چرا
درك ماركس را
از فرارفتن از
تولید ارزش
كندوكاو
میكنیم؟ چرا
اكنون؟
پیتر هیودیس/ترجمه حسن مرتضوی وفریداآفاری
موضوع
و هدف این
پژوهش:
دو
دهه پس از
فروپاشی كمونیسم
دولتسالار
در اتحاد جماهیر
شوروی سوسیالیستی
و اروپای شرقی،
كه بسیاری
ادعا كردند
آثار ماركس را
به زبالهدان
تاریخ
انداخته، حال
و هوای جدیدی
پدید آمده كه
در آن اندیشههای
او دستخوش بحثو
بررسی تازهای
شده است. این
تغییر تاحدی
ناشی از پدیدهی
جهانیشدن
سرمایهداری
است كه علاقهبه
تحلیل ماركس
از ماهیت
ذاتاً گسترشیابنده
و جهانی سرمایه
را، كه ماركس
«ارزش
خودگسترشیابنده»
تعریف میكرد،
برانگیخته
است. این تغییر
همچنین ناشی
از ظهور جنبش
عدالتخواهی
جهانی در دو
دههی گذشته
است كه توجه
را به نابرابری
اقتصادی، بیثباتی
اجتماعی و
نابودی زیستمحیطی
ملازم با
گسترش جهانی
سرمایهداری
جلب كرده است.
مهمتر از
همه، حالوهوای
جدید بحث
دربارهی
آثار ماركس
ناشی از بحران
مالی و اقتصادی
در سطح جهان
است كه در سال 2008
آغاز شد، یعنی
جدیترین
بحرانی كه در
هفتاد سال اخیر
اقتصاد جهانی
دچار آن شده
است. این
بحران نه تنها
خطوط گسل عمیقی
را آشكار كرد
كه مانع از آن
میشود كه
سرمایهداری
اساسیترین نیازهای
انسانی را برای
صدها میلیون
نفر در جهان
تأمین كند،
بلكه همچنین
روشن كرد كه این
نظام به غیر
از سالها و
در حقیقت دههها
ریاضت اقتصادی،
تقلیل در
خدمات عمومی و
تحلیلبردن
استانداردهای
زندگی چیزی
برای ارائه به
انسانها
ندارد. هنگامی
كه ارمغان
سرمایهداری
برای آیندهی
بشر چیزی جز
شرایط اجتماعی
و طبیعی ناگزیر
رو به زوال در
مقایسه با رنجهای
امروز نیست،
سرمایهداری
آشكارا
ابتكار تاریخی
و علت وجودیاش
را از دست
داده است.
در نتیجهی
این مسائل و
تحولات
مرتبط، شماری
آثار جدید
دربارهی
ماركس انتشار یافته
كه در بسیاری
از آنها جنبههای
تاكنون نادیدهگرفتهشدهی
اندیشهاش ــ
مانند آثارش
دربارهی
بازار جهانی،
بحران اقتصادی،
نژاد و جنسیت،
جوامع غیرغربی
و شالودهی
فلسفی تحلیل
ماركس از منطق
سرمایه ــپژوهیده
شده است. این
آثار زمانی
انتشار یافتهاند
كه ویراست جدیدی
از آثار كامل
ماركس، Marx-Engels Gesamtausgabe (معروف
به MEGA2) توسط
یك گروه بینالمللی
از پژوهشگران
با هماهنگی از
برلین در حال
انتشار است.(1) MEGA2 برای نخستین
بار كل مجموعهی
آثار ماركس را
برای تحلیل
پژوهشگرانهدر
114 مجلد در
دسترس قرار میدهد.
این مجموعه
چشمانداز جدیدی
را برای
كندوكاو در
آثار ماركس در
اختیار ما
قرار میدهد،
چشماندازی
عاری از
ادعاهای فاقد
اطلاعات كافی
دربارهی
آثار ماركس كه
بر نسلها بحثهای
پیشیندربارهی
سهم نظری
ماركس حاكم
بوده است.
اگرچه
آثاری كه در بیش
از یكصد سال
گذشته دربارهی
ماركس نوشته
شده عظیم است،
بیشتر آنها
بر تحلیل او
از ساختار
اقتصادی و سیاسی
سرمایهداری،
«برداشت ماتریالیستی
از تاریخ» و
نقدش از تولید
ارزش متمركز
بوده است. اما
بحث یا تحلیل
دربارهی
برداشت او از
بدیل سرمایهداری
اندك بوده
است. نبود بحث
دربارهی این
موضوع با وجود
رشد جنبش
عدالت جهانی
تداوم داشته
است، جنبشی كه
از سالهای
دههی 1990
تاكنون
مجموعهای از
فرومها،
گردهماییها
و كنفرانسهایی
را در برزیل،
ونزوئلا، كنیا،
سنگال و دیگر
نقاط جهان با
درونمایهی
«جهان دیگری
ممكن است»
برگزار كرده است.
این جنبش
متنوع نشان میدهد
كه با وجود این
نظر كه «بدیلی
برای سرمایهداری
وجود ندارد» (2) ــ كه پس از
1989 بهطور
گسترده بیان
شده است ــ
شمار فزایندهای
از مردم در
سراسر جهان در
جستجوی چنین
بدیلی هستند.
با این همه،
به نظر میرسد
توافقی اندك یا
هیچ توافقی
درون جنبش
عدالت جهانی
دربارهی
محتوای چنین
بدیلی وجود
ندارد. حتی بهدشواری
میتوان به
توافق رسید كه
چه منابع نظری
برای اندیشیدن
به این موضوع
باید كندوكاو
شود. درنتیجه،
بحث دربارهی
بدیلهای
سرمایهداری
در جلساتی كه
توسط جنبشهای
عدالت جهانی
برگزار میشود
انتزاعی باقی
میماند و به
صدور بیانیههایی
حاكی از اهداف
محدود میشود.
از
برخی جهات،
وضعیت امروز
تغییر زیادی
پس از 1918 نكرده
است: در آن
زمان اتو نویرات
از حلقهی وین(3)
مدیر برنامهریزی
جمهوری سوسیالیستی
كوتاهمدت
باواریا شد.
او كمی پس از
فروپاشی این
تلاش اولیه
برای ایجاد یك
نظام اجتماعی
پساسرمایهداری
نوشت:
در
آغاز انقلاب [1918]
مردم برای وظیفهی
ایجاد اقتصاد
سوسیالیستی
در آلمان
آمادگی
نداشتند،
همانطور كه
برای ایجاد
اقتصاد جنگی
هنگام برپایی
جنگ در سال 1914
آماده نبودند… هیچ تداركی
برای شكلدادن
آگاهانهی
اقتصاد وجود
نداشت. فن
اقتصاد سوسیالیستی
بهطور جدی
نادیده گرفته
شده بود. در
عوض، فقط نقد
ناب از اقتصاد
سرمایهداری
ارائه و نظریهی
ناب ماركسیستی
ارزش و تاریخ
مطالعه میشد.(4)
اغراق
نمیكنیم اگر
بگوییم كه
موقعیتی كه نویرات
توصیف كرد تقریباً
یكصد سال بعد
تا حد عمدهای
وضعیت بحثهای
كنونی را
دربارهی
موضوعاتی تعریف
میكند كه
آثار ماركس
مطرح كرد.
علتهای
گوناگونی برای
نبودِ تعمق
نظری و بحث
دربارهی نظر
ماركس دربارهی
بدیل سرمایهداری
وجود دارد. شاید
مهمترین آنها
این ادعا باشد
كه ماركس هرگز
این موضوع را موردتوجه
قرار نداد.
مدتهای
طولانی فرض میشد
كه نقدِ ماركس
از برخی از
سوسیالیستهای
آرمانشهری(5)
و سختگیریاش
علیه «طرحهای
كلی دربارهی
آینده» به
معنای آن بود
كه او به
نظردادن
دربارهی آیندهی
پساسرمایهداری
علاقهای
نداشته است.
بهطور
گستردهای
فرض میشود كه
ماركس اجازهی
نظرپردازی
دربارهی آینده
نمیداد چون
اعتقاد داشت
كه سوسیالیسم
تقریباً به
طور خودكار از
تضادهای ذاتی
جامعهی سرمایهداری
سربرخواهد
آورد. علت دیگر
برای كمبود
بحثدر مورد
نظر ماركس
دربارهی بدیل
سرمایهداری
این است كه بسیاری
از مدافعان و
منتقدان
ماركس بدیهی میدانستند
كه سوسیالیسم
با لغو بازار
و مالكیت خصوصی،
و تشكیل
اقتصادهای
متمركز با
برنامهریزی
دولتی تعریف میشود.
بسیاری میپنداشتند
كه جامعهی
سوسیالیستی
فقط عبارتست
از تصاحب سرمایهداری
انحصاری شده و
نیمهبرنامهریزیشده
و گرداندن آن «به
نفع تودههای
مردم.» بنابراین،
برای بسیاری
كار زائدی به
نظر میرسید
كه خود را به
زحمت بیاندازند
تا آنچه را
ماركس شاید
دربارهی بدیل
سرمایهداری
گفته است منظم
و طبقهبندی
كنند، آن هم
زمانی كه «سوسیالیسمی»
كه وی برای آن
تلاش میكرد
از قرار معلوم
وجود دارد.
مدتها پس از
آنكه معلوم
شد كه جوامعی
كه خود را «سوسیالیستی»
یا «كمونیستی»
مینامیدند بیانگر
شكستمفتضحانهای
هستند، این
نگرش تداوم
داشت. با توجه
به بیاعتباری
گستردهی رژیمهایی
كه ادعا میكردند
به نام ماركس
حكومت میكنند،
بهنظر بیهوده
میرسید كه با
پژوهشی جدید
دربارهی
آنچه ماركس
دربارهی بدیلهای
سرمایهداری
گفته بود،
شراب كهنه را
در بطریهای
جدید بریزیم.
ما در
سدهی بیستویكم
با وضعیتی
كاملاً تغییریافته
روبرو هستیم.
اكنون كه آن
قدرتهای
دولتی كه به
نام ماركس
حكومت میكردند
عمدتاً از
صحنه خارج شدهاند،
و در همان
زمان كه كل
مجموعهی
آثار او
سرانجام برای
مطالعه در
دسترس قرار میگیرد،
این امر ممكن
شده است كه
نگاه دقیقتری
به آثار او بیاندازیم
و ببینیم آیا
فرضیههایی
كه بهطور سنتی
بر درك نظرات
ماركس دربارهی
بدیل سرمایهداری
حاكم بوده، در
واقع درست است
یا خیر.
NewHumanistMarxlores
چهار
مسیر پژوهشی
اثر كنونی را
هدایت میكنند.
یكم، اگرچه
ماركس هرگز
كتابی ننوشت
كه به بدیل
سرمایهداری
اختصاص داشته
باشد، و بهشدت
محتاط بود كه
به گمانهزنی
دربارهی آینده
نپردازد (بهویژه
در آثاری كه
منتشر كرده
بود) نظرات و پیشنهادات
متعددی را در
سراسر آثارش میتوان
دربارهی
فرارفتن از
تولید ارزش و
خطوط كلی آیندهی
پساسرمایهداری
یافت. اینها
چهقدر اهمیت
دارند؟ یكی از
اهداف من این
است كه این
نظرات را در
معرض بررسی
نظاممند و
انتقادی قرار
بدهیم.
دوم،
حتی اگر درست
باشد كه ماركس
هرگز كلمهای
دربارهی آیندهی
پساسرمایهداری
ننوشت، از آن
نتیجه نمیشود
كه در آثارش
بهطور ضمنی یا
غیرمستقیم
دربارهی این
موضوع به شیوههای
مهمی سخن نمیگوید.
آیا پذیرفتنی
است كه تحلیل
ماركس از سرمایه
صرفاً تلاشی
تجربی و علمی
است كه به هیچ
طریقی تحتتاثیر
پیشفرضهای
مربوط به نوع
جامعهای
قرار نمیگیرد
كه امیدوار
بود روزی پدید
آید؟ یكی از
ادعاهایی كه
قصد دارم
اثبات كنم این
است كه همین
محتوای تحلیل
ماركس از سرمایه،
تولید ارزش و
كار مزدبگیری
متكی بر درك
ضمنی اوست كه
زندگی بشر در
نبود اینها
چهگونه است.
بدینسان آلن
مگیل در تحلیل
جدیدی از میراث
فلسفی ماركس میگوید:
«در واقع، شاید
بهتر باشد كه
روش ماركس را
اصلاً روش
ننامیم: این بیشتر
نوعی رویكرد
به دادهها،
چشماندازی
تفسیری و از پیشتثبیتشده
است. رویكردی
است كه
«همواره از پیش»
درون خود نوعی
اعتقاد را
دربارهی
سرمایهداری
در بردارد، یعنی
اینكه سرمایهداری
محكوم است خود
را نابود كند.»(6) اگرچه مگیل
درست میگوید
كه كار ماركس
ولو اغلب به
صورت ضمنی در
بخش اعظم آن
نوعی «چشمانداز
تفسیری از پیشتثبیتشده»
را نشان میدهد،
اما اعتقاد
دارم كه در
تقابل
قراردادن آن
با وجود یك
روش متمایز
ماركسی راه به
خطا میبرد.
ماركس در
سراسر زندگیش
خود را عمیقاً
مدیون فلسفهی
دیالكتیكی
هگل میدانست،
و این فلسفه
مستقیماً بر
رویكرد روششناختیاش
به بسیاری از
موضوعات تاثیر
گذاشته بود. یكی
از ادعاهای من
این است كه
روش دیالكتیكی
ماركس را نمیتوان
جدا از آن بینش
خاص از آینده
كه شالودهی
نقدش از سرمایه
و سرمایهداری
بود، به طور
كامل درك و
ارزیابی كرد.(7)
سوم،
اگرچه بخش
اعظم آثار
ماركس عبارت
از تحلیل و
نقد سرمایه
است، این نقد
صرفاً نقدی
منفی نیست كه
نتواند تصوری
تلویحی (و گاهی
صریح) از بدیلی
ایجابی مطرح
كند. ماركس
هرگز منكر دِین
خود به دیالكتیك
منفیت هگل
نشد، و منفیت
در هگل به پوچی
نمیانجامد؛
در عوض، امر ایجابی
از نفی نفی
ظاهر میشود،
كه هگل آن را
«منفیت مطلق»
نامیده بود.
بنابراین، دِین
انكارناپذیر
ماركس به دیالكتیك
هگل(8) دلیل دیگری
را در اختیار
پژوهندگان جدی
ماركس میگذارد
تا بكوشند
نشانههای آینده
را كه از نقد
او از سرمایه
و سایر شكلهای
اجتماعی معرف
جامعهی كنونی
نتیجه میشود
تشخیص دهند و
تحلیل كنند.
چهارم،
نسبتاً تعداد
اندكی از
خوانندگان
پژوهشگر
ماركس میتوانند
ادعا كنند كه
چشمانداز
فلسفی او با
دولتهای
توتالیتر و تكحزبی
كه به نام او
حكومت میكردند
ارتباط زیادی
دارد. پشتیبانی
مؤكد او از
دمكراسی،
همبستگی آزاد
و نقد از سلطهی
دولتسالار
كه از قدیمیترین
تا واپسین
نوشتههایش یافت
میشود،
پشتوانهی قوی
این ادعاست.
اما اینكه
ماركس چه شكل
خاص جامعهای
را متصور بود
كه بتواند با
آرمانهای
رهاییبخش او
منطبق باشد كمتر
روشن است. آیا
او هرگز این
موضوع را مستقیماً
موردتوجه
قرار داد؟
باوجود
آثار حجیمی كه
دربارهی
ماركس نوشته
شده است، عجیب
است كه تلاش
اندكی برای
بررسی مجموعهی
اندیشههایش
در كل برحسب
آنچه دربارهی
جامعهی
پساسرمایهداری
آینده گفته
شده است. به
نظر ممكن نمیرسد
كه بتوان سهم یا
محدودیتمیراث
ماركس را در غیاب
چنین پژوهشی
كاملاً
برآورد كرد.
من خواهم كوشید
تا این شكاف
را با كندوكاو
در برداشت
ماركس از فرارفتن
از تولید ارزش
از طریق بررسی
مجموعهی
آثارش كه در
نوشتههای
چاپشدهی
عمدهاش و نیز
آثار انتشار نیافتهای
كه اكنون به
عنوان بخشی از
پروژهی
MEGA2 تدوین میگردد
پركنم.
وانمود
نخواهم كرد كه
این مطالعهی
جامع ماركس
خواهد بود.
همچنین تلاش
نخواهم كرد كه
الگوی خاصی را
برای جامعهی
پساسرمایهداری
ارائه كنم.
اگرچه تلاشهایی
كه میخواهند
چنین الگویی
را بسازند بسیار
مهم میدانم،
من هدف
محدودتری
دارم: بررسی
آثار ماركس با
یك هدف: دریافتن
اینكه این
آثار چه نشانههای
ضمنی یا صریحی
دربارهی
جامعهی آینده
و غیربیگانهساز
دارند.
شاید
پرسیده شود كه
چرا اساساً از
اینجا شروع میكنیم.
علت این است
كه ماركس فقط یكی
از بسیار
متفكران مهم نیست
بلكه بنیانگذار
رویكردی متمایز
به درك سرمایهداری
است كه تا
زمانی كه سرمایهداری
به حیات خود
ادامه میدهد،
مناسبت تاریخیاش
را حفظ میكند.
مجموعهی
آثار ماركس یكی
از آن دستاوردهای
تاریخی كمیابی
است كه بیانگر
عبور از یك
آستانهی
مفهومی است؛
آثار یادشده
مرحلهی فلسفی
جدیدی را مشخص
میكند كه
تمامی رویكردهای
بعدی به این
موضوع پژوهش
را تغییر ریشهای
میدهد. این
موضوع هم در
مورد كسانی
صادق است كه
ماركس را مورد
انتقاد قرار میدهند
و هم كسانی كه
مدعی طرفداری
از او هستند.
آثار ماركس
(با وامگرفتن
عبارتی از میشل
فوكو)
فراگفتمانی (transdiscursive) است،
از این لحاظ
كه «امكانات و
قوانینی را
برای صورتبندی
متون دیگر» ایجاد
میكند.(9) آثار
او محدودهی
امكانات برای
مطالعهی
سرمایه و نیز
بدیل آن را
ترسیم میكند.
ما در ماركس
با متفكری
روبرو میشویم
كه برداشت رهاییبخش
عمیق و ژرفی
دارد كه او را
كاملاً از پیشینیان
خود متمایز میكند.
