ملاحظاتی
درباب
بازنماییهای
دولتیِ "روز
کارگر"
میلاد
پشتیوان
در
آستانهی روز
کارگر میبایست
این سؤال را
پیش کشید که
در این وضعیت
تاریخی چگونه
اول ماه می
همچنان میتواند
شکلدهندهی
سیاستی رهائیبخش
باشد؟ به
تعبیر دیگر، این
یادواره
چگونه قادر
است تاریخ پشت
سر خود را بر
دوش کشد و به
کنشی اعتراضی
برای تغییر
شرایط موجود
تبدیل شود؟
این یادداشت
قصد دارد به
شکل اجمالی روند
سیاستزدائی
از «اول می» را
نشان دهد و از
این سخن بگوید
که این روز
چگونه امکانهای
خود را از دست
داده، عقیم
گشته و فاقد
هرگونه
نیرویی رهاییبخش
برای اجتماع و
طبقهی کارگر
است. در واقع
امروزه «اول
می» حکایتگر
فرایند سیاستزدایی
از روز کارگر
است؛ آنچنانکه
مثلاً در
جامعهی
فرانسه به جای
آنکه در این
روز با نیروی
انضمامیِ کارگران
و بیرونافتادگان
جامعه برای
تغییر شرایط
موجود طرف
باشیم، با
کارناوالی از
موسیقی و پرچمها
و گروههای
مختلفی روبرو
هستیم که در
یک روز تعطیل
در میدان اصلی
شهر جمع شدهاند،
زمانیکه
برای اکثر
جامعه و حتی
بخش زیادی از
طبقهی
کارگر، به روز
خوشباشانهای
تبدیل شده است
که «فرصت» دارند
سرِ
کار نروند.
«اول می»،
روز تعطیلی
است مثل اول
ژانویه که
اکثر شهروندان
با خیال راحت
میتوانند از
تعطیلات خود
استفاده کنند.
«اول می» به
ابژهای برای
مصرفکردن
تبدیل شده است
بیآنکه برای
سوژهها
نسبتی جمعی و
انضمامی در
کار باشد و یا
آنکه فرایند
آگاهیبخشی
در این
یادواره وجود
داشته باشد.
انگار بیانگر
خاطرهای
برای یک گذشتهی
دور است. یا آنطور
که میتوان
بارها از
فرانسویها
شنید، دیگر به
موضوعی تاریخمصرفگذشته
بدل شده است،
چراکهنه دیگر
یادآور مبارزهی
طبقهی کارگر
بلکه یک روز
تعطیل است که
به تساوی، فرصت
فراغت
و کارنکردن
را به «همه» میدهد.
نامها
و سیاست
نکتهی
مهم آن است که
ما با فقدان
نام کارگر
در نامگذاری
این روز در
بیشتر
کشورهای غربی
روبهرو
هستیم. در
فرانسه به "اول
می"، la Fête du Travail میگویند؛
یعنی جشن کار.
روزی که قرار
است برای «همه»
باشد و از این
رو برای هیچکس
نیست. روزی
فاقد هرگونه
سوژهی
انسانی.
بزرگداشت
«کار» مترادف
حذف خشونتآمیز
«کارگر» است.
برای عقیمسازی
امکانهای
رهائیبخش
«اول می»، به
خودِ بنیاد
این روز دستاندازی
کردهاند. یکی
از راههای
سیاستزدائی،
از آنِ خود
کردن یادوارهها
و تبدیل آنها
به اموری غیرسیاسی
است. همینجاست
که میبایست
از امکانات
رهائیبخش
نامها پرسید
و قدرت زبان
را برای سیاست
رهائیبخش
موضوع واکاوی
قرار داد.
نامها
را باید درون
آگاهی
اجتماعیای
فهمید که زبان
را ممکن میسازد. زبان
بنیادِ شرایط
امکان اجتماع
است، برای همین
پیوند
بنیادینی با
آگاهی جمعی
دارد. باید
دقت داشته
باشیم که
فقدان زبان
خصوصی آنگونه
که
ویتگنشتاین
میگوید،
جدای از مباحث
معرفتشناسی
و موضوعات
مربوط به
فلسفهی
زبان، ما را
به خصلت
اجتماعی زبان
و امکانهای
رهائیبخش یا
تحریفکنندهی
آن آگاه میسازد.
