بازخوانی
سرمایه مارکس
/
دوره
اول / جلسه دوم /
سوم / چهارم /
پنجم /
حسن
مرتضوی
این درس
گفتارها از
فیس بوک حسن
مرتضوی برداشته
شده است
دوره اول / جلسهي
دوم
قرنها
پيش برخي از
مضامين اصلي
نظريههاي
جديد
بيگانگي، به
شكلي در
انديشهي
اروپايي پديد
آمد. دنبال
كردن سير
جزييات تكامل
آن هم بسيار
مفصل است و هم
مقصود ما
نيست. اما در
اينجا قبل از
بررسي نظر
ماركس جريانهاي
عام اين مسير
تكاملي را به
طور خلاصه
بررسي ميكنيم.
نخستين مورد
همانا
سوگواري
دربارهي
بيگانگي از
خدا است كه به
ميراث مشترك
اسطورهي
يهودي مسيحي
تعلق دارد.
انسان در اين
تعبير با هبوط
خود، و بعدها
با بتپرستي
ظلماني
يهوداي مرتد و
بعد با رفتار
مسيحيان
بيگانه از
حيات
پروردگار،
خويشتن را از راه
خدا بيگانه
كرده است.
رسالت
مسيحايي نجات انسان
از همين حالت
از خود
بيگانگي است
كه خود بر سر
خويشتن آورده
است. با ظهور
عيسي امكان
فرارويي از
بيگانگي حاصل
ميشود. پولس
حواري ميگويد:
«به ياد داشته
باشيد شما
بدون مسيح
بوديد،
بيگانه و جدا
مانده از امت
اسراييل و
بيگانه با
وعده الهي اما
اكنون با وجود
عيسي مسيح شمايي
كه گاه دور از
او بوديد به
خاطر خون مسيح
تقرب يافتهايد...»
به اين ترتيب
مسيحيت راهحل
از
خودبيگانگي
انسان را به
شكل مصائب
مسيح اعلام ميكند.
اين مصيبت
مستلزم رفع
تضادهايي است
كه گروهها را
وادار ميكند
چون بيگانگان
در برابر هم
قرار بگيرند.
اما رفع اين
تضادها
مستلزم فرو
نشاندن
ستيزهاي طبقاتي
داخلي به نفع
انسجام
اجتماعي ملي
در برخورد با
دنياي خارج
متشكل از
بيگانگان بود
و نيز وعدهي
اعطاي فيض
الهي تا حدودي
به شكل اعطاي
قدرت سلطه بر
بيگانگان.
بنياد اين نوع
بيگانگي همانا
روح يهوديت
است كه ماركس
آن را كاربرد
عوامانهي
عملي مسيحيت
ميداند.
مرحلهي
دوم بيگانگي
همانا در
دنيويشدن
مفهوم مذهبي
بيگانگي يا به
عبارتي ناظر بر
فروشپذيري
(يكي از معاني alineation)
خود را نشان
ميدهد. در
وهلهي نخست
اين دنيويشدن
در درون پوستهي
مذهبي حركت ميكرد.
در برابر اين
جريان تبديل
همه چيز به
شيءِ قابلفروش
هيچ چيز تاب
مقاومت نداشت.
در شرايط
جامعهي
فئودالي
موانع موجود
در مقابل
پيشرفت روح سرمايهداري
اين بود كه به
گفته آدام
اسميت «واسال
بدون رضايت
مافوقش نميتوانست
واگذار
(الينه) كند» يا
«بورژوا نميتواند
اشياء متعلق
به جماعت را
بدون اجازه شاه
واگذار
(الينه) كند».
اما آشكارا آن
نظم اجتماعي
كه قدرت فروش
بنده يا
واگذاري، به
قول هابز، طبق
عهد را به
ارباب محدود
ميكرد ناچار
فاقد مقتضيات
واگذاري آزاد
همه چيز از
جمله خود
انسان
طبق قرارداد
معيني بود.
زمين نيز بايد
قابل واگذاري
شود تا تكامل
جامعهي
كالايي بيهيچ
مانعي صورت
گيرد.
مدتها
قبل از نقد
راديكال نظام
اجتماعي، اين
موضوع پذيرفته
شده بود كه
بيگانگي، به
معناي فروشپذيري
كلي، مستلزم
شيوارگي است.
اين پيوند را
فيلسوفاني
مانند كانت به
صورتي
غيرانتقادي
بازشناخته
بودند. براي
نمونه كانت به
اين موضوع
اشاره ميكرد
كه قراردادْ
شيوارگي محض
نيست بلكه، از
رهگذر اجير
كردن، به
معناي انتقال
وجود يك نفر و
تبديل آن به
ملكيت
خداوندگار
خانه است. يك
شيء، يك
دارايي مرده
ميتواند به
سادگي از صاحب
اصلياش
بيگانه
(الينه) شود و
به مالكيت كس
ديگري انتقال
يابد. به گفتهي
كانت انتقال
مالكيت كسي به
كس ديگر همان
بيگانگي آن
است. اما شخص
زنده براي
آنكه به تصرف
صاحب جديدش
درآيد بايد
نخست شيء شود
يعني در مدت
يك قرارداد به
يك چيز، به يك
قطعه دارايي
محض، تبديل
شود. بنابراين
عملكرد عمدهي
اين قرارداد
معرفي شكل
جديدي از ثبات
به جاي
مناسبات به
شدت تثبيتشدهي
فئودالي بود
كه حق ارباب
جديد را در به
دست گرفتن
انسانهاي
آزاد به عنوان
چيز به عنوان
اشياي بدون اراده
تضمين ميكرد.
به اين ترتيب
بيگانگي
انسان در اين
جريان كامل ميشود،
جرياني كه همه
چيز را تبديل
به اشياي قابلواگذاري
و قابلفروش
در بندگي به
نيازهاي
خودخواهانه و
مزدوري ميكند.
انسان تحت
حاكميت نياز
خودخواهانه
صرفاً از طريق
تابع كردن
محصولات و
فعاليت خويش
به سلطهي
وجودي بيگانه
و با نسبت
دادن معنا و
دلالت وجودي
بيگانه، يعني
پول، ميتواند
خود را تأييد
و در ضمن آن
اشيايي را توليد
كند. بنابراين
مشخصهي
بيگانگي
همانا گسترش
جهاني فروشپذيري
است، يعني
دگرديسي همه
چيز به كالا.
با تبديل
انسان به
چيزها، تا
بتوانند در
بازار چون
كالا ظاهر
شوند، به سخن
ديگر شيوارگي
مناسبات
اجتماعي.
سومين
مرحلهي
تكامل مفهوم
بيگانگي را در
اواسط قرن
هجدهم شاهديم
كه نقطه عطفي
را در
رويكردهاي
گوناگون به
مسائل بيگانگي
را رقم زد. با
آشكار شدن
تضادهاي جامعهي
نوخاستهي
جديد، اثباتگرايي
غيرانتقادي
سابق، كه
خصوصيت مكتب
قانون طبيعي و
نخستين آثار
كلاسيك
اقتصاد سياسي بود،
دستخوش
مشكلات
لاينحلي شد.
در دورهي
قبلي بيگانگي
در معنايي
كاملاً
اثباتي در خصوص
پديدههاي
اجتماعي ـ
اقتصادي و
سياسي به كار
رفته بود و بر
مطلوبيت
واگذاري
(اليناسيون)
زمين، قدرت
سياسي و غيره،
بر حق بودن
تحصيل سود
بدون واگذاري
سرمايه، فروش
نيروي كار
شخص، بر شيء
شدن وجود شخص و
غيره تاكيد ميکرد.
اما با فوران
اثرات فلجكنندهي
شيوهي توليد
سرمايهداري،
انتشار
عموميِ
بيگانگي به
شكل ناآراميهاي
اجتماعي بروز
كرد كه از
ويران كردن
ماشينآلات
مانوفاكتورهاي
بزرگ ابايي
نداشت.
اين بحران در
ميانهي قرن
هجدهم كه
نظريههاي
گوناگون مهمي
را به بار
آورد، بحران
دروني سرمايهداري
نوظهور نبود
بلكه بحراني
اجتماعي بود كه
ناشي از گذار
جدي از شيوهي
فئودالي به
شكل جديدي بود
كه هنوز فاصلهي
زيادي با حد و
مرز توانمنديهاي
توليدي خود
داشت. از همين
جا ميتوان
علت نگرش
غيرانتقادي
به مقولههاي
اصلي نظام
جديد سرمايهداري
را حتي در
آثار افرادي
كه جنبههاي
اجتماعي و
فرهنگي
بيگانگي
سرمايهداري
را نقد ميكردند
دريافت. از
ميان آنها ميتوان،
پيش از ماركس،
به ژان ژاك
روسو اشاره كرد.
روسو به شكلهاي
مختلفي به
بيگانگي حمله
ميكند: (1) در
اثر خويش
گفتار در
اقتصاد سياسي
در مقابل
رويكرد سنتي
به قرارداد
اجتماعي
تاكيد ميكند
كه انسان نميتواند
آزادي خود را
واگذار
(الينه) كند
چون واگذار
كردن يعني از
دست دادن و
فروختن. حتي
اگر كسي
بتواند خود را
واگذار كند
نميتواند
كودكان خود را
واگذار كند.
آنان انسان و
آزاده زاده ميشوند.
روسو براي صرفنظر
كردن از حق
غيرقابلواگذاري
آزادي حكم خود
را چنين مشخص
ميكند كه
انسان با
واگذار كردن
خود به همه،
خود را به هيچكس
واگذار نميكند
و در نتيجه
هيئتي اخلاقي
و جمعي به جاي
فرد آفريده
ميشود و فرد
از اين همآينديْ
وحدت، هويت
مشترك، زندگي
و ارادهاش را
دريافت ميكند.
يعني فرد
آزادي طبيعي
خود را در
آزادي مدني و
تملك هر آنچه
در اختيار
دارد مستحيل
ميكند و به
گفتهي روسو
به رهايي
اخلاقي ميرسد
چرا كه ما با
تبعيت از
قانوني كه
براي خودمان
تجويز ميكنيم
به رهايي ميرسيم.
چنانكه ميبينيم
اين بحث از
واقعيت به
اخلاق حركت ميكند
و در قراردادي
اجتماعي در
قالب انجمني
آرماني با
ساختاري
اخلاقي روبرو
ميشويم. به
خوبي پيداست
كه وحدت و
هويت مشترك و
هيئت اخلاقي
جمعي از
مفروضات
اخلاقي مشروع
دانستن نظام
بورژوايي است
(2) نتيجهي اين
نكتهي اخير
تأكيد بر
غيرقابلواگذار
بودن و تقسيمناپذير
بودن حاكميت
است. يعني چون
روسو حاكميت
را اعمال
ارادهي عام
ميداند، از
نظر او این
حاکمیت هرگز
نميتواند
واگذار شود و
حاكم همانا
وجودي جمعي است
كه از سوي
خودش
نمايندگي شود.
اين هم فرضي
اخلاقي است كه
سمت و سوي
ارادهي
عمومي را به
برابري ميداند
و راه حل را در
يك بايد
اخلاقي وضع
شده از سوي يك
فيلسوف مييابد.
(3) سومين وجه
حملهي روسو
بيگانگي
انسان از
طبيعت است كه
انديشهي
بنيادي اوست.
در اين ديدگاه
تمدنْ انسان
را فاسد ميكند،
او را از
طبيعت جدا ميكند
و همهي
گناهاني كه با
سرشت انسان
بيگانه است از
خارج به وي
عرضه ميكند.
حاصل كار
ويران شدن نيكنهادي
اوليهي
انسان است. در
نتتيجه اين
شكل بيگانهشدهي
توسعه (يعني
تمدن) با تضاد
وخيم جامعه و
نوع بشر مشخص
مي شود.
اين بيگانگي
تا آن حد است
كه انسان چنان
زير سلطه
نهادها ميرود
كه فقط نام
بردگي بر آن
ميتوان نهاد.
گناه و شرارت
در شهرهاي
بزرگ سر برميكشد
و تنها پادزهر
همانا زندگي
روستايي است،
اما صنعت و
تجارت همه پول
را از روستا
به شهرها ميكشد.