مایكل پولانی(10)
، اگر چه خودش
ماركسیست
نبود، معنای
عبور متفكری
بدیع از
آستانهی
«برگشتناپذیر»
را بهنحوی
درك میكند كه
موضوع زیر را
موردتوجه
قرار میدهد:
چرا امروزه هر
نوع تلاش برای
اندیشیدن به
بدیل سرمایهداری
باید عمیقاً
با سهم فلسفی
ماركس دستوپنجه
نرم كند:
ما
كار آنان را
خلاقانه مینامیم
چون با عمق
بخشیدن به درك
ما از جهان،
آنچه را از
جهان میبینیم
تغییر میدهد.
این تغییر
برگشتناپذیر
است. مسئلهای
كه یكبار حل
كردهام دیگر
نمیتواند
شگفتزدهام
كند؛ نمیتوانم
دربارهی
آنچه میدانم
حدس بزنم.
هرگز نمیتوانم
پس از نائل
شدن به یك كشف
جهان را
دوباره مانند
گذشته ببینم.
نگاه من
متفاوت شده
است؛ خودم را
به فردی تبدیل
كردهام كه
متفاوت میبیند
و میاندیشد.
از شكافی عبور
كردهام،
شكافی اكتشافی
كه بین مسئله
و كشف قرار
دارد… ما
باید از شكاف
منطقی بین
مسئله و راهحل
آن با تكیه بر
انگیزهی
نامشخص شور
اكتشافیمان
عبور كنیم، و
هنگامی كه
عبور میكنیم
باید دستخوش
تغییری در شخصیت
فكریمان شویم.(11)
در
اثر حاضر به
درك ماركس از
فرارفتن از
تولید ارزش توجه
شده است زیرا
وی معتقد بود
كه سرمایهداری
با تولید ارزش
و ارزش اضافی
تعریف میشود.
ارزش همانند
ثروت مادی نیست؛
ثروتی است كه
به لحاظ پولی
محاسبه میشود.
ماركس تصدیق میكند
كه ارزش «ابتدا
در سر {انسان}،
در تخیل وجود
دارد، درست
همانطور كه
تنها زمانی میتوان
به نسبتهای
كلی اندیشید
كه آنها،
متمایز از
سوژههایی كه
آن نسبت را به
هم دارند، تثبیت
شده باشند.»(12) با این
همه، این به
معنای آن نیست
كه ماركس ارزش
را مقولهای
صرفاً ذهنی میداند،
چه رسد به اینكه
آن را توهمی دیالكتیكی
تلقی كند.
ماركس معتقد
بود كه ارزش
رابطهی
اجتماعی و
واقعی را بیان
میكند زیرا
«كالا به
عنوان ارزش،
همزمان
معادلی برای
همهی كالاهای
دیگر به نسبت
معینی است».(13) ارزش نامی
است كه به
رابطهای
واقعی و مادی
داده شده است،
زیرا «ارزش
همانا مبادلهپذیری
كمیتاً تعیینشدهی
كالاست.»(14)
ماركس
معتقد بود كه
خصوصیت ویژهی
سرمایهداری
این است كه
تمامی
مناسبات
اجتماعی،
بدون توجه به
نیازها و ظرفیتهای
بالفعل انسانها،
تحتسلطهی
رانش (drive) بهسوی
افزایش ارزش
قرار میگیرد.
بنابراین،
ماركس به تولید
ارزش نه بهعنوان
خصوصیت
فراتاریخی
زندگی انسان
بلكه در عوض
به عنوان سرشتنشان
خاص جامعهی
سرمایهداری
میپردازد.
ماركس البته
كاملاً آگاه
است كه مبادلهی
كالایی مقدم
بر وجود سرمایهداری
بوده است. اما
صرفاً تولید
ارزش را با
مبادلهی همارزها
در بازار
برابر نمیداند.
ماركس
استدلال میكند
كه در جوامع پیشاسرمایهداری
كالاها و
خدمات عمدتاً
برمبنای فایدهی
مادی آنها
مبادله میشدند،
نه بر پایهی
ارزشمبادلهای
(انتزاعی) آنها.
تنها در سرمایهداری
ــ یعنی فقط
هنگامی كه
مبادلهی
كالایی از طریق
كالاییكردن
نیروی كار به
وسیلهی اصلی
و در حقیقت
همگانی كنش
متقابل
اجتماعی تبدیل
میشود ــ
ارزش به اصل
تعریفكنندهی
بازتولید
اجتماعی بدل میشود.
ماركس معتقد
نبود كه كار
تنها خاستگاه
ارزش در تمامی
شكلهای
جامعه است؛
كار (همراه با
طبیعت) در
جوامع پیشاسرمایهداری
خاستگاه ثروت
مادی بود، و
نه ارزش.
چنانكه ماركس
در گروندریسه
مینویسد،
«مفهوم اقتصادی
ارزش در میان
مردم باستان
پدید نیامد … مفهوم
ارزش كاملاً
به متأخرترین
اقتصاد سیاسی
تعلق دارد،
چون این مفهوم
انتزاعیترین
بیان خود سرمایه
و تولید متكی
بر آن است.»(15)
ماركس
همچنین منكر
است كه تولید
ارزش سرشتنشان
جامعهی
پساسرمایهداری
خواهد بود. او
در پاسخ به یكی
از معدود
منتقدانِ
مجموعهی
آثار نظریاش
كه در زمان حیاتش
انتشار یافت مینویسد:
«ارزش. بنا به
نظر آقای
واگنر، نظریهی
ارزش نزد
ماركس «بنیاد
نظام سوسیالیستیاش»
است. چون من
هرگز یك «نظام
سوسیالیستی»
بنا نكردهام،
این خیالپردازی
واگنر و شفله
و دیگران است.»(16) ماركس
افزود، «در
بررسیمقولهی
ارزش به
مناسبات
بورژوایی
پرداختهام و
نه به كاربرد
این نظریهی
ارزش در «دولتی
اجتماعی»، كه
حتی نه توسط
من بلكه توسط
آقای شفله برای
من ساخته شده
است».(17) بنا
به نظر ماركس،
مناسبات
اجتماعی پیش
از سرمایهداری
تابع رانش بهسوی
افزایش ارزش
نبوده و این
مناسبات پس از
سرمایهداری
نیز تابع آن
نخواهند بود.
سادهسازی
ماركس اغلب
نظریهی ارزش
او را به این
مفهوم تقلیل
داده است كه
كار خاستگاه
تمامی ارزش
است. اما
ماركس هرگز
مدعی بدعت این
ایده نشد؛ وی
آن را از
اقتصادسیاسیدانانكلاسیك
مانند آدام
اسمیت اقتباس
كرده بود.
موضوع اصلی
مورد توجه
ماركس
خاستگاه ارزش
نبود. توجه
اصلی وی نحوهای
بود كه
مناسبات
اجتماعی در
جامعهی مدرن
شكل ارزش به
خود میگیرند.
موضوع اصلی
نقد او سرشت
وارونه
مناسبات
اجتماعی در
سرمایهداری
بود كه در آن
مناسبات
انسانها شكل
مناسبات بین
اشیاء را میگیرد.
شكی نیست كه
نقد ماركس به
سرمایهداری
بر نقد تولید
ارزش متمركز
است. اما چیزی
كه كمتر روشن
است این است
كه دقیقاً به
نظر ماركس چه
چیزی لازمست
تا بر تولید
ارزش چیره شد.
هدف من كشف آن
عناصر، هرچند
تلویحی، است
كه ماركس فكر
میكرد برای چیرگی
بر تولید ارزش
لازم است.
رویكرد
من پژوهشِ
مجموعهی
نوشتههای
نظری ماركس
براساس ضوابط
خودش است.
بنابراین از
آمیختن آن با
آثار همكار و
پیرو نزدیكش یعنی
فریدریش
انگلس اجتناب
میكنم. هیچ
بحثی نیست كه
انگلس نزدیكترین
همكار و پیرو
ماركس بود.
اما، اگرچه
نامهای
ماركس و انگلس
اغلب با هم
برده میشوند
و بسیاری به
نوشتههای آنها
چون نوشتههایی
مترادف میپردازند،
ماركس به تصدیق
خود انگلس اندیشمندی
بسیار عمیقتر
و موشكافتر
بود. نظرات
آنان دربارهی
بسیاری
موضوعات
اصلاً همانند
نیست. ماركس
اغلب تعجب خود
را از اینكه
او و انگلس
دوقلوهای
مشابه قلمداد
میشدند
ابراز میكرد،
چنانكه در
نامهای در
سال 1856 به انگلس
نوشت: «بسیار
مایهی تعجب
است كه او دو
نفر ما را یك
نفر میپندارد:
«ماركس و
انگلس میگوید«».(18) چون در اینجا
نمیتوان به
بررسی تطبیقی
این موضوع
پرداخت كه آیا
تفسیرهای
انگلس دربارهی
جامعهی
پساسرمایهداری
با نظرات
ماركس منطبق
است، من با
تمركز عمده بر
آن دسته از
آثار فلسفی كه
خود ماركس تألیف
كرده، سهم
انگلس را كنار
میگذارم.(19)
رویكردهای
ابژكتیویستی
و سوبژكتیویستی
به سهم فلسفی
ماركس
در
دو دههی
گذشته، دو
گروه عمده از
متفكران كوشیدهاند
تا با موضوع
اهمیت و
مناسبت كنونی
نقد ماركس به
سرمایهداری
دستوپنجه
نرم كنند. یك
گروه مدعی است
كه مهمترین
سهم ماركس،
درك او از
سرمایه به
عنوان نیرویی
خودمختار است
كه حیاتی از
آن خویش مییابد
و اراده و
اعمال سوژهی
انسانی را
كاملاً تحت
انقیاد خود در
میآورد. در این
چشمانداز،
ماركس سرمایه
را چون سوژهی
خاص شناخت تحلیل
میكند كه
سرشار از خصوصیتهایی
است كه مشابه
با توصیف هگل
از منطق مفهوم
در علم منطق
است. این
متفكران
معتقدند كه
سرمایه،
مانند آموزهی
منطق هگل،
دارای خصوصیت
هستیشناختی
متمایزی است
كه نسبت به هر
چیزی كه خارح
از منطق
خودجنبی آن
باشد كاملاً بیاعتناست.
بنابراین، آنها
سرمایه را نه
تنها سوژهی
كار نظری
ماركس بلكه
همچنین «سوژه»ی
جامعهی مدرن
میدانند. من
این نظریهپردازها
را ماركسیستهای
ابژكتیویست میدانم
چون مدعیاند
كه نقد ماركس
را از سرمایه
باید به عنوان
تحلیل شكلهای
عینی كه
خودمتعین و
خودكار میشوند
درك كرد.
ماركسیستهای
ابژكتیویست
شامل گروهبندیهای
مجزایی هستند:
(1) نظریهپرداز
ژاپنی كوزو
اونو و پیروان
او كه شامل
توماس سكین،
رابرت آلبریتون
و جان بل
هستند؛ (2) فیلسوف
آلمانی هانسـ
گئورگ باكهاوس
و نظریهپرداز
اجتماعی آمریكایی
مویشه
پوستون، كه هر
دو بهشدت
وامدار كار
مكتب
فرانكفورت
هستند؛ و (3) طرفداران
«دیالكتیك نظاممند»
در آمریكا و
اروپای غربی
كه شامل سی. جی.
آرتور، پاتریك
مورای، گرت رویتن
و تونی اسمیت
هستند.(20)
در سوی
دیگر این طیف
فلسفی، گروه
دوم و كاملاً
متفاوتی از
متفكران مدعیاند
كه مهمترین
سهم ماركس
دربرگیرندهی
درك او از نیروهای
انسانی
سوبژكتیو است
كه علیه رانش
سلطهجوی
سرمایه میجنگند
و میكوشند آن
را لغو سازند.(21)
آنان نه بر
سرشت خودمتعین
و خودكار سرمایه
بلكه بر محدودیتها
و موانعی كه
سرمایه پیوسته
با آن مواجه میشود
تأكید میكنند.
من این نظریهپردازها
را ماركسیستهای
سوبژكتیویست
مینامم چون
بر نیروهای
انسانی
سوبژكتیو كه میكوشند
منطق سرمایه
را سرنگون
سازند و
بازدارند،
تأكید میكنند.
افراد برجسته
در میان ماركسیستهای
سوبژكتیویست
عبارتند از
«ماركسیستهای
اتونومیست»
مانند ماریو
ترونتی، جان
هالووی،
آنتونیو نگری
و مایكل هاردت.
اگرچه
این مكتبهای
اندیشه طی دهههای
گذشته سهم مهمی
در فهم كار
ماركس داشتهاند،
از این لحاظ
به بررسی
انتقادی آنها
میپردازم كه
چهگونه تلاش
كردهاند تا
درك ماركس را
از فرارفتن از
تولید ارزش
سرمایهداری
روشن سازند.
georg-wilhelm-friedrich-hegel-by-jakob-schlesingerروایت
ماركسیسم ابژكتیویست
كه در آثار
كوزو اونو و پیروانش
یافت میشود،
معتقد است كه
ماركس سرمایهداری
را به عنوان
نظام منطقی
خودكفایی تحلیل
میكند. آنان
ادعا میكنند
كه منطق سرمایه
همان سرمایهداری
تاریخاً
موجود نیست، زیرا
چنانكه
توماس ل. سكین
میگوید: «انقیاد
حیات اقتصادی واقعی
توسط اقتصاد
كالایی هرگز
كامل یا مطلق
نبوده است.»(22) هیچ نوع
همتایی مستقیمی
بین سرمایهداری
كه تاریخاً
وجود دارد و
منطق سرمایه
وجود ندارد.
منطق سرمایه
موضوع واقعی
نقدِ ماركس
بود، زیرا هدف
ماركس این بود
كه نشان دهد
كه تولید كالایی
تعمیمیافته
براساس «منطقی
انسانیتزدا
تعریف میشود
كه هنگامی كه
گسترده شود،
بر جهان چیره
میشود تا آنجا
كه بخش اعظم پیوند
مستقیم انسانی
یا جامعه
زدوده شود.»(23) منطقهای
كالایی ـ
اقتصادی
«ظاهراً
خودكارند»(24) و
گستردگی معینی
دارند كه تنها
با تشخیص
«قوانین» كلی
انتزاعی آنها
میتوانند به
درستی درك
شوند.
بنابراین،
سكین نشان میدهد
كه بهترین درك
از سرمایهاز
منظرِ منطق
سرمایه حاصل میشود
و نه از منظر
پرولتاریا،
مناسبات
اجتماعی غیركالایی،
یا شیوهی تولید
پیشاسرمایهداری.
هنگامی كه
سرمایه «از بیرون،
مثلاً از منظر
پرولتاریای
انقلابی بررسی
میشود،
سرانجام جایگاه
آدم نابینایی
را پیدا میكنیم
كه بخش
دلبخواهی از فیل
را لمس میكند.
در دیالكتیك
سرمایه،
داستانگو
(سوژه) خود
سرمایه است و
نه «ما» انسانها».(25)
چه
چیزی از تمركز
توجه به منطق
ناب و انتزاعی
سرمایه كسب میشود؟
میآموزیم كه
هر چه بیشتر
تولید ارزش بر
محدودیتهای
تحمیلی توسط
ارزشهای
مصرفی چیره شود،
سرمایهداری
«كامل»تر میشود.
هرچه سرمایه
با كارایی بیشتری
به این هدف
برسد، نرخ سود
بالاتر خواهد
بود. رانش به
سوی كسب سود
همانا ایدهی
مطلق سرمایه
است؛ جستجویی
است برای پشتسرگذاشتن
بیكران تمامی
محدودیتها:
«بهمحض اینكه
نرخ سود به
«تصور سوبژكتیو»
(در معنای هگلی)
سرمایه تبدیل
میشود، هر
شركت تلاش میكند
تا توسط رویهی
سوداگرانهی
خرید ارزان و
فروش گران نرخ
سود را بیشینه
كند.»(26)
طرفداران
اونو استدلال
میكنند كه پیش
از آنكه
بتوانیم آیندهای
بدون سرمایهداری
را متصور شویم،
باید «ابتدا
قانون درونی
حركت (یا منطق)
سرمایهداری
را درك كنیم و
به آن بپردازیم.»
اگر ایدهی
سرمایه
ناروشن
بماند، درك از
فرارفتن از آن
«بینظم و
خودسرانه»
خواهد بود. از
اینرو، ما باید
از ماركس پیروی
كنیم كه «طرحهای
كلی دربارهی
آینده را به
فراموشی سپرد
و به اقتصاد
چشم دوخت.»(27)
نكات
زیادی را میتوان
دربارهی این
نظر گفت كه
ماركس سرمایهداری
تاریخاً
موجود را تحلیل
نكرد بلكه
سرمایهداری
نابی را كه
هرگز وجود
نداشته و هرگز
هم وجود نخواهد
داشت تحلیل
كرده است.
ماركس این رویكرد
را برای تشخیص
«قانون حركت»
سرمایه به كار
برد، به جای اینكه
درگیر ویژگیهای
ثانویه یا غیراساسی
شود. اما پرسشهایی
دربارهی این
موضوع مطرح میشود
كه آیا اونو و
پیروانش موفقشدهاند
به درستی ویژگیهای
اساسی سرمایه
را تشخیص
بدهند؟
سكین
استدلال میكند
كه «سرمایهداری
متكی بر
بازارهای
خودتنظیمگر
و تولید بینظم
كالاهاست.»(28) به همین
ترتیب، رابرت
آلبریتون مدعی
است كه «شیءوارگی
اقتصادی
مستلزم جامعهای
است كه بازار
بر آن فرمان میدهد:
جامعهای كه
در آن اعمال
عاملان انسانی
توسط نیروهای
بازار فراسوی
اختیارشان
هدایت میشود
و تحت انقیاد
قرار میگیرد.»(29) شكی نیست
كه بازارهای
خودتنظیمگر
و تولید بینظم
عوامل مهمی در
تكامل تاریخی
سرمایهداری
بودند. اما آیا
این مانند این
ادعاست كه بگوییم
وجود بازار بینظم
همچون ویژگی
معرف منطق
سرمایه است؟
علاوه بر این،
آیا بازار است
كه «شیءوارگی
اقتصادی» را ایجاد
میكند یا
برعكس شیءوارگی
اقتصادی را بیگانگی
كار به وجود میآورد؟
یكی
از هدفهای من
پژوهش در این
باره است كه آیا
ماركس وجود
بازار و مالكیت
خصوصی را
عوامل معرف
منطق سرمایه میدانست.
