رفیق
گرامی مسئول
سایت راه
کارگر، با
سلام
سپاسگزارم
که چندی پیش
نوشته من را
با عنوان " من
مرگ را دیدم"
در سایت راه
کارگر چاپ
کردید. من
اخیرا نوشته
ای از رفیق
دیرینه ام
فریبرز سنجری
دیدم که با
یاد آوری
نکاتی به من
یاری رساند تا
بتوانم چند
نکته را در
نوشته ام
تصحیح کنم.
بسیار
سپاسگزار
خواهم شد که
به نحوی
یادداشت زیر و
هم چنین لینک
نوشته رفیق
سنجری را، به
نوشته من " من
مرگ را دیدم"
مرتبط سازید.
موفق
باشید
اصغر
ایزدی
17
اکتبر 2015
آذرماه ۱۳۵۰ بود که مرا
به اوین
بردند. تیرماه
آن سال دستگیر
شده بودم؛
بازجوییها،
شکنجههای
طاقتفرسا و
تنهایی در
سلول دخمه
مانند با
دستان همیشه
بسته به تخت
در زندان
اداره
اطلاعات شهربانی
را پشت سر
داشتم. در
اوین هم
انفرادی در انتظارم
بود. در یکی از
سلولهای
بالا، معروف
به سلولهای
«در سبز جدید»
که معلوم بود
بهتازگی
ساخته شده و
نمناک و بسیار
سرد بودند.
سلوله فاقد
پنجره بود؛
دریچهای روی
در داشت و نور
کمسوی لامپی
به آن روشنایی
اندکی می داد.
از رفت و آمد
زندانیان در
راهرو، در وقت
دستشویی، میشد
فهمید که کسان
دیگری هم آنجا
هستند. ولی
هنوز تماسی
بینمان
برقرار نشده
بود.
اینجا
دچار اسهال
خونی شدید
شدم. مرا به
بهداری بردند
ولی من از
خوردن دارو
امتناع کردم،
تا شاید
خونریزی به
مرگم منجر
شود. از این که
بار دیگر
شکنجهها
تکرار شوند
هراسان بودم.
پس از مدتی
مرا با زندانی
دیگری همسلولی
کردند، جوانی
اهل
آذربایجان و
از هواداران
چریکها. او
در زندگی با
چنان
محرومیتی
روبهرو بود
که زندان
برایش دستکم،
امکانی برای
خوردن و جای
گرم فراهم میکرد
و آرزو میکرد
که در زمستان
آزاد نشود.
اصغر
ایزدی در
دادگاه؛ او در
تیرماه ۱۳۵۰ دستگیر شد و
همراه با
رهبران و
کادرهای اصلی
چریکهای
فدایی خلق در
زندان
شهربانی و
زندان اوین بازجویی
و سپس در
دادگاه نظامی
ابتدا به حبس
ابد و در
دادگاه تجدید
نظر به اعدام
محکوم شد. این
حکم اجرا نشد
و به حبس ابد
تغییر یافت.
روزی در
اوایل دی ماه
بود که مرا از
سلول بیرون
بردند وقتی
چشمهایم را
باز کردم، خود
را در سالنی
دیدم که صندلیهای
دستهداری به
ردیف در آنجا
چیده شده و
روی آنها قلم و
کاغذ قرار
گرفته بود. ما
را پشت صندلیها
نشاندند.
زندانیهای
دیگری هم
بودند که با
بعضی از آنها
آشنا بودم؛
عباس و
اسدالله
مفتاحی و چند
نفر دیگر.
عطارپور،
سربازجوی
اوین، که به
«دکتر» حسین زاده
معروف بود،
آمد و با تحکم
و تهدید گفت
که همه شما
اعدامی هستید
و اطلاعات
خودتان را بدهید.
اتاق
عمومی اوین
چند روز
بعد من را از
سلول به یک
اتاق عمومی در
بند قدیمی
اوین منتقل
کردند؛ در
اتاق حدود ۲۴ نفر بودیم.
همگی از چریکهای
فدایی خلق:
مسعود
احمدزاده،
مجید احمدزاده،
عباس مفتاحی،
اسدالله
مفتاحی، حمید
توکلی، سعید
آرین، مهدی
سوالونی،
بهمن آژنگ، غلامرضا
گلوی، کریم
حاجیان سهپله،
فریبرز
سنجری، جواد
رحیمزاده
اسکویی، حسن
جعفری، مهدی
سامع، اکبر موید،
یحیا امیننیا،
اصغر عرب
هریسی، حسن
گلشاهی،
بهرام قبادی،
عبدالرحیم
صبوری،
محمدعلی
پرتوی، رحیم کریمیان
من و یک نفر از
سمپاتهای
شاخه مشهد که
گفته میشد
مشکوک به
خبرچینی است.
از اعضای
رهبری گروه هم
در جمع ما
بودند ولی دو
نفر از اعضای
موثر، مناف
فلکی و علیرضا
نابدل در این
اتاق نبودند.
آنها در زیر
شکنجه، سرانجام
اطلاعاتی به
بازجوها داده
و گویا اظهار ندامت
کرده بودند و
آن طور که
گفته میشد
خودشان مایل
نبودند در جمع
زندانیان
دیگر باشند.
مناف زیر
شکنجه قرارش
با مسعود
احمدزاده را
لو داده بود و
بدین خاطر از
نظر ما این خیانت
بود. آن دو پس
از مدتی روحیه
خود را بازیافتند.
البته علیرضا
نابدل یک بار
هم اقدام به خودکشی
کرده بود. در
این اتاق بود
که دانستم کسی
که روز چهارم
آبان در
انفرادی
زندان اطلاعات
شهربانی،
فریاد «مرگ
برشاه: سر داد
و چند نفری از
جمله من با او
همصدا شده
بودیم،
علیرضا نابدل
بود. او و مناف
فلکی هم به
همراه دیگر
چریکها
اعدام شدند.
بر فضای
اتاق شور و
هیجان حاکم
بود. همگی در
این اتاق از
گروه پویان-
احمدزاده-
مفتاحی بودیم
و از
بازماندگان
گروه سیاهکل،
مهدی سامع
بود. اعتماد
کامل در اتاق
حاکم بود.
رفقا در مورد
نحوه شکلگیری
و تاریخچه
چریکها،
واقعه
سیاهکل، حمله
به کلانتری
تبریز، قلهک،
بانکها و
انفجار مجسمه
شاه و اینکه
این عملیات
توسط چه کسانی
صورت گرفت و
چگونگی آنها،
نحوه دستگیریها
و شکنجهها
صحبت میکردند
و تجربهها
مورد بررسی
قرار میگرفت.
مثلاً از
اینکه میزان
ضربات بالا
بود، ولی به
رغم آن، توافق
بود که مبارزه
مسلحانه درست
بوده است.
رفقای
رهبری پیشبینی
میکردند که
گرچه گروه به
دلیل کشته شدن
پویان و دستگیری
مسعود
احمدزاده با
مشکلاتی به
لحاظ رهبری
فکری مواجه
خواهد بود،
ولی بقا و
تداوم گروه با
بودن حمید
اشرف ادامه خواهد
یافت. بحث
نظری و چشمانداز
خط مشی مبارزه
مسلحانه، بحثهایی
که سالهای
بعد در زندان
منجر به نقد
این مشی از
طرف عدهای از
ما شد، در آن
زمان مطرح
نبود.
در آن
زمان بیشتر
بحثها
درباره مسایل
تاکتیکی و
تکنیکی مثل
جایگاه شهر و
کوه در روند
مبارزه چریکی
بود. شاید در
صحبتهای چند
نفری، مثلا
بین عباس و
مسعود به بحثهای
نظری هم
پرداخته میشد
ولی در سطح
عمومی اتاق
جایی نداشت.
در مجموع
عموم رفقا به
وحشتناکترین
شکل شکنجه شده
بودند ولی از
تجربههای
فردی در این
مورد کمتر سخن
میرفت و
بیشتر در شکل
عمومی به آن
پرداخته میشد.
مسعود در
اداره
اطلاعات
شهربانی شکم و
پشتش با اجاق
برقی سوزانده
شده بود و
عباس مفتاحی
اقسام شکنجهها
از جمله تجاوز
با باتوم یا
شاید هم بطری
را متحمل شده
بود.
در اتاق
فضای شادی و
سرزندگی حاکم
بود. گرچه کتاب
و روزنامه در
اختیار
نداشتیم ولی
با بحث، شعرخوانی
و تعریف خاطره
و لطیفه و
همچنین ورزش
روزها و شبهامان
پر بود. به
اشعار و ترانههای
زبان و گویشهای
دیگر توجه
ویژهای میشد.
بیش از همه
شعرهای علیرضا
نابدل به
فارسی و آواز
ترکی، ترانه
دایه دایه و
ترانه های
گیلکی و
مازندرانی
خوانده می شد.
و البته سرود
«من چریک
فدایی خلقم»
که توسط سعید
قهرمانی( سعید
یوسف) ساخته
شده بود و
بازتاب اوج
روحیه و مبارزهطلبی
ما بود،
جایگاه خاصی
در برنامهمان
داشت. همه
موظف بودند که
ترانهای
بخوانند و
اوقاتی هم
برای تعریف
خاطره و گفتن
لطیفه پیش میآمد
که با شادی و
خنده توام میشد.
