بین
سالهای ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۸،
ترنسهاپکینر،
امانوئل
والرشتاین و
من یک سری مقاله
دربارهی
جنبشهای ضد
سیستمی
نوشتیم که در
کتابی که درست
در سال سقوط
دیوار برلین
منتشر شد،
تجدید چاپ شد (اریگی
و دیگران ۱۹۸۹). سه
سال بعد مقالهای
منتشر کردیم
که رخدادهای ۱۹۸۹-۱۹۹۱
را به مثابه
تداوم گرایشهای
عمدهای
تفسیر میکند
که در آن کتاب
برجسته شده
بودند(اریگی و
دیگران ۱۹۹۲). این
مقاله سه
منظور دارد.
اول، قصد دارد
بسنجد که بحثهای
بیان شده در
این نوشتهها
تا چه حد
معتبر ماندهاند.
دوم، از مفهوم
“کارکرد
پیدمونتی” و
“انقلاب
منفعلِ”
آنتونیو
گرامشی، برای
تجدید نظر در برخی
از عیب و نقصهای
آن بحثها
استفاده میکند.
در آخر، نشان
میدهد
هژمونیهای
جهان چطور میتوانند
به عنوان در
بر دارندههای
انقلابهای
منفعل در
معنای گرامشی
بیان شوند.
یک.تمرین
بزرگ
این
نظریه که در جنبشهای
ضد سیستمی
بیان شد میتواند
در پنج گزاره
خلاصه شود.
اول،
مقابله با
ستم، بخش
دائمی
سیستم-جهانی مدرن(modern world-system) بوده است.
با این وجود،
قبل از میانهی
قرن نوزدهم،
این مقابله،
کوتاه مدت،
خود انگیخته و
به خودی خود
در برابر
سیستم ناتوان
بود. در مقابل
در اواخر قرن
نوزدهم و
اوایل قرن بیستم،
مقابله با ستم
در نهادهایی
نسبتا دائمی
با اهداف
سیاسی کوتاه و
بلند مدت،
متشکل شد. این
پیشرفت،
نتایج مهمی
روی پویایی
سیستم سرمایه
داری جهانی
داشت، چنان که
در گزارههای
دوم و سوم زیر
بیان شده است
(اریگی و
دیگران ۱۹۸۹: ۲۹-۳۰).
دوم،
جنبشهای ضد
سیستمی که در
اواخر قرن
نوزدهم و
اوایل قرن
بیستم بنیان
نهاده شده
بودند در دو
گونه عمده
بودند: جنبشهایی
که ستم را در
مناسبات
طبقاتی تعریف
میکردند و
قصد بر
جایگزینی
سوسیالیسم (جنبشهای
اجتماعی) به
جای سرمایه
داری را
داشتند؛ و
جنبشهایی که
ستم را در
مناسبات
قومی-ملی
تعریف میکردند
و قصد بر خود
مختاری (جنبشهای
ملی آزادی)
داشتند. با
وجود تفاوتهایی
در تعریف این
مسئله و در
مبنای
اجتماعیِ مورد
حمایتشان، هر
دو گونه از
جنبشها،
دستیابی به
قدرت دولتی را
به عنوان هدفی
عمده و میان مدت
در راستای
تعقیب اهداف
بلند مدتشان
به منظور
پایان دادن به
ستم طبقاتی و
قومی ملی میبینند.
و هر دو گونه
از جنبشها
معمولا دو
پاره میشدند
که آیا قدرت
دولتی را از
راه قانونیِ
متقاعدسازی
سیاسی یا از
راه غیر قانونیِ
نیروی شورش بهدست
آورند. این
گرایش بالاخص
در جنبشهای
اجتماعی(سوسیالیستی)
قوی بود، که
در طول جنگ
جهانی اول و
پس از آن به دو
دستهی متضاد
تقسیم شد- یک
دستهی
سوسیال
دموکرات و یک
دستهی
کمونیستی(اریگی
و دیگران ۱۹۸۹:۳۰-۳۲).
سوم،
با وجود
تضادها و چند
دستگیها،
این “خانواده”
از جنبشها در
دستیابی به
کسب قدرت
دولتی به
عنوان یک هدف
میانجی بسیار
موفق بود.
تعداد نسبتا
زیادی از حزبهای
سوسیال
دموکرات در
کشورهای
مرکزی، حزبهای
کمونیست در
تعداد
چشمگیری از
کشورهای پیرامونی
و نیمه
پیرامونی، و
حزبهای
ناسیونالیست
در اکثر
کشورهای
پیرامونی به
قدرت رسیدند.
بدین ترتیب
جنبشهای ضد
سیستمی به طور
جمعی تبدیل به
یک عامل بسیار
مهم در جهان
سیاسی شد. با
این وجود آنها
آشکارا در
پیشروی در جهت
اهداف نهاییشان
کمتر موفق
بودند. آن ها
با تلاشهای
بسیار
توانستند
“امتیازات”
بسیاری از طبقهی
حاکم جهان
بگیرند. اما
از عهدهی
کاستن از
نابرابریهای
میان طبقهها
و قوم-ملتها
بر نیامدند.
بدتر آن که
زیربنایهای
سازمانیاشان
را تبدیل به
ابزاری جدید
برای ستمگری
طبقاتی و یا
قومی-ملی
کردند(اریگی و
دیگران ۱۹۸۹: ۳۳-۳۴،
۱۰۰-۲).
