از درگذشت اردشیر محصص شش سال گذشت. اما نه حفره عظیمی که با رفتن او بر جای ماند پرشده، و نه حتی در بررسی و نقد کارهایش قدم تازه، درخور و زاویه های گشوده تری برداشته شده. از میان یادداشت های قدیمی ام متنی را به اشتراک می گذارم. باشد که انگیزه ای شود و کسانی همتی کنند و دستی بالا زنند.

 

"آقای محصص" را نمی توان به خاک سپرد!

وقتی دوستداران و یاران اردشیرمحصص برای واپسین دیداربا او نیمروز شنبه بیست و پنجم اکتبر دو هزار و هشت در نمازخانه ای در منهتن (نیویورک) گرد آمدند، او را یافتند که آخرین نقش شورانگیز خود را بر پرده می زند.

نقاش و طنز نگار بزرگ روزگارشان فرصت را از دست نداده بود؛ در همان نماز خانه گریبان مرگی که به سراغش رفته بود را گرفته بود و آن را به زیر تیغ ریشخند می کشید! بر امواجی ازعطر و رنگ و نوررها شده بود، و حسرت مردن را به دل مرگ می گذاشت. در آفریده های او انسان به خویش باز می آمد و پر پرواز پیدا می کرد؛ نه رفتن می شناخت و نه اسیر خاک می شد. در این آفریده ها بود که او از اسارت "فردی” رهایی می یافت و دست مرگ و فراموشی را از خود کوتاه می کرد: اردشیر در عظمت  “نوعی"  که آفریده بود نا میرا می شد.

                                                                   *

نماز خانه لبریز بود. از یار و یاور و دوست و همراه، از خویش و بیگانه، از اهل قلم و اهل نظر، از دوستدار و پشتیبان هنر و فرهنگ،  از کنشگر سیاسی و اجتماعی، و از اهالی کار و پیشه و تحصیل  بسیاران بودند. و هریک با پیامی، یا کلامی:

سارا نجومی گفت: "آنروز بعد از مدتها میرفتم به دیدارش، با دستی پر. نوزادم در آغوش و شاد از اینکه آقای محصص او را خواهد دید. دریغ! نمی دانستم که بی درودی باید به او بدرود بگویم و ساعتی دیگر خواهم شنید که او دیگر در میان ما نیست. کودک من به نسلی تعلق دارد که محصص را ندید، اما، در باره ی زندگی اش خواهد شنید و از کارهایش خواهد آموخت". 

مری لوردز، یار و یاور سالیان، با چشمانی که “ شیرغمگین” اردشیر در آن می گریست، از تلخی و درد لحظات آخر گفت. از پر و بالی که زده بود و از تلاش نا فرجامش. گفت، "باور نمی کنم که او رفته است؛ باور نمی کنم او را دیگر نخواهم دید". و گفت، "شما در دل ما جا دارید، در دل ما، “آقای محصص”!"

مددکار، دوست و همدم روزهای خوب و روزهای بد، رزمن تئوژن، از اردشیری گفت به زلالی آب چشمه ساران و شوخ چشمی کودکان؛ "یک روز طرحی از من کشید و نشانم داد. دیدم مرا خیلی پیرتر از خودم کشیده. گفتم،” محصص، من که اینقدر پیر نیستم! بده اون را، بده به من”. نداد! و زود جایی قایمش کرد! بعدها، یک روز دیدم همان طرح را درآورده و دارد به کسی نشان میدهد. حیرت نکردم. محصص بود آخر!  او برایم همه کس بود. پدر بود. برادر بود. دوست بود. او...روح من بود وجدایی از او هیهات".

"بیست سال با پارکینگسون دست و پنجه نرم کرد". این را استنلی فاهن پزشک معالج او گفت." سالها بود بیماری پیش می آمد اما او عقب نمی نشست. دستش را از کار انداخته بود. انگشتانش دیگر در اختیارش نبودند. با این همه نه قلم را زمین گذاشت و نه قلم مو را. عاشق کارش بود. فرصتی نبود که از دست بدهد و کاری نیافریند. او شگفت بود. اردشیر محصص اوج شجاعت بود".

ایراندخت محصص، خواهرش، در پیامی که فرستاده بود نوشت: "اردشیر دنیا را به گونه ای می دید که از چشم بسیاری از ما پنهان است.  نگاه اردشیر نگاه دیگری بود به واقعیت ها. مخاطب او و زبان او جهانی بود. او به انسان اندیشید و انسان باقی ماند. بی هوده نیست که او را مفسر زمان خوانده اند و بی سبب نیست که اثارش را اسنادی در بیان واقعیت های زمانه ما میدانند".

