە
تر این موضوع
است.
توضيح و تحليل
اين مقوله از
زواياي مختلف
به روشن شدن
و درک پديده
اي
بنام"ملت ايران"و
همچنين"ملت
های موجود در
کشور ايران" آن
گونه
که
هست
کمک خواهد کرد .
عده
اي
از
باستاني
بودن
و بديهی
بودن
پديده
"ملت ايران" آن
چنان صحبت ميکنند
که
گويا
واقعيتي
روشن
و حقيقتی
بديهی
است
کە شک کردن درآن
گناە کبیرە بەحساب
میآید.
دراين نوشته
تلاش
شده
است
روند
شکل
گيري
پديده
(ملت ايران) وهمچنين
شکل
گيري
کثيرالمله
بودن
کشور
ايران
مورد توجه
قرار گيرد، و در اين راستا
مسئله ملي در کردستان به عنوان
شاخص مورد توجه
قرار گرفته
است. مسئله
ملی درکردستان از اين
رو مورد توجه
قرار گرفته است
چون مبارزه براي
حل مسئله ملي
درکشور ايران،
در اين منطقه
دهها سال است
پيوسته
ادامه دارد.
حل
مسئله
ملي يا رفع ستم ملي در هر مورد
معين
روش وچگونگي
خاص
خود
را
ميطلبد. نقطه مشترک
حل
مسائل
ملي
حق
ملل
در
تعيين
سرنوشت
خويش است. اما
چگونگي
راه
حل
را
صرفا
شرايط
موجود
داخلي
ملل
تحت
ستم
يعني رشد اقتصادي و
روابط توليد، سطح مبارزات سیاسی
واجتماعي،
سنن
وعادات وهمچنين
شرايط سياسي
بين
المللي
و... تعيين
خواهد
کرد.
نسخه
ثابتي
براي
حل
مسئله
ملي
تمام ملل تحت ستم وجود
ندارد،
به عبارت
ديگر راه
حل
معين مسئله
ملي در رابطه
با ملتي مفروض
بايد
در
انطباق
با
خواست
مردمان
آن ملت تعيين
شود. يعني در
نهايت توده
مردم باشند که سقف سياسي
مشترک
خود
را
انتخاب کنند .
اين نوشته
تنظيم
شدهي
چند
گفتار
است و
به هيچ وجه صفت متن تحقيقي
را
نميتوان
به
آن
داد اگر چه بي
ماخذ هم مطلبي
ارائه
نشده
است.
در
مواردي
که
ماخذ
در
دسترس
بوده،
نقل
قول
مستقيم است و
کوشش
شده
که
در
همانجا ماخذ
مربوطه
ذکر
شود، و در پايان
ليستي
از
متوني
که
در
تهيه
اين گفتارها
ازآنها
استفاده
شده
ضميمه شود، از اين رو تمام
نکات
مطرح
شده
دراين
متن
بمثابه موضوعاتي
براي
بحث
وتحليل
عرضه
میشود،
باشد
که
در
تقا
بل
نظرات
گوناگون
و در آميزش
با نظرات
همگون گامي
در
روشن
شدن
اين
امر
مهم برداشته
شود.
چنانکه
اشاره شد اين
متن تنظيم شده
چندين گفتار و
نشست است از اينرو
گاه بهگاه
مطالبي تکرار شده
است. تا
آنجاکه درتوان
بودەاست،
نکات مکرر را
بە حداقل
رساندەشدەاست
ولي در
بخشهائي
بدليل نگسستن
مطلب از حذف
مطلب
مکررصرفنظرشدە
است. ظريفي
گفت: "خواندن مکرر
يک جمله به
کسي آسيبي نميرساند
نگفتن ها است
که ضربه ميزند".
ملت
چيست؟
براي وارد
شدن
به
موضوع
بحث، ( ناسيوناليسم
و . . .) بي مورد
نیست
که
مفهوم مقوله "ملت"
و برداشتي
که نگارندە
از اين مقوله
دارد، با
اشاره به
نکاتي
چند
بيان شود.
1. مقوله
"ملت"يکي از
پديدههاي اجتماعي
است که با شکلگيري
جوامع
مدرن، سرمايهداري، صنعتي پا
بعرصه وجود
نهاده است.
اين پديده با برافکندن
روابط
توليد (پيشا
سرمايهداري)
و بطور
مشخص در اروپا
با برافکندن
روابط توليد
فئودالي و
نهادهای اجتماعي
سياسی
آن (تبار، ايل
و رستههای
صنفي و الغاء
امتيازات اشراف وکليسا) راه
را براي رشد روابط
سرمايهداراي،
کالائي
فراهم کرده
است. بوجود
آمدن
دولتهاي ملي
( دولتهای
مبتني
بر
قانون)
ثمره اين
روند است، و از اين
رو است کهپديده
ملت اساسا با
مقوله "اتنولوژی"(مردم
شناسی) متفاوت
است.
"ملت"عمدتابراساس
اشتراکاتي مانند
زبان،
همزيستی که
پديد آورنده
فرهنگ و عادات اجتماعي
مشترک است. و
بالاتر از همه
توليد
کالائي
مايحتاج زندگي
و ضرورت
مبادلهآن
درسرزميني که
الزاما ازيک
تبار يا (اتنيک)
نيستند، شکل
ميگيرد.
در اروپا بر
بستر روند
تکامل سرمايهداري
و بوجود آمدن
کارگر
مولد
آزاد
و کالا
شدن
نيروی
کار و
از
بين
رفتن کارگاههای
سنتی
و رستههای
صنفی،
باعث در هم
تنيدن يعني
ادغام مردماني
شد که اکنون
بصورت ملتهای
اروپائی وجود
دارند، اين ادغام زمينه تمايل اداره
زندگی
مشترک
اجتماعي
را
بوجود
آورد،
که
ميشود
آن
را
پايه يا
زيربنای احساس
هويت ملي ناميد،
خواست ازبین
بردن
امتیازات
طبقاتی اشراف
و کلیسائیان
یعنی ازبین
بردن ردە بندی
مردم بر اساس
امتیازات، در
این مقولە
خودرا نشان میدهد.
خواست
دولت
ملي
يکي
از
وجوه
اين
تمايل
است. با اين توضيح
مختصر
ميخواھم
بگويم
که
احساس
هويت
ملي
بازتاب
دنياي
عيني
پيرامونآن
است و
احسا
س ملي بر بستر
روند
ادغا
م اجتماعي پديدار
شده و درارتباط
بااشتراکات
عمدتا زبانی،
فرهنگی و
اقتصادی، شکل و
بروزات
اجتماعی (مثلا
در بوجود
آوردن
نهادهاي
فرهنگی و مدنی
و
يا مبارزه
برای دفاع از
موجوديت و يا
بوجود آوردن دولت
ملی) خود را نشان
ميدهد.
پرواضح
است در دوران
فئوداليسم
(پيشاسرمايهداری) براي
رعايا
با
وابستگي
شديد
به
زمين
وعدم
امکان
جابجائی و
ارتباط
مستقيم با ديگران
و آشنائی
با همدردان
خود،
تصوری
از همدردي
و هم سرنوشتی بوجود نمیآمده.
يا
برای اعضای يک
طايفه يا ايل
با پيوند خونی،
تصور
يگانگی با غيرهم
خون امری است
مغاير با حفظ
موجوديت ايل يا
قوم. فکر
بوجود آوردن
سقف مشترک
سياسی
از
جانب
مولدين
کوچک
و منفرد
بعيد
بنظر
ميرسد. يعني
"ملت" پديدهای
سرشتی،
ابدی و ازلي
نيست
و همانگونه
که
اشاره
شد "ملت"
پديدهايست
اجتماعي
منتج
از
سطح
معين اقتصادی
و روابط
توليدی
ناظر
بر
آن (دوران
سرمايه
داری
نه
قبل
از
آن). دریک
کلام، ملت پديده ايست
اجتماعي
و سيا سي دوران
مدرن. منافع
اقتصادي
وسياسي
اقشار
و طبقات
مختلف خود رادر
وجوه طبقاتی
ملت نشان
ميدهد. مثلا اگر
زماني سرمايهدار
صنعتي حمايت
از کارخانهاش
را در کنترل
مرزهاي گمرکي
ميديد وحماسهها
در وحدت ارضي و
دفاع از
مرزهای مقدس ميسرود.