چهارم،
“خانواده”ی
جدید جنبشهای
ضد سیستمی که
جهان را در
حدود سال ۱۹۶۸ به
لرزه در آورد،
همزمان
واکنشی بود
علیه قدرتهای
بهبود دهنده ی
نیروهای
طرفدار سیستم
تحت هژمونی
ایالات
متحده، و
واکنشی علیه
عملکرد ضعیف و
حتی منفی جنبشهای
چپ قدیمی
جهان- “ضعف،
فساد، تبانی،
قصور و نخوتِ”
آنها. این
انفجار یک
عامل موثر
عمده بر بحران
سیستمی دهه ۱۹۷۰
بود. اگرچه
جنبشها خیلی
زود در همه جا
مهار شدند،
اما تغییراتی
که در مناسبات
قدرت ایجاد
کرده بودند از
بین نرفتند.
چهار تغییر
عمده که باقی
ماندند عبارتند
از: ۱٫ توان
فروکاسته شدهی
دولتهای جهان
اول و دوم در کنترل
جهان سوم؛ ۲٫
توان فروکاسته
شده ی گروههای
منزلتیِ سطله گر
در کشورهای
مرکزی (نسلهای
پیرتر،
مردان،
“اکثریت”) برای
بهره کشی و محدود
کردنِ گروههای
منزلتیِ
زیردست (نسلهای
جوان تر،
زنان، “اقلیتها”)؛
۳٫توان فروکاسته
شده ی طبقه ی مدیران
برای تحمیل مقررات
کار در محل کار
و جستوجوی “بهشتهایی
امن” سرتاسر جهان
برای چنین نظمی؛
۴٫توان فروکاسته
شدهی دولت برای
کنترل جوامع مدنی
خود، و بحرانهای
مربوط به دیکتاتوریهای
“بورژوازی” و هم
“پرولتاریا” (اریگی
و دیگران ۱۹۸۹:۱۰۳-۶).
در
نهایت، این
تغییرات در
مناسبات قدرت
به نفع گروهها
و طبقههای
زیردست، منجر
به بهبود رفاه
مادی اکثریتِ
گروههای
زیردست نشد.
بالعکس، از
آنجایی که
بازتولید
رفاه مادی در
سرمایه داری
براساس
وابستگیِ
تودههای
زحمت کش
بالقوه یا
واقعی است،
کاستن از این
وابستگی باعث
گرایش به کاهش
رفاه میشود.
گرایشی که
گفتیم
احتمالا
شالوده ی
عقبگردهای
فرهنگی و
سیاسی در
اواخر دههی ۱۹۷۰ و
دههی ۱۹۸۰
علیه همه ی
چیزهایی بود
که ۱۹۶۸
برای آنها
ایستادگی
کرده
بود(اریگی و
دیگران: ۱۹۸۹:۱۰۷-۸).
اگر
فراتر به این
عقبگرد نگاه
کنیم، و خطی
موازی میان ۱۸۴۸ و ۱۹۶۸
در حکمِ
“تمرین بزرگ”(great rehearsal، rehearsalبه
معنی تمرین
برای آمادگی
پیش از اجرا
است) بکشیم،
به سختی قادر
به پاسخ به
این سوال
خواهیم بود “۱۹۶۸،
تمرینی برای
چه؟” ما
مرزبندیهای
جدید را در
پیوند با
سیستم بین
ایالتی، تلاطم
اقتصادی
فزونی یافته،
مبارزهی
طبقاتی گسترش
یافته به لحاظ
جغرافیایی،
ناتوانی
فزاینده دولتها
در کنترل
جوامع مدنی،
تقویت مداومِ
دعوی برابری
همهی گروههای
منزلتی فقیر
معرفی کردیم.
اما در فصل
آخر از مجموعه
با اعتراف و
هشداری صریح
نتیجه گیری
کردیم.
ما
هیچ جوابی به
این سوال که “۱۹۶۸،
تمرینی برای
چه؟”بود نداریم.
به تعبیری،
جواب بستگی به
راههایی
دارد که
خانواده ی
جهانی جنبشهای
ضد سیستمی
استراتژیهای
میان مدتشان
در ۱۰
یا ۲۰
سال آینده
بازنگری کنند…خطرهای
انحراف بسیار واضحاند.
تصرف کنندگان وضع
موجود کوتاه نیامده
اند، هرچند بخش
زیادی از جایگاهشان
به لحاظ ساختاری
و ایدئولوژیکی
تضعیف شده است.
ممکن است پیروز
شوند. یا تمام جهان
ممکن است در
اثر حادثه ای
زیست محیطی یا
هستهای
متلاشی شود.
یا ممکن است
به شکلی که
مردم در سال ۱۸۴۸
یا ۱۹۶۸
امید داشتند
بازسازی
شود.(اریگی و
دیگران ۱۹۸۹:۱۱۵)
دو.