در نتيجه تضاد
شهر و روستا
شديدتر ميشود
و يكي ديگر از
پيامدها
ارضاي
نيازهاي تصنعي
و رشد اجباري
تمايلات بيفايده
است كه زندگي
افراد و دولت
مدرن را مشخص
ميكند. (4) روسو
در ريشهيابي
بيگانگي
مسئوليت عمده
را متوجه پول
و ثروت ميكند
و تاكيد ميكند
كه شخص نبايد
با فروش خودش
خود را واگذار
كند. چون اين
كار به معناي
تبديل شدن
انسان به يك
مزدور است.
چنانكه ميبينيم
نگاه روسو به
پديدهي
چندگانهي
بيگانگي و
ناانسانيشدن
چنان تيز است
كه پيش از ماركس
سابقه نداشته
است، اما در
مورد درك وي
از علل
بيگانگي
مصداق ندارد.
در شرايطي كه
هنوز تضادهاي
اجتماعي راهي
براي فرارفتن
از آنها مطرح
نميكند نقد
روسو و دركش
از مفهوم
برابري
اساساً اخلاقي
و قانوني است
چرا كه فاقد
هر نوع اشارهاي
به نظام
آشكارا قابلتشخيص
مناسبات
اجتماعي در
حكم قرينهي
مادي آن است.
مثلاً وي به
فساد،
ناانسانيشدن
و بيگانگي
موجود در كيش
پول و ثروت ميتازد
اما صرفاً وجه
ذهني مسئله را
در مييابد.
به عبارتي
قدرت عيني
عظيم پول را
در جامعهي
مدني رو به
گسترش سرمايهداري
را در نمييابد.
پس از
روسو تا دوران
ماركس ما وارد
مرحلهي
چهارم ميشويم
كه طي آن نقد
بيگانگي در
چارچوب
مفروضات عام
اخلاقي نوشته
ميشود (از
روسو تا
شيلر)، سپس در
آثار هگل شاهد
اعلام فراروي
ضروري از
بيگانگي
سرمايهداري
هستيم ضمن
آنكه نگرش
غيرانتقادي
به شالودههاي
مادي واقعي
جامعه همچنان
حفظ ميشود و
سرانجام
اعلام
فرارفتن
تاريخي از
سرمايهداري
توسط
سوسياليسم كه
در شكل
مفروضات اخلاقي
با عناصر
ارزيابي
انتقادي
رئاليستي از
تضادهاي خاص
نظم اجتماعي
مستقر بيان
شده بود (سوسياليستهاي
آرمانشهري).
در
اينجاست كه به
ماركس ميرسيم.
ويژگي اصلي
نظريهي
بيگانگي
ماركس همانا
اعلام فراروي
تاريخاً
ضروري از
سرمايهداري
به سوسياليسم
است كه مبرا
از همهي
مفروضات
اخلاقي
انتزاعي
اسلاف اوست.
زمينهي اين
امر فقط تشخيص
اثرات
غيرقابل تحمل
بيگانگي
نبود، بلكه
ادراك ژرفي
بود كه مارکس
از شالودهي
عيني هستيشناسي
فرايندهايي
دارد كه از
چشم پيشينان
وي نهان مانده
بود: راز اين
پردازش نظريه
بيگانگي را
ماركس در
گروندريسه
چنين شرح ميدهد:
«اين فرايند
عينيتيابي
در واقع از
ديدگاه كار به
عنوان فرايند
بيگانگي ظاهر
ميشود و از
ديدگاه
سرمايه به
عنوان تخصيص
كار بيگانه.»
دستنوشتههاي
اقتصادي و
فلسفي 1844
مارکس پس از
رسالهاش
دربارهي
جيمز ميل
نوشته شد و از
معروفترين
آثار اوليهي
ماركس است.
براي درك
اينكه دستنوشتههاي
يادشده چگونه
تكامل بعدي
پروژهاي را
مشخص ميكنند
كه ماركس از
همان قديميترين
نوشتههايش
به آن پرداخت،
درك شالودهي فلسفي
نقدش از
اقتصاد سياسي
و نيز
پيامدهاي اقتصادي
نقدش از فلسفهي
هگلي اهميت
دارد. اين دو
وجه هميشه
توجه كافي را
به خود جلب
نكردهاند..
تلاش ميكنم
نشان دهم كه
مواجهه ماركس
با هگل ــ و
نيز مفاهيم
پرداختهشده
توسط ماركس
پيش از گسستاش
از سرمايهداري
ــ تاثير
مستقيمي بر
درك او از
سرمايه و نيز
برداشت او از
بديل آن داشته
است.
ماركس در دستنوشتههاي
1844، در تعريف
سرمايه به
عنوان كار
منعقدشده، از اقتصادسياسيدانان
كلاسيك پيروي
ميكند. با
اين همه، اين
برهان اضافي
مهم را مطرح ميكند
كه سرمايه
انعقاد هر نوع
كاري نيست.
سرمايه همانا
كار مجرد يا
بيگانهشدهي
منعقد شده
است. چنانكه
ماركس در
«دومين دستنوشته»
مينويسد،
سرمايه تجلي
«نوع خاصي از
كار است كه به
محتوايش بياعتناست،
كاري كه
كاملاً برايخود
است و تمام
هستيهاي
ديگر را
ناديده ميگيرد.»
اگرچه ماركس
در دستنوشتهها
هنوز درك خويش
را از سرشت
دوگانهي كار
ــ شكاف بين
كار مجرد و
انضمامي ــ كه
در سرمايه
اهميت اساسي
مييابد (و وي
آن را به
عنوان سهم
منحصربهفرد
خويش در نقد
اقتصاد سياسي
تعريف ميكند)
بسط نداده،
قابلتوجه
است كه در 1844 وي
سرمايه را كار
مجرد منعقدشده
تعريف ميكند.
چنانكه در
«نخستين دستنوشته»
مينويسد:
«پرولتاريا ...
صرفاً از طريق
كار زندگي ميكند،
آن هم كاري يكسويه
و انتزاعي... در
تكامل نوع
انسان معناي
اين تقليل بخش
بزرگي از نوع
انسان به كار
مجرد چيست؟ ...
اقتصاد سياسي
كار را در
انتزاع همچون
يك چيز، كار
را همچون كالا
تلقي ميكند...
سرمايه كار
ذخيرهشده
است.»
كارگر
مجبور ميشود
با تبديلشدن
به ابزار
توليد ــ يعني
زائدهي صرف
ماشين ــ
«صرفاً از
طريق كار»
زندگي كند. ماركس
مينويسد:
«ماشين خود را
با ضعف انسان
منطبق ميسازد
تا انسان را
به ماشين بدل
كند.» فعاليت كارگران
به «حركت
مكانيكي
انتزاعي»
تقليل مييابد.
آنچه اين تحول
را امكانپذير
ميسازد،
جدايي كار از
شرايط عيني
توليد است.
سرمايهداري
با جداكردن
كارگران از
پيوندشان با
«كارگاه
طبيعي» زمين،
آنها را از
پيوند مستقيم
با وسايل
توليد باز ميدارد.
كارگران چيزي جز
تواناييشان
براي كاركردن
«ندارند» و
مجبورند آن را
به مالداران
منفرد
بفروشند.
يادمان باشد
كه در دستنوشتههاي
1844، ماركس هنوز
تمايزي بين
كار و نيروي
كار قائل
نبود. دربارهي
پيامدهاي
تعيينكنندهي
اين تمايز در
بحثي كه به سرمايه
اختصاص دادهام
به اين موضوع
خواهم پرداخت.
منافع
خصوصي بر
منافع عمومي،
در شكل مالكيت
خصوصي فرايند
توليد، حاكم
است. چنانكه
پيشتر بيان
شد، ماركس
چيرگي منافع
خصوصي را بر
منافع عمومي
نقض ماهيت
جمعي يا
اجتماعي
انسانها ميداند.
بنابراين با
خواست عمدهي
جنبشهاي
سوسياليستي و
كمونيستي زمانهاش
يعني الغاي
مالكيت خصوصي
همسو ميشود. همانندي
كمونيسم با
الغاي مالكيت
خصوصي پيشينهاي
دارد كه به
دوران بسيار
پيش از عصر
مدرن بازميگردد.
«كمونيستهاي
ماترياليست»
شامل دزامي،
پيلو، گري و
شاراوي بودن.د
نخستين بار
حدود 1840 ظهور
كردند و بين مالكيت
خصوصي بر
اجناس (كه با
آن مخالفتي
نداشتند) و
مالكيت خصوصي
بر وسايل
توليد تمايز
قائل بودند.
با اين
همه، ماركس با
نشاندادن
اينكه الغاي
مالكيت خصوصي
ضرورتاً به الغاي
سرمايه نميانجامد
ديدگاه
متمايزي را
دربارهي
خواستهاي
دگرگوني
مناسبات
مالكيت مطرح
ميكند. وي
استدلال ميكند
كه براي
آزادكردن
كارگر لازمست
كه از مناسبات
مالكيت فراتر
رفت و به
«رابطهي
مستقيم كارگر
و توليد»
پرداخت.
به اين
طريق، ما كشف
ميكنيم كه در
فرايند توليد
«خود كار بدل
به يك ابژه» ميشود.
كار به عنوان
فعاليتي
سوبژكتيو، شيئيت
مييابد و
شيءواره ميشود.
ديدن جدايي يا
بيگانگي
محصول از
توليدكننده
بر پايهي
اصول اعلامشده
توسط
اقتصادسياسيدانان
دشوار نيست،
زيرا آنان
استدلال
كردند كه كار
سرچشمهي همهي
ارزش است.
هنگامي كه اين
فرض پذيرفته
شود، به نظر
منطقي ميرسد
كه كارگران در
شكل مزد و
مزايا ارزش
كمتري دريافت
ميكنند تا
آنچه در ارزش
محصولاتشان
گنجيده است.
با اين همه،
اقتصاد سياسي
كلاسيك چيزي
را پنهان ميكند
كه ماركس
مسئلهي مهمتري
ميداند،
يعني جدايي يا
بيگانگي كار از
فعاليت خودش.
هنگامي كه ما
مستقيماً
بررسي ميكنيم
كه در فرايند
توليد چه بر
سر كارگر ميآيد،
ميبينيم كه
فعاليتش «عليه
او و مستقل از
او ميشود.»
ماركس اكنون
نقدش را از
وارونگي سوژه
ـ محمول براي
فرايند كار به
كار ميگيرد.
خود فعاليت
سوژه بدل به
محمول ميشود
ــ چيزي جدا
كه بر سوژهي واقعي
مسلط است و آن
را كنترل ميكند.
ماركس
همچنين جامعهي
موجود را نقد
ميكند چون به
كار مانند وسيلهاي
صرف براي
{رسيدن به} يك
هدف ميپردازد،
به جاي آنكه
آن را هدفي در
خود بداند. چنانكه
وي مطرح ميكند:
«در مزد كار،
كار نه همچون
هدفي در خود
بلكه چون
خدمتكار مزد
پديدار ميشود.»
محصولات كار
نيز به همين
ترتيب چون
اهدافي در خود
تلقي نميشود
بلكه فقط چون
وسيلههايي
هستند كه
نيازهاي
خودمدارانگارانه
را برآورده ميكنند.
ماركس
نقدش را با
حركت از
مالكيت
خصوصي، مفهوم
كار بيگانه و
نشاندادن
اينكه
كارگران هم از
محصول
كارشان، هم از
فعاليت
كارشان و هم
از وجود نوعي
خودشان جدا
شدهاند آغاز
ميكند، يعني
در اينجا
مالكيت خصوصي
منشاء بيگانگي
است. اما
هنگامي كه
تلاش ميكند
كه اين رابطه
را از ديدگاه
سرمايهدار
بررسي كند
نشان ميدهد
كه سرچشمهي
مالكيت خصوصي
در سرشت
بيگانهشدهي
خود كار نهفته
است. با تقليل
كار به وسيلهاي
محض براي
گذران زندگي
كه در آن تمام
خوشي و رضايت
از بين رفته
است، كارگران
با كار خودشان
احساس يگانگي
نميكند. اين
امر وجود طبقهي
بيگانهاي را
ايجاب ميكند
كه كار اجباري
از كارگران
استخراج كند.
تنها آن زمان
ممكن ميشود
كه محصول كار
از كارگر
بيگانه شود.
ماركس مينويسد
كه به اين
دليل «رابطهي
كارگر با كار
رابطهاي آن
را با سرمايهدار
(يا هر نامي كه
براي ارباب
كار انتخاب
شود) ميآفريند.»
