بازخواني فصل اول سرمايه (جلد يكم)[1]  

 

 

پيشينه و روش  ( قسمت اول )    /   حسن مرتضوی

 

این درس گفتارها از فیس بوک حسن مرتضوی برداشته شده است

 

سه چارچوب مفهومي عمده يعني سه سنت فكري و سياسي الهام‌بخش ماركس در تحليلي هستند كه وي در كتاب سرمايه مطرح كرده است: اين سه منبع عبارتند از اقتصاد سياسي كلاسيك يعني اقتصاد سياسي قرن هفدهم تا اواسط قرن نوزدهم. اين اقتصاد عمدتاً انگليسي است و به انديشمنداني مانند ويليام پتي، لاك، هابز، و هيوم تا اسميت، مالتوس و ريكاردو و اقتصادداني مانند جيمز استوارت وابسته است. البته سنت فرانسوي اقتصاد سياسي يعني فيزيوكرات‌هايي مانند كنه، تورگو و بعدها سيسموندي و سه و نيز آمريكايي‌هايي مانند كري نيز مطرح مي‌شود. دومين جزء سازنده در نظريه‌پردازي ماركس، تأملات و پژوهش فلسفي خود ماركس است كه براي وي از يوناني‌ها آغاز مي‌شود؛ از اپيكور، ارسطو و سنت انديشه‌ي يوناني تا سنت انتقادي فلسفي آلمان مانند اسپينوزا، لايبنيتس، و برتر از همه هگل. همچنين تاثير هيوم، كه هم فيلسوف برجسته‌اي بود و هم اقتصادسياسي‌دان، و نيز دكارت و روسو بر ماركس چشمگير است. سومين سنت، سوسياليسم آرمانشهري است. در زمان ماركس اين سنت عمدتاً فرانسوي بود اما از انگليسي‌ها مي‌توان توماس مور و رابرت اوئن را مثال زد. اما در فرانسه فوران عظيم انديشه‌ورزي آرمانشهري در دهه‌هاي 1830 و 1840 عمدتاً تحت‌تاثير نوشته‌هاي قديمي‌تر سنت سيمون، فوريه و بابوف بود. هدف ماركس دگرگون ساختن پروژه‌ي راديكال سياسي از سوسياليسم توخالي آرمانشهري به كمونيسمي علمي بود. اما براي اين كار نمي‌توانست فقط آرمانشهرباورها را در مقابل اقتصاد‌سياسيدان قرار دهد. ماركس مي‌بايست روشي اجتماعي ـ علمي را از نو مي‌آفريد و شكل‌بندي مي‌كرد.

ماركس از تمامي موانعي كه در مقابل خوانندگان قرار مي‌گرفت كاملا آگاه بود و به همين دليل به خواننده در فهم چند فصل اول به ويژه شكل ارزش هشدار مي‌دهد. دو علت بنيادي براي اين مطلب وجود دارد؛ يكي مربوط به روش سرمايه است كه در ادامه به آن خواهم پرداخت و ديگري شيوه‌اي است كه ماركس پروژهي خود را بر اساس آن تنظيم مي‌كند.

هدف ماركس فهم كاركرد سرمايه‌داري از طريق نقد اقتصاد سياسي بود. ماركس مي‌دانست كه اين تكليف عظيمي است. براي نيل به اين هدف مجبور بود دستگاهي مفهومي ايجاد كند كه به درك پيچيدگي سرمايه‌داري كمك كند و از اين‌رو در مقدمه‌ي خود توضيح مي‌دهد كه چگونه اين كار را انجام خواهد داد. وي به تفاوت روش عرضه‌داشت از روش پژوهش اشاره مي‌كند. هر محققي هنگام پژوهش علمي هر پديده، با دو مسئله‌ي ويژه روبرو است: خود پژوهش و ديگري نحوه‌ي بازنمايي يا ارائه و عرضه‌‌داشت آن. پژوهش در ذهن محقق لزوماً همان مسير بازنمايي را طي نمي‌كند. در پژوهش، محقق با هر آنچه وجود دارد ــ با واقعيت آن‌طور كه تجربه مي‌شود و توصيفات موجود از آن تجربه، (در كتاب سرمايه با توصيفات اقتصاد‌سياسي‌دان‌ها، آمارها، نظرات فيلسوفان، آثار رمان‌نويس‌ها و نظاير آن)ــ روبرو است: از انتزاعي‌ترين مقولات و انضمامي‌ترين رخدادها در نظم و ترتيبي تاريخي تا فاكت‌هاي مربوط به پديدارهاي واقعي و تاريخي. محقق (و در اينجا ماركس) بايد انبوه داده‌ها را دستخوش نقدي قاطع قرار دهد تا بتواند مفاهيم قدرتمندي را بيابد كه نحوه‌ي كاركرد واقعيت را نشان دهد. يعني ما در پژوهش، از واقعيت بي‌واسطه‌اي كه پيرامون ماست آغاز مي‌كنيم تا به مفاهيم عميق‌تر و بنيادي‌تر آن واقعيت برسيم. هنگامي كه به اين مفاهيم بنيادي مجهز شديم مي‌توانيم جهت برعكس را انتخاب كنيم و به سطح برسيم و كشف كنيم جهان‌ گول‌زنك نمودها چه مي‌تواند باشد. به اين ترتيب مي‌توانيم جهان را به شيوه‌اي راديكال توضيح دهيم.

نويسنده در تحقيق خود با واقعيتي فرجامين روبرو است كه بايد مسير منتهي به آن را براي خواننده روشن سازد. در واقع محقق با كليتي روبرو است كه اجزاي آن در هم تنيده شده‌اند. مثلاً كالبدشناس به‌هيچ‌وجه در وهله‌ي نخست با اجزا يا اندام‌هاي پيكر روبرو نيست، بلكه تمامي اين اندام‌ها در روابطي بسيار پيچيده با هم كنش متقابل دارند. علاوه بر اين كاركرد متقابل، تكوين و تكامل پيكر امروزي، تاريخي ديرينه دارد كه به پژوهشي ديرينه‌شناختي هم نياز دارد. و علاوه بر اينها آينده‌ي اين مكانيسم زنده و مسيري كه طي خواهد كرد نيز مطرح‌ است. به اين دليل پژوهشگر كالبدشناس هنگام شرح پژوهش‌هاي خود لزوماً نمي‌تواند داده‌ها را در شكل بي‌واسطه‌ي خود در اختيار خواننده بگذارد. اما چگونه بازنمايي مي‌تواند رخ دهد؟ اين نقطه، ‌آغاز مشكلات است. مثلاً آيا خوانش سرمايه بايد خوانش تاريخي يك صورت‌بندي اجتماعي اقتصادي در شرايطي معين و در يك كشور معين باشد؟ در اين صورت كار قاعدتاً بايد از بديهي‌ترين اجزاي چنين خوانشي آغاز شود، يعني بايد شرايط تاريخي و اقتصادي كشور انگلستان در سده‌هاي معيني بررسي و نتيجه‌گيري‌هاي مشخصي از آن گرفته شود. اما آنچه در كتاب سرمايه شاهديم چنين نيست. ماركس در قلمرو ديگري يعني فيزيك موضوع را روشن مي‌كند؛ مي‌گويد: «فيزيكدان فرايندهاي طبيعي را يا در جايي مشاهده مي‌كند كه در بارزترين شكل خود رخ مي‌دهند و تاثيرات مختل‌كننده كمترين نقش را در آن دارند يا هر جا كه امكان داشته باشد در شرايطي دست به آزمايش مي‌زند كه از جريان فرايند در حالت ناب خود مطمئن باشد.»[2] هر چند ماركس انگلستان را به عنوان محل كلاسيك سرمايه‌داري در نظر گرفته اما هدف شرح تاريخ سرمايه‌داري انگلستان نبوده است. سرمايه‌داري انگلستان محل آزمايشي بود كه فرايندهاي عام سرمايه‌داري به حالت ناب خود نزديك شده بودند و بنابراين شرح روند حركت سرمايه با ممانعت كمتري از عوامل بيروني روبرو بوده است.

علاوه بر اين ما در سرمايه از همان ابتدا با مفاهيم معيني مانند كالا به عنوان سلول جامعه، كار، ارزش و .... روبرو هستيم. با اين مفاهيم چگونه بايد برخورد كرد؟ سه گرايش عمده در پاسخ به اين پرسش مطرح شده است: «الف) گرايش يا رويكرد تاريخي: اين رويكرد مفاهيم يادشده را روابطي تاريخاً اوليه مي‌داند يعني مناسبات تاريخي متقدمي وجود دارد كه اين مفاهيم در آن شكل گرفتند و تاريخ بشر گذار از اشكال ساده‌تر به اشكال پيچيده‌تري است؛ به اين ترتيب سرمايه همانا شرح اشكال تاريخي ساده به اشكال تاريخي پيچيده است. ب) گرايش ساختارگرا: اين گرايش مفاهيم يادشده را روابط ساده‌اي مي‌داند كه لزوماً به لحاظ تاريخي تقدم ندارند اما روابطي هستند كه به لحاظ ساختاري نقش تبعي نسبت به يك كل پيچيده را دارند. ج) رويكرد عقلاني: اين رويكرد مفاهيم مزبور را ايده‌هاي مجرد يا مدل‌هاي مجردي مي‌داند كه نه به لحاظ تاريخي تقدم دارند و نه رابطه‌ي واقعي تبعي با يك كليت پيچيده را دارند. اين ايده‌هاي مجرد بيانگر تجريدي ذهني از واقعيتي پيچيده هستند كه براي شرح و ثبت آن واقعيت به كار مي‌روند.»[3]

مثالي مي‌زنم؛ جمله‌ي آغازين معروف سرمايه چنين شروع مي‌شود:

«ثروت جوامعي كه شيوه‌ي توليد سرمايه‌داري بر آن‌ها حاكم است چون توده‌ي عظيمي از كالاها جلوه مي‌كند؛ كالاي منفرد شكل ابتدايي آن ثروت به شمار مي‌رود. بنابراين كاوش خود را با تحليل كالا آغاز مي‌كنيم.»[4]

 

پيش‌فرض اين جمله وجود شيوه‌ي توليد سرمايه‌داري است. پس ما هر نوع ساختار اقتصادي را بررسي نمي‌كنيم و در نتيجه بستر بحث ما از همان ابتدا كاملا روشن است: نه جامعه‌ي برده‌داري و نه جامعه‌ي فئودالي بلكه فقط جامعه‌ي سرمايه‌داري. اما چرا ثروت جوامع سرمايه‌داري چون توده‌ي عظيمي از كالا جلوه مي‌كند؟ همه مي‌دانيم كه حجم پول انباشت‌شده در بانك‌ها، بازار بورس، طلاي ذخيره‌شده در بانك‌هاي مركزي، منابع طبيعي و معادن گوناگون ثروت يك كشور را تشكيل مي‌دهند ــ مثلاً اتوبان‌هاي آلمان را ثروت آن كشور مي‌دانند. اين همان داده‌هايي است كه پژوهشگر در روش تحقيق يا پژوهش خود با آن روبرو مي‌شود. داده‌ها در انضماميت گسترده‌ي خود با تمام ابعاد مفهومي و تاريخي خود در مقابل او پديدار مي‌شوند. پژوهشگر براي بررسي اين همه داده از كجا آغاز كند و چگونه اين مجموعه‌ي كثير را در نظمي روشن مطرح كند؟ آيا مي‌تواند از عالي‌ترين شكل ارزش يعني شكل پولي كه خود را در نظام اعتباري بين‌المللي با انبوه مراكز بورس و بازارهاي بين‌المللي سوداگري در نيويورك، لندن، پاريس جلوه‌گر مي‌سازد آغاز كند؟ در اين صورت خواننده با اغتشاشي مفهومي روبرو مي‌شود كه چون هزارتويي در هر قدم او را مي‌بلعد و چهره‌ي پيچيده‌ي واقعيت را پيچيده‌تر مي‌كند.

از جلسات گذشته در تاريخ فلسفه به ويژه در مورد هگل به اين برداشت رسيديم كه روش هگل در بازنمايي واقعيت اين بود كه از  مفهومي مجرد و سادهي آغازين كه در تحول خود به سطوح انضمامي‌تر گسترش مي‌يابد آغاز ‌كند. هگل در بررسي منطق يعني بررسي انديشه در حالت ناب، از يك مفهوم انتزاعي ناب و ساده يعني هستي در خلوص خود آغاز كرد و در گذارهاي متوالي، اين هستي تعيّن بيشتري يافت و انضامي‌تر شد. اين روش ديالكتيكي دقيقا روشي است كه ماركس هنگام شرح و بازنمايي تماميت سرمايه‌داري پيش گرفت يعني يك شكل واحد سرمايه‌داري در تمامي مراحلش در نظر گرفته و تكامل تدريجي شكل‌هاي اين موضوع واحد از يك مفهوم ساده‌ي آغازين شروع مي‌شود و سپس به سطوح انضمامي‌تر دريافت و فهم پيشرفت مي‌كند. در اين روند، مطابقت تاريخي مطرح نيست؛ يعني اين مسير لزوماً در واقعيت تاريخي به همين نحو طي نشده است بلكه فقط مسير منطقي حركت سرمايه را نشان ميدهد، يا به زبان ديگر منطق سرمايه. بيشترين دشواري‌ها در فهم فصل اول از همين نكتهي به‌ظاهر ساده ناشي مي‌شود. در اينجا دو درك مقابل هم قرار مي‌گيرند: دركي كه معتقد است اين فصل نه مربوط به سرمايه‌داري بلكه در ارتباط با يك شيوه‌ي فرضي توليد به نام توليد كالايي ساده است، يعني ماركس نظريه‌ي خود را از طريق توالي الگوها ارائه مي‌كند؛ الگوي توليد كالايي ساده همچون جامعه‌اي تك‌طبقه كه به او اجازه‌ي بررسي كامل قانون ارزش را مي‌دهد و طرح بعدي الگويي است از سرمايه‌داري همچون جامعه‌اي متشكل از دو طبقه تا بتواند منشاء ارزش اضافي و سپس الگوهاي پيچيده‌تري شامل مالكيت ارضي و نظاير آن را توضيح دهد. درك دوم مبتني بر اين است كه در تمامي شكل‌هايي كه ماركس مورد بررسي قرار مي‌دهد تماميتي به نام سرمايه‌داري وجود دارد و حركت ماركس در تحليل سرمايه حركت بر اساس اين تماميت است، يعني كليتي كه اجزاي آن بايد با اجزاي ديگري تكميل شوند تا سرانجام به چيزي بدل شود كه هست. اين‌ها روابط دروني كل و معرف آن هستند.

اين روابط را نمي‌توان بي‌واسطه تشخيص داد. يعني با مشاهده‌ي حسي و آزمايش در آزمايشگاه نمي‌توان انسجام آن‌ها را درك كرد. اين همان چيزي است كه هگل صورت‌بندي مفهومي انديشه مي‌نامد و ماركس به زبان ديگري از آن با عنوان قدرت تجريد براي تحليل شكل‌هاي اقتصادي ياد مي‌كند. مسئله يافتن يك مورد ناب يا ساده، جدا از پيچيدگي‌هاي انضمامي نيست، برعكس درك چگونگي انسجام مفهومي است پيچيده كه با شهود بي‌واسطه درك نمي‌كنيم. آغازگاه اين حركت بايد به گونه‌اي باشد كه ضمن انعكاس تمامي پيچيدگي نظام سرمايه‌داري اين امكان را به ما بدهد كه از يك عنصر به عنصري ديگر در زنجيره‌اي از روابط دروني پيش برويم. در اين حركت پيش‌رونده معناي يك عنصر در حركت پاياني همان معناي آغازين را ندارد، چنانكه هستي ناب و ساده‌ي هگلي در پايان به هستي‌ بسيار پيچيده‌اي بدل شد كه ديگر سرشت‌نشان‌هاي اوليه‌ي خود را نداشت. در واقع معناي هر عنصر با جايگاهش در تماميت تعيين مي‌شود. هنگام شرح يا بازنمايي اين عنصر آغازين طبعاً در تجريدي كامل يعني رابطه‌اي جداشده از ساير روابط، حركت خود را آغاز مي‌كنيم. در نتيجه اين مرحله فقط در شكلي نامتعين و موقتي مي‌تواند توصيف شود اما پيشرفت نظام‌مندِ عرضه‌داشت و شرح به سمت مناسبات پيچيده‌تر و مشخص‌تر مي‌رود و تعريف اوليه از مفهوم هم دچار تغيير مي‌شود و هم عمق بيشتري مي‌يابد. اين روند خود را در طي گذارهايي نشان مي‌دهد كه هر كدام همان مفهوم را در ابعادي مشخص‌تر و انضمامي‌تر نشان مي‌دهد.