۱۹۸۹،
تداوم ۱۹۶۸
این
تز در سال قبل
از ۱۹۸۹
مطرح شد. وقتی
در ۱۹۸۹،
امپراطوری
شوروی نشان
داد که رو به
فروپاشیِ
جهان دوم و
اتحاد جماهیر
شوروی میرود،
ما مشکل
چندانی برای
جای دادن این
رخداد در
ساختار
دیدگاهمان
به عنوان
“تداوم ۱۹۶۸″
نداشتیم. ما
در واقع تعریف
جدیدی از ۱۹۶۸ به
عنوان آغاز
تمرینی که تا
سال ۱۹۸۹
تداوم پیدا
کرده بود
ارائه کردیم.
در وازنشِ دوگانهای
که ۱۹۶۸
نشان داد-رد
کردن سیستم
جهانی کنونی و
جنبشهای ضد
سیستمی چپ
قدیمی-
نیروهای شورش ۱۹۶۸
هنوز از دو
تصور غلط چپ
قدیمی دست
نکشیدند: این
تصور که
فروپاشی
سیستم نزدیک
بود و اینکه
“سیاست جایگزینی
وجود داشت که
بی درسر توسط
جنبش اختیار و
دنبال شود و
موجب انقلاب
شود و همچنین
با خود توسعهی
ملیِ راستین و
تمام عیار را
به بار آورد….دو
قرنِ بین ۱۹۶۸ تا ۱۹۸۹
این دو تصور
باقیمانده
را نیز
زدودند”(اریگی
و دیگران ۱۹۹۲:۲۳۷)
به
تعبیری ۱۹۸۹،
پایان تمرین
انقلابی
جهانی ۱۹۶۸
بسیار بدتر از
طغیان اولیه
بود، در عین
حال برای
نیروهای ضد
سیستمی جهان
بسیار بهتر
نیز بود. به
این خاطر
بسیار بدتر
بود که فاقد
درجه ی شگفت
انگیزی از
سرخوشی و خوش
بینیای بود
که انقلابیهای
۱۹۶۸
از آن آکنده
بودند…اما بسیار
بهتر نیز بود،
از آن جهت که آخرین
بقایای تصورات
چپ قدیمی از بین
رفت، و فضا را برای
بازسازی باقی
گذاشت. شکی
نیست که
بازسازی نه
تنها نیاز
دارد که
داربست
ایدئولوژیک
قدیمی بلکه تکه
پارههای
باقیمانده
از آن(وراجی
دربارهی
بازار به
عنوان یک
جادو) نیز
باید کنار
گذاشته شود.
با این وجود
این کار ممکن
شده
است.(اریگی و
دیگران ۱۹۹۲:۲۳۸)
یک
بار دیگر،
گرچه ما حرف
چندانی برای
گفتن دربارهی
“چه چیزی”، “چه
کسی” و
“چگونگیِ”
بازسازیِ
ممکن نداشتیم،
چالشها و
فرصتهایی را
که افول دولتها
به عنوان
مراکز متشکل
کنندهی مهمِ
رشد اقصادی
جهانی برای نیروهای
ضد سیستمی
ایجاد میکنند
را بازگو
کردیم. یاد
آور شدیم که
“آنچه جنبشها
و گروههای
اجتماعی از
لحاظ
دموکراسی،
حقوق بشر، برابری
و کیفیت زندگی
انتظار دارند
به قدری بالا
رفته است که
همزمان
حکومتها
دستیابی به آن
را به طرز
فزایندهای
سخت میدانند.
این مسئله
بحرانی است که
سیستم جهانی
با پایان قرن
بیستم با آن
روبرو
است”(اریگی و
دیگران ۱۹۹۲:۲۳۲) و
ما دوباره
تاکید کردیم
که “مسئله ی
اصلی برای به
اصطلاح جنبشهای
ضد سیستمی در
دهه ی ۱۹۹۰،
جستجو برای
یافتن یک
ایدئولوژی
جدید بود که مجموعهای
از استراتژیهایی
است که
دورنماهای
منطقی را برای
دگرگونی
بنیادین اجتماعی
ارائه
دهد”.(اریگی و
دیگران ۱۹۹۲:۲۳۹).
اما
تمام آن چیزی
که میبایست
دربارهی این
“مجموعهی
استراتژیها”
میگفتیم این
است که فاقد
وجود بودند و
فقدانشان
تعبیر به
سکوتی دلهرهآور
از سوی جنبشهای
ضد سیستمی
شمال و جنوب
شد، با توجه
به سه ادعای
خودجوشِ
افراد و گروههای
ستمدیده: حق
غرابت، حق
مواجهه بدون
اینکه جزئی از
یک پروژه ی
اجتماعی
باشیم، و حق
مساوات طلبی
آنی. جنبشهای
ضد سیستمی
قدیمی برای
این ادعاها در
زمینی مبارزه
کردند که حامل
جایگزینی
کارآمد و ثمربخشتر
بودند. اما به
محض آن که
جنبشهای ضد
سیستمی جدید
این جایگزین
را رد کردند به
این عنوان که
نه کارآمد است
و نه ثمر بخش
بدون آن که هر
چیزی در جای
خودش قرار
گیرد، جنبشهای
ضد سیستمی
قدیم کنار
آمدن با
ادعاهای خودجوش
را که باری
دیگر پیش
کشیده شده
بودند را بسیار
سخت دید.
ما
این مشکلات را
با ابهاماتی
که مبارزان ضد
سیستمی با سه
وضعیت سیاسی
روبرو هستند
“که به خوبی به
عنوان الگویی
برای انواع
نبردهای ۳۰ سال
آینده به کار
میآیند”
توضیح دادیم.