براي کارگر
همان کارخانه
حفظ صنعتي که
به آن مشغول
است مد نظر
بود وحفظ
روابطش با همدردانش
اولويت داشت.
اما ميبينيم
که صاحبان
صنايع و
سرمايه ميتوانستند،
دفاع از مرزها
را همتراز با
دفاع از صنايع
وحفظ معيشت
همگان جلوهگر
سازند.
به همان
گونه کشاورزی
که بر روي
زمينی کار
ميکند و
زندگيش به آن
بستگي دارد
با دلبستگي
ارباب (صاحب زمين)
نسبت به همان
زمينکاملا
متفاوت است.
اين دو وجه در
زمانهائی شکل بظاهر
مشترکي مييابند
و اينجاست که
بايد به درک تفاوت
شکل و محتوی
توجه کرد
وجنبه
پنهان طبقاتی
مسئله را ديد.
رقابتهای
سرمايهدارای
درقرون 19 و20 در
لفافه جنگهای
ميهنی و حماسههای
ملی اعمال شد. از
این روشايسته
است
که
مسئله ملي بر بستر
وضعييت
مو
جود جامعه
مفروض
مورد
ارزيابي
و چاره
جو
ئي
قرارگيرد.
تعابير
مختلفي
که
ناشی
از
منافع
و سياستهای
اقشار
و طبقات
مختلف
است
در
پاسخ
بهحل مسئله ملی خود را نمايان
ميسازند.
هرکدام ميکوشند
که راه حل
خود را عام و
همگانی جلوه
دهند. ميتوان
گفت: ازآنجا
کە پدیدە ملت
آمیزەایست از
روابط تولید و
دیدگاه های
سیاسی ناظر
برآن،
اقشار و
طبقات
گوناگون تعاریف
متفاوتی از
پدیدە ملت
ارائە میدهند،
واینچنین
است کە با
تعاریف
متفاوت
ازپدیدە ملت
روبروئیم، و
در نیتجە نسخه
از پيش
پرداختهای نمیتوان
برا
حل
مسئله
ملي
ارائه
داد.
در
ميان کسانی
که به
توضيح مسئله
ملی پرداختهاند،
شايد بتوان به
دو نگرش (يا دو
جهت)متفاوت
اشاره کرد .
1. نگرش
ناظر
بر
شکل
گيری
ملت
از
پائين
(اقشار و طبقاتي
که
دولت
را
در
دست
ندارند).
2. نگرشي
که پديده ملت
را زائيده
اراده از بالا
(وجود دولت يا اراده
نخبگان)
ارزيابي کرده
و مردم را تابعياز
اراده نخبگان
ارزيابي ميکند.
مقولاتي مثل
نژاد، زبان، فرهنگ
و دين و...
ابزاري هستند
که اين
نخبگان در
معرفي "ملت" از
آن بهره ميگيرند.
- اولي
را
ميشود
گفتمان
فرانسوي
ناميد. سي
يس انقلابي
فرانسه
که در صف ژاکوبنها
بود،
در بروشوری
که
در
سال
1789 منتشرکرد
مردم
فرانسه را از کارگر
ساده و خدماتي
گرفته
تا
کادرهای
صنعتي
و وکلا
و حسابداران
و پزشکان
و..... خلاصه
ھر
آنکسي
که درگير
انجام
کاري
در
جامعه
است
را
مرتبه (رتبه) سه (٣)
ميناميد و آنرا "ملت"
دانسته
و خارج
از
آن
يعني اشراف و کليسائيها
و صاحبان
امتيازات
(که نقشي
درتوليد و خدمات
نداشتند) را جزو
ملت
نميداند[1].
ارنسترنان
مورخ فرانسوي
قرن 19 را يکي از چهرههای
اين
نگرش
ميشود
بحساب
آورد.
او ميگويد:
"ملت همبستگي
بزرگي
است
که
از
احساس
فدا
کاريهائي
که
کردهايم
وآنهائي
که
هنوز
حاضريم انجام
دهيم تشکيل
شده
است". اين آماده
بودن
براي
زندگي
مشترک
را
تا
حد
"رفراندم روزانه"
گسترش
ميدهد
و نشان
ميدهد
که
حذف
امتيازات
اشرافي
و قبيلهای
و تباری
است
که
به موجوديت"
ملت"
معنا
میبخشد.
او نشان ميدهد که
هيچ ملتي قديم
يعني "باستاني " نيست.
رنان در کنفرانسي در دانشگاه
سوربن
پاريس1882 در باره "ملت"
ميگويد:
"دوران
باستان
ملت
نمیشناخت،
مصر، چين،کلده
باستان
به
هيچوجه"ملت" نبودند، بلکه
مردمانی
بشمارميرفتند
که
پسر
خورشيد
يا
پسر
آسمان
آنها را
هدايت
ميکرده
است
.شهروند مصری
همانگونه
بود که شهروند چينی.
سرزمين
گل، اسپانيا،
ايتاليا پيش از آنکه
جذب امپراتوری
رم
شوند
مجموعههائي از جمعيتهاي سازمان
نيافته
را
تشکيل
ميدادند."..."
"امپراتوری
آشوری،
امپراتوری
پارسها،
امپراتوری
اسکندر
ميهن نبودند، ميهن
پرست
آشوری
وجود
نداشت
"...
"او ملت
را پديدهاي
نه
ازلي
و نه
ابدی
بلکه
پديدهای
از اشتراکات انساني(جدا
از نژاد و
تبار و...)که
در
دوران
معيني
بوجود
ميآيد،
ميداند
و ميگويد: "انسان
پيش
از اينکه عضو فلان
يا
بهمان
نژاد ومتعلق
به فلان
يا
بهمان
فرهنگ باشد... پيش از فرهنگ فرانسوي،
فرهنگ آلماني،
فرهنگ ايتاليائي،
فرهنگ انساني وجود دارد."( تاکيد ازنگارندە
است.
اشاره بر
نمونه
ارنست
رنان
بە
این دلیل است
کە اوعلاوه
بر اینکەمحققی
است تاريخ دان.
همزمان با
دوران مشروطه
و سيد
جمال
الدين
افغاني
(که اشاره
به
آن
خواهد
شد) بوده
است. رنان خطابهای
در
مورد
اسلام
و نقد اسلام
سیاسی دارد
. در آن
زمان سيد جمال
الدين نقدی
برآن نوشته که درنشريه
(le
debat) منتشر
شده است.
-
نگرش دوم،
نگرشي است
که
به
سرشتي
بودن
ملت
تأکيد
دارد
و آن را "باستاني" و در واقع
ازلي
ميداند
(چنانکه
اشاره شد"مردم"
با "ملت"
يکسان فرض ميشود).
يعني مردمان
قرون و اعصار
گذشته را بصورت
ملتهايی جدا
از هم به
تصوير ميکشد.
در نتيجه
تمايز
انسانها با
اين نگرش ازلی
خواهد بود و
الزاما به
ورطه ويژگی
نژادی کشانده
میشود. فرهنگ
ملی
را
ناشی
از
سرشت يک
"ملت" (درواقع
نژاد) تصور میکند. اين
نگرش به نگرش
آلمانی معروف
است (عمده
نظريه
پردازان اين
مکتب آلماني
بودهاند) ناگفته
پيداست
که
چنين بينشی
سرانجام
بهتمايزسرشتي
انسانها
ميانجامد.
در
نتيجه
ابدی
هم خواهد بود. فيخته( به خاطر خطابههايش
درمدح
سپاهيان
پروس
عليه
فرانسه
(ناپلئون)
و بيان
برتری
نژاد
ژرمن
در
قرن
تاريخ
نويسان
و محققين
غير
ايدئاليستيی
هم هستند که هويت
ملي، ناسيوناليسم
ويا
ساختن
دولت
ملي
را الزاما مقدم
بر
موجوديت
"ملت" ميدانند.
