قيام بهمن و گفتمان انقلاب!

 

                  سال گرد قیام بهمن، سرنگونی نظام شاهنشاهی و استقرار نظام ولائی مبتنی بر فرمان روائی مطلق ولی فقیه و تاخت و تاز روحانیت شیعه در ایران،  فرصتی است برای  بازبینی این روی داد تاریخی و فرایندی که این روی داد را در  بطن خود پروراند و قیام بهمن ۱۳۵۷ را متجلی ساخت. بررسی عواملی که بالنده گی آن را سد ساخت و از فراروئی  به یک انقلاب اجتماعی  بازداشت و آماج های اساسی يک انقلاب مردمی را ناکام گذارد و چشم اندازی که هم چنان به تکرار آن امید دارد و با وجود همه ی فراز و فرودهای ایران و جهان  در سه دهه ی گذشته،  رهائی کشور از چنگ بحران های متداوم سرمایه داری، اختاپوس ولایت فقیه، حاکمیت جمهوری اسلامی  و باندهای مافیائی نظامی ــ امنیتی در همه ی اشکال آن را دربرپائی انقلابی دیگر و بهمنی دیگر می داند به گونه ای دیگر و به سامانه ای دیگر!

                   هنگامی که در نخستین روزهای پس از قیام، به تاسی از مارکس در انقلاب فرانسه، فریادی از ما، به عنوان طیفی از نیروهای چپ برخاست که "انقلاب مرد، زنده باد انقلاب"، نه دوست باور می داشت که انقلاب مرده باشد و نه دشمن از راه رسیده ای که بر انقلاب چنگ انداخته بود  می پذیرفت که صاحب یک انقلاب مرده باشد و مرگ انقلاب دلیل وجودی او باشد.  

                  شعاری، نه چندان دل پسند و باورپذیر، که نوزاد انقلاب، کودکی است مرده در زهدان، اما به زودی آشکار شد و برای  بسیاری باورپذیر که مرده خوارانی از ژرفای  دوران جاهلیت،  در نقش ماما ظاهر شده اند تا  بر بالین کودک انقلاب بنشینند، و از کودک نارس انقلاب، هم چون خود عجوبه ای بسازند تاريخی به نام انقلاب اسلامی!  

                  در آن روزهای پرخروش و پر التهاب از مستی پیروزی زودگذر،  نه دوست این فریاد را جدی می گرفت و نه دشمن، و به وارونه جدی بودن مرگ انقلاب، "شعار انقلاب مرد زنده باد انقلاب" را ابزار مسخره و ریشخند خود قرار می دادند.

                  آنان که قدرت را،  حاکمیت مطلق را، و فرمان روائی استبدادی  را از دست داده بود، انقلاب و قیام را پیروز می دانستند و  روز ۲۲  بهمن را روز عزای خود  می خواندند و خروش خلق را صاعقه ای خان ومان برانداز، و هنوز هم در سال گرد قیام  با پرداخت هزینه ی درج آگهی و پخش، در  رسانه های برون مرزی، این  روز  را به عنوان  روز عزای ملی به خود  تسلیت می گویند و طبیعی می نماید که روحانیت  را به عنوان میوه چین قيام،  پیروز قلم داد کنند و خود را شکست خورده بدانند!

                  جریانی هم که ماترک سلطنت را تصاحب نمود،  خود را صاحب انقلاب  شناخت و متولی مادام ال عمر آن، و هنوز هم سال به سال،  پیروزی قیام را به نام خود جشن می گیرد و هم با بهره برداری از گنج بادآورده ی انقلاب، از فضایل انقلاب دم می زند  و از کرامات خمینی  سخن می گوید در رهبری این انقلاب!