سرمايه به عنوان ارزشي خودارزش‌افزا بسيار پيچيده است و مطلقاً نمي‌توان آن را بي‌واسطه مطرح کرد. ماركس با كالا به عنوان شكلي هم‌ارز با شكل سلولي كالبدشناسي آغاز مي‌كند. مفهوم‌پردازي در اين جا به روش ديالكتيكي هگل رخ مي‌دهد، يعني با تجريد و كنار گذاشتن تمامي ويژگي‌هاي اختلال‌كننده سعي ‌مي‌كنيم به نقطه‌ي ‌آغازين برسيم، چنان ساده كه بي‌واسطه توسط انديشه درك مي‌شود. در منطق هگل اين آغازگاه همانا هستي ناب بود تا نظام انديشه‌ورزي درك شود، اما در سرمايه اين نقطه آغازين بايد به لحاظ تاريخي معين باشد تا به مقولات ديگري برسيم كه ساختار جامعه‌ي بورژوايي را تشكيل مي‌دهد. اين نقطه‌ي آغاز بايد بر شرط‌هاي تا حد ممکن كمتري بنا شود تا اولاً جزم‌گرايانه آنچه را كه هنوز تثبيت نشده تصريح نكند و خود نيز در نهايت بايد چون نتيجه‌ي ضروري بازتوليد اين نظام بنيان نهاده شود. به گفته‌ي كريستوفر آرتور «پس آنچه مي‌خواهيم اين است كه حركت تجريد در بي‌واسطگي آغازگاه بازنمايي، حاوي برخي نشانه‌هاي خاستگاه در يك مجموعه‌ي تاريخاً معين از روابط توليدي باشد يعني جنبه‌اي كه به رغم سادگي آن در كلي كه از آن جدا شده درگير و تنيده شده باشد و مهر و نشان اين خاستگاه را حمل كند.»[5]

سه آغازگاه ممكن براي ماركس وجود داشت: سرمايه، پول و كالا. ماركس نمي‌توانست از سرمايه آغاز كند زيرا با اينكه مفهوم سرمايه حاوي اصلي‌ترين خصوصيات سرمايه‌داري است اما داراي پيچيدگي خودارزش‌افزايي است يعني افزايش آن هنگام برگشت پول. پول نيز ايده‌ي ناكاملي است و جز در روابط گوناگونش با كالاها معناي ديگري ندارد يعني وسيله‌ي گردش كالاهاست پس آغازگاه مناسبي نيست. ماركس از كالا شروع مي‌كند و ضمن بررسي كالا پول، سرمايه را از آن مشتق مي‌كند. شايد اين ايراد گرفته شود كه كالا هم مناسب نيست چون ساده نيست، هم ارزش مصرفي دارد و هم مبادله‌پذير است. از طرف ديگر خودتعيّن هم نيست چون به چيزهايي منضم مي‌شود كه محصولات كار نيستند. به علاوه در دوره‌ي پيشاسرمايه‌داري هم وجود داشته است.

اما موضوع پيچيده‌تر است. به گفته‌ي آرتور مقولات ساده‌ي يك كليت يعني سرمايه‌داري در همان آغازگاه جاي داده شده است. ماركس آشكارا آن نظام‌هاي اجتماعي را از نظريه بيرون مي‌گذارد كه در آن‌ها مازاد محصول در بازار پديدار مي‌شوند يعني چيزي كه ويژگي سرمايه‌داري نيست. در واقع كالايي كه ماركس به عنوان مبدا قرار داده، كالاي نظام معيني به نام سرمايه‌داري است. ماركس مي‌نويسد: «توليد و گردش كالاها... خود به خود مستلزم وجود توليد سرمايه‌داري نيست اما از سوي ديگر فقط براساس توليد سرمايه‌داري است كه كالاها شكل عام محصول را به خود مي‌گيرد.» پس نقطه‌ي آغاز، مفهوم مبهمي پيرامون كالا نيست بلكه كالا به مثابه‌ي شكل ويژه‌اي مطرح است كه محصول جامعه‌ي سرمايه‌داري در آن ظاهر مي‌شود يعني سرمايه‌داري محصول خود را يا به مانند كالا توليد مي‌كند يا اصلاً چيزي توليد نمي‌كند. در واقع شكل كالايي حضوري همگاني درون نظام توليد سرمايه‌داري دارد.

دشواري بحث چند فصل اول از اينجا آغاز مي‌شود كه ماركس مفاهيم بنيادي و نتايجي را كه پيش‌تر با روش تحقيق خود به آن‌ها رسيده بود به سرعت ارائه و اين ذهنيت را ايجاد مي‌كند كه اين‌ها ساخته‌هاي پيشيني و خودسرانه است. به قول هاروي در نخستين قرائت عجيب نيست كه خواننده بگويد خداي من اين همه ايده‌ها و مفاهيم از كجا نازل مي‌شوند؟ چرا ماركس به اين شكل آن‌ها را استفاده مي‌كند حتي بيشتر اوقات نمي‌دانيم ماركس درباره‌ي چه صحبت مي‌كند و تنها با پيش‌رفتن روشن مي‌شود كه اين مفاهيم در حقيقت در حال روشن كردن جهان است. تشبيه جالب هاروي به فهم روش ماركس كمك زيادي مي‌كند. او استدلال ماركس را چيزي مشابه باز كردن لايه‌هاي پياز مي‌داند. ماركس از بيرون از پياز آغاز مي‌كند، لايه‌هاي واقعيت خارجي را يك به يك كنار مي‌زند تا به مركز آن يعني هسته‌ي مفهومي‌اش برسد. سپس استدلال را رو به بيرون مي‌گيرد و از طريق لايه‌هاي گوناگون نظريه به سطح مي‌رسد. قدرت حقيقي اين استدلال تنها هنگامي آشكار مي‌شود كه با رجعت به قلمرو تجربه مي‌بينيم به چارچوب شناختي  كاملاً جديدي براي درك و تفسير آن تجربه مجهز شده‌ايم. در اين مرحله مفاهيمي كه ابتدا انتزاعي و پيشيني يعني مستقل از تجربه درك شده بود اكنون غني‌تر و معني‌دار شده‌اند.

 

1. دو عامل كالا: ارزش مصرفي و ارزش

بخش اول فصل اول را بايد با جزييات بررسي كنيم چرا که ماركس در اينجا مقوله‌هاي بنيادي‌اش را به طور پيشيني مطرح مي‌كند. كالا چنانكه توضيح دادم آغازگاه پيشيني ماركس است.

«ثروت جوامعي كه شيوه‌ي توليد سرمايه‌داري بر آن‌ها حاكم است چون توده‌ي عظيمي از كالاها به‌نظر مي‌رسد؛ كالاي منفرد شكل ابتدايي آن ثروت به‌نظر مي‌رسد. بنابراين كاوش خود را با تحليل كالا آغاز مي‌كنيم.» در اينجا دو بار واژه‌ي به نظر مي‌رسد تكرار شده است. «به نظر مي‌رسد» همانا «همان هست» نيست. انتخاب اين كلمه مهم است چرا كه ماركس در سراسر سرمايه تاكيد مي‌كند كه چيزي در زير نمود سطحي رخ مي‌دهد. و در نتيجه ما دعوت مي‌شويم كه به آن توجه كنيم. انتخاب كالاها به عنوان مبدا بسيار سودمند است چون عملاَ در زندگي روزانه‌مان با آن محاصره شده‌ايم. در فروشگاه به دنبال آن مي‌رويم، آنها را برانداز مي‌كنيم و مي‌خريم يا نمي‌خريم. شكل كالايي حضوري همگاني در شيوه‌ي توليد سرمايه‌داري دارد. ماركس مخرج مشتركي را انتخاب مي‌كند كه براي همه‌ي ما آشنا و مشترك و جزيي اساسي از زندگي ماست. كالا مي‌خريم تا زندگي كنيم.

كالاها در بازار خريد و فروش مي‌شوند و در نتيجه به فوريت اين موضوع را مطرح مي‌سازد كه خريد و فروش چه معامله‌ي اقتصادي است؟ كالا چيزي است كه خواست انساني را برآورده مي‌كند: نياز يا دلخواست. كالا چيزي است خارجي كه ما به تصاحبش در مي‌آوريم اما ماهيت اين خواست براي ماركس بي‌اهميت است. تنها چيزي كه به آن علاقه‌مند است اين است كه مردم كالا مي‌خرند و اين عمل در زندگي‌شان بنيادي است. ميليون‌ها كالا در جهان وجود دارد و همه‌ي آنها از لحاظ كيفيت مادي و توصيف كمي‌شان با هم متفاوتند؛ «يك كيلو آرد، يك جفت كفش، يك كيلووات برق....» اما ماركس اين تنوع عظيم را كنار مي‌گذارد و مي‌گويد «پي‌بردن به اين جنبه‌هاي متفاوت و بنابراين كاربردهاي گوناگون چيزها نتيجه‌ي عمل تاريخ است.» ماركس دنبال راهي مي‌گردد كه به طور كلي درباره‌ي كالا حرف بزند.

سودمندي شيء مي‌تواند با مفهوم «ارزش مصرفي» بيان شود. مفهوم ارزش مصرفي در ادامه‌ي مطلب بسيار مهم است.

اكنون دقت كنيد كه ماركس چه به سرعت، تنوع بي‌شمار خواست‌ها، نيازها و دلخواست‌ها و نيز تنوع عظيم كالاها، وزن‌ها و واحدها را كنار مي‌گذارد تا به مفهوم واحدي به نام ارزش مصرفي برسد. اين همان چيزي است كه در مقدمه‌اش از آن ياد مي‌كند: قدرت تجريد براي اينكه به شكل‌هاي علمي درك و فهم برسيم. در اينجاست که براي نخستين بار كاركرد تجريد را مي‌بينيم.

«اما در آن شكل اجتماعي كه ما بررسي مي‌كنيم» يعني سرمايه‌داري، «كالاها حامل مادي ... ارزش مبادله‌اي هستند.» به واژه‌ي حامل دقت كنيد. «حاملِ چيزي» همانا «همان چيز» نيست. كالاها حامل چيز ديگري هستند كه بايد تعريف شوند. چگونه مي‌توانيم بدانيم كه كالا حامل چه چيزي است؟ وقتي به فرايند واقعي مبادله‌ در بازار نگاه مي كنيم شاهد تنوع عظيمي از نسبت‌هاي مبادله مثلا بين پيراهن و كفش، سيب و پرتقال هستيم و علاوه بر اين، نسبت‌هاي مبادله‌اي حتي براي محصولات يكسان در زمان و مكان فرق دارند. پس در نگاه نخست به نظر مي‌رسد كه نسبت‌هاي مبادله «چيزي عرضي و صرفاً نسبي هستند» (به واژه‌ي نسبي دقت كنيد). از اينجا «به نظر مي‌رسد» اين ايده كه «ارزش مبادله‌اي دروني و درون ماننده‌ي كالا باشد يعني ذاتي باشد» تناقضي در تعريف است. يعني ارزش مبادله ذات خود كالا نيست. اما از طرف ديگر همه چيز قابل مبادله با چيزهاي ديگر است. همه چيز مي‌تواند دست به دست شود. چيزي كالاها را در مبادله با هم سنجش‌پذير مي‌كند. دو نتيجه به دست مي‌آيد: اولاً ارزش‌هاي مبادله‌اي معتبر يك كالاي خاص تجلي چيزي برابر هستند. ثانياً ارزش فقط مي‌تواند شيوه‌ي تجلي و بيان محتوايي متمايز از خود باشد. نمي‌توانيم كالايي را تشريح كنيم و بفهميم آن عنصر دروني كه آن را قابل مبادله مي‌كند كدام است. اين چيز فقط وقتي قابل كشف است كه با كالايي ديگر مبادله شود يعني نه در حالت ايستا بلكه در حال حركت در يك فرايند. اين سنجش‌پذير بودن كالاها از كجاست و از كجا ناشي مي‌شود؟ ماركس مي‌گويد هر كدام از اين كالاها تا جايي كه ارزش مبادله‌اي هستند بايد به اين چيز سوم تبديل شوند.

ماركس مي‌گويد اين عنصر سوم نمي‌تواند خواص هندسي، فيزيكي، شيميايي يا ساير خواص طبيعي باشد. در اينجا با چرخش مهمي در استدلال روبرو مي‌شويم. ماركس را ماترياليستي تزلزل‌ناپذير مي‌دانند به اين معنا كه هر چيزي بايد مادي باشد تا به نحو معتبري واقعي پنداشته شود، اما در اينجا ماركس انكار مي‌كند كه ماديت كالا مي‌تواند چيزي دربار‌ه‌ي سنجش‌پذيري آن بگويد. كالاها در مقام ارزش مصرفي فقط از لحاظ كيفيت تفاوت دارند اما در مقام ارزش‌هاي مبادله فقط از لحاظ كميت متفاوتند و بنابراين ذره‌اي ارزش مصرفي ندارند. سنجش‌پذيري كالاها را ارزش مصرفي‌شان نمي‌سازد. «اگر ارزش مصرفي كالاها را ناديده بگيريم فقط يك ويژگي باقي مي‌ماند» ــ و در اينجا ما با يك جهش پيشيني ديگر ادعا روبرو هستيم ــ و آن اين است كه آن‌ها همگي محصول كار هستند. پس كالاها محصول كار انساني هستند. وجه اشتراك كالاها اين است كه هنگام توليدشان همگي حاملان كار انساني هستند.

ماركس به فوريت مي‌پرسد كه چه نوع كار انساني در كالاها گنجانده شده؟ اين نوع كار نمي‌تواند كار انضمامي يا زمان بالفعل باشد چون در اين صورت هر چه در زمان طولاني‌تري كالايي توليد شود ارزش آن نيز بيشتر مي‌شود. چرا بايد براي كالايي كه توليدكننده‌اش به دو برابر زمان فرد ديگري نياز دارد تا آن را توليد كند، پول بيشتري بدهيم؟ ماركس نتيجه مي‌گيرد كه تمامي كالاها به «كار انساني يكساني يعني به كار مجرد انساني تبديل مي‌شوند.»

اما اين كار مجرد انساني چيست؟ «كالاها ته‌مانده‌ي محصولات كار هستند . در همه‌ي آن‌ها شيئيت شبح‌وار يكساني باقي مانده است. لخته‌اي بي‌پيرايه از كار نامتمايز انساني... يعني تبلور جوهر مشترك اجتماعي كه ارزش يا ارزش كالا به شمار مي‌آيند.»

اگر كار مجرد انساني «شيئيت شبح‌وار» است چگونه مي‌توان آن را ديد يا اندازه گرفت؟ اين چه نوع ماترياليسمي است؟ ماركس در چهار صفحه توضيحاتي مي‌دهد تا مفاهيم بنيادي را پي ‌افكند و استدلال را از ارزش مصرفي به ارزش مبادله‌اي و از آنجا به كار مجرد انساني پيش ببرد. ارزش كالاها موجب سنجش‌پذيري كالاها مي‌شود و اين ارزش چون «شيئيت شبح‌وار» پنهان است و در فرايندهاي مبادله‌ي كالايي انتقال مي‌يابد. اينجا اين سوال مطرح است كه آيا ارزش به واقع «شيئيت شبح‌وار» است يا صرفاً اين‌طور بازنموده مي‌شود؟

مبادله‌ي كالا بازنمود ضروري (همان شيوه‌ي تجلي) كار انساني نهفته در كالاست. وقتي به بازار يا سوپرماركت مي‌رويم ارزش‌هاي مبادله‌اي را مي‌يابيد اما نمي‌توانيد كار انساني نهفته در كالاها را مستقيماً ببينيد يا اندازه بگيريد. اين تجسم كار انساني است كه حضوري شبح‌وار در قفسه‌هاي سوپرماركت دارد.

ماركس دوباره به اين پرسش باز مي‌گردد كه چه نوع كاري در توليد ارزش دخالت دارد. ارزش همانا «كار مجرد انساني شيئيت‌يافته يا ماديت‌يافته در كالاست.» چگونه اين ارزش را اندازه‌گيري كنيم؟ در وهله‌ي نخست اين موضوع به زمان كار مربوط است اما همانطور كه در تفاوت كار انضمامي و انتزاعي گفتم اين زمان كار نمي‌تواند زمان كار واقعي و بالفعل باشد، زيرا «هر قدر انساني كه آن را توليد مي‌كند مهارت کمتري داشته باشد يا تنبل‌تر باشد ارزش آن كالا بيشتر مي‌شود.» پس كاري كه جوهر ارزش را تشكيل مي‌دهد، كار برابر انساني يعني مصرف نيروي كار انساني همانند است كه مي‌تواند كل نيروي كار جامعه باشد كه در ارزش‌هاي جهان كالاها بازنموده شود. به گفته‌ي هاروي، ماركس به طور پيشيني ادعايي مي‌كند كه پيامدهاي وسيعي به دنبال دارد. سخن گفتن از «كل نيروي كار جامعه» اشاره‌ي ظريفي به بازار جهاني دارد كه در شيوه‌ي توليد سرمايه‌داري پا به حيات مي‌گذارد. اين «جامعه» ــ جهان مبادله‌ي كالايي سرمايه‌داري ــ كجا شروع مي‌شود و كجا خاتمه مي‌يابد؟ هم اکنون در چين، مكزيك، ژاپن، روسيه، آفريقاي جنوبي و در مجموعه‌اي از مناسبات جهاني وجود دارد. اندازه‌گيري ارزش، از اين جهانِ انسانهاي در حال كار نشأت مي‌گيرد. در اين قلمرو پوياي جهاني است كه مناسبات مبادله ارزش را تعيين و پيوسته باز تعيين مي‌كند. ماركس با استفاده از قوه‌ي تجريد به ايده‌ي واحدهاي كار نامتمايز مي‌رسد كه هر كدام تا جايي كه واجد خصوصيت ميانگين اجتماعي نيروي كار باشد و به مثابه‌‌ي ميانگين اجتماعي نيروي كار عمل مي‌كند همانند ديگري هستند، گويي شكل ارزش عملاً در سراسر تجارت جهاني عمل مي‌كند.

همين امر به ماركس اجازه مي‌دهد تا به تعريف تعيين‌كننده‌ي ارزش به مثابه‌ي «زمان كار لازم به لحاظ اجتماعي برسد»، يعني «زمان كاري كه براي توليد هر نوع ارزش مصرفي در شرايط متعارف توليد در جامعه‌اي معين و با ميزان مهارت ميانگين و شدت كار رايج در آن لازم است.» ماركس نتيجه مي‌گيرد: «آنچه منحصراً مقدار ارزش هر كالايي را تعيين مي‌كند مقدار كار لازم از لحاظ اجتماعي يا زمان كار لازم از لحاظ اجتماعي براي توليد ارزش مصرفي است.»

ريكاردو نيز در تعريف ارزش به مفهوم زمان كار متوسل شده بود، اما ماركس تعريف او را با تغييري همراه كرد: زمان كار لازم به لحاظ اجتماعي. اين تغيير دنيايي از تفاوت ايجاد مي‌كند. ما ناگزير مي‌پرسيم لازم به لحاظ اجتماعي چيست؟ چطور تعيين مي‌شود و توسط چه كسي تعيين مي‌شود؟ ماركس پاسخي بي‌واسطه نمي‌دهد اما اين پرسش در سراسر سرمايه مطرح است.

