دور تازه ای از  تضادهای امپریالیستی

 

پیروزی دونالد ترامپ، سوپر میلیاردر آمریکائی،  در انتخابات دوره ای ریاست جمهوری آمریکا در ماه نوامبر سال جاری،  در سراسر جهان، انبوهی از انسان های نگران سرنوشت بشریت، به ویژه در اروپا  را در بهت و حیرت  فرو برد و بسیاری را به شگفتی واداشت که چرا نیمی از شهروندان آمریکائی، به ویژه کارگران و زحمت کشان، به این آسانی فریب می خورند و به دشمن سوگند خورده ی خود روی می آورند و چرا بخشی از زحمت کش ترین لایه های سفید پوستان، بار دیگر، قدمی پس می کشند و به سیاست تشدید تبعیض نژادی، تشدید استثمار  و  تشدید رقابت های امپریالیستی رای می دهند، تا بخشی از دست آوردهای تاریخی خود را به تاراج دهند و تقدیم کلان سرمایه داری نمایند. آنان به چهره ای رای داده اند که به طبل نژادپرستی می کوبد و با گستاخی از اخراج مهاجران در کشوری سخن می گوید که بنای اش با مهاجرت است و بومیان اصلی اش  سنگ تیپاخورده!

در پیوند با این روی داد ناخوش آیند، دو پرسش اساسی هم چنان مطرح است. پرسش نخست این که راز این پیروزی در چیست؟ و پرسش دوم چشم انداز تیره ی کنونی در پرتو شعارهای انتخاباتی ترامپ، که با چشم انداز گزینش وزیران و هم کاران آتی اش تیره تر می شود، به کجا خواهد کشید و وی با چه پشتوانه ای، و با چه بهائی،  بخشی از شعارهای فاشیستی و رقابت های  امپریالیستی خود را پیش خواهد برد؟

در جهموری اسلامی ایران که در هر دوره ی انتخاباتی، بخشی از مردم را با فریب، دروغ پردازی، زیر فشار گذاشتن، نیرنگ و یا تهدید  در تنگنا می گذارند تا در میان چهره هائی که مورد پذیرشان نیست، دست به انتخاب بزنند، رای دهنده گان از این شعور برخوردارند، تا از میان بد وبدتر و یا بد و بدترها، با یورش خود به پای صندوق های رای و گزینش بد، راه ورود بدتر، یا بدترها را سد کنند. در گزینش محمد خاتمی در برابر علی اکبر ناطق نوری، در گزینش میرحسین موسوی در برابر احمدی نژاد، که احمدی نژاد پیش از شمارش آرا از صندوق بیرون آمد  و در گزینش شیخ حسن روحانی، در برابر نامزدهای مورد تائید خامنه ای، انبوهی از رای دهنده گان با عافیت جوئی خود، بین بد و بدتر، یا بدترها در همان مرحله ی نخست،  بدترها را نومید و خانه نشین ساختند. اما چرا در ایالات متحده ی آمریکا، رای دهنده گان، هر چند یک بار، بین بد و بدتر، فریب بدتر را می خوردند، به استقبال بدتر می شتافتند و به بدتر رای می دهند، برای نمونه بین "کارتر" و  "ریگان"، بین  " الگور" و "بوش کوچک " و این بار، بین "هیلاری کلینتون" و "دونالد ترامپ"، این گونه گزینش، پیش از هر چیز، نشانه ای است از پائین بودن درک سیاسی انبوهی از رای دهنده گان!

انتخاباتی  ناخوش آیند، در چهارچوب نظام، در درون، شبه دموکراتیک بزرگ ترین ابرقدرت امپریالیستی جهان، که بی گمان،  ماه ها و سال ها هم چنان مورد مناقشه خواهد بود با پرسشی جدی  که چرا در برابر چهره ی متین تری مانند هیلاری کلینتون، از حزب دموکرات، با پیشینه ی  دو دوره سناتوری نیویورک و سمت وزارت، آن  هم وزارات مهمی چون امور خارجه! به شخصیتی رای داده اند که  تجربه ی سیاسی ندارد و تجربه ی اقتصادی اش  کسب دلار است به مرموزترین شیوه ی ممکن!. میلیاردها دلاری که با مشارکت در بورس املاک و دایر ساختن قمارخانه  کسب نموده و در پرتو فرار از پرداخت های مالیاتی و به بهای تشدید استثمار کارگران و خانه خرابی انبوهی از شهروندان آمریکائی و غیر آمریکائی انباشته است.

