داستان تولید ثروت در چین؛ حكایت دنیای ما

 

ناصر اصغری

«یكی از خبرسازترین اخبار اقتصادی سال ٢٠٠٧، بحرانی بود كه بازار مسکن و معاملات ملكی بخصوص در آمریكا دچار آن گردید. طوری كه رئیس جمهور وقت آمریكا جورج بوش مجبور شد در تلویزیون سراسری ظاهر شود و در باره آن حرف بزند و از "رویای آمریكائی" بار دیگر سخن به میان بیاورد! تورنتو نیز یكی از شهرهای بزرگی بود كه انتظار می رفت دچار این بحران گردد؛ اما اقتصاددانان می گویند كه موج بحران به دلیل كمك "امدادهای خارجی" از سر تورنتو گذشت و به آن آسیبی نرساند. در منطقه Yorkville تورنتو خانه‌های آپارتمانی‌ای (condominium) وجود دارند كه روی تابلوی تبلیغات برای فروش آن‌ها نوشته شده است: "از ٢ و نیم میلیون دلار به بالا". كنجكاو بودم بدانم اگر ٢ و نیم میلیون دلار ارزانترین‌شان است، بالاترین قیمت این خانه‌ها چقدر می تواند باشد. یكی از دوستان بعد از یك تحقیق متوجه شده بود كه قیمت‌ها اسما از ٢ و نیم میلیون دلار شروع می‌شوند (كه همه شان بیشتر از ٣ و نیم میلیون هستند) و به ١٦ میلیون دلار می رسند. سئوال اینست كه چه كسانی واقعا یك چنین پولهایی را خرج یك خانه می كند و یك چنین ثروتی حقیقتا از كجا و از جیب چه كسانی پرداخت می گردد. شماره فوریه ٢٠٠٨ مجله Torontolife بند را آب داد. بخش "معاملات ملكی" این شماره مجله مذكور مطلبی دارد تحت عنوان (Foreign Aid) "كمك خارجی". خود نویسنده هم كنجكاو است بداند چه كسانی چنین پول‌هائی دارند كه این چنین صرف خرید خانه‌های آپارتمانی بكنند. اقتصاددان "بانك مونتریال" كانادا می گوید برای جواب نباید دنبال محلی‌ها بگردید، جواب در كمك‌های خارجی است: روس‌ها، كره‌ای‌ها (جنوبی)، انگلیسی‌ها، اما عمدتا ایرانی‌ها! نویسنده كه با شركت‌های مختلفی تماس می گیرد، متوجه می شود كه مشتری همه شركت‌ها عمدتا ایرانی هستند. و آن هم نه همه ایرانی‌ها. یكی از دلالان گفته است كه در عرض یك سال گذشته بیش از نصف مشتری‌هایش خارجی بوده‌اند. و در قسمتی از این نوشته آمده است: "بنگاه‌های دیگر، بخصوص آنانی كه خانه‌های گران قیمت معامله می كنند، گفته‌اند كه بیشترین مشتریان‌شان از ایرانی‌ها بوده‌اند." یكی از این دلالان گفته است كه در سه سال گذشته بیش از ١٠٠ مشتری ایرانی داشته است. یكی دیگر از این بنگاه‌داران می گوید كه یك ایرانی كه هنوز مطمئن نیست به اینجا كوچ كرده و در خانه‌های تازه خریده‌اش زندگی كند، ٣ خانه آپارتمانی به قیمت ١١ میلیون دلار خریده است!» (بخشی از مقاله ای كه در ژانویه ٢٠٠٨ تحت عنوان، " این چپاول!" نوشتم.) این چپاولی است كه سرمایه داران در ایران به راه انداخته اند و با این همه، به شهادت اقرار خود سران رژیم اسلامی، تمام اقتصاد ایران در یك قدمی فروپاشی كامل قرار دارد.