ارزش‌هاي كالا مقادير ثابتي نيستند بلكه به تغييرات در بهره‌وري حساس هستند. آنچه باعث تغيير بهره‌وري مي‌شود دگرگوني در فن‌آوري است. بخش اعظم مجلد يكم به بحث درباره خاستگاه‌ها و تاثيرات اين دگرگوني در بهره‌وري و دگرگوني‌هاي متعاقب در روابط ارزش پرداخته است. اما فقط دگرگوني در توليد مهم نيست بلكه طيف وسيعي از شرايط مانند ميانگين مهارت كارگران، سطح تكامل علم، قابليت كاربرد فن‌آورانه‌ي آن، تركيب اجتماعي فرايند توليد، گستره و كارايي وسايل توليد و شرايط توليد از آن جمله‌اند. به طور خلاصه ارزش‌هاي كالا تابع طيف قدرتمندي از نيروهاست و در واقع هدف ماركس اين است كه به ما نشان دهد كه ارزش ثابت نيست.

ماركس درست در آخر استدلال خود در اين بخش چرخش جديدي مي‌كند. در اينجا مسئله‌ي ارزش‌هاي مصرفي را مطرح مي‌سازد: «چيزي مي‌تواند ارزش مصرفي باشد بدون آنكه ارزش باشد»‌ ما هوا را استنشاق مي‌كنيم و به قول هاروي «تا به حال كسي موفق نشده آن را در بطري كند و به عنوان كالا بفروشد!» همچنين چيزي مي‌تواند مفيد و محصول كار آدمي باشد بدون اينكه كالا باشد. در باغچه‌ خانه‌مان سبزيجات مي‌كاريم و مي‌خوريم. بسياري از كارها در نظام سرمايه‌داري خارج از توليد كالايي انجام مي‌شود. توليد كالاها نه تنها به توليد ارزش‌هاي مصرفي نياز دارد بلكه اين توليد ارزش‌هاي مصرفي بايد براي ديگران باشد؛ و اين ارزش‌هاي مصرفي بايد به بازار بروند و نه به جيب ارباب زمين، چنانكه رعيت و سرف انجام مي‌دادند. اما پيامد اين امر آن است كه «چيزي نمي‌تواند ارزش باشد بدون اينكه شيء سودمندي باشد.» اگر چيزي بي‌فايده باشد كار گنجيده در آن هم بي‌فايده است. آن كار به عنوان كار شمرده نمي‌شود و بنابراين ارزشي هم به وجود نمي‌آورد.

قطعه‌ي زير از هاروي موضوع را به خوبي روشن مي‌كند:

«ماركس ابتدا به نظر مي‌رسد ارزش‌هاي مصرفي را ناديده گرفته بود تا به ارزش مبادله‌اي و از آنجا به ارزش برسد. اما اكنون مي‌گويد كه اگر كالا خواست انساني نياز يا دلخواستي را برآورده نكند ارزش نيست. به عبارت ديگر مجبوريد آن را بفروشيد. لحظه‌اي به ساختار اين استدلال فكر كنيم. ما با مفهوم تكين كالا شروع كرديم و سرشت دوگانه‌ي آن را تعيين كرديم؛ كالا ارزش مصرفي و ارزش مبادله‌اي دارد. ارزش‌هاي مبادله‌اي بازنمود چيزي هستند. ماركس مي‌گويد بازنمود ارزش‌اند. و ارزش، زمان كار لازم از لحاظ اجتماعي است. اما ارزش هيچ معنايي ندارد مگر اينكه به ارزش مصرفي پيوند بخورد. ارزش مصرفي از لحاظ اجتماعي براي ارزش لازم است. به پيامد اين بحث توجه كنيد. كالايي داريد به نام خانه. به ارزش مصرفي آن علاقه داريد يا به ارزش مبادله‌اي آن؟ احتمالا به هر دو علاقه داريد. اما يك تقابل بالقوه وجود دارد. اگر بخواهيد به طور كامل ارزش مبادله‌اي را تحقق بخشيد بايد ارزش مصرفي‌اش را به شخص ديگري تسليم كنيد. اگر ارزش مصرفي خانه را داريد نمي‌توانيد به ارزش مبادله‌اي آن دست يابيد مگر اينكه وام مسكن بگيريد. آيا افزودن به ارزش مصرفي خانه به خودي خود چيزي به ارزش مبادله‌اي بالقوه مي‌افزايد؟ مثلا يك آشپزخانه‌ي مدرن؟ جواب احتمالا بله است.  اما اگر اقدامات خاصي براي تسهيل در وسايل سرگرمي انجام شود احتمالا نه. و براي جهان اجتماعي ما چه اتفاقي مي‌افتد كه خانه‌اي كه زماني عمدتا براي ارزش مصرفي‌اش در نظر گرفته شده بود چنان از نو مفهوم‌بندي مي‌شود كه به اندوخته‌اي درازمدت بدل مي‌شود (دارايي سرمايه‌اي)؟»[6]

 

كالا، يك مفهوم تكين، دو جنبه دارد. اما نمي‌توان كالا را دو نيم كرد و گفت نيمي ارزش مبادله است و نيمي ارزش مصرفي.  كالا يك واحد است اما درون اين واحد جنبه‌اي دوگانه وجود دارد و اين جنبه‌ي دوگانه به ما اجازه مي‌دهد چيزي را تعريف كنيم كه ارزش ناميده مي‌شود ــ يك مفهوم تكين ديگر ــ ارزش به مثابه‌ي زمان كار لازم از لحاظ اجتماعي، و اين چيزي است كه ارزش مصرفي كالا حامل آن است. اما براي اينكه كالايي ارزش داشته باشد بايد سودمند باشد.

2. سرشت دوگانه‌ي كار تجسد يافته در كالاها

ماركس اين بخش را با اين ادعاي فروتنانه آغاز مي‌كند كه «نخستين كسي بودم كه اين ماهيت دوگانه‌ي كار نهفته در كالاها را آشكار و به‌نحو انتقادي بررسي كردم. وچون اين نكته براي فهم اقتصاد سياسي تعيين كننده است توضيح بيشتري لازم است.»[7] در اينجا ماركس همانند بخش اول بحث خود را با ارزش‌هاي مصرفي آغاز مي‌كند. اينها محصولات مادي هستند كه كار انضمامي و سودمند آنها را توليد مي‌كند، تنوع عظيم شكل‌هاي فرايند كار انضمامي مانند خياطي، كفاشي، ريسندگي، بافندگي و كشاورزي و غيره مهم است چون بدون اين كار انضمامي هيچ پايه‌اي براي اعمال مبادله وجود ندارد زيرا آشكارا كسي نمي‌خواهد محصولات يكساني را مبادله كند. همين امر تقسيم كار اجتماعي را به‌وجود مي‌آورد. به قول ماركس ارزش‌هاي مصرفي نمي‌توانند به‌عنوان كالا در برابر هم قرار گيرند مگر اينكه كار مفيد نهفته در آنها از لحاظ كيفيت در هر مورد متفاوت باشد. در جامعه‌اي كه محصولاتش عموماً به‌شكل كالا درمي‌آيند، اين تفاوت كيفي بين شكل‌هاي مفيد كار، كه به‌طور مستقل و خصوصي توسط توليدكنندگان منفرد انجام مي‌شود، به نظام پيچيده‌اي تكامل مي‌يابد كه همانا تقسيم كار اجتماعي است. در اينجا ماركس درون‌مايه‌اي را بسط مي‌دهد كه در اين فصل‌ها طنين‌انداز است: حركت از سادگي به پيچيدگي بيشتر و از جنبه‌هاي مولكولي ساده‌ي اقتصاد مبادله‌اي به دركي نظام‌مندتر.

در اينجا ماركس به بررسي برخي از جنبه‌هاي عام كار مفيد مي‌پردازد زيرا «كار به‌مثابه‌ي آفريننده‌ي ارزش‌هاي مصرفي و به‌عنوان كار مفيد مستقل از تمامي شكل‌هاي جامعه شرط حيات انسان است.» كار مفيد «ضرورت طبيعي و ابدي است كه ميانجي ناگزير رابطه‌ي سوخت‌وسازي بشر يا همان متابوليسم و بنابراين ميانجي خود زندگي انسان است.»[8] ماركس همواره بر كار به‌مثابه‌ي امري طبيعي و ناگزير در همه‌ي جوامع در مقابل نظر فوريه يعني كار به‌مثابه تفريح تاكيد مي‌كرد. مخالفت ماركس با كار مجرد است نه با كار مفيد. كار مفيد تركيبي‌ست از دو عنصر: موادي كه طبيعت تامين مي‌كند و ديگري كار. درواقع هنگامي كه انسان به توليد مي‌پردازد فقط مي‌تواند مانند خود طبيعت عمل كند. اين نكته‌ي بنيادي بسيار مهم است كه هرآنچه انجام مي‌دهيم بايد با قوانين طبيعي هم‌خوان باشد، حتي در كار جرح و تعديل طبيعت، خود نيروهاي طبيعت نيز پيوسته به انسان ياري مي‌رسانند، به اين ترتيب تنها منبع ثروت مادي يعني ارزش‌هاي مصرفي كه توليد مي‌شود فقط كار نيست بلكه ماركس با استعار‌ه‌اي از ويليام پتي كه سابقه‌ي آن دست‌كم به فرانسيس بيكن مي‌رسيد كار را پدر ثروت مادي و زمين را مادر آن مي‌داند. ماركس در اينجا تمايز مهمي را بين ثروت يعني كل ارزش‌هاي مصرفيِ در اختيار افراد و ارزش يعني زمان كار اجتماعاً لازم كه ارزش‌هاي مصرفي را بازنمايي مي‌كند قائل است.

سپس ماركس به مسئله‌ي ارزش‌ها بازمي‌گردد تا همگنيِ آنها را يعني تمامي محصولات كار انساني را در تباين و تقابل با ناهمگنيِ كثير ارزش‌هاي مصرفي و شكل‌هاي انضماميِ كاركردن قرار دهد. شكل‌هاي انضمامي كار مثلاً خياطي و بافندگي كيفيتاً فعاليت‌هاي مولد متفاوت، و حاصل به‌كارگيري مولد مغز، عضلات، اعصاب، دست‌هاي انسان و غيره  و بنابراين به اين معنا هر دو كار انسان يا به عبارتي اينها دو شكل متفاوت صرف كردن نيروي كار انسان هستند. مطمئناً براي اينكه نيروي كار انسان به‌شكل معيني صرف شود بايد به‌سطح معيني از تكامل برسد، اما در هر حالت ارزش كالا بازنمود كار خالص و ساده‌ي انسان است، يعني صرف‌شدن كار انساني. ماركس همين را كار مجرد مي‌نامد. اين نوع كار با انواع گوناگون كارهاي انضمامي كه ارزش‌هاي مصرفي را به‌وجود مي‌آورد در تقابل است. در اينجا اين سوال پيش مي‌آيد كه اين عمل ماركس خودسرانه ‌است يا نه؟ يعني آيا ماركس از بيرون، مقوله‌اي تصنعي بر واقعيت تحميل مي‌كند؟ ماركس درواقع فقط انتزاعي را بازتاب مي‌دهد كه مبادلات كالايي گسترده به‌وجود مي‌آورد.

پس ماركس ارزش را برحسب واحدهاي كار مجرد ساده مفهوم‌پردازي مي‌كند. اين استاندارد اندازه‌گيري در كشورهاي مختلف و در اعصار مختلف فرهنگي تغيير مي‌كند اما در جامعه‌اي معين هميشه روشن است. اين استرات‍ژي ماركس غالباً در سرمايه به‌كار گرفته مي‌شود. خيلي واضح است كه استاندارد اندازه‌گيري به زمان و مكان مشروط است اما براي هدف تحليل ما فرض مي‌كنيم معلوم باشد. علاوه بر اين در اين مورد اخير ماركس مي‌گويد: «كار پيچيده يعني كار ماهرانه فقط تصاعد هندسي يا دقيق‌تر مضروب كار ساده‌ است. چنان‌كه كميت كوچك‌تر يك كار پيچيده برابر‌ست با كميت بزرگ‌تر يك كار ساده.»[9] به گفته‌ي ماركس «تجربه نشان مي‌دهد كه چنين تبديلي پيوسته انجام مي‌شود. كالايي مي‌تواند محصول پيچيده‌ترين كار باشد اما ارزش آن سبب مي‌شود تا برابر با محصول كار ساده‌اي قرار گيرد... براي ساده‌سازي ما هر شكل نيروي كار را نيروي كار ساده درنظر مي‌گيريم.»[10] به گفته‌ي هاروي درباره‌ اين بند بحث‌هاي زيادي درگرفته است. ماركس هرگز روشن نمي‌كند چه تجربه‌اي را مد نظر دارد. در نوشته‌هاي اقتصادي از اين موضوع به‌عنوان مسئله‌ي تقليل يا تحويل ياد مي‌كنند، چون روشن نيست چگونه كار ماهرانه مي‌تواند مستقل از ارزش كالاي توليد‌شده به كار ساده تقليل يابد. ماركس توضيح نمي‌دهد كه چگونه اين تقليل انجام مي‌شود، فقط فرض مي‌كند كه براي هدف تحليل خود چنين تقليلي را انجام مي‌دهد يعني تفاوت‌هاي كيفي كه ما در كار انضمامي تجربه مي‌كنيم يعني در كار مفيد و ناهمگني آن، در اينجا به چيزي كاملاً كمي و همگن تبديل مي‌شود. موضوع موردنظر ماركس اين است كه جنبه‌هاي مجرد (همگن) و انضمامي (ناهمگن) كار در عمل واحد كاركردن وحدت مي‌يابد، يعني اين‌طور نيست كه كار انتزاعي در يك بخش از كارخانه انجام مي‌شود و كار انضمامي در بخشي ديگر. اين دوگانگي درون فرايند واحد كار وجود دارد. ساختن پيراهني كه ارزشي را در بر دارد، به اين معناست كه هيچ تجسدي از ارزش بدون كار انضمامي كه پيراهن را مي‌سازد وجود ندارد و علاوه براين ما نمي‌دانيم كه ارزش پيراهن چيست مگر آنكه با كفش، سيب و پرتقال مبادله شود. بنابراين بين كار انضمامي و مجرد رابطه‌اي هست. از طريق تضارب و تكاثر كارهاي انضمامي‌ است كه خط‌كش اندازه‌گيري كار مجرد پديدار مي‌شود. به گفته‌ي ماركس هر كاري عبارت است از صرف شدن نيروي كار انساني به‌معناي فيزيولوژيك كلمه و در اين خصوصيت كار انساني يا كار مجرد انساني ا‌ست كه ارزش كالاها به وجود مي‌آيد. از سوي ديگر هر كاري صرف‌شدن نيروي كار انساني به شكلي خاص و با هدفي معين ا‌ست و اين همانا خصوصيت كار مفيد و مشخص است.

اكنون اين استدلال، استدلال بخش اول را منعكس مي‌سازد. كالا ارزش‌هاي مصرفي و ارزش‌هاي مبادله‌اي را دروني مي‌سازد. فرايند كاري ويژه كار انضمامي مفيد و كار مجرد يا ارزش (زمان كار اجتماعاً لازم) را در كالايي تجسد مي‌بخشد كه حامل ارزش مبادله‌ در بازار خواهد بود. پاسخ به اين مسئله كه چگونه كار ماهرانه يا پيچيده مي‌تواند به كار ساده تقليل يابد، در بخش بعد شرح داده مي‌شود كه در آن ماركس مسير حركت كالا را به بازار دنبال و رابطه‌ي بين ارزش و ارزش مبادله‌اي را بررسي مي‌كند.

 

3. شكل ارزش يا ارزش مبادله‌اي

در ابندا تاكيد ماركس را بر دشواري اين بخش در كل كتاب سرمايه‌ تكرار مي‌كنم. دنبال كردن استدلال ماركس در سراسر فصل اول بدون فهم دقيق اين بخش ناممكن است. ما در اين بخش با گزارهاي متعددي روبرو هستيم كه طي آن خاستگاه شكل پولي توضيح داده مي‌شود. ماركس مي‌خواهد وظيفه‌اي را انجام دهد كه به گفته‌ي وي اقتصاد بورژوايي هرگز تلاشي براي حل آن نكرده، يعني مي‌خواهد تكوين شكل پولي ارزش را از ساده‌ترين و ناپيداترين صورت‌هاي آن تا شكل گيج كننده‌ي پولي دنبال كند و به اين طريق معماي پول آشكار مي‌شود.

اين بخش در كل رابطه‌ي ضروري بين مبادله‌ي كالايي و كالاي پول، و نقش متقابلا تعيين‌كننده‌اي را كه هر كدام در تكامل ديگري دارند تعيين مي‌كند. ما به اين موضوع در ادامه بحث خواهيم پرداخت و روش ماركس را نشان خواهيم داد اما بيش از ادامه‌ي بحث چند نكته‌ي بسيار مهم را بايد توضيح دهيم.

نكته‌ي اول: در ابتداي اين بخش ماركس شيوه‌اي را توضيح مي‌دهد كه در آن «شيئيت ارزش كالاها از جهت با بانوي گريزپا تفاوت دارد كه نمي‌دانيم كجا مي‌توانيم آن را پيدا كنيم. حتي ذره‌اي ماده به شيئيت ارزش كالاها وارد نمي‌شود و از اين لحاظ نقطه‌ي مقابل شئيت محسوس و زمخت كالاهاي مادي است. مي‌توان از هر زاويه‌ي دلخواه به كالا نگريست اما به عنوان چيزي واجد ارزش درك‌ناپذير است. با اين همه اگر به ياد بياوريم كه كالاها تنها تا جايي كه همگي تجلي‌هاي يك واحد يكسان اجتماعي يعني كار انساني هستند شئيت ارزشي دارند و بنابراين شيئت ارزشي آن‌ها صرفاً اجتماعي است، آنگاه بديهي است كه ارزش تنها در رابطه‌ي اجتماعي كالا با كالا ظاهر مي‌شود.»[11] اين يك نقطه‌ي تعيين‌كننده است كه نمي‌توان ناديده گرفت: ارزش نامادي اما عيني است. ارزش يك رابطه اجتماعي است و عملا نمي‌توان روابط اجتماعي را مستقيماً ديد، حس كرد يا لمس كرد؛ با اين همه آنها حضوري عيني دارند. بنابراين بايد با دقت اين رابطه‌ي اجتماعي و تجلي آن را بررسي كرد.