آلبریتون و دیگر
پیروان اونو
آشكارا تأكید
میكنند كه آنها
عوامل ذاتی
منطق سرمایه
هستند. {به نظر
آلبریتون}
«سرمایهداری
ناب مستلزم
انقیاد كار و
فرایند تولید
از نظام
بازارهای تنیده
در هم است كه
خودتنظیمگراند،
به این معنا
كه هیچ نیروی
فوقاقتصادی
(دولت،
انحصار،
اتحادیههای
كارگری و غیره)
نمیتوانند
مانع بازارها
شوند.»(30)
آلبریتون مینویسد:
«سرمایهداری
ناب متكی بر
حق مطلقِ مالكیت
خصوصی است.»(31)
چون
طرفداران
اونو مدعیاند
كه بازارهای
تنظیمنشده،
رقابت بینظم
و مالكیت خصوصی
چون هستهی
درونی منطق
سرمایه عمل میكنند،
نتیجه میگیرند
كه جامعهی معاصر
دیگر سرمایهداری
نیست ــ چون
بازارهای تنظیمنشده
و رقابت بینظم
مربوط به
گذشتهاند. به
گفتهی سكین
جهان معاصر
«نمیتواند
مرحلهی تاریخی
ـ جهانی تكامل
سرمایهداری
باشد، چون نمیتواند
تجسد منطق
سرمایه باشد.»(32) نمیدانیم
كه اگر این
گفته صادق
باشد كار ماركس
دیگر چه اهمیت
نظری دارد.
از
همه مهمتر،
تأكید زیادی
كه طرفداران
اونو بر
بازارهای تنظیمنشده،
رقابت بینظم
و مالكیت خصوصی
میگذارند
آنانرا به
انكار این
موضوع سوق میدهد
كه كار بیگانهشده
ویژگی معرف
سرمایهداری
است. سكین مینویسد:
«ماركس كتاب
بزرگی دربارهی
سرمایه (یا
كالاها) نوشت
و نه كتابی
درباره كار (یا
تولید)».(33)
به نظر
طرفداران
اونو، شكلهای
كار و مبارزاتعلیه
آن، ذاتی منطق
سرمایه نیستند:
«آنچه میكوشیم
تعیین كنیم،
بازتولید مادی
حیات اجتماعی
از طریق منطق
كالایی ـاقتصادی
بدون هیچ
مقاومت انسانی
یا دخالت هیچ
شكلی از نیروی
فرااقتصادی
است.»(34)
این
دیدگاه به
آسانی با پیوندی
كه ماركس بین
بیگانگی كار،
تولید ارزش و
سرمایه
برقرار میكند
منطبق نمیشود.
ماركس معتقد
بود كه سرمایه
فقط ابزاری
برای تولید نیست؛
بلكه تجلی نوع
خاصی از كار
است ــ كار
مجرد یا نامتمایز.
چنانكه در دستنوشتههای
اقتصادی و
فلسفی 1844 نوشته
بود، سرمایه
تجلی «نوع ویژهای
كار است كه به
محتوای خود بیاعتناست؛
كاری كه برایخودبودگی
كامل و نادیدهگرفتن
تمامی هستی
دگر است.»(35)
در سرمایهداری
«تمامی تنوع
طبیعی، روحی و
اجتماعی كار»
فرونشانده میشود.
این امر انسانها
را «بیش از پیش
به نحو انحصاری
به كار، و به
كاری خاص، بسیار
تكسویه و ماشینوار
وابسته میكند.»
در نتیجه، فرد
«از لحاظ روحی
افسرده میشود؛
او از انسان
به فعالیتی
انتزاعی بدل میشود.»(36) ماركس در
جلد یكم سرمایه
این بحث را با
مفهوم «سرشت
دوگانهی كار»
بیشتر بسط
داد. ماركس
معتقد بود كه
هر نوع كار همزمان
اِعمال مشخص
انواع خاصی از
كار و كار
مجردِ نامتمایز
است. كار مجرد
جوهر ارزش است
و سرمایه ارزش
خودگستر است.
ماركس این
مفهومِ سرشت
دوگانهی كار
را چنان مهم میدانست
كه آن را چون
سهم بدیع و اصیل
خود برشمرد و
نیز آن را برای
«درك روشن
اقتصاد سیاسی
اساسی» دانست.(37)
این
موضوع مشكلاتی
را برای
طرفداران
اونو ایجاد میكند
كه منطق سرمایه
را در حال
آزادكردن خود
از این عوامل
تصادفی مانند
شكلهای كار میدانند.
آنها به ویژه
با بحث سرشت
دوگانهی
كار در فصل یكم
سرمایه احساس
ناراحتی میكنند،
بحثی كه آنان
از بازسازیهای
دیالكتیك
سرمایه كنار
گذاشتهاند.(38)
مقصود
این نیست كه
اونو و
طرفدارانش
{مقولهی} كار
را یكسره كنار
گذاشتهاند.
آنان میكوشند
با استفاده از
نظریهی سطوح
آن را به حساب
آورند. منطق
سرمایه با یك
سطح از تحلیل
منطبق است.
سطح دیگر تاریخ
واقعی است كه
فقط به منطق
سرمایه شباهت
دارد. عوامل
تصادفی مانند
شرایط كار،
مناسبات تولید،
و مقاومت در
برابر سرمایه
در سطح تحلیل
تاریخی رخ میدهد.
مثلاً آلبریتون
میكوشد تا
مقاومت
سوبژكتیو را
به حساب آورد،
ولو اینكه
دركش از منطق
سرمایه
كاملاً آن را
نادیده میگیرد:
«به این ترتیب،
اگرچه منطق
سرمایه
همواره نیرویی
تمامیتبخش
در تاریخ مدرن
بوده است، تا
جایی كه با
مقاومتهایی
روبرو میشود
هرگز نمیتواند
تمامیتی را
تكمیل نماید
كه در سطح تاریخ
پیرامون یك
ذات وحدت یافته
است.»(39)
این
رویكرد مبتنی
بر سطوح مزیتهایی
دارد، زیرا
مشكل عمدهایی
كه بسیاری از
متفكران با آن
روبرو هستند،
این وسوسه است
كه تحلیل منطقی
یك پدیده را
با تكامل واقعی
آن درهم بیامیزند.
كییركگور به
این موضوع چنین
توجه نشان میدهد:
«فردی میتواند
منطقدان بزرگی
باشد و از طریق
خدماتش ابدی
شود اما در
همان حال با این
فرض كه امر
منطقی همانا
امر وجودی است
و اینكه اصل
تضاد در وجود
لغو میشود
چون بیشك در
منطق لغو میشود
خود را
بفروشد؛ در
حالیكه وجود
همانا جدایی
است كه مانع
از جریان منطقی
میشود.»(40)
چنانكه
آلبریتون و دیگر
پیروان اونو
تأكید میكنند،
تكامل واقعی
تاریخی سرمایهداری
اغلب «جریان
منطقی» رانش
سرمایه به سوی
خودگستری را
صرفنظر از
مقاومت انسانها
یا محدودیتهای
طبیعی برهم میزند.
به نظر میرسد
كه ماركس نیز
از این موضوع
آگاه بوده است
چنانكه از تفسیرش
در سرمایه
مشاهده میشود:
تولید
سرمایهداری … بیرحمانه
ارادهاش را
با وجود موانعی
كه به هرحال
ناشی از تكوین
آن هستند
اعمال میكند.
ما در هر صورت
برای به تصویر
كشیدن قوانین
اقتصاد سیاسی
در خلوص خود این
منابع اصطكاك
را نادیده میگیریم،
چنانكه در رویهی
مكانیك است كه
هنگامی كه
اصطكاكهایی
ایجاد میشوند
باید در هر
كاربرد خاص
قوانین عمومی
به آنها
پرداخته شود.(41)
با این
همه، نحوهای
كه آلبریتون
رابطهی بین
امر منطقی و
تاریخی را درك
میكند پرسشهای
بسیاری را به
وجود میآورد.
اگرچه ماركس
سرمایه را به
عنوان محصول شرایط
خاص تولید تحلیل
كرد كه در آن
كار مشخص تحت
سلطهی كار
مجرد قرار میگیرد،
آلبریتون از این
نظر اونو دفاع
میكند كه
«ارزش باید پیش
از آنكه بنیادهای
جوهریاش در
فرایند تولید
درك گردد،
كاملاً به
عنوان شكل
گردش تثبیت و
درك شود.»(42)
به این ترتیب،
آلبریتون دربارهی
آنچه خود «شرح
و ارائهی ضعیف
و گاهی مبهم
نظریهی كار ـ
بنیاد ارزش در
صفحات نخستین
سرمایه» مینامد
از ماركس
انتقاد میكند.(43)
وی نشان میدهد
كه ماركس
«كاملاً از
نكات یادشده
{توسط اونو و
آلبریتون}
آگاه نبود و
از اینرو
منطق درونی
سرمایه را به
عنوان منطق دیالكتیكی
دقیقی نظریهپردازی
نكرد.»(44)
این
نظر كه شكلهای
گردش و بازار
منطق سرمایه
را تعریف میكنند،
اونو و برخی
از طرفدارانش
را به این نتیجهگیری
سوق داد كه كلید
فرارفتن از
سرمایهداری
لغو بازارها و
استقرار
كنترل دولت بر
تولید است.(45)
آلبریتون مینویسد:
«اتحاد جماهیر
شوروی سوسیالیستی
مظهر تلاش عظیمی
برای تحقق سوسیالیسم
بود و ناكامی
آن در این
تلاش تراژیك
بود. شوروی در
برخی حیطهها
نسبتاً موفق
بود و در برخی
دیگر كمتر… من با این
نظر مخالفم كه
اقتصاد
برنامهریزیشده
میتواند
سرمایهداری
باشد.»(46)
طرفداران
اونو خطا نمیكنند
كه مدعیاند
فهمِ منطق
سرمایهمقدم
بر فهمِ بدیل
آن است. مسئله
این است كه
نظر آنان
دربارهی
منطق سرمایه
در پرتو همین
بینش به شكست
انجامیده است.
ادعای آنان
مبنی بر اینكه
كار بیگانهشده
نسبت به منطق
سرمایه بیرونی
است، در حالی
كه بینظمی
بازار و مالكیت
خصوصی نسبت به
آن درونی است
آنان را به این
نتیجهگیری
سوق داده كه
الغای مالكیت
خصوصی پیششرط
اصلی برای
جامعهی
پساسرمایهداری
است. همین
آنان را به
دفاع از دیدی
نسبتاً سنتی
از «سوسیالیسم»
میكشاند، دیدی
كه احتمالاً
محركِ تخیلانسانهایی
نیست كه تجربهی
فاجعهبار
اقتصادهای
برنامهریزیشده
از مركز در
اروپای شرقی و
اتحاد جماهیر
شوروی سوسیالیستی
را جذب كردهاند.(47)
روایت
دیگری از
ماركسیسم
ابژكتیویست
را در كار
شماری از
متفكران
مرتبط با مكتب
فرانكفورت
امروزین
مانند هانس
گئورگ باكهاوس
میتوان یافت.
آنها میكوشند
تا به نحوی
انتقادی بر بینشهای
شخصیتهای پیشتاز
مكتب
فرانكفورت
مانند
آدورنو،
هوركهایمر،
ماركوزه و
هابرماس تكیه
كند و در همان
حال بر اقتصاد
سیاسی و تفسیر
سرمایهی
ماركس بیش از
آنان تأكید
بگذارند. باكهاوس
در اثر تاثیرگذار
و جامع خود دیالكتیك
شكل ارزش.
پژوهشهایی
دربارهی نقد
اقتصادی
ماركسی(48) نشان
میدهد كه
موضوعِ نقدِ
ماركس، سرمایهداری
از لحاظ تجربی
موجود نیست
بلكه در عوض
منطق انتزاعی
سرمایه است.(49)
او مانند اونو
و پیروانش تأكید
میكند كه به
نظر ماركس،
شكلهای كلی
سرمایه، و نه
آشكارشدن
واقعی آن در
تاریخ، موضوع
تحقیق هستند.
باكهاوس برای
این نكته اهمیت
اساسی قائل
است زیرا عدم
درك آن باعثمیشود
كه شخصانگاری
سرمایه (تجار،
محتكران و غیره)
و نه ساختار
عمیق سرمایه
را به موضوع
نقد بدل كنیم.
بهنظر باكهاوس،
نیروی تعیینكنندهی
جامعهی مدرن نه
سرمایهدارها
بلكه در عوض
سرمایه است كه
به شیوهای
مشابه با
مفهوم سوژهی
مطلق هگل حیاتی
از آن خود مییابد.
او مینویسد:
«آمیختگی
وارونگی سوژه
ـ ابژه با
مسئلهی
مفهوم سرمایه
درونمایهی
بنیادی
مجموعه آثار
ماركس است.»(50) در ادامه
مشخص میكند
كه «اندیشهی پایهای
ماركس، كه
تاكنون از سوی
همهی
اقتصادانان
نادیده گرفته
شده، این است
كه نیروهای
نوعی انسانها
یعنی «نیروهای
جمعی»شان یا
«نیروهای
اجتماعی»شان
به عنوان
موجودی
خودكار و بیگانه
در مقابل
انسانها
قرار میگیرند.
این اندیشه در
مفهومی از
تمامیت
خودكارِ سرمایهی
اجتماعی به
عنوان سوژهی
تام و تمام
واقعی اوج میگیرد،
سوژهای كه
خود را از
خوشبختی و
بدبختی سوژههای
فردی جدا میكند
و به آنها «بیاعتنا»ست.»(51)
باكهاوس
میكوشد تا
نشان دهد كه
«ماركس سرمایه
را چون سوژه یا
رابطه با خود
توصیف میكند.».(52) وی در استدلالی
مشابه با موضع
اونو و
طرفدارانش،
مدعی است كه ایدهی
مطلق هگل برای
درك ماركسی از
سرمایه «كفایت
میكند.» او
استدلال میكند
كه سرمایه غیرهگلیترین
اثر ماركس نیست
بلكه هگلیترین
اثر اوست، حتی
«هگلیتر» از
دستنوشتههای
1844.
با
وجود شباهت
باكهاوس با
برخی مواضع
طرفداران
اونو، تفاوتهای
عمدهای بین
باكهاوس و رویكرد
آنان وجود
دارد. برجستهترین
تفاوت این است
كه باكهاوس
مدعی است كه
هستهی منطق
سرمایه همانا
بازار و مالكیت
خصوصی نیست
بلكه شكل
اجتماعی كار
است. او
استدلال میكند
كه سرمایه میتواند
شكل سوژهی خودمتعین
را به خود بگیرد
كه به امر
تصادفی توجه
نمیكند تنها
به این دلیل
كه كاری كه آن
را تولید میكند
تحت انقیاد یك
انتزاع است.
در حالیكه
طرفداران
اونو، مقولهی
سرشت دوگانهی
كار را در توضیح
گرایش سرمایه
به خودگستری
كماهمیت
جلوه میدهند،
باكهاوس
مفهوم كار
مجرد را برای
این توضیح
اساسی میداند.(53)
این
درونمایهها
در كتاب مویشه
پوستون زمان،
كار و سلطهی
اجتماعی:
بازتفسیر نظریهی
انتقادی
ماركس بیشتر
شرح و بسط
داده شده است.(54)
اثر پوستون بر
نقد آنچه وی
نقیصهی اصلی
«ماركسیسم سنتی»
مینامد
متمركز است: دیدگاه
فراتاریخی آن
از كار. مقصود
او از آن دیدگاهی
است از كار به
عنوان فعالیت
ابزاری و از
لحاظ اجتماعی
میانجیگرانه
كه ذات طبیعی
و نوعی انسانها
را بیان میكند.
اگرچه هم
منتقدان و هم
طرفداران
ماركس این دیدگاه
را به نحو
گستردهای به
او نسبت میدهند،
چنانكه
پوستون نشان میدهد
خودِ ماركس
معتقد بود كه
كار به این
معنا فقط در
سرمایهداری
وجود دارد.
تنها در سرمایهداری
است كه كار به
رابطهی
اجتماعی تعیینكنندهی
همه چیز بدل میشود،
زیرا فقط در
سرمایهداری
است كه كار
سرشتی دوگانه
میگیرد.(55)
سرشت دوگانهاش
در تقابل بین
كار مشخص و
كار مجرد
نهفته است.
كار مشخص مجموعه
شكلهای
متفاوت كوششی
است كه
محصولات مفید
را میآفریند؛
كار مجرد كار
انسانی
نامتمایز
است، «كار بهطور
كلی» است. انقیاد
كار مشخص توسط
كار مجرد از
طریق زمان كار
لازم از لحاظ
اجتماعی، كار
مشخص را به
فعالیتی یكنواخت،
تكراری و
روزمره تقلیل
میدهد. این
نوع كار بر
تمامی كنشهای
متقابل
اجتماعی مسلط
میشود. به
نظر ماركس،
كار مجرد پایهی
تولید ارزش
است كه ویژهی
سرمایهداری
است.
پوستون
مطرح میكند
كه مشكل ماركسیسم
سنتی این است
كه با رویكردی
متافیزیكی
شكل كار ویژهی
سرمایهداری
را طبیعی جلوه
میدهد. ماركسیسمِ
سنتی چنان شیفتهی
قدرتِ گستردهی
كار در تبدیل
شرایط وجود طبیعی
است كه به همین
موضوعِ موردِ
نقدِ ماركس،
نگرشی ایجابی
اتخاذ میكند
ــ تقلیل امور
اتفاقی انسانی
به مقتضیات
كار مجرد. این
ماركسیسم فرض
میكند كه
خاستگاه تضادهای
سرمایهداری
نه در شیوهی
بیگانهكنندهی
كار بلكه در
عوض در شكلهای
نابرابر توزیع
است. بازار و
مالكیت خصوصی
چون مشكل عمده
دیده میشوند.
به جای درك
ارزش بهعنوان
بیان نوع خاصی
از كار در
سرمایهداری،
ارزش چون
سازوكار «كوری»
درك میشود كه
مبادلهی
كالاها را تنظیم
میكند. به
نظرِ ماركسیسم
سنتی، الغای این
سازوكارِ كور
از طریق
برنامهریزی
دولتی و مالكیت
ملیشده
همانا «سوسیالیسم»
است. «جامعهی
جدید» چون
جامعهای تعریف
میشود كه
دارای ماهیت
كار تحتسلطهی
سرمایهداری
است ــ نقش آن
به عنوان تنظیمكنندهی
عقلانی مناسبات
اجتماعی ــ كه
بدون مزاحمت
«بازار بینظم»
بهرسمیت
شناخته میشود.