 

چین اما چنین نیست! میلیونها سرمایه دار از چین به سراسر جهان مهاجرت كرده، چنین پولهایی را سرمایه گذاری كرده اند و چین در عرض فقط دو سه دهه از یك اقتصاد دهقانی، "جهان سومی" و دسته چندم به دومین اقتصاد بزرگ در جهان سعود كرده است. چه چیزی نصیب كارگران چینی شد؟! تقریبا همان چیزی كه نصیب كارگران ایرانی می شود!

آكادمیسینی در چین به نام Guoguang Lu در سال ٢٠١٢ كتابی به نام "پشت معجزه چینی، زندگی كارگران مهاجر از زبان خودشان" نوشته و منتشر كرد. این كتاب شامل ١٤ روایت از زبان خود كارگران مهاجر چینی است كه از زمین و روستا دست شسته و به دنبال رویای ثروتمند شدن و یا بقول بعضی از آنها خلاص شدن از زندگی در بن بست روستا، راهی شهرهای بزرگ می شوند. كتاب دو مقدمه دارد كه یكی توسط یك آكادامیسین دیگر و یكی هم از خود نویسنده كتاب است. هر دو به مسائل زیادی اشاره كرده اند كه مثلا برای اقتصاد چین خوب بوده، رابطه شهر و روستا را مدرنیزه كرده، برای ثبات بخشیدن به تلاطمات سیاسی خوب بوده و غیره. اما اینكه چه استثماری راه افتاده است، شرایط كار و زندگی كارگران چگونه است و كارگران چه می كشند، در این دو مقدمه كسی چیزی نمی گوید. باید شرایط زندگی این كارگران را از زبان خودشان شنید!

رشد اقتصادی نرمال و غیربحرانی سرمایه داری چیزی دور و بر ٣ درصد است. رشد اقتصادی چین در دوره دو سه دهه گذشته، ٨ درصد بوده است. یك چنین رشدی مستلزم فاكتورهای متعددی هست، كه استثمار افسار گسیخته در مركز ثقل آن است.

اجازه بدهید زندگی "كارگران روستائی مهاجر" چین را از زبان خودشان بشنویم.

 

خانواده ای از كارگران مهاجر

داستان اول، داستان خانواده ای چهار نفره است كه سه نفر از آنها زندگی شان را در دویدن به دنبال رویای ثروتمند شدن ـ نسبی ـ روایت می كنند. دوو پیر (Old Du) می گوید كه یكی از اولین كارگران مهاجر در دهه ٨٠ قرن گذشته بود. هنگام روایت زندگی اش، ٥٣ سال داشت. می گوید بقول اصطلاحی معروف در چین: "از اولین كسانی بود كه از روستایشان طعم خرچنگ را چشید". او بعد از سال نو چینی ١٩٨٨، همسر ٧ ماه حامله و پسر ٣ ساله اش را برداشته و به طرف ایالت گویژو، با قطاری به راه می افتاد تا بقول خودش "دنبال اقبالش آنجا بگردد". می گوید آنزمان وضع خطوط راه آهن چین چندان مناسب نبود و بلیط‌های قطار هم به راحتی به دست نمی آمدند. با كمك یكی از آشنایانش در گویانگ، دو بلیط از شهر ووچنگ در ایالت هیوبی به گویانگ در گویژو تهیه می كند. اولین باری است كه یك چنین مسافت طولانی ای را مسافرت می كنند. در عین حالی كه اضطراب داشتند، می گوید هیجانی هم شده بودیم. می گوید خیلی دست پاچه شده بود. بلیط‌های او فقط مال سر پا ایستادن بود. كل این مسافت طولانی را روی كف راهرو می نشینند. اگر همسرش در قطار وضع حمل می كرد، هم خودش و هم بچه نوزادشان به خطر می افتادند. تمام این مسیر را بچه خردسالش را در یك سبد حصیری به پشتش می بندد و می گوید او هم نامردی نكرده و بدون وقفه یكریز گریه می كند. دوو در عین حال با آن سر و وضعش از دیگر مسافران خجالت هم می كشد. می گوید اكثر مسافران تر و تمیز پوشیده و برای دیدن دوستان و فامیلهایشان مسافرت می كردند. او تنها كسی بوده "با آن سر و وضع در كاپیشن مدل ارتشی مندرسم".