لطیفه زنده
یاد غلامرضا
گلوی را به
یاد دارم: «اگر
همه درختهای
جهان یک درخت
شود و اگر همه
تبرها هم یک
تبر و با این
تبر، آن درخت
را قطع کنند و
همه رودخانهها
یک رود، اگر
تنه این درخت
در آن رودخانه
بیفتد چه شلپی
خواهد کرد!» او
اهل زاهدان
بود، سیاهچهره،
کوچکاندام و
شوخطبع.
اوقات خوش و
شاد را
گذراندیم؛
پیش میآمد –
البته بندرت-
که بین برخی
رفقا بگو مگوی
کوچکی درمی
گرفت.
در این
اتاق بود که
مطلع شدیم که
گروه دیگری هم
تشکیل شده که
خط مشی چریکی
را در دستور
کار خود دارند
ولی با دیدگاه
اسلامی. در آن
زمان نعداد
زیادی از
اعضایشان –
قبل از شروع
هرنوع عملیات
مسلحانه-
دستگیر شده
بودند. بعدها
این گروه نام سازمان
مجاهدین خلق
را بر خود
نهاد.
گاه
بازجوها میآمدند
و برای تهدید،
تمسخر یا بزرگ
جلوه دادن خود
یاوههایی سر
میدادند. یک
بار حسینزاده
که بههمراه
یکی دو نفر
دیگر از بازجوها
آمدهبود، با
ژستی فاتحانه
شروع به
سخنرانی کرد
که دولت
شاهنشاهی
ایران جزایر
تنب بزرگ و
تنب کوچک را
به تصرف خود
در آورده است.
مسعود گفت:
البته با
اجازه دولت
انگلیس! حسینزاده
که از این
برخورد جا
خورده بود،
کمی لحنش را
تغییر داد و
ادامه داد:
«آدم گه کشور
بزرگ را بخورد
بهتر است تا
گه قزافی و صدام
را». او میخواست
به این طریق
ما را به
قذافی و صدام
وصل کند.
مسعود اما، با
خونسردی کامل
جواب داد: «شاید
شما این طور
باشید و از
شما بعید
نیست، شما میتوانید
از وضعیت
خودتان راضی
باشید، ولی ما
را با خودتان
مقایسه
نکنید!». حسینزاده
که انتظار
چنین پاسخی را
نداشت با
سرشکستگی
اتاق را ترک
کرد. رفقای ما
که شکنجههای
طاقت فرسا را
تحمل کرده و
هم میدانستند
که به زودی
اعدام خواهند
شد، هرگاه موقعیتی
پیش میآمد،
بیواهمه
نظرات و مواضع
خود را بیان
میکردند.
پس از چند
روز حسینی
شکنجهگر و
مسئول رتق و
فتق زندان
اوین به اتاق
آمد و خطاب به
عباس مفتاحی
گفت: «باید دو
قسمت شوید و در
دو اتاق که در
طبقه همکف
قرار دارند».
انتخاب با
خودمان بود.
عباس و مسعود
تصمیم گرفتند
که جدا و هر یک
به یکی از
اتاقها
بروند. نمیخواستند
رفقا را تنها
بگذارند. فکر
میکنم بیش از
یک – دو روز این
تقسیم اتاقها
طول نکشید و
همه ما را به
سلولهای
انفرادی
«وسط/قدیم» و
سلول های
«درسبز/جدید» بردند
و در هر سلول
چند نفر از
رفقا را با هم
جا دادند؛ این
پیش درآمدی
بود برای شروع
پروسه دادگاه.
شروع
دادگاه
یادم
نیست که آیا
در اتاق عمومی
بود یا بعداً
در سلول، که برای
ما کت و شلوار
و کفش آوردند،
همه یکسان و از
اندازه برخی
از ما خیلی
بزرگتر. میخواستند
ما را
«آبرومندانه»
به دادگاه
ببرند! ابتدا
ما را تک به تک
و بعضاً دو
نفری برای پروندهخوانی
و ملاقات با
وکلای تسخیری
به دادستانی
نظامی ارتش
بردند. ما که
باوری به «عدالت
شاهنشاهی» و
دادگاه آن
نداشتیم و میدانستیم
که حکم
محکومیت ما
توسط ساواک از
قبل تعیین
شده، نسبت به
آن بیتفاوت
بودیم. تنها
حُسن کار این
بود که میتوانستیم
پس از چند ماه
از لابهلای
شبکه پنجرههای
اتومبیل
مخصوص انتقال،
بار دیگر رفت
و آمد مردم در
خیابانها و
اتومبیلها
را تماشا کنیم
و شاهد زندگی
مردم باشیم.
برنامه این
بود که در
دادستانی با
حضور وکلای تسخیری
پروندهها
بازخوانی شود
و ضمناً این
وکلا ما را
ارشاد کنند تا
در دادگاه از
«خر شیطان»
پایین آییم.
برای ما
کت و شلوار
آوردند؛ میخواستند
ما را
«آبرومندانه»
به دادگاه
ببرند!
یکی از
روزهای دی ماه
سال ۱۳۵۰
بود
که دادگاه
شروع شد.
دادگاه یک
سالن بزرگ بود
که بر
دیوارهای آن
عکسهای
امرای ارتش
آویخته شده
بود. عدهای
از ساواکیها
به عنوان
تماشاچی و
شاید
خبرنگارانی
از روزنامههای
کیهان و
اطلاعات در
صندلیهای
پشت سر ما
نشسته بودند.
روز اول
دادگاه همگی
باهم بودیم و
مجموعا ۲۳ نفر: مسعود
احمدزاده،
مجید
احمدزاده،
عباس مفتاحی،
اسدالله
مفتاحی، حمید
توکلی، سعید آرین،
مهدی
سوالونی،
بهمن آژنگ،
غلام رضا گلوی،
کریم حاجیان
سهپله،
فریبرز
سنجری، جواد
رحیمزاده
اسکویی، حمید
ارض پیما، علی
مظهر سرمدی،
حسن گلشاهی،
بهرام قبادی،
عبدالرحیم
صبوری، محمد
علی پرتوی،
رحیم کریمیان،
نقی حمیدی،
بهمن
رادمریخی و
احمد تقدیمی و
من. ما را در سه
ردیف نشاندند.
پیش از
ورود هیأت
رییسه به سالن
دادگاه، مسعود
و عباس تصمیم
خود را مبنی
برعدم رعایت
مقررات و
احترامات دادگاه
به اطلاع سایر
رفقا رساندند:
«دادگاه را به
رسمیت نمیشناسیم
و موقع ورود
هیأت رییسه
دادگاه از جای
خود بلند نمیشویم!»
با ورود
هیأت رییسه و
رییس دادگاه
«تماشاچیان»
به احترام
ایستادند و
همگی ما
همچنان نشسته
از جای خود
تکان نخوردیم.
هیات رییسه
دادگاه از این
عمل غافلگیر
شده و احساس
تحقیر کرده
بود. نظم
دادگاه به همریخته
بود و رییس
دادگاه سعی میکرد
با فرمان خود
روال دادگاه
را به حالت
عادی درآورد.
ما نشسته
بودیم در حالی
که به رسمیت
نشناختن دادگاه
از حالتمان
پیدا بود.
مسعود
احمدزاده به
غیر علنی بودن
دادگاه اعتراض
کرد. در فضای
متشنج رییس،
شروع دادگاه را
اعلام کرد و
ما در پاسخ
پرسشهای
رییس دادگاه
در معرفی نام
و شغل و… نشسته
پاسخ میدادیم
و خود را چریک
فدایی خلق
معرفی کردیم.
لحظاتی گذشت
تا اینکه رییس
دادگاه، که
این وضعیت را
غیر قابل تحمل
میدید،
اعلام تنفس
کرد. حسینی،
شکنجهگر، که
مسئول آوردن
ما به دادگاه
بود، از عباس
مفتاحی خواست
که از رفقا
بخواهد که
دستورات و
مقررات
دادگاه را
رعایت کنند.
عباس از این
فرصت استفاده
کرده و در
پاسخ او گفت که
چون محاکمه
جمعی است، پس
حق ما است که
در مورد
پروندهمان
با همدیگر
مشورت کنیم.
باید به ما
فرصت داده شود
تا با یکدیگر
صحبت کنیم.
روز اول
دادگاه به این
ترتیب پایان
یافت.
بعد از
بازگشت به
اوین، رضایت
دادند که همه
ما در یک سلول
جمع شویم شاید
فکر میکردند
به این ترتیب
درجلسه بعدی
دادگاه مقررات
را رعایت میکنیم.
سلول گنجایش
همه را نداشت،
در را باز
گذاشته شده
بود و عدهای
از ما در
راهرو
ایستاده
بودیم. تصمیم
ما بر این شد
که موضع به
رسمیت
نشناختن
دادگاه را ادامه
دهیم و مثل
اولین جلسه
دادگاه عمل
کنیم.
روز بعد
دوباره به
دادستانی
ارتش برده
شدیم. این بار
هم موقع ورود
هیئت و رییس
دادگاه از جای
خود بلند
نشدیم. ابتدا
آنها مسئله
را نادیده
گرفتند. اما،
وقتی رییس دادگاه
از مسعود
خواست که از
جای خود بلند
شود و خود را
معرفی کند، او
سرباز زد، و
آنگاه حسینی
به مسعود حملهور
شد. مسعود به
عنوان اعتراض
پیراهن خود را
بالا زد و
آثار زخم
شکنجه بر شکم
خود را به
دادگاه نشان
داد. حسینی او
را با زور به
بیرون سالن برد.