انقلاب
ایرانیان به
عنوان نماد حق
غرابت، حملهی
عراق به کویت
به عنوان نماد
حق قدرت مواجهه،
و مهاجرت
گسترده ی غیر
قانونی از
جنوب به شمال
به عنوان نماد
مساوات طلبی.
به رغم این ابهامات،
با یک سوال
باز و هشداری
بسیار شبیه به
آنچه در ۱۹۸۹ گفته
شد نتیجه گیری
کردیم: “یک
استراتژی
جدیدی برای
دگرگونی به
سوی جهانی
دموکراتیک و
مساوی، همان
هدف جنبشهای ضد
سیستمی
کجاست؟
دوراهیهای
جنبشهای ضد
سیستمی به نظر
حادتر از
نیروهای مسلط
سیستم-جهانی
به نظر میرسد.
به هر ترتیب
بدون یک
استراتژی هیچ
دلیلی وجود
ندارد که دستی
نامرئی تضمین
کند که دگرگونی
در جهتی مثبت
اتفاق میافتد.
حتی وقتی و
اگر
اقتصاد-جهانی
سرمایه داری
ملاشی
شود”(اریگی و
دیگران ۱۹۹۲:۲۴۲)
سه.بازگشت به
تمرین بزرگ
با
نگاهی به عقب،
به این گفتهها
و سکوتها، ده
سال بعد سه
بررسی مهم به
ذهن میآید،
به آن اندازه
برگرفته از
روندها و
رویدادها که
به اندازهی
نتایج
تحقیقات جدید
روی دینامیکِ
سیستم جهانی
مدرن (رجوع کنید
به اریگی و
سیلور ۱۹۹۹)
اولین بررسی
مربوط است به
ماهیت و اهمیت
ضد انقلاب
نولیبرالی که
بین سالهای ۱۹۷۹ و ۱۹۸۲
رخ داد. ضد
انقلاب جنبه
ای مالی،
نظامی و سیاسی
داشت. جنبهی
مالی شامل
گسترش رقابت
بین ایالتی
برای سرمایهی
سیال بود که
به دست ایالات
متحده هدایت
میشد. جنبهی
نظامی شامل
گسترش همزمان
مسابقه
تسلیحاتی با
اتحاد جماهیر
شوروی و
جایگزینی
درگیری در جنگها
با استفاده ی
ابزاری از
درگیریهای
جهان سومی
بود. و جنبهی
سیاسی شامل
تصرف
ایدئولوژیک و
عملی رانههای
ضد استبدادی و
ضد دولتیِ ۱۹۶۸ توسط
ایالات متحده
بود.۱۹۸۹
به همان
اندازه نتیجه
ی ضدانقلاب
بود که تداوم ۱۹۶۸
بود. در
بازنگری به
نظرم میرسد
که آنچه که
برای جنبشهای
ضد سیستمی
معنی داشت را
دست کم گرفتیم
و ملاحظهی
اصلی را
فراموش کردیم.
ضدانقلاب
نوالیبرالی
صرفا منجر به
از بین رفتن
تصورات
اشتباه
خانواده ی قدیمیِ
جنبشهای ضد
سیستمی که بر
شمردیم نشد.
چنان که به نظر
میرسد ما درک
نکرده
نباشیم،
ضدانقلاب
نولیبرالی
اثر شدیدا
مخربی هم بر
خانواده ی
جنبشهای
ضدسیستمی
داشته است.
عمدتا در شمال
و خصوصا در
ایالات
متحده،
فروپاشی
نیروهای ضد
سیستمی در
درجه اول به
شکل پذیرش بی
دردسرِ منافع
توسعهی مالی
و تبدیل گروههای
مسلط به رانههای
ضد استبدادی و
ضد دولتیِ ۱۹۶۸ در
آمد. در جنوب
به شکل پذیرش
بی دردسر
عقیدهی
نولیبرال یا
هر عقیده ی
مذهبی دیگری
به عنوان
پشتوانه یا
جایگزینی به
جای
ایدئولوژی
بدنام و برای
آزادی ملی
آشکار شد. این
روند فروپاشی
بین نیروهای
ضد سیستمی در
جنوب و بین
شمال و جنوب
شکاف ایجاد
کرده و آنها
را از خود
بیگانه کرده
است. اما در
بطن این شکاف
و از خودبیگانگی
نیروهای ضد
سیستمی،
موفقیت ضدانقلاب
نولیبرال در
جا به جا کردن
فشار رقابتی از
شمال به جنوب
بود. فروپاشی
و شکاف باعث
نشد نیروهای
ضد سیستمی از
مقاومت و
موفقیت در
مقابل پیشرفتهای
ضد انقلاب باز
بمانند—از
سیاتل از تاسیس
و تحکیم گردهمایی
اجتماعی گرفته
تا جنبش ضد جنگ
۲۰۰۳٫
اما هنوز روشن
نیست که آیا این
مقاومت موجب تغییر
در جهت جهانی دموکراتیکتر
و برابرتر میشود.