ماركس نتيجه
ميگيرد كه
«به اين
ترتيب، مالكيت
خصوصي
نتيجه، پيامد
ضروري كار
بيگانهشده،
روابط بيروني
كارگران با
طبيعت و با
خود است... درست
است كه ما از
حركت مالكيت
خصوصي، مفهوم
كاربيگانهشده
را از اقتصاد
سياسي
استنتاج
كرديم اما با تحليل
اين مفهوم
روشن ميشود
كه اگر چه
مالكيت خصوصي
چون دليل و
علت كار
بيگانهشده
ظاهر ميشود
در واقع پيامد
آن است،
چنانكه
خدايان در اصل
نه علت بلكه
معلول اغتشاش
فكري انسان
هستند».
ماركس
فكر ميكند كه
در اينجا در
آستانهي كشف
موضوع مهمي
است؛ وي
آشكارا ميگويد
كه اين امر «بر
اختلافات
تاكنون حلنشده
پرتوي ميافكند.»
خوانندهي بيتوجه
ممكن است اين
واقعيت را
ناديده بگيرد
كه موضوع
يادشده
اختلافي را حل
ميكند كه خود
ماركس با آن
جدال داشت.
ماركس در
«نظراتي
دربارهي
جيمز ميل» در
وهلهي نخست
نقدش از
سرمايهداري
را بر وجود
مالكيت خصوصي
و مناسبات
مبادلهاي
معطوف ميكند.
به اين دليل،
نخستين تلقياش
از اثر پرودون
ــ كه اعتقاد
داشت «مالكيت
دزدي است» ــ
بشدت مثبت
بود. او اكنون
نظر متفاوتي دارد.
ماركس اظهار
ميكند كه
اقتصاد سياسي
كلاسيك «از
كار بهعنوان
نفس واقعي
توليد آغاز ميكند»
و با اين همه
هرگز مناسبات
كارگر و توليد
را مستقيماً
تحليل نميكند.
در عوض، همه
چيز را به
دفاع از
مالكيت خصوصي
«اختصاص ميدهد.»
اما «هنگامي
كه از مالكيت
خصوصي سخن ميگوييم
ميانديشيم
كه به چيزي
بيروني از
انسان ميپردازيم.»
به هر حال
مالكيت همانا محصول
فعاليت انسان
است. اقتصاد
سياسي كلاسيك
با ارائهي
محمول ــ
مناسبات
مالكيت ــ به
عنوان عامل تعيينكننده،
ضمن آنكه
ماهيت بيگانهشدهي
فعاليت
كارگران را
ناديده ميگيرد،
موضوعات را
برعكس ميكند.
ماركس از
سوي ديگر
تشخيص ميدهد
كه لازم است
بسيار از اين
فراتر رفت.
ماركس در
«دربارهي
مسئلهي يهود»
نوشت: «كل
رهايي همانا تقليل
جهان و
مناسبات
انساني به خود
انسان است.» ماركس
از طريق نقد
دين به اين
نظر ميرسد.
او برخلاف
برنو باوئر و
چپ هگلي دين
را علت رنج و
درد دنيوي نميبيند
بلكه در عوض
رنج و درد
دنيوي را علت
دين ميداند.
ماركس تلاش ميكند
تا علتهاي
رنج و درد
دنيوي را درك
كند. هنگامي
كه با جريانهاي
سوسياليستي و
كمونيستي در
تماس قرار ميگيرد
و درگير
مطالعهي جدي
اقتصاد سياسي
در سال 1844 ميشود،
ميبيند كه
وجود مالكيت
خصوصي يك دليل
اصلي اين رنج
است اما چون
مالكيت خصوصي محصول
عينيتيافتهي
فعاليت انسان
است، نقد
مالكيت خصوصي
شرط تقليل كل
رهايي به
«مناسبات با
خودِ انسان»
را برآورده
نميكند. نقد
مالكيت خصوصي
هنوز به آنچه
«بيرون از انسان»
است ميپردازد.
اصل هنجارين
رهايي انسان
نزد ماركس ــ
كه در 1844 به
عنوان «رابطهي
انسان با خود
فقط براي او
از طريق رابطهاش
با انسان ديگر
عيني و بالفعل
ميشود» ــ او
را به فراتر
رفتن از بررسي
مناسبات مالكيت
سوق ميدهد.
اين امر او را
به نظريهاش
دربارهي كار
بيگانهشده
ميكشاند.
چنانكه ماركس
مطرح ميكند:
«هنگامي كه از
كار سخن ميگوييم،
مستقيماً به
خود انسان ميپردازيم.
اين فرمولبندي
جديد سوال راهحل
را پيشاپيش
دربردارد.»
از اين
تحليل نتيجه
ميشود كه با
اينكه مالكيت
خصوصي بايد
لغو شود ــ
زيرا كارگران
را از شرايط
توليد جدا ميكند
ــ اين امر بهتنهايي
به قلب مسئله
وارد نميشود.
قلب اين مسئله
الغاي خود
سرمايه از
طريق پايان
دادن به
بيگانگي، در
خود فعاليت
كاركردن، است.
ما به محور
مفهومي آنچه
ماركس بديل
سرمايه ميداند
رسيدهايم.
ماركس از
طريق پيشروي پديدارشناختي
به اين نتيجهگيري
ميرسد.
«نظرات دربارهي
جيمز ميل» با
بحث دربارهي
آشكارترين
نمودهاي پديداري
درد و رنج در
جامعهي
سرمايهداري آغاز
ميكند:
نابرابريهاي
ايجادشده
توسط مالكيت
خصوصي و
بازار. هنگامي
كه ماركس نقدش
را از سرمايهداري
برپايهي
اصول هنجارين
ارائهشده در
نوشتههاي
اوليهاش
عميقتر ميكند،
بر تعيّنهاي
اصليِ دخيل در
مالكيت خصوصي
و بازار تأكيد
ميكند. در
پايان دستنوشتههاي
1844 ماركس به
روشنكردن
خويش رسيده
است كه هنوز
در نوشتههاي
اوليهاش
مشهود نيست.
فرايندي كه از
رهگذر آن
ماركس بيگانگي
كار را ميپذيرد
گواه روشني
است بر اين
گفتهي او كه
«فرارفتن
ازخودبيگانگي
همان مسير ازخودبيگانگي
را طي ميكند.»
اكنون كه
ماركس به ريشهي
مسئلهي
سرمايهداري
نفوذ ميكند،
نظر خاصتري
دربارهي
جامعهي
پساسرمايهداري،
كه در جستجوي
آن بود، مييابد.
او مينويسد
كه مزدها شكلي
از مالكيت
خصوصي هستند
زيرا به كارگر
بر پايهي
مالكيت
سرمايهدار
بر محصولات
كار پرداخت ميشوند.
ماركس نشان
داده است كه
مالكيت خصوصي
نه علت بلكه
پيامد كار
بيگانهشده
است. از آن
نتيجه ميشود
كه برابري
مزدها ــ
چنانكه توسط
سوسياليستهاي
آرمانشهري
مطرح شده بود
ــ نميتواند
موضوع كار
بيگانهشده
را موردتوجه
قرار بدهد. در
واقع، ماركس
مينويسد:
«برابري
مزدها،
چنانكه
پرودون ميخواهد،
فقط مناسبات
كارگر كنوني
با كارش را به
رابطهي همهي
انسانها با
كار تبديل ميكند.
جامعه آنگاه
چون يك سرمايهدار
انتزاعي درك
ميشود.» اين
فراز از
بسياري جهات
برجسته است
زيرا كاستيهاي
بسياري را در تجربههاي
سوسياليستي
پيشبيني ميكند
كه (وارونهگويانه)
به نام ماركس
در قرن تحقق
يافتند.
بيان دو
نكته در
رابطه با اين
موضوع
ارزشمند است.
يكم، مزدها،
مانند
مالكيت، نتيجهي
فعاليت
انساني هستند.
آنها به
واسطهي وجود
كار بيگانهشده
ضروري شدهاند.
ناديدهگرفتن
كار بيگانهشده
ضمن تغيير
مناسبات مزد و
مالكيت از
طريق حذف
سرمايهداران
خصوصي، ضرورت
اينكه يك طبقهي
حاكم كار
اجباري را بر
كارگران
تحميل كند از
بين نميبرد.
اكنون جامعه
در كل به
«سرمايهدار
انتزاعي» بدل
ميشود. يك
شكل ستم با
برقراركردن
شكلي آشكارتر
از ستم پايان
مييابد. دوم،
اگر به هركس
مزد يكساني
پرداخت شود،
آنگاه با كار
چونان
انتزاعي
يكدست برخورد
ميشود. اما
تلقيكردن
كار به عنوان
يك انتزاع
دقيقاً همان
مشكل كار
بيگانهشده
است.
چون نقد 1844
ماركس از
پرودون
بيانگر
نخستين باري
است كه وي درك
خويش را از
جامعهي
پساسرمايهداري
از موضع يك
همقطار
سوسياليست
متمايز ميكند،
بايد دقيقتر
به اين موضوع
بنگريم.
مفاهيمي كه
ماركس در نقد
خود به كار ميبرد
عمدتاً از
ديالكتيك هگل
استنتاج شده
است. به
كارگيري مقولات
هگلي توسط
ماركس براي
ترسيم منطق
سرمايه اهميت
به مراتب
بيشتري در گروندريسه
و سرمايه مييابد.
اما اين به
معناي آن نيست
كه اهميت هگل
براي ماركس
فقط تا جايي
بود كه به وي
در آشكاركردن
ماهيت سرمايه
ياري ميرساند.
ديالكتيك هگل
همچنين بر درك
ماركس از اينكه
چه چيزي براي فرارفتن
از سرمايه
لازم است
تاثير گذاشت.
اين
موضوع را بهويژه
از تصاحب
انتقادي
ديالكتيك
منفيت هگل به
عنوان «اصل
جنبانده و
آفريننده»ي
در دستنوشتههاي
1844 ميتوان
درك كرد. به
نظر هگل، حركت
از طريق قدرت
منفيت، يعني
نفي موانع
خودتكاملي
سوژه، برميخيزد.
فرارفتن
بالفعل از اين
موانع نه از
طريق نفي صورتهاي
بيواسطه و
بيروني نمود
(كه هگل
نخستين نفي مينامد)
بلكه از طريق
«نفي نفي» تحقق
مييابد.
ماركس در
آخرين بخش دستنوشتهي
سوم «نقد
ديالكتيك
هگلي» وارد
درگيري
مستقيم با
مفهوم منفيت
هگل ميشود.
او بر فصل
پاياني پديدارشناسي
روح، «شناخت
مطلق» و نيز دانشنامهي
علوم فلسفي
متمركز ميشود.
فصلِ مربوط به
«شناخت مطلق»
شامل كاملترين
بحث هگل
دربارهي
خودجُنبي از
طريق منفيت
برخودبازتابيده
است و ماركس
اعتقاد داشت
كه در آن حسنها
و عيبهاي
نظام فلسفي
هگلي را در كل
يافته است.
ماركس در
«نقد ديالكتيك
هگلي» بيش از
هر چيز، با
لحني گزنده،
منتقد آن چیزی
است كه در فصل
«شناخت مطلق»
هگل مييابد،
فصلي كه
بيانگر جمعبندي
مراحل آگاهي
طيشده در پديدارشناسي،
در كل، است. او
استدلال ميكند
كه اين فصل
نشان ميدهد
كه ساختار پديدارشناسي
بهطرز مهلكي
كاستي دارد
زيرا سوژهي
حركت
ديالكتيكي به
جاي اينكه
مردان و زنان
زنده باشد،
خودآگاهي
انتزاعي است.
ماركس مينويسد:
«براي هگل
موجود انساني
ــ انسان ــ
برابر با خودآگاهي
است».
انسانزدايي
از ايده
پيامدهايي
انتقادي براي
نظام فلسفي
هگل در كل دارد.
چون هگل سوژه
را بهمثابهي
انديشهاي
انتزاعي
ارائه ميكند،
به خارجيتيابي
(يا بيگانگي)
توانمنديهاي
خلاقانهي
سوژه مانند
ابژههاي صرف
انديشه
پرداخته ميشود.
بهطور
خلاصه، ساختار
نظام فلسفي
هگل رابطهي
سوژه و محمول
را وارونه ميكند.