پوستون تصدیق
میكند كه بنا
به «تفسیر
ارزش بهعنوان
مقولهی
بازار، همان
شكلهای ثروت
ایجادشده
توسط كار كه
باواسطه در
سرمایهداری
توزیع میشوند،
در سوسیالیسم
هماهنگ میشوند.»(56)
ماركسیسم سنتی
فرض میكند كه
«در سوسیالیسم
اصلِ هستیشناختی
جامعه آشكارا
پدیدار میشود،
در حالی كه در
سرمایهداری
پنهان است.»(57)
نقد
پوستون به
ماركسیسم سنتی
ابعاد مهمی از
دورهی معاصر
را روشن میكند.
بسیاری گمان میكنند
كه بحران دولترفاه
در غرب و
فروپاشی «سوسیالیسم
واقعاً موجود»
در شرق گواهی
است كافی مبنی
بر اینكه سرمایهداری
بهنحو غیرقابلجبرانی
بر «سوسیالیسم»
پیروز شده و
«ماركسیسم»
مرده است. با این
همه، این دیدگاه
فقط به این
شرط معتبر است
كه غلبهناپذیربودنِ
تضادهای
ماركسیسم سنتی
پذیرفته شود.
ماركس معتقد
بود كه تولید
ثروت همان تولید
ارزش نیست.
تولید ارزش از
لحاظ تاریخی
خاص است و فقط
هنگامی ظهور میكند
كه كار سرشت
دوگانهای را
میپذیرد. این
امر، و نه
وجود مالكیت
خصوصی یا
بازار، هستهی
منطق سرمایه
را میسازد. اینكه
ارزش اضافی
توسط دولت
تصاحب میشود یا
بازار، از اهمیت
ثانویهای
برخوردار است.
سرمایهداری
در هر جایی
وجود دارد كه
اصل مُعرف
سازمان
اجتماعی
همانا تقلیل
كار انسانی به
شكلهای هر چه
بیشتر انتزاعی
كار ارزشآفرین
باشد. به این
معنا، آنچه به
عنوان «سوسیالیسم»
قلمداد شده،
همان موضوعِ
نقدِ ماركس بر
سرمایهداری
است. پوستون
نتیجه میگیرد
كه «فروپاشی
اخیر «سوسیالیسم
واقعاً موجود»
به جای اینكه
پیروزی سرمایهداری
بر سوسیالیسم
را اثبات كند،
میتوانست
چون نشانهی
فروپاشی
انعطافناپذیرترین،
آسیبپذیرترین
و جابرانهترین
شكلِ سرمایهداری
دولتی مداخلهگر
درك شود.»(58)
پوستون
همچنین مدعی
است كه ماركسیسم
سنتی در اعلام
اینكه طبقهی
كارگر سوژهی
دگرگونی
اجتماعی است
خطا میكند. وی
همانند دیگر
ابژكتیویستها
استدلال میكند
كه سوژهی
جامعهی
مدرن انسان نیست
بلكه سرمایه
است. سرمایه حیاتی
از آن خود مییابد
چون سوبژكتیویتهی
كارگران تحت
انقیادِ كار
مجرد قرار میگیرد.
بنابراین، نه
كارگران نه هیچ
نیروی اجتماعی
دیگری را نمیتوان
سوژههای
آزادی دانست.
چون
ابتكارعمل و
مكشوفشدن
خلاقانه سرشتنشان
سرمایه است و
نه كار، باید
نه به مبارزهی
طبقانی
پرولتاریا
بلكه به سرمایه
بنگریم كه راه
فرارفتن از
سرمایهداری
را نشان دهد.
پوستون تا آن
حد پیش میرود
كه ادعا میكند
كار مرده
همانا بدیل
رهاییبخش
است.
پوستون
این بحث را بر
این مدعا
استوار میسازد
كه فردیت
كارگر نمیتواند
از شكل ارزش نیروی
كار متمایز
شود. چون
كارگران نمیتوانند
از شكل ارزش
فعالیت كاریشان
جدا شوند (دستكم
تا جایی كه به
عنوان كارگر
عمل میكنند)
نقد سرمایهداری
از دیدگاه
كارگران به
اتخاذ رویكردی
ایجابی نسبت
به شكل ارزش نیروی
كار میانجامد.
چنین دیدگاهی
به جای
پرداختن به
ماهیت كار در
نظام سرمایهداری،
شكلهای
نابرابر توزیع
را به موضوع
نقد خود بدل میسازد.
ماركسیسم سنتی
بیش از این
جلو نمیرود
كه بر تفاوت بین
ارزش نیروی
كار و ارزش كل
محصول تولیدشده
توسط كار
مزدبگیری تأكید
كند. با اینكه
چنین موضعی
ممكن است «رادیكال»
به نظر برسد،
بهواقع از
موضع اقتصادسیاسیدانانكلاسیك
چون دیوید ریكاردو
فراتر نمیرود.
پوستون
استدلال میكند
كه «یكیدانستن
پرولتاریا (یا
نوع بشر) با
سوژهی تاریخی
سرانجام متكی
بر همان تصور
تاریخاً
نامتمایز از
«كار» است كه
ماركسیسم ریكاردویی
بر آن تكیه
دارد.»(59)
اما
اگر طبقهی
كارگر یا هیچ
عامل انسانی دیگر
اصل رهایی
نباشد، چگونه
میتوان بر
سرمایهداری
چیره شد؟
پوستون میگوید
كه خود سرمایه
بر آن چیره میشود.
وی این موضوع
را با توجه به
«تضاد اصلی
سرمایهداری»
ــ رانش به سوی
افزایش ثروت
مادی در برابر
رانش به سوی
افزایش ارزش
ــ مطرح میسازد.
سرمایهداری
نه تنها به سوی
تولید اجناس و
خدمات مادی
بلكه همچنین
به سوی افزایش
ارزش رانده میشود.
كار سرچشمهی
ارزش است و
مقدار ارزش
توسط مقدار
زمان كار لازم
از لحاظ
اجتماعی برای
تولید كالا تعیین
میشود. تضادی
دائمی بین
رانش به سوی
تولید ثروت
مادی و افزایش
ارزش وجود
دارد. هنگامی
كه بهرهوری
بالا میرود،
اجناس بیشتری
در همان واحد
زمانی تولید میشوند.
بنابراین،
ارزش هر كالا
سقوط میكند.
افزایش ثروت
مادی با كاهش
مقدار ارزش
منطبق است. هزینههای
تولید كاهش مییابد
و قیمتها در
نتیجهسقوط میكنند.
این وضعیت
سرمایهدارها
را با معضلی
غامض روبرو میكند:
كاهش نسبی در
ارزش هر كالا
این خطر را
دارد كه آنها
را با كمبود
وجوه لازم برای
حفظ سطح برونداد
تولیدی مواجه كند.
آنان با تلاش
برای رونق بیشتر
بهرهوری
پاسخ میدهند
زیرا هر چه كمیت
اجناس تولیدشده
بیشتر باشد،
فرصت برای
تحقق ارزش
سرمایهگذاری
اولیه بهتر میشود.
بهترین راه
برای افزایش
بهرهوری
سرمایهگذاری
در تمهیدات
كاراندوز است.
اما رشد حاصل
در بهرهوری
آن معضل را از
نو بازتولید میكند،
زیرا افزایش
در ثروت مادی
به كاهش بیشتر
در ارزش نسبی
هر كالا میانجامد.
به این ترتیب،
سرمایهداری
بر نوعی اثر
شتابدهنده(60)
متكی است كه پیوسته
بدون توجه به
هزینهی
انسانی یا زیستمحیطی
به سوی نوآوری
فناورانه
رانده میشود.
نتیجه به شرح
زیر است:
نابرابری
فزاینده بین
تحولات در نیروهای
مولد كار (كه
ضرورتاً به
كار مستقیم
كارگران
مربوط نیست)
از یك سو، و
چارچوب ارزشی
كه در آن چنین
تحولاتی بیان
میشود (كه به
چنین كاری
مربوط است) از
سوی دیگر پدیدار
میشود.
نابرابری بین
انباشت زمان
تاریخی و عینیتیافتگی
زمان كار بیواسطه
با تحققیافتن
فزایندهی
دانش علمی در
تولید آشكار میشود… نابرابری
فزایندهای
شرایط برای
تولید ثروت
مادی را از
شرایط برای ایجاد
ارزش جدا میكند.(61)
«فشار
متضاد»(62) حاصلشده
نظام را بیثبات
میكند. اما
چگونه این
فشار دقیقاً
به آیندهای
رهاییبخش میانجامد؟
پوستون چیزی
نمیگوید. از
سویی، میكوشد
با تأكید بر اینكه
سرمایه موجودیتی
دوبُعدی است
كه امكان آزادی
را مسدود نمیكند
با آنچه اغلب
چون بدبینی
نظریهپردازهای
قدیمیتر
مكتب
فرانكفورت
مانند آدورنو
و ماركوزه پنداشته
میشود
مقابله كند.
از سوی دیگر،
درك ناچیزی از
چگونگی
پركردن شكاف بین
آنچه هست و
آنچه باید
باشد از خود
به جای میگذارد
ــ به ویژه با
درنظرگرفتن
تأكید او بر اینكه
هیچ دلیلی
وجود ندارد كه
فرض كنیم كه
سرمایهداری
«خودبهخود
فرومیپاشد».
مینویسد: «چیرگی
بر سوژهی تاریخی»
ــ یعنی سرمایه
ــ «به مردم
اجازه میدهد
تا برای نخستین
بار به سوژههای
آزادی خود بدل
شوند.»(63) اما
با سر باز زدن
از شناسایی
عاملهای
انسانی در حال
حاضر كه
بتوانند چنین
آیندهای را
تحقق بخشند،
به دشواری میتوان
دریافت كه
چگونه عملا میتوان
بر سرمایه «چیره
شد». مادامیكه
فروپاشی
خودكار سرمایهداری
از بررسی كنار
گذاشته شود،
مطرحكردن
كار مرده به
عنوان بدیل
رهاییبخش
توسط «فشار
متضاد» به
دشواری میتواند
كفایت كند.
بنابراین
پوستون چیزی
برای گفتن
درباره آیندهای
پساسرمایهداری
یا چگونگی رسیدن
به آن ندارد.
آنچه موجب میشود
كه وی نتواند
چیزی در این
باره بگوید
برداشت نظری
است كه وی بیش
از همه به آن
وابسته است ــ
و آن این است
كه سرمایه
همانا سوژه
است. نظر پوستون
دربارهی آن
متكی بر قرائت
خاصی از هگل
است. بنا به
نظر او، درك
هگل از سوژهی
مطلق شباهت
چشمگیری با
مفهوم سرمایه
دارد زیرا
جوهری
خودمتحرك است
كه «خود را بنیان
مینهد.» وی
نشان میدهد
كه مطلق هگل،
به عنوان
موجودیتی
خودارجاع،
منطق سرمایه
را به عنوان
ارزشی خودگستر
بیان میكند.
وی مدعی است
كه ماركس تحلیلش
از سرمایه را
بر این مفهوم
هگلی بنا كرده
بود، چنانكه
در فصل «فرمولعام
سرمایه» در
جلد یكم سرمایه
دیده میشود.
ماركس در آنجا
مینویسد كه
«ارزش در اینجا
سوژه است»،
«سوژهای
خودكار»؛ وی
ارزش را «سوژهی
مسلط» [übergreifendes
Subjekt] این
فرایند …» مینامد.(64)
اگرچه
به نظر میرسد
كه این گفته
ادعای یادشده
را تأیید میكند
كه ماركس سرمایه
را سوژهی
مطلق میداند،
نمود فریبنده
است. مهم است
كه بستر
«فرمولعام
سرمایه» را به یاد
داشته باشیم.
ماركس فرایند
گردش را، كه
در حركت از
پول به كالا و
به پول بیشتر
تجسم مییابد (’M-C-M)، مورد
بحث قرار میدهد.
این حركت
ضرورتاً این
نمود را ایجاد
میكند كه
ارزش «این
توانایی
مرموزانه را
كسب كرده كه
به خود ارزش بیفزاید.»(65) با این همه
ماركس بعداً
نشان میدهد
كه هنگامی كه
وارد فرایند
كار بشویم و
با وابستگی
سرمایه به كار
زنده مواجه شویم،
این نمود از میان
برداشته میشود.
چنانكه
ماركس در فصل
بعد، «تضادهایی
در فرمول عام»
نشان میدهد،
مادامیكه
خود را به فرایند
گردش محدود كنیم،
به نظر میرسد
كه ارزش قائم
به ذات
خودگستر است.
اما هنگامی كه
به فرایند تولید
میرویم، در مییابیم
كه ادعای سرمایه
مبنی بر اینكه
سوژهی
خودمتحرك است
با محدودیتهای
درونی مواجه میشود
كه ناشی از
سرشت دوگانهی
كار است. همین
است كه ماركس
هنگامی كه به
تحلیل فرایند
تولید سرمایه
میپردازد از
عبارت «ارزش
به عنوان
سوژه» استفاده
نكرد.(66) چنانكه
ماركس در
گروندریسه
نوشت، سرمایه
نمیتواند
«خود را از نو
از طریق
منابعش مشتعل
سازد. بنابراین
{قلمرو} گردش
درون خود اصل
خودنوسازیرا
حمل نمیكند… بنابراین
كالاها را باید
از نو از بیرون
به درون آن
انداخت،
همانند آنكه
سوخت را به
آتش باید رساند.
در غیراینصورت
در حالتی از بیتفاوتی
سوسو میزند و
خاموش میشود.»(67)
این
فراز و فرازهای
دیگر نشان میدهند
كه ماركس فكر
میكند كه
سرمایه شكل یك
جوهر یا سوژهی
خود متحرك را
به خود میگیرد
ــ {اما} مادامی
كه سرمایه را
از منظر فرایند
گردش و به بهای
شكلهای تولید
ببینیم.
پوستون،
چنانكه در
بالا اشاره
شد، از «ماركسیسم
سنتی» انتقاد
میكند چون
«ماركسیسم سنتی»
بر فرایند
گردش به بهای
شكلهای تولید
تأكید میكند.
وی در تقابل
با این دیدگاه
«ماركسیسم سنتی»
میكوشد جهت
نظریهی رادیكال
را به نقد
تمامعیار
مناسبات تولید
جامعهی
معاصر
برگرداند. اما
پوستون در
انجام این
كار، مقولهای
را كه ماركس
برای بیان فرایند
گردش استفاده
میكرد در
تلاش برای
برجستهكردن
پویشهای فرایند
تولید وارد میكند.
وی با وجود
مخالف شدید
خود با رویكردهای
نظری كه
مناسبات تولید
را بازتاب صرف
فرایند گردش میداند،
مقولهای را
در اولویت
قرار میدهد
كه عملاً برای
فرایند گردش
مناسب است. به
بیان دیگر،
پوستون با
درهمآمیختن
بحث ماركس
دربارهی
ارزش به عنوان
«سوژهای
خودكار» در
مقطع خاصی از
تحلیل گردش
سرمایه، با
ارزش بهعنوان
سوژهی مطلق
در تحلیل
ماركس از سرمایهداری
به عنوان یك
كل، تأكید خود
را در ارتباط
با اهمیت عدم
ترفیع سپهر
توزیع یا گردش
بر فراز سپهر
تولید نقض میكند.
چون
پوستون فكر میكند
كه سرمایه
سوژهی جامعه
مدرن است و نه
كارگران و سایر
نیروهای
انسانی آزادی،
این بحث را
مطرح میكند
كه بدیل سرمایه
سرانجام نه از
تكامل عوامل
انسانی مانند
پرولتاریا
بلكه در عوض
از خود سرمایه
پدید میآید.
سرمایه در حقیقت
بدیل رهاییبخش
برای پوستون
است. با این
همه، آن شكلهای
رهاییبخشی
كه ما میتوانیم
از خودتكاملی
سرمایه
انتظار داشته
باشیم كداماست؟
آیا نقشی برای
سوبژكتیویتهی
انسان در غلبه
بر سرمایه
وجود دارد و
اگر پاسخ مثبت
است آن نقش چیست؟
صرفنظر از اینكه
گذرا
خاطرنشان
كرده كه سرمایه
نیازها و آرزوهای
جدیدی میآفریند،
پوستون چیزی
نمیگوید. او
هنگامی كه
نوبت به
پرداختن به
شكلهای خاص
زندگی میرسد
كه بتوانند جایگزین
منطق سرمایه
شوند، به چیزی
مشابه با بنبست
میرسد، به ویژه
از آنجا كه (به
درستی) تأكید
میكند كه
الغای بازار
صرفاً نمیتواند
راهحل باشد.
سومین
گروهاز
ماركسیستهای
ابژكتیویست
موافق «دیالكتیك
نظاممند»
هستند، مكتب
اندیشهای
مستقلی كه در
دو دههی
گذشته شكل یافته
است. برجستهترین
نظریهپرداز
این گروه سی. جی.
آرتور، نویسندهی
دیالكتیك جدید
و «سرمایه»ی
ماركس(68) است.
اثر آرتور بین
مواضع اونوییها
و پوستون قرار
دارد. او
مانند اونوییها
بر تمایز بین
منطق سرمایه و
تكامل تاریخی
سرمایهداری
تأكید میكند.
او مانند
پوستون بر
همتایی بین
ترسیم ماركس
از منطق سرمایه
و منطق مفهوم
نزد هگل تأكید
میورزد. اما
از این جهت با
پوستون تفاوت
دارد كه تأكید
بیشتری بر شكلهای
گردش و
مناسبات پولی
میگذارد تا
بر مناسبات
تولیدی، و از
این جهت با
اونوییها
تفاوت دارد كه
تأكید بیشتری
بر شكلهای سوبژكتیو
مقاومت در
برابر سرمایه
میگذارد.
آرتور
مدعی است كه بیشتر
مفسران ماركس
نتوانستهاند
پیچیدگی ایدههای
او را درك
كنند و به آن
بپردازند چون
دیالكتیك تاریخی
را با دیالكتیك
نظاممند
درهم آمیختهاند.
دیالكتیك تاریخی
به ظهور و
سقوط نظامهای
اجتماعی واقعی
میپردازد. دیالكتیك
نظاممند از
سوی دیگر به
«كلی معلوم» میپردازد
و «نشان میدهد
كه چهگونه
خود را بازتولید
میكند: در نتیجه،
ترتیب مقولهها
بههیچوجه
توسط خلاصهكردن
زنجیر تاریخی
علیت تعیین نمیشود؛
این ترتیب
برپایهی
ملاحظات
صرفاً نظاممند
بیان میشود.»(69) او نشان میدهد
كه سرمایهی
ماركس به بهترین
وجه به عنوان
«بیان مقولات
برای مفهومپردازی
یك كل مشخص
موجود» درك میشود.