زبان امری
استعلایی، بیرون
از شرایط
تاریخی سوژهها،
نیست بلکه
یکسره
درآمیخته با
تاریخ آنهاست.
تأکید بر خصلت
اجتماعی زبان
و باهمبودگی
انسانی میتواند
چگونگی پیوند
این آگاهی
بنیادین را با
منطق تاریخی و
اجتماعی شکلگیری
نامها و نیز
نسبتهاشان
با وضعیتهای
مادی شرح دهد. نمیتوان
حذف نام
«کارگر» در
بزرگداشت این
روز را بهمعنای
سهمدهی به
همهی
شهروندان
دانست. همگانیکردن
این روز تلاشی
است برای تهیکردن
این یادواره
از تمام دلالتهای
تاریخیای که
درون خود حمل
میکند. نامها
خطرناکند چون
در تاریخ
فعلیتیافتگیِ
مادیِ مشخصی
دارند. تاریخ
نسبت
تنگاتنگی با
حافظه دارد،
برای همین با
امر زبانی و
نامهایی که
حافظهی
تاریخی ما میل
به یادآوری آنها
دارد، پیوند
خورده است.
گادامر برای
نشاندادن
این پیوند به
روایت «سِفر
پیدایش» در
عهد عتیق
اشاره میکند. آنجایی
که خدا تمامی
موجودات را در
برابر آدم قرار
میدهد و از
او میخواهد
که آنها را
نامگذاری
کند. در این
حکایت کهن بهخوبی
نسبت آگاهی و
نامیدن روایت
شده است. نامها
اموری فاقد
تاریخمندی
مشخص نیستند،
بلکه هر نام
تعینبخش
تاریخ و
موقعیت
انضمامی خود
است. خصلت بنیادین
زبان به تبع
آنچه در
هرمنوتیک
گادامر بیان
شده است همین
تاریخمندسازی
وجود انسانی
است. اینک اگر
این خصلت را در
جایگاه
اجتماعی آن
ببینیم در
خواهیم یافت چگونه
یکی از خصلتهای
زبانِ قدرت،
تحریف جایگاه
نامها و نمادها
است. در واقع
قدرت از یکسو
میبایست از
رویدادها یا
چیزها نامزدائی
کند یا آنکه آنها
را به زیر
سیطرهی خود
بکشد. زبانی
که به دست
قدرت به
انقیاد در
آمده است پیوندی
درونی با سوژههای
تحتِ انقیاد
دارد. میتوان
گفت که قدرت
برای تصاحب
سوژهها
نیروی زبانیِ
برآمده از
تاریخ آنها را
تهی میسازد.
یکی از راههای
سیاستزدائی
از جامعه همین
تحریف نامها
و گرفتن توان
امکانهای
زبانی افراد
جامعه است.
وقتی از زبان
منقادشده و
درواقع عقیمشده
سخن میگوییم،
در واقع
منظورمان
زبانی است که
دیگر امکان
دیالوگ و
مکالمه
ندارد؛ یعنی
تاب مقاومت در
برابر زبان
مسلط قدرت را
از دست داده
است. برخلاف
آنچه به شکل
سادهانگارانه
از دیالوگ درک
میشود،
دیالوگ فضایی
برای آنکه همه
با هم «خوب»
باشیم نیست.
از چنین فضایی
تنها یک اخلاق
مصرفی کور
بیرون میآید. مراد
ما از دیالوگ
و فضای
مکالمه، توان
اجتماعات
برای واسازی و
قدرتمندکردنِ
زبان برای
مقاومت در
برابر دیگر شکلهای
به-دست-قدرت-تحریفشدهی
زبان است. در
ساحت قدرت و پشت
میزهای رسمی،
آنجا که زبان
به خدمت نمایش
قدرت درآمده و
بنیاداً شکلهای
آزادانهی
خود را برای
معنابخشی از
دست داده است
هیچ دیالوگی
در کار نخواهد
بود. در چنین
موقعیتی زبان
قدرت زبان
کنایه است و
زبان دیالوگ
در استعاره
حضور دارد.
یکی
از راههای
اختهسازی
اجتماع سرکوب
بازیهای
آزاد استعاره
در میان
گفتارها و نامهاست.