نظرات اين
گروه، درعمل
با نگرش دووم تقارب
پيدا
ميکند
چرا
که
ذهنيت
" ملت"
را
مقدم
بر
عينيت
آن
قرارميدهند.
بيسمارک، صدر اعظم
نيمه
دوم
قرن
"کاري
را
که فرانسويان
از
پائين
انجام
دادند
ما
از
بالا
انجام
ميدهيم
".[4]
هابز
بام
از
بيلسودسکي
(ناسيوناليست
لهستاني) نقل ميکند:
"اين دولت
است
که
ملت
را
بوجود
مياورد نه ملت دولت
را".
جمله
معروفی از ماسیمو
آزگلیو همرزم
گاریبالدی و
مازینی نقل است
کە:
"ما ايتا
ليا
را
ساختيم
، اکنون ايتاليائي
ميسازيم ".
اين نوع تصور
سر
انجام
به
اين
منجر
خواهد
شد
که اين نخبهها
و برگزيدگانند
که"ملت" را ميسازند و بنابراين
ساختن بخشی از
تاريخ يک
جامعه بدست
نخبگان خواهد
بود! بدون
اينکه مثلا
در مورد
ايتاليا
براين امر
تکيه کنند که
در نيمه دوم
قرن نوزدهم،
رشد روابط
سرمايهداری
صنعتی ضرورت
اتحاد مردمانی
را بوجود آورد
که تحت فشار
حکومت دينی
پاپ در رم ازیک
طرف و هراس از
دولتهای
فرانسه و
آلمان ازطرف
دیگربودند.
فروپاشي
امپراطوري
هابسبورگ (اطريش)
شرايط مساعدی
را بوجود آورد
که گار یبالدی
و مازينی توان
پاسخگوئی بهآن
را داشتە
باشند. به
عبارت ديگر در
شرايط بوجود
آمده نيمه
دوم قرن 19است
که ایدە بوجود
آوردن
ايتاليا بە
واقعیت میپیوندد.
اشاره
به
اين
دو
نگرش
را
از
آن
رو
ضروري
است،
که
نشان
دادە
شود، نگرش دوم
وجود "ملت"
را
در
ورای
واقعيت
عيني
مردم
مد
نظر
دارد
وهمواره
"ملت"
را
زائيده
فکر
از
پيش
تدارک شدهايی
ميپندارد که توسط
ناسيوناليستها
مطرح
و جامه عمل ميپوشد .اما اين سوال
ساده
که
چرا
اين"ايده"در دوران
معيني
به
مغز
ناسيوناليستها
رسوخ
پيدا
ميکند
بي
جواب
میماند.
باورمندان
بە این نوع
نگرش برای توضيح
جدائيهای
ملت
خودی از
ديگران
خواسته
يا
نا
خواسته
با
پناه
بردن
به افسانهها
و تاريخ
سازیها
سرشت جداگانهای
برای"ملت"
خودی
ميسازند
و در
ورای زندگي
موجود انسان،
در
افسانهها
غرق
ميشوند
و اين مقوله
را
آنچنان
به
فضای
اوهام
ميبرند
که باور
کنندگان به
اين نوع تفکر
را دچار خلسههای
عرفانی میکند.
به
قولی
ناسيوناليسم
دين
قرون
اخير
نام
ميگيرد. اينجاست
که آن چیزی
را کەغريزه
طبقاتی میگویندخود
را نشان ميدهد
يعني براي
پوشاندن
ماهيت طبقاتي
شکلگيري پديده
ملت، به
استورهها و
اشباح گذشته
پناه برده ميشود.
تصور
جدائی
ابدی
انسانها
دراين
نگرش
مستطر
است
در
حاليکه
مشترکات انسانها
با تحول و دگرگونیهای
تاريخی
، سياسی و اقتصادی که
پديد آورنده وجوه
"ملت" است خود تغيير
پذيرند
و ابدی
نيستند. يک
مثال ساده براي
روشن شدن مطلب
بيضرر است: اگر "والون"ها
و " فلاماند"ها کە
مدتها ست تحت يک سقف سياسي "بلژيک" ميزیند،
اکنون
تمايلاتي به تداوم
همزيستي
در
زير
دو
سقف
سياسي
در
ميان
بخش
قابل
ملاحظهاي
از "فلا
ماند"ها
بوجودآمده
است.
درحاليکه
نه در قانون
و نه در
روابط روزمره اجتماعي
تفاوتي بين
والونها و
فلاماندها وجود
ندارد وآنها بصورت
فدرال تحت
رژيمی سلطنتي
زندگي ميکنند.
منظور اين است
که اين خواست
فلاماند و
والون در زمان
پيدایش بلژيک
و يا استقلال
هلند از
امپراطوري
اسپانيا وجود
نداشته است ولي
اکنون تبديل
به مسئلهاي
در بلژيک شدهاست.
به
زباني ديگر
ميشود
گفت
که
واژه "ملت"
ناظر
بر
زندگي
مردماني است
که
بنابر
مشترکات
اجتماعي و
ژئو
پوليتيکي، مايل به رقم زدن
همزيستی خود
در
زير
يک
سقف
سياسي هستند و مشروعيت خود
را
از
موجوديت
کنونیاشان
ميگيرند. تصميم و
"اراده" همگانیاشان
مبتني بر ساختن
آينده
است
و بنابر
اين
با
خواست
در
دست
گرفتن
سرنوشت
اجتماعي
خود که به باورعمومي
تبديل شده است، رو بسوي
آينده
دارند.
يعني هرچه
هست آنرا در
حال حاضر بايد
جستجو کرد و ديگر
نيازي به افسانههاي
کهنه
که برآورنده
آرزوهای
امروز نيستند
نيست .پر واضح
است
اين
نگرش
با
بينشي
که
با
تقديس
آب
و خاک و افسانه
سازيهاي
تاريخ گونه "باستاني" و خلاصه
با نگرشي
که
رو
به
گذشته
ميخواهد
با
احضار
ارواح
گذشتگان
به موجوديت
امروز
خود
مشروعيت
ببخشد
تفاوت
دارد .
در ادبيات
نظريه
پردازان
نگرش
ناسيوناليستی،
به سادگي
مقوله
ملت
با
مردم
شناسی
و يا
عرصه
فرهنگي يکی فرض ميشود.
با
يکي
دانستن
"مردم"
و"ملت"
به
افسانه
سرائی
و تمايزات
ازلی انسانها
ميپردازند
و در
نتيجه
زمينه
را
براي
سازش
با هر
حکومتی به
بهانههای همنژادی و همخونی
وهم دينی و...
آماده
ميکنند.
در
کنارآنها
کساني
ديگری هستند
که با تفکری
بظاهر ماتريا ليستی اما
ساده
انگارانه ملت
را به پديدهای
دل بخواه
تقليل
ميدهند.
با
توهم
نخبهگرايي
با ناديدهگرفتن
عينيت "ملت"
، اراده گرايانه از
پذيرفتن ملتهای
بدون دولت سر
باز ميزنند.
در نتيجه عملا
عرصه را براي
ناسيوناليستها
باز ميگذارند .نکته
قابل توجه اين
است که هر چند بظاهر
خود را در تقابل
با ناسيوناليسم
نشان ميدهند ولی
اين تقابل فقط
در دنيای ذهن
ميماند و
بروزات عيني
پيدا نميکند. يعني با تقليل
پديده
ملت
به
زائيده
فکری
معدودی
از نخبگان و
نفی
عينيت"
ملت"
و وجود ستم ملي از زير بارحل
مسئله
ملی
شانه
خالي
ميکنند.
درنفی
موجود بودن
مسئلە ملی بە
بهانە اینکە
دوران تاریخی
آن بە سرآمدە
و احاله
حل
مسئله
ملی
به
پيروزی
سوسياليسم،
يا واژههای
پرآب
و تاب "حق
شهروندی" همان نقشي
را
بازی
ميکنند
که
ناسيوناليستها
با
دنياهای
افسانهايشان.
هر دو درعرصهای
تهی و واهی
يا مجازی سخن
ميرانند.