اگر چه مقدم بر دور نهائی گزینش چنین شخصیتی به عنوان رئیس جمهور، حتا در دور مقدماتی  هم در برابر پرسش است که چرا، از میان ده، دوازده نامزد جمهوری خواه، با پیشینه ی سناتوری، یا فرمانداری ایالتی،  چهره ی ناشناخته ی لاف زنی میدان دار می شود و می تواند با شعارهای تند عوام فریبانه، رقیبان خود را یکی پس از دیگری از دور رقابت خارج سازد. آیا نمی توان گفت بخشی از مردم از سیاست مداران حرفه ای و یاوسرائی های آنان خسته شده اند و با خودفریبی بر چهره های مردم فریب غیرسیاسی یا نیمه سیاسی رای می دهند و نیز نمی توان پنداشت که دور، دور میلیاردرها است.

از این که دور، دور میلیاردرها شده و پس از زوال اردوگاه سوسیالیستی، از  دو دهه ی پیش، شماری از میلیاردرها، در هر گوشه ی جهان یک شبه به پا خاسته، با برپائی احزاب یک شبه، تکیه بر باشگاه میلیاردرها و میلیونرها  و بسیج توده های ناآگاه،  سیاست مداران قدیمی را ــ که البته پرونده ی درخشانی هم ندارندــ کنار می زنند  و پست های کلیدی را از آن خود و شرکا می سازند؛ امروزه روز، چندان شگفتی به بار نمی آورد. برلسکونی در ایتالیا، پتروشنکو در اوکرائین، فوجی موری در پرو، و  پیرنه در شیلی، نمونه هائی هستند که از این پیش در پرتو سرمایه های بادآورده ی خود به مقام ریاست دولت و یا ریاست جمهوری رسیده اند،  تا با کسب پست های کلیدی با دست گشاده تری بر ثروت خود بیفزایند.   اما در آمریکا که مانند کشورهای اروپائی محدودیت دریافت کمک وجود ندارد. فردی می تواند وارد کارزار انتخاباتی شود که پول بیش تری جمع کند و تبلیغات گسترده تری راه بیندازد

 در چند دوره ی گذشته هم، چند نفری از میلیاردرهای آمریکائی به میدان آمدند اما با پای بندی به چهارچوب برنامه های حزب جمهوری خواه، نتوانستند و یا نخواستند به شیوه ترامپ، با بهره گیری از کارمندان ارشد پلیس فدرال و پشتیبانی نه چندان پنهان دست گاه های جاسوسی روسیه به کاخ سفید راه یابند.   

یک نکته را هم نباید از نظر دور داشت که سبک انتخابات، چه انتخابات نماینده گی برای پارلمان ها و شهرداری ها و چه انتخابات مستقیم، رئیس جمهور یا شهردارها، یا فرمانداران ایالتی و منطقه ای،  در کشورهای بورژواــ لیبرال به بن بست نسبی رسیده  و بیش از نیمی از شهروندان مشارکت در انتخابات و گزینش این شخصیت و یا آن شخصیت را بی هوده می پندارند. به ویژه در آمریکا، که بیش از نیمی از رای دهنده گان، یعنی رقم صد میلیونی دارنده گان حق رای، در انتخابات ریاست جمهوری شرکت نمی کنند. در کشورهای اروپائی هم که میزان مشارکت شهروندان در انتخابات نسبت به آمریکا  بالاتر است گاه شرکت کننده گان در انتخابات به زیر پنجاه در صد می رسد و از آن جا که پای گاه انتخاباتی احزاب کم و بیش ثابت است، هر جریانی که بتواند بخشی از بی تفاوت ها و یا رای دهنده گان سیار را جذب کند، کفه ی ترازو را به سمت خود بر می گرداند.