ماركس مدعي
است كه حتي
هنگاميكه پديدارشناسي
به نحو
درخشاني
ماهيت پديدههاي
واقعي ــ
مانند جامعهي
مدني،
خانواده و
دولت را روشن
ميكند ــ به
آنها چون
تجلي ايده ميپردازد.
آنچه ماركس
پيشتر كاستي
اصلي در فلسفهي
حق تشخيص
داده بود ــ وارونگي
سوژه و محمول
ــ اكنون از
منظر او چون پاشنهي
آشيل كل فلسفهي
هگل ديده ميشود.
البته
منظور ماركس
از وارونگي
اشاره به تقدم
«ايدهآليسم»
بر
«ماترياليسم»
از سوي هگل
نيست. نقد ماركس
از پديدارشناسي،
مانند تحليل
پيشيناش از فلسفهي
حق،
«ماترياليسم»
را در مقابل
«ايدهآليسم»
هگل قرار نميدهد.
هنگامي
كه ماركس بديل
ايجابي خود را
در مقابل
كاستيهايي،كه
در هگل مييابد،
قرار میدهد،
به نفع وحدت
ايدهآليسم و
ماترياليسم
سخن ميگويد.
ميگويد: «در
اينجا ميبينيم
كه چگونه
طبيعتباوري
تمامعيار يا
انسانباوري
هم از ايدهآليسم
و هم از
ماترياليسم
متمايز است و
در همان حال
حقيقت وحدتبخش
آن دو را ميسازد.» ماركس
همانند گذشته
براي بينش رئاليستي
هگل از شرايط مادي
بالفعل
اعتبار قائل
است. اين به
ويژه هنگامي صادق
است كه اين
بينش به مفهوم
كار ميپردازد.
ماركس مينويسد
كه «دستاورد
برجستهي پديدارشناسي
هگل» و پيامد
نهايي آن ــ
اشارهاي
مستقيم به فصل
«شناخت مطلق»
ــ همانا
پرداختن به
كار است: «هگل
خودآفرينندگي
انسان را چون
يك فرايند،
عينيتيافتگي
را چون از دست
دادن ابژه،
چون بيگانگي و
فرارفتن از
اين بيگانگي
درك ميكند؛
او ذات كار
را درك ميكند
و انسان عيني
ــ يعني حقيقي
چون انسان
واقعي است ــ
را چون پيامد كار
خود انسان ميپندارد.»
ماركس
اضافه ميكند:
«تنها كاري كه
هگل ميشناسد
و تشخيص ميدهد
كار ذهني
انتزاعي است.»
اغلب اين جمله
به اين معنا
تلقي ميشود
كه ماركس هگل
را متهم ميكند
كه فقط به كار
فكري ميپردازد
و نه به كار
جسماني فرايند
واقعي توليد.
استدلال ميآورند
كه ماركس
برداشتي
«ماترياليستي»
از كار را در
مقابل «ايدهآليسم»
هگل قرار ميدهد.
اما، بررسي
دقيق متن پرسشهايي
جدي را دربارهي
اين تفسير
مطرح ميكند.
يكم، نميتوان
تصور كرد كه
ماركس چنان
درك سطحي از
هگل داشته كه
تشخيص نداده
كه، در بسياري
موارد، كتاب پديدارشناسي
كار را از
لحاظ انضمامي
موردبحث قرار
ميدهد ــ
مانند
ديالكتيك
ارباب ـ بنده
معروف. دوم،
اين تفسير نميتواند
اين نظر ماركس
را توجيه كند
كه پديدارشناسي
شرحي واقعي از
مناسبات
انساني ــ از
جمله كار ــ
ارائه ميكند.
بهطور خلاصه،
ماركس هگل را
متهم نميكند
كه به كار
چنان ميپردازد
كه گويي
فعاليت
انديشه است.
در عوض، وي را
متهم ميكند
كه در پديدارشناسي
تاريخ انسان
را براساس
ديالكتيك
آگاهي توصيف
كرده است و نه
براساس
ديالكتيك كار.
هنگامي كه
مارکس ميگويد
تنها كاري كه
هگل تشخيص ميدهد
كار ذهني
انتزاعي است،
در ذهنش
ساختار پديدارشناسي
و در واقع
ساختار كل
[فلسفه] هگل را
مد نظر دارد و
نه فرازهايي
دربارهي پديدارشناسي
و ساير نوشتههاي
هگل. آنچه
ماركس ميخواهد
بگويد اين است
كه «توصيف هگل
از حركت خودآگاهي،
همانا توصيف
جعلي حركت
تاريخي انسانهاي
زحمتكش است.»
ماركس
تشخيص ميدهد
كه هگل با
ساختاربندي
نظامش بر
مفهوم سوژهي
انتزاعي،
نتوانست به آن
منظري دست
يابد كه از آن
فرارفتن
واقعي از كار
بيگانهشده
را در جامعهي
سرمايهداري
ببيند. هگل
مانند
اقتصادسياسيدانان
كلاسيك
نتوانست بين
كار به عنوان
تجلي و
خلاقانهي
«وجود نوعي»
انسانها و
كار به عنوان
تقليل
كژديسانهي
چنين فعاليتي
به انتزاع محض
ــ توليد ارزش
ــ تمايز قائل
شود. بهطور
خلاصه، ماركس
هگل را متهم
ميكند كه فقط
سويهي مثبت و
نه منفي كار
را ميبيند.
درك
اينكه چرا
ماركس هگل را
متهم به آن ميكند
كه «فقط كار
ذهني انتزاعي»
را ميشناسد،
در تشخيص دقيق
اين موضوع كه
وي به چه چيز
در هگل ايراد
ميگيرد
اهميتي اساسي
دارد. وارونگييي
كه ماركس به
آن ايراد ميگيرد،
اين نيست كه
هگل با
پرداختن به
موجوديتهاي
ذهني به جاي
موجوديتهاي
مادي چيزها را
وارونه ميبيند.
وي به شيوهاي
ايراد ميگيرد
كه در آن هگل
رابطهي سوژه
و محمول را
وارونه ميكند،
صرفنظر از
اينكه به
موجوديتهاي
مادي يا ذهني
ميپردازد.
رايا
دونايفسكايا
چنين استدلال
ميكند:
«اگرچه درك
ماركس از كار
بيگانهشده
عميقاً ريشه
در نظريهي
بيگانگي هگل
دارد، تحليل
ماركس
وارونگي ساده
(چه برسد به
وارونگي فويرباخي)
نيست كه در آن
به كار ميپردازد
در حالي كه
هگل فقط به
آگاهي
پرداخته است.»
ماركس مدعي
است كه پديدارشناسي
روح با
تمامي كاستيهاي
اساسياش،
«ذات كار» و
«انسان عيني»
را در شكلي
«بيگانهشده»
درك ميكند.
اكنون در
جايگاهي
هستيم كه ميتوانيم
شباهتها و
تفاوتها را
بين نقد 1843
ماركس از فلسفهي
حق هگل و نقد 1844
او را از پديدارشناسي
روح و دانشنامهي
علوم فلسفي
درك كنيم.
ماركس در
بحبوحهي
درگيري شديدي
با واقعيات سياسي،
به نقد فلسفهي
حق به مثابهي
بخشي از تلاشش
براي تشخيص
محدوديتهاي
صورتبنديهاي
سياسي موجود
ميپردازد. او
پي ميبرد كه فلسفهي
حق تجلي
فلسفي اين
محدوديتهاست.
در 1844، او در
بحبوحهي
درگيري شديد
با واقعيات اقتصادي
به نقد پديدارشناسي
روح به
مثابهي بخشي
از تلاشش براي
تشخيص
محدوديتهاي
صورتبنديهاي
اقتصادي
موجود ميپردازد.
او پي ميبرد
كه پديدارشناسي
بيان فلسفي
همين محدوديتهاست.
با اين
همه، تفاوتي
اساسي بين
نگرش ماركس به
فلسفهي حق
و پديدارشناسي
روح وجود
دارد. اگرچه
ماركس براي فلسفهي
حق اين
اعتبار را
قائل است كه
ماهيت بيگانهشدهي
سياست مدرن را
بيان ميكند
او هرگز اظهار
نميكند كه
اين اثر
تلويحاً
فرارفتن از
چنين واقعيتهايي
را ابراز ميكند.
هنگامي كه
نوبت به پديدارشناسي
ميرسد موضوع
كاملاً
متفاوت است.
ماركس به جاي
اينكه كاملاً
مفهوم
خودجنباني از
طريق دومين منفيت
را رد كند،
استدلال ميكند
كه اين مفهوم
بينشي كليدي
دارد: يعني
اينكه فراروي
از بيگانگي در
نتيجهي حركت
از طريق دومين
منفيت حاصل ميشود.
ماركس در اين
حركت «بينشي
بيگانهشده»
را ميبيند كه
به بديل
سرمايهداري
اشاره ميكند:
«انسانباوري
ايجابي كه از
خود آغاز ميكند.»
ماركس با
نشاندادن
اينكه نخستين
نفي همانا لغو
مالكيت خصوصي
است، بحث هگل
را از ديالكتيك
منفيت در پديدارشناسي
و دانشنامه
از آن خود ميكند.
با اين همه،
اين نفي بههيچوجه
آزادي را
تضمين نميكند؛
برعكس، «اين
نوع الغاي
مالكيت خصوصي
... فقط يك پسرفت،
يك كليت
دروغين است».
وي آن را «نفي انتزاعي
كل جهان فرهنگ
و تمدن» مينامد.
اين نفي
مالكيت خصوصي
توسط «كمونيسم
خامانديش»
بايد خود را
نفي كند تا به
آزادي برسد. اينكه
اين نوع
كمونيسم
«دمكراتيك يا
مستبدانه» است
تفاوت زيادي
نميكند. اين
كمونيسم
معيوب است
زيرا با تمركز
صرف بر مسئلهي
مالكيت به ضد
خود آغشته
است. براي لغو
سرمايه، نفي
مالكيت خصوصي
خود بايد نفي
شود. تنها آن
هنگام «انسانباوري
ايجابي» ظهور
ميكند كه از
«خود آغاز ميكند.»
به اين دليل
ماركس
كمونيسم
راستين را (كه معادل
با «طبيعتباوري
يا انسانباوري
تمامعيار»
است) «موضع نفي
نفي» مينامد.
اين امر ماركس
را به طرح
بينشي از
جامعهاي
جديد سوق ميدهد
كه از محدوديتهاي
ساير راديكالهاي
مطرح در زمان
او فراتر ميرود.
اين موضوع را
به ويژه در
بحث ماركس از
روابط زن و
مرد ميتوان
درك كرد.
ماركس با حركت
از بينش فوريه
استدلال ميكند
كه «در رابطهي
زن و مرد، حدودي
كه ذات انساني
براي آدمي به
طبيعت تبديل
گرديده يا
حدودي كه
طبيعت براي
آدمي به ذاتي
انساني تبديل
يافته، به
گونهاي حسي
آشكار ميشود
و به يك امر
مشهود تقليل
مييابد.
بنابراين،
براساس اين
رابطه ميتوان
دربارهي سطح
كلي پيشرفت
انسان قضاوت
كرد.» ماركس به
سرعت با حمله
به ايدهي
مالكيت
اشتراكي زنان
از موضع فوريه
فراتر ميرود.
ماركس مدعي
است كه «ايدهي
اشتراك زنان
راز اين
كمونيسم
كاملاً خام و
بيانديشه را فاش
ميسازد.» او
ميگويد كه
«كمونيست خامانديش»
ميكوشد
مالكيت خصوصي
خانوادهي
پدرسالار را
بر زنان با
مالكيت اشتراكي
جامعه
جايگزين كند و
با اين كار
صورتبندي
اجتماعي سنتي
را «نفي» ميكند.
اما اين «نفي
انتزاعي» صرف
است زيرا نميتواند
زنان را از به
تملك درآوردهشدن
و چون ابژههاي
جنسي تلقيشدن
رهايي بخشد.
