با درود و به بهانه 8 مارچ روز جهانی زن

 

پوران، بانوی نانوا، معلمي است که عاشقانه به بچه ها درس مي دهد، بچه هايي که روزي خودشان او رامعلم صدا کردند و از آن روز شد معلم دختران و پسران افغان منطقه.

    گزارشي از يک خانم معلم نانوا در همسايگي تهران,شغلم نانوايي است و معلمي عشق و علاقه ام

خراسان :

تنور خاموش شده، اما گرمايش هنوز نانوايي را گرم مي کند. بربري هاي گردي که بخار از روي شان بلند مي شود را گوشه اي مي گذارد و روي شان را با پلاستيکي ضخيم مي پوشاند تا مشتري ها نان گرم نصيب شان شود. بچه هاي قد و نيم قد که يکي يکي از در نانوايي مي آيند تو را هدايت مي کند سمت نيمکت هاي شان و آماده مي شود براي شغل دومش؛ معلمي.

روزنامه اعتماد نوشت:اينجا روستايي است در
١٢ کيلومتري پايتخت، سنجران روستاي کم سکنه اي در منطقه خجير. نانوايي نخستين نشانه اين آبادي است، نانوايي که زن خانه هم شاطري مي کند در آن و هم روي نيمکت هاي چوبي که کنار تنور براي بچه ها چيده، معلمي مي کند. پوران عابد نظري ٥٠ سال را رد کرده، اما هنوز جوان است براي کلمه ميانسالي و هر روز به عشق بچه ها راه نانوايي را طي مي کند.

هرروز صبح، ساعت چهار به همراه همسرم از خانه مي زنيم بيرون و نانوايي را باز مي کنيم. هشت سال است از تهران جدا شده ايم و اينجا را براي زندگي انتخاب کرده ايم. خوشبختي را در آرامش اينجا پيدا کرده ام و حاضر نيستم دوباره به تهران برگردم. اينها حرف هاي پوران، زن نانواي معلمي است که عاشقانه به بچه هايش درس مي دهد، بچه هايي که روزي خودشان او را خانم معلم صدا کردند و از آن روز شد معلم دختران و پسران افغان منطقه.

زندگي روستايي، سبک زندگي شان را تغيير داده، بهرام و پوران، زن و شوهر تهراني آرامش نانوا بودن را به کار کردن در تهران شلوغ ترجيح داده اند. بهرام که مرد خانه است و
٥٥ ساله، با لباس کاري که سرتاپاي وجودش را آرد نان ها گرفته، از روزهايي مي گويد که حاضر نبود بدون اتوي شلوارش و ادکلنش از خانه خارج شود. خيلي وقت است اين کارها را کنار گذاشته ام، نه اينکه بد باشد، اما الان، اينجا، با اين مدل زندگي کردن، آرامش بيشتري احساس مي کنم، ديگر برايم مهم نيست لباس هايم مرتب اند يا نه، روزهايي بود که اگر ماشينم کثيف بود و خاک داشت، از خانه بيرون نمي رفتم. الان روزي نيست که سرو وضعم پر از گرد آرد نباشد.

مي خندد و رد مي شود. آرام است، راحت و مطمئن مغازه اش را مي سپرد به ما و مي رود خانه تا همسرش را صدا کند تا روي نيمکت هاي نانوايي بربري شان بنشينيم و از شغل عجيب پوران حرف بزنيم.

آن سال من شروع به درس دادن به بچه ها کردم. تعدادشان از پنج به
٤٠ تا رسيده بود، از پايه اول تا پنجم درس مي دادم. اتاق بالاي خانه مان خالي بود، آنجا شده بود کلاس درس مان. روي زمين مي نشستند، خودم کتاب هاي شان را تهيه مي کردم، با هزينه خودمان دفتر و مداد و وسايل ديگر مي گرفتم و بهشان درس مي دادم. دانش آموزاني دارم که دوم دبيرستان اند، بعضي هاي شان ديپلم گرفتند.
مشتريانم وقتي من را جاي نانوا مي بينند تعجب مي کنند. از دور که دارند مي آيند مي بينم که جور خاصي نگاه مي کنند. اما زنان در مناطق مختلف، شغل هاي مختلف دارند. يکي معلم است، يکي کارمند است، يکي مهندس. يکي هم نانواست، نانوا بودن که تعجب ندارد. نمي دانم چرا با تعجب نگاهم مي کنند. خمير را مي بُرم، چانه مي گيرم، ناخن مي زنم، در تنور هم مي اندازم.

 هشت سال است در سنجران زندگي و کنار همسرتان نانوايي مي کنيد. اين شغل براي تان عجيب نيست؟

نه چرا عجيب باشد، کار است و من هر کاري در توانم باشد و به آن علاقه داشته باشم، انجام مي دهم.

 چندسال است کار مي کنيد؟

از سال اولي که آمديم، با شوهرم همکاري کردم. چه در نانوايي چه در کارگاه. کارگرهايي که داشتيم خيلي اذيت مي کردند، بهانه هاي الکي مي گرفتند. گفتم بهتراست، خودمان کار کنيم. نانوايي را هم هيچي بلد نبوديم. نه شوهرم، نه من. پله پله کار را ياد گرفتيم. با هم شروع کرديم و الان نانوا شديم.

قبل از اين کار هم شغل ديگري داشتيد؟


شوهرم قطعات باکاليت (ترکيب مصنوعي از رزين) درست مي کرد، با او همکاري مي کردم و در کارگاه کمکش مي کردم. وقتي به سنجران آمديم، خانه دار بودم، کارگرهاي کارگاه شوهرم که رفتند، تصميم گرفتم به کمکش بروم و جاي کارگرها بايستم.