دوو می گوید: مقوله "كارگر روستائی مهاجر" هنوز ابداع نشده بود. تعداد خیلی كمی از دهقانان به خود جرأت می دادند دنبال كار در شهرها بگردند. تمام مدتی كه در راه بوده، احساس نگرانی و دلهره‌ داشته كه دزدان او را هدف بگیرند. دوو قبل از حركتش، تمام پولی را كه خودش داشته و آن مقدار كمی هم كه توانسته بود از آشنایان قرض كرده كه تماما ٣٠٠ یوان چینی بود، با مهارت به ساق پایش می بندد كه اگر با دزدی روبرو شد حداقل این دار و ندارش را حفظ كند!

بالاخره، بعد از سه شبانه روز در راه بودن، به گویانگ می رسند. می گوید چون دیر وقت شب رسیدیم، آشنایشان آنجا منتظرشان نمانده بود. او و همسرش چمدانهایشان را برداشته و پرسان پرسان پیاده به طرف منزل آشنایشان به راه می افتند. دوو می گوید شاید همه اینها از این خبر می داد كه زندگی تازه شان در شهر چندان هم راحت نخواهد بود! "از شلوغی و ثروتی كه انتظارش را می كشیدم خبری نبود. بدجوری تو ذوقم خورد. با تعاریف دوستان و آشنایانی كه از روستاهای دور و بر به شهرهای ساحلی مثل گوانگژو رفته بودند، تصویری دیگری از آنجاها داشتم. در عوض آنچه را كه می دیدم چند ساختمان بزرگ بودند كه یك خیابان باریك را احاطه كرده بودند. در این بهت و حیرت و سردرگمی از تصمیمی كه گرفته بودم، پشیمان شدم كه خانواده ام را الاخان والاخان كرده و در این شهر ناآشنا دنبال اقبالی می گشتم. نگران این شدم كه آیا اصلا می توانم شكم زن و بچه ام را در این شهر سیر كنم؟!" دوو می گوید برای مدت قابل توجهی نتوانست كار ثابتی پیدا كند. می گوید برخلاف زندگی در روستا، اینجا باید برای هر چیز ساده و اساسی زندگی روزمره هم مثل غذا، لباس، خانه و حمل و نقل، پول بابتش پرداخت كرد. می گوید كه از هر طرفی زیر فشار بود.

دوو در روستایشان و بعد از اتمام دوره راهنمائی دو سالی به یادگیری حرفه بنائی و نجاری پرداخته بود. چند سال اول بعد از ازدواجشان هم توفو می فروخته. می گوید در آنجا بعنوان كسی كه كار زیادی ازش ساخته بوده، به حساب می آمد. بالاخره بعد از مدتی ناامیدی و افسردگی، به كمك فامیل آشنایش كاری در بخش ساختمان سازی پیدا می كند. آن زمان تعداد بسیار كمی از كارگران در این بخش كارگران مهاجر بودند. كارش برای دوو سخت نبود. اولین حقوقش ٥٤ یوان بوده و می گوید چنین پولی برای یك خانواده روستائی پول زیادی بود؛ "بخصوص برای كسی كه باید چشمش به رحمت زمین و آب و هوا باشد." دوو بالاخره جا می افتد و از وضعش راضی است. او در دومین ماه كارش در آن محل بوده كه سر و كله پلیس پیدا می شود. می خواهند مدارك كارگرانی كه از شهر گویانگ نیستند را چك كنند. می گوید دولت قانون سختی برای جابجائی جمعیت داشت. دهقانان فقط با شرایط خاصی می توانستند در شهرها كار كنند و پروسه خاصی را می بایست طی كنند. دوو دارای این شرایط نبود و بنابراین جریمه می شود. حتی كم مانده بود به روستایش برگردانده شود.