در ديالكتيك
هگلي، «نفي
انتزاعي» با
نخستين نفي
منطبق است. نخستين
منفيت به ابژه
نقدش وابسته
باقي ميماند،
زيرا نفي دگر
نميتواند
خود را از پيشفرضهايش
آزاد كند. نفي
اوليهي
مالكيت
خصوصي، چه در
كارخانه چه در
خانواده، به
ابژهي نقد
خود وابسته
باقي ميماند
چون اين پيشفرض
را دارد كه داشتن
مهمتر از بودن
است. تنها
مالكيت خصوصي
را با مالكيت
اشتراكي
جايگزين ميكند.
همانطور كه در
فرايند كار،
«مقولهي
كارگر از بين
نميرود بلكه
به همهي
انسانها
گسترش مييابد»،
در رابطهي زن
و مرد نيز
سلطه بر زنان
ملغي نميشود،
بلكه به همهي
زنان گسترش مييابد.
ماركس با نقد
كمونيستهاي
خامانديش بهدليل
طرفداري از
اشتراك زنان
كمبودهاي در
جا زدن پيش از
نفي نفي را
مشخص ميكند.
كمونيسم
راستين به نظر
ماركس برابر
با الغاي صرف
مالكيت خصوصي
چه در سپهر
توليد مادي و
چه در سپهر
بازتوليد
جنسي نيست
بلكه بيانگر
نفي همان نفي
است. اين نفي
دوم همانا
منفيت انضمامي
يا مطلق است.
به اين دليل
اين بخش از دستنوشتههاي
1844 را چنين
پايان ميدهد:
كمونيسم
راستين «موضع
نفي نفي است».
دستنوشتههاي 1844
ماركس فرايند
دگرگوني
انقلابي را نه
بهمثابهي
يك عمل منفرد،
و نفي مالكيت
خصوصي و
سرنگوني
سياسي
بورژوازي ــ
هر چند ضروري
ــ نميبيند
بلكه انقلابي اجتماعي
و پيوسته خود
انتقادي ميبيند،
يعني مانند يك
فرايند
انقلاب مداوم.
كمونيسم خامانديش
ــ الغاي
مالكيت خصوصي
ــ فقط نفي
نخستين است.
اين نفي ضروري
است اما گامي
است ناكافي به
سوي آزادي.
براي دستيابي
به «انسانباوري
ايجابي، كه از
خود آغاز ميكند
ــ چيزي بيش
از اين لازم
است: نفي نفي».
ماركس تا
آنجا پيش ميرود
كه مينويسد:
«كمونيسم شكل
ضروري و اصل
پوياي آيندهي
نزديك است اما
كمونيسم به
معناي دقيق
كلمه هدف
تكامل انساني
و شكل جامعهي
انساني نيست.»
به نظر ميرسد
كه هدف او
همان چيزي است
كه آن را
«تماميتي از
تجليهاي
انساني زندگي»
مينامد.
وي
به اين جامعهي
جديد چون
جامعهاي
استناد ميكند
كه «انسان را
در غناي تمامعيار
هستياش ميآفريند
ــ انساني غني
كه عميقاً از
موهبت تمامي
حواس بهعنوان
واقعيت
پايدارش بهرهمند
است. اين امر
بسيار فراتر
از آنچيزي
است كه
«كمونيسم خامانديش»
ميشناسد_ كه
مانند سرمايهداري
حواس انسان را
به يك حس
تقليل ميدهد
ــ حس داشتن.
ماركس در دستنوشتههاي
1844 با طرح اين
پرسش كه چه
اتفاقي خواهد
افتاد اگر ما
«انسان را
انسان بدانيم
و رابطهاش با
جهان، جهاني
انساني باشد»
به آينده چشم
ميدوزد.
هنگامي كه به
اين امر دست
يابيم تبادلي اتفاق
خواهد افتاد،
اما تبادل
«عشق فقط با
عشق، اعتماد
با اعتماد و
غيره». اگر
انساني ميخواهد
از هر نمود
زندگي، خواه
هنر باشد خواه
هر چيز ديگر،
لذت ببرد،
لازمست حسي
را براي آن
پرورش دهد.
كسب {و تصاحب} چيزها
به عوض
دستيابي به
چنين حسي
انسان را
تحليل ميبرد.
«هركدام از
روابط ما با
انسان و با
طبيعت بايد تجلي
خاصي داشته
باشد، منطبق
با موضوع
خواستمان و زندگي
فردي واقعيمان»
ــ به بيان
ديگر «كل
رهايي همانا تقليل
جهان و
مناسبات
انساني به خود
انسان است.»
ميتوان
استدلال كرد
كه بخش اعظم
آنچه ماركس
دربارهي
آينده بحث ميكند
مبهم و نامشخص
است. بيگمان
مارکس،
دربارهي شكلهاي
نهادي، سخن
اندكي ميگويد
يا هيچ سخني
نميگويد كه
بتواند
تماميتي از
نمودهاي
زندگي را پيش
ببرد. با اين
همه، خطاست كه
سرشت ظاهراً اثيري
بخش اعظم بحث
ماركس را به
اين معنا
تفسير كنيم كه
وي يا دربارهي
نوع جامعهاي
كه ميخواست
ناروشن است يا
اينكه نيازي
نميديد تا
ماهيت بديل
سرمايه را بههيچوجه
به تصوير كشد.
ماركس به جاي
خودداري از هر
بحثي دربارهي
آينده، در
اينجا به
آينده در دو
سطح مينگرد.
يك سطح ايدهي
كمونيسم است
ــ اصل بيواسطهي
آينده ــ كه
وظيفهاش حذف
مالكيت خصوصي
و كار بيگانهشده
است. ديگري
تحقق ايدهي
آزادي است كه
بيانتهاتر و
تعريف آن و
حتي دادن نامي
به آن دشوارتر
است زيرا
مستلزم
بازگشت
انسانها به
خود به عنوان
موجودي حسي
است كه تماميت
نمودهاي
زندگي را به
نمايش ميگذارد.
ماركس آن را
«پيشرفت
واقعي» ميداند
كه توانسته
است تا همين
حد دربارهي
آينده سخن
بگويد.
جلسهي
سوم
پيش
از ادامهي
بحث بايد
يادآور شوم كه
سه چارچوب
مفهومي عمده
يعني سه سنت
فكري و سياسي
الهامبخش
ماركس در
تحليلي هستند
كه وي در كتاب
سرمايه بنيان
نهاده است: اين
سه منبع
عبارتند از؛
یکم، اقتصاد
سياسي كلاسيك
يعني اقتصاد
سياسي قرن
هفدهم تا
اواسط قرن
نوزدهم. اين
اقتصاد
عمدتاً
انگليسي است و
عمدتا
پيرامون
انديشمنداني
مانند ويليام
پتي، لاك،
هابز، و هيوم
تا اسميت،
مالتوس و ريكاردو
و
اقتصادداناني
همچون
استورات جیمز
ميگردد.
البته سنت
فرانسوي
اقتصاد سياسي
فيزيوكراتها
مانند كنه،
تورگو، و
بعدها
سيسموندي و سه
و نيز
آمريكاييهايي
مانند كري نيز
مطرح ميشود.
دومين جزء
سازنده در
نظريهپردازي
ماركس تأملات
و پژوهش فلسفي
ماركس است كه
براي وي از
يونانيها
آغاز ميشود.
اپيكور،
ارسطو و سنت
انديشهي
يوناني تا سنت
انتقادي
فلسفي آلمان
مانند اسپينوزا،
لايبنيتس، و
برتر از همه
هگل . همچنين
تاثير هيوم كه
هم فيلسوف
برجستهاي
بود و هم
اقتصادداني
سياسي و نيز
دكارت و روسو
بر ماركس
چشمگير است.
سومين سنت سوسياليسم
آرمانشهري
است. در زمان
ماركس اين سنت
عمدتاً
فرانسوي بود
اما از
انگليسيها
ميتوان
توماس مور و
رابرت اوئن را
مثال زد. اما در
فرانسه فوران
عظيم انديشهورزي
آرمانشهري در
دهههاي 1830 و 1840
عمدتاً تحتتاثير
نوشتههاي
قديميتر سنت
سيمون، فوريه
و بابوف بود.
هدف ماركس
دگرگون ساختن
پروژهي
راديكال
سياسي از
سوسياليسم
توخالي آرمانشهري
به كمونيسمي
علمي بود. اما
براي اين كار ماركس
نميتوانست
فقط
آرمانشهرباورها
را در مقابل
اقتصاددانان سياسي
قرار دهد.
ماركس ميبايد
روش اجتماعي ـ
علمي را از نو
ميآفريد و
شكلبندي ميكرد.
ماركس
از تمامي
موانعي كه در
مقابل
خوانندگان
قرار ميگرفت
كاملا آگاه
بود و به همين
دليل به
خواننده در
فهم چند فصل
اول هشدار ميدهد.
دو علت بنيادي
براي اين مطلب
وجود دارد، يكي
مربوط به روش
كاپيتال است
كه در ادامه
مطلب به آن ميپردازم
و ديگري شيوهاي
است كه پروژه
خود را، مطابق
با آن، تنظيم
ميكند.
هدف
ماركس فهم
كاركرد
سرمايهداري
از طريق نقد
اقتصاد سياسي
است. ماركس ميداند
كه اين تكليف
عظيمي است.
براي نيل به
اين هدف وي
مجبور بود كه
دستگاهي
مفهومي ايجاد
كند كه در درك
تمامی
پيچيدگي
سرمايهداري
كمك كند و در
يك مقدمه خود
توضيح ميدهد
كه چگونه اين
كار را انجام
خواهد داد. وي
به تفاوت روش
عرضهداشت از
روش پژوهش
اشاره ميكند.
محقق
در پژوهش علمي
هر پديده با
دو مسئله ويژه
روبرو است:
خود پژوهش و
ديگري نحوهي
بازنمايي يا
ارائه و عرضهداشت
آن. پژوهش در
ذهن مؤلف
لزوما همان
مسير
بازنمايي را
طي نميكند.
در پژوهش محقق
با هر چيزي كه
وجود دارد ــ با
واقعيت آنطور
كه تجربه ميشود
و توصيفات
موجود از آن
تجربه و در
مورد كاپيتال
توصيفات
اقتصادسياسيدانها،
فيلسوفان،
رماننويسها
و نظاير آن
روبرو است_ از
انتزاعيترين
و انضماميترين
مقولات در نظم
و ترتيبي
تاريخي تا
فاكتهاي
مربوط به
پديدارهاي
واقعي و
تاريخي در انضماميت
خود. محقق و در
اينجا ماركس
بايد انبوه
اينها را
دستخوش نقدي
قاطع قرار دهد
تا بتواند مفاهيم
قدرتمندي را
بيابد كه نحوهي
كاركرد
واقعيت را
نشان دهد.
يعني ما در
پژوهش از
واقعيت بيواسطه
كه پيرامون
ماست آغاز ميكنيم
تا به مفاهيم
عميقتر و
بنياديتر آن
واقعيت برسيم.
هنگامي كه به
اين مفاهيم بنيادي
مجهز شديم ميتوانيم
جهت برعكس را
انتخاب كنيم و
به سطح برسيم
و كشف كنيم
جهانگولزنك
نمودها چه ميتواند
باشد. به اين
ترتيب جهان را
به شيوهاي
كاملاً
راديكال
توضيح خواهيم
داد.
در
روش تحقيق،
نويسنده با
واقعيتي
نهايي روبرو
است كه بايد
مسير منتهي به
آن را براي
خواننده روشن
سازد. در واقع
محقق با كليتي
روبرو است كه
اجزاي آن به
نحوي نظاممند
در هم بافته
شدهاند. مثلا
كالبدشناس بههيچوجه
در وهلهي
نخست با اجزا
يا اندامهاي
پيكر روبرو
نيست بلكه
تمامي اين
اندامها در
روابطي بسيار
پيچيده با هم
كنش متقابل دارند.
علاوه بر اين
كاركرد
متقابل نحوهي
تكوين و تكامل
پيكر امروزيْ
تاريخي دارد
كه نياز به
پژوهش ديرينهشناسي
هم دارد. و
علاوه بر اينها
آيندهي اين
مكانيسم زنده
و همچنین
مسيري كه طي
خواهد كرد نيز
مطرح خواهد
شد. اما
پژوهشگر
كالبدشناس
هنگام ارائه
شرح و
بازنمايي
پژوهشهاي
خود لزوما نميتواند
همانها را در
همان شكل
نهايي خود در
اختيار
خواننده
بگذارد. چرا
كه قرار نيست
خواننده همان
مسير فكري
پژوهشگر را طي
كند! اما
چگونه
بازنمايي ميتواند
رخ دهد؟ اين
تفاوت نقطهآغاز
مشكلات است.