مجید
احمدزاده که
متوجه شد
مسعود را در بیرون
سالن مورد ضرب
و شتم قرار
دادهاند، با
صدای بلند ما
را مطلع کرد. همگی
با خشم فریاد
زدیم که مسعود
باید به سالن برگردانده
شود. او را
دوباره به
سالن بازگرداندند
و او به عباس
گفت که در
بیرون سالن او
را زدهاند.
فریاد اعتراض
اول از طرف
عباس برخاست و
بعد همگی ما
بلند شدیم و
شروع کردیم به
خواندن سرود
چریکها: «به
پا به پا، به پا
ای خلق ایران
به پا/ باز این
من و این شب
تیره بیپگاه
شب بیپگاه/
مزرعه سبز فلک
درو کرد داس
ماه/ خورشید فروزان
انقلاب
سربرزد از پشت
کوه/ من چریک
فدایی خلقم،
جان من فدای
خلقم!»
بعد از
خواندن کامل
سرود بر صندلیهای
خود نشستیم.
هیئت رییسه که
هاج و واج
مانده بود،
سالن را ترک
کرد. حسینی با
خشم تمام از ما
خواست که راه
بیفتیم و ما
را به اوین
برگرداندند.
بار دیگر ما
را به سلولهای
انفرادی وسط و
سلولهای در
سبز بالا
انداختند،
نصیب من و
تعداد دیگری
از رفقا سلول
در سبز شد و
اینبار هریک
از ما تنها
بودیم.
دو سه روز بعد
که مرا به
دادگاه بردند
متوجه شدم که
از جمع ۲۳ نفر
فقط با چهار
نفر دیگر همدادگاهی
هستم. جواد
رحیمزاده
اسکویی،
محمدعلی
پرتوی، بهرام
قبادی و عبدالرحیم
صبوری. در
سالن دادگاه
غیر از افراد
ساواک،
تعدادی عکاس و
خبرنگار هم در
سالن حضور
داشتند. در
سالن به عکاسی
که از من عکس
میگرفت به
طنز و شوخی
گفتم: «لطفا
لبخند بزنید!»
در سالن
به عکاسی که
از من عکس میگرفت
به طنز و شوخی
گفتم: «لطفا
لبخند بزنید!»
بازهم
موقع ورود
هیأت رییسه به
سالن از بلندشدن
خودداری
کردیم. این
بار شاید به
خاطر حضور خبرنگارها
به جای ضرب و
شتم، دست به
شیوه دیگری
زدند. حسینی
از سربازها خواست
که ما را
نشسته روی
صندلیها
بلند کنند تا
احترام به
دادگاه رعایت
شده باشد.
صحنه خیلی
مضحکی بود به
جای اینکه ما
بلند شویم،
صندلیهامان
را بالا برده
بودند.
برای
دفاع از خود
به ما کتاب
قانون داده
بودند. موقعی
که نوبت من
شد، از جا
بلند شدم. در
دفاع از خود
با استناد به
مادهای از
قانون،
صلاحیت
دادگاه را، به
خاطر نظامی
بودن و علنی
نبودن آن، رد
کردم و با
تحلیلی کوتاه
مبنی بر
سرمایهداری
وابسته ایران
و اختناق حاکم
دیکتاتوری رژیم
وابسته به
امپریالیسم
از مبارزه
مسلحانه دفاع
کردم.
عبدالرحیم
صبوری از
مارکسیسم دفاع
کرد و سایر
رفقا با اظهار
عدم صلاحیت
دادگاه از
مواضع سیاسی
گروه دفاع
کردند. هیأت
رییسه دادگاه
برای شور و
تصمیمگیری
در مورد
محکومیت ما
بیرون رفت. پس
از بازگشت،
حکم هر پنج
نفر ما حبس
ابد اعلام شد.
پس از چند
روز برای
دادگاه تجدید
نظر دوباره به
دادرسی ارتش
برده شدیم.
این بار سالن
دادگاه اتاق
کوچکی بود و
از عکاس و
خبرنگار خبری
نبود. به روال
قبل موقع ورود
هیأت رییسه از
جای خود بلند
نشدیم. حسینی
به طرف من
یورش آورد و
مرا زیر ضرب و
شتم گرفت. از
آنجا که دیگر
حتی کسی به
عنوان ناظر یا
خبرنگار در
دادگاه نبود،
من ایستادگی
بیشتر را
بیهوده دیدم و
از جا بلند
شدم و چهار
رفیق دیگر را
هم به این کار
دعوت کردم.
اما همچنان از
پاسخ دادن به
سؤالات
خودداری کرده و
بهطور کامل
در تمام مدت
دادگاه سکوت
اختیار کردیم.
این بار
دادستان با
افزودن بار
اتهامات ما
خواهان اشد
مجازات شد و
حکم دادگاه
برای تکتک ما
اعدام اعلام
شد.
بعد از
بازگشت به
اوین بار دیگر
ما را به سلولهای
«در سبز»
فرستادند.
دادگاه تمام
شده بود و ما
منتظر اجرای
حکم اعدام
بودیم. پس از
چند روز از
طریق یکی از
نگهبانها
مطلع شدیم که
تعدادی از
رفقای رهبری
چریکها را که
در روز اول
دادگاه با هم
بودیم، اعدام
کردهاند؛ ۱۱ و ۱۲ اسفند ۱۳۵۰.
زندگیمان
به روال قبل
ادامه داشت.
گرچه روزها
را در انتظار
نوبت اعدام
خود سپری میکردیم،
ولی به خاطر
نمیآورم که
این موضوع ذهن
مرا به خود
مشغول کرده باشد.
بیش از آنکه
پس زدن فکر به
اعدام باشد،
شاید ناشی از
عادی شدن مرگ
برایم بود. به
واقع وارد شدن
به این شکل از
مبارزه، از
آدم میطلبید
که مسئله مرگ
را از قبل
پذیرفته باشد
و بدین خاطر
اعدام و مرگ
یک مساله حل
شده برای من
بود.
دیدار
با مرگ
فکر کنم
فردای روزی که
خبر اعدام
رفقا را
شنیدم، مرا
برای حمام به
ساختمان سلولهای
وسط/قدیم
بردند. مسیر
سلولهای «در
سبز» را که در
یک ارتفاع چند
متری در بالای
ساختمان سلولهای
وسط قرار داشت
با چشم باز و
با یک سرباز
نگهبان طی
کردم، یک
فاصله ۲-۳ دقیقهای.
غروب بود و
هوا هنوز
تاریک نشده بود.
هنگامی که
وارد راهرو و
درگاه
ساختمان شدم
که سلولها در
دو طرف آن
واقع شده
بودند، فضای
غریبی مرا
احاطه کرد.
راهرو
نیمه تاریک
بود و سکوت
سنگینی فضا را
پر کرده بود.
نفهمیدم که
آیا زندانی
دیگری در آن سلولها
بود یا نه،
چون غم و
اندوه و سکوت
فضا را انباشته
بود؛ سکوت بود
و سکوت. اما
فقط سکوت نبود
من فضای مرگ
را میدیدم،
نه، خود مرگ
را به چشم
دیدم. همین
چند هفته پیش
بود که در این
سلولها حال و
هوای زندگی
حاکم بود. از
دریچهها رفت
و آمد همدیگر
را میپاییدیم
و حرفهایی رد
و بدل میکردیم
و صدای خندههامان
بلند بود.
حالا من بودم
و این فضای
خالی. در سلول
مسعود و مجید،
عباس و
اسدالله،
سعید، حمید،
علامرضا،
کریم، مغاکی
دهان باز کرده
و آنها را
بلعیده بود.،
سنگینی این
فضا آن چنان
تاثیری بر من
گذاشته که
هرگاه که به
مرگ میاندیشم
یا خبر اعدامی
را میشنوم
این راهرویی
که سکوت بر آن
آوار شده،
جلوی چشمانم
ظاهر میشود.یشش
چند شب
بعد، در نیمه
شبی نگهبان من
را از سلول بیرون
برد و وقتی
چشم بند را از
روی چشمانم برداشته
شد، خود را در
جلوی عضدی
سربازجو دیدم
که در یک
صندلی و پشت
میز لم داده
بود. مرا به
نشستن دعوت
کرد و گفت:
«فردا صبح
اعدام میشوی
میخواهی
چیزی بنویسی؟
آیا وصیتی
داری؟» گفتم: «نه!» هیچ حس
خاصی در من
برانگیخته
نشد؛ شاید به
این خاطر که
محکوم به
اعدام بودم و
برایم محرز بود
که بالاخره در
یکی از همین
شبها اعدام
خواهم شد.
عضدی کمی مکث
کرد و گویا دنبال
جملات و
کلماتی میگشت
تا بتواند
واکنش دیگری
از من ببیند.
سرانجام به
حرف آمد و گفت:
«به فرمان
اعلاحضرت
مورد عفو قرار
گرفتهای اما
تا ابد باید
در زندان
بمانی!»