بديهی
است
درعرصههاي
تهی درعالم
اوهام
و افسانهها ازقدرت
مانور
نامحدودی
برخوردارند و
مردمان
ظاهربين
و
سادهانديش را باحقنه
کردن
غرور و
عظمت طلبی کاذب
به دنياهای
جادوئی
و اوهام
افسانهای
رهنمون ميشوند. يکي در افسانههای
گذشتههای
دور سير
ميکند ديگري
با
تلقين
واعطای
القاب
بهترين
و پيشروترين
و ايجاد همان
عظمت
طلبی
کاذب
با
وعدههای
شيرين
در
آيندهای
نه چندان
نزديک
در
همان سرابهای موهوم
در
گشت
و گذار است[5].
اين غرور چه
ناسيوناليستي
و چه بە ظاهر
"کمونیستی"،
غالبا
در
بين
افراد
با موقعيت
فرو
دست
جامعه
کشش
بيشتري
دارد. شايد
اين
امر
به
اين
علت
است که با اين غرور
کاذب
موقعيت
واحترامي
را
که
در
دنيای
واقعی
ندارند
در
دنيای
ذهنی به خيا ل خوش برتريشان به آن دست مييابند .
اولی با کشيدن
ديوار
ناسيوناليسم
بين
ملتها وسرشتی
دانستن
آن، جهان
را
تبديل
به
خودی
و ديگری
میکند،
و فضائي را به
وجود ميآورد
که عملا با
شريک جرم قرار دادن
کل
مردمان
ملت
بالا
دست
و
دستگاه حکومت
اعمال
کننده
ستم
ملي
از
سنگيني
بار مسئوليت
بانيان
جرم
ميکاهد.
هرچند
زهر شوينيسم
عظمت طلب و اِعمال ستم ملي افراد
ملت
بالا
دست
را هم
مسموم
ميکند،
اما هم ارز
دانستن
عاملان جنايت با
قربانيان اين
سياستهای
جنايت کارانه ثمری
جز وا گرائی
انسانها
وتداوم
استيلای
ستمگران ندارد.
دومی
چنانکه
اشارهکردم
بانفي پديده
ملت يعني نفي"عينيت"ستم ملي پرده
ساتر
بر
اعمال
ستمگران ملی ميکشد
و به ناظر
ساده
و بيطرف اِعمال ستم ملي بدل ميشود.
هرچه جامعهای
عقب ماندهتر
باشد
آرزوهای
خيالی
بيشتر مشتری پيدا
ميکند
و سرانجام
اعجاز
و معجزه
در
قالب
رهبران
بیهمتا
متجلی
ميشود،. چشم مردمان
سادهانديش
با
باورهای واهی،
بر
واقعيات
موجود
بستە
میشود و چشم
انتظار
معجزه و
ناجي
افسانه
ايشان
مينشينند. اما زماني
بخود
میآيند
که
رهبرانشان
مدتهاست
که
از
قالب
قدوسيت
واهی
ای که برايشان ساخته
شده
بود
درآمده يا راه خيانت
آشکار
به
قولهائیکه
داده
بودند
را
در
پيش
گرفتهاند
و يا
تبديل به حکامی
شدهاندکه
نظيرشان
را
مگر
در
همان
افسانهها
جستجوکرد.
تجربه
جنبشهای
آزادیبخش
بعد از جنگ
دوم جهانی
نمونههائي
ازاين دست به
ما نشان میدهد.
اشاره
شد
که
ملت
پديدهايست
تاريخا
جديد آن ماری
تييرس[6] به
اين
نتيجه
ميرسدکه:
"تشکيل ملتها
با
مدرنيته
اقتصادي
و اجتماعي
پيوند
دارد.
تشکيل
ملتها
تحول
شيوههاي
توليد،
توسعه
بازارها و تشديد
مبادلات
بازرگاني
را
بهمراه
دارد .تشکيل
ملتها
با
پديد
آمدن
برخی
گروههای
اجتماعي
همراه است". همين
محقق
در
مقاله
ديگري
ميگويد:
"در آغاز نيمه
دوم قرنن
هجدهم کسي از رشد هويت
ملي خبر نداشت
و نميدانست
بکجا
میانجامد
مثلا
فرق
بين
يک
کشاورز
"بروتون" در
شمال
فرانسه و يک شهرنشين
ليوني[7] بمراتب
بيشتر
بود
از
فرق
نجيب
زاده
اتريشي
و فرانسوی".
آلبرت
سوبول
در
کتاب
انقلابهاي
فرانسه
انتشارات گاليمار
1989 ميگويد:
"وحدت
ملي
طی
سده
هجدهم واقعا
پيشرف
کرده
بود
و اين
پيشرفت
ناشی
از
تکامل
ارتباطات
و روابط توليدی،
پخش
فرهنگ
کلاسيک
به لطف
آموزش
در
کالجها
با پخش ايده
فيلسوفان
به لطف
مطالعه
و وجود
انجمنهای
فکری
وسخنرانيها ...."
غرض از بيان
اين
مطالب
تأکيد
بر
دورانی
است
که
شکوفائی
صنعت
چاپ، انتشار
کتاب
و
روزنامهنگاری،
ارتباطات،
صنايع
، معدن،
ماشين
آلات
، روابط
توليد
وکالا شدن نيروي
کار... شاخص آن است. شکلگيري
ملتها
و دولتهاي
ملي
اروپا
زائيده آن
دوران است و انقلابها
وحوادث
مهم اجتماعي سياسي قرون 18 و 19 روبنای
سياسي
آن
را
تشکيل
ميدهد.
بنابراين مقوله
ملي
در
اين ارتباط
قابل
توضيح
است. بعبارت
ديگر "ملت"
رشد و تکامل
شکل
بندیهای
بدوی
مانند
قوم، قبيله،
عشيره،
دهکده و شهر(دوران
فئودالي يا
پيش از آن) نيست
بلکه
"ملت" زائيده
دوراني
است
که
با
از-
-بين
رفتن
تمام
اين فرمهای
بدوی
معنی
پيدا
ميکند.
هر
اندازه
که
آثار اين
شکلبندیها
یعنی تبار،
عشیرە، ایل و
نژاد و... برجاي
بماند
به
همان اندازه آثار
مخرب
خود را
در
تقا
بل
با
وحدت
اراده
ملي نشان
خواهد داد، ومانعي
در برابر قدرت
آينده
ساز"ملت" خواهد بود. بررسی
پروسه "ادغام"
که درآغاز به
عنوان يکي از
مولفههای
پديدآمدن ملت
از آن نام بردەشد
در کشورهای
مستعمره یا
توسعە نیافتە قابل
توجەاست.
احتياج
به توضيح
نيست که
مرزهائي در
انطباق با
منافع
دولتهاي
استيلاگر
کشيده ميشود،
ارتباطات و
درهم آمیزی چه
بوسیلە روابط کالائي
و چه در اثر
جنگها، ادغام
مردماني که
هنوز به مرز
صنعتي شدن
نرسيدهاند،
ترکيبي از
مردمان نه
الزاما هم
زبان، هم دين ...
ولي در تحت
حاکميت واحد
دولت استعمارگر
بوجود می آید.
در
تداوم این
پروسە است کەعکسالعمل
مشترک اين
مردمان نسبت
به
اشغالگران
نوعی هم دردی
عمومی بوجود میآورد،
که همراه با
روابط توليد عقب
مانده و فقر
فرهنگي
واقتصادي
موجب پديد
آمدن انواع
ناسيوناليسم
ناشکوفا و بي
چشمانداز میشود.
نمونههای
بارز اين
پديده هم
اکنون در
آفريقا انواع
توحش قبيلهاي
(هوتو و توتسی)
درقالب
ناسيوناليسم
ديده میشود.
وقايع تاريخي
بعد از جنگ
دوم جهانی، جنبشهای
آزاديبخش، استقلال
کشورهاي
مستعمره و بوجود
آمدن ترکيبات
جمعيتی (قومي،
اتنيکي وحتي
قبيلهاي
مثلا در
آفريقا) سبب
خشونتهائی
به ظاهر ملی
مثلا کشتار"توتسي"ها
و "هوتو"ها (که
کاملا قبيلهای
است) گرديد که
هيچ ارتباطي
با مقوله "ملت
" آن گونه که
باز گفته شد
ندارد.