ترتیبی كه در
آن ماركس
مقولات را
ارائه میكند،
منطبق با «ترتیب
نمود واقعیشان
در تاریخ نیست.»(70) سرمایه از
ترتیب زنجیرهای
از مقولات انتزاعی
تشكیل شده
است، و نه ترتیب
نتیجهدار كه
{نشان میدهد}
آنها عملاً
چگونه در تاریخ
آشكار میشوند.
آرتور
به نحو
متقاعدكنندهای
نشان میدهد
كه چهگونه
درهمآمیختن
امر تاریخی با
امر نظاممند
به عدمدركی
فاحش از اثر
ماركس میانجامد
و سرآغاز آن
با نزدیكترین
همكار و
دنبالهرو او
فریدریش
انگلس است.
بحث ماركس در
فصل اول سرمایه
دربارهی شكل
كالایی و شكلهای
ارزش بسیار
دشوار است، و
به كوششهای
پرشماری برای
توجیه یا رد
اتكای ظاهری
به آنچه زمانی
رزا
لوكزامبورگ
«سبك هگلی آن»
نامیده بود
انجامیده
است.(71) تلاش اولیه
برای فهمیدن این
دشواریها
توسط انگلس
ارائه شد كه
اعتقاد داشت
كه تكامل از
شكل كالایی
«ساده» به شكل
«عام» یا «همگانی»
در فصل اول به
تكامل تاریخی
از تولید كالایی
در مقیاس كوچك
به شكلهای پیچیدهتر
در سرمایهداری
صنعتی پیشرفته
اشاره دارد.
انگلس معتقد
بود كه فصل
اول را به
بهترین وجهی
با تشخیص توالی
تاریخی كه
مقولات تحلیلی
ماركس تلویحاً
حاكی از آن
است میتوان
درك كرد.
آرتور این
موضوع را بهشدت
غلطانداز میداند.
او میگوید كه
فصل اول هیچ
ربطی به ترسیم
تاریخی تولید
كالایی ندارد.
اگرچه این فصل
با مبادلهی
«ساده»ی یك
محصول كار با
محصول دیگر
آغاز میشود،
ماركس به
مرحلهی تاریخی
خاصی اشاره نمیكند
(مانند مبادلهی
كالایی در مقیاس
كوچك یا خرد)
بلكه در عوض
به شكل اجتماعی
متعینی اشاره
میكند كه
سرشتنشان
سرمایهداری
خالصی به لحاظ
شیمیایی است.
ماركس با سادهترین
یا انتزاعیترین
تجلی شكل
اجتماعی آغاز
میكند كه
سرشتنشان
سرمایهداری
است تا منطق
تكاملی سرمایه
را در كل ترسیم
كند. همانطور
كه هگل علم
منطق خود را
با ابتداییترین
و تهیترین
مقوله یعنی
«هستی» آغاز
كرد، كه با این
همه تلویحاً
شامل كل است،
ماركس نیز
سرمایه را با
سادهترین
تجلی شكلكالایی
كه درون خود
عناصری را در
بردارند كه
مستلزم شرح و
بسط نظاممند
هستند آغاز
كرد. شرح تاریخی
ماركس از سرمایهداری
تنها در پایان
جلد اول سرمایه
ظاهر میشود و
نه در آغاز
آن، چون پدیدهی
تاریخی سرمایهداری
فقط میتواند
از دیدگاه
منطق نظاممند
و انتزاعی
سرمایه درك
شود.(72)
بیصبری
برای جهش از
امر انتزاعی
به امر مشخص،
از امر نظاممند
به امر تاریخی،
توضیح میدهد
كه چرا بسیاری
درك سرمایهی
ماركس را
دشوار یافتهاند.
حتی انگلس در
نامههایی به
ماركس تصدیق میكند
كه هنگامی كه
نمونههای
صفحهبندی
فصل اول را میخواند،
دنبالكردن
استدلال را
دشوار یافته
بود. آرتور مینویسد
كه ما برای
فهم مناسب
ماركس نیاز
داریم تشخیص
بدهیم كه
«گذار كلیدی
در سرمایه نه
از تولید كالایی
ساده به تولید
سرمایهداری
بلكه از «سپهر
گردش ساده یا
مبادلهی
كالاها» به
«منزلگاه
پنهان تولید»
است.(73)
آرتور
مانند سایر
ماركسیستهای
ابژكتیویست
همتایی را بین
سرمایه ماركس
و علم منطق
هگل میبیند.
این همتایی میتواند
آشكار نباشد زیرا
آرتور فرض میكند
كه «هگل ایدهآلیست
بود» در حالی
كه ماركس
«ماتریالیست»
بود.(74) او نشان میدهد
كه با این همه
همتایی وجود
دارد زیرا
سرمایهداری
پیش از هر چیز
اقتصادی پولی
است كه سرشتنشان
آن همان نوع
«انتزاعیت
درونماندگار»ی
است كه در توصیف
هگل از منطق
مفهوم یافت میشود.
او مینویسد:
«در نظریهی
شكل ارزش،
تكامل شكلهای
مبادله است كه
چون تعیینكنندهی
اصلی اقتصاد
سرمایهداری
دیده میشود.»(75) از اینرو،
شكلهای ارزش
و سرمایه كه
موردتحلیل
ماركس قرار
گرفت «در واقع
چنان خلوص
انتزاعی
دارند که میتوانند
تجسم واقعی ایدهها
در منطق هگل
باشند.»(76)
به این دلایل
«میتوان سرمایه
را همچون
تجسد مفهوم
مطلق هگل درک
کرد.»(77)
این
موضوع آرتور
را به اونوییها
نزدیكتر میكند
تا به پوستون،
كه مدعی است
تولید و نه
مبادله یا
مناسبات پولی
هستهی درونی
منطق سرمایه
را تشكیل میدهد.
در حالی كه
پوستون تولید
ارزش را به
سرشت دوگانهی
كار پیوند میدهد،
آرتور میپرسد
كه «اما آیا در
جایی كه بازار
وجود ندارد،
معنایی دارد
که از ارزش
صحبت کنیم؟»(78) چنانكه
آرتور میبیند
كار تنها پس
از آنكه شكل
عام ارزش یا
پول توصیف
شود، میتواند
وارد دیالكتیك
سرمایه شود. وی
انكار میكند
كه شكل اجتماعی
كار ویژگی
معرف یا
سازندهی
سرمایه است:
«كار و ارزش را
نباید به لحاظ
ایجابی با یكدیگر
همانند
دانست».(79)
به نظر او، این
كار نیست كه
در فرایند تولید
مجرد میشود و
سپس سرشتی
مجرد به ارزش
و سرمایه میدهد؛
برعكس،
مناسبات پولی یا
مبادلهای
است كه كار را
مجرد میكند:
«موضوع هنوز میتواند
این باشد كه
كار تنها زمانی
كه محصولات قیمتگذاری
میشوند
«مجرد» میشود.»(80)
بر
این اساس است
كه آرتور به
جدل با فصل
اول سرمایه میپردازد
كه سرشت
دوگانهی كار
را مقدم بر
شكلهای ارزش
و پول بررسی میكند.
آرتور مینویسد:
«این شهرت بد
وجود دارد كه
ماركس در سه
صفحهی اول
سرمایه از پدیدهی
ارزش مبادلهای
به كار به
عنوان جوهر
ارزش شیرجه میزند
و خوانندگان
بهدرستی شكایت
میكنند كه هیچ
دلیل موجهی
برای این امر
نمییابند.»(81) برخلاف رویكرد
ماركس، وی فكر
میكند كه
بهتر است
…
ابتدا هر نوع
محتوای كار را
كنار بگذاریم
ــ به این طریق
من از ماركس
جدا میشوم كه
هر دو را با هم
تحلیل كرد … من
از این لحاظ
با ماركس
اختلاف پیدا میكنم
كه ضروری نمیبینم
كه به كار
بپردازم مگر
پس از آنكه
سرمایه را به
عنوان تعینی
شكلی مفهومپردازی
كنیم. با وارد
کردن زودرس
کار {در بحث} در
معرض این خطر
هستیم که ظاهر
مدلسازی را
اتخاذ كنیم.(82)
وی
مدعی است كه
در سرمایه،
«ماركس
آغازگاهی جزمی
دارد زیرا پیشفرض
خود را بر این
مینهد كه
مقولات
مبادلهشده
محصولات كار
هستند.»(83)
با
توجه به اهمیت
تعیینكنندهای
كه ماركس به
مقولهی
«سرشت دوگانه
كار» خود نسبت
میدهد، این
پرسش مطرح میشود
كه آیا آرتور
كاملاً حق را
در مورد محتوای
سرمایه ادا میكند.
چگونه میتوانیم
با این ادعای
آرتور توافق
داشته باشیم
كه رویكرد
«نظاممند ـ دیالكتیكی»
وی برای درك
هدف و قصد
ماركس در سرمایه
مناسبترین
است، هنگامی
كه همین رویكرد
وی را وادار میكند
تا شرح ماركس
را از آنچه «سهم
بدیع» خود مینامد
و برای «درك
اقتصاد سیاسی
تعیینكننده
است» زیر سؤال
ببرد؟(84)
آرتور
همچنین با طرح
این بحث كه
كار نسبت به دیالكتیك
سرمایه بیرونی
نیست از اونوییها
فاصله میگیرد.
اگرچه آرتور
فكر میكند كه
ماركس اشتباه
میكرده است
كه شكلهای
كار را در فصل یكم
سرمایه وارد
كرده است، میپندارد
كه منطق سرمایه
هرگز موفق نمیشود
تا بهطور
كامل خود را
از وابستگی به
كار زنده رها
سازد. وی مینویسد
كه «مشكل سرمایه
این است كه نیاز
به كنشگری
كار دارد»(85)
تا ارزش اضافی
را بیافریند.
به نظر او،
كار لازمست به
درون منطق
سرمایه آورده
شود تا توضیح
داده شود كه
چهگونه سرمایهدار
قادر میشود
كارگران را
وادار كند
ارزش بیشتری
را از آنچه
خود مصرف میكنند
تولید كنند.
در این سطح از
منطق سرمایه
ــ یعنی
اختلاف بین
ارزش نیروی
كار و ارزش كل
محصول ــ مقدر
است كه مقاومت
صورت گیرد(86)
با
«سوژههای» پیشین
تولید همچون
ابژههای قابلدستکاری
رفتار میشود؛
اما موضوع
هنوز دستکاری
فعالیت آنهاست،
نه محرومکردن
ایشان از همهی
سوبژكتیویتهشان.
آنها در واقع
همچون سرمایه
و برای سرمایه
عمل میکنند،
اما هنوز به
تعبیری عمل میکنند
… بنابراین
حتی اگر مارکس
{در بیان این
نکته} محق
باشد که قدرت
مولد کار به
تمامی در قدرت
سرمایه جذب میشود،
لازم است به یاد
بسپاریم که
سرمایه هنوز
وابسته به کار
است. علاوه بر
این، سوبژكتیویتهی
سرکوبشدهی
کارگران از این
لحاظ برای هدفهای
سرمایه یك خطر
باقی میماند.(87)
«دیالكتیك
نظاممند»
آرتور دربارهی
بدیلی ممكن در
برابر سرمایهداری
چه نظری پیشنهاد
میدهد؟ او
مانند همهی
ابژكتیویستها
ترجیح میدهد
نكات اندكی را
دربارهی آینده
بگوید به این
دلیل كه بار
عمدهی نقد
ماركسی همانا
دنبال كردن مسیر
سرمایه است.
اگرچه وی برای
مقاومت
سوبژكتیو
درون منطق
سرمایه جایگاهی
مییابد، از
طرح این موضوع
خودداری میكند
كه این مقاومت
دارای نشانههای
درونماندگار
از محتوای
جامعهای جدید
است. با اینهمه،
تأكید چشمگیری
كه وی بر
بازار و
مناسبات پولی
میگذارد حاكیست
كه وی لغو
بازار را بنیاد
نفی سرمایهداری
میداند. بر این
مبنا، او توصیف
پوستون از
اتحاد جماهیر
شوروی سوسیالیستی
و سایر
اقتصادهای
دستوری به
عنوان «سرمایهداری
دولتی» را رد میكند.
در همان حال،
وی به دلیل
اتكای رژیمهایی
از نوع شوروی
به نیروی فوقاقتصادی
برای پیشراندن
رشد اقتصادی
كه به ناكارآمدیهای
فاحش انجامید،
بهشدت منتقد
آنهاست. او مینویسد
كه «نفی سرمایه
كه نتواند از
سرمایه فراتر
رود، ضرورتاً
نفی سرمایه
است كه از
سرمایه عقب
مانده است.»(88) اما این
سؤال كه چهگونه
نفی سرمایه به
واقع از سرمایه
فراتر میرود،
موضوعی است كه
در اثر او بهطور
عمده بیپاسخ
باقی مانده
است.
گروه
متنوعی از اندیشمندان
كه رویكرد بسیار
متفاوتی را از
ابژكتیویستها
بسط دادهاند،
ماركسیستهای
اتونومیست
هستند. من آنها
را سوبژكتیویست
مینامم چون
مدعیاند كه
كانون كارِ
ماركس توصیف
شكلهای
مقاومت
سوبژكتیویستی
است كه علیه
منطق سرمایه
سربرمیآورد.
آنان از برهانهای
ابژكتیویستها
به طرق مهمی
فاصله میگیرند.
نخست، به جای
اینكه كار و
سرمایه را
موجودیتهای
متمایز
بپندارند كه
به لحاظ بیرونی
به هم پیوند
خوردهاند،
آنها
معتقدند كه
سرمایه در
پاسخ به
مبارزات علیه
ستم و استثمار
ظهور و رشد میكند.
كارگران نهتنها
در برابر رشد
سرمایه
مقاومت میكنند
بلكه مقاومتشان
عامل همین خمیرهی
سرمایه است.
ماریو ترونتی (Mario Tronti) این
موضع را بسیار
زودهنگام در
سال 1964 بیان كرد:
«ما نیز با
مفهومی كار
كردهایم كه
تكامل سرمایهداری
را در مقام نخست
قرار میدهد و
كارگران را در
مقام دوم. این
اشتباه بود. و
اكنون ما باید
این معضل را
وارونه كنیم،
قطببندی را
معكوس كنیم و
دوباره از
ابتدا شروع كنیم:
و آغازگاه
همانا مبارزهی
طبقاتی طبقهی
كارگر است.»(89)
ترونتی
و سایر اتونومیستها
استدلال میكنند
كه هر مرحلهی
تولید سرمایهداری
در پاسخ به
شكلهای خاص
مقاومت تودهای
شكل گرفته
است. اگرچه به
نظر میرسد كه
سرمایه كنترل
جامعهی مدرن
را در اختیار
دارد، عملاً نیرویی
واكنشی است و
نه خلاق.(90)
دوم،
آنان به جای اینكه
سرمایه را
حركتی خودمتعین
ببینند كه
موانع خودگستریاش
را میزداید،
استدلال میكنند
كه سرمایه شكلی
ذاتاً بیثبات
و متضاد است
كه پیوسته بین
رانش به سوی
افزایش ارزش و
مبارزاتی كه
در مقابل تولید
ارزش مقاومت میكنند،
در كشاكش است.
آنتونیو نگری
مینویسد:
«تمركز ماركس
همیشه بر فعلیت
و متعینشدگی
تضاد است.»(91)
جان هالووی این
موضوعات را به
شرح زیر بسط میدهد:
ویژگی
معرف اقتصاد
ماركسیستی این
ایده است كه
سرمایهداری
را میتوان
بنا به نظم و
قواعد معینی
درك كرد (به
اصطلاح قوانین
حركت تكامل
سرمایهداری).
این قواعد به
الگوی منظم
(اما متضاد)
بازتولید
سرمایه اشاره
دارند، و
اقتصاد ماركسیستی
بر مطالعهی
سرمایه و
بازتولید
متضاد متمركز
است… تلاش
برای استفاده
از مقولههای
خود ماركس برای
ایجاد نظریهی
بازتولید
سرمایهداری
همیشه مسئلهساز
بوده است، چون
مقولات ماركسیسم
از پرسش
كاملاٌ
متفاوتی
استنتاج شدهاند
كه متكی بر
نابودی سرمایهداری
است و نه
بازتولید آن،
بر منفیت تكیه
دارند و نه بر
ایجابیت… ماركسیسم
با چرخشی عجیب
از نظریهای
دربارهی
نابودی جامعهی
سرمایهداری
به نظریهای
دربارهی
بازتولید آن
بدل شد.(92)
سوم،
در حالی كه
ابژكتیویستها
بر سهم ماركس
در علم اقتصاد
و فصل مشتركهای
فلسفه و
اقتصاد تأكید
دارند،
اتونومیستها
پروژهی
ماركس را
اساساً از
لحاظ سیاسی میبینند.
نگری مینویسد:
«آشكارا، سود
و مزد همچنان
وجود دارند
اما فقط به
عنوان كمیتهایی
كه توسط رابطهی
قدرت تنظیم
شده است … امروزه
عملاً بازاریابی
نیروی كار به یك
عملیات
تماماً سیاسی
بدل شده است.»(93)
چهارم،
در حالی كه
تمامی ابژكتیویستها
میپذیرند كه
ماركس عمیقاً
مدیون هگل
است، اتونومیستها
اغلب تبار
فلسفی ماركس
را كاملاً
متفاوت درك میكنند.
نگری استدلال
میكند كه اندیشهی
ماركس بیش از
هر چیز از
فلسفهی پیشاكانتی
اسپینوزا
برگرفته شده
است. هالووی
استدلال میكند
كه كار ماركس
را به بهترین
وجهی میتوان
از منظر دیالكتیك
منفی تئودور
آدورنو،
ماركسیست
مكتب
فرانكفورت
درك كرد.
چون
نوشتههای
ماركسیستهای
اتونومیست
پرشمار و
متنوع است، من
بر متنی كه بسیاری
آن را معرف این
گرایش میدانند
متمركز میشوم:
ماركس فراسوی
سرمایه: درسهایی
دربارهی
«گروندریسه«
اثر آنتونیو
نگری.(94)
اثر
تاثیرگذار
نگری شامل تحلیلی
دقیق از
گروندریسه، «پیشنویس
خام» سرمایه
است كه در سالهای
1857ـ1858 نوشته شده
بود. مجلد عظیم
نهصد صفحهای
ماركس تا پیش
از دههی 1930
ناشناخته بود
و مدتهاست كه
یكی از
معماگونهترین
و دشوارترین
متنهای
ماركس تلقی میشود.