آنچه که
در آن لحظه به
ذهنم هجوم
آورد اعدام
رفقایم بود و
این پرسش آزار
دهنده که چرا
من را اعدام
نکردند. هنوز
خبر نداشتم که
چهار رفیق هم
دادگاهی من هم
به همین ترتیب
مورد عفو واقع
شدهاند. یک
دهه بعد اما،
در جمهوری
اسلامی
عبدالرحیم
صبوری در
اسفند ماه سال
۶۰ در یک درگیری
مسلحانه با
مأموران
امنیتی جان باخت
و محمد علی
پرتوی در
کشتار
زندانیان سیاسی
تابستان سال ۶۷ در اوین
اعدام شد.
هنگام
برگشت به سلول
احساس دوگانهای
داشتم؛ از
یکسو اندوه از
دست دادن
رفقایم بود و
از سوی دیگر
حس مبهم رضایت
از زنده بودن.
تا همین
لحظاتی پیش به
تفاوت مرگ و
زندگی نیندیشیده
بودم.
روز و
روزگارمان در
سلول میگذشت.
با بهرام
قبادی و یکی
دو رفیق دیگر
در سلولهای
وسط جادادهشدیم
و باردیگر از
طریق مُرس با
دیگر زندانیها
ارتباط
برقرار کردیم
و کمکم
سرزندگی به
سلولها سرک
میکشید. چند
روز مانده به
عید سال ۱۳۵۱ همه ما را که
زنده مانده
بودیم، به یک
اتاق عمومی
فرستادند.
حالا که با هم
بودیم، نبود
رفقایی که
اعدام شده بودند
سنگینی
بیشتری داشت و
غم و اندوه از
فضا میبارید.
روز عید،
برایمان از
طرف زندان
شیرینی و تنقلات
آوردند که آن
را پس دادیم.
حسینی چند
نفری را صدا
زد و علت
نگرفتن
شیرینی را
جویا شد و پاسخ
گرفت که چون
رفقایمان
اعدام شدهاند،
ما امسال عید
نداریم. بعد
از برگشت این
رفقا، دقایقی
بعد حسینی با
خشم وارد شد و
باز میخواست
بداند که چرا
شیرینیها را
پس دادهایم و
میگفت
«شیرینی را که
اعلاحضرت
برایتان
نفرستاده
است!» پس از چند
روز همگی ما
را به زندان
فلکه شهربانی
تهران که
بعداً به نام
«کمیته مشترک»
شناخته شد،
منتقل کردند.
بار
دیگر سلولهای
اوین
در ۱۲ اسفند ۱۳۵۳ شاه تشکیل
حزب رستاخیز
را اعلام کرد
و تهدیدهایی
کرد که نشانه
افزایش سرکوب
و اختناق بود. در
آن زمان من
بعد از گشت در
زندانهای
مختلف، فلکه
شهربانی،
قصر،
برازجان، کمیته
مشترک و قزلقلعه،
دو سالی بود
که در زندان
قصر بودم. سه
روز بعد از
اعلام
«رستاخیز» بود
که مرا به
همراه یک گروه
۳۳ نفری از
زندانیان
بندهای مختلف
قصر به اوین منتقل
کردند. این
بار در سلولهای
جدید، که
امروز به ۲۰۹ معروف است،
تک و تنها
قرار گرفتم.
این انتقال جمعی
و انفرادی
کردن همگی
بدور از
نگرانی نبود.
آیا این
انتقال، با
تأسیس حزب
رستاخیز و
تهدیدات متعاقب
آن بیارتباط
نبود؟
۳۰ و یا ۳۱ فرودین
۵۴ بود که
روزنامهای
را به سلولم
آوردند که خبر
کشته شدن نه
تن از یاران
ما را درج
کرده بود:
بیژن جزنی،
مشعوف کلانتری،
عباس سورکی،
عزیز سرمدی،
حسن ضیاءظریفی،
احمد جلیل
افشار، محمد
چوپانزاده
(همگی از گروه
جزنی)، کاظم
ذوالنوار و مصطفی
جوان خوشدل
(از سازمان
مجاهدین خلق
ایران)؛ یک
ماه و نیم پیش
بود که همگی
با هم به اوین
منتقل شده
بودیم.
خبر به
سرعت از طریق
مرس در سلولها
چرخید. بهت و
خشم عجیبی ما
را فراگرفته
بود. بهت از
کشته شدن رفقا
و همبندیهامان
و خشم از
دروغی وقیح
برای توجیه
جنایت: «۹ زندانی
درحال فرار
کشته شدند.» یک
بار دیگر مرگ،
سایهاش را در
سلول و راهرو
گستراند و فضا
را از آن خود
کرد.
----------------------------------------------------------------------------------------------
من به
تصادف این
نوشته رفیق
دیرینه و
عزیزم فریبرز
سنجری را دیدم
و خواندم
(لینک زیر).
ازاو بسیار
سپاسگزارم که
به حافظه من
یاری رسانده
تا بتوانم چند
نکته را در
نوشته ام با عنوان
” من مرگ را
دیدم” تصحیح و
تدقیق کنم:
۱- من
بسیار متاسف
هستم که حضور
رفیق علی رضا
نابدل در آن
اتاق به کلی
از حافظه من
پاک شده است ، تا
به آن حد که
فکر می کردم
من اصلا او را
ندیده ام. به
رغم آن چه که
فریبرز نوشته
است و اشارات
دیگری که از
رفقای حاضر در
آن جمع برای
حضور و یا عدم
حضور نابدل
دنبال کرده ام،
هنوز هم نمی
توانم چهره و
رفتار او را
در آن اتاق
عمومی اوین به
خاطر بیاورم و
جز شرمندگی
پاسخی برای آن
ندارم.
۲- آن
چه را که
درباره
مقاومت ها و
ضعف های رفقا
نابدل و مناف
فلکی نوشته
ام، طبعا به
میزان حافظه ضعیف
من بر می گردد
و تصحیح می
کنم که در آن
اتاق عمومی و
از رفقا شنیدم
که رفیق مناف
فلکی بنا به
خواست خودش
نمی خواسته که
به جمع آورده
شود و این امر
درباره رفیق نابدل
صدق نمی کند.
۳- متاسفم
از این که
حافظه ام یاری
نداده است که اسامی
دیگری از
رفقای چریک
فدائی را که
در آن اتاق با
هم بودیم را
ذکر کنم؛ باید
سپاسگزار رفیق
سنجری بود که
با حافظه خوبش
اسامی آنها را
در این نوشته
خود ذکر کرده
است.
۴- در
نوشته من آمده
است : ” در این اتاق
بود که مطلع
شدیم که گروه
دیگری هم
تشکیل شده که
خط مشی چریکی
را در دستور
کار خود دارند
ولی با دیدگاه
اسلامی”؛
تصحیح می کنم
که من و نه “ما”!
این بی دقتی
ناشی از آن
است که چون من
درسلول بودم و
بی خبرازهمه
حوادث، تنها
با آمدن به
اتاق عمومی
بود که از این
موضوع برای
اولین بار
مطلع شدم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
ملاحظاتی
در رابطه با
نوشته اصغر
ایزدی به نام
"من مرگ را
دیدم"!
اخیرا
در سایت
"زمانه"
مطلبی درج شده
است تحت عنوان
"من مرگ را
دیدم" که
نویسنده،
اصغر ایزدی در
آن به گوشه ای
از خاطرات خود
در دورانی که در
اوین زندانی
بوده،
پرداخته است.
از قرار ، این
مطلب برای
کمپینی تحت
نام "یک خاطره
از اوین" که
"با همکاری
"زمانه"
برگزار" شده و
مورد
پشتیبانی
تعدادی از
فعالین سیاسی
قرار گرفته،
نوشته شده
است.(1)
در
مقاله "من مرگ
را دیدم"
نویسنده ضمن
بیان خاطراتی
از زندان اوین
در سال 1350 دچار
اشتباهاتی
شده و در مواردی
مطالب غیر
واقعی مطرح
کرده است که
من در این جا
قصد توضیح در
مورد برخی از
آن ها را دارم. البته
در سال های
اخیر شاهد
اظهار نظرات و
خاطره گوئی
های اشتباه
آمیز و غیر
واقعی کمی
نبوده ایم که
من به نوبه
خود تا کنون
به برخی از آن
ها پرداخته
ام. اما آن چه
این بار مرا
وادار به
نوشتن و واکنش
نسبت به نوشته
اصغر ایزدی
کرده این
واقعیت است که
او یکی از شاهدان
زنده برخی از
رویدادها در
دوران طولانی
زندانش در
زندان های شاه
بوده است. او
که در سال 50 به
دلیل ارتباط
با چریکهای
فدائی خلق دستگیر
شده و زیر
شدید ترین
شکنجه ها قرار
گرفته و از
افشای
اطلاعات خود
سر باز زده بود
، در آن سال ها
به عنوان یک
زندانی سیاسی
مقاوم از چهره
های شناخته
شده چریکهای
فدائی خلق به
شمار می رفت(2) و
به همین
اعتبار چه بسا
که اظهارات او
در آینده مورد
استناد کسانی
قرار گیرد که
همواره نشان
داده اند که
برای کوبیدن
خط اصیل
چریکهای
فدائی و مخدوش
کردن چهره
مردمی آن ها ،
به هر وسیله
ای متوسل می شوند.