گونهگونی
شکلگيری
ملل
مختلف
ما را وادار میکند
که
با
پرداختن
به
چگونگی
پديدار
شدن هرملتی شکلگيری
و موجوديت آنرا
بطور مشخص مورد
بررسی
قرار دهيم.
مثلا مهاجرتهای
وسيع
اروپائيان
به
آمريکاي
شمالي وکانادا،
يعني
مهاجرت توده وسيع
مردم
عمدتا تهيدست
اروپا همراه
با گسترش سرمايه
صنعتي
به
قاره
جديد
ملتهای
آمريکا وکانادا را بوجود
ميآورد ( به قيمت
کشتار
وسيع
وقتل
عام
ساکنين
اصلي
اين
سرزمينها). ايجاد
وشکل
گيری
تمدن
دنيای
جديد (ينگه دنيا
در
قرون 16 و 17 ميلادی) نتيجه
اين مهاجرتها
است. درحالي
که آغاز رشد سرمايهداري
در
آمريکای
لاتين
با
ورود قشون
اسپا
نيا، پرتقال و سپس ژاپن و غيره تاريخ
در
اين
سرزمين که
در همان
راستای
آمريکای
شمالی
با
امحای
تمدن
اينکاها
بوقوع پيوست،
بگونهای ديگر
رقم
خورد.
ترکيب جمعيتي (ترکيب
دموگرافيک)
کشورهای
آمريکای
لاتين از
منتسبين به
اسپانيائی
تبار، پرتقالی
تبار، ژاپنی
تبار، دو رگهها
و بالاخره
باقيمانده
سرخ پوستان (ساکنين
قديم) تاثيرات
چشمگيری در پروسهی
مبارزات
اجتماعی و
تاريخي معاصر
آمريکای
لاتين داشته و
دارد.
درگسترش
دامنه
قدرتحکومتهای
مقتدر (سرمايهدار)
آن زمان
اروپا
در
به
انقياد
کشيدن قارههای
آسيا،
آفريقا يعني
پديده استعمار،
تاريخ
بگونهای
ديگر
رخ
نموده
است و دوران
جديد
را
برای مردمان
اين
سر
زمينها
بگونهای
ديگر
رقم
زده است.
وقايع
تاريخيای
که
اشاره
مختصری
به آن رفت و هم
چنين حوادث قرن
از
اين رو است که
اشاره به دوران
پديدار شدن
مقوله بغرنج
"ملت" در اروپا
که برآيندمولفههای
اقتصادی، نظری
(فرهنگی) و اجتماعی
است به بررسي
پديدار شدن و يا
بوجود آمدن
ملتها در
دوران معاصر[8]کمک
خواهد کرد.
(ادامه
دارد)
بخش دووم:
ازصفویە تا
قلمرو قاجار قبل از
آغاز شکلگیری
"ملت ایران"
از
پایان سده های
میانه تاسده
هجدهم، دوران
شکل گیری
سرمایه داری(سرمایه
سالاری) در
اروپا است، استعمار،
انباشت
سرمایە ، انقلاب
صنعتی، دوران
روشنگری وبە
دنبال این
چنین
پروسەایست کە
شاهد شکل گیری
ملتها در
اروپا هستیم.
از گسترش
مبارزات دهقانی،
مثلا در
انگلستان (سده
های سیزدهم و
چهاردهم) تا انقلاب
کبیر فرانسە نشانه
های بارز این
دوران هستند.
اما درهمین
دوران تاریخ
سرزمینهای
آسیای میانه
تا خلیج فارس،
خاور میانه،
هند و... مقارن
است با ایلغاریها،
کوچ های عظیم
و گسترش حکومت
هائی مانند
اعراب
مسلمان، مغولها، سلجوقیان
و... بعد از
حملە اعراب بە
امپراتور ی
ساسانی و
اضمحلال این
امپراتوری،
اندک اندک
طغیانها ئی
برای طرد
حکومت اسلام و
اعراب سر بر
آورد.
"در
اوایل قرن
چهارم هجری(دهم
میلادی)
خاندانهائی
که به
پادشاهی و
نوعی استقلال
نیمبند
ازخلافت
بغداد
میرسند. مثل
سامانیان ،
صفاریان و
طاهریان ویا
خاندانهائی
مانند آل
فریقون ... نسب نامه
و شجره نامه
دروغ جعل میکنند
...سامانیان خود را
به بهرام
چوبین
....صفاریان به
انوشیروان ..."[9]
منتسب میکنند.
درقرون 17 و 18 و 19 میلادی مجموعه ایالات، عشیره های شبه فئو دالیِ سرزمیننھائی که بخش عمده آن
اکنون کشور ایران نامیده میشود تحت حاکمیت حکومتھای از صفوی تا
قاجارقرار داشت که از شمال با امپراتوری روسیه تزاری،از غرب با
امپراتوری عثمانی(خلافت
اسلامی) واز شرق و جنوب با متصرفات انگلیس و شبه قاره ھند مجاور بود
.
٢٢٠ سال
حکومت صفوی ( 1501
تا 1702میلادی
برابر٩٠٦تا١١٣٥ه،ق.)بر مجموعه ای نسبتا ثابت این منطقه ، سبب بوجود آمدن و گسترش اصنا ف و کارگاھای نساجی، کاشی و سفال
وغیره در بخش ھای کوچکی از این مجموعه
گردید
، این
پدیده(پیدایش
اصناف و پیشهوری)
درمناطق پیرامونی پاینخت ھا مانند اصفھان،شیرازو
قزوین
بوجود می آمد
که ناشی از حکومتی متمرکزوتا اندازه ای با
مرزھای ثا بت
بود .
در اواخر این دوره نوعی
مالکیت ارباب
رعیتی، وابستگی دھقان به زمین و محترم شمردن مالکیت بر ششدانگ روستاها و قابل انتقال مالکیت به شخصدیگر (خرید
و فروش)آغاز
میگردد که با
مالکیت" ھمهسرزمین از آن سلطان
است " فرق
اساسی
دارد
یعنی برای این
نوع خرید و
فروش الزاما
رضایت سلطان
یا حاکم ضروری
نبودەاست.
در هر
حالپروسە
شکلگیری
جوامع شهری در
این خطە با چگونگی شکل گیری جوامع اروپائی قابل قیا س نیست چه در
سیستم مالکیت فئودالی وچه از نظر تغییرات
اجتماعی، صنعتی و فکری.
حکومت صفویه، حکومتی متشکل ازایلات و عشایر، خانھای خودکامه (مستقل از دولت
)، غرق در توھما ت بی حد مذھبی بود.
دراین دوره ، در اروپا عصر روشنگری بود و طرد کلیسا
از حکومت، اما دراین خطه حاکمیت علامه مجلسی است و وعظ و خطا به در
باره طھارت و مبطلات وضو!.
یکی
از مشخصات حاکمیت
صفوی سلطه
مذهب شیعه در
مقابل خلافت
اسلامی
عثمانی سنی
بود که باعث
بوجود آمدن
مرزهای
تقریبا ثابتی میان
دو امپراتوری
گردید .
پس ازفروپاشی حکومت صفوی کهپایتخت
آنها قزوین و اصفھان
بود دوران
پرطلاتم اشرفخان
افغان وسپس حکومت نادر شاه پیش
میآید که توانسته بود ھمین مجموعه
شبه فئو دالی عشایری را متمرکز نگھدارد. پایتخت
او مشھد بود
وتوانسته
بود بر این
مجموعه عشیره
ای تسلط داشته
باشد. بنا بە
گفتە "بروینسن"
درکتاب آغا،
شیخ دولت، بزرگترین مجمع عمومی
مرکب از روسای چهاردە
هزار رئیس
عشیرە در دشت
مغان(مشروعیت
دادن بە
انتقال قدرت
از صفویە)
گواهی بر این
واقعیت است.
