با نگاهی به «پرسشهایی
از مارکس»
نوشته تری ایگلتون
آریامن احمدی
مارکسِ پیامبر،
نه مرز میشناسد،
نه آدمی؛ او
عصیانگری است
وسوسهگر، که
با مارکس و
مارکسیسم،
مارکس و
ناکجااندیشی،
مارکس و
اقتصاد،
مارکس و ماتریالیسم،
مارکس و طبقه،
مارکس و دولت،
مارکس و جنبشهای
اجتماعی، و
مارکس و مارکس
دست به دست هم
میدهند تا
رستاخیزی به
پا کنند که جهان
را دو شق کند؛
اما رستاخیز
مارکس خود او
را نیز قربانی
کژاندیشیها،
کژنگریها و
کژرویهای پیروانش
کرد؛ آنطور که
خودش گفته بود: «تاریخ هیچ
نمیکند، هیچ
ثروت هنگفتی
ندارد، هیچ
جنگی راه نمیاندازد. انسان
است، انسان
زنده واقعی که
دست به همه این
کارها میزند،
دارایی جمع میکند
و میجنگد؛
تاریخ شخص
مجزایی نیست
که آدمی را وسیلهای
برای رسیدن به
اهداف خویش
گرداند، تاریخ
هیچ نیست مگر
فعالیت انسانی
که اهداف خویش
را دنبال میکند.» شاید نقل قولی
از آیزایا برلین
متفکر لیبرال
انگلیسی گواه
مدعای مارکس
باشد: «در این
جهان چهرهای
تکافتاده و
ناسازگار
بود، و مانند یکی
از آن مسیحیان
اولیه یا
آنراژههای
فرانسوی
آماده بود تا
با کمال رشادت
دنیا و مافیها
را نفی کند،
مطلوبهای آن
را مذموم و فضیلتهایش
را رذیلت
بداند، و
نهادهایش را
تقیبح کند، زیرا
این نهادها
بورژوآیی
بودند، یعنی متعلق
به جامعهای
فاسد، قاهر و
غیرعقلانی که
میبایست به
کلی و برای همیشه
منهدمش کرد. در بحبوبه
عصری که
مخالفان خود
را با روشهایی
از بین میبرد
که بهرغم
متانت و آهستگی
باز هم کارآمد
بودند، همان
عصری که کارلایل
و شوپنهاور را
واداشت به
تمدنهای
دوردست پناه ببرند
یا به گذشتهای
که جنبه آرمانی
مییافت بگریزند،
عصری که دشمن
بزرگ خود، نیچه
را به هیستری
و جنون کشاند،
بله، در چنین
عصر و زمانهای
مارکس یک و
تنها مصون
ماند و مهیب
هم ماند. مانند پیامبری
باستانی که
رسالت آسمانیاش
را ایفا میکند،
و آرامشی درونی
دارد که بنیانش
ایمان روشن و
محکم به جامعه
هماهنگ آینده
است، مارکس
شاهد عینی علایم
فساد و ویرانی
بود که از همهسو
به چشمش میخورد. نظم کهن
آشکارا داشت
در مقابل نگاه
او واژگون میشد،
و او بیش از هر
کس دیگری سعی
میکرد به این
روند شتاب
ببخشد، چون میخواست
مرحله احتضار
قبل از پایان
را کوتاهتر
کند.» با اینهمه
مارکس به بسیاری
از پرسشها
پاسخ نداد یا
اگر خلاف این
نظریه، پرسش دیگری
مطرح کنیم که: ممکن است
آشناترین
انتقادهای
وارد بر کار
مارکس همگی
اشتباه
باشند؟ و اگر
نه تماما
نامعقول،
لااقل عمدتا
چنین باشند؟
آرای مارکس درباره
اهم مسایل
زمان خود
آنقدر صحیح
بود که مارکسیستخواندن
خویش، کار
معقولی به نظر
آید. رویکردی
که تری ایگلتون
در کتاب «پرسشهایی
از مارکس» بر
آن است تا
نشان دهد اندیشههای
مارکس نه
کامل، بلکه
معقول و موجهاند. برای
اثبات این
مدعا ده فقره
از رایجترین
انتقادها به
مارکس را به
چالش کشیده تا
پاسخی بر رد
آنها ارایه
کند و از سوی دیگر
کوشیده تا
درآمدی روشن و
قابل فهم به
تفکر او برای
کسانی عرضه
کند که با کار
مارکس آشنایی
ندارند.