بنابراین چه
برای جلوگیری
از چنین سوء
استفاده هائی
و چه به منظور
ثبت درست
مسایل تاریخی
در جنبش
انقلابی مردم ایران،
تصحیح
اشتباهات
موجود در
نوشته "من مرگ
را دیدم" امری
ضروری است و
از این روست
که من وظیفه
خود می دانم
که با نوشتن
مطلب حاضر نادرستی
ها و ناروشنی
های موجود در
مطلب مذکور را
تذکر دهم.
در
سال های اخیر
چه نیروهای ضد
انقلابی
شناخته شده و
چه افرادی با
ماهیت طبقاتی
بورژوائی و
خرده
بورژوائی که
با هر ادعائی
که داشته اند
مسأله شان حفظ
نظم سرمایه
داری حاکم بر
ایران است به
بهانه و تحت
عنوان مقابله
با "خشونت"،
روی کوبیدن خط
انقلابی
چریکهای فدائی
خلق متمرکز
شده اند. همان
طور که می
دانیم وزارت
اطلاعات
جمهوری
اسلامی نیز به
منظور فوق،
دست به کار
شده و در
کتابی که عرضه
کرد برای
تخطئه
چریکهای
فدائی خلق و
وارونه جلوه
دادن چهره
مردمی
انقلابیون
فدائی ، حتی
در متن
بازجوئی های
اسرای چریک
فدائی نیز دست
بُرد. یکی از
اهداف چنین
نیروهائی آن
است که به هر نحوی
که شده چهره
های شناخته
شده و محبوب
جنبش انقلابی
و مشخصاً
کمونیست های
فدائی در میان
توده ها را
مخدوش سازند.
از جمله آن ها می
کوشند این را
به دیگران
القاء کنند که
آن چه مدافعین
جنبش انقلابی
در باره شخصیت
های شناخته
شده این جنبش
گفته اند و می
گویند با واقعیت
انطباق ندارد.
در این میان
به خصوص پس از
انتشار کتاب
"چریکهای
فدائی خلق از
نخستین کنش ها
تا بهمن 1357" دو
تن از چریکهای
فدائی خلق،
رفقا علیرضا
نابدل و مناف
فلکی مورد برخورد
کینه جویانۀ
نیروهای
مذکور قرار
گرفته اند. آن
ها متضاد با
آن چه واقعیت
زندگی و مرگ افتخار
آفرین این دو
فدائی نشان
داد ، سعی
دارند آن ها
را کسانی که
گویا آن قدرها
هم بر آرمان
های خود
پایدار
نبودند معرفی
کنند.
متأسفانه در
نوشته اصغر
ایزدی نیز در
همین رابطه،
مطالب نادرست
و غیر واقعی
ای بیان شده
است که می
تواند در خدمت
اهداف ضد
انقلابی این
جماعت قرار
گیرد.
نویسنده
"من مرگ را
دیدم" در
جریان
بازگوئی خاطرات
خود می نویسد
که در اوائل
دی ماه سال 50 او
را به اتاق
عمومی ای در
اوین منتقل
کردند و می
گوید در آن
"اتاق حدود ۲۴ نفر
بودیم ". این
حدودا 24 نفر را
هم چنین معرفی
می کند: "از
چریکهای
فدایی خلق:
مسعود
احمدزاده،
مجید احمدزاده،
عباس مفتاحی،
اسدالله
مفتاحی، حمید
توکلی، سعید
آرین، مهدی
سوالونی،
بهمن آژنگ،
غلامرضا
گلوی، کریم
حاجیان سهپله،
فریبرز
سنجری، جواد
رحیمزاده
اسکویی، حسن
جعفری، مهدی
سامع، اکبر موید،
یحیا امیننیا،
اصغر عرب
هریسی، حسن
گلشاهی،
بهرام قبادی،
عبدالرحیم
صبوری،
محمدعلی
پرتوی، رحیم کریمیان
من و یک نفر از
سمپاتهای
شاخه مشهد که
گفته میشد
مشکوک به
خبرچینی است." و در
ادامه می
افزاید که: "از
اعضای رهبری
گروه هم در
جمع ما بودند
ولی دو نفر از
اعضای موثر،
مناف فلکی و
علیرضا نابدل
در این اتاق
نبودند. آن ها
در زیر شکنجه،
سرانجام
اطلاعاتی به بازجوها
داده و گویا
اظهار ندامت
کرده بودند و
آن طور که
گفته میشد
خودشان مایل
نبودند در جمع
زندانیان
دیگر باشند."
قبل از
پرداختن به
مساله اصلی
باید تذکر دهم
که رفقائی که
به وسیله
ساواک در آن
اتاق جمع شده
بودند از
تعدادی که
نویسنده نام
برده بیشتر بودند.
برای نمونه
رفقائی مانند
محمد تقی زاده چراغی،
سید علی نقی
آرش، جعفر
اردبیلچی،حسن
سرکاری، تقی
افشانی،
عبدالعلی
توسلی و حمید(قاسم)
ارض پیما و ... از
قلم افتاده
اند که از
قرار او
فراموش کرده
است که نام آن
ها را ذکر کند. همان
طور که این را
هم فراموش
کرده که اسم
فامیل رفیق
عزیزمان سعید
از شاخه مشهد،
سعید آریان می
باشد و نه
سعید آرین. البته
با توجه به
گذشت زمان
چنین مواردی
از فراموشی
امر عجیبی
نیست و من روی
آن ها مکث نمی
کنم. اما آن چه
که عجیب است
این ادعای
اوست که مطرح
کرده است که
اولا: "دو نفر از
اعضای موثر،
مناف فلکی و
علیرضا نابدل
در این اتاق
نبودند." و
ثانیا: "آن طور
که گفته میشد
خودشان مایل
نبودند در جمع
زندانیان
دیگر باشند."
اتفاقاً
درست، نشان
دادن عدم صحت
این ادعاها
اصلی ترین
انگیزه من
برای نوشتن
این سطور می
باشد.
در سال 1350
وقتی که ساواک
تعدادی از
زندانیان سیاسی
متعلق به
چریکهای فدائی
خلق را در
اتاق شماره
پنج اوین قدیم
(بعدها زندان
جدیدی در اوین
ساختند که در
شهریور 1353 افتتاح
شد و از آن به
عنوان اوین
جدید یاد می
شد) جمع کردند
یکی از آن ها
رفیق علیرضا
نابدل بود که
یکی از رفقای
برجسته آن جمع
به شمار می
رفت و اتفاقاً
من افتخار
دیدن او را
برای اولین
بار در همین
اتاق پیدا
کردم. بنابر
این با توجه
به این که بر
خلاف گفته ایزدی
رفیق علیرضا
نابدل در آن
اتاق حضور
داشت. این
ادعای او هم
که: "آن طور که
گفته میشد
خودشان مایل
نبودند در جمع
زندانیان
دیگر باشند"
سخنی نادرست
بوده و اساسا
تطابقی با واقعیت
ندارد؛ و چون
غیر واقعی است
پس دیگر لازم
نیست از
گوینده چنین
روایتی سئوال
شود که وقتی
می نویسد
"گفته می شد"
منظورش از طرف
چه کسانی است؟
به عبارت روشن
تر چه کسانی
چنین می گفتند؟ زندانی
ها و یا
ساواکی ها؟ اگر
منظور
زندانیان است
، واقعیت این
است که وقتی
ساواک ما را
در آن اتاق
جمع کرد کاری
به تمایل ما
نداشت و به ما
نگفتند که می
خواهیم شما را
به چنین اتاقی
ببریم تا ما
هم تمایلمان
را بیان کنیم.
ثانیا پس از
جمع شدن در آن
اتاق هم ما امکانی
نداشتیم که از
نظر و تمایل
رفقائی که در آن
اتاق حضور
نداشتند مطلع
شویم. از سوی
دیگر روشن است
و هر کسی می
داند که ساواک
همه ما را
بدون این که
از قبل به ما
اطلاع داده
باشد در آن
اتاق جمع کرده
بود. بنابراین
جدا از این که
رفیق نابدل در
آن اتاق حضور
داشت اما حتی
اگر هم نبود -
مانند رفیق
مناف که به آن
اتاق آورده
نشده بود - این
امر از اراده
خودش خارج
بود، همان طور
که در همان زمان
رفقای دیگری
هم در اوین
بودند که با
این که در
ارتباط با
چریکهای
فدائی خلق
دستگیر شده
بودند اما در
آن اتاق
نبودند و
اتفاقا وقتی بعداً
از وجود چنان
جمعی در اتاق
شماره پنج مطلع
شدند از صمیم
قلب آرزو می
کردند که ای
کاش آن ها هم
در آن اتاق می
بودند. این
امر شناخته
شده ای است که
در ساواک این
زندانی نبود که
تعیین می کرد
در کدام سلول
و در کدام
اتاق باشد و
به واقع این
بازجو ها
بودند که بنا
به سیاست شان
آن اتاق یعنی
اتاق شماره
پنج را شکل داده
بودند. در
همین رابطه
سیاست آن ها
در گفته های
بعضی از شکنجه
گران آشکار می
شد. مثلاً
مصطفوی یکی از
جلادان آن
زمان ساواک به
رفیق اسدالله
مفتاحی گفته
بود: "آتشی درست
کرده ایم تا
ببینیم افراد
چگونه از آن
عبور می کنند".