ماركس ايده‌ي زير را مطرح مي‌كند: ارزش چون نامادي است نمي‌تواند بدون وسيله‌اي براي بازنمود خويش وجود داشته باشد. پس ظهور نظام پولي، ظهور خود شكل پولي به عنوان وسيله‌اي براي تجلي ملموس است كه ارزش (يعني زمان كار اجتماعاً لازم) را به تنظيم‌كننده‌ي روابط اجتماعي بدل مي‌كند. اما با توجه به استدلال منطقي، شكل پولي با تكثير روابط مبادله‌ي كالايي گام به گام ارزش را بيان مي‌كند. بنابراين چيزي كلي به نام ارزش وجود ندارد كه پس از سالها بايد از طريق مبادله پولي بيان شود، برعكس رابطه‌اي دروني و هم‌زمان متكامل بين ظهور شكل‌هاي پولي و ارزش وجود دارد. ظهور مبادله پولي منجر به آن مي‌شود كه زمان كار اجتماعاً لازم بدل به نيروي هدايت‌كننده در چارچوب شيوه توليد سرمايه‌داري گردد. بنابراين ارزش به‌عنوان زمان كار اجتماعاً لازم از لحاظ تاريخي خاص شيوه توليد سرمايه‌داري است. تنها در موقعيتي به‌وجود مي‌آيد كه مبادله در بازار كار لازم خود را انجام دهد. »[12]

نكته‌ي دوم: نوآوري مفهومي مهمي در اين بخش نسبت به ساير آثار گذشته‌ي ماركس وجود دارد. پي‌تر هيوديس در كتاب خود به نام درك ماركس از بديل سرمايه‌داري به بررسي اين موضوع پرداخته است كه در ادامه به صورت خلاصه نظر وي را مي‌آورم. يكي از بنيادي‌ترين مفاهيم در سرمايه، كه تحول نظري تازه‌اي در مقايسه با آثار پيشين‌اش است، اين است كه ماركس آشكارا بين ارزش مبادله‌اي و ارزش تمايز قائل مي‌شود. چنانكه مي‌دانيم، آثار پيشينِ ماركس به ارزش مبادله‌اي و ارزش كم و بيش به‌طور مترادف مي‌پرداخت. اين موضوع حتي در مورد ويراست اول جلد يكم سرمايه كه در 1867 انتشار يافت، صدق مي‌كند. در مقابل، ويراست دوم آلماني 1872 بيان مي‌كند، «ارزش مبادله‌اي فقط مي‌تواند شيوه‌ي تجلي، "شكل پديداري" [Erscheinungsform] محتوايي متمايز از خودِ آن باشد.»[13] ماركس اضافه مي‌كند، «ادامه تحقيق ما را به ارزش مبادله‌اي به عنوان شيوه‌ي تجلي يا شكل پديداري ضروري ارزش باز مي‌‌گرداند. با اين همه، در حال حاضر، بايد ماهيت ارزش را مستقل از  شكل پديداري‌اش بررسي كنيم.»[14]

چرا ماركس اين تمايز آشكار را بين ارزش مبادله‌اي و ارزش قائل مي‌شود، و اهميت آن چيست؟ پاسخ در ماهيت ويژه يا خاصِ خودِ توليد ارزش نهفته است. ماركس مي‌نويسد كه «روي پيشاني ارزش نوشته نشده است كه چيست.»  ارزش قائم به ذات، مستقل از محصولاتي كه در آن تجسد مي‌يابد، وجود ندارد. ارزش ابتدا به عنوان رابطه‌اي كمي ظاهر مي‌شود ــ يك كالا مي‌تواند با كالاي ديگر مبادله شود چون هر دو كالا كميت‌ها يا مقادير برابري از زمان كار (از لحاظ اجتماعي ميانگين) را در بر مي‌گيرند. بنابراين، ارزش هرگز بي‌واسطه مشهود نيست: ضرورتاً ابتدا به عنوان ارزش مبادله‌اي، به عنوان رابطه‌اي كمي بين چيزها پديدار مي‌شود. اما، مبادله‌ي چيزها فقط رابطه‌اي كمي نيست، زيرا بايد كيفيتي مشترك در چيزها باشد كه آن‌ها را قادر سازد با يكديگر مبادله شوند. بدون كيفيت يا جوهري هم‌اندازه، مبادله‌ي محصولات مجزا ممكن نيست. دو كالا مي‌توانند وارد رابطه‌اي كمي بشوند فقط اگر كيفيتي مشترك داشته باشند. ماركس نشان مي‌دهد كه اين كيفيت كار مجرد يا همگون است: «برابري به معناي تام ميان انواع متفاوت كار تنها مي‌تواند نتيجه‌ي تجريد از نابرابري‌هاي واقعي آن‌ها باشد، يعني نتيجه‌ي تقليل آن‌ها به سرشت مشترك‌شان، به سرشتي كه آن‌ها به مثابه‌ي صرف‌كردنِ نيروي كار انساني، به مثابه‌ي كار انساني بي‌هرگونه تشخصي، دارند.» كار مجرد ــ كار صرف‌شده بدون توجه به فايده يا ارزش مصرفي محصول ــ جوهر ارزش است. اما چون كار مجرد در محصولات شيئيت مي‌يابد، ارزش ابتدا به عنوان رابطه‌اي كمي بين محصولات ــ ارزش مبادله‌اي ــ پديدار مي‌شود (و بايد چنين پديدار شود). اين نمود چنان مقاومت‌ناپذير است كه خود ماركس آشكارا تا زماني نسبتاً ديرهنگام در بسط سرمايه، ارزش مبادله‌اي را با شكل‌هاي خاص آن از ارزش، متمايز از خود ارزش، شرح نداده بود.

ماركس مدعي است كه نه بزرگ‌ترين فيلسوفان مانند ارسطو و نه بزرگ‌ترين اقتصادسياسي‌دانان كلاسيك مانند ريكاردو، قادر نبودند كه از نمود ارزش در مبادله فراتر بروند و به بررسي خود ارزش بپردازند. اين محدوديت ريشه‌هاي عيني دارد. از اين واقعيت ناشي مي‌شود كه ارزش «مي‌تواند تنها در رابطه‌اي اجتماعي بين كالا و كالا پديدار شود.» ذات يعني ارزش، همچون ارزش مبادله‌اي به نظر مي‌رسد و بايد هم چنين به نظر برسد. چون «تأمل پس از وقوع، و بنابراين با در اختيار داشتن نتايج حاضر و آماده‌ي فرايند تكامل آغاز مي‌شود»، عملاً، دست‌كم در ابتدا، درهم‌آميختن ارزش با ارزش مبادله‌اي اجتناب‌ناپذير است. اين مانع مفهومي چنان عيني است كه چنانكه ديديم، حتي ماركس آشكارا بر تمايز بين ارزش مبادله‌اي و ارزش در فقر فلسفه، گروندريسه يا پيش‌نويس 1861ـ1863 انگشت نمي‌گذارد. فقط در فصل اول سرمايه است كه ماركس مي‌نويسد:

پس اگر در آغاز اين فصل، بنا به رسم رايج، گفتيم كه كالا هم ارزش مصرفي است و هم ارزش مبادله‌اي، اين امر به معناي دقيق كلمه اشتباه است. كالا ارزش مصرفي، يا شيء مفيد، و «ارزش» است. به محض آنكه ارزش كالا شكل ويژه‌ي پديداري خود را كه متمايز از شكل طبيعي‌اش است مي‌يابد، آن‌چنان كه هست، چون چيزي دوگانه پديدار مي‌شود. اين شكل پديداري ارزش مبادله‌اي است، و هنگامي كه كالا به صورت جداگانه نگريسته شود هرگز داراي اين شكل نيست بلكه فقط هنگامي كه در رابطه‌ي ارزشي يا رابطه‌ي مبادله‌اي با كالاي متفاوت دومي قرار مي‌گيرد، اين شكل را به دست مي‌آورد[15].

 

ماركس چگونه توانست آشكارا تفاوت بين ارزش مبادله‌اي و ارزش را مشخص كند؟ ماركس با نمود ارزش در رابطه با كالاهاي متمايز آغاز مي‌كند. پس از توضيح تعيّن كمي ارزش (دو كالاي متفاوت مي‌توانند با يكديگر مبادله شوند، مادامي كه مقادير برابري زمان كار لازم از لحاظ اجتماعي دربرداشته باشند)، به كندوكاو شرايطي مي‌پردازد كه شرط اين مبادله را ممكن مي‌سازد. وي كشف مي‌كند كه شرط اين امكان كه مقاديري از زمان كار با يكديگر مبادله شود، كيفيت يا عنصر مشتركي است. اين عنصر مشترك كار مجرد يا نامتمايز است. توضيح ماركس درباره‌ي سرشت دوگانه‌ي كار ــ كه وي سهم يگانه‌ي خود در نقد اقتصاد سياسي مي‌داند ــ جوهر ارزش، يعني كار مجرد، را روشن مي‌كند. اين امر نيز امكان مي‌دهد كه ارزش را مستقل از شكل پديداري‌اش مفهوم‌پردازي كرد. ماركس مي‌نويسد: «در واقع، ما از ارزش مبادله‌اي، يا رابطه‌ي مبادله‌اي‌ كالاها، آغاز كرديم تا رد ارزش را كه درون اين رابطه پنهان شده است بيابيم.»[16]

مناسب است تكرار كنيم كه ارزش نمي‌تواند به شيوه‌اي بي‌واسطه مفهوم‌پردازي شود يعني بدون اينكه دستخوش انحراف مفهومي شود كه از نمود آغاز مي‌كند، زيرا ارزش خود را در رابطه‌ي مبادله‌اي كالا با كالا نشان مي‌دهد. ما بايد از شكل پديداري ارزش مبادله‌اي آغاز كنيم و رابطه‌ي ارزشي را كه در آن درون‌ماندگار است «بيابيم». غيرممكن است كه از طريق معكوس اقدام كرد، يعني از ارزش به ارزش مبادله‌اي برسيم زيرا ذات (ارزش) بي‌درنگ در دسترس نيست. با اين همه، اين امر كه «جوهر اجتماعي همانندي» كه يك كالا را قادر مي‌سازد تا با كالاي ديگري مبادله شود، تنها با آغاز كردن از رابطه مبادله‌اي و رسيدن به آنچه مبادله را ممكن مي‌سازد قابل درك مي‌شود، متضمن ريسك خطرناكي است: يعني آگاهي با توقف در نمودِ پديداري ارزش بدون پژوهش درباره‌ي شرايط امكان‌پذيري آن، در اين انحراف گير مي‌كند. چون ارزش تنها مي‌تواند خود را به عنوان رابطه‌اي اجتماعي بين يك كالا با كالاي ديگر نشان دهد، بسهولت به نظر مي‌رسد كه روابط مبادله عامل توليد ارزش است. اين نمود چنان قدرتمند است كه حتي ماركس نيز آشكارا تفاوت بين ارزش مبادله‌اي و خودِ ارزش را تا زماني بسيار ديرتر در جريان بسط سرمايه مطرح نمي‌كند.

اينكه ماركس نهايتاً اين تمايز را قائل مي‌شود از اهميتي اساسي برخوردار است، زيرا حاكيست كه تلاش براي بهبود جنبه‌ي زيان‌بار توليد ارزش توسط تغيير رابطه‌ي مبادله‌اي بنياداً ناقص است. چون ارزش مبادله‌اي نمود ارزش است، ارزشي كه جوهرش كار مجرد است، مسئله‌ي اساسي توليد سرمايه‌داري مي‌تواند تنها با تغيير ماهيت خودِ فرايند كار موردتوجه قرار بگيرد.

هنگامي كه ماركس مي‌نويسد، «تحليل ما نشان داده است كه شكلِ ارزش يا تجليِ ارزش كالا از ماهيت ارزشِ كالا ناشي مي‌شود، نه اينكه برعكس ارزش و مقدار ارزش از شيوه‌ي تجلي‌شان به عنوان ارزش مبادله‌اي ايجاد ‌شوند»،[17] اين نكته را خاطرنشان مي‌كند. اين موضوع به روشن‌كردن اين امر كمك مي‌كند كه چرا بسياري ــ از جمله برخي از پرهياهوترين منتقدان سرمايه‌داري ــ نمي‌توانند به درستي مشكل اصلي آن را تشخيص دهند. چون ارزش بايد خود را به عنوان ارزش مبادله نشان دهد، به نظر مي‌رسد كه از ريشه برافكندن توليد ارزش وابسته به تغيير روابط مبادله‌اي است. اما تغيير روابط مبادله‌اي به جاي تغيير شرايط كار نمي‌تواند توليد ارزش را از بين ببرد، حتي اگر توليد ارزش از روابط مبادله‌اي جدايي‌ناپذير باشد. با اينكه تغيير رابطه‌ي مبادله‌اي مي‌تواند بر تعيين كمي ارزش تاثير بگذارد، نمي‌تواند تعيين كيفي آن، يعني خود جوهر ارزش، را تغيير دهد. با اين همه، ماهيت ويژه‌ي مناسبات اجتماعي سرمايه‌داري كه در آن جوهر ارزش در نسبت‌هاي كمي در مبادله‌ي محصولات پديدار مي‌شود، سبب مي‌شود تا چنان به نظر برسد كه گويي تغيير رابطه‌ي مبادله‌اي اهميت اساسي دارد. در مجموع، در خود ماهيت توليد ارزش نهفته است كه ماهيت راستين آن سوءتعبير شود. رازورزي از خودِ وجودِ شكل ارزش جدايي‌ناپذير است.

چنانكه ماركس در سراسر سرمايه خاطرنشان مي‌كند، مشكل بنيادي سرمايه‌داري بيش از آنكه روابط مبادله‌اي باشد، شكل خاصي است كه كار به خود مي‌گيرد: كار مجرد يا كار بيگانه‌شده. به اين دليل، ماركس به اين كشف اقتصادسياسي‌دانان كلاسيك قانع نيست كه كار خاستگاه همه‌ي ارزش‌هاست. ماركس استدلال مي‌كند كه مهم‌تر از آن، نوع كاري است كه ارزش مي‌آفريند و به عنوان جوهر آن عمل مي‌كند. تنها زماني كه اين موضوع تشخيص داده شود، اين امكان وجود دارد كه به رابطه‌ي اجتماعي كه سرمايه‌داري را تعريف مي‌كند و لازمست از ريشه‌ برانداخته شود معطوف شد. ماركس تأكيد مي‌كند كه «كافي نيست كالا به "كار" تقليل داده شود؛ كار بايد به شكل دوگانه‌ي خود تجزيه شود ــ از سويي به كار مشخص در ارزش‌هاي مصرفي كالا و از سوي ديگر به كار لازم از لحاظ اجتماعي كه در ارزش مبادله‌اي محاسبه مي‌شود.» دقيقاً به دليل ماهيت خاص خود توليد ارزش بسيار ساده مي‌توان با سرسختي به نظرگاهي پاي‌بند بود كه به موضوع اصلي نمي‌رسد. چنانكه ماركس مطرح مي‌كند: «اما به ذهن اين اقتصاددان‌ها خطور نمي‌كند كه پيش‌انگاشت تمايز صرفاً كمي بين انواع كارها وحدت يا برابري كيفي آن‌ها و بنابراين تقليل آن‌ها به كار مجرد انساني است.»[18]

نكته‌ي سوم: دو نتيجه‌گيري و يك پرسش عمده از تحليل ماركس برمي‌خيزد، نخستين نتيجه‌گيري اين است كه روابط مبادله‌اي به‌جاي اينكه تجلي پي‌پديدار ساختار عميق ارزش باشد در رابطه‌اي ديالكتيكي با ارزش قرار دارد، چنانكه ارزش به رابطه‌ مبادله‌اي وابسته است و رابطه مبادله‌اي به ارزش. دومين نتيجه‌گيري جايگاه غيرمادي (شبح‌وار) اما عيني مفهوم ارزش را تاييد مي‌كند. تمامي تلاش‌ها براي اندازه‌گيري مستقيم ارزش شكست خواهد خورد. سوال بزرگ اين است كه بازنمود پولي تا چه حد درباره ارزش معتبر و صحيح است يا به بيان ديگر چگونه رابطه‌ي بين عدم ماديت( ارزش) و عينيت (چنانكه توسط بازنمود پولي ارزش بيان مي‌شود) عملاً راهگشاست.

ماركس اين مسئله را به طريق‌هاي مختلف بررسي مي‌كند: « تنها تجلي هم‌ارزي بين انواع متفاوت كالاهاست كه عملاً با تبديل انواع متفاوت كار نهفته در انواع متفاوت كالاها به آنچه در همه آنها مشترك است يعني به كار انساني به‌طور كلي سرشت ويژه‌ي كار ارزش‌آفرين نشان مي‌دهد.» در اينجاست كه ما با پاسخي جزئي به پرسش چگونگي تقليل كار ماهرانه و پيچيده به كار ساده‌ي انساني روبرو مي‌شويم. اما ماركس در ادامه مي‌گويد نيروي كار انساني در حالت سيال خود ــ جالب است كه ماركس غالباً از مفهوم سياليت در سرمايه استفاده مي‌كند ــ يا كار انساني ارزش مي‌آفريند اما خودش ارزش نيست. كار تنها در حالت انعقاديافته‌ي خود يعني در شكل شي به ارزش تبديل مي‌شود. پس تمايزي بين فرآيند كار و شي‌اي كه توليد مي‌شود لازم است. اين ايده‌ي رابطه‌ي بين فرآيند و شيء در راستاي ايده‌ي سياليت در تحليل ماركس مهم است. هرچه ماركس بيشتر به آن متوسل مي‌شود از ديالكتيك به‌عنوان منطق صوري به ديالكتيك به‌عنوان فلسفه‌ي فرآيند تاريخي نزديك مي‌شود. كار انساني فرآيندي ملموس است اما در پايان اين فرآيند به يك چيز يعني كالا دست مي‌يابيد كه ارزش را لخته يا منعقد مي‌كند. با اينكه اين فرآيند بالفعل مهم است اما شي‌ء است كه ارزش دارد و شي است كه كيفيت عيني دارد. براي اينكه ارزش پارچه‌ي كتاني به‌عنوان لخته‌اي از كار انساني تجلي يابد كار انساني بايد به‌عنوان يك شيئيت تجلي يابد كه از لحاظ چيز بودن با خود پارچه‌ي كتاني متفاوت است و با اين‌همه وجه مشترك پارچه كتاني با كالاهاي ديگر است.