در ایالات متحده ی آمریکا، به طور نسبی سفیدهای اروپائی تبار، پشت نامزدهای جمهوری خواهان هستند و رنگین پوستان آفریقائی، آسیائی، بومیان و مهاجران آمریکای لاتین ذخیره ی حزب دموکرات! اما در این انتخابات، به همان نسبت که خانم کلینتون از بسیج پای گاه حزبی خود ناتوان بود، ترامپ با شعارهای فاشیستی و نژادپرستانه، انبوهی از کارگران و زحمت کشان سفیدپوست را چه در جریان رقابت های دور مقدماتی و چه در جریان رقابت نهائی به سود خود بسیج نمود.

اگر چه پیروزی دونالد ترومپ را باید تا حدودی به حساب شیوه ی انتخابات و گزینش نماینده گان صاحب کارت انتخاباتی برای گزینش رئیس جمهور دانست که گاه با وجود تفاوت فاحش شماره مجموعه ی  آرای طرفین، چه بسا برنده ی انتخابات کسی باشد که در مجموع رای کم تری هم داشته باشد. اما اهمیت این قضیه در آن است که ترامپ توانست در مجموع، به پنجاه در صد آرا دست پیدا کند در حالی که  اگر حتا سی  در صد رای دهنده گان هم به ترامپ رای می دادند، باز هم نمی توانست که مایه ی شگفتی نباشد. زیرا ترامپ جز اهانت های گستاخانه به رقیبان، جز دروغ های گوبلزی، جز دشمنی آشکار با دست آوردهای علمی و طرح های به بود محیط زیست و تاکید بر گسترش بهره برداری بیش تر از زغال سنگ  و نفت،  وعده های پوچ برای اشتغال زائی، شعارهای کینه توزانه علیه مسلمانان و مهاجران، چیزی برای گفتن آرائه نمی داد و اگر هم تنها بر بخشی از وعده های خود پای بند باشد، بزرگ ترین شکاف ممکن را د رجهان و آمریکا پدید خواهد آورد. آن چه که در این هنگامه اهمیت دارد نقش نهادهای دیگر آمریکا و جهان است که تا چه اندازه بتواند سنا و کنگره را به سوی برنامه های خود جلب کند و یا دیوان عالی کشور را با ترکیبی از دموکرات ها و جمهوری خواهان!    

کم ترین بازتاب پیروزی ترامپ، از یک سوی بالا آمدن مد نژادپرستی و گسترش دامنه ی راست گرایان شبه فاشیستی در پنج قاره ی جهان است،  در درون جامعه ی آمریکا، اوج گیری  تمایز طبقاتی، زیر فشار نهادن رنگین پوستان و مهاجران آمریکای لاتین  و در کشورهای اروپائی و استرالیا، پناه جویان اسیائی و افریقائی!

در میان انبوه شعارهای عوام فریبانه، گزافه گوئی ها  و لاف زنی های ترامپ، یکی هم لغو قراردادها و امتیازهای بازرگانی است. قراردادها و امتیازهای دو جانبه  و چند جانبه ای  که دولت های پیشین با تلاش زیاد کسب نموده اند و سنگینی وزنه ی آن ها به جانب آمریکا است.  وی ادعا دارد به قراردادهای بازرگانی تا کنونی پشت پا خواهد زد و بر  کالاهای اروپائی، به ویژه "خودرو" و "دارو"ی وارداتی  از آلمان  و مجموعه ی کالاهای چینی،  گمرک سنگینی خواهد بست و سرمایه های آمریکائی ها را به درون کشور باز خواهد گرداند.