زبان تحریفنشده
زبانی است که
از یکسو میتواند
کارکرد
آزادانهی
خود را تحقق
بخشد، و از
سوی دیگر
تاریخمندی خود
را حفظ کند.
این زبان بار
تاریخی خود را
به دوش میکشد
و تاریخزدوده
نیست. جای
تعجب ندارد که
به زعم قدرت،
نامهای
خطرناک وجود
دارند که میبایست
آنها را از
نامگذاریها
و بیانهای
رسمی خود
بیرون بگذارد
و برای ارجاع
به رویدادی که
بدان اشاره میکنند
نام تحریفشدهی
دیگری را
برگزیند. قدرت
همیشه و بی وقفه
با نامهای
برآمده از
تاریخ سرکوبشده
میجنگد. ترس
از نامها را
میتوان در
بیانهای
رسمی در ایران
هم دید. میتوان
از خود پرسید
چه تفاوتی بین
«تعدیل نیرو» و
«اخراج
کارگران» وجود
دارد؟ و این
تفاوت در نامگذاریها
چگونه تلاش میکند
نیروی مقاومت
در برابر شرایط
موجود را خنثی
سازد. اینجا
تفاوت بارزی
هست که در
مثال ما خود
را به وضوح
نشان میدهد: فقدان
سوژهها در
توصیف «تعدیل
نیرو» و تبدیلکردن
آنها به
ابزاری برای
تولید. نیرویی
که تا دیروز
به کار میآمد
و امروز دیگر
به کار نمیآید.
در حالیکه
«اخراج
کارگران»
اشاره به سوژههایی
دارد که بیرون
انداخته شدهاند.
در واقع باید
گفت فرایند
سیاستزدائی
به سوژهزدائی
در زبان نیاز
دارد. اگر
شدنی بود دم و
دستگاه قدرت
میکوشید تا
تمامی اشکال
زبانیِ واجد
فاعل شناسا در
مقام سوژهی
کنشمند را حذف
کند. «تعدیل
نیرو» یا
بزرگداشت «روز
کار» تلاشی
برای ابژهسازی
از سوژههاست
تا نامها
حاوی سوژهها
نباشند. به
بیان روشنتر،
سوژهزدائی
در زبان شکلی
از سیاستزدائی
و سرکوب و حذف
سوژهها و
انسانها از
جامعه است. به
همین قیاس،
تعجبی ندارد اصرار
قدرت حاکم بر
استفاده از
«همجنسباز»
بهجای «همجنسگرا»
یا «نیرویِ انسانی»
بهجای
«کارگر». نامی
که قدرت حاکم
اعطا میکند،
میبایست
نیروی کنشگری
و خودآگاهی
انسانی را از آنها
سلب کند.
قدرت،
پیشاپیش تلاش میکند
تا این سوژهها
را در زبان،
از شخصیت و
تعینِ انسانیشان
تهی سازد.
آنها
موجوداتی
هستند که باید
سرکوب و حذف
شوند یا میبایست
در دستگاه
تولید به کاری
بیایند و مصرف
شوند
سوژهزدایی
و سیاستزدایی
در این
یادداشت بیآنکه
مجال بررسی
تاریخی-فلسفی
«سوژه» به
مثابهی
انسان
خودبنیاد
باشد، باید به
نسبت سوژهزدایی
و سیاستزدائی
در جامعه
اشاره کرد.
آشکار است که سوژهی
خودآگاه بیش
از هر چیز
ناظر به رهائی
انسان از چنگ
قیمومیتها و
قدرت مرجعیتهای
بهانقیاددرآورندهی
انسانهاست.
از همین رو،
سوژهشدنِ
افراد جامعه
با امکان رهاسازی
آنها از اشکال
انقیاد پیوند
مییابد. از
این حیث میبایست
رهائی طبقهی
کارگر از
شرایط بهرهکشی
نیروی خود را
شکلی از "خودبنیادی"
افراد این
طبقه دانست.
نکتهی مهم آن
است که برای
مارکس شرایط
بیرونآمدن
از انقیاد، از
شرایطی که
ازخودبیگانگی
و بردگی افراد
جامعه را ممکن
ساخته است نه
در ساحت تفکر
یا اندیشه
بلکه در قلمرو
پراکسیس اتفاق
میافتد .