                  اما هر چند موضع  دشمنان واقعی انقلاب  و توده های تحت ستم، از ضد انقلاب پیروز تا ضد انقلاب شکست خورده و رانده شده از قدرت روشن است و یا روشن بود، موضع  نیروهای انقلابی و مخالفان نظام پادشاهی، که در برپائی انقلاب و سرنگونی رژیم شاه مشارکت داشتند، از چریک های فدائی خلق و مجاهدین، تا حزب توده و رنجبران که از ائتلاف کوشنده گان خارج از کشور در ماه های نخست پس از انقلاب شکل گرفت، ابهام آمیز و هر کدام به نحوی، در ماه های نخست پس از قیام و استقرار دولت موقت و دیرتر استقرار نظام تمام عیار اسلامی در پرتو قانون اساسی دست پخت خبره گان و رسمیت بخشیدن به نظام ولایت فقیه، در پی کسب سهمی از قدرت برآمدند، و هر کدام هم در رقابت با یک دیگر؛ چند صباحی از انکشاف انقلاب دم می زدند و خود را مالک آخرین آن می پنداشتند.

                  در بین سازمان ها و جریان های سیاسی چپ، سازمان چریک های فدائی خلق به اعتبار پیشینیه ی مبارزاتی در زمان شاه و به اعتبار شرکت نمادین  در قیام،  در ماه های نخست انقلاب،  با برافراشتن پرچم مبارزه با رژیم نوپای جمهوری اسلامی، با ناکامی از دریافت و یا کسب سهمی از قدرت حکومتی، سکان تصرف انقلاب را به مجاهدین سپرده، با تحمیل انشعاب به بخش رادیکال سازمان،  خود دوش به دوش حزب توده، کمر به شکوفائی جمهوری اسلامی می بندد و در پیمان نانوشته ی "اتحاد ضدامپریالیستی" با روحانیت حاکم، عدالت اجتماعی را جای گزین سوسیالیسم می سازد،  و نيازمند زمان است  تا با از سر گذرانیدن  يک دور از مجیزگوئی ها و تلاش های ناکامانه برای نزدیکی با روحانیت حاکم، در پی سرکوب خونین جریان های انقلابی، مورد تعرض قرار گرفته، به هم راه حزب توده از گردونه ی ائتلاف نیم بند با حاکمیت،  پرتاب شده،  هم چون دیگران بياموزد که انقلاب مرده است.

                  سازمان مجاهدین خلق هم به عنوان سازمانی با پای گاه نسبی توده ای، به سهم خود پس از طی راهی پرفراز و نشیب از دخیل بستن به سید محمود طالقانی و به اعتبار وی، از  ائتلاف با کل حاکمیت، در بدو روی کار آمدن جمهوری اسلامی، تا پیوند سیاسی با جناح لیبرال شریک در حاکمیت، با رانده شدن آخرین بقایای لیبرال ها از قدرت، به رودروئی قهرآمیز با جناح غالب حاکمیت  روی آورد و نومید از نجات انقلاب در ائتلاف با جناح لیبرال حاکمیت، با شعار برپائی  جمهوری دموکراتیک اسلامی  و  انقلاب نوین مردم ایران،  شکست انقلاب را می پذیرد.

                  در طی يک دهه پس از انقلاب و با رانده شدن همه ی جریان های بزرگ و کوچک اپوزیسیون از گردونه ی مبارزاتی، و زوال اردوگاه سوسياليستی  به  تدریج در میان بخشی از نیروهای روشن فکری و شماری از کوشنده گان پیشین سازمان های سیاسی و حتا در میان شماری از سازمان های سیاسی، این فکر قوت می گیرد که انقلاب جز ناکامی ثمری به بار نمی آورد و باید اندیشه ی انقلاب و برپائی انقلاب ديگری را به فراموشی سپرد و در پی ایجاد سازمان های سیاسی مسالمت جو برآمد،  و  به تقویت نهادهای مدنی پرداخت و  هم با به میدان کشانیدن نیروهای میانی جامعه، زمینه ی یک نظام پارلمانی را فراهم ساخت و راه را بر خشونت انقلابی بست! به هر حال با سپری شدن نخستین دهه ی برقراری جمهوری اسلامی، دیگر در طیف نیروهای انقلاب  جریانی پیدا نمی شود که در پی نجات انقلاب باشد یا  از اصلاح رهبری انقلاب و یا خارج ساختن انقلاب از دست ضدانقلاب دم بزند و در پی سه دهه، بیش تر مدعیان گذشته، دیگر از انقلاب هم دم نمی زنند و گفتمان آنان دیگر انقلاب هم نیست.