مسئله اين است چگونه ارزش «كه از لحاظ چيز بودن با خود پارچه كتاني متفاوت است» بازنموده مي‌شود. پاسخ در شكل كالايي پول نهفته است اما ماركس پيش از پاسخ به اين پرسش برخي از ويژگي‌هاي را  در اين رابطه هم‌ارزي بررسي مي‌كند. نخستين ويژگي كه با بررسي شكل هم‌ارز نظر را به خود جلب مي‌كند اين است كه ارزش مصرفي خاصي «به‌شكل پديداري ضد آن يعني ارزش بدل مي‌شود و اين رابطه اجتماعي را پنهان مي‌كند.» در ادامه مي‌گويد «پيكر كالا كه به‌عنوان هم‌ارز به كار مي‌رود هميشه تجسد كار مجرد انساني تجلي مي‌شود و هميشه محصول كار مفيد و مشخص خاصي است.» دومين ويژگي اين است كه كار انضمامي به‌شكل پديداري ضد آن يعني كار مجرد انساني بدل مي‌شود و سومين ويژگي اين است كه كار خصوصي «شكل ضد خود را پيدا مي‌كند يعني كار در شكل مستقيماً اجتماعي خود».

در اينجا با قطعه‌ي مهمي درباره ارسطو روبرو مي‌شويم. ارسطو مي‌گويد: «بدون برابري مبادله‌اي در كار نيست و بدون برابري سنجش‌پذيري ممكن نخواهد بود.»[19] رابطه‌ي بين شكل‌هاي نسبي و هم‌ارز، ارزش برابري را بين كساني كه مبادله مي‌كنند پيش‌فرض قرار مي‌دهد. انتساب برابري درون نظام بازار بي‌نهايت مهم است؛ ماركس آن را شرط بنيادي براي كاركرد سرمايه‌داري از لحاظ تئوريك مي‌داند. ارسطو نيز نياز به سنجش‌پذيري و برابري را در روابط مبادله درك مي‌كرد اما نمي‌توانست تشخيص دهد كه چه چيزي در پس آن قرار دارد. اما چرا نمي‌توانست؟ پاسخ ماركس اين است كه شالوده‌ي جامعه‌‌ي يونان بر كار برده‌ها استوار بود و در نتيجه نابرابري آدم‌ها و نيروي كارشان پايه‌اي طبيعي داشت. در جامعه‌ي برده‌داري آن نوع تئوري ارزش كه ما در جامعه‌ي سرمايه‌داري به دنبال آن هستيم نمي‌توانست وجود داشته باشد. بنابراين بايد بار ديگر به خاص بودن تاريخي نظريه‌ي ارزش براي سرمايه‌داري توجه كنيم. اين موضوع بار ديگر ماركس را به بسط سه ويژگي شكل پولي براي تشخيص تقابلي نوظهور سوق مي‌دهد: «تضاد دروني بين ارزش مصرفي و ارزش كه در كالا نهفته است با تضادي بيروني يعني با رابطه‌ي بين دو كالا نشان داده مي‌شود چنانكه يك كالا كه ارزش آن قرار است تجلي يابد مستقيماً فقط ارزش مصرفي به‌شمار مي‌آيد درحاليكه كالاي ديگري كه قرار است در آن اين ارزش تجلي يابد مستقيماً فقط ارزش مبادله‌اي تلقي مي‌شود.»[20]

اين تضاد بين تجلي ارزش و جهان كالاها يعني تضادي كه به تباين بين كالاها و پول مي‌انجامد بايد به‌عنوان بروني‌شدن چيزي تفسير شود كه در خود كالا دروني شده است. هنگامي كه اين تضاد بيروني مي‌شود آشكار و صريح مي‌شود. رابطه‌ي بين كالاها و پول محصول دوشاخگي بين ارزش مبادله و ارزش مصرفي ‌است كه ما از همان آغاز به‌عنوان امري دروني در كالا مورد تاكيد قرار داديم.

 

************

 

اكنون با ذكر اين نكات مي‌توانيم روش ماركس را مشخصاً بررسي كنيم. فصل يكم سرمايه زمينه‌ساز چگونگي تكوين پول از مبادله‌ي كالاهاست. اما اين تكوين نياز به ميانجي‌هاي دارد تا پيشرفت مفاهيم موردنظر ماركس و تبديل آن را به مفاهيم پيچيده‌تر نشان دهد. بي‌شك عناوين دو فصل نخست ماركس و نظم آن‌ها كاملا آگاهانه از سوي ماركس انتخاب شده است: ابتدا كالا و فقط بعد مبادله. همين جا بايد نكته‌ي مهمي را درباره‌ي ماهيت پول توضيح بدهيم. در برداشت ماركسيسم عاميانه از نحوه‌ي‌ تكوين پول در سرمايه اينطور ادعا شده كه گويي مسير حركت و پيش‌روي ماركس از معامله‌ي پاياپاي به مبادله‌ي كالايي و از آنجا به پول به عنوان هم‌ارز عام بوده است. در فصل اول ما هيچ بحثي درباره‌ي معامله‌ي پاياپاي نداريم. ماركس پول را به عنوان ابزاري براي چيره‌شدن بر محدوديت‌هاي معامله‌ي پاياپاي استنتاج نمي‌كند بلكه پول را به عنوان شكل ضروري براي تشكيل عيني ارزش استنتاج مي‌كند. به طور خلاصه، فصل يكم در كل فرايند مبادله را مطالعه نمي‌كند و همچنين پيشنهاداتي براي مبادله نمي‌دهد. پرسش اين فصل اين است كه كالا چيست و كالا بودن مستلزم تمامي تعيينات فصل اول از جمله تعيينات بخش 3 درباره‌ي شكل ارزش است كه در آن نشان داده مي‌شود كه تجلي كافي و مناسب ارزش كالاها مستلزم وجود پول است.

ماركس با تجزيه‌ي كالا به ارزش مصرفي و ارزش مبادله‌اي آغاز مي‌كند. ارزش مصرفي با پيكر و جسم كالا يعني شكل طبيعي يكسان گرفته مي‌شود. هم‌زمان كالاها هم‌زمان «حامل ارزش مبادله‌اي» هستند. چگونه مبادله مي‌تواند چيزي بيش از انتقال ارزش‌هاي مصرفي ناهمگن از اين دست به آن دست باشد؟ ماركس مي‌خواهد نشان دهد كه كالاها داراي ارزشي مستقل از ارزش‌هاي مصرفي خود هستند كه سبب مي‌شود هم‌ارز شوند.  آنگاه سوالي كه مطرح مي‌شود اين است كه چگونه ارزش كالاها بيان مي‌شود؟ يعني چگونه اين ارزش شكل پديداري خاص خود را كسب مي‌كنند. تنها زماني كه ارزش به نحو مناسبي بيان شود مي‌توان گفت كه ارزش چون «ضد» ارزش مصرفي بيان شده است. زيرا بارها و بارها ماركس اشاره مي‌كند كه ارزش «يك ذره ماده ندارد و صرفاً واقعيت اجتماعي است.» پس اگر ارزش يك «رابطه‌ي صرفاً اجتماعي» است، جست‌وجو براي ذات ارزش درون يك كالاي منفرد آشكارا بيهوده است. بنابراين ما بايد به خارج از آن برويم و آن را در روابط پيشرفته‌اش بيابيم. متوجه باشيم كه روابط بين كالاها با تجلي ارزش كالاها يكسان نيست. تجلي ارزش كالاها از روابط معيني استنتاج مي‌شود و نمود مي‌يابد اما همان روابط نيست. ماركس به توضيح تجلي‌هاي ممكن ارزش از طريق تكامل روابط كالاها مي‌پردازد. ابتدا مثل هر مقوله‌ي ديگر از ساده‌ترين رابطه يعني شكل ساده‌ي ارزش شروع مي‌كند. كه در آن هم ارزي كالاهاي متفاوت بيان مي‌شود.

شكل I: شكل ساده ارزش

   x كالاي A = y كالاي B  

 ايرادي كه در اينجا گرفته مي‌شود اين است كه علامت تساوي برابري ارزش اين دو كالا را نشان مي‌دهد يعني ارزش A = ارزش B كه ماركس كاملا به عنوان يك همانگويي رد مي‌كند. ماركس تاكيد دارد كه در تجلي ارزش A در هم ارز B، كالاي B چون ارزش مصرفي ظاهر مي‌شود و نه ارزش. بنابراين «در رابطه‌ي ارزش كه در آن كت هم‌ارز كتان است، شكل كت به عنوان شكل ارزش عمل مي‌كند. بنابراين، ارزش كالاي كتان با پيكر يا جسم فيزيكي كالاي كت بيان مي‌شود. يعني ارزش يكي با ارزش مصرفي ديگر.» با چنين برداشتي بايد بيان شكل ساده چنين باشد: x كالاي A ارزش خود را در y ارزش مصرفي B بيان مي‌كند. به اين طريق مي‌گوييم كالاي اول شكل نسبي ارزش است و كالاي دوم كاركرد هم‌ارز آن را انجام مي‌دهد. اين شكل ساده به تعبيري شكل سلولي يا به گفته‌ي هگل «شكل در خود» پول است.

دو اصطلاح در اينجا به كار برده مي‌شود: ارزش نسبي و ارزش هم‌ارز. ارزش نسبي كالاي من قرار است بر حسب ارزش كالاي شما بيان شود، پس كالاي شما قرار است مقياس يا ملاك ارزش كالاي من باشد، حالا اين رابطه را برعكس كنيد آن‌وقت كالاي من ارزش هم‌ارز كالاي شما خواهد بود. تمام آنچه ماركس مي‌خواهد در اين بخش نشان دهد اين است كه عمل مبادله سرشتي دوگانه دارد. قطب‌هاي نسبي و شكل‌هاي هم‌ارز كه در آنها كالاي هم‌ارز شكل تجسد كار مجرد انساني را به خود مي‌گيرد. تضاد بين اين دو قطب يعني ارزش مصرفي و ارزش يا همان ارزش مبادله كه پيشتر در كالا دروني شده بود اكنون در ظاهر يا سطح با تضادي بيروني بين يك كالا كه ارزش مصرفي است و ديگري كه بازنمود ارزش آن در مبادله است به نمايش در مي‌آيد: يكي قطب فعال است يعني ارزش و ديگري قطب منفعل كه ارزش مصرفي است.

 شكل ساده ارزش براي اينكه تجلي كافي و مناسب ارزش باشد نابسنده است. نابسندگي شكل ساده در اين است كه كالا در آن فقط به يك كالاي ديگر مربوط شده است و اين به معناي آن است كه ارزش به آن كليت تجلي دست نيافته است يعني كليتي كه پيش‌فرض بخش اول است: اينكه بنياد شبكه‌ي روابط مبادله‌اي نوعي نيرو است كه آنها را تنظيم مي‌كند و بسياري از روابط مبادله‌اي يك كالا را ممكن است در بر داشته باشد. ماركس پس از تحليل شكل ساده ارزش و بررسي تضاد دروني آن به گذار مهمي دست مي‌زند كه منطق آن را به اين شكل تحليل مي‌كند. گذار از شكل ساده به شكل پيچيده‌تري ضروري است تا توانايي آن براي بيان بهتر ارزش آزموده شود. به اين طريق ماركس شكل ساده را به شكل جامع‌تر ارزش تبديل مي‌كند يعني شكل گسترده‌ي ارزش:

شكل II: شكل گسترده ارزش

                                               y  كالاي B

z  كالاي A ارزش خود را در         يا x   كالاي ‍C       بيان مي‌كند.

                                               w  كالاي D

 

در نگاه اول به نظر مي‌رسد كه ماركس مسئله را حل كرده است زيرا مي‌گويد كه اين شكل نشان مي‌دهد كه «ارزش كتان بدون تعيير در مقدار باقي مانده است چه در كت، يا قهوه يا آهن يا در بيشماري از كالاها تجلي يابد.» اما موضوع به اين سادگي نيست زيرا تمامي اين هم‌ارزهاي كالايي سنجش‌پذير با هم نيستند. در اين شكل كالاهاي B، C، ِD و غيره «واحدهاي» بديل ارزش هستند كه منطقا در روابط كالايي نهفته‌اند. اين‌ها راه‌هاي بديل بيان ‌A به عنوان ارزش هستند. بنابراين مسئله‌ي تجلي مناسب واحد ارزش و مقدار آن هنوز بايد حل شود. ماركس سه دليل براي نقص آنها بيان مي‌كند: 1) رشته‌هاي تجلي‌هاي نسبي ارزش ضرورتاً ناكامل‌ هستند و موزاييكي رنگارنگي از تجلي‌هايي را نشان مي‌دهند كه با ديگران در تجانس نيستند (حرف ربط يا اين موضوع  را نشان مي‌دهد) 2) تمامي شكل‌هاي هم‌ارز خاص فقط تجلي‌هاي محدود ارزش هستند و هيچكدام همه ديگران را كنار نمي‌گذارد  (3) هر كالايي كه در سمت چپ اين رابطه قرار مي‌گيرد مجموعه‌ي متفاوتي از تجلي‌هاي نسبي ارزش دارد از اين رو قادر نيستند كه به تجلي واحدي از ارزش برسد.

بار ديگر، هيچ تجلي بسنده‌اي از ارزش يافت نشده است. ماركس اين مشكلات نهفته در شكل ارزش گسترده را با معكوس كردن رابطه حل مي‌كند و به شكل عام ارزش مي‌رسد.

شكل III. شكل عام ارزش

   y كالاي B

و  x كالاي C                  هر كدام ارزش خود را در z كالاي A بيان مي‌كنند

و   w كالاي D

و به همين ترتيب

 

بايد دقت كنيم كه اين شكل ارزش جديدي است نه تكرار شكل گسترش‌يافته. برتري شكل عام بر شكل‌هاي قبلي اين است كه اكنون (1) كالاها ارزش خودشان را در شكلي ساده يعني در يك كالا بيان مي‌كنند (2) در شكلي يك‌دست بيان مي‌كنند زيرا هر بار در يك كالاي واحد بيان مي‌شود. پس در اينجا بعد متجانس ارزش يافت شده است. به گفته‌ي ماركس «كالاها توسط اين شكل براي نخستين بار به واقع در رابطه با يكديگر به عنوان ارزش قرار مي‌گيرند يا اجازه داده مي‌شود براي يكديگر به عنوان ارزش‌هاي مبادله‌اي ظاهر شوند.»

اما تثبيت بعد ارزش فقط مي‌تواند نتيجه‌ي عمل مشترك كل جهان كالاها با كنارنهادن يك كالا از ميان خود و وضع كردن آن به عنوان هم‌ارز عام آن مطرح شود. به صورت صوري هر كالا ممكن است بخواهد در جايگاه هم‌ارز عام قرار گيرد. اين كالاي طردشده از جهان كالاها به عنوان ارزش مصرف يك كالاي منفرد بايد باشد اما هم‌زمان بايد كالاي عام باشد. ماركس در ويراست اول سرمايه غرابت اين موضوع را به اين شرح مطرح مي‌كند: «گويي همراه با شيرها، ببرها، خرگوش‌ها و ساير حيوانات واقعي ديگري كه در مجموع انواع گوناگون قلمرو حيوانات را تشكيل مي‌دهد، علاوه بر آن نوعي به نام حيوان وجود دارد يعني تجسد منفرد كل قلمرو حيواني.»

طلا يك كالاست اما تنها نوع نيست. بي‌واسطه مبادله‌پذير است به نحوي كه ديگر كالاها از اين خصوصيت برخوردار نيستند. «شكل طبيعي آن شكلي است كه به طور مشترك توسط ارزش همه‌ي كالاهاي ديگر پذيرفته مي‌شود، بنابراين مستقيما با كالاهاي ديگر قابل مبادله است.» ديالكتيك شكل ارزش اكنون به نتيجه‌ي مهمي مي‌رسد. در شكل ساده ارزش نقش خاصي كه مفهوم هم‌ارز بازي مي‌كند از قبل به تلويح وجود دارد، اما در شكل عام، تكين‌بودگي هم‌ارز عام مستقيماً كالاها را از لحاظ اجتماعي براي نخستين بار به ارزشي همگن و متجانس بدل مي‌كند.

اكنون گذار را به پول بررسي مي كنيم. ماركس اِشكال شكل سوم يعني شكل عام ارزش را در دو جمله بيان مي‌كند: «شكل عام ارزش شكل ارزش به طور كلي است. بنابراين هر كالايي مي‌تواند اين نقش را بپذيرد.» اما بيش از يك هم ارز عام نمي‌تواند وجود داشته باشد. بنابراين اصل انتخاب بايد همه كالاها به جز يك كالا را كنار گذارد. منطقا چيزي وجود ندارد كه آنها را از هم متمايز سازد اما مسئله با «رسم و رسوم اجتماعي» حل مي‌شود كه همه كالاها جز يك كالا يعني طلا را كنار مي‌گذارد. اين استدلال يعني گذار به پول به شرح زير است: (1) به طور صوري هر كالايي مي‌تواند به عنوان هم‌ارزي عام عمل كند. (2) اما به واقع فقط يك كالا مي‌تواند به عنوان هم‌ارز عام عمل كند (دست‌كم هم‌زمان) (3) ضرورتاً براي بنيان نهادن ارزش بايد يك كالا انتخاب شود. اين شرايط از لحاظ منطقي لازمست اما بايد از لحاظ عملي برآورده شود . تنها و تنها تا زماني كه يك كالا از لحاظ اجتماعي انتخاب نشود، شكل هم‌ارز عام بالفعل نيست. به گفته ماركس «اين كالا شكل مستقيماً اجتماعي دارد زيرا هيچ كالاي ديگري در اين موقعيت نيست.» و پول اين كار را انجام مي‌دهد.