پس از کشته
شدن نادرشاه
کریم خان زند بهقدرت
میرسدکه
پایتخت
حکومتش"شیراز"
بود، وقادربهحفظ
این قلمرو
میگردد. پس ازحکومت کوتاه زندیهکه
مصادف است با انقلاب کبیر فرانسه،
سرانجام حکومت به قاجارها میرسد
که پایتخت
آنها
تھران بود.
منظور از تاکید بر جدائی
پایتخت ها اینست که هرکدام از
این
حکومتگران همهی
پیوستگی های
ممکن با حکومت
پیشین را
ازمیان
میبرده اند وفقط بهره
کشی مطلق
رعایای قلمرو
پیشین رادرنظر
داشته اند. به
عبارتی دست
بدست شدن
قلمرو از
صفویه تا
قاجارتداوم
مد نیت معینی
را نشان
نمیدهند که
بتوان بعنوان
مبنائی در
پدید آوردن
اشتراکات فرهنگی،
زبانی و... کە میتواند
عواملی در
بوجود آمدن
شرایط پیشا
ملی باشد به
آن اشارهکرد.
تا زمان اندکی
پیش ازجنبش مشروطه ھیچ نشا ن و اثری از
اینکهمردمان تحت حکومت این حکومتگران خودرابا (ملیت
یا حتی قومیتی )شناسانده با شند وجود
ندارد و نمیتوانسته است وجود داشته باشد.
تاریخ
نویسان
ناسیونالیست
ایرانی بر وجود
کلمه(ایران)
در زمانهای
مختلف تاکید
دارند، کهنوعی
خلط مبحث است.
وجود کلمه
"آریا"،"ایران"
درزمانهای
مختلف ، دراوستا
ویا متون
باستانی یاتوسط
شاعران بصورت
صفت"دلیر،
بزرگمرد و..."
بکار برده
شده است، ویا
بعنوان اسم
مکانی نکره،
ناظر بر مناطق
گاهاتصوری
است نه واقعی.
در كتابهای
معتبرسدههای
میانه، بعنوان
مثال در
سفرنامه
ناصرخسرو ویا
تاریخ بیهقی
اثری از نام
ایران به
مثابه
سرزمین در
برگیرنده
مردمانی خاص
بهچشم
نمیخورد
ومنطقی هم هست
که نباشد، در
مقدمه
شاهنامه ابو
منصوری
محدوده
ایران، منطقهای
خواهد بود مثل
ولایت کابل ویا
افغانستان
کنونی. فردوسی
پارسی گویان
را "عجم"نام
بردهاست نه
"ایرانی"(بسی
رنج بردم
دراین سال سی__عجم
زنده کردم
بدین پارسی)
درحالیکە
بارها بە
مناسبتهای
گوناگون
ازکلمە ایران
اسم بردە است. ازنظر
جغرافیائی هم
فلات ایران
منطقه بسیار
وسیعتری از
کشور ایران ویا
زیستگاە
پارسیگویان را
شامل میشود ، کهمردمان
گونەگونی را
در بر گرفتهاست. گویا
اولین بار
تیمور لنگ پس
از عبور از
آمو دریا گفتە
است کە بە خاک
ایران رسیدم و
یا سکەای
منتسب بە
نادرشاە اسم
ایران را
برخود دارد.
عثما نیا ن سرزمین شرقی
خودرا (عجمستان)نام برده اند و اروپا ئیان
منطقه شرق
آناتولی را پرس نامیده اند . بنا
به قول عبدالفتاح فومنی موئلف تاریخ گیلان( نیمه اول قرن ١١ ه.ق.قرن هفدهم
میلادی) گیلانیا ن ساکنان جنوب البرز را
بطور اعم
"عراقی" گفته اند ، به ھمان گونه کهمناطق ترکمن ومغول و ازبک را" توران" وقلمروعثمانی
آنزمان وترکیهفعلی
را"روم" می
گفتند(
مولانا جلالالدین رومی ،امیرارسلان رومی.)... در سفر نا
صرالدین شاه بهفرنگ،او در باز دید موزه سلطنتی تزارمیگوید:
"...دو دست زین ویراق مرصع بسیارخوب که سلطان حمید خان پادشاه روم برای
امپراتریس کاترین فرستاده آنجا دیده شد...".
در ھمان دوران محدوده تحت حاکمیت قاجار(عجمستان،
عراق عجم، ممالک محروسه ویاممالک محروسهایران نامیده میشدونه
مملکت ایران) ومراد سرزمین
های تابع
سلطان قاجاربودهاست
نه یک مملکت
واحد با
مردمانی
همگون و روابط
اقتصادی
واجتماعی خاص.
دراوایل
حکومت قاجار قلمرو
آنها مشتمل بر
پنچ ایالت
وبیست وسه
ولایت بودهاست.[10]
درآن دوران رعایا، جز
بعنوان
مایملک سلطان
چیزدیگری بحساب نمی آمدند، تا
چه برسد به اینکە ملت بە
حساب بیایند
وهمطرازبا
اشراف!قلمداد
شوند. در واقع
آنچه به
حساب میآمده
است تبعیت و
خراجگذاری
رعایا به
پادشاه بوده و بس. مراد
از پدیدە
"ملت" دورانی
است کە مردمان
احساس هویت و
موجودیت
اجتماعی میکنند،
وهمبودی ملی
بە باور عمومی
تبدیل شدە
باشد.
چنانکە
اشارە شد، دراوایل
سدە دهم میلادی(چهارم هجری
قمری) سلاطین
یاحاکمان
برای مشروعیت
بخشیدن به
اقتدارخود به
ارواح پیشینه
پناه میبردند(هم
چنانکه تاکنون
هم نسب به آل
علی بردن و
سید قلمداد
شدن، دکانی است
برای یافتن
جایگاه
اجتماعی ) این
کار، تذویر یا
روشی است برای
موجه جلوه
دادن امتیاز
اجتماعی.
درهر
حال این پدیده
به گذشته
تعلق دارد و نمی
شود پدیدههای
جدید اجتماعی
را باآن توضیح
داد(هرچند بازار
فریبکارانه
آن هنوز مشتری
دارد).
نمونههائی
از تاریخ دوران
قاجار بهخوبی
نشان میدهد
که دربار قجر مستملکاتش
را چه مینامیدهاست.
١- تاریخ قاجاریه" (نوشته میرزامحمدتقی لسان الملک سپھر (که در
خدمت فتحعلیشاه،محمدشاه وناصرالدین شاه بوده واین تاریخ را
در زمان ناصرالدین شاه نگاشته بهخوبی
نشان میدهد
که کلمه
ایران چگونه
بکار برده میشدهاست:
"...در سنه یکھزار و دویست وبیست و پنج چون پنج ساعت وشش دقیقهاز روزبگذشت ... شھریار عجم فتحعلی شاه بسنت جمشید جم
جشن نوروزی بپای برد..."
٢- محمد حسنخان صنیع الدولهاعتماد السلطنەرا میشود بمثابه نمونه کامل ادبیات سیاسی دربار قاجاردانست او[11] تا لیفات بسیار دارد از آنجمله" مرآت البلدان"و "منتظم ناصری...در"مرآت البلدان " نیمه دوم قرن١٣
ه،ق، ١٢٩٤ چنین میاورد:
"ایرانشھر:
ابو ریحان خوارزمی گفته است ایرانشھر عبارتست از بلاد عراق و فارس وشھر ھای جبال وخراسان، عجم گویند اسم ارفحشد بن
سام بن نوح است و شھر ھم که بمعنی
"بلد". است بنا براین معنی ایرانشھر بلد ارفحشد است...عقیده عجم اینست که تھمورث که یکی از
سلاطین عجم بوده و
درنزد ایشان بمنزله آدم است،ھر قطعه از
زمین را بیکی از
اکابر ورجال خود داد ، از جمله آن
اکابر ده نفر، اولاد ایران بن اسود بن
سام بن نوح 4 بودند کهاسامیآنھا از اینقرار بود:
خراسان،سجستان،کرمان،مکران ،اصفھان،گیلان، سبدان ،گرگان،آذربایجان،ارمان.بھر یک
از اینھا آن مملکتی را
دادکه الان بهاسم ایشان موسوم است و این جمله ایرانشھر است.بعضی دیگر از عجم گفتهاند فریدون زمین را میان سه نفر پسر خود تقسیم کرد مغرب را
به سلم داد و سلاطین روم اولاد او
میباشند. وبا بل وسواد را که عراق و جبال و خراسان و فارس باشد به ایران نام که ایرج باشد داد و ایرانشاه نام یافت و پادشاھان عجم از نسل او
می باشند ومشرق را بطوس(طوج)داد وملوک ترکستان وچین اولاداو میباشند.