                  اما بخشی از وازده گان از انقلاب،  پس از نومیدی از خط امام و ناکامی از شکوفائی جمهوری اسلامی در پرتو خط امام، در دومین  دهه ی روی کار آمدن جمهوری اسلامی،  به اصلاحات نیم بند اکبرهاشمی دل می بندند  که زیر عنوان بازسازی کشور و توسعه ی اقتصادی علم می شود  و ناامید از اصلاحات اقتصادی هاشمی، به شعار گسترش جامعه مدنی و توسعه ی سیاسی مطرح شده از جانب محمد خاتمی روی می آورند، بدون آن که بیندیشند این ادعاها با فضای خفقان آور حاکم بر کشور در تناقض آشکار است و ره به جائی نمی برد.

        اینک پس از شکست این دو تجربه، هر آن کس که هنوز هم خود را انقلابی می داند بی محابا از شکست انقلاب دم می زند و از تلاش برای سازمان دادن انقلابی دیگر، و هر آن کس که از انقلاب سرخورده،  با انزجار از انقلاب و انقلابی گری، در حسرت بازگشت به گذشته،  بذر نومیدی می کارد.  و آنانی هم  که چشم ها را بر فضای دو ساله ی پایانی رژیم شاه می بندند، هم چنان از توطئه ای دم می زند،  که  نام انقلاب بر خود دارد و ازموضع چپ می غلتند  به سراشيبی راست،  و هم سخن می شوند با هواداران ضدانقلاب زوال یافته که گویا نه انقلابی در کار بوده، نه اعتصابات کارگری و کارمندی و تعطیل مدارس و دانش گاه و نه تظاهرات میلیونی در خیابان ها به راه افتاده،  قیام هم توطئه ای بود  از جانب  بیگانه گان! و به این ترتیب، امروزه  تنها بخشی از حاکمیت که نام اصلاح طلبان حکومتی بر پیشانی دارند هنوز هم از اصلاح مسیر انقلاب دم می زنند و برای نجات انقلاب طراحی و برنامه ریزی می کنند!

                  بی گمان هیچ گفتمانی به گسترده گی گفتمان انقلاب پنجاه و هفت و چند و چون آن در سال های گذشته چه در سطح ملی و چه در سطح جهانی بازتاب نداشته و به این اندازه مورد جدل و درگیری نبوده و جنگ واژه ها را به دنبال نداشته است. جریان ها و يا کسانی هستند که هنوز هم از به کار بردن واژه ی انقلاب در مورد روی دادهای دو ساله ی پایانی زمام داری شاه اکراه دارند و به واژه ی قيام اکتفا می کنند، و مرادشان هم  از قیام  نوعی شورش است، شورشی بی سازمان و بی سامان، متکی بر شعارهای نفی و متحد در نفی و انکار به قصد ویران گری و نه در نقشی سازنده و به سامان، جریانی که تنها شعار مرگ بر شاه را می بیند و روزهای توفانی بهمن را، و نه فرایند دوساله ی مبارزات مسالمت امیز توده ای  و اعتصابات کارگری و کارمندی، به ویژه اعتصاب کارگران نفت،  صنایع تهران، کرج، تبریز، اصفهان، اراک، اهواز، آموزگاران و دانش آموزان، استادان و دانش جویان  و کشتارهای  خيابانی را، و قیام را نه به عنوان پایان و نقطه ی عطف یک فرایند تاریخی و مبارزه ملی و توده ای، که به نشانه ی هدفی کور در آشفته بازار سیاست!

                  بی گمان بدون درک تبیین انقلاب، نمی توان به مساله قیام بهمن پاسخ داد. بحران در بالا و ناتوانی حکومت وقت در کنترل جامعه، نشانه ای است از  پدید آمدن شرایط دوگانه عینی و ذهنی انقلاب، که می بایستی نقطه ی عطفی داشته باشد و این نقطه عطف شورش همه گانی است برای به زیر کشیدن حکومت! امری که قیام نام دارد.