شكل پولي شكل ارزش و مناسب‌ترين تجلي آن است كه به اين شكل بيان مي‌شود:

شكل IV. شكل پولي ارزش

   20 يارد پارچه كتان

    يك كت                    

40 پوند قهوه

يك پوند چاي                              همگي ارزش خود را در 2 اونس طلا بيان مي‌كنند

نيم تن آهن

و به همين ترتيب

ماركس خيلي خلاصه اشاره مي‌كند كه قيمت در شكل پولي نهفته است زيرا هر كالايي اكنون ارزش خود را در مسكوك طلا بيان مي‌كند. اما به نظر مي‌رسد نكات بيشتري وجود داشته باشد. ما از اين ملاحظه ماركس شروع كرديم كه طلا خودش پول است و قيمتي ندارد. اما آيا ارزش دارد؟ تمامي بحث درباره‌ي شكل ساده و شكل گسترده‌ي كالا اين بود كه به كالا اجازه داده شود ارزش خود را در پيكر مادي ديگري بيان كند زيرا نمي‌تواند ارزش خود را در پيكر طبيعي‌اش بيان كند. اما پول ارزش را در ارزش مصرفي خود بيان مي‌كند چون پول ويژگي‌هاي شكل هم‌ارز را كه پيش‌تر بيان كرديم تثبيت مي‌كند يعني اينكه ارزش مصرفي به عنوان ارزش شمرده مي‌شود. نيازي نيست تا ارزش آن در كالاي ديگري بيان شود زيرا به عنوان ارزش براي خود نياز ندارد تجلي ارزش در خود مانند ساير كالاها باشد. پول نشان مي‌دهد كه ارزش «براي خود» است از اين لحاظ كه بي‌واسطه قابل‌مبادله است. آنچه پول در روابط خويش با كالاهاي ديگر بيان مي‌كند قدرت خريدش است.

نتيجه مي‌گيريم فصل اول بخش سوم تمرين درخشاني از انديشه‌ورزي ديالكتيكي ماركس است كه پول را درون جهان كالايي قرار مي‌دهد . وي نشان مي‌دهد كه پول حجاب صرف روابط ارزشي ذاتي نيست بلكه خودش ذاتي نظام سرمايه‌داري توليد است. به طور خلاصه وي ثابت كرد كه شكل ارزش از مفهوم ارزش پديدار مي‌شود.

 

4. سرشت‌ بتواره‌اي كالاها

پيش‌تر از دو نوآوري عمده‌ي ماركس در كتاب سرمايه سخن گفتيم. نخستين نوآوري همانا تمايز قائل‌شدن بين ارزش مبادله و ارزش بود كه به تفصيل درباره‌ي آن سخن گفتيم. نوآوري مفهومي عمده‌ي ديگر در سرمايه بحث آن درباره‌ي سرشت‌ بتواره‌اي كالاست. با اينكه ماركس به تلويح به‌دفعات به سرشت بتواره‌‌اي‌ كالاها در آثار قديمي‌تر خود اشاره مي‌كند، تنها در سرمايه است كه يك بخش كامل (در فصل اول) را به شرح آن اختصاص مي‌دهد. اين بخش به سبك و سياقي كاملاً متفاوت و در واقع ادبي نوشته شده ‌است. برانگيزاننده، مجازي، سرشار از خيال، شوخ، آكنده از اشارات و ارجاعات به راز و رمز و جادو و احضار ارواح. اين بخش تقابل چشمگيري با كل سبك خسته‌كننده و مستند بخش گذشته دارد. به‌نوعي تاكتيك ماركس در سراسر سرمايه همين است. وي اغلب سبك‌هاي زباني را بنابه موضوع مورد بررسي تغيير مي‌دهد. يكي از پرسش‌هايي كه بايد بپرسيم اين است: اين بخش چه رابطه‌اي با كل استدلال ماركس دارد؟

بنياد سرشت بتواره‌اي كالا اين است كه ارزش همچون ويژگي سرشت مادي يا شي‌وار محصولات كار به نظر مي‌رسد. ماركس مي‌نويسد: «سرشت بتواره‌اي مختص شيوه‌ي توليد سرمايه‌داري ... عبارت است از تلقي‌كردن مقولات اقتصادي مانند كالا يا كار مولد بودن، همچون كيفيت‌هاي ذاتي در تجسدهاي مادي اين تعيّن‌هاي صوري مقولات.»[21]

مفهوم بتواره‌پرستي بيشتر در بحث ماركس درباره‌ شيوه‌هايي مطرح شد كه بنا به آن ويژگي‌هاي مهم نظام اقتصاد سياسي پنهان مي‌شود يا از طريق خلاف‌آمدها يا تناقض‌هايي بين خصوصيت‌هاي كالا پول از يك سو و جهان‌شمولي ارزش‌هاي شبح‌وار از سوي ديگر آشفته و مخدوش مي‌گردد. تنش‌ها، تقابل‌ها و تناقض‌ها كه بيشتر در متن باز شده بود اكنون تحت‌عنوان «سرشت بت‌واره‌اي كالا و راز آن» دستخوش موشكافي مفصلي مي‌شود. چنان‌كه خواهيم ديد در سراسر باقيمانده‌ي متن سرمايه، بارها و بارها، البته اغلب به تلويح، مفهوم بتواره‌پرستي به‌عنوان ابزاري اساسي براي آشكاركردن رازهاي اقتصاد سياسي سرمايه‌داري مطرح مي‌شود. بنابراين مفهوم بتواره‌پرستي براي اقتصاد سياسي و نيز استدلال گسترده‌تر ماركس اهميتي بنيادين دارد. درواقع اين دو را به هم ملحق مي‌سازد.

فرآيند تحليل به گفته‌ي هاروي در دو گام آغاز مي‌شود. ابتدا ماركس مشخص مي‌كند كه بتواره‌پرستي چگونه پديدار و به‌عنوان يك جنبه‌ي بنيادي و اجتناب‌ناپذير اقتصاد سياسي تحت سرمايه‌داري عمل مي‌كند. دوم ماركس اين موضوع را بررسي مي‌كند كه چگونه اين بت‌واره‌پرستي به‌خطا در انديشه‌ي بورژوايي به‌طوركلي و اقتصادسياسي به‌طورخاص بازنمايي مي‌شود.

ماركس با اين مشاهده آغاز مي‌كند كه كالاها سرشار از ظرايف متافيزيكي و قلمبه‌بافي هاي پرمدعاي يزدان‌شناختي هستند. مي‌نويسد: «رمز و راز شكل كالا صرفاً دراين امر نهفته‌ است كه اين شكل، سرشت اجتماعي كار انسان را در چشم او همچون سرشت شي‌وار خود اين محصولات، همچون اجتماعيت‌يافتن ويژگي طبيعي اين چيزها نمايان مي‌سازد».[22] مسئله اين ‌است كه شكل كالا و رابطه‌ي ارزشي محصولات كار كه اين شكل در قالب آن نمايان مي‌شود، مطلقاً هيچ ربطي به ماهيت طبيعي كالا و مناسبات شي‌وار برآمده از آن ندارند. تجربه‌ي حسي ما از كالا به‌عنوان ارزش مصرفي هيچ ربطي با ارزش آن ندارند، بنابراين كالاها «چيزهاي محسوسي هستند كه هم‌زمان فراسوي حواس يا اجتماعي هستند.»[23] نتيجه اين است كه مناسبات اجتماعي معين بين خود انسان‌ها در اينجا براي آنها شكل شي‌گون مناسبات بين چيزها را مي‌يابد؛ و اين شرطي است كه بتوارگي را تعريف مي‌كند كه به‌محض توليد محصولات كار به مثابه‌ي ‌كالا خود را به‌آنها مي‌چسباند و بنابراين، اين سرشت بتواره‌اي از توليدكالايي جدايي‌ناپذير است. ماركس مي‌گويد علت اين است كه «توليدكنندگان در تماس اجتماعي قرار نمي‌گيرند مگر اين‌كه محصولات كارشان را مبادله كنند» و درنتيجه فقط در عمل مبادله‌ي بازار به شناخت «سرشت اجتماعي ويژه‌ي كارهاي فردي خود نائل مي‌آيند.»[24] به‌ بيان ديگر آنها نمي‌دانند و نمي‌توانند ارزش كالاي خود را بشناسند مگر آن‌كه آن را به بازار ببرند و با موفقيت مبادله‌ كنند. «بنابراين به نظر توليدكنندگان، مناسبات اجتماعي ميان كارهاي خصوصي‌شان به‌مثابه‌ي همان چيزي جلوه‌ مي‌كند كه در واقع هست» ــ به عبارت «همان چيزي جلوه مي‌كند كه درواقع هست» توجه كنيد ــ يعني كالاها به‌مثابه مناسبات اجتماعي مستقيم بين اشخاص در جريان كارشان ظاهر نمي‌شوند بلكه به‌مثابه مناسبات شي‌گون بين اشخاص و مناسبات اجتماعي بين اشيا جلوه مي‌كند.[25]

براي فهم اين موضوعي از مثالي مدد مي‌گيرم كه هاروي در كتاب خود آورده است. به سوپرماركتي مي‌رويد و مي‌خواهيد يك دسته‌ كاهو بخريد. براي خريدن كاهو بايد مبلغ معيني پول بپردازيد. رابطه‌ي شي‌گون بين پول و كاهو رابطه‌ي اجتماعي را بيان مي‌كند زيرا قيمت ــ همان «چه مبلغ» اجتماعاً تعيين‌شده و بازنمود پولي ارزش است. آنچه در بازار مبادله‌ي اشياء پنهان شده، رابطه‌اي است بين شماي مصرف‌كننده و توليدكنندگان مستقيم ــ يعني كساني كه كار مي‌كنند تا كاهو را توليد كنند. شما لازم نيست چيزي درباره كار يا كارگراني كه ارزش منعقدشده را در كاهو مي‌گذارند بدانيد تا آن كاهو را بخريد؛ در نظام‌هاي بسيار پيچيده‌ي مبادله غيرممكن است ‌چيزي درباره‌ي كار يا كارگران بدانيد و همين است كه بتواره‌پرستي در بازار جهاني اجتناب‌ناپذير است. نتيجه‌ي نهايي اين است كه رابطه‌ي اجتماعي ما با فعاليت‌هاي كاري ديگران شكل رابطه‌ي بين اشيا را به خود مي‌گيرد. مثلاً نمي‌توانيد در سوپرماركت تشخيص دهيد كه آيا اين كاهو را كارگراني خوشبخت، كارگراني بدبخت، كارگراني برده، كارگران مزدبگير يا دهقاني كه براي خود كار مي‌كند توليد كرده است. به تعبيري كاهوها لال هستند كه بگويند چطور توليد شده‌اند و چگونه توليد شده‌اند.

چرا اين موضوع مهم است؟ هاروي از تجربه‌اش در كلاس‌هاي درس دانشگاه جان هاپكينز مي‌گويد كه وقتي از دانشجويان مي‌پرسيد كه صبحانه‌شان را از كجا تهيه كرده‌اند، ابتدا با جواب‌هايي از اين دست روبرو ‌شد كه از اين يا آن فروشگاه خريداري شده‌اند اما هنگامي كه از آنان مي‌خواست كمي دورتر فكر كنند آنان متوجه‌ي جهان باورنكردني كار در محيط‌هاي كاملاً متفاوت جغرافيايي و تحت شرايط كاملاً متفاوت اجتماعي مي‌شدند كه هيچ اطلاعي از آنها نداشتند و نمي‌توانستند چيزي از آنها از آغاز خوردن صبحانه‌شان يا رفتن به اين مغازه يا آن مغازه بدانند. نان، شكر، قهوه، شير، فنجان، كارد، چنگال، توستر و ظروف پلاستيك، بگذريم از ماشين‌آلات و لوازم لازم براي توليد همه‌ي اينها، آنها را به ميليون‌ها نفر انساني كه در سراسر جهان كار مي‌كردند وصل مي‌كرد. هاروي مي‌گويد گاهي دانشجويانش گمان مي‌كردند وي وجدان آنها را در عدم‌توجه به توليدكنندگان شكر مثلاً در جمهوري دومينيكن كه كارگرانش تقريباً پولي در نمي‌آوردند، زير سوال مي‌برد. گاهي در اين موقعيت برخي جواب مي‌دادند: «آقا من امروز صبح صبحانه نخوردم!» و هاروي با نكته‌سنجي مي‌گفت اگر يك هفته نهار، شام و صبحانه نخوريد، تازه شايد حقيقت اين ضرب‌المثل مكزيكي را درك كنيد كه ما بايد بخوريم تا زنده بمانيم!

به بحث خود باز گرديم. موضوع ماركس پيامدهاي اخلاقي نيست. دغدغه‌ي او اين است كه نشان دهد نظام بازار و شكل‌هاي پولي مناسبات اجتماعي واقعي را از طريق مبادله‌ي چيزها پنهان مي‌كند. ماركس مي‌پرسد چرا اين «بلاهت همانندسازي يك رابطه‌ي خاص اجتماعي توليد با كيفيت‌هاي شي‌وار برخي اجناس» پديدار مي‌شود. «پس، سرشت معماگونه‌ي محصول كار، آن‌گاه كه شكل كالا به خود گرفته است، از كجا برمي‌خيزد؟» ماركس پاسخ زير را مي‌دهد:

آشكار از خود همين شكل. {به اين نحو كه هم‌هنگام سه چيز شكل تازه‌اي پيدا مي‌كنند. نخست:} يكساني يا همانندي كارهاي انساني شكل شيءوار محصولات كار را به خود مي‌گيرد، آن‌گاه كه در شيئيت‌شان به عنوان ارزش همانندند؛ {دوم:} مقدار زماني كه نيروي كار انساني مصرف‌شده، شكل مقدار ارزش محصول كار را پيدا مي‌كند و {سوم:} سرانجام مناسبات بين توليدكنندگان با يكديگر، مناسباتي كه بستر اهداف و علائق اجتماعي كار آن‌هاست، به شكل رابطه‌ي اجتماعي محصولات كار در مي‌آيد.[26]

 

پي‌تر هيوديس رد اين مقوله را به مفهومي مي‌رساند كه ماركس  از همان اوايل 1843ـ1844 در آثار خود مورد بررسي قرار داده است يعني وارونگي سوژه و ابژه. ارزش محصول شكل معيني از كار انساني است؛ محمول فعاليت انساني است. پس چرا ارزش تا جايي كه به نظر مي‌رسد ويژگي سرشت چيزوار ابژه‌هاست، حياتي از آن خويش مي‌يابد؟ چرا محمول بر سوژه، يعني عاملان فعالي كه ارزش را در نخستين وهله خلق مي‌كنند، مسلط مي‌شود؟ چرا پويش اجتماعي {عاملان فعال} از ديد آنها به شكل پويش اشياء جلوه مي‌كند و اين اشياء به به جاي آنكه در مهار انسان باشند انسان‌ها را در مهار خويش دارند»؟

پاسخ ماركس اين است كه سرشت اسرارآميز محصول كار، كه در آن محصول همانا سوژه است به جاي محمول، از شكل خود كالا پديد مي‌آيد  ــ از اين امر كه ارزش در شكل رابطه‌ي بين محصولات كار ظاهر مي‌شود كه با يكديگر مبادله مي‌شوند. محصول به عنوان عامل فعال ظاهر مي‌شود زيرا ارزش آن تنها مي‌تواند خود را به عنوان رابطه‌اي مبادله‌اي بين محصولات نشان دهد. از اين‌رو، سوژه‌ي واقعي، يعني كاري كه شكل اجتماعي خاصي را به خود مي‌گيرد و مسبب توانايي محصولات براي مبادله با يكديگر است، با اين ضرورت كه ارزش چون رابطه‌اي بين چيزها، چون ارزش مبادله‌اي به نظر رسد ــ ولو اينكه خود ارزش هيچ ارتباطي با  ويژگي‌هاي مادي اين چيزها ندارد ــ نامشهود مي‌شود.

در مجموع، سوژه به نظر مي‌رسد كه محمول و محمول به نظر مي‌ر‌سد سوژه باشد، چون چيزها به واقع در جامعه‌ي سرمايه‌داري اين‌گونه هستند. ماركس مي‌نويسد: «بنابراين، به نظر توليدكنندگان، مناسبات اجتماعي ميان كارهاي خصوصي‌شان به مثابه‌ي همان چيزي جلوه مي‌كند كه در واقع هست؛ يعني نه همچون مناسبات اجتماعي مستقيم بين اشخاص در جريان كارشان، بلكه به مثابه‌ي مناسبات شيءگونه بين اشخاص و مناسبات اجتماعي بين اشياء.»

ماركس نمي‌گويد كه اين پنهان‌كاري يا لباس مبدل كه وي بت‌واره‌پرستي يا سرشت بت‌واره‌اي كالا مي‌نامد توهم محض است. يعني سازه‌اي ساخته‌شده كه همين كه ما براي برانداخته‌شدنش تلاش مي‌كنيم مي‌تواند برافكنده شود. نه درواقع آنچه شما مي‌بينيد يك كاهو است. آنچه كه مي‌بينيد پولتان است. مقدارش را درك مي‌كنيد و سپس برپايه‌ي اين اطلاعات تصميم مي‌گيريم. اهميت آن عبارت قبلي كه مورد تاكيد قرار دادم يعني «همان چيزي جلوه مي‌كند كه درواقع هست» در اينجاست. به‌واقع در سوپرماركت به‌اين طريق جريان امور مي‌گذرد و ما به اين طريق مشاهده مي‌كنيم حتا اگر نقاب مناسبات اجتماعي داشته باشد.