در کتا ب بلاذری مسطور است که ایرانشھر عبارتست از نیشابور و قھستان وطبس وھرات وقوشنج و باد غیس وطوس کهآنرا طابران ھم گویند واما ایران مخفف ایرانشھر است."
این نقل قول ھای قرون اخیر(اندکی قبل از
انقلاب مشروطه)بروشنی نشان میدھد که کلمه(ایران) حتی از نظر
سلاطین حاکم
بر این قلمروبه
مثابه یک کشورویا سرزمین تحت سلطه یک
حکومت، ویاموطن مردمانی ھمگون اطلاق نمیشده است....
مراد این است که بکار گرفتن نام(ایران) به مثابه سرزمینی معین چنانکه به آن
اشارە
خواهد شد، اندکی قبل از
انقلاب مشروطه بکار برده میشود وباستانی بودن و افسانه سازیھای ایران باستانی چنانکهخواھد آمد زائیده تراوشات ذهنی
ناسیونالیسم مشروطه است. به نمونه ھائی در این زمینه در
ادامه بحث اشاره خواھدشد.
بخش سوم: (شرایطی
کە
ناسیونالیسم
ایرانی را
برانگیخت)
انقلابات1848.م(
برابر با1226\27ه.ش
و1263\1262ه.ق)
-- جنبش
ھای اجتماعی
ای که اروپای
ضنعتی را
درنوردیدهبود.
--
در آلمان
شورش ھای بزرگ
گارگری رخ داد که
انقلاب برلین
17ــ 19
مارس1848 یکی از
مھم ترین آنھا
بود.ھر چند
جنبش های
کارگری سرکوب
شدند اما منجر
به تشکیل
مجلس قانون
گذاری وآغاز
وحد ت آلمان
شد، این
انقلاب علیه اشراف
بوروکرات واعمال
قدرت خرده مالکین
روستا ئی بود.
در
ایتالیا هم،
قیامی که
از1848شروع شده
بود درسال1871 به
وحدت ایتالیا
منتهی شد،بهقول
کارل
مارکس،همان
کسانی که
انقلاب 1848را
سرکوب کردند
علیرغم
اراده خود به
مجریان
وصایای آن
مبدل گردیدند.
تحلیل حوادث
1848 تا 1852فرانسه
را درکتاب
ارزنده کارل
مارکس(هجدهم
برمر لوئی
بناپارت)میتوان
دید.
این
دوران
پرتلاطم
دوران ساز
دراروپا
مقارن است با
حکومت محمد
شاه
قاجار(پادشاهی
درویش
مسلک،مرید
حاج میزاآقاسی)
و با صدارت حاجمیرزاآقاسی
.
در زمان ناصرالدینشاه، با
مراوداتی که معدود کسانی از
لایه ھای بالای اشراف و اعیان وتجار بزرگ کهروابط
تجاری بە هند
و روسیە(اروس)
و اروپا، ویامسافرتهای
زیارتی مکە وعتبات بهسرزمینهای امپراتوری عثمانی داشتە
اند،
سواد
آموختگان به
شیوه
مدرن(اروپائی) آشنا به دنیای جدید(بی شک از
دید ھم طبقهای ھایشان دراروپا) پیداشدند.
حاصل این
مراودات،
اصلاحاتی هر
چند بسیار
کند، در دوره
ولایتعهدی عباس
میرزا شروع شد،
کهتاسیسس دار الفنون
نتیجه این
پروسهاست.
فعالیت شرق شناسان وباستان شناسان ومیسیون ھای مختلف در قالب پژوھشھای علمی از ھمه مھمترفراماسونری، که تلاشی بود برای استحکام روش ھای استعماری
و گسترش الیگارشی
سرمایه
سالاری،
خواسته یا نا
خواسته محرک وگستراننده احساسات ملی نارس میشدند.
یعنی حضور "خارجیها"
بهعبارتی"آنها"،
آرزوی مثل " آنها"
شدن را در اذھان عدهای از شھرنشینان بوجودمیآورده
است(که مانند
آنها دارای
هویتی ملی
باشند) ولی ابزاربوجودآوردن آن حکومت دل-
خواه، موجودنبوده
است. نه از جنبشھای دھقانی خبری بود ونه از
واحد ھای صنعتی حتی در
سطح کار گاھی و صنفی، که
سبب ادغام
مردمان یک
سرزمین بشود. میتوان
مبنای بروز احساس
هویت ملی(تمایل
بە یگانەبودن
برای حل
مشکلات ) رادرهمآمیزی
مردمانی
همدرد دانست
کە برای
چارەجوئی
مشکلات
اجتماعی
وسیاسی،
بخواهند
توامان
سرنوشت
سیاسیشان را
خود رقم بزنند.
درواقع حق
تعیین سرنوشت
معنائی جز این
را نمیتواند
دربر بگیرد،(مشارکت
آگاهانەآحاد
مردم در تعیین
سرنوشت سیاسی
خود).
علاوه
بر نبود عوامل مذکور، تسلط کامل جهل
و دین وفشار وتحقیرحکومتھای روس و انگلیس راهم باید
بەحساب آورد. در ھر حال،اندک اند ک ھویت یابی ای که بدان اشاره شد آغاز میشود. نگاه گذرائی به وضعیت قلمرو
حکومت قاجار وحکومتھای پیرامونی آن برای روشن شدن مطلب خالی از فایده نخواھد بود.
امپراتوری عثمانی:
در شرق اروپا، قلمرو عثمانی(بالکان)تحت تاثیر دگرگونیھا ی قرن 19 و با مداخلات دولتھا- -ئی چون روسیه وانگلیس ،
پروسه استقلال خود را
از امپراتوری عثمانی آغاز کرده بودند .
امپراتوری
عثمانی برای استمرار حکومتش، لا اقل بر
بخشمسلمان
امپراتوری، به مبلغین اسلامی پناه برد تا
شاید بیضه اسلام امپراتوری اسلامی (عثمانی)حفظ شود، بنا بر
این استانبول
وقاهره به مراکز بزرگی از
تجمع موحدین اسلامی مبدل شدند وبعبارتی وحدت اسلامی قھرمان خود را
در ناصیه سلطان عبدالحمید میدید .
"مارتین وان برویین سن" در کتاب آغا شیخ دولت
میگوید:[12]
"...نا سیو نالیسم اسلاوی و یونانی را اروپائیان بر انگیختند و دامن زدند ؛ روسیه نیز توجهزیادی به ارمنیان ابراز کرد ، که متحدان(بالقوه)آشکار وی در
بر خورد با امپراتوری عثمانی بودند.
در مقام واکنش در قبال چنین تھدیدھائی شماری ایدئو لوژی ھای جدید و بعضا متناقض درمحافل بالای روشنفکری امپراتوری دھه ھای سده نوزدھم ریشه دواند. عثمانیسم نوعی وطنپرستی مبتنی بر تا بعیت در کشور عثمانی بود.این عثما نیسم بر
منا فع ھمه اتباع صرف نظر از زبان و مذھب تاکید میکرد . پان اسلامیسم قھرمان و مدافع خود را
در وجود سلطان عبد الحمید
یافت( 1876 1909 ) که رنگ تند ضد
استعماری(روس و انگلیس)داشت. پانترکیسم یعنی متحدکننده ھمه مردم ترک زبان در
واحدی سیاسی ،
ممکن
است واکنشی در قبال پان اسلاویسم تزارروس یا خود تقلیدی از
آن بوده باشد. این ایدئو لوژیھا ھمه در میان لایه ھای اجتماعی واحدی بهگل نسشستند و بار دادند این لایه صا
حب منصبا ن لشکری و کشوری و ملاکین شھر نشین بودند.