                  اما نگاه به شکست انقلاب تنها از زاویه ی چه گونه گی بروز قیام و قبضه ی رهبری انقلاب در دست روحانیت بنیادگرا و استقرار یک جریان سرکوب گر خشن در جای گاه نظام سرنگون شده پیشین نیست، بل که فزون بر آن شکست را بايد در درون مایه مناسبات اجتماعی و سیاسی دانست، و در بازتاب گسترده ی آن ديد  و به  بیان دردناک این حقیقت پرداخت که با این انقلاب، جامعه نه تنها به آماج های انقلابی نائل نيامد، بل که از سیر تحول اجتماعی هم بازماند، و در پرتو رهبری روحانیت بنیادگرا ارزش های پوسیده ی جامعه ی قبیله ای در قالب دین و به نام انقلاب و دست آوردهای انقلاب هم چنان  خود را بازآفرینی می نماید و چون سدی محکم در برابر نوجوئی و خلق ارزش های نوین انسانی و مناسبات ضروری جهان امروز  ایستاده گی می نماید.   

                  انقلاب اگر چه با شعارهای نفی و نفی های مشترک محوریت پیدا نمود، یعنی مرگ بر شاه، برچیده باد بساط   ستم شاهی  و مرگ بر امپریالیسم، یا  پس از شاه نوبت آمریکاست، اما فراتر از نفی، سه خواسته متجلی در یک شعار  یعنی استقلال،  آزادی، حکومت اسلامی یا جمهوری اسلامی، به انقلاب سیمای دیگری می بخشد. هر چند واژه ی اسلامی غاصبانه  جای گزین سوسیالیسم یا مردمی، یا دموکراتیک و دست کم  عدالت اجتماعی است و همین به خمینی فرصت می دهد تا در بگو مگوی برگزاری همه پرسی برای نظام آینده ی کشور بگوید جمهوری  اسلامی نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد  و حال آن که او جمهوری خواه نبود و مراداش از جمهوری  اسلامی، همان ولایت فقیه بود که به سبک "نبر من" هیتلر،  یک دهه پیش از انقلاب،  بر زبان جاری ساخته بود.

                  اگر شعار استقلال به میزان زیادی بدون ابهام بود و همه گان از مفاد شعار استقلال درک يک سانی داشتند و از تحقق آن عدم دخالت بيگانه گان در امور داخلی کشور و سرنگونی رژيم وابسته به امپرياليسم شاه را می شناختند، درک از آزادی بی گمان مغشوش بود و یا دست کم برداشت یک سانی از آن وجود نداشت. در ترکیب نیروهای شرکت کننده در جنبش، درک دو جریان لیبرال  مذهبی و عرفی، آزادی در چهارچوب یک نظام پارلمانی بود  و تحقق خواسته هائی در چهارچوب تقدس مالکيت و سرمايه داری،  درک چپ یا نيروهای رهبری کننده ی اعتصابات،  از شعار آزادی، تحقق  همه جانبه ی آزادی بود تا برچیدن بساط استثمار از نیروی کار و به درک روشن مارکس، خلع يد از خلع يد کننده گان، پایان دادن به استثمار فرد از فرد! زیرا بدون برابری اقتصادی و اجتماعی و توزیع عادلانه ی ثروت ها و سرمیه های یک جامعه، آزادی تنها بر روی  کاغذ می ماند. برداشت روحانیت از آزادی، که در ماه های پايانی رژيم شاه دست بالا را داشتند، آزادی چهار چوبی داشت در حريم اسلام  و محدوديتی در چهارچوب شرع مبين و از ميان برداشتن هر سد و مانعی  در راه استقرار يک نظام دينی! همین کشمکش بر سر عدالت اجتماعی هم برقرار بود  و  از استقرار سوسیالیسم تا قسط اسلامی در نوسان!