نگری بر این
اثر متمركز میشود
چون «نقطهای
است كه تحلیل
عینی سرمایه و
تحلیل سوبژكتیو
رفتار طبقاتی
به هم میآیند.»(95) گروندریسه
ضدّ آن چیزی
است كه وی «عینیتگرایی
كور یك سنت
ماركسیستی معین»
میپندارد.(96)
چنانكه وی
درك میكند،
گروندریسه
برتر از سرمایه
است چون سرمایه
دقیقاً دچار چیزی
است كه اونوییها
و نظریهپردازهای
دیالكتیك
نظاممند در
آن جذاب مییابند
ــ «عینیتگرایی
معینی» كه در
آن مقولات
اقتصادی حیاتی
از آن خویش مییابند:
حركت
گروندیسه به
سوی كتاب سرمایه
فرایند
سعادتمندی
است اما همین
را در مورد
حركت معكوس نمیتوانیم
بگوییم.
گروندریسه
بازنمود اوج
اندیشهی
انقلابی
ماركس است… سرمایه
متنی در خدمت
تقلیل نقد به
نظریهای
اقتصادی است و
سوبژكتیویته
را در عینیت
نابود میكند،
توانمندی
شورشگرانهی
پرولتاریا را
تابع تجدیدسازماندهی
و خرد
سركوبگرانهی
قدرت سرمایهداری
میكند.(97)
نگری
مینویسد كه
گروندریسه
«اساساً یك
اثر باز است … پستی و
بلندی مقولات
گرفته نشده،
تخیل راكد نیست.»(98) آنچه را كه
بسیاری در این
اثر ناخوشایند
میدانند ــ
همانكه
ماركس روزگاری
«شلمشوربا» مینامید
ــ نگری فضیلت
میداند زیرا
اجازه میدهد
ماهیتِ
متخاصم و بیثباتِ
مقولات ارزش
ماركسی با
سهولت بیشتری
به صحنه بیاید.
این
موضوع را به
آشكارترین
نحو میتوان
در این دید كه
چگونه «كار در
گروندریسه بیواسطه
كار مجرد بهنظر
میرسد.»(99)
اگر چه این
كتاب با فصلی
طولانی
دربارهی
«پول» آغاز میشود،
ماركس روشن میكند
(به گفتهی
نگری، روشنتر
از سرمایه) كه
پول تنها وقتی
به عنوان همارز
عام در مبادلهی
كالایی عمل میكند
كه كار زنده
تحت انقیاد
انتزاعی بیچهره
در آمده باشد.
پول این فرایند
را پنهان میكند
زیرا (همانطور
كه ماركس بیان
میكند) «تمامی
تضادهای ذاتی
جامعهی
بورژوایی در
روابط پولی كه
در شكلی ساده
درك میشود از
میان میرود.»(100) نگری ادعا
میكند كه
نبوغ ماركس در
تواناییاش
برای تحلیل
شكلهای
بتوارهشدهی
پول در پرتو
مناسبات
اجتماعی
پنهان كار بیان
میشود. پول میتواند
به همارز عام
بدل شود تنها
اگر كار مشخص
به انقیاد كار
مجرد آورده
شود؛ اما كار
مجرد همان لحظه
ایجاد میشود
كه كار مشخص
توسط كارگر
زنده تولید میشود.
تنشی درونی در
تمامی مقولات
نظری معطوف به
ارزش نزد
ماركس نهفته
است، از جمله مقولات
انتزاعی
مانند پول.
بنابراین،
سوبژكتیویتهی
كارگر را هرگز
نمیتوان از
منطق سرمایه
كنار گذاشت.
نگری مینویسد:
«ماركس طبقهی
كارگر را چون
سوبژكتیویتهای
استوار توصیف
میكند… چون ذاتی
تاریخی و
اجتماعی… ذات آن بهمثابهی
آفرینندهی
ارزش در
مبارزهای
مداوم درگیر
است.»(101)
نگری
استدلال میكند
كه این پویایی
سوژه ـ ابژه
به ویژه در
نظریهی
بحران ماركس
مشهود میشود،
نظریهای كه
نخستین بار در
گروندریسه
عرضه شد. در
مركز این نظریهی
بحران، مفهوم
گرایش نزولی
نرخ سود قرار
دارد. نگری مینویسد
كه در گروندریسه،
به نزول نرخهای
سود چون تابعی
از قوانین شبهخودكار
اقتصادی
پرداخته نمیشود
كه قائم به
ذات عمل میكنند.
سرمایهدارها
تلاش میكنند
با افزایش
نسبت كار اضافی
(یعنی زمان
كاری فراتر از
آنچه برای
بازتولید
كارگر لازم
است) به كار
لازم (یعنی
زمان كار لازم
برای بازتولید
كارگر) نرخهای
سود را حفظ
كنند یا بالا
ببرند. اما «حد
و مرزهایی
انعطافناپذیر»
وجود دارد كه
كار لازم
فراتر از آن
نمیتواند بیشتر
تقلیل داده شود
چون سرمایه به
كارگر زنده
برای تولید
ارزش نیاز
دارد. با این
حال، سرمایه
فراتر از این
حد و مرز
انعطافناپذیر
پا میگذارد،
و كارگران با
تشدید مقاومتشان
در برابر رانش
به سوی كاهشدادن
سپهر كار ضروری
پاسخ میدهند.
در نتیجه،
سرمایهداری
قادر به
استخراج كار اضافی
به اندازهی پیشین
نیست و این به
تنزل نرخ سود
میانجامد.
نگری نتیجه میگیرد
كه «بنابراین،
قانون گرایش
نزولی مظهر یكی
از صریحترین
بینشهای
ماركسیستی
دربارهی تشدید
مبارزهی
طبقاتی در جریان
تكامل سرمایهداری
است.»(102)
چنانكه
نگری تصدیق میكند
ماركس بعدها
درك خود را از
گرایش نزولی
نرخ سود در
آنچه بدل به
جلد سوم سرمایه
شد تكامل بخشید.
ماركس در آنجا
این تنزل را
نه تنها به
تضاد بین كار
لازم و كار
اضافی بلكه
همچنین به
افزایش تركیب
انداموار
سرمایه گره میزند.
چون سرمایهدارها
در مقادیر بیشتری
از فناوری و
تدبیرهای كار
اندوز سرمایهگذاری
میكنند،
مقدار كار
ارزشآفرین
نسبت به سرمایهی
ثابت نزول میكند
و سبب نزول
نرخهای سود میشود.
نگری این را یك
گام به عقب از
گروندریسه میداند
زیرا {ماركس}
نزول نرخ سود
را به عوامل
صرفاً عینی
نسبت میدهد.
وی مدعی است
كه در سرمایه،
«كل رابطه بر
سطح اقتصادی
جابجا میشود
و به نحو
نامناسبی عینیت
مییابد.» این
رویكردی است
كه «مبارزهی
طبقاتی را به
عنوان متغیری
بنیادی و
انعطافناپذیر
حذف میكند.»(103)
نگری
استدلال میكند
كه از میان
همهی بخشهای
گروندریسه،
بحث دربارهی
شكل همیارانهی
كار بهترین
نمونهی اولویتی
است كه ماركس
برای مقاومت
سوبژكتیو
قائل بود.
ماركس
خاطرنشان میكند
كه انقیاد
«واقعی» یا
تمامعیار
كار توسط سرمایه
عاملیت را نمیزداید،
چون كارگران
هنگامی كه در
بنگاههای
تولیدی كنار
هم قرار میگیرند،
پیوندهای
همبستگی و همیاری
را ایجاد میكنند.
تمركز سرمایه
اجتماعیشدن
كار را ضروری
میسازد. هر
چه كارگران بیشتر
اجتماعیشوند،
بیشتر یاد میگیرند
كه چگونه همیارانه
با سرمایه
نبرد كنند: «این
فرایند عینی،
كه تحتسلطهی
سرمایه است،
سطح جدید
سوبژكتیو
طبقهی كارگر
را آشكار میكند.
جهشی كیفی رخ
میدهد: وحدت
رفتارهای
طبقهی كارگر
شروع به
خودبسندهگی
میكند.»(104)
كار زنده از اینكه
جزء سرمایه
باشد، به
«قدرت سازنده»
تكامل مییابد.
این «قدرت بهلحاظ
سیاسی بر پایهی
آن همیاری
اجتماعی كه
ذاتی كار زنده
است تثبیت میشود… قدرت
سازنده در بیواسطگی
همیارانهی
كار زنده،
تودهایشدن
خلاقانهی
خود را مییابد.»(105)
این
قرائت از
گروندریسه،
كه بر تمامی
آثار بعدی وی
تاثیر میگذارد،
نگری را فراتر
از قرائتهای
ابژكتیویستی
از ماركس میبرد.
وی موضع خویش
را به شرح زیر
جمعبندی میكند:
«مادامی كه از
تفسیرهای
ابژكتیویستی
«مكتب منطق
سرمایه»
اجتناب میكنیم
ــ كه قدرت
سرمایه را برای
تصاحب و فرمان
دادن به كل
تكامل مكرراً
ادعا میكند
ــ مادامی كه
این را رد میكنیم،
به نظر ما میرسد
كه باید همچنین
از مسیر
سوبژكتیویتی
كه سرمایه را
فقط به عینیتیافتگی
نسبت میدهد
اجتناب كنیم.»(106) به جای
تمركز یكسویه
بر سرمایه به
مثابه سوژه،
نگری معتقد
است كه باید
تشخیص دهیم كه
تمامی مقولات
بهكار رفته
توسط ماركس
دوبعدی و
ذاتاً متضاد
هم هستند. از اینرو،
سرمایه نمیتواند
«خودگستر»
باشد مگر اینكه
كار هم
خودگستر باشد:
«سوژهی دیگر،
كارگر، باید
ظهور كند زیرا
انقیاد سرمایهداری
هویت آن را نمیزداید
بلكه فقط بر
فعالیت آن
مسلط میشود:
این سوژه باید
دقیقاً در آن
سطحی ظهور كند
كه نیروی جمعی
سرمایهی
اجتماعی فرایند
را پیش برده
است. اگر سرمایه
در یك سو سوژه
باشد، در سوی
دیگر نیز باید
كار یك سوژه
باشد.»(107)
اگرچه
تلاش نگری برای
توجیه عاملیت
جنبههای مهمی
از كار ماركس
را روشن میسازد،
میتوان پرسید
كه آیا تفسیر
وی زیادهروی
نیست؟ آیا
واقعاً هر
مرحله از
تكامل سرمایهداری
محصول مقاومت
سوبژكتیو تشدیدیافتهاست؟
نگری چنین میاندیشد
چنانكه در تحلیل
وی از تغییرات
عمده در سرمایهداری
معاصر دیده میشود.
نگری و هارت
در امپراتوری
و تودهی مردم
دو تغییر عمده
را شناسایی میكنند:
یكی در دههی 1970
كه سرمایهداری
الگوی «فوردیستی»
تولید صنعتی
انبوه را كه
محركهاش سیاستهای
مالی كینزی
بود كنار
گذاشت، و دیگری
در دهههای 1990 و
دههی 2000 كه
محورهای قدرت
از دولت ـ ملتهای
امپراتورانه
به یك نظام
جهانی یكپارچه
انتقال یافت.
آنها مدعیاند
كه هر دو تغییر
بیانگر پاسخ
سرمایه به تشدید
مقاومت
سوبژكتیو بود.
نخستین تغییر
در پاسخ به
افزایش قدرت
چانهزنی و
اعتصابات
كارگران و نیز
جنبشهای
تودهای دههی
1960 بود، دومین
تغییر در پاسخ
به شكلهای
پراكندهی
مقاومت بود
چرا كه
پرولتاریا یا
كارگر صنعتی
جای خود را به
مبارزات
«توده» یا
«كارگر اجتماعی»
داد، یعنی
كسانی كه در
بخش خدمات،
سپهر خانگی و
غیره اشتغال
دارند. اما با
توجه به سكون
سیاسی كه در
كشورهای مسلط
سرمایهداری
به ویژه در طی
چند دههی
گذشته حاكم
بوده است، بسیار
تردیدآمیز
است كه حركت
به سمت یك
سرمایهداری
جهانی كه در
سطح گیتی یكپارچه
شده، پاسخی
به مبارزات
تشدیدیافتهی
«شكلهای جدید
قدرت سازنده»
باشد. همچنین
بهنظر تردیدآمیز
میرسد كه تنزل
نرخهای سود
شركتها كه
توسط برخی از
تحلیلگران
ادعا میشود
نتیجهی مستقیم
تشدید
مبارزات
اجتماعی باشد.
هنگامی
كه نوبت به
تصور بدیل تولید
ارزش سرمایهداری
میرسد حتی
پرسشهای بیشتری
در اینباره
مطرح میشود
كه آیا رویكرد
اتونومیستی
ما را فراتر
از ابژكتیویستها
میبرد؟ بنا
به نظر نگری «هیچ
ارزشی بدون
استثمار وجود
ندارد»؛ از اینرو،
جامعهی
پساسرمایهداری
«نابودی همزمان
خود قانون
ارزش در گونههای
سرمایهداری
و سوسیالیستی
آن است.»(108)
جامعهای جدید
تنها میتواند
به معنای
«نابودی سرمایه
در هر معنای این
كلمه باشد.
جامعهای است
بدون كار،
جامعهای است
با برنامهریزی
سوبژكتیو،
جمعی و پرولتری
برای سركوب
استثمار.
جامعهای است
با امكان
سازندگی
آزادانهی
سوبژكتیویته.»(109)
اما
چه شكلهای
خاص سازمان
اجتماعی برای
پایان دادن به
تولید ارزش و
سرمایه لازم
است؟ چه الگو یا
نظم و ترتیبی
از جامعه میتواند
امكان «سازندگی
آزادانهی
سوبژكتیویته»
را بدهد؟ نگری
فكر میكند كه
تلاش برای
پاسخ دادن به
این پرسشها بیهوده
است زیرا
جامعهای جدید
تنها میتواند
از شكلهای
اجتماعیشدن
و همیاری
برآمده از
مبارزات
خودانگیخته
ظهور كند: «در
روششناسی
ماتریالیستی
[ماركس] تنها
نوع پیشبینی
مجاز پیشبینیای
است كه با
آهنگ گرایش
حركت كند.
بنابراین، این
روششناسی رد
كامل هر نوع
آرمانشهر
است و تحقیقاتش
را به حد و
مرزهای تاریخی
معاصر تكامل
سرمایهداری
محدود میكند.»(110)
نگری
و هارت در
كتاب
امپراتوری با
طرح آشكار این
مسئله میگویند
كه جستوجو
برای جامعهای
جدید چنان در
مبارزات
روزمرهدرونماندگار
است كه نیازی
نیست تا به
لحاظ نظری هدفی
نهایی را بیان
كرد:
«امپراتوری در
مقایسه با رژیمهای
مدرن قدرت،
توانمندی بیشتری
را برای
انقلاب میآفریند
زیرا … بدیلی را به
ما عرضه میكند:
توده مردمی كه
مستقیماً در
مقابل
امپراتوری
قرار دارند،
بدون آنكه
واسطهای بین
آنها باشد.»(111) فرارفتن
از سرمایه
همانا شبهخودكاروار،
از شور تودهی
مردم كه از
مرزهای سرمایه
سرریز میشوند،
رخ میدهد.
اگرچه
نگری بهشدت
منتقد نظریههایی
است كه بر
خودكاربودن
خودگستری
سرمایه تأكید
میورزند، به
نظر میرسد
خودش گرفتار
آن در هیئتی دیگر
شده است، زیرا
فكر میكند كه
بدیل سرمایهداری،
بدون وساطت
كار نظری كه میكوشد
شیوههای آیندهی
سازمان
اجتماعی را به
تصویر بكشد،
به نحوی
خودجوش پدیدار
میشود.(112) بههر
حال، «شور» هیچ
پیوند ضروری
با اندیشه
ندارد ــ چه
رسد به اندیشهی
مفهومی كه میكوشد
آینده را به
تصویر بكشد.
نگری با وجودِ
(یا شاید به دلیلِ)
رویكرد
سوبژكتیویستیاش،
بیش از ابژكتیویستها
حرفی برای
گفتن دربارهی
جامعهی
پساسرمایهداری
ندارد.
اگرچه
بخش بیشتر
بازنگرهای
كار ماركس طی
چند دههی
گذشته را میتوان
اساساً ابژكتیویستی
یا سوبژكتیویستی
خصلتبندی
كرد، كار چندین
متفكر به راحتی
در این مقولات
نمیگنجد،
ولو شباهتهای
معینی با آنها
داشته باشند. یكی
از این
متفكران تونی
اسمیت است.
اگرچه وی
مدافع آنچهاست
كه من موضع
ابژكتیویستی
دیالكتیك
نظاممند نامیدم،
تفاوتهای
عمدهای با
برخی از
طرفداران آن
دارد. وی در
مقایسه با
آرتور تأكید بیشتری
بر كار و
مقاومت میگذارد
و همچنین دیدگاه
متفاوتی
دربارهی
رابطهی هگل و
ماركس دارد.
برخلاف تمامی
ابژكتیویستهایی
كه در این
مطالعه بررسی
شدهاند، اسمیت
نمیپذیرد كه
بین منطق سرمایه
و منطق مفهوم
در علم منطق
همتایی وجود
دارد. او مینویسد:
این
تصویر كه هگل
تلاش میكند
محتوای طبیعت
و روح را از
مقولات منطقیاش
استنتاج كند
افسانهای
است كه آنچه
را اكنون از
رویههای
كاركرد
بالفعلش میدانیم
به مسخره كشیده
است… كسانی
كه به فصل ایدهی
مطلق میروند
و به جستجوی یك
ابرسوژهی
متافیزیكی میپردازند
نومید میشوند.
این فصل یكسره
شامل شرحی از
روششناسی دیالكتیكی
است كه در
منطق به عنوان
یك كل به كار
برده شده است.(113)
اسمیت
منكر نمیشود
كه سرمایه یك
«ابرسوژه»
است؛ او منكر
میشود كه
ماركس نظرش را
دربارهی
سرمایه بر
منطق مفهوم
هگل استوار
ساخته است، زیرا
منطق مفهوم
خاصبودگی و
امر اتفاقی را
محو یا لغو نمیكند.