 چه شد نانوايي را انتخاب کرديد؟

وقتي داشتيم کار توليدي مي کرديم، قطعات چيني به بازار آمد، کار ما هم رو به پايان رفت و تعطيل کرديم تا ضرر نکنيم. من پيشنهاد دادم شامپو خمره اي توليد کنيم، گفتم دستگاه پرس اش را بگيريم، توليد کنيم. اما سرمايه مي خواست و ما نداشتيم. آن موقع
٣٠ ميليون هزينه پرس شامپو بود. پيشنهادات زيادي به شوهرم دادم، اما همه شان سرمايه مي خواست، تا اينکه همسايه روبه رويي مان پيشنهاد داد نانوايي بزنيم. در طبقه پايين خانه خودمان، شروع کرديم نانوايي را بسازيم. از ديگران که اين کار را کرده بودند هم مشاوره گرفتيم.

 چه شد که معلم شديد؟

قبل از اينکه به نانوايي بيايم کارم درس دادن به بچه ها بود. يک روز پسر کوچکم گفت من مي خواهم به بچه ها رياضي درس بدهم. نخستين بار پنج تا بچه آمدند، نشستند، صحبت کردند. پسرم دانشگاه امتحان داد و قبول شد و رفت. بچه ها بلاتکليف مانده بودند. يک روز در حياط نشسته بودم، داشتم کار مي کردم، بچه ها از در آمدند توي حياط و به من گفتند خانم معلم، خانم معلم. من تعجب کردم، گفتم از کي تا حالا من خانم معلم شدم؟ گفتند پسرتان به ما درس مي داد، حالا که نيست، شما بايد درس بدهيد. گفتم برويد، فردا بياييد. شب به پسرم گفتم اين چه کاري بود با من کردي. آن سال من شروع به درس دادن به بچه ها کردم. تعدادشان از پنج به
٤٠ تا رسيده بود، از پايه اول تا پنجم درس مي دادم. اتاق بالاي خانه مان خالي بود، آنجا شده بود کلاس درس مان. روي زمين مي نشستند، خودم کتاب هاي شان را تهيه مي کردم، با هزينه خودمان دفتر و مداد و وسايل ديگر مي گرفتم و بهشان درس مي دادم.

بهرام: در اين فاصله هم دوست و آشنا که مطلع شده بودند، لوازم تحرير و کيف و اقلامي شبيه اينها را براي بچه ها مي آوردند.

پوران: من در کارم جدي بودم، سعي مي کردم به بچه ها درست درس بدهم. دانش آموزاني دارم که دوم دبيرستان اند، بعضي هاي شان ديپلم گرفتند. با بيشترشان در ارتباطم، به خانه هاي شان مي روم.

مدرک تحصيلي تان چيست؟


ديپلمم. از موقعي که خودم درس مي خواندم، عاشق معلمي بودم. رفتم امتحان هم دادم، قبول شدم اما گفتند بايد برويد روستا درس بدهيد،
اما همسرم اجازه نداد بروم. در بانک هم کار پيدا کردم اما شوهرم نگذاشت. اما معلمي را واقعا دوست دارم، از بچه هايم امتحان مي گيرم، پايان ترم هم آنها را به آموزش و پرورش مي برم تا امتحان بدهند و کارنامه بگيرند و به مقطع بالاتر بروند.

بهرام: در اين ميان آقاي عتيقه چي، يکي از همسايگان اينجا که ويلا دارد، هم همکاري کرد و
١٣ تا ميز و نيمکت براي بچه ها گرفت. الان چون بچه ها تعدادشان کم شده، همين سه تا نيمکت را در نانوايي گذاشتيم. فضاي پشت نانوايي وسيع بود، نيمکت ها را آنجا گذاشته بوديم که هم هزينه اي بابت سيستم گرمايشي ندهيم، هم محيط براي بچه ها تميز و مناسب باشد.

 اينکه خودتان هزينه ها را بر دوش بگيريد و از دانش آموزان پولي نگيريد براي چه بوده؟

بهرام: ما الان در اينجا ساکنيم، من با اين لباس در اين مکان آرامش خاصي دارم، اين آرامش برايم خوشبختي مي آورد. دوست دارم برابر اين لطف و آرامشي که اينجا از طريق خدا و بنده هاي خدا بهمان مي رسد، ما هم اين لطف را به بقيه بکنيم. کاري که همسرم براي بچه ها مي کند، هيچ مدرسه غيرانتفاعي براي دانش آموزانش نمي کند. او از دوچرخه تا تي شرت براي بچه ها جايزه مي گيرد، يادم است آخر ترم، براي نفرات اول دختر و پسر دوچرخه خريد تا نفر آخر کلاس که او هم بي نصيب نماند و تي شرت گرفت. همه اينها با هزينه خودمان بود.

کساني هم هستند در محل که کمک مي کنند. يکسري لوازم تحرير رايگان از فروشنده محل آمد و به بچه ها کمک شد.

 آموزش و پرورش حمايتي از شما کرده؟

بهرام: خانمي خارج از تشکيلات آموزش و پرورش مي آيند به صورت انفرادي و شخصي کمک مي کنند. مادر يکي از همکلاسي هاي پسرم هم سوال امتحاني و جزوات مي آورد و براي امتحان در اداره هماهنگ مي کند