(نگاه کنید به اریگی
و سیلور ۲۰۰۱)
دومین
مسئلهی مهم
دربارهی
ناکامی ما در
پیش بینی است،
گرچه با درک
متفاوتی از
تحرک طولانی
مدتِ سیستم
جهانی مدرن، تاثیر
کوتاه مدت و
میان مدت ضد
انقلاب و
توسعهی مالی
زیربنایی، نه
فقط بر اساس
جنبش ضد سیستمی
۱۹۶۸
بلکه بر اساس
سیستم سرمایهداری
جهانی که تحت
هژمونی
ایالات متحده
است، میتوانستیم
به این پیش
بینی برسیم.
ما در پیش بینی
دو مسئله
ناکام بودیم،
اول، خارج
کردن اقتصاد
از رکود توسط
قدرت جهانی
ایالات متحده
که در دهه ۹۰ رخ داد
و دوم، بی
ثباتی و
اختلالی که به
نظر میرسد در
اوایل دهه اول
قرن بیست یکم
شروع شد. اختلالی
به این نوع،
نمونه متداول
گذارهای هژمونیک
پیشین است و
در آستانهی
وقوع در گذار
کنونی
است.(اریگی و
سیلور ۲۰۰۱)
اما چه این
گذار رخ دهد،
چه رخ ندهد،
این واقیعت که
در گذار کنونی
همانند گذارهای
قبلی،
نیروهای
طرفدار
سیستمی
ناآگاهانه
نقش هدایت
کننده در
ایجاد شرایط
نابودی را ایفا
کردهاند،
مفهوم نیروها
و جنبشهای ضد
سیستمی را سخت
و پیچیده میکند.
این مسئله
تفاوت میان
نیروهای
طرفدار و ضد
سیستمی را
مغشوش میکند،
چون نیروهای
اسما طرفدار
سیستمی در
فعالیتهایی
که سیستم را
بی ثبات میکند
شرکت میکنند،
در حالی که
نیروهای اسما
ضد سیستمی در
فعالیتهایی
که شرکت میکنند
که اثر عکس
دارد. مشکلی
که در حال
حاضر در کشیدن
خط تمایز با
آن رو به رو
هستیم، با
آنچه در تفسیر
دهه ۳۰
و ۴۰
مواجه هستیم،
زمانی که
فاشیسم و
امپریالیسم
مستعمراتی
نیروها را بی
ثبات میکرد و
کمونیسم به
عنوان نیرویی
ثبات دهنده ظهور
کرد، روی هم
رفته تفاوتی
ندارد.
در
آخر، با نگاهی
ورای بِل
اِپوکِ(belle
epoque،دوره ای
از تاریخ
فرانسه و
بلژیک بود که
در ۱۸۷۱
آغاز و با
شروع جنگ
جهانی اول در ۱۹۱۴
پایان یافت و
دوران خوش
بینی، صلح،
پیشرفتهای
تکنولوژیک،
اکتشافات
علمی و
شکوفایی هنر
بود.م) دهه ی ۱۹۹۰ و
آشوب اولیه ی
سیستمی، در
درک اهمیت
تاریخی-جهانی
خیزش آسیای
شرقی به عنوان
مرکز جدید اقتصاد
جهانی ناکام
بودیم. آسیای
شرقی به خصوص
ویتنام و چین،
مراکز واقعی
انقلاب ۱۹۶۸
بودند. این که
آیا رابطهای
میان این
واقعیت و در
نتیجهی آن
نوزایی
اقتصاد منطقهای
آن وجود
دارد-ژاپن،
چهار ببر و
جمهوری خلق چین
به عنوان
پیشگامان پی
در پیِ
آن-سوالی باز
باقی میماند.
اما سوال مهمِ
باز دیگر این
است که آیا و چگونه
جابهجایی
مرکز اقتصاد
جهانی از
آمریکای
شمالی به اروپای
شرقی تحت
تاثیر
اقتصادی،
سیاسی و فرهنگی
آشوب سیستمی
آغازین قرار
میگیرد. به
بیان دقیق تر،
آیا رنسانس
اقتصادی آسیای
شرقی توسط
آشوب سیستمی
از پای در
خواهد آمد یا
به رنسانسی
سیاسی و
فرهنگی تغییر
شکل میدهد که
مستعد رهبریِ
تداوم “شورش
علیه غرب” در جهت
تشکیل نظم
جهانیای
دموکراتیکتر
و برابرتر
خواهد بود؟
چهار.کارکرد
پیدمونتی
گرامشی
در
همین رابطه
است که مفهم
“کارکرد
پیدمونتیِ”
گرامشی برای
درک گذشته و
تصور آینده ی
انقلابیهای
“فعال” و
“منفعلِ”
سیستم جهانی سرمایه
داری مطرح میشود.
گرامشی(۱۹۷۱: ۱۰۴-۱۰۶) این
مفهوم را با
ارجاع به این
واقعیت
تاریخی که
ریسورجیمنتوِ
ایتالیا،
ایالتی(پیدمونت)
کارکرد یک
“طبقه ی حاکم”
را به کار میگیرد
و به منظور یک
نبرد نوسازی،
گروههای
اجتماعی جای
خود را به
دولت میدهند.