این
موضوع پیامدهای
مهمی برای به
تصویركشیدن
جامعهای جدید
دارد، زیرا
اسمیت مدعی
است كه بخش پایانی
كتاب علم منطق
هگل، «آموزهی
مفهوم»، كه بر
درك او از قیاس
متمركز است،
در واقع
«چارچوب فهم
سوسیالیسم را
فراهم میآورد
و نه سرمایهداری.»(114) اسمیت با
قرائت دقیق
متنی علم منطق
استدلال میكند
كه هگل هیچكدام
از سه حد قیاس
ــ كلی، خاص،
تكین ــ را به دیگری
ترجیح نمیدهد
بلكه در عوض
آنها را چون
اجزایی تقلیلناپذیر
ارائه میكند.
كلیت امر خاص یا
امر تكین را
«محو نمیكند»؛
برعكس آنها
را قادر میسازد
كه بیان و
شناخته شوند.
بنابراین،
اسمیت
استدلال میكند
كه منطق مفهوم
نمیتواند
همبستهی كلیت
انتزاعی سرمایه
باشد كه نسبت
به خاصبودگی
و امر اتفاقی
كاملاً بیاعتناست.
به نظر اسمیت،
هگل مانند
ماركس «تمامیتی
را میخواهد
كه اصل سوبژكتیویته
فردیت و شخصیت
را محو نكند. و
این چیزی است
كه سوسیالیسم
نامیده میشود.»(112)
پیامد
تلویحی این
است كه با
كندوكاو دقیقتر
در محتوای
بالفعل
انتزاعیترین
آثار هگل از
جمله بخش نتیجهگیری
علم منطق او میتوانیم
به بینش عمیقتری
از درك ماركس
از جامعهای
جدید دست یابیم
و شاید حتی
بتوانیم این
مفهوم را برای
واقعیتهای
امروز بیشتر
توضیح بدهیم.(116)
متفكر
دیگری كه بهسهولت
در مقولهی
سوبژكتیویست یا
ابژكتیویستها
نمیگنجد رایا
دونایفسكایاست.
او نیز مانند
اتونومیستها
تأكید میكند
كه تمامی
مقولههای
نظری نزد ارزش
ماركس به شدت
با شرایط كار
و مبارزاتی كه
هژمونی تولید
ارزش را به
چالش میگیرد
گره خورده
است. او مینویسد:«علم
اقتصاد نه
تنها به قوانین
اقتصادی
فروپاشی سرمایهداری
بلكه به ستیز
بین كارگر و
ماشین علیه
سلطهی كار
مرده بر كار
زنده میپردازد
كه با شنیدن
صدای كارگر
آغاز میشود،
صدایی كه «در
توفان و فشار
فرایند تولید
خفه شده بود».»(117) اما او
برخلاف نگری و
اتونومیستها
انكار نمیكند
كه سرمایه توسط
«قانون حركتی»
تعریف میشود
كه مستقل از
ارادهی تولیدكنندگان
تكامل پیدا میكند
(به نحوهی
استفادهی او
از عبارت «نه
تنها به قوانین
اقتصاد میپردازد»
در جمله بالا
توجه كنید.) وی
به جای تقلیل
هر مرحلهی
سرمایهداری
به پاسخدهی
به شورش
سوبژكتیو،
استدلال میكند
كه ماركس دیدگاهی
سنجیدهتر
داشت كه از
مطرحكردن
رابطهای یك
به یك بین امر
عینی و امر
سوبژكتیو
اجتناب میكرد.
علاوه بر این،
او ادعای نگری
را رد میكند
كه كتاب سرمایه
«ابژكتیویستتر»
و «اكونومیستیتر»
از گروندریسه
است، ولو اینكه
تصدیق میكند
كه سرمایه
سرمایهداری
را در حالت
ناب تحلیل میكند.
دونایفسكایا
مینویسد: «در
آخرین بخش
اثر، «انباشت
سرمایه» هنگامی
كه به «اكونومیستیترین»
و «علمیترین»
تكامل میرسد یعنی
به «تركیب
انداموار
سرمایه»،
ماركس بار دیگر
به یاد ما میآورد
كه این تركیب
انداموار
سرمایه نمیتواند
خارج از اثرات
آن بر «سرنوشت
طبقات زحمتكش»
بررسی شود.»(118) وی ادعا میكند
كه ماركس منطق
سرمایه را به
عنوان حركتی عینی
دنبال میكند
ضمن اینكه
نبض مناسبات
انسانی را در
دست دارد.
دونایفسكایا
همچنین دیدگاه
متمایزی
دربارهی
رابطهی هگل و
ماركس دارد. نخست،
این فرض مسلط
را نمیپذیرد
كه هگل «ایدهآلیست»
است و ماركس
«ماتریالیست».
وی به این
موضوع توجه میكند
كه هگل یك
بُعد ماتریالیستی
دارد و اجزاء
ایدهآلیستی
هم در ماركس
وجود دارد.
دوم، وی نشان
میدهد (حتی
عمیقتر از
اسمیت) كه
«آموزهی
مفهوم» هگل
امر خاصبودگی
و اتفاقی را
لغو نمیكند.
وی به ویژه
توجه را به
گنجاندن فصل
«زندگی» نزدیك
به پایان
«آموزهی
مفهوم» در علم
منطق جلب میكند.
وی متذكر میشود
كه هگل نوشت
كه منطق مفهوم
او (به بیان او)
نباید به
مثابهی «كلی
انتزاعی محض
بلكه چون كلی
كه در خود غنای
كامل خاصها
را شامل میشود»
تلقی شود.(119) هگل
در واقع بارها
تأكید میكند
كه «ایده واقعیتش
را در نوعی
ماده دارد.»(120) آنطور كه
دونایفسكایا
درك میكند
«كل منطق (هم
منطق و هم
كتاب منطق)
منطق خودتعینی
است»، اما این
به معنای آن نیست
كه عینیت را
لغو كند. منطق
مفهوم نمیتواند
به سادگی به
منطق سرمایه
تقلیل داده
شود. سوم، وی
استدلال میكند
كه آخرین فصل
منطق، «ایدهی
مطلق»، كه پیرامون
«نفی نفی»
متمركز شده،
اهمیت زیادی
در روشنكردن
درك ماركس از
جامعهای جدید
دارد، زیرا هم
دستنوشتههای
1844 و هم سرمایه
صراحتاً به
فرارفتن از
سرمایهداری
برحسب «نفی نفی»
اشاره میكند.(121)
دونایفسكایا
بنا بر این
مبانی
استدلال میكند
كه واقعیتهای
عصر ما بازگشت
مستقیم به
مطلقهای هگل
را برای
پرداختن به
مفهوم بدیل
سرمایهداری
ضروری میكند.
چهارم، دونایفسكایا
انكار میكند
كه مطلقهای
هگل بیانگر بستن
یا «پایان تاریخ»
است. مطلقهای
هگل چنان
سرشار از منفیت
هستند كه هر
اوج همانا
مبدایی برای
آغازگاهی جدید
است:
هر چه
هم هگل گفته یا
منظورش باشد
كه جغد مینروا
بالهایش را
فقط در غروب
پهن میكند، این
گفته نمیتواند
نتیجهی منطقی
عینیت انگیزهی
فلسفهی او و جمعبندیی
باشد كه در آن
پیشروی در
زمان حال درونماندگار
است. با اینكه
هگل نه هیچ
طرح كلی برای
آینده داد و
نه علاقهای
به انجام چنین
كاری داشت،
دغدغهی او نه
مرگ، نه «پایان»
فلسفه و و نه
پایان جهان
بود… هنگامی
كه نتیجهگیری
تحت روش دیالكتیكی
قرار گیرد،
روشی كه از آن
بنا به نظر
هگل، هیچ حقیقتی
راه گریز
ندارد، آنگاه
این نتیجهگیری
بدل به
آغازگاه جدیدی
میشود. دامی
در اندیشه نیست.
گرچه كرانمند
است، موانع
امر معلوم را
در هممیشكند
و اگر نه به بیكرانی
یقیناً به
فراسوی مرحلهی
تاریخی دست
دراز میكند.(122)
در همان
حال، دونایفسكایا
استدلال نمیكند
كه كار ماركس
كاربردِ صرف
مقولات هگلی
است. اگرچه
سرمایه دین زیادی
به منطق هگل
دارد، وی
استدلال میكند
كه اثر یادشده
بیانگر گسستی
واضح از آن نیز
است. علت این
است كه سوژهی
دیالكتیك هگل
اندیشهی بیپیكر
است در حالی
كه سوژهدر
سرمایه همانا
انسان است كه
در مقابل «فرایند
مكش» سرمایه
مقاومت میكند.
دونایفسكایا
مینویسد:
سرمایه
… شكاف
بزرگ از هگل
است، و نه فقط
چون سوژهی آن
علم اقتصاد
است و نه
فلسفه … شكاف
بزرگ است فقط
چون سوژه ــ و
نه جستارمایه
بلكه سوژه ــ
نه علم اقتصاد
است و نه
فلسفه بلكه
انسان، تودههاست.
چون كار مرده
(سرمایه) بر
كار زنده مسلط
میشود، و
كارگر «گوركن
سرمایهداری
است»، تمام
زندگی انسان
درگیر میشود.
بنابراین، این
دیالكتیك یكسره
جدید، یكسره
درونی، و عمیقتر
از دیالكتیك
هگلی است كه
خودتكاملی
انسانها در دیالكتیك
آگاهی، خودآگاهی،
خرد، را فاقد
صفات انسانی
كرده بود.
ماركس توانست
از دیالكتیك
هگلی فراتر
برود، نه با
انكار این دیالكتیك
به عنوان
«خاستگاه تمامی
دیالكتیك»
برعكس دقیقاً
چون از این
خاستگاه آغاز
كرده بود
توانست به
سوژهی زنده
جهش كند، سوژهای
كه واقعیت را
دگرگون میكند.(123)
بنا
به تفسیر
بالا، ایرادی
كه ماركس به
هگل داشت این
نبود كه هگل ایدهآلیستی
است كه واقعیتهای
تجربی مانند
علم اقتصاد یا
فرایند كار را
نادیده میگیرد.
علاوه بر این،
تمایز ماركس
از هگل این نیست
كه ماركس
اقتصاددان
بود و نه فیلسوف.
برعكس، ماركس
بر سر اینكه
هگل كارگر را
به عنوان سوژهی
فعال فرایند دیالكتیكی
طرح نكرده
بود، از او
جدا میشود.
هگل با اینكار
واداشته شد
تا اصل خود را
نقض كند زیرا
مجبور شد به
نیرویی كه
خارج و برفراز
فرایند تاریخی
بود ــ «روح
مطلق» بیپیكر
ــ دست دراز
كند تا
تناقضات آن را
حل كند. تلاش
ماركس برای
تصحیح این
كمبود در هگل
وی را به مطرحساختن
كارگران به
عنوان سوژهی
بالفعل سوق
داد.
آثار
فلسفی دربارهی
ماركس در طی
چند دههی
گذشته آشكارا
اختلاف
گستردهی تفسیرها
و رویكردها
را نشان میدهد.
با توجه به
ماهیت گسترده
و بحثانگیز
پروژهی
فلسفی ماركس
باید هم
انتظار داشت
كه ماركس
موضوع چنین
تفسیرهای بهشدت
متفاوتی بشود.
اما روشن است
كه بسیاری از
رویكردها
نسبت به
ماركس، تحلیل
فقط یك جنبه
از آثار او را
به زیان جنبههای
دیگر میپذیرند.
به غیر از باكهاوس،
تمامی ابژكتیویستهای
موردبررسی در
این مطالعه بر
سرمایه تمركز
كردهاند و در
همان حال از
كار ماركس
جوان، به ویژه
دستنوشتههای
1844 چشم میپوشند.
نگری و اتونومیستها،
از سوی دیگر،
بر گروندریسه
به زیان سرمایه
تأكید میكنند
و اندك سخنی
دربارهی
جلدهای دوم و
سوم سرمایه میگویند.
تقریباً هیچكدام
از متفكران
موردبررسی چیزی
دربارهی
واپسین دههی
زندگی ماركس
نمیگویند، یعنی
زمانی كه توجه
خود را به
مطالعهی
جوامع پیشاسرمایهداری
معطوف كرد.
گرایش به تكهتكهكردن
ماركس با
مطالعهی
جنبههایی از
آثارش جدا از
جنبههای دیگر
نه تنها ارزیابی
از انسجام درونی
مجموعهی كار
ماركس را
دشوار كرده
بلكه مانع
عمدهای را نیز
برای فهم درك
ماركس از
فرارفتن از
تولید ارزش ایجاد
كرده است. چون
ماركس هرگز
اثری را به بدیل
سرمایهداری
اختصاص نداد،
و چون هر پیشنهاد
تلویحی یا صریح
از جانب او
دربارهی بدیل
باید با
مطالعهی دقیق
مجموعهی
متون گوناگون
و دشوار خوشهچینی
شود، گرایش به
تحلیل یك بخش
از آثار ماركس
به زیان بخشهای
دیگر تشخیص این
موضوع را
دشوارتر میكند
كه آیا ماركس
درك متمایزی
از جامعهای
جدید داشت
كه{بتواند}
واقعیتهای
سدهی بیست و یكم
را موردتوجه
قرار دهد یا خیر.
برتل
اولمن، این
معضل را اینگونه
ابراز میكند
كه نظریهپردازان
دیالكتیك
نظاممند
قادر نیستند
كل سرمایهی
ماركس را در
نظر بگیرند، زیرا
{این كتاب}
آشكارا نه
تنها تحلیل
منطقی بلكه
تحلیل تاریخی
را نیز شامل میشود.
او مینویسد:
«جلد اول سرمایه
شامل بخشهایی
است كه بنا به
نظر مدافعان دیالكتیك
نظاممند … اساساً
به آن تعلق
ندارد یا
اصلاً جایشان
آنجا نیست.»(124) من اضافه میكنم
كه این معضل
در مورد نظریهپردازهای
سوبژكتیویست
نیز صادق است
كه نمیتوانند
بخشهایی از
آثار ماركس را
توضیح دهند كه
بر رویكردهای
نظاممند و عینی
تأكید میكند.
البته امكان
دارد كه گرایشهای
متفاوت فلسفی
به این یا آن
زاویهاز اندیشهی
ماركس بچسبند
چرا كه وی
متفكری
نامنسجم و
متناقض است كه
تفسیرهای
واگرایی را
برمیانگیزاند.
با این همه،
چنانكه اولمن
اشاره میكند،
امكان نیز
دارد كه بسیاری
از تفاسیر آثار
ماركس بیانگر
«تلاشهای
نادرست برای
تقلیل
استراتژیهای
متنوع ماركس
به یك استراتژی
… به
زیان استراتژیهای
دیگر باشد.»(125) امكان
دارد كه ماركس
مجموعهی از
استراتژیهای
استدلالی و
مفهومی را با
تكیه بر دغدغههای
خاص و موضوع
تحقیق خود به
كار برده باشد
و به سادگی میتوان
دچار قرائتهای
یكسویهای
شد كه كار او
را در كل به
حساب نیاورد.
اما، اگر ما
نتوانیم از
كار ماركس در
كل سر دربیاوریم،
آیا واقعاً
امكان دارد
تشخیص بدهیم
كه كار او
شامل مفهومی
از جامعهی جدید
است كه امروزه
ارزش بازبینی
دارد یا نه؟
با به یادداشتن
این موضوع،
زمان آن رسیده
است كه با
نگاهی تازه به
كل ماركس
بازگردیم.
مقالهی
بالا مقدمهی
كتابی است تحت
عنوان درك
ماركس از بدیل
سرمایهداری
نوشتهی پیتر
هیودیس كه حسن
مرتضوی و فریدا
آفاری به فارسی
برگردانده
اند و به زودی
منتشر میشود.
پینوشتها
[1]. نخستين
مجموعه آثار
كامل ماركس ـ
انگلس (Marx-Engels
Gesamtausgabe) در 12 جلد
از 1927 تا 1935
انتشار يافت
كه معروف به MEGA1 است.
مجموعه آثار
جديد يا MEGA2 در
آلمان شرقي در
1972 شروع به
انتشار كرد و
از 1990 توسط
گروهي از
پژوهشگران كه
بيشتر بينالمللي
هستند انتشار
يافته است.
اين مجموعه
نهايتاً شامل
هر آنچه خواهد
بود كه ماركس
نوشته است، از
جمله دفاتر
گزيده{ي كتابها}
كه حجيم است و
بيشتر آنها
تا همين اواخر
ناشناخته بود.
اين تنها ويراست
از نوشتههاي
ماركس است كه
معيارهاي
دقيق ويرايش
مدرن متني را
برآورده ميكند.
[2]. مارگارت
تاچر، نخستوزير
سابق
انگلستان،
اين عبارت را
در اوايل دههي
1980 عامهپسند
كرد. براي بحث
دربارهي
تاثير
ايدئولوژيكي
آن ر. ك. به
مزاروش 1995.
[3]. حلقهي
وين (به
آلماني der Wiener Kreis) انجمني
از فيلسوفان
بود كه
پيرامون
دانشگاه وين
در 1922 گرد آمدند.
همچنين با
عنوان انجمن
ارنست ماخ
شناخته ميشود
ـ م.
[4]. Neurath ، 1973، ص. 18. كورت
آيزنر، رهبر
جمهوري
سوسياليستي باواريا
در اواخر 1918 از
نويرات خواست
تا وزير
برنامهريزي
شود؛ وي به
خدمت در
جمهوري
شورايي كوتاهمدت
باواريا
ادامه داد كه
در اوائل سال 1919
پس از قتل
آيزنر تأسيس
شده بود.
[5]. با
اينكه ماركس
بشدت منتقد
برخي از
سوسياليستهاي
آرمانشهري
بود، ستايش
چشمگيري نثار
ديگران به ويژه
فوريه و اوئن
كرد.
[6]. Megill 2002, p. 240.
[7]. به
همين ترتيب
ادعا شده است
كه روش
ديالكتيكي هگل
را نميتوان
جدا از مفهوم
«مطلق» او درك
يا ارزيابي
كرد. براي بررسي
بيشتر اين
موضوع، ر. ك. به
جيليان رز، 1981،
كه از خارج از
سنت ماركسي
نوشته شده است
و دونايفسكايا
2003، كه از درون
اين سنت نوشته
شده است.
[8]. اين
دين در سراسر
كار او از
جمله در نقد
«پختهي» وي از
اقتصاد سياسي
نفوذ كرده
است. چنانكه
ماركس در سال
1875، در فرازي در
جلد دوم
سرمايه نوشت،
فرازي كه
انگلس آن را
در روايت
انتشاريافته
قلم گرفت:
«{آقاي دورينگ
در بررسي جلد
يكم سرمايه
اشاره ميكند
كه} من با
علاقه و
دلبستگي
پرشورم به طرح
كلي منطق
هگلي، حتي شكلهاي
هگلي قياس را
در فرايند
گردش كشف كردهام.