ترکھای جوان در دھه 1880 از میان روشن ترین و تحصیلکرده ترین بخش این لایه سر
بر
آورد . جنبشی بود سیاسی وسخت متاثر از
لیبرالیسم وفلسفهپوزیتیویسم (مثبته)
فرانسه.
ترکان جوان دارای برنامهای بودند متضمن حکومت مشروطه(در قبال حکومت مطلقه سلطان عثمانی)
وآزادی ھای سیاسی این جنبش در ابتدا خود را "نو عثمانیان" خواندند "ترکھای جوان " بر چسپی بودکه خارجیان بدان زدند ، و قبول عام یا
فت و جالب این است که بسیاری از
گردانندگان عمده اش مسلمان غیر ترک بودند
. دو روشنفکر کرد به نام ھای عبدالله جودت و اسحاق سکوتی نقشھایمھمی در آن
ایفا کردند . اتباع وفا دار سلطان دنبال پان اسلا میست بودند، که ترکھای جوان آن ر ا
رد میکردند ، زیرا این پان اسلامیسم برابری ھمه اتباع عثمانی را نمیپذیرفت ، و وسیله ای
بودبرای توجیه حکومت مطلقه سلطان. اما جنبش ترک ھای جوان بتدریج تحت تاثیر افسون پان-ترکیستی
قرار گرفت. از آنجا که ظاھرا ملت ھای مسیحی عثمانیسم را رد
میکر دند ، لذا نا
سیو نالیسم این دو، یعنی ترکھا و آنھا متقابلا رشد و بسط یکد یگر را تقویت میکردند
... " (تاکید ھا از
نگارندە است).
یاد آوری این نکته در
اینجا بی مورد نخواھد بود که در
گیری اروپائیان(بویژه انگلیس)باحکومت عثمانی دراین
دوران درقالب
حرکتهای ملی خودرا
نشان می دهد. بوجود
آمدن جنبشھای ملی(هرچند
نارس وناقص!) در محدوده امپراتوری عثمانی از حمایت انگلیس و روس(بنا به شرایط)برخوردار بودند .
اگرتقا بل اروپا ئیا ن با حکومت عثمانی در قرون 16 و
17میلادی تقابل دوران فئودالی(جنگ ھای صلیبی)بود؛ اکنون دیگر تقا بل
د نیای سرمایه داری اروپا با عثمانی به شیوه ای دیگراست واین
بارتکیه بر
حرکت ھای
"ملی"
است.
شایان توجه است که در
اوایل قرن
20، با ستان شنا س و افسر ماجرا جوی ارتش انگلستا ن، نویسنده و تاریخ دان (توماس ادوارد لورنس) معروف به لورنس عربی وزیر مختار انگلستان درحجاز،
جھت متحدکردن عشایر عرب وبوجود آوردن" حس ملی عربی" و جدا کردن آنھا ازقلمرو عثمانی،
طی جنگ جھانی اول دست به ماجراھای بیسابقه ای میزند و به موفقیت ھای چشمگیری درجھت تسلط حکومت انگلیس بر منطقه دست می
یابد. در این ماجرا نکته مھم و قابل توجه این است که: مردم عرب حجاز که قبل و پس از
ظھور اسلام وگسترش آن عرب نامیده میشدند وطی قرنھا بنام عرب حکومت کرده بود ند ھنوز تبد یل به" ملت عرب نشده بودند ("[13]
در حالیکه
در همین
قرن(نوزدهم) مصر
را میبینیم که بعد از
اسلام، عربی شده بود،
اما بسبب رشداقتصادی(بوجود
آمدن
کارگاههای
صنعتی بویژه
کشتی سازی) وتحت تاثیرجنبشهایسیاسی
اروپا درقرن 19 دوران شکوفائی اقتصادیای
که به دوران محمد علی معروف است، را
ازسرگذرانده
بود، در
موقعیت
تاریخی
متفاوتی از
سرزمین های
اصلی عربی
قرار میگیرد،
در شورشهائی
که برای
خارج شدن از
زیر سلطهعثمانی
انجام داد، بوضوح شکل گیری مردم
مصر به
مثابه یک ملت
(مصری) دراین
جنبشهاقابل
مشاهده است.
یعنی مردم
مصر در قرن
نوزدهم است که
پروسه
تبدیل شدن به
ملت را آغازمیکند.
امپراتوری روس:
لازم به تو
ضیح نیست که امپراتوری تزاری که از
عقب ماندگی صنعتی واندک بودن رشدسرمایه داری نسبت به دیگر کشور ھای اروپائی رنج میبرد اگر در
اوایل قرن 19حمله
ناپلئون را
(به هر دلیل)
دفع کرده بود
اینک در اوایل
قرن 20در شرق با
ژاپن نمیتوانست ھماوردی کند وبلا خره با
شکست روسیه از ژاپن(
1905 ) کابوس ابر قدرتی روس درمنطقه فروریخت.
روسیه ھمواره از پیشروی ھای انگلیس در
آسیا در ھراس بود، ازبیم انگلیس به متصرفات" قفقاز" و"آران"(جمھوری آذربایجان کنونی) طی
معاهده های گلستان
و ترکمانچای بسنده کرده بود وتمام تلاش
خودرا معطوف به پشتیبانی ازحکومت قاجار کرده بود. یعنی با نفوذ در در
بار و اعیان واشراف در
پی اعمال حاکمیت خود، مانع
پیشروی بیشتر
قدرت انگلیس بود
.
لازم به توضیح نیست که از
آغاز حکومت فتحعلیشاه به بعد در
بار(حکومت قاجار)میدان رقابت و اعمال قدرت روس و انگلیس بو د که
علاوه بر
تسلط بر این
قلمرودرتقابل
با حکومت عثمانی
هم مورد بهره
بردای قرار میگرفت.
وبه
جرات میتوان
گفت که علت
عمده برجای
ماندن بخش
ثابتی از
قلمرو قاجارناشی
از تعادل
قدرتهای
انگلیس و روس و
عثمانی بود،
نه کارائی
حکومت قاجار.
امپراتوری
روسیه ھمواره در کشاکش با
حکومت عثمانی بود. ودر این
کشاکش محدوده ای ازسرزمین تحت حکومت قاجارعرصه
این جنگها بود،
بدون اینکه
پادشاه
قاجار قادر به
عکسالعمل
باشد
. ( کردستان وآذربایجان دراواخر قرن 19) ھماوردگاه این دو امپراتوری بوده اند.
امپراتوری انگلیس:
حضور انگلیس در شبه قاره ھند اورا بصورت ھمسایه جنوبی
وشرقی ممالک تحت سلطه قاجاردرآورده بود نقش انگلیس در
قرون 19 و 20 و چگونگی اعما ل نفوذ آن
با تحت الحمایه قراردادن بحرین و جدا کردن افغانستان کنونی از مستملکات قاجار تعادلی ژئو پولتیک(جغرافیای سیاسی)بین روس و انگلیس بو جود آورده بود.
چنانکه
اشاره شد محدوده حکومت قاجار میدان رقابت و زور آزمائی این دو
حکومت استعمار گر بود. حرکات اجتماعی این دوره بنمونه"جنبش" تنباکو برای
لغو قرارداد "رویتر"نشانی
از ضعف حکومت
ازیک طرف تسلط
جهل ودین وحضور
قدرت انگلیس
از طرف دیگر
است ویا بعد از
آن حرکات بست نشینی ھای مشروطه خواھان درسفارت
انگلیس و یا بتوپ بستن مجلس
بوسیله
قزاقان روسی...نشانگر حضور فیزیکی این دو
نیروی خارجی است.
بهطوریکه
بخشی از
مشروطه
خواهان
دادخواهی را
نه از حکومت
خود که ا زانگلیس
میطلبند! و
محمد علیشاه
با اتکا به
قزاقهای
روسی مجلس را
بهتوپ میبندد.
فراماسونری
در قرن19م.سرمایه داری صنعتی و الیگارشی مالی در حال گسترش بود . طغیانھای چشم گیری در امپراتوری اسپانیا