پرسش
اول: مارکس در
قرن بیستویک
آیا پرسشی
که اینروزها
از زبان «سرمایهداری»،
«غرب» و «جامعه صنعتی» شنیده
میشود که کار
مارکسیسم
تمام است (تمام شده
است)، چقدر به
واقعیت امر
نزدیک است؟
پاسخ روشن است! چراکه
زندهبودن
بازار سرمایهداری
منوط به زندهبودن
مارکسیسم
است؛ و همین
است که «غرب وحشی»
مدام در بوق و
کرنا میکند
که مارکسیسم «از سکه
افتاده» و دیگر
«باستانی» شده است. مگر نه این
است که مفهوم
شکلهای تاریخی
متفاوت سرمایه
را مدیون خود
مارکسیسم هستیم؟
تجاری،
کشاورزی،
صنعتی،
انحصاری، مالی،
امپریالیستی
و غیره. پس چرا این
واقعیت که
سرمایهداری
در دهههای اخیر
شکل و شمایل
خود را تغییر
داده است باید
نظریهای را
از اعتبار
اندازد که تغییر
را همان ذات
سرمایهداری
میداند؟ مگر
نه این است که
خود مارکس
کاهش اعضای
طبقه کارگر و
افزایش سرسامآور
کارمندان را پیشبینی
کرده بود. او حتی
ظهور پدیده
موسوم به «جهانیشدن» را هم پیشبینی
کرده بود. دهه هفتاد
و هشتاد در پی
تغییرات سیستماتیک
و اجتماعی/سیاسی که
در «غرب وحشی» رخ
افتاد، و این
نظر که دیگر
نمیتوان با
سرمایهداری
درافتاد،
مارکسیستهای
جوان را به
سمت این باور
سوق داد که با «غرب وحشی» نمیتوان
درافتاد! بدینترتیب
آنچه بالاتر
از همه به بیاعتبارترخواندن
مارکسیسم دامن
زد، حس خزندهای
از ناتوانی و
سترونی سیاسی
بود. اگر مارکسیستهای
بیدل و جرات،
دو دهه دیگر
تاب میآوردند
و دست از دیدگاههای
گذشتهشان نمیکشیدند،
میدیدند
نظام سرمایهداری
که آنهمه
سرحال و شکستناپذیر
مینمود در
همان سال ۲۰۰۸
فقط قادر بود
عابربانکهای
خیابان اصلی
را باز نگه
دارد.
پرسش
دوم: مارکس و
مارکسیسم
در غرب،
مردان و زنان
بسیاری
هوادار سینهچاک
نظامهایی
هستند که
دستشان به خون
آلوده است. مسیحیان
هم از این
قاعده مستثنی
نیستند. دفاع و
حمایت تمامعیار
آدمهای بهظاهر
محترم و دلرحم
از جمله لیبرالها
و محافظهکارها
از تمدنهایی
که سرتاپا غرق
در خوناند چیز
عجیبی نیست. ممالک
سرمایهداری
مدرن حاصل تاریخی
لبریز از نسلکشی،
بردهداری،
خشونت و
استثمارند که
دستکمی از
جنایات رژیم
مائو در چین یا
استالین در
اتحاد جماهیر
شوروی ندارد. کسی شک
ندارد که سرمایهداری
در کنار این
همه مصیبت و
فاجعه ثمراتی
هم داشته است. بدون
طبقات متوسطی
که مارکس با
تمام وجود
آنها را میستود،
ما میراثی چنین
غنی نمیداشتیم. با اینهمه
مارکس و مارکسیسم
دو کفه ترازو
است که یکی دیگری
را قربانی خود
میکند تا با
نام دیگری
جامعه آرمانی
سوسیالیستی
را بر کرسی
بنشاند. و آیا
مارکس چنین میخواست؟
پاسخ بیگمان «نه» است؛
چراکه مارکس
خود نص صریح «اتوپیای مارکسیستی»
است!