برای همین
اندیشهی
مارکس را باید
سرحدّ انسان
خودبنیاد
دانست. برای
مارکس امکان
برابری تنها
از طریق مبارزه
علیه بهرهکشی
از طبقهی
کارگر فراهم
میشود، بهگونهای
که این طبقه
خودبنیاد
گردد. سیاست
رهائیبخش
همیشه در پی
آگاهسازی
سوژهها از
وضعیت منقادشدهشان
است. برای
همین میتوان
پروژهی
مارکس را
رهائی انسان
از تحت
قیومیت،
آنگونه که
کانت بیان میکرد،
دانست؛ اما یک
تفاوت مهم
وجود دارد.
این رهائی
هیچجا مگر در
پراکسیس
انسانی ممکن
نیست. برای
مارکس طبقهی
کارگر، بهتر
است بگوئیم «کارگران»،
تنها در
پراکسیس و کنش
رهائیبخش میتوانند
تبدیل به سوژههای
خودبنیاد
شوند. از سوی
دیگر این
پیوند سیاست و
سوژه برای
سیاستزدائی
اهمیت بسیاری
دارد؛ یعنی
برای آنکه کنش
جمعی برای
رهائی خود
از اشکال
انقیاد خنثی
شود، میبایست
سیاست از حضور
سوژهها تهی
گردد. البته
این سیاستزدائی
اشکال تاریخی
متفاوتی دارد.
بیشک سرکوب
عریان تمام
اشکال مبارزههای
جمعی و مدنی
در دولتهای
بسته و تمامیتخواه
بسیار متفاوت
است با آنچه
در اروپای امروز
در جریان است.
و البته تبعات
فقدان سیاست در
جوامع بسته
نیز بسیار
متفاوت با
کشورهای غربی
است و هرگونه
همسانسازی
بین این دو به
شرایط سرکوب
در جوامع
بسته کمک میکند،
اما میتوان
گفت که امروزه
در همهی
جوامع، بیشتر
یا کمتر، شاهد
سوژهزدائی
از مناسبتهای
اجتماعی و
حیات جمعی
هستیم.
همنیجا
بار دیگر میبایست
تأکید کرد در
این تحلیل به
هیچوجه سوژههای
انسانی را
موجودات
خودبنیاد
بیرون از
وضعیتهای
تاریخی و
انضمامیشان
در نظر نگرفتهایم.
برای همین است
که مارکس
همچنان برای
فهم این رهائیبخشی
اهمیت دارد.
آن تنشی که در
تفکر مارکس و
در میان
مفسران او
درباب نسبت
وضعیتهای
متعین تاریخی
با آگاهی سوژه
وجود دارد، در
واقع تنشی است
در بطن موضوع.
سوژهها
بیرون از سنتها،
ساختهای
فرهنگی و پیشزمینههای
تاریخیای که
در آنها پرتاب
شدهاند،
نیستند. اما
وجه تعینبخش
افراد بهمثابهی
سوژههای
آزاد نیروی
مقاومت آنها
در برابر
اشکال قدرت و
سلطه است.
اینگونه هم میتوان
گفت که تا
هنگامی که در
یک جامعه
کارگرانی
وجود دارند که
به شکلهای
متقاوت همچنان
مورد بهرهکشی
قرار میگیرند
و امکان تحقق
توانایی
وجودی خود بهمثابهی
سوژههای
آزاد را
ندارند، نمیتوان
از آن جامعه
بهعنوان
جامعهای
آزاد یاد کرد.
از همین رو
چنین
برابرانگاری
در قبالِ
آزادی و
برابری از بنیاد
انتزاعی است.
در یک جامعه
آزادی سوژهها
بدون حق برابر
در بهرهبردن
از شرایط
زیستی و مادی
وجود نخواهد
داشت. در چنین
جامعهای
همچنان رابطهی
انسانی از جنس
رابطهی
ارباب-بنده
است، گیرم
اربابهای
جامعه در شکلها
و جایگاههای
متفاوتی قرار
میگیرند.