مثلاً آيا
خوانش سرمايه
خوانش تاريخي
يك صورتبندي
اجتماعي
اقتصادي در
شرايط معين و
در يك كشور
معين است؟ در
اين صورت كار
قاعدتاً بايد
از بديهيترين
اجزاي چنين
خوانشي آغاز
شود يعني بايد
شرايط تاريخي
و اقتصادي
كشور انگلستان
در سدههاي
معيني بررسي
شود و نتيجهگيريهاي
مشخصي از آن
گرفته شود.
اما آنچه در
اين كتاب
شاهديم مطلقا
چنين نيست.
ماركس در
قلمرو ديگري
يعني فيزيك
موضوع را روشن
ميكند: ميگويد
«فيزيكدان
فرايندهاي
طبيعي را يا
در جايي
مشاهده ميكند
كه در
بارزترين شكل
خود رخ ميدهند
و تاثيرات
مختلكننده
كمترين نقش را
در آن دارند
يا هر جا كه امكان
داشته باشد در
شرايطي دست به
آزمايش ميزند
كه از جريان
فرايند در
حالت ناب خود
مطمئن باشد.»
هر چند ماركس
انگلستان را
به عنوان محل كلاسيك
سرمايهداري
در نظر گرفته
است اما هدف
اين نبود كه
تاريخ سرمايهداري
انگلستان شرح
داده شود.
سرمايهداري
انگلستان محل
آزمايشي بود
كه فرايندهاي
عام سرمايهداري
به حالت ناب
خود نزديك شده
بودند و بنابراين
شرح روند حركت
سرمايه با
ممانعت كمتري
از عوامل
بيروني روبرو
بوده است. در
كاپيتال ما با
مفاهيم معيني
مانند اقتصاد
كالايي ساده،
شكل سادهي
كار، كار
ساده، كالا به
عنوان سلول
جامعه و ... روبرو
هستيم. با اين
مفاهيم چگونه
بايد برخورد
كرد؟ سه گرايش
عمده در پاسخ
به اين پرسش
مطرح شده است:
الف)گرايش يا
رويكرد
تاريخي: اين
رويكرد
مفاهيم
يادشده را
روابطي
تاريخاً اوليه
ميداند يعني
مناسبات
تاريخي
متقدمي وجود
دارد كه اين
مفاهيم در آن
شكل گرفتند و
تاريخ بشر گذار
از اشكال سادهتر
به اشكال
پيچيدهتر
است. به اين
ترتيب،
كاپيتال
همانا شرح
اشكال تاريخي
ساده به اشكال
تاريخي
پيچيده است. ب)
گرايش
ساختارگرا.
اين گرايش
مفاهيم يادشده
را همچون
روابط سادهاي
كه لزوماً به
لحاظ تاريخي
تقدم ندارند
تلقی می کند.
اما این خود
روابط هستند
كه به لحاظ ساختاري
نقش تبعي نسبت
به يك كل
پيچيده را
دارند. ج)
رويكرد
عقلاني. اين
رويكرد
مفاهيم مزبور را
ايدههاي
مجرد يا مدلهاي
مجردي نميداند
كه نه به لحاظ
تاريخي تقدم
دارند و نه رابطهي
واقعي تبعي با
يك كليت
پيچيده را
دارند. اين ايدههاي
مجرد بيانگر
تجريدي ذهني
از يك واقعيت
پيچيده هستند
كه براي شرح و
ثبت آن واقعيت
به كار ميروند.
مثالي
ميزنم: جملهي
آغازين معروف
سرمايه چنين
شروع ميشود:
پيشفرض
اين جمله وجود
شيوهي توليد
سرمايهداري
است پس ما هر
نوع ساختار
اقتصادي را
بررسي نميكنيم
و در نتيجه
بستر بحث ما
از همان ابتدا
كاملا روشن
است: نه جامعه
بردهداري نه
جامعهي
فئودالي بلكه
فقط جامعهي
سرمايهداري.
اما چرا ثروت
جوامع سرمايهداري
چون تودهي
عظيمي از كالا
جلوه ميكند؟
همه ما ميدانيم
كه حجم انباشتشده
در بانكها،
بازار بورس،
طلاي ذخيرهشده
در بانكهاي
مركزي، منابع
طبيعي و معادن
گوناگون ثروت
يك كشور را
تشكيل ميدهند
ــ مثلاً
اتوبانهاي
آلمان را ثروت
آن كشور ميدانند.
خب اين همان
موردي است كه
پژوهشگر در روش
تحقيق يا
پژوهش خود با
آن روبرو ميشود.
دادهها در
انضماميت
گستردهي خود
با تمام ابعاد
مفهومي و
تاريخي خود در
مقابل او
پديدار ميشوند.
پژوهشگر براي
بررسي اين همه
داده از كجا
آغاز كند و
كجا اين
مجموعه كثير
را در نظمي قابل
بيان مطرح
كند؟ آيا ميتواند
از عاليترين
شكل ارزش يعني
شكل پولي كه
خود را در
نظام اعتباري
بينالمللي
با انبوه
مراكز بورس و
بازارهاي بينالمللي
سوداگري در
نيويورك،
لندن، پاريس
جلوهگر ميسازد
آغاز كند؟ در
اين صورت
خواننده با
اغتشاشي
مفهومي روبرو
ميشود كه چون
هزارتويي در
هر قدم او را
ميبلعد و
چهرهي
پيچيدهي
واقعيت را
پيچيدهتر ميكند.
از
درسهاي
گذشته در
تاريخ فلسفه
به ويژه در
مورد هگل به
اين برداشت
رسيديم كه روش
هگل در
بازنمايي
واقعيت اين
بود كه از يك
مفهوم مجرد و
آغازين ساده
كه در تحول
خود به سطوح
انضماميتر
گسترش مييابد
آغاز ميكند.
چنانكه به ياد
داريم، هگل در
بررسي منطق
يعني بررسي
انديشه در حالت
ناب از يك
مفهوم
انتزاعي ناب و
ساده يعني هستي
در خلوص خود
آغاز كرد و در
گذارهاي
متوالي، خود
اين هستي
تعيّن بيشتري
يافت و انضاميتر
شد. اين روش
ديالكتيكي
دقيقا روشي
است كه ماركس
هنگام شرح و
بازنمايي
تماميت سرمايهداري
پيش گرفت يعني
يك شكل واحد
سرمايهداري
در تمامي
مراحلش در نظر
گرفته ميشود
و تكامل
تدريجي شكلهاي
همين موضوع
واحد از يك
مفهوم بسيار
موجود آغازين
شروع ميشود و
سپس به سطوح
انضماميتر
دريافت و فهم
آن پيشرفت ميكند.
در اين روند
مطابقت
تاريخي آن
مطرح نيست
يعني اين مسير
لزوماً در
واقعيت
تاريخي به همين
نحو طي نشده
است بلكه اين
مسير مسير
منطقي حركت
سرمايه است يا
به زبان ديگر
منطق سرمايه.
بيشترين
دشواريها در
فهم دو بخشي
كه امروز به
بررسي آن ميپردازيم
در فهم همين
موضوع رخ ميدهد:
در اينجا دو
درك مقابل هم
قرار ميگيرند
دركي كه معتقد
است اين فصل
نه مربوط به سرمايهداري
بلكه در
ارتباط با يك
شيوهي فرضي
توليد به نام
توليد كالايي
ساده است. در
اين درك ماركس
نظريهي خود
را از طريق
توالي الگوها
ارائه ميكند:
الگوي توليد
كالايي ساده
همچون جامعهاي
تك طبقه كه به
او اجازه
بررسي كامل
قانون ارزش را
ميدهد و طرح
بعدي الگويي
است از سرمايهداري،
چون جامعهاي
متشكل از دو
طبقه، تا
بتواند منشاء
ارزش اضافي را
توضيح دهد و
سپس الگوهاي
پيچيدهتري
كه شامل
مالكيت ارضي و
نظاير آن است.
درك دوم
همانطور كه
گفتم اين است
كه در تمامي
شكلهايي كه
ماركس مورد
بررسي قرار ميدهد
تماميتي به
نام سرمايهداري
وجود دارد و
حركت ماركس در
تحليل سرمايه حركت
بر اساس اين
تماميت است
يعني كليتي كه
اجزاي آن بايد
با اجزاي
ديگري تكميل
شود تا سرانجام
به چيزي بدل
شود كه هست.
اينها روابط
دروني كل و
معرف آن است.
اين
روابط را نميتوان
بيواسطه
تشخيص داد.
يعني با
مشاهدهي حسي
و آزمايش در
آزمايشگاه
نميتوان
انسجام آنها
را درك كرد.
اين همان چيزي
است كه هگل
صورتبندي
مفهومي
انديشه مينامد
و ماركس به
زبان ديگري از
قدرت تجريد
براي تحليل
شكلهاي
اقتصادي ياد
ميكند. مسئله
يافتن يك مورد
ناب يا ساده
جدا از اين
پيچيدگي انضمامي
نيست برعكس
درك چگوني
انسجام مفهومي
است پيچيده كه
با شهود بيواسطه
درك كنيم.
بايد آغازگاه
آن به گونهاي
باشد كه ضمن
انعكاس تمامي
پيچيدگي نظام
سرمايه اين
امكان را به
ما بدهد كه از
يك عنصر به عنصري
ديگر در زنجيرهاي
از روابط
دروني پيش
برويم. در اين
حركت پيشرونده
معناي يك عنصر
در حركت
پاياني همان
معناي آغازين
را ندارد
چنانكه هستي
ناب و ساده هگلي
در پايان به
هستي بسيار
پيچيدهاي
بدل شد كه
همان سرشتنشانهاي
اوليه خود را
نداشت. در
واقع معناي هر
عنصر با
جايگاه آن در
تماميت تعيين
ميشود. هنگام
شرح يا
بازنمايي اين
عنصر آغازين طبعا
در تجريدي
كامل يعني
رابطهاي
جداشده از
ساير روابط
حركت خود را
آغاز ميكنيم.
در نتيجه اين
مرحله فقط در
شكلي نامتعين
و موقتي ميتواند
توصيف شود اما
پيشرفت نظاممند
عرضهداشت و
شرح به سمت مناسبات
پيچيدهتر و
مشخصتر ميرود
و تعريف اوليه
از مفهوم هم
دچار تغيير ميشود
و هم عمق
بيشتري مييابد.
اين روند خود
را در طي
گذارهايي
نشان ميدهد
كه هر كدام
همان مفهوم را
در ابعادي
مشخصتر و
انضماميتر
نشان ميدهد.
سرمايه به
عنوان ارزشي
خودارزشافزا
بسيار پيچيده
است و مطلقا
نميتوان آن
را بيواسطه
مطرح کرد.
ماركس با كالا
به عنوان شكلي
همارز با شكل
سلولي
كالبدشناسي
آغاز ميكند.
مفهومپردازي
در اين جا به
روش
ديالكتيكي
هگل رخ ميدهد
يعني با تجريد
و كنار گذاشتن
تمامي ويژگيهاي
اختلالكننده،
سعي ميكنيم
به نقطه آغازی
چنان ساده
برسیم كه بيواسطه
توسط انديشه
درك شود. در
منطق اين
آغازگاه ما
هستي ناب بود
تا نظام
انديشهوري
درك شود، اما
در كاپيتال
اين نقطه
آغازين بايد
به لحاظ
تاريخي معين
باشد تا به
مقولات ديگري
برسد كه
ساختار جامعهي
بورژوايي را
تشكيل ميدهد.
اين نقطه آغاز
بايد بر شرط و
شروطهاي هر
چه كمتري بنا
شود تا اولاً
جزمگرايانه
آنچه را كه
هنوز تثبيت
نشده تصريح نكند
و خود نيز در
نهايت بايد
چون نتيجهي
ضروري
بازتوليد اين
نظام بنيان
نهاده شود.
پس
آنچه ميخواهيم
اين است كه
حركت تجريد در
بيواسطگي
آغازگاه
بازنمايي حاوي
برخي نشانههاي
خاستگاه در يك
مجموعهي
تاريخاً معين
از روابط
توليدي باشد
يعني جنبهاي
كه به رغم
سادگي آن در
كلي كه از آن
جدا شده درگير
و تنيده شده
باشد و مهر و
نشان اين
خاستگاه را
حمل كند. سه
راه حل براي
ماركس وجود
داشت: سرمايه،
پول، كالا.