پرسش
سوم: مارکس و
موجبیتگرایی
به راستی
تاکنون این
سوال را از
خود پرسیدهاید
که مارکسیسم
چه دارد که هیچ
نظریه سیاسی دیگری
ندارد؟
انقلاب؟ اما
انقلاب که
قدمتی دارد به
اندازه تاریخ. از عهد
باستان بگیرید
تا امروز. پس مارکس
چه داشت؟ سوسیالیسم؟
کمونیسم؟
جنبش طبقه
کارگر؟ حزب
انقلابی؟ اینها
هم بیگمان هیچکدام،
بلکه دو آموزه
عمده در کانون
تفکر مارکس جای
دارد، هرچند هیچ
یک ابداع خود
مارکس نبود: یکی از
آنها نقش اساسی
اقتصاد در
زندگی اجتماعی
است؛ و دیگری
اعتقاد به
توالی شیوههای
تولید در
سرتاسر تاریخ. پس آیا باید
گفت وجه ممیزی
مارکسیسم نه
مفهوم طبقه،
بلکه مفهوم
مبارزه طبقاتی
است؟ بیگمان
مبارزه طبقاتی
به هسته اصلی
تفکر مارکس
نزدیکتر است. این مفهوم
نیز همچون
طبقه ثمره
ابتکار او نیست. با اینهمه
مبارزه طبقاتی
برای تفکر او
محوریت تام
داشت: محوری که
به زعم او
مبارزه طبقاتی
همان نیرویی
است که تاریخ
بشر را به پیش
میراند: همان
موتور یا نیروی
محرک بشر. و آیا
مارکس قائل به
جبر یا موجبیت
بود؟ هیچ قرینهای
نیست که این
حکم را ثابت
کند، چراکه
مارکس اختیار
انسانها را
در حوزه عمل
انکار نمیکند،
برعکس او به
وضوع به اختیار
بشر اعتقاد
دارد و همواره
میگوید که
آدمها میتوانند
به شیوهمتفاوت
عمل کنند؛
هرچه هم تاریخ
بر انتخابهای
ایشان حد زده
باشد.
پرسش
چهارم: مارکس و ناکجااندیشی
آیا مارکسیسم
رویای یک اتوپیا
دارد؟ پرسشی
که از اساس میتواند
آن را یک
اظهارنظر
سادهلوحانه
دانست؛ چراکه
اگر منظور از
اتوپیا جامعهای
کامل و بینقص
باشد، آنگاه «اتوپیای مارکسیستی»
تناقصی در
عبارت است. مارکس
اصولا با احتیاط
از تصاویر خیالی
آینده (آینده سوسیالیستی»
حرف میزند؛
چراکه برای او
آینده وجود
خارجی نداشت و
سرهمکردن
تصاویری از آن
مصداق دروغبافی
است. شاید پاسخ
تئودور
آدورنو به این
پرسش که آیا
مارکس اتوپیایی
بود، آری و نهای
قاطع است،
تکملهای
باشد بر پاسخاین
پرسش. آدورنو مینویسد
مارکس به خاطر
تحقق اتوپیا،
دشمن اتوپیا
بود.
پرسش
پنجم: مارکس و
اقتصاد
اینکه همهچیز
در اقتصاد
خلاصه میشود
بیگمان توضیح
واضحات است. اما آیا
به راستی
مارکسیسم همهچیز
را به اقتصاد
فرومیکاهد؟ (شکلی از
موجبیت
اقتصادی) خود مارکس
در ایدئولوژی
آلمانی مینویسد: «نخستین عمل تاریخی
همانا تولید
وسایل لازم
برای برآوردن
نیازهای مادی
ماست. فقط بعد
از آن است که میتوانیم
بیاموزیم
بانجو بنوازیم،
شعرهای تغزلی
بنویسیم و
نقاشیهای دیواری
بکشیم. زیربنای
فرهنگ کار است. بدون تولید
مادی هیچ تمدنی
در کار نیست.» مارکسیسم
میخواهد
نشان دهد تولید
مادی فقط به این
معنا بنیادی نیست
که بدون آن هیچ
تمدنی در کار
نیست، چون
درنهایت تولید
مادی است که
سرشت آن تمدن
را تعیین میکند. خود مارکس
به اصل تولید
محض خاطر تولید
معتقد است اما
به مفهوم موسعی
از کلمه. به اعتقاد
او تحقق نفس
آدمی را میباید
غایتی فینفسه
ارزیابی کرد و
نباید آن را
تا حد ابزار
رسیدن به هدفی
دیگر تنزیل
داد. پس جای
شگفتی دارد که
چرا علافان
رسمی و هرزهگردان
حرفهای به
صفوف مارکسیسم
نمیپیوندند. علتش این
است که برای
رسیدن به این
هدف کار و مایه
فراوانی باید
خرج کرد. فراغت چیزی
است که باید
برای رسیدن به
آن کار کرد.