         

 

                  در چشم انداز نظام آتی کشور،  پيش از براندازی رژيم شاه، سه چشم انداز متفاوت متجلی است. و هر کدام از این چشم انداز ها بازتاب حضور یک جریان در انقلاب است. چشم انداز یک نظام پارلمانی،  چشم انداز جمهوری دموکراتیک خلق،  و  چشم انداز حکومت اسلامی! و نهایت اين که با محوریت یافتن جمهوری اسلامی به جای حکومت اسلامی، اگر چه روحانیت در اوج مبارزات توده ایی،  یک قدم عقب می نشیند و به جمهوری تن می دهد.  اما پس ازغلبه بر بحران و قبضه ی کامل قدرت و برکناری شرکای ليبرال،  این حکومت اسلامی است که جمهوریت را زیر می گیرد، و خواست خود را به نام حکومت اسلامی و حکومت عدل علی، جانشین دموکراسی بورژوائی، یا عدالت اجتماعی  و سوسیالیسم می سازد و به دنبال آن به بهانه ی دفاع از استقلال و مبارزه با امپرياليسم، آزادی را هم به قربان گاه ولایت فقیه می فرستد تا برای همیشه با عدالت اجتماعی از هر نوع اش وداع کرده باشد.

                  شعار جمهوری اسلامی یا حکومت اسلامی، در بدو امر به مراتب ابهام آمیزتر بود. درک توده ی میلیونی از تکرار این شعار، حکومت عدل علی بود که روحانیت در طی یک هزار سال آوازه گری به ذهنیت توده های مومن مبدل کرده بود و در هفته های پیش از قیام در منابر و مساجد تکرار می شد و خمینی در پاریس با ادعای، وعده ی سهمیه تحویلی نفت به خانه ها، و آب و برق و تلفن مجانی، قسط اسلامی را  وعده  می داد.

 

                  اما چه عواملی مسیر انقلاب را دگرگون و انقلاب را نارس ساخت و کدام زمینه ی سیاسی و اجتماعی چنین ناکامی بزرگی به بار آورد و انقلاب بزرگی را که به اعتبار مشارکت توده ای در شمار انقلاب های ممتاز جهان است این چنین سترون ساخت.

                  بی گمان برای هر حرکت پيروزمند  و يا هر شکست  اجتماعی يا سياسی دلايل و عوامل زيادی را می توان برشمرد و امور جزئی را از کلی و  اصلی را از فرعی جدا ساخت، و  در مورد اين ناکامی بزرگ بر دو عامل اصلی، يکی بيرونی و ديگر درونی  که هر دو چون لازم و ملزوم دست به دست هم دادند، بيش تر می توان تاکيد نمود. نخستين و مقدم بر هر چيزبايد از  مداخله ی آگاهانه ی جهان سرمایه داری دم زد در کشورهای پیرامونی، در دهه ی  پایانی جنگ سرد و در پی  پیروزی کمونیست ها در ويتنام و چند کشور آسیائی و آفریقائی  در دهه ی هفتاد، که تشدید برش دیگری از جنگ سرد را به دنبال داشت و سازمان دهی گسترده ترين ائتلاف ضد کمونیستی، که دامن گير ما هم شد. سازمان دادن  ائتلاف های ضدکمونیستی  برای جلوگیری از قدرت یابی کمونیست ها و نیروهای چپ در حلقه ی ضعيف  کشورهای پيرامونی،  يعنی سازمان دادن ائتلافی از  نیروهای مذهبی، ناسیونالیست های افراطی، بزرگ  سرمایه داران و زمین داران!