چنین ادعاهائی معنای دیگری نخواهد داشت، جز چینی کردن اقتصاد آمریکا! گسترش دامنه ی رقابت کارگران امریکائی، با کارگران و زحمت کشان کشورهائی  از نوع چین، هند و برزیل،  و از این زاویه، تشدید استثمار طبقاتی در درون مرزهای خود و هندی کردن جامعه ی آمریکا!  با این تفاوت که سطح زنده گی در سه کشور یاد شده هنوز پائین تر از سطح زنده گی در آمریکا است و  کارگر آمریکائی، حتا کارگران مهاجر بدون اقامت رسمی هم  با مزد کارگران کشورهای در حال توسعه ی دویست تا چهار صد دلار در ماه،  نمی توانند در آمریکا سر پا بایستند، تا چه رسد با انجام کارهای سنگین تولیدی یا خدماتی!  اما فراتر از گاف های انتخاباتی، مگر طرف های قرارداد بی کار خواهند نشست، دست روی دست خواهند گذاشت و بازارهای خود را چهار تاق بر روی کالاها و خدمات آمریکائی خواهند گشود؟ یا سرمایه دارانی که در چین و هند و برزیل و دیگر کشورها پول پارو می کنند دیوانه اند در خدمت ترامپ در آیند.  

اما جلب سرمایه ها، به یک تعبیر،  بازگشت به سیاست ریگانیسم است دایر بر تامین سود سرشار برای سرمایه گذاری در داخل، با بخشش های مالیاتی، اخراج های گسترده و بی رویه ی کارگران شاغل و جای گزینی آنان با کارگران و کارکنانی با دست مزد کم تر،  و در پرتو آن،  کاهش میزان حقوق و دست مزدها و پائین آوردن هزینه تولید، برای بالا بردن سطح رقابت و تشدید استثمار کارگران در درون مرزهای خود، سیاستی که  در تناقض آشکاراست، با سیاست ریگان زدائی، دوران پس از ریگان، که از جانب هر دو حزب دموکرات و جمهوری خواه،  کم و بیش به کار بسته شده است!

از زمانی که لنین با درایت و شم تیز خود، مقوله ی امپریالیسم را به عنوان آخرین مرحله ی سرمایه داری تئوریزه نمود، یک صد سال می گذرد. جهان سرمایه داری، در این یک صد سال، چندین بار دچار بحران های شدید اقتصادی، مالی و اجتماعی شده و تا آستانه ی زوال پیش رفته است و قدرت های رقیب امپریالیستی، برای غلبه بر بحران داخلی و گسترش بازار خود، دو جنگ جهانی،  ده ها جنگ منطقه ای، و  گزینش شیوه های  فاشیستی و شبه فاشیستی را تجربه نموده اند، تا از زوال خود جلوگیری نمایند و یا زوال خود را به تاخیر اندازند.

با پایان دومین جنگ جهانی، بر اثر شکست رقیبان فاشیستی در اروپا و آسیا، حضور نظامی اتحاد شوروی پیشین درقلب اروپا و چین سرخ در شرق آسیا، رقابت های امپریالیستی به میزان زیادی فرو نشست و جنگ امپریالیستی، جای خود را به جنگ سرد، دو جهان سرمایه داری و سوسیالیستی  سپرد که بحران موشکی کوبا و  محاصره ی زمینی  برلین غربی، فرازهای برجسته ای از آغاز این رقابت و استقرار موشک های برد متوسط در آلمان غربی فرازی از دهه ی پایانی آن  بود.

در چهارمین دهه ی جنگ سرد، با سرنگونی رژیم شاه و به قدرت خزیدن روحانیت شیعه در ایران، اشغال سفارت آمریکا در تهران، و اشغال افغانستان از جانب اتحاد شوروی پیشین، به پشتیبانی از دولت چپ گرای این کشور، شرایط برای اوج گیری دو باره  جنگ سرد به رهبری  "الیزابت تاچر" در بریتانیا و "رونالد ریگان" در آمریکا فراهم آمد.

ریگانیسم و تاجریسم، دو وجه بارز داشت، تعرض به دست آوردهای کارگری و اجتماعی در درون  مرزهای خود،  و یورش لکام گسیخته در برون مرزها! در پیوند با این سیاست، تضعیف اتحادیه های کارگری، کاهش هزینه های اجتماعی و خدمات دولتی، فروش موسسات خدماتی شهرداری ها به بخش خصوصی، کاهش میزان مالیات های کلان سرمایه داران، افزایش هزینه های نظامی، که در پرتو بخشش های مالیاتی، متکی به دریافت وام های کلان از بانک ها و موسسات مالی شد که در طی سه دهه ی گذشته،  سر به ارقام نجومی کشیده است و نتیجه ی عملی آن، پدیده شکاف بزرگ طبقاتی، رشد ثروت در یک سوی و گسترش فقر از سوئی دیگر! ثروت مندتر شدن ثروت مندان و تهی دست تر شدن تهی دستان!