کارکرد
پیدمونت در
ریسورجیمنتوِ
ایتالیا
مربوط به
“طبقه ی حاکم”
است. در واقع
مسئله ای که
مطرح بود، این
نبود که در
سراسر
پنسیلوانیا
هستههای
یکدست طبقات
حاکم وجود
داشت که تمایل
به هم پیوستن
اشان منجر به
شکل گیری دولت
ملی جدید
ایتالیایی
شود. مسلما
این هستهها
وجود داشتند،
اما گرایش
اشان به متحد
شدن به شدت
مشکل بود،
همچنین مهم تر
از آن، آنها
“رهبری” نمیکردند…آنها
قدرتی جدید میخواستند،
که مستقل از هر
نوع شرط و
سازشی باشد تا
داعیه دار ملت
شود: این نیرو
پیدمونت بود…بدین
ترتیب پیدمونت
کارکردی داشت که
میتوانست جنبههای
مشخصی را شکل دهد
که با جنبههای
حزب مقایسه میشد
برای مثال رهبران
یک گروه اجتماعی(
و در واقع مردم
همیشه از “حزب پیدمونت”
حرف میزدند): با
ویژگیهای
اضافی که در
واقع یک دولت
بود، که ارتش،
سرویس
دیپلماتیک و…
داشت.(گرامشی۱۹۷۱:
۱۰۴-۵)
همانطور
که گرامشی جای
تردید نمیگذارد،
جا به جایی یک دولت
به جای یک طبقه
به منظور نوسازی
صرفا پدیده ای
ایتالیایی نبوده
است. بنابراین
او صربستانِ پیش
از جنگ جهانی را
به عنوان
پیدمونتِ
ناموفق
بالکان ذکر میکند.
آنچه که برای
هدف ما مهم تر
است اینکه او
خاطر نشان میکند
که این جابهجایی
صرفا یک پدیده
ی ملی نبوده است.
بنابراین در دیدگاه
گرامشی، فرانسه
پس از ۱۷۸۹
تا کودتای
لویی
ناپلئون، در
حکم “پیدمونت
اروپا” عمل
کرده
است.(گرامشی ۱۹۷۱:
۱۰۵،۱۱۵-۱۲۰) چه
در سطح ملی و
چه در سطح بین
المللی،
گرامشی رابطه
ی نزدیکی میان
کارکرد
پیدمونت و
برملا کردن آنچه
“انقلاب
منفعل”می نامد
دید. همان طور
که کویینتین
هور در
یادداشتی
خاطر نشان میکند،
گرامشی از
اصطلاح
“انقلاب
منفعل” به دو نحو
متفاوت و گاهی
متضاد
استفاده میکند.
از طرفی اول
از این اصطلاح
به منظور بیان
دگرگونیهای
مهم اجتماعی و
سیاسی که بدون
مشارکت توده ای
تحت اثر دو
نیروی بیرونی
رخ داد
استفاده میکند.
از طرفی دیگر
او این اصطلاح
را به منظور بیان
“مولکولی”
دگرگونیهای
اجتماعی میکند
که در پس یا
مقابل مقاصد
علنی حکومتهای
سیاسیِ
محافظه
کار/مرتجع رخ
داد.(گرامشی ۱۹۷۱:
۴۶-۴۷) این دو
گونه از
دگرگونیها
میتواند هم
زمان (که به
طور تاریخی
معمولا رخ
داده است) رخ
دهد و همدیگر
را تقویت
کنند. اینها
فرآیندهایی
متفاوت اند که
ممکن است به
طور تاریخی هم
مجزا و هم در
مقابل یکدیگر
رخ داده اند.
بحث
گرامشی
درباره ی
تاریخ اروپا
در قرن نوزدهم
به عنوان یک
انقلاب منفعل
به ما بینشی
میدهد تا
بتوانیم از
مفهوم کارکرد
پیدمونتی برای
درک گذشته و
آینده ی
نبردها برای
نوسازی سیستم
اجتماعی
جهانی
استفاده کنیم.
در این بحث، گرامشی
معتقد است که
“رابطه ی
تاریخی میان
دولت مدرن
فرانسوی که
توسط انقلاب و
دیگر دولتهای
مدرن اروپا(به
جز فرانسه) به
وجود آمده
است” به وسیله
ی انقلابهای
منفعل به وجود
آمده و از مهم
ترین جنبههای
تاریخ قرن
نوزدهم
اروپاست. سپس
به لیستی از
چهار رکن میرسد
که مطالعهی
این رابطه
باید بر این
اساس باشد.
۱٫انفجار
انقلابی در فرانسه
با دگرگونیِ اجتماعی
و سیاسیِ رادیکال
و خشن ۲٫مخالفت
اروپایی با انقلاب
فرانسه و هرگونه
گسترش آن در خطوط
طبقاتی ۳٫
جنگ میان فرانسه
تحت جمهوری و ناپلئون،
و باقی اروپا—در
آغاز برای جلوگیری
از سرکوب شدن در
زمان پیدایش، و
به دنبال آن
با هدف بنیاد
هژمونی دائم
فرانسوی با
گرایشِ ایجاد
امپراطوری
جهانی ۴٫شورش
ملی علیه هژمونی
فرانسه، و پیدایش
دولت مدرن اروپایی
و موجهای کوچک
پی در پیِ اصلاح
به جای اصلاح توسط
انفجارهای انقلابی
مانند فرانسویِ
اصیل اش. “موجهای
پی در پی” از مجموعه
ای از نبردهای
اجتماعی،
مداخلاتی
ورای مداخلات
سلطنتی و جنگهای
ملی به وجود
آمده بود—که
دو پدیده ی آخر
قوی تر بودند.(گرامشی
۱۹۷۱:
۱۱۴-۱۱۵)
با
در نظر داشتن
این چهار
فرآیند به
عنوان هدف
مطالعه،
گرامشی به
هماهنگی
بنیادین آنها
تاکید میکند
و به بندتو
کروس برای
شروع روایت اش
از تاریخ
اروپا در ۱۸۱۵
ایراد میگیرد.