                  استراتژی تهاجمی جدید آمریکا که رژیم شاه هم به عنوان يک کشور جهان سومی وابسته، با راه نمائی مشاوران و کارشناسان ضدکمونیست امریکائی به کار بست، و با میدان دادن به بخشی از روحانیت برای مبارزه با کمونيست ها و مسلمانان دموکرات، راه را بر روی تمام روحانیت گشود و آن گاه که مهار بحران از کف شاه خارج شد،  باز هم به پی روی  ازهمان سیاست ضدکمونیستی امپریالیسم،  انتقال آرام قدرت به ائتلافی از نیروهای ليبرال مذهبی و روحانيت را بر پیروزی نظامی و سیاسی نیروهای چپ و دموکرات، یا یک جریان لائیک و عرفی ترجیح  دادند، و دو دیگر سبب، که باز هم به سیاست جهانی بر می گردد و آبش خور امپریالیستی دارد، یعنی از سیاست پشتیبانی از یک رژیم سرکوب گر وابسته آب می خورد را بايد  در رشد نابه سامان اجتماعی دانست.

                  سرکوب خشن ۲۵  ساله ی پایانی رژیم شاه، جامعه را از کسب آگاهی  لازم و درک منافع طبقاتی بازداشت و توده های ناآگاه و متوهم نسبت به روحانيت،  با اوج گیری بحران در نبود آگاهی طبقاتی و درک منافع طبقاتی،  به ریسمان حبل اله پناه می بردند، ریسمانی که در کف روحانیت است و توده های متوهم را به دنبال خود به سنگ لاخ بادیه ی ياهوت و ناسوت می کشاند و عامل ديگری را هم که به عنوان سوم بايد افزود، پراکنده گی نیروهای انقلابی است. نیروهائی  که می بایستی سکان انقلاب را در کف می داشتند و انقلاب را هدایت می کردند. کم بودی که هنوز هم بر جنبش سیاسی ما حاکم است و بین نیروهای هدایت کننده ی انقلاب و یا نیروهای موثر در دگرگونی های سياسی و اجتماعی کشور هیچ نوع هم آهنگی و ائتلاف یا سازشی در کار نیست! همه ی نیروها و جریان های دموکراتیک، انقلابی و چپ در جريان انقلاب و سال های نخست استقرار جمهوری اسلامی در رقابت شدید با یک دیگر، بی رحمانه در پی حذف هم دیگر بر می آمدند  و بخشی هم عزم نزدیکی با حکومت را داشتند و تفاهم با جریان ها و  بلوک بندی های حکومتی، تا با خودی ها! همان طور که امروز هم بخشی از چپ های پيشين نزديکی به جريان های بورژوازی درون و بيرون حاکميت را به نزديکی  با نيروهای چپ ترجيح می دهند.

                  انقلاب امری است طبقاتی و انقلاب سال پنجاه و هفت ما هم از این مقوله خارج نیست. طبقات اجتماعی ما از کارگران تا دهقانان و زحمت کشان شهر و روستا، هر کدام به نوبه ی خود، و به قصد رسیدن به خواست های خود، وارد مبارزه ی انقلابی شدند و رژیم شاه را به پالش کشیدند، اما طبقات بی سامان و بی سازمان راه به جائی نمی برد. در سال پنجاه و هفت، هیچ یک از طبقات و لایه های اجتماعی حزب طبقاتی و صنفی خود را نداشتند. زیرا شدت و دامنه ی سرکوب بیست و پنج ساله ی رژیم کودتا، مجالی و امکانی برای سازمان یابی طبقاتی،  بر جای نمی گذاشت و  در هر انقلاب یا حرکت سیاسی و اجتماعی توده ی بی سازمان ابزار دست جریان های فاشیستی و شبه فاشیستی خواهند شد. روحانیت و حکومت گران اسلامی را  هم  باید به نوبه ی خود،  یک جریان شبه فاشیستی خواند. زیرا روحانیت باورمند بر ولایت فقیه، یک جریان  تمامیت خواه و ایدئولوژیک است. اگر چه جمهوری اسلامی فراتر از یک نظام ایدئولوژیک تمامیت خواه،  در چنبره ی اتحاد با بازاریان و یک جریان نوپای امنیتی ــ نظامی! گام به گام فاشیت تر و مافیائی تر می شود.

       

        مجید دارابیگی

        ۲۰ بهمن ۱۳۹۵ ، ۸ فوریه ۲۰۱۷