با زوال اتحاد شوروی و کشورهای اردوگاه سوسیالیستی پیشین و پیوستن آنان به بازار آزاد و نیز گشودن دروازه های دو کشور چین و ویتنام بر روی سرمایه ی جهانی،  گردش کالا و سرمایه در سه دهه ی گذشته، به آن چنان درجه ای رسیده است،  که بر ادغام سرمایه ها راه برگشتی متصور و میسر نیست و حتا کسانی فراتر از کاهش رقابت های امپریالیستی، از پایان دوران امپریالیسم  و ناکارامدی تئوری امپریالیسم دم می زنند و بر گفتمان گلوبالیزیرونگ، یا جهانی شدن اقتصاد تاکید می ورزند. در چنین شرایطی است که بریتانیا با جدائی از اتحاد اروپا و بستن عوارض گمرکی بر کالا و خدمات اروپائی و موضع گیری ترامپ علیه چین و اروپا و در اروپا به ویژه علیه آلمان، به عنوان دو محور مهم اقتصادی، می توان چشم انداز تازه ای از رقابت های امپریالیستی را نشانه گرفت.    

مارکس در هیجده ی برومر، به درستی نوشت که تاریخ دو بار تکرار می شود. بار نخست فاجعه است و بار دوم فانتزی! آیا در مقایسه با ریگانیسم که در دوره ی فرمان روائی بوش بزرگ به اوج خود رسید و در زوال کشورهای اردوگاهی نقشی اساسی ایفا نمود و اپوزیسیون کشورهای اروپای خاوری،  با اتکای به این سیاست،  در برابر اتحاد شوروی پیشین و متحدان اش ایستادند، امروزه قلعه ای، برای گشودن و یا برج و باروئی برای ویران کردن وجود دارد!     

بی گمان، پدیده ی ریگانیسم ــ تاچریسم برای جهان و چندین نسل از شهروندان بریتانیا و آمریکا، فاجعه ای بود بس بزرگ، فاجعه ای به بهای بی خان و مانی انبوهی از انسان ها، و ورای برون از مرزهای خود، با فربه شدن میلیاردرها و میلیونرها، شکاف جامعه به مرز التیام ناپذیر رسید و ده ها نسل از شهروندان این کشور و شاید هم طی سده ها می بایستی بهره های گزافی را بپردازند که آنان بر دوش جامعه گذاشته اند. اما شبه تاچریسم در بریتانیا،  و شبه ریگانیسم در آمریکا بی گمان کمدی خواهد بود! زیرا فانتزی "ترامپ ـ می"،  نه در برون از مرزها، امکانی برای تعرض  دارند و نه در درون مرزها! آن زمان که ریگان گرانادا را اشغال نمود یا بوش پدر پاناما و سومالی را و بوش پسر افغانستان و عراق را سپری شده است. هر دو کشور امریکا و بریتانیا، به عنوان رهبران جهان سرمایه داری، در منجلاب خاورمیانه و آسیای غربی  راه برون رفتی ندارند. در خاورمیانه عربی، شمال آفریقا، افغانستان، سوریه، عراق، لیبی، یمن، سومالی،  و ...  اما هر دو کشور در درون مرزهای خود هم با جامعه ی دوپاره و شکاف تاریخی ناشی از برخورد دو جریان به اعتبار نسبی پیش رو و پس رو، در انتخابات  رو به رو هستند.  در نتیجه، شبه تاچریسم  و شبه ریگانیسم،  با چه دستاویزی می توانند در درون کشور خود مانور کنند و کدام آماج سیاسی، اقتصادی و اجتماعی را پیش روی داشته باشند، که با مخالفت آشکار  و سرسختانه ی جریان رقیب رو به رو نشود. برای نمونه،  سیاست پناه جو ستیزی و نژادپرستانه، در جامعه موزائیکی آمریکا و بریتانیا، در مقام سنجش با جامعه ی مسجم تر فرانسه و آلمان، در  درون هر دو کشور از زمینه ی کم تری برخوردار است. 