کروس “لحظه ی
نبرد، لحظه ای
که نیروهای مبارزه
شکل میگیرند،
گرد هم میآیند
و جاگیری میکنند”
را نادیده میگیرد…
“لحظه ای که سیستمی
از روابط اجتماعی
متلاشی میشود
و روابط اجتماعی
دیگری پدید میآید.”
در نتیجه کروس
صرفا “پاره ای
از تاریخ” را
که منحصرا به
جنبه ی “منفعل”
فرآیند
انقلابی ای
طولانی تر تمرکز
دارد که “در
فرانسه ی ۱۷۸۹ آغاز
شد… و با نیروهای
نظامی ناپلئونی
و جمهوری به باقی
اروپا سرایت کرد.”
(۱۹۷۱:۱۱۹)
تمایل
اصلی گرامشی
در بازسازی
کارکرد پیدمونتی
فرانسه در
نوسازی قرن
نوزدهم دولتهای
اروپا، به دست
آوردن بینشی
در روندی که
در دیدگاه او
تمایل به تکرار
شدن در به خود
آمدن انقلاب
روسیه بود. بی پرده
سوال میشود،
آیا
تبدیل به
مفهوم کردن
“انقلاب
منفعل” اهمیتی
“امروزی”
دارد؟ آیا ما
در دوره ی
“انقلاب تجدیدی”
هستیم تا به
طور دائم متحد
شود، تا به
صورت ایدئولوژیک
سازمان یابد،
تا با احساس
ستایش شود؟
آیا ایتالیا
همان رابطه را
در نسبت با
اتحاد جماهیر
شوروی دارد که
آلمانِ (و
اروپای) کانت
و هگل با فرانسه
ی رابسپیر و
ناپلئون
داشت؟(گرامشی ۱۹۷۱:۱۱۸)
گرامشی
هیچ وقت
صراحتا به این
سوالات پاسخ
نداد و بررسی
پاسخهای
ضمنی او خارج
از فرصت این
مقاله است.
تمام آنچه میتوانم
انجام دهم،
اظهار
نظرهایی
محدود با توجه
به اهمیت
تاریخی-جهانی
مفهومهای
دوگانه ی
گرامشی از
انقلاب منفعل
و کارکرد
پیدمونت است.
پنج.
هژمونیهای
جهانی به
مثابه انقلابهای
منفعل
همانطور
که بورلی
سیلور (۲۰۰۳)
نشان داد،
انفجارهای
عمده ی
اجتماعی
مولفههای
حیاتیِ انتقالهای
هژمونیک
گذشته بوده
اند. نه تنها
عوامل نابودی
نظم هژمونیک
سابق. به
علاوه، آنها
در تعریف
محتوای
اجتماعی نظم
جهانی
هژمونیک در
حال ظهور موثر
بوده اند، با
پیش کشیدن
مطالبات و آرمانهای
گروههای زیر
دست که بلوک
حاکم جدید تحت
رهبری دولت
هژمونیکِ
برآمده به طور
انتخاب شده ای
سرکوب یا
همراه اشان میکرد.
تشابهی
نزدیکی میان
فرایند “سرکوب
کردن-همراه
کردن” که قدرتهای
هژمونیک پی در
پی جامع بودگی
اجتماعی سیستم
جهانی سرمایه
داری را
افزایش داده و
فرایند
“انقلاب-تجدیدی”
که انقلابهای
منفعل گرامشی
را وصف میکند
وجود دارد. در
واقع میتوانیم
بگوییم که هر
هژمونی
متوالی ای با
انقلاب منفعل
بخصوصی روی هم
رفته در روند
اینکه چه دولت
هژمونیکی
کارکرد
پیدمونت را در
رابطه با
سیستم جهانی
سرمایه داری
به کار میبندد
مشخص میشود.
سوال اصلی قرن
بیست و یکم
این است که
آیا دگرگونی/نوسازی
سیستم
اجتماعی
جهانی برای
دستیابی به
جهانی برابرتر
و دموکراتیک
تر هنوز
نیازمند به
کارگیری
کارکرد
پیدمونت است و
اگر اینطور
است، کدام
دولت یا اتحاد
دولتها
استعداد و
آمادگی لازم
برای این کار
را دارا
هستند.
ادبیات
شایع درباره ی
بحران دولتهای
ملی و شکل
گیری طبقه ی
سرمایه داری
چند ملیتی و
پرولتاریای
جهانی به طور
ضمنی و صریح،
نیاز و امکان
چنین کارکردی
را منتفی میکند.