سرشت بتواره‌اي كالاها توهم محض نيست كه بتواند با نقدي به سبك و سياق روشنگري از ميان برداشته شود. شكلي معتبر و كافي از آگاهي منطبق با شرايط واقعي توليد سرمايه‌داري است. كار مجرد، همانندي همه‌ي كارها، شكلي مادي در ماديت‌يافتن يا عينيت‌يافتن در يك كالا پيدا مي‌كند. ارزش كالا برحسب مقدار زماني كه طول مي‌كشد تا ايجاد شود سنجيده مي‌شود. ارزش آن نمي‌تواند مستقل از سنجش كمي آن تشخيص داده شود. از اين‌رو، رابطه‌ي توليدكنندگاني كه ارزش توليد مي‌كنند، چون ويژگي سرشت چيزوار كالاها پديدار مي‌شود و نه ويژگي كار خود آن‌ها. سرشت بتواره‌اي از اين ضرورت ناشي مي‌شود كه ارزش بايد شكلي از نمود در تضاد با ذاتش را بيابد. اين شكل رازگونه‌شده‌ي نمود براي مفهوم آن كفايت مي‌كند زيرا با ماهيت فرايند كار واقعي در سرمايه‌داري منطبق است، فرايندي كه در آن كار زنده، يك فعاليت، به يك شيء در فرايند توليد تبديل مي‌شود: «تنها رابطه‌ي اجتماعي معين بين خود انسان‌هاست كه در اينجا و نزد آنان شكل شبح‌وار رابطه‌ي اشياء را به خود گرفته است.» ماركس اين نظر را به شرح زير جمع‌بندي مي‌كند: «اين سرشت بتواره‌اي جهان كالا از سرشت اجتماعي ويژه‌ي كار سرچشمه مي‌گيرد؛ كاري كه مولد كالاست.»

به گفته‌ي هيوديس: «اين سرشت بتواره‌اي کالاها چنان قدرتمند است که حتي اسميت و ريکاردو به دام آن افتادند. با وجود کشف مهم‌شان که کار خاستگاه ارزش است، آنان اين خاستگاه، کار زنده، را شيء يا کالايي مي‌دانستند که مي‌تواند خريده يا فروخته شود. آنان به اين طريق به دام سرشت بتواره‌اي افتادند، سرشتي که ارزش را ويژگي اشياء مي‌داند، به جاي اينکه آن را تجلي مناسبات اجتماعي بداند که شکل اشياء را به خود مي‌گيرد. مارکس با ايجاد تمايز بين کار و نيروي کار از اين مشکل اجتناب کرد. کار زنده شيء نيست؛ کالا هم نيست. کار زنده فعاليت است. کالا همانا نيروي کار يعني توانايي کارکردن است. مارکس با ايجاد تمايز بين کار و نيروي کار، همچنين از سرشت بتواره‌اي اجتناب کرد كه ارزش را به سرشت مادي اشياء نسبت مي‌دهد.»

اين بت‌واره‌پرستي شرط اجتناب‌ناپذير شيوه‌ي توليد سرمايه‌داري است و پيامدهاي ضمني بسياري دارد. مثلاً اگر انسان‌ها محصولات كار خود را به‌عنوان ارزش در ارتباط با يكديگر قرار مي‌دهند به‌اين دليل نيست كه آنها اين اشيا را صرفاً پوسته‌ي مادي كار هم‌سان انساني مي‌شمارند برعكس انسان‌ها در جريان مبادله‌ي محصولات كار خود آنها را به‌عنوان ارزش با يكديگر برابر قرار مي‌دهند و تازه از اين طريق است كه كارهاي خاص و متفاوت توليدكننده‌محصولات به‌عنوان كار انساني هم‌سان و برابر رو در روي يكديگر قرار مي گيرد. بنابراين بار ديگر مي‌بينيم ارزش از فرآيندهاي مبادله پديدار مي‌شود ولو اينكه مناسبات مبادله‌اي به‌نحو فزاينده‌اي ارزش را به عنوان زمان كار اجتماعاً لازم بيان مي‌كند. ماركس مي‌گويد: «انسان‌ها خود نمي‌دانند اما چنين مي‌كنند بنابراين روي پيشاني ارزش نوشته نشده كه چيست. ارزش، همه‌ي محصولات كار را به هيروگليف اجتماعي تبديل مي‌كند سپس انسان‌ها مي‌كوشند رمز اين هيروگليف را بگشايند و به راز محصول اجتماعي خود پي ببرند زيرا تشخص‌يافتن اشيا مفيد به مثابه‌ي ارزش درست مانند زبان محصول اجتماعي زندگي انسان است».[27]

رابطه‌ي ديالكتيكي بين تشكيل ارزش و مبادله و كيفيت‌هاي نامادي و شبح‌وار ارزش به‌مثابه يك رابطه‌ي اجتماعي نمي‌توانست قدرتمندانه‌تر از اين به تصوير كشيده شود. اما چگونه اين ديالكتيك در انديشه عيناً بازسازي مي‌شود؟

ماركس مي‌گويد بسياري از اقتصادسياسي‌دان‌ها بتواره‌پرستي را به‌خطا دريافته‌اند زيرا به قيمت سوپرماركت رجوع مي‌كنند و گمان مي‌كنند كه كل ماجرا همين است و اين تنها شواهد و مدارك مادي است كه براي ساختن تئوري‌هاي خويش لازم دارند. آنها فقط رابطه‌ي بين عرضه و تقاضا و حركات قيمت كه مرتبط با آن است را بررسي مي‌كنند. «برخي ديگر به اين كشف علمي ديرهنگام مي‌رسند كه محصولات كار مادام كه ارزشند صرفاً تجلي‌هاي شي‌وار كاري هستند كه انسان براي توليد آن صرف كرده است.» اين موضوع به‌گفته‌ي ماركس دوران معيني را در تاريخ تكامل نوع بشر مشخص مي‌كند. اقتصاد سياسي كلاسيك به‌تدريج به‌ايده‌هايي درباره ارزش رسيد، ارزشي كه در پس نوسانات بازار پنهان است، و تشخيص داد كه كار انسان رابطه‌اي با آن دارد.

اما اقتصاد سياسي كلاسيك نتوانست شكاف بين عدم ماديت ارزش‌ها به‌عنوان زمان كار اجتماعاً لازم منعقد‌شده و بازنمودشان را به‌صورت پول تشخيص دهد و درنتيجه نتوانست نقشي را درك كند كه تكثير مبادله در تحكيم شكل ارزش به‌عنوان پديده‌اي تاريخاً خاص براي سرمايه‌داري بازي كرد. اقتصادسياسي كلاسيك مي‌پذيرفت كه ارزش بديهي است و حقيقتي است كلي اما نمي‌توانست درك كند: «كه سرشت ارزشمند محصولات كار تنها زماني تثبيت مي‌شود كه اين محصولات به‌عنوان مقادير معيني از ارزش كارايي مي‌يابد. اين مقادير پيوسته و مستقل از اراده‌ي پيش‌آگاهي و اعمال مبادله‌كنندگان تغيير مي‌كند. پويش اجتماعي مقادير ارزش از ديد توليدكنندگان به‌شكل پويش اشيايي جلوه مي‌كند كه انسان‌ها را در مهار خويش دارد به‌جاي آن‌كه در مهار انسان باشند.»

به‌اين ترتيب ماركس حمله‌ي خود را به‌مفهوم ليبرالي آزادي حمله مي‌كند. آزادي بازار به هيچ‌وجه آزادي نيست. اين توهم بت‌واره‌اي است. در سرمايه‌داري افراد خود را تسليم انضباط نيروهاي انتزاعي مي‌كند (مانند دست نامرئي بازار كه آدام اسميت طرح كرده بود) يعني نيروهاي انتزاعي كه عملاً بر روابط و انتخاب‌ها آن حاكم است. من مي‌توانم چيزي زيبا بسازم و آن را به بازار ببرم اما اگر نتوانم آن را مبادله كنم آن‌گاه بي‌ارزش است. علاوه‌بر اين پولي نخواهم داشت كه كالاهايي براي زندگي كردن بخرم. نيروهاي بازار كه هيچ‌كدام از ما به‌طور فردي آن را كنترل نمي‌كنيم ما را تنظيم مي‌كنند و بخشي از كاري كه ماركس مي‌خواست در سرمايه انجام دهد سخن گفتن درباره‌ي اين قدرت تنظيم‌كننده است كه حتا درميان روابط مبادله‌اي تصادفي و همواره پرنوسان بين محصولات رخ مي‌دهد. نوسانات عرضه و تقاضا، نوسانات قيمتي را حول هنجار معيني ايجاد مي‌كند اما نمي‌توانند توضيح دهند چرا يك جفت كفش به‌طور ميانگين با چهار پيراهن مبادله مي‌شود. در چهارچوب اغتشاشات بازار «زمان كار اجتماعاً لازم براي توليد كالاها خود را به‌عنوان قانون تنظيم‌كننده‌ي طبيعت تعيين مي‌كند به‌همان ترتيب كه حاكميت قانون جاذبه را زماني مي‌توان آشكارا ديد كه بامي بر سر انسان آوار مي‌شود.»[28] اين تشابه بين جاذبه و ارزش جالب است، هر دوي آنها رابطه هستند و نه اشيا و هر دو به‌عنوان امري نامادي اما عيني مفهوم‌پردازي مي‌شوند.

اين امر ماركس را به نقد شيوه‌هاي انديشه‌ي بورژوايي درباره‌ي تكثير روابط مبادله و ظهور شكل پولي مي‌رساند: «تامل درباره‌ي شكل‌هاي زندگي انسان و بنابراين تحليل علمي اين شكل‌ها، اساساً مسير وارونه‌ي حركت واقعي اين شكل‌ها را طي مي‌كند... از همين‌رو تنها تحليل قيمت كالاها بود كه به‌تعيين مقدار ارزش راه‌ برد و صرفا تجلي مشترك همه‌ي كالاها در پول بود كه به تثبيت سرشت ارزشي آنها انجاميد. اما دقيقاً همين شكل حاضروآماده‌ي جهان كالاها يعني شكل پولي آنهاست كه سرشت كار خاص و منفرد و بنابراين مناسبات اجتماعي كاركنان منفرد را شي‌واره مي‌كند و در پرده‌ي ابهام مي‌پيچد. به‌جاي آن‌كه از پرده به‌درآورد و آشكار كند.»[29]

چه چيزي مارکس را قادر ساخت که اين تمايز مفهومي را قائل شود که فراتر از چارچوب اقتصاد سياسي کلاسيک برود؟ اگر سرشت‌ بتواره‌اي کالا تجلي كافي مناسبات موجود اجتماعي است، چگونه مارکس قادر شد به حجاب رازورزانه‌ي سرشت بتواره‌اي کالا به گونه‌اي رسوخ کند که نابسندگي و ماهيت گذراي مناسبات اجتماعي موجود را نشان دهد؟ به هر حال، چنانکه مارکس در فصل اول سرمايه مي‌نويسد: «مقوله‌‌هاي اقتصاد بورژوايي ... به لحاظ اجتماعي شکل‌هايي معتبر از انديشه‌اند و در نتيجه براي مناسبات توليدي متعلق به اين شيوه‌ي توليد اجتماعي تاريخاً معين، يعني توليد كالايي، عيني  هستند.» اگر چنين است، چگونه امکان دارد که از افتادن به دام سرشت بتواره‌اي کالاها اجتناب کرد؟

به گفته‌ي هيوديس در اثري كه از آن ذكر كردم، مارکس خود پاسخ را در اختيار ما قرار مي‌دهد: «کل رمز و راز جهان کالا، همه‌ي سحر و جادويي که محصولات کار بر مبناي توليد کالايي را در هاله‌ي مه‌آلود خويش پيچانده است ناپديد خواهد شد، آن‌گاه که ما به شکل‌هاي توليدي ديگري گريز بزنيم و گذار کنيم.»[30] مارکس استدلال مي‌کند که تنها راه براي چيرگي بر سرشت‌ بتواره‌‌اي که خود را به محصولات کار منضم مي‌کند اين است که از محدوده‌ي سرمايه‌داري بيرون بياييم و آن را از منظر مناسبات اجتماعي غيرسرمايه‌‌داري بررسي کنيم. بنابراين، مارکس اقدام به بررسي توليد ارزش هم از ديدگاه مناسبات اجتماعي پيشاسرمايه‌داري و هم پساسرمايه‌داري مي‌کند. به اين ترتيب، وي به اين برداشت خود در گروندريسه باز مي‌گردد و آن را مشخص‌تر مي‌كند که «درک درست از حال» منوط به «فهم گذشته است» که «به نقاطي مي‌انجامد که فرارفتن از شکل کنوني مناسبات توليدي را نشان مي‌دهد، حرکت تکوين، به اين ترتيب از آينده خبر مي‌دهد. ... براي وضعيت جديدي از جامعه.»

 اين ناتواني ديد اقتصاددانان سياسي كلاسيك در شيوه‌اي تجلي مي‌كند كه داستان معروف دانيل دوفو به‌نام رابينسون كروزوئه را مدل اقتصاد كامل بازار تلقي كردند كه از حالت طبيعي پديد آمده است. رابينسون به تنهايي در جزيره‌اي متروك، يكه و تنها مانده بود و منطقاً شيوه‌اي از زندگي را ايجاد مي‌كند كه مناسب سكني گزيدن در حالت طبيعي است و گام به گام منطق اقتصاد بازار را بازسازي مي‌كند اما چنان‌چه ماركس با شيطنت اشاره مي‌كند رابينسون كه علاوه‌بر اين از تجربه مي‌آموزد يك ساعت، دفتر، قلم و جوهري را كه از كشتي غرق‌شده نجات مي‌دهد و بي‌درنگ مانند يك انگليسي درست‌وحسابي شروع به ثبت وضعيت خويش مي‌كند. به‌بيان ديگر رابينسون همراه با خود مفاهيمي ذهني جهاني مناسب با اقتصاد بازار را به جزيره مي‌آورد و سپس براساس آن تصور رابطه‌اي را با طبيعت ايجاد مي‌كند. اقتصاددانان سياسي خودسرانه از اين داستان براي طبيعي جلوه‌دادن رويه‌هاي بورژوايي نوظهور استفاده مي‌كردند. اما ماركس اشاره مي‌كند كه سرمايه‌داري يك سازه‌ي تاريخي است و نه يك ابژه‌ي طبيعي. به‌قول ماركس مقوله‌هاي اقتصاد بورژوايي صرفاً به‌لحاظ اجتماعي، شكل‌هايي معتبري از انديشه هستند كه براي مناسبات توليدي متعلق به اين شيوه‌ي توليدي تاريخاً معين هستند. نگاهي به اين تاريخ محدوديت‌هاي حقيقت‌هاي كلي نظري بورژوايي را نشان مي‌دهد.

ماركس بعد از شرح رابينسون كروزو بازي مي‌گويد «اكنون جزيره‌ي تابناك رابينسون را ترك مي‌كنيم و به اروپاي تيره و تار سده‌هاي ميانه مي‌رويم.» گرچه اين جامعه تيره و تار است اما مناسبات اجتماعي آشكار است. تحت نظام بيگاري هر سرفي مي‌داند كه هركاري كه در خدمت ارباب خويش انجام مي‌دهد مقدار معيني نيروي كار شخصي اوست كه صرف مي‌شود. اتباع فئودالي كاملاً آگاه بودند كه مناسبات اجتماعي بين اشخاص در جريان اين كار هم‌چون مناسبات شخصي خودشان پديدار مي‌شود و به لباس مبدل مناسبات اجتماعي بين اشيا يعني همانا محصولات كار درنمي‌آيد. همين موضوع براي صنعت روستايي و پدرسالار، خانواده‌اي دهقاني صادق است. مناسبات اجتماعي شفافند. مي‌توانيد ببينيد چه‌كار مي‌كنند و براي كه كار مي‌كنند.

چنين مقايسه‌هاي تاريخي همراه با تحليل بت‌واره‌پرستي به ما اجازه مي‌دهد ماهيت عارضي حقيقت‌هايي را كه در اقتصادسياسي بورژوايي مطرح مي‌شوند در مقابل ادعاي كلي‌ بودنشان ببينيم. مارکس پس از بحث درباره‌ي مناسبات پيشاسرمايه‌داري اروپاي فئودالي که در آن «مناسبات اجتماعي افراد در جريان کار، همچون مناسبات شخصي خودشان پديدار مي‌شود و به لباس مبدل مناسبات اجتماعي بين اشياء در نمي‌آيد.» مي‌نويسد: «سرانجام براي تنوع هم كه شده، انجمني از انسان‌هاي آزاد را به تصور در آوريم كه با ابزارهاي توليد مشترك به كار مي‌پردازند و شكل‌هاي متنوع‌ نيروي كارشان را آگاهانه در حكم يك كار اجتماعي واحد صرف مي‌كنند.»

ماركس در يكي از صريح‌ترين و مستقيم‌ترين بحث‌ها درباره‌ي فرارفتن از توليد ارزش سرمايه‌داري كه در تمام نوشته‌هايش يافت مي‌شود، خطوط كلي زير را درباره‌ي وضعيت آينده‌ي امور ترسيم مي‌كند. من  براي  بررسي اين فراز به همان كتاب هيوديس رجوع مي‌كنم و بررسي وي را در اينجا به طور كامل مي‌آورم:

يكم، ماركس در هيچ‌جا هنگام بحث درباره‌‌ي جامعه‌ي غيرسرمايه‌داري آينده به ارزش يا ارزش مبادله‌اي اشاره نمي‌كند. تمامي محصولات «مستقيماً اشياء مصرفي» هستند و شكل ارزش را به خود نمي‌گيرند. دوم، آنچه خصوصيت جامعه‌ي پساسرمايه‌داري را مشخص مي‌كند «انجمني از انسان‌هاي آزاد» است ــ و نه انجمني صرف به معناي دقيق كلمه. وي بيان مي‌كند كه جوامع فئودالي پيشاسرمايه‌داري با «كار مستقيماً همبسته» مشخص مي‌شوند. با اين همه، چنين جوامعي آزاد نبودند زيرا آنان متكي بر مناسبات اجتماعي «پدرسالارانه» و سركوبگرانه بودند. برعكس، جامعه‌ي جديد جامعه‌اي است كه در آن مناسبات اجتماعي آزادانه تشكيل مي‌شود. سوم، افراد در اين جامعه‌ي آزادانه همبسته مستقيماً در توليد، توزيع و مصرف كل محصولات اجتماعي شركت دارند. هيچ تجلي عينيت‌يافته‌اي از كار اجتماعي وجود ندارد كه به عنوان موجوديتي جدا از خود افراد وجود داشته باشد.»