پرسش
ششم: مارکس و
ماتریالیسم
آیا مارکس
معتقد بود که
چیزی به جز
ماده وجود
ندارد؟ اینکه
آیا جهان از
ماده ساخته
شده یا از روح یا
از چه و چه،
پرسشی نبود که
خواب از چشمان
مارکس ربوده
باشد. او به دیده
تحقیر به این
دست تجریدات
مابعدالطبیعی
مینگریست، و
چستوچابک
آنها را ناشی
از باریکاندیشیهای
بیحاصل میخواند. مارکس در
مقام یکی از
وقادترین ذهنهای
عصر مدرن از
اندیشههای
ساخته و
پرداخته خیال
بیزار بود. مارکس در
حرکتی تهورآمیز
و نوآورانه بهجای
انسانِ
منفعلِ ماتریالیسمِ
طبقه متوسط
فاعلی فعال را
نهاد. هر فلسفهای
میبایست از این
مقدمه منطقی
آغاز کند که
مردان و زنان
قطعنظر از جمیع
صفاتشان پیش
از هر چیز
عاملانی
فعالند. آدمیان
جانورانی
هستند در فرایند
تغییر محیط
مادی پیرامون
خود، خویشتن
خویش را تغییر
میدهند. ایشان نه
مهرههایی بیاختیار
در دست تاریخ یا
ماده یا روح،
بلکه موجوداتی
مختار و
فعالند که
قادرند تاریخ
خویش را با
دستان خویش
بسازند، و این
روایت مارکسیستی
از ماتریالیسم،
روایتی است
دموکراتیک.
پرسش
هفتم: مارکس و
طبقه
تعلقخاطر
مارکسیسم به
طبقه آیا تعلقی
بیمارگون و
کسالتبار نیست؟
بنا به مفهوم
عجیب و ظریف
آمریکاییها
از «تبعیض طبقاتی»
محل نزاع در
طبقه از قرار
معلوم نحوه
نگرش یا طرز
برخورد است: یعنی طبقه
متوسط دیگر
نباید به چشم
حقارت به طبقه
کارگر نگاه
کند، درست همانطور
که سفیدپوستان
نباید احساس
برتری نسبت به
امریکاییهای
آفریقاییتبار
بکنند، اما
برای مارکسیسم
مسئله بر سر
نحوه نگرش یا
طرز برخورد نیست. مسئله
طبقه در مارکسیسم
تقریبا همچون
فضیلت از نظر
ارسطو، نه
نحوه احساس
شما، بلکه چندوچون
عمل شما است. مسئله بر
سر این است که
جایگاه شما در
یک شیوه خاص
تولید چیست: خواه برده
باشید، خواه
دهقان، کشاورز
یا اجارهدار،
مالک سرمایه،
سرمایهگذار،
خردهمالک و
غیره.