در این سه ماهی كه خانواده دوو از روستایشان مهاجرت كرده، می گوید هر روز آرزوی بازگشت به آنجا را می كرده. می گوید احساس از دست دادن آن خانه كاه گلی آجری و ژنده و در عین حال گرم و صمیمانه روستایشان بدجوری وجودش را فراگرفته و اذیتش می كرد. یاد از دست دادن والدین سالخورده و آن زمین كوچكشان آزارش می داد. اما به خودش می گوید: "اگر با این وضع به آنجا برگردم، دیگران درباره ام چه فكر خواهند كرد؟! اگر رویای ثروتمند شدنم را به همین راحتی ول كنم، چگونه می توانم آینده ای برای بچه هایم تأمین كنم؟!" دوو بخود می گوید: "باید راهی برای خلاصی از این مخصمه پیدا كنم."

 

خانواده صاحب بچه دوم می شود

همسر دوو وضع حمل می كند و این قاعدتا باید واقعه خوشآیندی می بود، اما وضعیت خانواده اش را با مشكلات بیشتری روبرو می كند. می گوید برای كسی كه برگه اقامت ندارد، بدنیا آوردن بچه كار ساده ای نیست! از آنجا كه دوو برگه اقامت نداشت، هیچ بیمارستانی همسرش را راه نداد. و بعد از بدنیا آمدن هم، ثبت اسم هم شامل حال دخترشان نمی شد. دوو می گوید برای اینكه ظرفیت وضعیت زارشان تكمیل شود، از كار اخراج هم می شود. با این همه و با كمك فامیل آشنایش و یك قابله سنتی دخترشان به دنیا می آید.

بعد از بدنیا آمدن دخترشان و یك ماه دوره بهبودی همسرش، از خانه آشنایشان رفته و زیرزمینی به مساحت ٢٠ مترمربع در حومه شهر گویانگ كرایه می كنند. دوو می گوید شبهای محله جدیدش را بیشتر دوست داشت، چرا كه اینجا آسمان تقریبا به اندازه همان روستایشان ستاره داشت. اما خودش می گوید كه در موقعیتی نبود كه از زیبائی‌ها لذتی ببرد.

دوو فیلسوفانه تحلیل می كند كه انسانهای تنگدست و فقیر می توانند زندگی شان را بهتر كنند، اگر در این راه تلاش كنند. در مهارتش در نجاری تجدید نظر می كند كه برگه اقامت موقت بگیرد. اما با این برگه فقط دو نفر از اعضای خانواده شان می توانند در شهر بمانند. دو نفر دیگرشان باید به روستا برمی گشتند. با همسرش مشورت می كند و همسرش با پسرشان به روستا برمی گردند. دوو به همراه دختر نوزادشان در گویانگ می مانند. دخترش را به فامیلشان در گویانگ می سپارد و خودش به دنبال كار به یك شهرك كوچكی در شمال غربی گویژو، بعنوان "كارگر مهاجر روستائی" می رود تا چاپستیك (قاشق سنتی دو چوب باریك چینی) درست كند.

سال ١٩٩٢ است و هنوز هر كدام از اعضای خانواده دوو به یك گوشه از چین پرتاب شده است و او هم فكر می كنم زندگی اش بعنوان "كارگر مهاجر روستائی" چاپستیك درست كن، دارد راه می افتد. انتظار دارد دستمزد نسبتا خوبی بگیرد و سال نو چینی را به روستایشان در هیوبی برود تا با پدر و مادرش و همسر و پسرش جشن بگیرد. اما دو روز مانده به سال نو، صاحبكار بقول خودش "بی پدر و مادر" دستمزد كارگرانش را برمی دارد و در می رود. ظاهرا كارخانه از صاحب قبلی به یك صاحب جدید دست بدست می شود و دوو می گوید از آنجا كه كارگران چیزی از قانون نمی دانسته اند، با صاحبكار جدید قراردادی نمی بندند. دوو می گوید صاحبكار قبلی مسئولیتی قبول نكرد و صاحبكار جدید هم هیچ جائی پیدایش نبود. ٦ ماه انرژی كارگران برای خودشان حاصلی در بر نداشت! دوو ٤ سال را تنها گذرانده بود و این وضعیت حالش را می گیرد. امید به دست آوردن پول را هم ول می كند و بقول خودش تصمیم می گیرد تعطیلات سال نو را حداقل بدون دردسر و آرام در كنار خانواده اش، اما بدون دخترشان، بگذراند. منتها تراژدی برای دوو و خانواده اش پایانی ندارند. چند روز قبل از پایان تعطیلات سال نو، فامیلشان از گویانگ تماس می گیرند كه دختر او سه روزی است كه گم شده و احتمال می رود آدم ربایان او را دزدیده و فروخته باشند. خنده ها و شادی‌ها مرسوم در زمان سال نو جای خود را به گریه و زاری می دهند. دوو و همسرش همان روز به گویانگ برمی گردند و دو ماه تمام دنبال دختر خردسالشان می گردند، اما هیچ نشانه ای از او بدست نمی آید.