ماركس نميتوانست
از سرمايه
آغاز كند زيرا
با اينكه
مفهوم سرمايه
حاوي اصليترين
خصوصيات
سرمايهداري
است اما خود
داراي
پيچيدگي
خودارزشافزايي
است يعني
افزايش آن
هنگام برگشت
پول. پول نيز
ايدهي
ناكاملي است و
جز در روابط
گوناگونش با
كالاها معناي
ديگري ندارد
يعني وسيلهي
گردش
كالاهاست پس
آغازگاه
مناسبي نيست.
ماركس
از كالا شروع
ميكند و ضمن
بررسي كالا
پول و سپس
سرمايه را از
آن اشتقاق ميكند.
شايد اين
ايراد گرفته
شود كه كالا
هم مناسب نيست
چون ساده نيست
هم ارزش مصرفي
است و هم مبادلهپذيري
در آن است. از
طرف ديگر
خودتعيّن هم
نيست چون به
چيزهايي منضم
ميشود كه
محصولات كار
نيست. ثالثا
در دوره پيشاسرمايهداري
وجود داشته
است. اما
موضوع پيچيدهتر
است. در همان
آغازگاه
مقولات ساده
يك كليت يعني
سرمايهداري
جاي داده شده
است. ماركس
آشكارا آن
نظامهاي
اجتماعي را از
نظريه بيرون
ميگذارد كه
در آنها
مازاد محصول
در بازار
پديدار ميشوند
يعني چيزي كه
ويژگي سرمايهداري
نيست. در واقع
كالايي كه
ماركس به
عنوان مبدا
خود قرار داده
است كالاي
نظام معيني به
نام سرمايه
داري است. در
جايي مينويسد
كه: «توليد و
گردش كالاها ...
خود به خود
مستلزم وجود
توليد سرمايهداري
نيست اما از
سوي ديگر فقط
براساس توليد
سرمايهداري
است كه كالاها
شكل عام محصول
را به خود ميگيرد.»
پس نقطهي
آغازْ مفهوم
مبهمي
پيرامون كالا
نيست بلكه كالا
به مثابهي
شكل ويژهاي
مطرح است كه
محصول جامعهي
سرمايهداري
در آن ظاهر ميشود
يعني سرمايهداري
محصول خود را
يا به مانند
كالا توليد ميكند
يا اصلاً چيزي
توليد نميكند.
در واقع شكل
كالايي حضوري
همگاني درون
نظام توليد
سرمايهداري
دارد.
دشواري
بحث چند فصل
اول از اينجا
آغاز ميشود
كه ماركس
مفاهيم
بنيادي و
نتايجي را كه
پيشتر با روش
تحقيق خود به
آن رسيده بود
ارائه ميكند.
او مفاهيمش را
در فصلهاي
اول مطرح ميكند
و این روند را
به سرعت، به
نحوي، مطرح مي
كند که اين
ذهنيت ايجاد
ميشود كه اينها
ساختههاي
پيشيني و
خودسرانه است.
به قول هاروي
در نخستين
قرائت عجيب
نيست كه
خواننده
بگويد خداي من
اين همه ایده
و مفاهيم از
كجا نازل ميشوند؟
چرا ماركس به
اين شكل آنها
را استفاده ميكند
حتي بيشتر
اوقات نميدانيم
ماركس درباري
چه صحبت مي
كند و تنها با
پيشرفتن
روشن ميشود
كه اين مفاهيم
در حقيقت در
حال روشن كردن
جهان هست.
تشبيه جالب
هاروي به فهم
روش ماركس كمك
زيادي ميكند
او استدلال
ماركس را چيزي
مشابه به باز
كردن پياز ميداند.
ماركس از
بيرون پياز
آغاز ميكند،
لايههاي
واقعيت خارجي
را يك به يك
كنار ميزند
تا به مركز آن
يعني هستهي
مفهومياش
برسد. بعد
استدلال را رو
به بيرون ميگيرد
و از طريق
لايههاي
گوناگون
نظريه به سطح
ميرسد. قدرت
حقيقي اين
استدلال تنها
هنگامي آشكار
ميشود كه با
رجعت به قلمرو
تجربه مي
بينيم به يك چارچوب
كاملاً جديد
شناختي براي
درك و تفسير آن
تجربه مجهز
شدهايم. در
اين مرحله
مفاهيمي كه
ابتدا
انتزاعي و
پيشيني يعني
مستقل از
تجربه درك شده
بود اكنون غنيتر
و معنيدار
شدهاند.
بخش
اول فصل اول
را بايد با
جزييات بررسي
كنيم چون
ماركس در
اينجا مقولههاي
بنيادينش را
به طور پيشيني
مطرح ميكند.
كالا چنانكه
توضيح دادم
آغازگاه
پيشيني ماركس
است.
«ثروت
جوامعي كه
شيوهي توليد
سرمايهداري
بر آنها حاكم
است، همچون
«تودهي عظيمي
از كالا» و
كالاي منفرد،
همچون شكل
عنصریِ این
ثروت بهنظر
ميرسد. پس
پژوهش ما با
واکاوی كالا
آغاز ميشود.»
در اينجا دو
بار واژهي به
نظر ميرسد
تكرار شده
است. «به نظر ميرسد»
همان «هست»
نيست . انتخاب
اين كلمه مهم
است چرا كه
ماركس در
سراسر
كاپيتال
تاكيد ميكند
كه چيزي در
زير نمود سطحي
رخ ميدهد. و
در نتيجه ما
دعوت ميشويم
كه به آن توجه
كنيم.
انتخاب
كالاها به
عنوان مبدا
بسيار سودمند
است چون عملا
ما در زندگي
روزانهمان
با آن محاصره
شدهايم. در
فروشگاه به
دنبال آن ميرويم،
آنها را
برانداز ميكنيم
و ميخريم يا
نميخريم. شكل
كالاييْ
حضوری همگاني
در شيوهي
توليد سرمايهداري
دارد. ماركس
مخرج مشتركي
را انتخاب ميكند
كه براي همهي
ما آشنا و
مشترك است و
جزيي اساسي از
زندگي ماست.
كالا ميخريم
تا زندگي
كنيم.
كالاها
در بازار خريد
و فروش ميشوند
و اين مسئله،
به فوريت، اين
موضوع را مطرح
ميسازد: خريد
و فروش چه
معاملهي
اقتصادي است؟
كالا چيزي است
كه خواست
انساني را
برآورده ميكند:
نياز يا
دلخواست. كالا
چيزي است
خارجي كه ما
به تصاحبش در
ميآوريم اما
ماهيت اين
خواست براي
ماركس بياهميت
است. تنها
چيزي كه به آن
علاقهمند
است اين است
كه مردم كالا
ميخرند و اين
عمل در زندگيشان
بنیادي است.
ميليونها
كالا در جهان
وجود دارد و
همه آنها از
لحاظ كيفيت
مادي و توصيف
كميشان
متفاوتند «يك
كيلو آرد، يك
جفت كفش، يك
كيلووات برق....»
اما ماركس همهي
اين تنوع عظيم
را كنار ميگذارد
و ميگويد «پيبردن
به اين جنبههاي
متفاوت و
بنابراين
كاربردهاي
گوناگون چيزها
نتيجهي عمل
تاريخ است.»
ماركس دنبال
راهي ميگردد
كه به طور كلي
دربارهي
كالا حرف
بزند. سودمندي
شيء ميتواند
با مفهوم
«ارزش مصرفي»
بيان شود. اين
مفهوم ارزش
مصرفي در
ادامه مطلب
بسيار مهم
است.
اكنون
دقت كنيد كه
ماركس چه به
سرعت تنوع بيشمار
خواست ها و
نيازها و
دلخواستها
را و نيز تنوع
عظيم كالاها،
وزن و واحدها
را كنار ميگذارد
تا به مفهوم
واحدي به نام
ارزش مصرفي برسد.
اين همان چيزي
است كه در
مقدمهاش از
آن ياد ميكند:
قدرت تجريد
براي اينكه به
شكلهاي علمي
درك و فهم
برسيم. در
اينجا براي
نخستين بار
كاركرد تجريد
را ميبينيم.
«اما
در آن شكل
اجتماعي كه ما
بررسي ميكنيم»
يعني سرمايهداري،
كالاها حامل
مادي ... ارزش
مبادلهاي
هستند. به
واژهي حامل
دقت كنيد.
حامل چيزي
همان چيز
نيست. كالاها
حامل چيز
ديگري هستند
كه بايد تعريف
بشوند. خب
چگونه ميتوانيم
بدانيم كه
كالا حامل چه
چيزي است؟ وقتي
به فرايند
واقعي مبادله
در بازار نگاه
مي كنيم شاهد
تنوع عظيمي از
نسبتهاي
مبادله مثلا
بين پيراهن و
كفش، سيب و
پرتقال هستند
و علاوه بر
اين نسبتهاي
مبادلهاي
حتي براي
محصولات
يكسان در زمان
و مكان فرق
دارند. پس در
نگاه نخست به
نظر ميرسد كه
نسبتهاي
مبادله «چيزي
عرضي و صرفاً
نسبي هستند»
(به واژهي
نسبي دقت
كنيد). از
اينجا «به نظر
ميرسد» كه
اين ايده كه
«ارزش مبادلهايْ
دروني و درون
مانندهي
كالا باشد
يعني ذاتي
باشد» تناقضي
در تعريف است.
يعني ارزش
مبادله ذات
خود كالا نيست.
اما از طرف
ديگر همه چيز
قابل مبادله
با چيزهاي
ديگر است. همه
چيز ميتواند
دست به دست
شود. چيزي
كالاها را در
مبادله با هم
سنجشپذير ميكند.
دو نتييجه به
دست ميآيد:
اولا ارزشهاي
مبادلهاي
معتبرِ يك
كالاي خاصْ تجلي
چيزي برابر
هستند. ثانياً
ارزش فقط ميتواند
شيوهي تجلي و
بيان محتوايي
متمايز از خود
باشد. نميتوانيم
كالايي را
تشريح كنيم و
بفهميم آن عنصر
دروني كه آن
را قابل
مبادله ميكند
كدام است. اين
چيز فقط وقتي
قابل كشف است
كه با كالاي
ديگری مبادله
شود يعني نه در
حالت ايستا
بلكه در حال
حركت در يك
فرايند. اين
سنجشپذير
بودن كالاها
از كجاست و از
كجا ناشي ميشود؟
ماركس ميگويد
كه هر كدام از
اين كالاها تا
جايي كه ارزش
مبادلهاي
هستند بايد به
اين چيز سوم
تبديل شود.
ماركس
ميگويد اين
عنصر سوم نميتواند
خواص هندسي،
فيزيكي،
شيميايي يا
ساير خواص
طبيعي باشد.
در اينجا با
چرخش مهمي در
استدلال
روبرو ميشويم.
ماركس را
ماترياليستي
تزلزلناپذير
ميدانند به
اين معنا كه
هر چيزي بايد
مادي باشد تا
به نحو معتبري
واقعي
پنداشته شود
اما در اينجا
ماركس انكار
ميكند كه
ماديت كالا ميتواند
چيزي دربارهي
سنجشپذيري
آن بگويد.
كالاها در
مقام ارزش
مصرفي فقط از
لحاظ كيفيت
تفاوت دارند
اما در مقام
ارزشهاي
مبادله فقط از
لحاظ كميت فرق
دارند. و بنابراين
يك ذره هم
ارزش مصرفي
ندارند. سنجشپذيري
كالاها را
ارزش مصرفيشان
نميسازد. خب
«اگر ارزش
مصرفي كالاها
را ناديده
بگيريم فقط يك
ويژگي باقي ميماند»
ــ و در اينجا
ما با يك جهش
پيشيني ديگرِ ادعا
روبرو هستيم
ــ و آن اين
است كه آنها
همگي محصول
كار هستند. پس
كالاها محصول
كار انساني
هستند. وجه
اشتراك
كالاها اين
است كه هنگام
توليدشان
همگي حاملان
كار انساني
هستند.