پرسش
هشتم: مارکس و
انقلاب
اینکه
اقدامات سیاسی
خشونتآمیز،
مخالف میانهروی
و روند معقول
اصلاحات گامبهگام
برای مارکسیستها
به آشوب
خونبار
انقلاب جهت میگیرد،
آیا واقعیت
مارکسیسم را
نشان میدهد؟
پاسخ منفی است. در ابتدا
همانطور که میدانیم
ایده انقلاب
خود مشخصا تصویرهای
خشونت و آشوب
را به ذهن
متبادر میکند
که از این حیث
میتوان آن را
نقطه مقابل
اصلاح اجتماعی
در نظر گرفت،
اما این تقابل
کاذبی است. به جنبش
حقوق مدنی آمریکا
فکر کنید! یا به
اصلاحات لیبرالی
در آمریکای
لاتین نگاه کنید! بعکس این،
انقلابهای
بالنسبه
مسالمتآمیز
هم داشتهایم: قیام ۱۹۱۶
دوبلین یا
انقلاب ۱۹۱۷
بلشویکها. از نظر
مارکسیسم
سرشت یک
انقلاب را نمیتوان
با میزان
خشونتی که
دربردارد تعیین
کرد.
پرسش
نهم: مارکس و
دولت
آیا مارکسیسم
به دولتی دارای
قدرت مطلق
معتقد است؟ تا
آنجایی که
مارکس گفته و
نوشته او
مخالف سرسخت
دولت بود. به نظر او
دولت در مقام
بدنهای برای
اداره امور به
حیات خود
ادامه خواهد
داد. مارکس تاکید
میکند که
آنچه میبایست
از بین برود
نوع خاصی از
قدرت است؛
قدرتی که
شالوده فرمانروایی
یک طبقه
اجتماعی مسلط
بر مابقی
جامعه است. الگوی اصلی
مارکس برای
حکومت مردم بر
خویش «کمون پاریس ۱۸۸۱»
بود.
پرسش
دهم: مارکس و
جنبشهای
اجتماعی
آیا
جنبشهای
اجتماعی
برآمده از
مارکسیسم،
دستاوردهای
مارکسیسم را
به زبالهدان
تاریخ سپردهاند؟
پاسخ روشن است: یکی از
قبراقترین و
شکوفاترین جریانهای
سیاسی جدید
همانا نهضت
ضدسرمایهداری
است، و بدین
اعتبار نمیتوان
به سادگی ادعا
کرد که گسستی
قاطع با مارکسیسم
به وقوع پیوسته
است. به طور
قطع مارکسیسم
از اغلب رویاروییهایش
با دیگر جریانهای
رادیکال
سربلند بیرون
آمده است؛ از
جمله روابط
مارکسیسم با
جنبش زنان. به طور
اخص مارکسیستها
طلایهداران
سه مورد از
بزرگترین پیکارهای
سیاسی عصر
مدرن بودند: مقاومت در
برابر
استعمار، پیکار
برای رهایی
زنان، و
مبارزه علیه
فاشیسم. حال یکبار
دیگر شعار قدیمی
کمونیستها
را به خاطر بیاورید: «سوسیالیست یا توحش؟ » اکنون اگر
تاریخ افتانوخیزان
به سوی جنگ
هستهای و
فاجعهای زیستمحیطی
پیش برود، باید
گفت آن شعار
قدیمی حقیقت
محض بوده است. اگر اکنون
دست به کار
نشویم هیچ بعید
نیست سرمایهداری
همهمان را به
کام مرگ فرو
برد.
و مارکس… آری اینچنین
بود: او به
فرد، ایمانی
پرشور داشت و
به جزمیات
انتزاعی به دیده
تردید مینگریست. آرزوی او
نظاره جهانی
پر از تنوع و
گوناگونی
بود، نه یکدستی
و همشکلی. شاید به
جرات بتوان
گفت که: هیچ جنبشی
همپایه آن
نهضت سیاسی که
از بطن کارهای
او زاده شد
مدافع ثابتقدم
رهایی زنان، صلح
جهانی،
مبارزه با فاشیسم
و پیکار علیه
استعمار
نبوده است.
آیا
تاکنون از هیچ
متفکر/پیامبری
تصویرهایی چنین
هجوآمیز و تقلیدهایی
چنین هزلآمیز
صورت گرفته
است؟ پاسخ را
باید در «پرسشهایی از مارکس»
نوشته تری ایگلتون
جست!
به نقل از سایت
رادیو زمانه
برای دریافت کتاب
میتوانید به آدرس
زیر مراجعه کنید
http://www.hafteh.de/?p=52888