یکی از برنامه های ترامپ افزایش هزینه ی نظامی است. اما در پرتو بخشش های مالیاتی ادعائی، افزایش هزینه های نظامی که هم اکنون هم رقم  بسیار گزافی است، جز پناه بردن به وام های تازه، آن هم از بانک های ورشکسته، محلی ندارد و بی جهت هم نیست که می گوید آمریکا بیش از این هزینه دفاع از اروپا را برعهده نخواهد گرفت. این شعار، چشم انداز تازه ای است از سیاست باج خواهی  و زیر فشار نهادن کشورهای اروپائی برای پرداخت هزینه ی نگه داری نیروهای آمریکائی در اروپا و ناوگان های دریائی این کشور، در مدیترانه و اتلانتیک! به بیان دیگر، ادامه  همان سیاست بوش پدر، که هزینه ی لشکرکشی به خاورمیانه برای بیرون راندن ارتش صدام از کویت را از کشورهای ژاپن، آلمان و شیخ نشینان جنوب خلیج فارس دریافت نمود.

چشم انداز  تشدید باج خواهی از اروپا، در کنار ستایش از راست گرایان  بریتانیا، که با شعارهائی مشابه شعارهای ترومپ، این کشور را حوزه ی اتحادیه اروپا خارج ساختند، بی گمان به نوبه ی خود، سیاستی است در جهت تضعیف اروپای قاره ای  و ناکام گذاردن فرایند نیم بند اتحاد کشورهای اروپائی، تا مبادا  در آینده ای نه چندان دور، به عنوان یک ابرقدرت امپریالیستی، رقیب دیگری باشند برای انگلوساکسون ها!

یکی از شعارهای فاشیستی ترامپ ادعای تولید کار است برای بیست میلیون آمریکائی!  ما در اروپا با این گونه شعارها آشنا هستیم. همه ی احزاب راست گرا، از فاشیستی تا شبه فاشیستی، بر حضور خارجیان انگشت می گذارند و ادعا دارند با اخراج خارجیان کسی در کشور بی کار نخواهد ماند. تکمله ی این شعار، ادعای اخراج دوازده میلیون از مردم آمریکای لاتین است  که به سه میلیون کاهش داده است و وعده ی بنای دیواری در مرز مکزیک!؟ اما اخراج سه میلیون انسان چه گونه میسرخواهد بود؟ چه کشوری برای پذیرش آنان آماده گی نشان می دهد! وعده ی بنای دیواری در مرز مکزیک به کجا خواهد کشید؟ با مرزهای آبی میلیون کیلومتری چه خواهد کرد؟ آیا گرسنه گان و بیکاران کشورهای جنوبی، نخواهند توانست از مرزهای دریائی و خاک کانادا، خود را به ایالات متحده برسانند. مگر خلیج مکزیک از مدیترانه بزرگ تر و ناآرام تر است که پناه جویان جنوب نتوانند از آن گذر کنند. مگر استقرار ناوگان دریائی فرانسه، ایتالیا، آلمان، اسپانیا و یونان توانسته است، از سیل مهاجران آفریقائی و آسیائی بکاهد.    

آیا دیگر وعده های ترامپ شدنی است؟ برای نمونه می تواند از دکترین نیکسون دایر بر سیاست یک چین روی  برگرداند و یا بر کالای چینی گمرک ببندد؟  در این صورت، رهبری چین دست به عمل متقابل نمی زند! و با حراج ذخیره ی دو هزار میلارد دلاری خود، آمریکا را به ورشکسته گی سوق نخواهد داد؟ آیا سرمایه گذاران آمریکائی که در چین، هند و برزیل  سرمایه گذاری کرده اند تا کالای ارزان را به بازارهای  آمریکا عرضه دارند، بی تفاوت خواهند ماند؟

مجید دارابیگی

۳۰. ۱۲ . ۲۰۱۶