اصغر
ایزدی در مقاله
مورد بحث
نوشته است که "البته
علیرضا نابدل
یک بار هم
اقدام به
خودکشی کرده
بود. در این
اتاق بود که
دانستم کسی که
روز چهارم
آبان در
انفرادی زندان
اطلاعات
شهربانی،
فریاد "مرگ
برشاه" سر
داد و چند
نفری از جمله
من با او همصدا
شده بودیم،
علیرضا نابدل
بود. او و مناف
فلکی هم به
همراه دیگر
چریکها
اعدام شدند." نه
تنها واقعیت
اقدام به
خودکشی رفیق
نابدل بلکه
همین فاکتی که
ایزدی از این
رفیق نقل می
کند که درست
در روز چهارم
آبان، روز
تولد شاه از سلول
انفرادیش
فریاد مرگ بر
شاه سر داده
بیانگر نهایت
شجاعت یک
فدائی و
پایبندی او به
آرمان های
انقلابی اش می
باشد و مشت
محکمی به دهان
کسانی می کوبد
که سعی در
مخدوش کردن چهره
های انقلابی
چریکهای
فدائی خلق را
دارند، کسانی
که با گفتن
این که او در زیر
شکنجه ضعف
نشان داده می
کوشند همه
مقاومت های
حماسی رفیق
نابدل که حتی
افسانه ای
جلوه می کنند
را از دیدها
کتمان سازند.
اما در مورد
نویسنده "من
مرگ را دیدم"
برای من که در
اتاق شماره پنج
حضور داشته و
چه در آن اتاق
و چه در سال
های بعد در
اوین با
او که در آن
سال ها مورد
احترام همه
رفقای فدائی
بود همزندانی
بوده ام تعجب
آور است که او
در حالی که
شهادت می دهد
که رفیق نابدل
در 4 آبان در
زندان شهربانی
شعار "مرگ بر
شاه" سر داده
که خود او هم
همراه با برخی
رفقای دیگر با
وی هم نوا شده
اند ، باز در
مورد چنین
رفیقی که در
شکنجه گاه
دشمن علیه شاه
جنایتکار آن
هم در روز
تولدش شعار می
داده می نویسد
که مایل نبوده
در "جمع
زندانیان دیگر"
باشد!
حال که
صحبت بر سر
خاطرات است
برای این که
به اصغر ایزدی
کمک کرده باشم
تا آن چه را که
شاهد بوده را
هر چه واقعی
تر در ذهنش
زنده کند ،
بگذارید به
یادش آورم که
وقتی با آمدن
رفقائی از
زندان
جمشیدیه سرود
"من چریک
فدایی خلقم"
به دست
زندانیان
اتاق شماره
پنج (اوین
قدیم) رسید
این، رفقا مسعود
احمدزاده و
علیرضا نابدل
بودند که دو
تائی در اتاق
مرتب قدم می
زدند و این
سرود را که از
کار های
فراموش نشدنی
سعید قهرمانی
بود اصلاح می
کردند. آن ها
بالاخره آن را به
عنوان سرود
چریکهای
فدائی خلق
تنظیم کردند و
ما در آن اتاق
همگی به طور
دسته جمعی
بارها آن را
خواندیم که در
عین حال خود
تمرینی بود
برای روز
دادگاه، کما
این که ما این
سرود را در "دادگاه
23 نفر" در
مقابل چشمان
حیرت زده
دادستان و
قاضی و رئیس و
رؤسای دادگاه
خواندیم. به
راستی چه
عاملی اصغر
ایزدی را بر
آن داشته که
از عدم حضور
رفیق نابدل با
همه برخوردهای
برجسته اش در
اتاق شماره 5
اوین سخن بگوید؟ آیا
گذشت این سال
های طولانی
باعث شده که
ایزدی چهره
متین و مردمی
رفیق نابدل،
این یار کارگران
و زحمتکشان در
آن اتاق را
فراموش کند؟
رفیقی که
همواره به
دلیل اوضاع
جسمی اش پارچه
ای دور سرش می
پیچید. نابدل
چه به دلیل
تیر خوردن در
زمان دستگیری
و چه به دلیل
اقدام به
خودکشی با
پرتاب خود از
پنجره اتاق
بیمارستان
شهربانی واقع
در خیابان
بهار تهران و سپس
تلاش برای
پاره کردن
روده های خود
که در اثر
سقوط از
ارتفاع از
شکمش بیرون
ریخته شده بودند
(این ها را من
قبل از آمدن
به اتاق شماره
5 می دانستم.
همان طور که
خیلی از
زندانیان
سیاسی هم مدت
کوتاهی بعد از
آن واقعه در
جریانش قرار
گرفته بودند)
و چه به دلیل
شکنجه های
وحشیانه ای که
تحمل کرده بود
از سلامت کامل
برخوردار
نبود و سردرد
های آزار
دهنده همواره
او را رنج می
داد.
شاید بد
نباشد که حالا
که به پارچه
ای که نابدل
دور سرش می
پیچید اشاره
کردم این را
هم اضافه کنم
که در سال 50 بازجو
های ساواک در
اوین وقتی
که برای بحث
در مورد
پرونده و
شخصیت زندانی
دور هم جمع می
شدند تا
ارزیابی
خودشان را در
باره آن
زندانی روشن
نمایند جهت
تفریح و خنده
، برای تعدادی
از رفقا اسم
گذاشته بودند.
آن ها درست به
همین دلیل که
علیرضا نابدل
همواره پارچه ای
دور سرش می
بست به او لقب
"چریک مجاهد"
داده بودند و
منظورشان از
مجاهد اشاره
به مجاهدین انقلاب
مشروطه در
تبریز و عکس
هائی بود که
از آن
انقلابیون با
شالی در سر
وجود داشت؛ و
یا به رفیق
علی نقی آرش
می گفتند
"چریک بی تربیت"
چون این رفیق
در زمان شکنجه
بازجوها (شکنجه
گران) را به
باد ناسزا
گرفته بود و
از این قبیل.
این خبر و این
نام گذاری ها
به وسیله یکی از
رفقا در
بازجوئی
شنیده شده بود
که در آن اتاق
به اطلاع
رفقای جمع
رسید و کلی
موجب خنده و
مزاح همه ما
گشت. جدا از
این، وقتی که
ایزدی در
خاطراتی که
نقل می کند به
برنامه سرود
خوانی در آن
اتاق اشاره
کرده و تاکید می
کند که "بیش از
همه شعرهای
علیرضا نابدل
به فارسی و
آواز ترکی
و...خوانده می
شد" اصولاً باید
از خود می
پرسید که شعر
های علیرضا
نابدل را چه
کسی جز خودش
برای آن جمع
می خواند؟ علاوه
بر این مگر
نابدل بار ها
و به درخواست
اکثر رفقا شعر
"وان تروی" را
برای رفقا
نخواند که با
در دست داشتن
ترجمه فارسی
اش - که به وسیله
رفیق بهمن
اژنگ انجام
شده بود - خودش
آن را به صورت
شعری زیبا
سروده بود؟
رفیق نابدل
این شعر را آن
چنان زیبا و
با احساس می
خواند که همه
تحت تاثیر
قرار می
گرفتند (به
خصوص آن جا که
قطعه "نام تو
بر، نامه حزب
را می خواند).
چطور چنین
امری از ذهن
اصغر ایزدی حذف
شده است؟! و
چطور می شود
چهره نابدل در
آن اتاق به
یاد ماندنی،
زمانی که ترانه -
سرودی که برای
یکی از نزدیک
ترین یارانش
یعنی رفیق
بهروز دهقانی
(که زیر
وحشیانه ترین
شکنجه ها در
اطلاعات
شهربانی بدون
این که رازی
را فاش کند
جان باخته
بود) تنظیم
کرده و به زبان
مادریش با یک
آهنگ
آذربایجانی
می خواند را
فراموش کرد؟
رفیق نابدل آن
ترانه - سرود
را با احساس
تمام می خواند
و ماها ترجیح بندش
را دسته جمعی
تکرار می
کردیم: "آی
آیدین، جان
آیدین...." (این
ترانه - سرود
چون به زبان
ترکی بود من
فقط از آن نام
آیدین که نام
مستعار رفیق
بهروز دهقانی
بود به یادم
مانده است).
بهروز دهقانی
اولین شهید
چریکهای فدائی
خلق بود که به
این نحو با
خواندن ترانه ای
که به یاد شخص
او سروده شده
بود به واقع
برایش در اتاق
شماره 5 اوین
قدیم از طرف
یارانش مراسم
گرامی داشت
گرفته شد.
با توجه
به یاد آوری
هائی که شد
کاملاً می توان
متوجه شد که
رفیق علیرضا
نابدل یکی از
رفقائی بود که
در آن اتاق
حضور داشت.
بنابراین
گفتن این که
"علیرضا
نابدل در این
اتاق نبود" به
دلیل این که در زیر
شکنجه ضعف
نشان داده بود
و مایل نبود در
جمع رفقا باشد
با واقعیت
انطباق ندارد.