احسان یارشاطر در پیامی که خوانده شد گفت:"برای سخن گفتن در باره زندگی  و کارهای درخشان محصص، به قلمی نیاز است با همان قدرت تخیل و باز آموختگی قلم موی خود او. در آمیختگی انسانیت و شوخ طبعی، بیزاری ازقساوت ها و بی عدالتی ایکه شاهد آن ها بوده و نیز همدردی و بردباری یک انسان مهربان مشخصه های محصص است. انکس او را نمی شناسد این مشخصه ها را از کارهایش درمییابد و کسی که او را میشناسد بر آنها مهر تایید میزند".

بهروز معظمی دوست سالیان دراز گفت: "سرعت او در کشیدن طرح هایش شگفت آور بود؛ غیر قابل تصور، توصیف نا پذیر. روزی که آخرین کتابش را برای نمایشگاه انجمن آسیا امضاء میکرد، این شانس را داشتم که در خانه اش باشم. در دو ساعت، فقط دو ساعت، صد و هشت طرح کشید! طرح هایی یگانه، فوق العاده، و هر یک به گونه ای متفاوت از دیگری امضاء شده!  نه! نه او را، و نه لبخندش را، هرگز فراموش نخواهم کرد، وقتی آنروز با موج طرح هایش میرفت و از شادی لبریز بود. معظمی گفت: اما میدانید آخرین کاری که از او روی صندلی اش صبح روز دهم اکتبر یافتیم چه بود؟! تصویر مردی تنها و نگران که روی زانوی راستش طرحی ازچهره ی مردی دیگر بود: مردی که می خندید!"

بر فراز تپه ای که اردشیر در آن منزلگاهی ابدی یافت، بهرام، همراه و یار دیرین، از اردشیری گفت پر از شگفتی: "نه برای مسجد، نه برای کلیسا، برای هیچ یک حرمتی خاص نمی شناخت. مکان مقدسی که برای او وجود داشت بیمارستان بود! می گفت، بیمارستان جایی است که در آن سلامت را به آدم باز میگردانند، برای درد انسان درمانی و برای رنجش چاره ای می جویند؛ تقدس مکان را باید در خاصیت آن برای انسان جست نه چیز دیگری. بهرام از روز دیگری گفت که شماری از کارهایش را که برای چاپ بیرون برده بودند و آنها را کسی دزدیده بود. وقتی شنید، اولین واکنشش حیت انگیز بود. گفت؟ عجب دزد هنر دوستی! خودش را برای کارهای من به خطر انداخته!  به تنها چیزی که نه آنروز و نه هرگزفکر نکرد ارزش و قیمت کار هایی بود که به سرقت رفته بود. دزد هنر دوست، اما، برای سالیان سال مشغله فکری او شد: که بود، چه میکرد، کجا بود؟ حکم دوست ندیده ای را پیدا کرد که گاهی به سراغش می آمد و از او یادی میکرد!"

اردشیر در اندیشه ی خاموشی که بر جان صد ها طرح و نقش دمیده بود، خود اما، ناگفته ای نگذاشته بود: مرا توصیف مکنید یاران، مرا زندگی کنید! من ارزشم، پاسم بدارید؛ آفرینشم، بازم آفرینید!

                                                                *

آسمان نیویورک، نیمروز بیست و پنجم اکتبر دوهزار و هشت با آبی هایی که خاکستری شده بود کاروان اردشیر را از وست تاون تا بروکلین و تا دروازه گوتیک گورستان گرین وود، همه راه، بدرقه کرد. نه در اندوه” برج های همزاد” و نه در حسرت” وال استریتی” که فرو می ریخت، می بارید و به خانه ای در خیابان سیزدهم منهتن خیره بود  که ساکن سالیان دراز خود، آن نگارگر تبعیدی، را از دست داده بود.

عصر آن روز پاییزی، آنانی که او را ترک می کردند نه سوگواران و به ماتم نشستگان، مشتاقانی بودند که از دیدار فاتحی باز می آمدند. باجنگاوری وداع گفته بودند که در نبردی طولانی با بردگی و حقارت و تسلیم پیروزشده بود. پیکارجویی که دررویارویی با انسان ستیزی و ستم پیشه گی و جباریت آتش بس نپذیرفته بود. با کسی وداع گفته بودند که اسیر نام نشده بود. چشم به جاه ندوخته بود و سکه زر از هیچ دستی نپذیرفته بود؛ جان آزادی  که “رنگ مهتابی عشق” را پیدا کرده بود و آنگاه،........ رفته بود.

اردشیر مهرداد

 پنجم نوامبر دو هزار و هشت