رابطهي من با
هگل بسيار
ساده است. من
شاگرد هگل
هستم و وراجيجسورانهي
مقلديني كه
فكر ميكنند
اين متفكر
سترگ را دفن
كردهاند
صادقانه به
نظرم احمقانه
ميآيد.» ر. ك. به
ماركس، 2008، ص. 32
[9]. Foucault 2003, p. 387.
[10]. Michael Polanyi (1891ـ1976)
فيزيكدان،
اقتصاددان و
دانشمند مجاري
ـ م.
[11]. Polanyi 1962, p. 143.
[12]. ماركس a1986
، ص. 81.
ويراستارهاي
مجموعه آثار
ماركس و انگلس
به زبان
انگليسي
عنوان اثري را
كه معروف به گروندريسه
است، خطوط كلي
نقد اقتصاد
سياسي (پيشنويسهاي
خام 1857ـ1858)
ناميدند. من
براي راحتي
كار با نام معروفترش
يعني
گروندريسه به
آن اشاره ميكنم.
[13]. Marx 1986a,
pp. 78-9.
[14]. ماركس a 1968،
ص. 78. چون ارزش
فقط در شكل
شيئيتيافته
وجود دارد،
ماركس دقت
زيادي نشان
داد كه سوژهي
سرمايه خود
ارزش نيست
بلكه در عوض
كالاست. با
اين همه،
ماركس به كالا
صرفاً به
عنوان شيئي
مادي يا شكلي
از ثروت مادي
نميپردازد.
وي به كالا
چون «سادهترين
شكل اجتماعي»
ميپردازد كه
در آن خود
ارزش نمود مييابد.
بهطور
خلاصه، شكل
كالايي از
توليد ارزش
جداييناپذير
است. براي
بررسي بيشتر اين
موضوع ر. ك. به
ماركس h 1989، صص. 544 ـ 545.
[15]. ماركس a1987
، صص. 159ـ160. پل
پائولوچي در
مطالعهي گهگاه
ارزشمند
اخيرش دربارهي
ديالكتيك در
اين مورد به
نحو عجيبي بيدقت
است: «اگرچه
ممكن است
مناسبات كار
در شيوههاي
گوناگون
توليد متفاوت
باشد، با اين
همه اين موضوع
درست است كه
كار منشاء
ارزش اجتماعي
تحت شيوههاي
توليد قبيلهاي،
بردهداري،
فئودالي و
سرمايهداري
است.، گرچه
شايد در شيوههاي
قبلي تا آن حد
صلب نشده است
كه بتواند به
مانند آنچه
سرمايهداري
ممكن ميكند
كشف شود يا به
مفهوم آورده
شود». ر. ك. به پائولوچي
2007، ص. 87ـ88. اين
فراز ارزش را
با ثروت مادي
درهم ميآميزد
و ارزش را چون
خصوصيت
فراتاريخي
هستي انسان
ارائه ميكند.
وي همچنين
مدعي است كه
سرمايهداري
آنچه را كه
شيوههاي
توليد پيشين
پنهان ميكنند
يعني نقش
اجتماعاً
تعيينكنندهي
ارزش را آشكار
ميسازد. اما
به نظر ماركس،
سرمايهداري،
به ويژه در
مقايسه با
نظامهاي
پيشاسرمايهداري، نظامي
سردرگمكننده
است دقيقاً به
اين دليل كه
توسط توليد ارزش
تعريف ميشود.
[16].
Marx 1989h, p. 533.
[17].
Marx1989h, pp. 536-7.
[18]. See Marx 1983a,
p. 64.
[19]. استثناء
در اين مورد
هنگامي خواهد
بود كه مدرك
متني مستقيمي
وجود داشته
باشد كه ماركس
فرمولبنديهاي
خاص انگلس را
دربارهي
مناسبات
پساسرمايهداري
تاييد كرده
است، مانند
بحث انگلس
دربارهي
تعاونيهاي
كارگران و
زمان كار در
آنتيدورينگ.
[20]. اگر
چه توني اسميت
بخشي از مكتب
«ديالكتيك
نظاممند» است
كه در دههي
گذشته ظهور
كرده است،
چنانكه در
ادامه بحث مطرح
خواهد شد، در
مقايسه با
ديگر نظريهپردازهاي
اين گرايش،
تفسيري
كاملاً
متفاوت از
رابطهي هگل و
ماركس دارد.
[21]. اين
تقسيمبندي
بين قرائتهاي
سوبژكتيويستي
و
ابژكتيويستي از
ماركس سابقههاي
قديميتري
دارد ــ مانند
مجادلات
اوايل سدهي
بيستم بين
گئورگ لوكاچ و
رزا
لوكزامبورگ
كه هر كدام
گرايش داشتند
تا بر
سوبژكتيويته
و خودكنشي
تودهاي
تاكيد ورزند،
و كارل
كائوتسكي،
گئورگي پلخانوف
و ساير
ماركسيستهاي
«ارتدكس» كه بر
اهميت شرايط
مادي عيني
تأكيد ميكردند.
از برخي جنبهها
اين مجادله در
بحثهاي ژان
پل سارتر با
آلتوسر و لوي
اشتراوس در اواسط
سدهي بيستم
تكرار شد.
مجادلات درون
نظريهي
ماركسيستي،
همانند مورد
فلسفه در كل،
اغلب شكل پرسشهاي
فلسفي ناميرا
يا موضوعات
خرد جاويدان
را به خود ميگيرد. {philosophia perennis يا
خرد جاويدان
اصطلاحي در
عرفان و فلسفه
است که نخستين
بار در غرب،
آن را
اگوستينوس
استويکوس در
سال ۱۵۴۰ به
کار برد و آن
را لايبنيتس
در نامهاي که
در سال ۱۷۱۵
نوشت بر سر
زبانها
انداخت. ـ م}
[22]. Sekine 1997b,
p. 212.
[23]. Sekin 1990, p. 131.
[24]. Albritton 1999, p. 13.
[25]. Sekine 1990, pp. 129-30.
[26]. Sekine 1997b,
p. 7.
[27]. Sekine 1990, pp. 128-9.
[28]. Sekine 1990, p. 135.
[29]. Albritton 1999, p. 17.
[30]. Albritton 1999, p. 18.
[31]. Albritton 1999, p. 20.
[32]. Sekine, 1997b,
p. 216.
[33]. Sekine 2000, p. 130.
[34]. Albritton 1999, p. 38.
[35]. Marx 1975r,
p. 286.
[36]. Marx 1975r,
p. 236-8.
[37]. See Marx 1976e,
p. 132.
[38]. ر. ك.
به سكين a 1997، كه از
«قيمتگذاري
كالاها» در
فصل يكم به
«كاركردهاي
پول» در فصل
دوم و «عمليات
سرمايه» در
فصل سوم پيش
ميرود، بدون
اينكه موضوع
كار را پيش
بكشد. كار و فرايند
توليد بعداً
در بحث تكامل
تاريخي شيوهي
توليد سرمايهداري
مطرح ميشوند.
[39]. Albritton 1999, pp. 24-5.
[40]. Kierkegaard 1992, p. 55.
[41]. ماركس e1976،
ص. 1014. اين فراز
از «فصل ششم»
معروف
سرمايه،
«نتايج فرايند
بيواسطهي
توليد» است كه
پس از مرگ
ماركس انتشار
يافت.
[42]. Albritton 1999, p. 75.
[43]. همانجا.
[44]. Albritton 2008, p. 88.
[45]. ر. ك.
به آلبريتون
1999، ص. 180. «عصر
سرمايهداري
را بايد عصري
دانست كه متكي
بر سازكارهاي
بينهايت
خشني است كه
«بازار»
ناميده ميشود.»
اين گفته اين
واقعيت را
ناديده ميگيرد
كه بازارها
پيش از سرمايهداري
وجود داشتند و
بازار بههيچوجه
ويژگي
متمايزكننده
يا معرف
سرمايهداري
نيست.
[46]. Albritton 2004, p. 89.
.[47] سكين
نگرش انتقاديتري
نسبت به اتحاد
جماهير شوروي
سابق و ديدگاه
گستردهتري
دربارهي
سوسياليسم به
عنوان نظامي
شامل جوامع
زيستمحيطي
دگرگونشده و
متكي بر توازن
توليد مصرف
است. اما روشن نيست
كه آيا چنين
موضعي با
نگرشي كلياش
دربارهي نقش
تعيينكنندهي
بازارها هماهنگ
است يا نه. ر. ك. به
سكين، 1990.
[48]. Dialektik der Wertform.
Untersuchungen zur Marxschen Ökonomiekritik.
[49]. See Backhaus 1997.
[50]. Backhaus 1992, p. 68.
[51]. Backhaus 1992, p. 81.
[52]. Backhaus 1992, p. 71.
[53]. باكهاوس
مطرح ميكند كه
نوشتههاي
هگل، به ويژه
نخستين فلسفهي
روح، بر مفهوم
كار انتزاعي
نزد ماركس
پيشدستي كرده
است. ر. ك. به باكهاوس،
1992، صص. 64ـ67.
[54]. اگر
چه ديالكتيك
شكل ارزش باكهاوس
تا 1997 انتشار
نيافته بود،
فصلهاي
اوليهي آن
زودتر در دههي
1970 انتشار
يافتند و بهطور
گستردهاي در
آلمان
موردبحث قرار
گرفتند. بخش
بسيار كوچكي
از آثار او در
حال حاضر به
انگليسي در دسترس
است.
[55]. مهم
اين است كه
اظهارنظر
معروف ماركس
را كه تمامي
شكلهاي
جامعهي
انساني هريك
داراي شيوهي
توليد ويژهاي
بودهاند، با
اين ادعا كه
«كار به معناي
اخص كلمه»
رابطهي معرف
و تعيينكنندهي
تمامي شكلهاي
جامعه است
درنياميزيم.
جامعهي
يونان باستان
مثلاً شيوهي
توليد خاصي
داشت اما اين
تصور كه «كار
به معناي اخص
كلمه» شكل
اجتماعي
تعيينكننده
است، تفاوت
زيادي با اين
ادعاي ارسطو دارد
كه «عمل و
توليد از لحاظ
نوع با هم
تفاوت دارند..
زندگي شامل
عمل است نه توليد.»
ر. ك. به ارسطو
1998، ص. 7 [a6-71254].
[56]. Postone 1993, p. 49.
[57]. Postone 1993, p. 61.
[58]. Postone 1993, p. 14.
[59]. Postone 1993, p. 80.
[60] .
treadmill effect به
معناي نياز به
هر چه سريعتر
دويدن براي
عقبنيفتادن.
ـ م.
[61]. Postone 1993, p. 297.
[62]. shearing effect
[63]. Postone 1993, p. 224
[64]. Marx, 1976e,
p. 255.
[65]. Marx, 1976e.
p. 255.
[66]. تكامل
سرمايهي
ماركس باز هم
مسائلي را
دربارهي اين
ادعاي
پوستون مطرح
ميكند
كه ماركس
سرمايه يا
«كار مرده» را
به عنوان سوژه
مطرح كرده
است. ماركس در
ويراست
فرانسوي منتشرشده در 1872ـ1875
كتاب سرمايه
را اساساً مورد
بررسي مجدد
قرار داد و
اعلام كرد كه
اين ويراست
«مستقل از متن
اصلي واجد
ارزشي علمي
است.» در
ويراست
فرانسوي،
ماركس هر سه
ارجاع به
سرمايه و ارزش
به عنوان سوژه
را حذف كرد. ر. ك.
ماركس c 1989، ص. 124.
[67]. Marx 1986a
28, p, 186. تاكيدها
در متن اصلي
است
[68]. كتاب
يادشده تحت
همين عنوان
توسط فروغ
اسدپور،
انتشارات
پژواك، تهران
1392 ترجمه شده
است ـ م.
[69]. Arthur 2002, p. 64.
[70]. Arthur 2002, p. 4.
[71]. See Luxemburg 1978, p. 184.
[72] . مقصود
اين نيست كه
ماركس فقط در
پايان سرمايه به
تكامل تاريخي
اشاره ميكند.
ماركس در
هنگام بحث
دربارهي پول
در فصل دوم
توالي تاريخي
را بررسي ميكند
كه به مدد آن
فلزات
گرانبها به
عنوان پول به
كار برده ميشوند.
اما اين تفسير
تاريخي تكامل
خود سرمايهداري
را تشكيل نميدهد.
[73]. Arthur 2002, p. 24.
[74]. Arthur 2002, p. 10.
[75]. Arthur 2002, p. 11.
[76]. Arthur 2002, p. 82.
[77]. Arthur 2002, p. 141.
[78]. Arthur 2002, p. 94.
[79]. Arthur 2002, p. 40.
[80].
Arthur 2002, p. 4 . و
همچنين ر. ك. به
157: «از طريق
مبادله است كه
انتزاع خود را
به كار انتقال
ميدهد و آن
را به كار
انساني مجرد
بدل ميكند.»
[81]. Arthur 2002, p. 12.
[82]. Arthur 2002, p. 79-80, 85.
[83]. Arthur 2002, p. 157-8.
[84]. Marx 1976e, p. 132.
[85]. Arthur 2002, p. 52.
[86]. از
اينرو
آلبريتون
پاسخ ميدهد:
«به دليل نحوهاي
كه آرتور
مبارزه
طبقاتي را
درون
ديالكتيك سرمايه
وارد ميكند،
غيرممكن ميشود
كه منطق دروني
سرمايه را به
عنوان يك كل به
صورت
ديالكتيكي
نظريهپردازي
كرد. مبارزه
طبقاتي به
معناي دقيق
كلمه بيرون از
نظريه است». ر. ك.
به آلبريتون
2005، صص. 179، 182.
[87]. Arthur 2002, p. 52.
[88]. Arthur 2002, p. 211.
[89]. Tronti 1979, p. 1.
[90]. چنانكه
هالووي، 2002، ص.
143، مطرح ميكند:
«مبارزهي
طبقاتي درون
شكلهاي ساختهشدهي
مناسبات
اجتماعي
سرمايهداري
صورت نميگيرد؛
برعكس
خميرمايهي
خود اين شكلها
همانا مبارزهي
طبقاتي است.»
[91]. Negri 1988, p. 221.
[92]. Halloway 2002, pp. 134, 136
[93]. Negri 1988, pp. 224-5.
[94]. من
در جاي ديگري
اثر هالووي را
با جزييات بيشتري
مورد توجه
قرار دادهام.
ر. ك. به
هيوديس، b 2004.
[95]. Negri 1984, p. 9.
[96]. Negri 1984, p. 13.
[97]. Negri 1984, p. 18-19.
[98]. Negri 1984, p. 12.
[99]. Negri 1984, p. 10.
[100]. Marx 1986a,
p. 172.
[101]. Negri 1983, p. 73.
[102]. Negri 1984, p. 101.
[103] . همان
منبع. اما
ادعاي نگري
بشدت مشكوك
است زيرا
آخرين فصل
گروندريسه
نيز نزول نرخ
سود را به
عوامل «عيني» و
«اقتصادي»
مانند تركيب
انداموار
سرمايه پيوند
ميزند.
[104]. Negri 1984, p. 124.
[105]. نگري
1999، ص. 32. اگرچه
اصطلاح «قدرت
سازنده» در
ماركس فراسوي
ماركس يافت
نميشود،
كاربرد بعدي
اين اصطلاح
توسط نگري
مستقيماً از
بحث قديميتر
اين اثر
دربارهي شكل
هميارانهي
كار نشأت ميگيرد.
در آثار
جديدتر نگري،
«قدرت سازنده»
محدود به طبقهي
كارگر صنعتي
نيست بلكه در
مورد «انبوه
مردم» اعمال
ميشود كه در
مقابل چارچوب
سلطهجوي
«امپراتوري»
مقاومت ميكنند.
[106]. Negri 1984, p. 132.
[107]. Negri 1984, p. 123.
[108]. Negri 1984, p. 83.
[109]. Negri 1984, p. 169.
[110]. Negri 1994, p. 264.
[111]. Hardt and Negri 2000, p. 393.
[112] . همين
موضوع در كار
س. ل. ر. جيمز
ديده ميشود
كه زماني بيان
كرده بود كه
«جامعهي جديد
پيشاز اين
وجود دارد؛ ما
فقط بايد
واقعيتهاي
وجود آن را
ثبت كنيم.»
براي بررسي
ارزيابي انتقادي
از ميراث
جيمز، ر. ك. به
هيوديس b 2005.
[113]. Smith 1993, pp 18, 29.
[114]. Smith 1993, p. 29.
[115]. Smith 1993, p. 31.
[116]. اگرچه
اشارههاي
مستقيم
ناچيزي به
آخرين فصل علم
منطق هگل در
آثار ماركس
وجود دارد، وي
مستقيماً و در
طول و تفصيلي
قابلملاحظه
فصل نتيجهگيري
پديدارشناسي
روح، يعني
«دانش مطلق» را
تفسير كرد.
اگرچه
يادداشتهاي
ماركس دربارهي
اين فصل اهميت
چشمگيري
دارد، مدتهاي
طولاني از آن
غفلت شده بود.
ترجمهي
انگليسي
{فارسي} آن در
ضميمهي كتاب
حاضر، يافت ميشود.
{پينويس
مترجمان
فارسي: پيتر
هيوديس در
مقالهي
ديگري درك
اسميت از
اقتصاد جامعهي
سرمايهداري
را به عنوان
نوعي از
سوسياليسم
بازار به نقد
كشيده است. ر. ك.
به مقالهي
انتشارنيافتهي
هيوديس:
“Dialectics of Globalization: A Critical
Exploration of Tony Smith Globalization: A Systematic Marxian Account” by Peter Hudis.
[117]. Dunayevskaya 1981, p. 140.
[118]. Dunayevskaya 1981, p. 140.
[119]. Hegel 1979, p. 58.
[120]. Hegel 1979, p. 759. See also Dunayevskaya 2002, p. 71.
[121]. ماركس
در دستنوشتههاي
1844 مينويسد،
«كمونيسم موضع
نفي نفي است.» ر.
ك. به ماركس r 1975
، ص. 306. همچنين ر.
ك. به ماركس e 1976،
ص. 929.
[122]. Dunayevskaya 2002, p. 184.
[123]. Dunayevskaya 1981, p. 143.
[124]. Ollman 2003, pp. 183-4.
[125]. Ollman 2003, pp. 187-8.