نه تنها
انطباق ندارد
بلکه چنین
حکمی خواهی
نخواهی در
خدمت پیشبرد
مقاصد ضد انقلابی
نیروهائی
قرار دارد که
با برخورد مغرضانه
می کوشند با
عنوان کردن
ضعفی از این
رفیق در زیر
شکنجه های
وحشیانه،
مقاومت های
قهرمانانه و
حماسی او را
در سیاهچال
های رژیم شاه
کتمان کنند.
با نظر گرفتن
جسم زخمی رفیق
نابدل در اثر
تیر خوردن در
جریان
دستگیری و بدن
شدیداً آسیب
دیده و دست و
پای شکسته اش
به خاطر
انداختن خود
از طبقه سوم
بیمارستان و
در چنین
شرایطی اعمال
شکنجه های
بربر منشانه
ای که مأموران
ساواک و
شهربانی بر وی
اعمال می
کردند می توان
به طور برجسته
متوجه برخورد
مغرضانه و
مقاصد ضد
انقلابی چنان
نیروهای ضد مردمی
شد.
در مورد
رفیق مناف
فلکی ، گر چه
او در اتاق
مورد بحث نبود
اما دلیل این
امر هم اعتراف
او به قرار
رفیق مسعود و
گویا به همین
دلیل تمایل
خودش به در
جمع نبودن،
نبود. با
تاکید باید
گفت که این
برنامه ساواک
بود که برای
هر چه بیشتر
تحت فشار قرار
دادن مناف او
را به این
اتاق نیاورد و
نمی توان گفت
که خواست خودش
چنین بود.
تازه مگر
معیار ساواک
برای جمع کردن
رفقا در آن
اتاق میزان
مقاومت آن ها در
زیر شکنجه
بود؟ و
مگر مقاومت و عکس
العمل همه
رفقائی که در
آن اتاق بودند
نسبت به شکنجه
هم چون رفقای
کبیر، مسعود
احمدزاده و
عباس مفتاحی
بود که دوست و
دشمن را به
تحیر واداشته
بود؟ بالاخره
برخی از
رفقائی که که
دستگیر شده
بودند بر سر
قرار هائی
دستگیر شده
بودند که زیر
شکنجه لو رفته
بود. این
موضوعی است که
البته باید به
صورت جامعی در
جائی دیگر
مورد بررسی
قرار گیرد و
من در این جا برای
جلوگیری از
طولانی شدن
این مطلب ، از
آن می گذرم. تنها
باید تاکید
کنم که همان
طور که
زندانیان سیاسی
آن دوره می
دانند ، در
سال 50 شرایطی
برقرار بود که
اگر اکثر رفقائی
که تیرباران
شدند در
دادگاه کوتاه
می آمدند و
دفاع
ایدئولوژیک
نمی کردند،
این امکان برایشان
وجود داشت که
سرنوشت دیگری
پیدا کنند و اعدام
نشوند. با این
حال می بینیم
که رفیق مناف
با علم به این
واقعیت در
دادگاه از
آرمان های
کارگریش دفاع
کرد و با دفاع
ایدئولوژیکش
جانش را وثیقه
پیشبرد آرمان
هایش نمود و
همین واقعیت
نشان داد
کسانی که در
آن زمان گفتن قرار
در زیر شکنجه
را خیانت تلقی
می کردند، محق
نبودند.
در
نوشته "من مرگ
را دیدم"
موارد دیگری
هم هستند که
با واقعیت
انطباق
ندارند ، برای
نمونه نوشته
شده که: "در آن
زمان بیشتر
بحثها
درباره مسایل
تاکتیکی و
تکنیکی مثل
جایگاه شهر و
کوه در روند
مبارزه چریکی
بود. شاید در صحبتهای
چند نفری،
مثلا بین عباس
و مسعود به
بحثهای نظری
هم پرداخته میشد
ولی در سطح
عمومی اتاق
جایی نداشت".
با توجه به
تحولات فکری
ای که نویسنده
"من مرگ را دیدم"
در سال های
طولانی پس از
مقطع مورد
بحث، از سر
گذرانده برای
من روشن نیست
که "بحث های
نظری" در نزد
او چه بار و
مفهومی پیدا
کرده است! آیا به
نظر او می
بایست در آن
اتاق در مورد
امکان
ساختمان
سوسیالیسم در
یک کشور بحث
می شد و یا
شاید هم با
توجه به "بحث
های نظری" این
روز ها می
بایست از عدم
امکان چنین امری
صحبت می شد!؟ یا
انتظار این
است که می
بایست ضرورت
دیکتاتوری
پرولتاریا
برای گذار به
کمونیسم مورد
بحث قرار می
گرفت و یا
برای رد
دیکتاتوری
پرولتاریا
گفته می شد که
در آثار مارکس
چند بار کلمه "دیکتاتوری
پرولتاریا"
به کار رفته
است!؟ شاید
هم می بایست
آن جمع
انقلابی به امکان
"اصلاحات" در
رژیم شاه می
پرداختند تا ایزدی
راضی شود که
بنویسد که به
بحث های نظری هم
پرداخته شد و
به این مهم هم
بها داده شد!؟ اما بر
عکس چنین ادعا
و نظر نادرستی
، اتفاقا در
تمام مدتی که
ما در آن اتاق
جمع بودیم
همواره چه
بطور جمعی و
چه به صورت
چند نفری بحث
نظری جریان
داشت. جدا از
توضیح تاریخ
شکل گیری
چریکهای
فدائی خلق،
شرح چگونگی
ارتباط با
گروه جنگل و
سرانجام
پیوستن آن ها
به رفقا، در
باره تحلیل
تئوری مبارزه
مسلحانه نسبت
به چگونگی
گسترش سلطه
امپریالیسم
در ایران، در
باره انقلاب
سفید (اصلاحات
ارضی)، مرحله
انقلاب ، خط
مشی مبارزه و
چگونگی رسیدن
رفقا به ضرورت
مبارزه
مسلحانه بار
ها بحث شد. آیا
این بحث ها
بحث های نظری
نبودند؟ آیا
نقدی که رفیق
مسعود نسبت به
نظرات دبره ارائه
داد بحث نظری
نبود؟ هم
چنین در آن
جلسات رفیق
نابدل در مورد
دلائل انتخاب
نام چریکهای
فدائی خلق
برای تشکل
نوپائی که دست
اندرکار
پیاده کردن
تئوری مبارزه
مسلحانه بود،
(تئوری تدوین
شده توسط رفقا
احمدزاده و
پویان) صحبت
کرد که خود یک
بحث نظری کامل
بود و نشان می
داد که ارائه
دهنده اش تا
چه حد بر
مارکسیسم،
تئوری انقلاب
ایران و تاریخ
ایران تسلط
دارد و این
نام از چه
پشتوانه
تاریخی - نظری
برخوردار است.
جالب است که
نویسنده این
خاطرات در جای
دیگری از
مقاله خود
نوشته است که: "بحث
نظری و چشمانداز
خط مشی مبارزه
مسلحانه، بحثهایی
که سالهای
بعد در زندان
منجر به نقد
این مشی از
طرف عدهای از
ما شد، در آن
زمان مطرح
نبود." اولا
در آن اتاق ،
نویسنده کتاب
مبارزه مسلحانه
هم استراتژی
هم تاکتیک
حضور داشت و
در مورد این
تئوری و آن چه
در کتابش
ارائه داده
بود صحبت می
کرد پس نمی
توان مدعی شد
که: "بحث نظری
و چشمانداز خط
مشی مبارزه
مسلحانه"
مورد بحث قرار
نگرفت. اما
این واقعیتی
است که در آن
جمع هیچ
پیش گوئی وجود
نداشت تا
دانسته شود
بحث هائی که
"بعد ها در
زندان ها در
رد مبارزه
مسلحانه گفته
شد" چگونه بحث
هائی خواهد
بود . البته در
آن زمان و در
آن اتاق کسی
تردیدی در
درستی خط مشی
مبارزه
مسلحانه
نداشت که
بخواهد در رد
این تئوری
پیشرو هم نظری
مطرح کند.
در
"من مرگ را
دیدم" به
شکنجه های
رفقا مسعود احمدزاده
و عباس مفتاحی
هم اشاره می
شود و در مورد
عباس نوشته
شده که :" عباس
مفتاحی اقسام
شکنجهها از
جمله تجاوز با
باتوم یا شاید
هم بطری را
متحمل شده بود." در
حالیکه در
مورد عباس
شکنجه از حد
تجاوز با
باطوم و بطری
فراتر رفته و
آن طور که
خودش در آن
اتاق تعریف
کرد بازجوهای
ساواک برای در
هم شکستن
روحیه تزلزل
ناپذیر او و
به منظور در
هم شکستن
مقاومت بی
سابقه اش در
زیر شکنجه از
طریق شخص
حسینی یعنی
استوار محمد
علی شعبانی به
او تجاوز کرده
بودند. عباس
مفتاحی این
رهبر کبیر
چریکهای فدائی
خلق و یکی از
بنیانگذاران
اصلی آن، 26 روز
تمام زیر
شکنجه بود و
شکنجه گران در
طول 15 روز از
این مدت حتی
او را از روی
تخت شکنجه
پائین
نیاوردند.
بازجو های
ساواک که این
روز ها بی بی
سی وظیفه
تطهیر چهره آن
ها را به عهده
گرفته و کسانی
هم به عنوان
زندانی سیاسی
سابق در این
بساط برایش می
رقصند، برای
این که امکان
یابند رفیق
عباس را بیشتر
شکنجه کنند سه
بار روی پای
وی عمل جراحی
کرده بودند.
