آخرین
نامه ی شیرکو
معارفی
از سوسوی
تلائلو
طلوع و از
ناله مادر،
ترانه آزادی می سرآیم
دیر
زمانیست
که شب هنگام،
طعمه گاه
شکارچیان حریص است و سوسوی
شب نوید صیدهای
نادر و دست نایافتنی
است. آری
شکار و
طعمه در این
بلاد نه برای
تفریح و اوقات
شاد به سر
بردن, که از
سر زیاده خواهی و کج
فهمی و تمایلات
نالازم و
کشنده است. برای
صیادی بدور از منطق و
بری از احساس
تعادل و انصاف
هر صیدی می تواند
جذاب و فریبنده
باشد. حال
اگر این
صید در جولانگاه دست نیافتنی
و صعب العبور باشد و ذاتا
سنتهای
وجدان مدار بر
دوش داشته
باشد, هم
موجه صید و هم
دائم الصید خواهد بود. جوانی که خود را
مبارز, برحق
و خواهان
شعائر انسان
دوستی می داند چه بسا آن آهوی
زیبا اندام
است, اندر
چشم شغالهای
زشت پسند
و زشت بین.
سلاحی که بر دوش جوان
حافظ عدل و انسانیت
است, کم پیش می آید,
که ماشه چکانش
تمرین تیر
نواختن را به درستی و
دقت سپری کرده
باشد.
آری، من شیرکو
معارفی، همان تروریست
متهم مخالفت
با خدایم,
که جدا از
حب انسانها
و نوازش
کودکان, دلسوز طبیعت
و رویای آشتی, اندیشه
ای بمب آسا در سر و
خیالی نحیفی
در دل دارم.
صید من برای
شغالهای
شب پرست و دشمنان
طلوع و مهر مادری,
همان اندازه
نوید پیروزی برای
آنهاست,
که در ازای
ظلمانی ترین
شبها هم نخواهد
توانست جلودار
طلوع و تلائلو
افق باشد.
من تروریست
ترین فرزند
"آربابا"حتی به
هنگام به اسارت
درآمدنم
میل به
شلیک و نواختن
تفنگی را نداشتم و
هر آنچه از
پیشینه و آن روزش با
من بود, ترور
و ارعاب و خشونت نبود
و تنها
کوله باری مملو
از عشق به انسانیت
و نوازش آزادی بر دوش داشتم.
این نامه
را در
غروبی ترین
شبها می نویسم,
که همزمان
نسیم طلوعش
سلامی اجتناب ناپذیر
می دهد و
اکنون آشناترین
صدا، نزدیک
ترین چهره، مادرم است.
که در نبردی
فرسایشی تمنای آغوشش
را برای
یک بار هم که
شده, در دل می پرورانم, اما دریغا
مهر به مادر و مام
میهن در این ندامتگاه هیچ
مجالی برای
ابراز
وجود ندارد.
پُر پرتو
ترین خورشید, درخشان
ترین ستاره, بیکران
ترین دریا و
سر به فلک ساییده
ترین کوه طبیعت,
که جبروار
بر سرنوشت
من سایه افکنده و نه از
خورشید جنبشم,
نه از
ستاره امیدهایم,
نه از
دریای مادرم و نه از
کوه استفامتم
نتوانستم
و نخواهم توانست
دست بکشم,
بلکه با
تمام وجود هر
آنچه این
صید, تروریست,
مخوف برای
صیادان آزادی
ساخته, این دنیای
بکر و انسانیست.
با تمنای
آغوش مادر,
عشق به آزادی و
تعهد به انسانیت,
صدها شب و روز
دیگر را
قلم خواهم
زد و همچنان
من یک جوان
کُرد زحمتکش,
انقلابی و از
دیار شب زنده
داران خواهم
بود.
و اینک نیز باید
بگویم: گاه
آنکه ما را
به حقیقت
می رساند خود از
آن عاریست!
زیرا تنها
حقیقت است که رهایی
می بخشد.
من نه از
برای سقط حقیقت, عدل
و انسانیت
گام برداشتم,
بلکه گام
در رکاب
هر فرسنگ راه
که نهادم, به جولانگاه حقیقت
قریب تر, به
منزلگاه
عدل فزونی
و در پیشگاه انسانیت
پیشمرگ تر شدم.
آری من پیشمرگ
جاودانگی,
دوری جستن از
بربریت و
هم آغوش
شدن با آزادی هستم
و در مسلخ
جباران و جور ورزان, که به خیالشان
از جولان
کردن در جنگل سروسانان جدایم می سازنند, بی هیچ واهمه
و اضطرابی, با
قامتی استوار
و دلی سرشار
از امید
و استقامت
حضور می یابم
و به جمع
ستارگان این آسمان
غمگسار می پیوندم.
شیرکو
معارفی
زندان سقز
- ۱۵.۷.۱٣۹۲