 

كارگری كه صاحبكار می شود

دوو در سالهایی كه بعنوان كارگر تولید كننده چاپستیك كار می كرده روابطی پیدا كرده و می گوید در این سالهای دربدری و رنج و عذاب، توانسته بود كمی هم پول پس انداز كند. او با پدر و مادرش هم حرف می زند و آنها هم هر چه را كه در چنته داشتند به دوو می دهند تا او برای خودش یك كارگاه تولید چاپستیك راه بیاندازد. بالاخره كارگاه كه بقول دوو در زیرزمین خانه دوو در حومه شهر گویانگ قرار دارد، به راه می افتد. چند تبر و یك دستگاه كوچك چاپستیك سازی تمام سرمایه ثابتی بود كه كارگاه دوو لازم داشت و بقول خودش در تهیه آنها هم با مشكلی روبرو نشد. می گوید برای اینكه بتواند شكم كل خانواده اش را سیر كند او و همسرش مجبور بودند از ساعت ٥ صبح كار را شروع كنند و تا ساعت ١١ شب و یا هم بعضا دیرتر یكراست بدوند. برای اینكه كار در یك چنین كارگاهی با سرمایه ثابت كمی در جریان بود، بیشتر كارها را مجبور بودند با دست و بطریق سنتی انجام بدهند. دوو می گوید انگشتانشان مرتب بریده و سوراخ می شدند. چاپستیكها آغشته به خون دستان او و همسرش می شدند.

دوو ١٨ سال، از ١٩٨٨ تا ٢٠٠٦، بقول خودش دنبال رویای پولدار شدن بود و بالاخره دست از پا درازتر به همان روستای زادگاهش برمی گردد. می گوید اما رویای من هنوز همان است كه زمانی بود: یك رویا! می گوید وقتی كه بچه بوده دلش می خواست كه آب تمیز از شیر آب بخورد و مثل شهرنشینها برنامه های تلویزیونی نگاه كند. اكنون روستایشان همه اینها را دارد و بقول جامعه شناسانی كه مقدمه كتاب را نوشته اند، این جابجائی نیروی كار، حداقل تفاوتهای بین شهر و روستا را از بین برده است. دوو می گوید كه از زندگی دویدن به دنبال رویا خسته شده و می خواهد بقیه زندگی اش را در كار بر این قطعه زمین، از صبح زود تا غروب كار كند و بر همان هم عرق بریزد.

 

داستان زندگی پسر دوو، كه او هم به دنبال رویایش به شهر رفته حتی از زندگی خود دوو هم غم انگیزتر است. كل كتاب مزبور پر است از چنین داستانهایی. این اما در عین حال داستان تولید ثروت افسانه ایی است كه آغشته به خون دستان دوو و گم و گور شدن بچه هایی مثل دختر بچه خردسال دوو است كه چین را چین امروز كرده است. این داستان و حكایت دنیای امروز ماست!

٦ اكتبر ٢٠١٣

(اولین بار در نشریه شماره ٢٨١ كارگر كمونیست چاپ شد.)