جامعهی دموکراتیک
بدون رهائی
افراد جامعه
از قیمومیت ممکن
نیست. تلاش
آپاراتوسهای
قدرت برای حذف
نام «کارگر» –
از تقویم رسمی
گرفته تا از
کلام سیاستمداران
–
در واقع
مقاومت در
برابر تحقق
شکل کامل
آزادی است. بهخوبی
میتوان
مشاهده کرد که
قدرت در جامعهای
چون جامعهی
فرانسه چگونه
در تلاش است
تا با حذف نام
کارگر از «اول
می»، نیروی
رهائیبخش
این نام را در
یک ساحت ازپیش
عقیمشدهی
همگانی خنثی
کند. کار
همیشه میتواند
مورد توجه
باشد. قانون
کار و تمام
مسائل مربوط
به آن نامهای
خطرناکی
نیستند، بلکه
انسانهای
زنده، سوژههایی
با گوشت و
پوست و
استخوان،
کارگرانی در
وضعیت مشخص
مادی که از
نابرابریهای
اجتماعی و
اقتصادی رنج
میبرند،
خطرناک هستند.
از
این روست که «کارگران»
تبدیل به
«نیروی
انسانی» میشوند
تا در گفتار
اقتصادی و
سیاسی نام خاص
کارگر
از آنها سلب
شود. به بیان
ساده، تقلایی
سیستماتیک در
کار است تا
تعینیافتگی
کارگران حذف
شود تا جایش
را تودهای بیشکل
و قیافه بگیرد.
موضوع
دیگری که
بیانش ضروری
است آن است که
این یادداشت
قصد ندارد به
گزارهی «همه
چیز سیاسی
است» سقوط
کند،
همانگونه که ژان
لوک نانسی میگوید
این اندیشه
امر سیاسی را
برحسب پیشزمینههای
الهیاتی میفهمد.
فوئرباخ برآن
بود که دین
دوران جدید
«سیاست» خواهد
بود. در
واقع همانطور
که فهمی دینی
وجود دارد که
خواهان سیطرهی
مطلق بر تمام
وجوه زیست
فردی و
اجتماعی انسان
است، تا آنجا
که به امری
بیرون از
قلمروی خودش
قائل نیست،
این فهم
تمامیتخواه
از دین بر امر
سیاسی نیز
چیره شده است.
از این حیث،
سیاست –
چنانکه
فوئرباخ نیز
زمانی اشاره
کرد –
جایگزین دین
شده است. از آن
طرف اما،
اندیشهی
دیگری در کار
است که میخواهد
از امر سیاسی
قلمروزدائی
کند. در واقع این
طرف ماجرا
تلاشی در کار
است تا مسائل
عمومی را به
امر خصوصی
انتزاعی
تقلیل دهد،
چنانکه گوئی
چنین مسائلی
به وضعیت
بیرون از
وضعیت اجتماعی
افراد ربط
دارد. یکی از
راههای
سیاستزدائی
تحریف کنشهای
جمعی و تاریخزدائی
از آگاهی
افراد جامعه
است. گویی
بخواهند
وضعیت را به
شکلی درآورند
که کسی هیچچیز
را بهیادنیاورد. در
همین راستا میتوان
به تجربهی می
۶۸ اشاره
کرد که چگونه
در فرانسه به
آزادی جنسیای
تقلیل یافته
است که دیگر امروزه
به هیچ وجه
امری سیاسی
نیست، و تمام
سویههای
رهائیبخش آن
زدوده شده
است. برای
همین است که
باید تأکید
کرد «اول می»
یادبود نیست،
بلکه تلاش
مستمر جوامع
انسانی برای رهائی
از بهرهکشی و
انقیاد است.
در واقع «اول
می» روایت
رهائی سوژهها
است. در این میان،
کارگر را میتوان
همچنان در
مرکز بهرهکشی
و سرکوب
انسانی دانست.
بههمینخاطر
با وجود شرایط
تاریخی
متفاوتی که
درون آن
هستیم، نام
کارگر دال بر
سوژهی تعینیافتهای
است که میخواهد
خودبنیاد شود
و این یعنی
سودای آن دارد
تا کارش از
آنِ خودش
باشد. زبانها
و اشکال قدرتی
که خواهان
قلمروزدائی
از سیاست
رهائیبخش
هستند نمیتوانند
با این نام
کنار بیایند.