در
مطلب فوق
الذکر هم چنین
گفته می شود
که: "رفقای
رهبری پیشبینی
میکردند که
گرچه گروه به
دلیل کشته شدن
پویان و دستگیری
مسعود
احمدزاده با
مشکلاتی به
لحاظ رهبری
فکری مواجه
خواهد بود،
ولی بقا و
تداوم گروه با
بودن حمید
اشرف ادامه
خواهد یافت."
این سخن نیز
با واقعیت
انطباق ندارد.
رفقای رهبری
با همه وجود
بر تداوم راهی
که آغاز کرده
بودند ایمان
داشتند اما
هیچ وقت جهت
این تداوم به
فرد خاصی اشاره
نمی کردند به
خصوص که تجربه
مبارزه چریکی تا
آن زمان نشان
داده بود که
هیچ تضمینی
برای تداوم
طولانی عمر
چریک وجود
ندارد. البته
در مورد
قابلیت رفقای
خارج از زندان
صحبت می شد و
در همین رابطه
از رفیق عباس
جمشیدی رودباری
به عنوان یک
رفیق با
قابلیت
تئوریک و از
رفیق حمید
اشرف به عنوان
یک رفیق با
قابلیت تشکیلاتی
صحبت به میان
آمد. اتفاقاً
در بحث مربوط
به گروه جنگل،
رفیق عباس
مفتاحی ضمن
تأکید بر
برخورداری
رفقا مسعود و
پویان از دید
استراتژیک
نسبت به
مبارزه
مسلحانه در
مورد رفیق
حمید اشرف گفت
که این رفیق
فاقد دید استراتژیک
از این مبارزه
می باشد و دید
او بیشتر
تاکتیکی است.
و وقتی از او
سئوال شد که
پس خودت چی،
رفیق عباس به
شوخی گفت: خُب
دید من هم
نیمه استراتژی
- نیمه تاکتیک
است (شوخی بر
مبنای عبارت
نیمه فئودال -
نیمه
مستعمره). جا
دارد به این
نکته هم در
این جا اشاره
کنم که رفیق
حمید اشرف
گرچه یکی از
رفقای با
سابقه و فعال
در گروه جنگل
بود و هم چنین
در مقطع مورد
نظر تنها عضو
باقی مانده
مرکزیتی بود
که حال همه
اعضای آن یا
کشته شده و یا
دستگیر و در
انتظار
تیرباران
بودند اما او
در آن زمان به
هیچ وجه
موقعیتی که
بعدها در
جریان سال ها
زندگی مخفی
پیدا کرد را
نداشت. از این
رو آن چه بعد
ها واقع شد را
نمی توان به
حساب گذشته و آن
چه در آن زمان مطرح بود
گذاشت. در آن
اتاق از هشت
رفیق که اسامی
شان برای ساواک
روشن شده بود
نام برده شد
که عبارت
بودند از رفقا
حمید اشرف،
حسن نوروزی،
عباس جمشیدی رودباری،
احمد ذیبرم،
علی اکبر
جعفری، محمد صفاری
آشتیانی، فرخ
سپهری و رفیق
دختری که هویت
اصلی اش برای
ساواک روشن
نبود. بعد ها
معلوم شد که
او رفیق شیرین
معاضد (فضیلت
کلام) بود.
از بی
دقتی های دیگر
این نوشته یکی
هم این است که
نویسنده می
گوید که در
این اتاق بود
که مطلع شدیم:
"که گروه
دیگری هم
تشکیل شده که
خط مشی چریکی را
در دستور کار
خود دارند ولی
با دیدگاه
اسلامی. در آن
زمان تعداد
زیادی از
اعضایشان –
قبل از شروع
هرنوع عملیات
مسلحانه -
دستگیر شده
بودند. بعدها
این گروه نام
سازمان
مجاهدین خلق
را بر خود
نهاد" آن
چه در این جا
در مورد
سازمان
مجاهدین و این
که رهبرانش
قبل از شروع
هر نوع عملیات
مسلحانه ای
دستگیر شده
بودند نوشته
شده ، درست
است ولی
مجاهدین در
اول شهریور
ماه آن سال دستگیر
شدند ، در
حالی که خود
نویسنده می
گوید که در
اوائل دی ماه
ساواک تعدادی
از چریکهای فدائی
را در آن اتاق
جمع کرد. در طی
این مدت و قبل
از جمع کردن
ما در اتاق
شماره پنج
اوین (قدیم) زندانیان
سیاسی از به
وجود آمدن
سازمان
مجاهدین مطلع
بودند. کما
این که خود من با
تعدادی از
رهبران و
اعضاء این
سازمان در اوین
از جمله رضا
رضائی، علی
میهن دوست،
محمد بازرگانی
و... هم اتاق
بودم و می
دانم که رفیق
مسعود با یکی
از رهبران
مجاهدین هم
سلول بود و یا
تعداد دیگری
از رفقائی که
در اتاق حضور
داشتند هم قبل
از این اتاق
با اعضای مجاهدین
هم سلول و هم
اتاق بودند . پس
همه ما در این
اتاق نبود که
از دستگیری
مجاهدین آگاه
شدیم.
می
شد به موارد
دیگری هم که
در این خاطره
نویسی با
واقعیت
انطباق
ندارند اشاره
کرد. اما چون
نمی خواهم این
مطلب طولانی
شود از آن می
گذرم و توجه
خواننده را به
این نکته جلب
می کنم که داستان
سرائی در باره
رفقا علیرضا
نابدل و مناف
فلکی و هم
چنین گویا
بیسوادی چریکها
و عدم اهمیت
دادن آن ها به
مباحثات
تئوریک، برخی
از محور های
تهاجم
نیروهای ضد
انقلاب به
چریکهای
فدائی خلق می
باشد که البته
از سوی نیروهای
اپورتونیست و
دوستان نادان
خلق هم تکرار
شده است. این
خطوط را در
کتابی که
وزارت اطلاعات
در بهار سال 87
علیه چریکهای
فدائی تحت
عنوان
"چریکهای
فدائی از
نخستین کنش ها
تا بهمن 57" منتشر
نمود به روشنی
می توان
مشاهده کرد.
این کتاب از
زمان انتشارش
به منبعی جهت
تخطئه چریکهای
فدائی خلق
تبدیل شده و
هر از چند
گاهی قلم به
مزدان جمهوری
اسلامی با
عاریه گرفتن
نکاتی از آن
می کوشند بخشی
از تاریخ چریکهای
فدائی خلق و
در واقع بخشی
از تاریخ مبارزات
مردم ما را
لجن مال
نمایند. در
آخر امیدوارم
توضیحات داده
شده از طرف من
در سطور فوق مانعی
در مقابل
نیروهای
مرتجع ایجاد
کند که خواهند
کوشید خاطرات
اصغر ایزدی در
"من مرگ را دیدم"
را به وسیله
ای برای وارونه
جلوه دادن
چهره کمونیست
هائی تبدیل
کنند که برای
رفاه و آزادی
و کلاً سعادت
توده های محروم
و ستمدیده
ایران به هر
تلاش انقلابی
دست زدند و
جان شیرین خود
را نیز در این
راه فدا کردند.
17
شهریور 1394- 8
سپتامبر 2015
زیر
نویس ها:
(1)
اسامی برخی از
کسانی که در کنار
اصغر ایزدی از
این کمپین
پشتیبانی می
کنند به شرح
زیر می باشد:
فرخ نگهدار،
محمد نوریزاد،
عیسی سحرخیز،
شیرین عبادی،
مهدی فتاپور و
تعداد دیگری
از اکثریتی ها
و ... که نگاهی به
مواضع و خوش
خدمتی آن ها
به رژیم
جمهوری
اسلامی در
گذشته و حال
نیازی به
توضیح بیشتر
در باره ماهیت
این کمپین
باقی نمی
گذارد.
(2)
متاسفانه علی
اصغر ایزدی
نتوانست این
موقعیت را حفظ
کند و با شروع موج
انکار درستی
مبارزه
مسلحانه در
زندان های شاه
او نیز به این
موج پیوست. در
بستر بحث های مغلطه
آمیزی که در
زندان علیه
تئوری مبارزه
مسلحانه وجود داشت
او با تکیه بر
نقل قول سر و
دم بریده ای
از یک کتاب به
نام "دیکشنری
فلسفه" به این
نتیجه رسیده
بود که شرایط
عینی انقلاب
همان وضعیت انقلابی
است و چون در
آن زمان وضعیت
انقلابی در
ایران وجود
نداشت نتیجه
گرفت که پس
نظرات رفیق
مسعود
احمدزاده
نادرست است.
به این ترتیب
وی تئوری
مبارزه
مسلحانه که
هزاران فاکت
بر درستی اش
گواهی می داد
را در مغایرت
با واقعیات
عینی جامعه
اعلام نمود.
ایزدی بعد از قیام
بهمن به جمع
شکل دهنده
سازمان راه
کارگر پیوست و
کاندیدای این
سازمان در
انتخابات مجلس
شد. البته او
بعد ها و در
دوران تبعید
از همین
سازمان هم جدا
شد.