برخی مدافع
شکل گیری
“حزب-جهانی”
کاملا طبقه
پایه هستند
همانطور که
تشکیلات
مساوات طلبی و
نوسازی
دموکراتیک
جامعه جهانی
است.(برای مثال
بوسل و چیس
دان ۱۹۹۹)
بقیه جهانی
پرولتری
شورشی و
متحرک(یا
انبوه خلق) میبینند
چنانکه در حال
حاضر برای
رسیدن به مساوات
طلبی از طریق
مهاجرت
گسترده ی غیر
قانونی از
جنوب به شمال،
معلق مانده
است.(برای
مثالهارت و
نگری ۲۰۰۰)
این
ارزیابیها
از حال و
آینده ی جنبشهای
ضد سیستمی، مانند
ارزیابیهای
ما در “جنبشهای
ضد سیستمی”
اهمیت ضد
انقلاب
نولیبرالی به رهبری
ایالات متحده
در دهههای ۸۰ و ۹۰ را درک
نکرده است و
همچنین
دوباره نیرو
گرفتن قدرت
ایالات متحده
از طریق
سازگار کردن
آرمانهای ضد
استبدادی و ضد
دولتی ۱۹۶۸
و سرکوب
همزمان آرمانها
برابر
خواهانه را
درک نکرده
است.نتیجه ی
این انقلاب
منفعل بحران
دیکتاتوری و
افزایش شدید
نابرابری بین
ایالتی و درون
ایالتی بوده
است—افزایشی که
ایده ی نابرابری
رو به فزونی تحت
تاثیر مهاجرت
گسترده را رد
میکند و ایده
ی “حزب-جهانی”
کاملا طبقه
پایه را با مشکل
مواجه میکند.
از
این دیدگاه
تجدید حیات
اقتصاد شرق
آسیا عمده
ترین اثر
متضاد را
دارد. از طرفی
تنها نیروی
مهم مقابله
کننده ی گرایش
در مقابل
نابرابری
بیشتر میان
کشورها و
مناطق جهانی
است. از طرفی
دیگر این
مسئله باعث
افزایش
نابرابری درون
کشورها نیز
شده
است.(اریگی و دیگران
۲۰۰۳) در
نتیجه ی این
گرایشهای
متفاوت و
افزایش وزن
صنعتی، تجاری
و مالی این
منطقه در
اقتصادجهانی،
در کل آسیای
شرقی و به
خصوص چین
سردمداران
گرایشهای
برابری و
نابرابری ای
هستند که در
مقابل یکدیگر
در انتقال
هژمونیکِ در
جریان هستند
که هنوز مقصد
اش نامشخص
است.
در
مرحله ی
کنونیِ این
مقابله،
امکان دارد که
بگوییم چه
گرایشی
نهایتا پیروز
خواهد شد. برونداد
تا حد زیادی
بستگی به نوع
نبرد اجتماعی
دارد که از
درون
نابرابری
میان کشورها
پدیدار میشود
و نوع نظم/بی
نظمی منطقه ای
که از میان این
نبردها بیرون میآید.
برونداد هرچه باشد
سخت است که باور
کنیم دولتها به
شکلی فعال در این
درگیریها شرکت
نکنند، نه فقط
برای پشتیبانی
از گروه اجتماعی
ای خاص بلکه برای
جابهجاییهای
خودشان، تا کارکرد
پیدمونتی را
پیاده کنند.
بعید است که
با پیاده کردن
این کارکرد هر
کشور آسیای
شرقی بتواند
هژمونی جهانی
شود. اما نه
تنها ممکن که
حتی محتمل است
که کشوری را
مجموعه ای از
کشورهای آسیای
شرقی نقشی
سرنوشت ساز در
شکل دهی
محتوای اجتماعی
نظم جهانی
آینده بازی
کنند.
به
نقل از مجله
مهرگان
References
Arrighi,
Giovanni, Terence Hopkins and Immanuel Wallerstein. 1989. Antisystemic Movements.
London:
Verso
Arrighi,
Giovanni, Terence Hopkins and Immanuel Wallerstein. 1992. “۱۹۸۹, The Continuation
of 1968.” Review, 15 (2): 221-242
Arrighi,
Giovanni and Beverly Silver et al. 1999. Chaos and Governance in the Modern
World
System. Minneapolis, MN: University of Minnesota Press
Arrighi,
Giovanni and Beverly J. Silver. 2001. “Capitalism and world (dis)order.” Review
of
International
Studies,
27: 257-279.
Arrighi,
Giovanni, Po-keung Hui,
Ho-Fung Hung and Mark Selden (2003). “Historical
Capitalism, East and West.” In G. Arrighi,
T. Hamashita, and M. Selden, eds., The
Rise of East
Asia:
500, 150, 50 Year Perspectives. Routledge: London and New York, pp. 256-333.
12
Boswell, Terry and Christopher Chase-Dunn. 2000. The Spiral of
Capitalism and Socialism.
Toward Global Democracy. Boulder: Lynne Rienner
Publishers.
Gramsci,
Antonio. 1971. Selections from the Prison Notebooks. New York:
International
Publishers.
Hardt,
Michael and Antonio Negri. 2000. Empire. Harvard
University Press: Cambridge, Mass.
and London.
Silver, Beverly. 2003. Forces of Labor. Workers’
Movements and Globalization since 1870.
Cambridge
University Press: New York and Cambridge
Silver, Beverly and Giovanni Arrighi. 2001. “Workers North
and South.” The Socialist Register,
2001, 51-74.