ماركس به شرح زير توضيح مي‌دهد: « كل محصول انجمن خيالي ما محصولي اجتماعي است». يك بخش از مجموع محصول اجتماعي در خدمت تجديد يا بازتوليد وسايل توليد است. اين محصول «اجتماعي باقي مي‌ماند» زيرا به‌طور فردي مصرف نمي‌شود. بخش ديگر مجموع محصول اجتماعي «را اعضاي اين انجمن به عنوان وسايل معاش مصرف مي‌كنند.» چگونه اين تقسيم مجموع محصول رخ مي‌دهد؟ هيچ سازوكاري مستقل از اين همبستگي آزاد توليدكنندگان در اين مورد براي آنان تصميم‌ نمي‌گيرد. تصمم‌گيري برعهده‌ي مشورت آگاهانه‌ي خود افراد آزادانه همبسته است. ماركس وارد جزييات نمي‌شود كه اين امر چگونه ترتيب داده مي‌شود، زيرا «متناسب با نوع خاص سازمان اجتماعي توليد و سطح متناظر با تكامل اجتماعي كسب‌شده توسط توليدكنندگان تغيير خواهد كرد.»

ماركس نسبت به واردشدن در جزييات بسيار درباره‌ي اين جامعه‌ي جديد محتاط است. علت آن تأكيدش بر سرشت آزادانه همبسته‌ي چنين جامعه‌اي است. نحوه‌ي خاصي كه در آن كل توليد اجتماعي بين مصرف فردي و وسايل توليد تقسيم مي‌شود، به شمار متغيراتي وابسته است كه نمي‌تواند پيشاپيش پيش‌بيني شود. ماركس در پيشنهاد دادن سازوكار يا فرمولي كه بي‌توجه به آنچه افراد آزادانه همبسته برپايه‌ي سطح خاص تكامل اجتماعي‌شان تصميم مي‌گيرند، محتاط است.

سپس ماركس مي‌نويسد: «تنها براي اين‌كه با توليد كالايي توازي برقرار كنيم، فرض مي‌كنيم كه سهم هريك از توليدكنندگان از وسايل معاش طبق زمان كارش تعيين شده باشد.» او مي‌گويد كه زمان كار نقش دوگانه‌اي در اين جامعه‌ي جديد ايفا مي‌كند. ابتدا به عنوان بخشي از «برنامه‌ي اجتماعي معيني [كه] سهم متناسبي از وظايف اجتماعي مختلف را كه بايد براي رفع نيازهاي متفاوت اختصاص داده شود» حفظ مي‌كند.  زمان كار بنا به نياز به دوباره فراهم‌كردن وسايل توليد و نيز برآورده‌كردن نيازهاي مصرفي افراد تقسيم يا سهميه‌بندي مي‌شود. ماركس ادامه مي‌دهد: «از سوي ديگر، زمان كار همچنين ملاكي است براي تعيين سهمي كه هر فرد در كار مشترك بر عهده دارد و نيز ملاك سهم اوست از آن بخشي از كل محصول اجتماعي كه مي‌تواند به مصرف اجتماعي برسد.» سهم خاص هر فرد در مصرف اجتماعي با مقدار واقعي زمان كاري كه او در جامعه انجام مي‌دهد تعيين مي‌شود.

چون اين فراز موضوع انواع گسترده‌ي تفسيرهاست، توجه دقيق به جمله‌بندي خاص ماركس مهم است. اگرچه ماركس از «توازي» با توليد كالايي سخن مي‌گويد چون «سهم هريك از توليدكنندگان از وسايل معاش طبق زمان كارش تعيين مي‌شود»، نمي‌گويد كه جامعه‌ي جديد تحت سلطه‌ي زمان كار لازم از لحاظ اجتماعي است. چنانكه پيش‌تر بيان شد، تفاوت گسترده‌اي بين زمان كار واقعي و زمان كار لازم از لحاظ اجتماعي وجود دارد. در سرمايه‌داري، زمان كار واقعي ارزش خلق نمي‌كند بلكه در عوض ميانگين اجتماعي زمان كار لازم است كه ارزش خلق مي‌كند. اينكه ماركس ميانگين اجتماعي زمان كار را در جامعه‌ي پساسرمايه‌داري متصور نمي‌شود با جمله‌اي نشان داده مي‌شود كه بحث او را نتيجه‌گيري مي‌كند: «مناسبات اجتماعي انسان‌ها با كارشان و با محصول كارشان، چه در توليد و چه در توزيع، شفاف و ساده است.» مناسبات اجتماعي متكي بر زمان كار لازم {از لحاظ اجتماعي} به‌هيچ‌وجه شفاف نيست زيرا آن‌ها در پشت سر توليدكنندگان توسط ميانگيني اجتماعي تثبيت شده كه بيرون از كنترل آن‌ها عمل مي‌كند. اين بخشي است از آنچه وي سرشت بتواره‌اي كالا مي‌پندارد. اگر مناسبات اجتماعي در جامعه‌ي جديد «شفاف و ساده است»، فقط مي‌تواند به اين معنا باشد كه محصول اجتماعي نه بر پايه‌ي زمان كار لازم از لحاظ اجتماعي بلكه در عوض بر پايه‌ي مقدار واقعي زماني توزيع مي‌شود كه فرد در توليد مادي دخالت دارد. چنين اصلي كاملاً با توليد ارزش سرمايه‌داري بيگانه است.

تمايز بين زمان كار واقعي و زمان كار لازم از لحاظ اجتماعي اهميتي اساسي دارد، زيرا در آميختن اين دو به اين نتيجه‌ي خطا مي‌انجامد كه ماركس توليد ارزش را همچنان در جامعه‌ي پساسرمايه‌داري در حال عمل‌كردن مي‌بيند.

 

هيوديس يك نمونه از كساني را كه مرتكب اين خطا شدند، گئورگ لوكاچ در هستي‌شناسي هستي اجتماعي و فرايند دمكراتيزه‌كردن مي‌داند. لوكاچ در اثر دوم مي‌نويسد:

به نظر ماركس، استثمار كار مي‌تواند تحت سوسياليسم وجود داشته باشد اگر زمان كار از كارگر تصاحب شود، زيرا «سهم هر توليدكننده از وسايل توليد توسط زمان كارش تعيين مي‌شود.» .... به نظر ماركس قانون ارزش به توليد كالايي وابسته نيست... بنا به نظر ماركس، اين مقولات كلاسيك براي هر شيوه‌ي توليد كاربردپذير است.

 

بنا به نظر هيوديس لوكاچ عبارت «براي اين‌كه با توليد كالايي توازي برقرار كنيم» را نادرست مي‌خواند گويي ماركس نه فقط يك توازي بلكه همانندي بين توليد كالايي و شكل‌هاي مسلط بر جامعه‌ي پساسرمايه‌داري را مطرح مي‌كند. ماركس اين توازي را مطرح مي‌كند فقط براي اينكه بر نقشي كه زمان كار در آينده ايفا خواهد كرد تأكيد كند. اما منظور او از زمان كار چيست؟ زمان كار واقعي كه پس از سرمايه‌داري عمل مي‌كند به هيچوجه با زمان كار لازم از لحاظ اجتماعي كه در سرمايه‌داري عمل مي‌كند همانند نيست. در قرائت لوكاچ اين دو در هم مي‌آميزند، ولو اينكه زمان كار لازم از لحاظ اجتماعي حاكي از توليد ارزش است در حالي كه زمان كار واقعي حاكي از فرارفتن از توليد ارزش است. ماركس هرگز در بحث خود درباره‌ي جامعه‌ي جديد در فصل يكم به ارزش يا ارزش مبادله‌اي اشاره نمي‌كند و دليل خوبي هم دارد: وي معتقد است كه مناسبات اجتماعي جامعه‌ي جديد «شفاف و ساده» است. لوكاچ به بحث ماركس درباره‌ي ماهيت «شفاف» مناسبات اجتماعي در آينده اشاره نمي‌كند، با اينكه ماركس آن را در مناسبت‌هاي مختلف تكرار مي‌كند. اگر لوكاچ توجه بيشتري به اين موضوع مي‌كرد، تشخيص مي‌داد كه ماركس در بحث مربوط به اصول قابل اجرا در جامعه‌ي پساسرمايه‌داري به زمان كار لازم از لحاظ اجتماعي اشاره نمي‌كند.اما چرا ماركس در فصل اول سرمايه اظهار مي‌كند كه در جامعه‌اي جديد «وسايل معاش توسط زمان كار تعيين مي‌شود» با وجود آنكه سال‌هاي بسياري به پرودون و نوريكاردويي‌هاي سوسياليست براي اين پيشنهادشان حمله ‌كرده بود كه مبادله را در راستاي حواله‌هاي نماينده مدت زمان كار و كوپن‌ها «سازمان داده‌اند»؟ چرا هنگامي كه به نقد خود از اين آزمايش‌هاي آرمان‌شهري در خود سرمايه ادامه مي‌دهد، اين موضوع را مطرح مي‌كند؟ بار ديگر، پاسخ در تمايز بين زمان كار واقعي و زمان كار لازم از لحاظ اجتماعي نهفته است. نوريكاردويي‌هاي سوسياليست گمان مي‌كردند كه زمان كار واقعي خاستگاه ارزش است. آنان مانند خود ريكاردو بر تعيين كمي ارزش توسط زمان ارزش معطوف بودند، بدون آنكه حتي به پژوهش درباره‌ي نوع كاري بپردازند كه ارزش را در وهله‌ي نخست خلق مي‌كند. آنان زمان كار واقعي و زمان كار لازم از لحاظ اجتماعي را در هم آميختند و بنابراين تصور كردند كه «مبادله‌ي منصفانه»ي زمان كار با وسايل معاش برپايه‌ي توليد ارزش ممكن است. ماركس موضع آن‌ها را به عنوان موضعي كاملاً آرمان‌شهري به باد انتقاد گرفت، زيرا نشان داد كه غيرممكن است كه برابري اجتماعي را برپايه‌ي مناسبات اجتماعي نابرابري برقرار كرد كه در آن خود فعاليت كارگر چون يك شيء در نظر گرفته مي‌شود. چنانكه ماركس در فصل سوم سرمايه تكرار مي‌كند «كار خصوصي را نمي‌توان مانند  ضد آن يعني كار مستقيماً اجتماعي قلمداد كرد» زيرا مناسبات اجتماعي متكي بر توليد ارزش ذاتاً غيرمستقيم است.

هيوديس در ادامه بحث خود ادامه مي‌دهد:

اما اين وضعيت با لغو توليد ارزش كاملاً متفاوت خواهد شد. اما دقيقاً چگونه مي‌توان توليد ارزش را نابود كرد؟ اين پرسش بر موضوع زمان متمركز است. با ايجاد انجمني آزاد از افراد كه آگاهانه توليد و توزيع محصول اجتماعي را برنامه‌ريزي مي‌كنند، كار ديگر تابع ديكتاتوري زمان به عنوان نيرويي بيروني، انتزاعي و نفوذناپذير كه بر توليدكنندگان صرف‌نظر از اراده و نيازشان حكومت خواهد كرد نخواهد بود. هنگامي كه زمان به مكان  مشورت و تكامل افراد تبديل شود، مناسبات اجتماعي «شفاف» مي‌شود زيرا ديگر ميانگين انتزاعي كه در پشت سر آن‌ها عمل مي‌كند حاكم نخواهد بود.  «جامعه» ديگر نه به عنوان موجوديتي جدا از بشريت بلكه در عوض به عنوان كل مجموع فعاليت آزاد و آگاهانه‌‌ي افراد پديدار خواهد شد. كار دوباره مستقيماً اجتماعي خواهد شد اما بر مبناي آزادي. هنگامي كه ديكتاتوري زمان انتزاعي بر عوامل اجتماعي در فرايند واقعي توليد الغا شود، توزيع محصول اجتماعي برپايه‌ي مقدار واقعي زماني كه به جامعه اهدا مي‌كنند ممكن مي‌شود، زيرا مناسبات توليد به گونه‌اي دگرگون مي‌شود تا چنين توزيعي ممكن شود.

ماركس اين موضوع را با مقايسه‌ي طرح‌هاي آرمان‌شهري پرودون و نوريكاردويي‌هاي سوسياليست با آنچه وي رويكرد عملي‌تر رابرت اوئن مي‌داند، مورد توجه قرار مي‌دهد:

اوئن كارمستقيماً اجتماعي‌شده را پيش‌انگاشت قرار مي‌دهد، يعني شكلي از توليد كه يك‌سره با توليد كالايي متضاد است. گواهي كار صرفاً مدرك تأييد سهم فرد از كار جمعي و نيز حق وي نسبت به بخش معيني از محصول مشتركي است كه براي مصرف كنار گذاشته شده است، اما اوئن هرگز اين اشتباه را نكرد كه با پيش‌انگاشت قراردادن توليد كالايي و در همان حال با تردستي با پول سعي مي‌كند شرايط ضروري آن شكل از توليد را دور بزند.

 

نظر ماركس درباره‌ي جامعه‌ي جديد در فصل يكم سرمايه كوتاه و تاحدي رازآميز است. اما با به نمايش‌گذاشتن تمايل وي به ارائه‌ي بحثي مستقيم درباره‌ي ماهيت جامعه‌ي پساسرمايه‌داري پيشرفت مهمي را نشان مي‌دهند. آنچه بيش از هر چيز درباره‌ي بحث ماركس چشمگير است، اين نظر است كه نفوذ به درون حجاب رازآميزشده‌ي سرشت بتواره‌اي كالا ممكن نيست مگر اينكه نقد توليد ارزش سرمايه‌داري از منظر فرارفتن از آن انجام شود. اين واقعيت كه بخش مربوط به سرشت بتواره‌اي كالا تنها پس از تجربه‌ي كمون پاريس 1871 ــ نخستين بار در تاريخ كه قيامي توده‌اي تلاش كرد تا از سرمايه‌داري خارج شود ــ صورت نهايي يافت، اهميت تحليل حال را از منظر آينده نشان مي‌دهد. اين موضوع مي‌تواند همان چيزي باشد كه رزا لوكزامبورگ در متن زير در نظر داشت: «راز نظريه‌ي ماركس درباره‌ي ارزش، تحليل وي از پول، نظريه‌اش درباره‌ي سرمايه، نظريه‌اش درباره‌ي نرخ سود، و از اين‌رو كل نظام اقتصادي موجود، همانا ماهيت گذراي اقتصاد سرمايه‌داري، فروپاشي آن است. در نتيجه ــ اين تنها جنبه‌ي ديگري از همان پديده‌هاست ــ هدف نهايي سوساليسم است. و دقيقاً چون ماركس به‌طور پيشيني به سرمايه‌داري از نقطه‌نظر سوسياليستي يعني از نقطه‌نظر تاريخي مي‌نگريست، قادر شد تا از هيروگليف اقتصاد سرمايه‌داري رمزگشايي كند.»

چنانكه ماركس در پايان فصل يكم مطرح مي‌كند: «چهره‌ي فرايند زندگي اجتماعي انسان، همانا فرايند توليد مادي، حجاب مه‌آلود و رازآميزش را تنها آن‌گاه از هم خواهد دريد كه همچون توليد توسط انسان‌هاي آزادانه همبسته و در مهار برنامه‌ريزي آگاهانه‌ي آن‌ها در آيد.»

 

 

ادامه دارد ...

 

 

 

 

 

 

 



[1] . مقاله‌اي كه در زير مي‌خوانيد خلاصه‌اي است از جلسات درس‌گفتار فصل اول مجلد يكم‌ سرمايه كه به تازگي در موسسه‌ي پرسش برگزار كردم. براي تهيه اين متن از كتابهاي متعددي از جمله سرمايه ماركس چگونه شكل گرفت اثر رومن سدولسكي، ديالكتيك جديد و سرمايه اثر كريستوفر جي آرتور، پژوهشي در نظريه‌ي ارزش و كار اثر رونالد ميك، نظريه ارزش ماركس اثر آيزاك ايليچ روبين، استفاده كرده‌ام. اما تكيه من بر دو متن درك ماركس از بديل سرمايه‌داري اثر پي‌تر هيوديس و كتاب راهنماي سرمايه اثر ديويد هاروي بوده است.

[2] . سرمايه،  جلد يكم، انتشارات آگاه، تهران 1386، ص. 30.

[3] . نظريه‌ي ارزش ماركس،  صص. 9ـ10

[4] . سرمايه، همان‌ منبع، ص. 65

[5]  ديالكتيك جديد و سرمايه ، ص. 47

[6]  راهنماي سرمايه، صص. 22ـ23

[7] . سرمايه، جلد اول، ص. 71.

[8] . همانجا، ص. 72

[9] . همانجا. ص. 74.

[10] . همانجا

[11] . سرمايه جلد يكم، ص. 77

[12] راهنماي سرمايه.

[13] . سرمايه، جلد اول، ص. 67.

[14] . همانجا، ص. 68

[15] . همانجا، ص. 90

[16] . سرمايه، جلد اول. ص. 77

[17] . سرمايه، ص. 90

[18] . سرمايه، جلد يكم، ص. 109

[19] . سرمايه ، ص. 89

[20] . سرمايه، ص. 91

[21] . اين فراز برگرفته از فصل معروفي است كه قرار بود با عنوان «نتايج فرايند بي‌واسطه‌ي توليد» «فصل ششم» سرمايه باشد.

[22] . سرمايه . ص. 101

[23] . همانجا، ص. 100

[24]  همانجا، ص. 102

[25] . همانجا.

[26] . همانجا، ص. 101

[27] . همانجا، ص. 103

[28] . همانجا، ص. 104

[29] . ص. 105

[30] . همانجا