ماركس
به فوريت ميپرسد
كه چه نوع كار
انساني در
كالاها
گنجانده شده؟
نميتواند
كار انضماني
يا زمان
بالفعل باشد
چون هر چه،
کالایی
طولانيتر
توليد شود
ارزش بيشتري
دارد. ما چرا
بايد براي
كالايي كه
توليدكنندهاش
دو برابر زمان
فرد ديگري وقت
لازم دارد تا آن
را توليد كند
پول بيشتري
بدهيم؟ ماركس
نتيجه ميگيرد
كه تمامي
كالاها به
«كار انساني
يكساني يعني
به كار مجرد
انساني تبديل
ميشوند.»
اما
اين كار مجرد
انساني چيست؟
كالاها تهماندهي
محصولات كار
هستند . در همهي
آنها شيئت
شبحوار
يكساني باقي
مانده است.
لختهاي بيپيرايه
از كار
نامتمايز
انساني... يعني
تبلور جوهر
مشترك
اجتماعي كه
ارزش يا ارزش
كالا به شمار
ميآيند.
خب
اگر كار مجرد
انساني «شيئيت
شبحوار» است
چگونه ميتوان
آن را ديد يا
اندازه گرفت.
اين چه نوع
ماترياليسمي
است؟ مارکس
چهار صفحه
توضيح داد تا مفاهيم
بنيادي را پيافكند
و استدلال را
از ارزش مصرفي
به ارزش مبادلهاي
و از آنجا به
كار مجرد
انساني پيش
ببرد. ارزش
كالاها كه
موجب سنجشپذيري
كالاها ميشود
و اين ارزش
چون «شيئيت
شبحوار» پنهان
است و در
فرايندهاي
مبادلهي
كالايي
انتقال مييابد.
اينجا اين
سوال مطرح است
كه آيا ارزش
به واقع
«شيئيت شبحوار»
است يا صرفاً
اينطور
بازنموده ميشود.
مبادلهي
كالا بازنمود
ضروري (همان
شيوهي تجلي)
كار انساني
نهفته در
كالاست. وقتي
به بازار يا
سوپرماركت ميرويم
ارزشهاي
مبادلهاي را
مييابيد اما
نميتوانيد
كار انساني
نهفته در
كالاها را
مستقيماً
ببينيد يا
اندازه
بگيريد. اين تجسم
كار انساني
حضوري شبحوار
در قفسههاي
سوپرماركت
دارد.
ماركس
دوباره به اين
پرسش باز ميگردد
كه چه نوع
كاري در توليد
ارزش دخالت
دارد. ارزش
«كار مجرد
انساني شيئيت
يافته يا
ماديتيافته
در كالاست.»
چگونه اين
ارزش را
اندازهگيري
كنيم؟ در وهلهي
نخست اين
موضوع به زمان
كار مربوط است
اما همانطور
كه در تفاوت
كار انضمامي و
انتزاعي گفتم
اين زمان كار
نميتواند
زمان كار
واقعي و
بالفعل باشد،
زيرا «هر قدر
انساني كه آن
را توليد ميكند
ناماهرتر و
تنبلتر باشد
ارزش آن كالا
بيشتر ميشود.»
پس كاري كه
جوهر ارزش را
تشكيل ميدهد،
كار برابر
انساني يعني
مصرف نيروي
كار انساني
همانند است كه
ميتواند كل
نيروي كار
جامعه باشد كه
در ارزشهاي
جهان كالاها
بازنموده شود.
ماركس به طور
پيشيني
ادعايي ميكند
كه پيامدهاي
وسيعي دارد.
سخن گفتن از
«كل نيروي كار
جامعه» اشاره
ظريفي به
بازار جهاني
دارد كه در
شيوهي توليد
سرمايهداري
پا به حيات ميگذارد.
اين «جامعه» ــ
جهان مبادلهي
كالايي
سرمايهداري
ــ كجا شروع و
خاتمه مييابد.
همين الان در
چين، در
مكزيك، در
ژاپن در روسيه
در آفريقاي
جنوبي و در
مجموعهاي از
مناسبات
جهاني است.
اندازهگيري
ارزش از همین
جهان
انسانهاي در
حال كار نشأت
ميگيرد. در
اين قلمرو
پوياي جهاني
است كه مناسبات
مبادله
ارزش را
تعيين ميكند
و پيوسته باز
تعيين ميشود.
ماركس با
استفاده از
قوهي تجريد
به ايدهي
واحدهاي كار
نامتمايز ميرسد
كه هر كدام تا
جايي كه واجد
خصوصيت
ميانگين
اجتماعي نيروي
كار باشد و به
مثابهي
ميانگين
اجتماعي
نيروي كار عمل
ميكند،
همانند ديگري
است» گويي شكل
ارزش عملاً در
سراسر تجارت
جهاني عمل ميکند.
همين
امر به ماركس
اجازه ميدهد
تا به تعريف
تعيينكننده
ارزش به مثابهي
«زمان كار
لازم به لحاظ
اجتماعي برسد»
يعني زمان كاري
كه براي توليد
هر نوع ارزش
مصرفي در
شرايط متعارف
توليد در
جامعهاي
معين و با
ميزان مهارت
ميانگين و شدت
كار رايج در
آن لازم است.»
ماركس نتيجه
ميگيرد:
«آنچه منحصراً
مقدار ارزش هر
كالايي را تعيين
ميكند مقدار
كار لازم از
لحاظ اجتماعي
يا زمان كار
لازم از لحاظ
اجتماعي براي
توليد ارزش
مصرفي است.»
ريكاردو
نيز در تعريف
ارزش به مفهوم
زمان كار متوسل
شده بود اما
ماركس تعريف
او را با يك تغيير
همراه كرد
زمان كار لازم
به لحاظ
اجتماعي. اين
تغيير دنيايي
تفاوت ايجاد
ميكند. ما
ناگزير ميپرسيم
لازم به لحاظ
اجتماعي
چيست؟ چطور
تعيين ميشود
و توسط چه كسي
تعيين ميشود؟
ماركس پاسخهاي
بيواسطه نميدهد
اما اين پرسش
در سراسر
كاپيتال مطرح
است.
ارزشهاي
كالا مقادير
ثابتي نيستند
بلكه به تغييرات
در بهرهوري
حساس هستند.
آنچه باعث
تغيير بهرهوري
ميشود
دگرگوني در فنآوري
است. بخش اعظم
جلد يكم به
بحث درباره
خاستگاهها و
تاثيرات اين
دگرگوني در
بهرهوري و
دگرگونيهاي
متعاقب در
روابط ارزش
است. اما فقط
دگرگوني در
توليد مهم
نيست بلكه طيف
وسيعي از
شرايط مانند
ميانگين درجه
مهارت
كارگران، سطح
تكامل علم،
قابليت
كاربرد فنآورانهي
آن، تركيب
اجتماعي
فرايند
توليد، گستره
و كارايي
وسايل توليد و
شرايط توليد
از آن جملهاند.
به طورخلاصه
ارزشهاي
كالا تابع طيف
قدرتمندي از
نيروهاست و در
واقع تمركز
ماركس اين است
كه به ما نشان
دهد كه ارزش
ثابت نيست.
ماركس
درست در آخر
استدلال او در
اين بخش چرخش
جديدي مي كند.
در اينجا
مسئلهي ارزشهاي
مصرفي را مطرح
ميسازد:
«چيزي ميتواند
ارزش مصرفي
باشد بدون
آنكه ارزش
باشد» ما هوا
را نفس ميكشيم
و تا به حال
كسي موفق نشده
آن را در بطري
كند و به
عنوان كالا
بفروشد.
همچنبن چيزي
ميتواند
مفيد و محصول
كار آدمي باشد
بدون اينكه
كالا باشد. در
باغچه خانهام
سبزيجات ميكارم
و ميخورمشان.
بسياري از
كارها در نظام
سرمايهداري
خارج از توليد
كالايي انجام
ميشود. توليد
كالاها نه
تنها نيازمند
توليد ارزشهاي
مصرفي است
بلكه باید،
اين ارزشهاي
مصرفي براي
ديگران باشد و
اين ارزشهاي
مصرفي بايد به
بازار رود و
نه اينكه به
جيب ارباب
زمين رود
آنچنانكه
رعيت و سرف
انجام ميداد.
اما پيامد اين
امر آن است كه
«چيزي نميتواند
ارزش باشد
بدون اينكه
شيء سودمندي
باشد» اگر
چيزي بيفايده
باشد كار
گنجيده در آن
هم بيفايده است.
آن كار به
عنوان كار
شمرده نميشود
و بنابراين
ارزشي هم به
وجود نميآورد.
ماركس
ابتدا
به نظر ميرسد
ارزشهاي
مصرفي را
ناديده گرفته
بود تا به
ارزش مبادلهاي
و از آنجا به
ارزش برسد.
اما اكنون ميگويد
كه اگر كالا
خواست انساني
نياز يا دلخواستي
را برآورده نكند
ارزش نيست. به
عبارت ديگر
مجبوريد آن را
بفروشيد.
لحظهاي
به ساختار اين
استدلال فكر
كنيم. ما با
مفهوم تكين
كالا شروع
كرديم و سرشت
دوگانه آن را تعيين
كرديم؛ كالا
ارزش مصرفي و
ارزش مبادلهاي
دارد. ارزشهاي
مبادلهاي
بازنمود چيزي
هستند.
بازنمود چه
چيزي هستند؟
ماركس ميگويد
بازنمود ارزش.
و ارزش زمان
كار لازم از لحاظ
اجتماعي است.
اما ارزش هيچ
معنايي ندارد
مگر اينكه به
ارزش مصرفي
پيوند بخورد.
ارزش مصرفي از
لحاظ اجتماعي
براي ارزش
لازم است. به
پيامد اين بحث
توجه كنيد.
كالايي داريد
به نام خانه.
به ارزش مصرفي
آن علاقه
داريد يا به
ارزش مبادلهاي
آن؟ احتمالا
به هر دو
علاقه داريد.
اما يك تقابل
بالقوه وجود
دارد. اگر
بخواهيد به
طور كامل ارزش
مبادلهاي را
تحقق بخشيد
بايد ارزش
مصرفياش را
به شخص ديگري
تسليم كنيد.
اگر ارزش مصرفي
خانه را داريد
نميتوانيد
به ارزش
مبادلهاي آن
دست يابيد مگر
اينكه وام
مسكن بگيريد.
آيا افزودن به
ارزش مصرفي
خانه به خودي
خود چيزي به
ارزش مبادلهاي
بالقوه ميافزايد؟
مثلا يك
آشپژخانهي
مدرن جواب
احتمالا بله
است.
اما اگر اقدامات
خاصي براي
تسهيل در
سرگرمي انجام
شود احتمالا
نه. و براي
جهان اجتماعي
ما چه اتفاقي
ميافتد كه
خانهاي كه
زماني عمدتا
براي ارزش
مصرفياش در
نظر گرفته شده
بود چنان از
نو مفهومبندي
ميشود كه به
اندوختهاي
درازمدت بدل
ميشود
(دارايي
سرمايهاي)
كالا
يك مفهوم
تكينِ دو جنبه
ای دارد. اما
نميتوان
كالا را به دو
نيم كرد و گفت
اين ارزش مبادله
است و اين
ارزش مصرف. نه
كالا يك واحد
است اما درون
اين واحد جنبهاي
دوگانه وجود
دارد و اين
جنبهي
دوگانه اجازه
به ما ميدهد
چيزي را تعريف
كنيم كه ارزش
ناميده ميشود
ــ يك مفهوم
يگانه ديگر ــ
ارزش به مثابهي
زمان كار لازم
از لحاظ
اجتماعي، و
اين چيزي است
كه ارزش مصرفي
كالا حامل آن
است. اما براي
اينكه كالايي
ارزش داشته
باشد بايد
سودمند باشد.
جلسهي
چهارم
سرشت
دوگانهي كار
تجسد يافته در
كالاها
ماركس
اين بخش را با
ادعايي
فروتنانه
آغاز ميكند
كه «نخستين
كسي بودم كه
اين ماهيت
دوگانهي كار
نهفته در
كالاها را
آشكار و بهنحو
انتقادي
بررسي كردم.
وچون اين نكته
براي فهم
اقتصاد سياسي
تعيين كننده
است توضيح
بيشتري لازم
است.» در اينجا
ماركس همانند
بخش اول با
ارزشهاي
مصرفي آغاز ميكند.
اينها
محصولات مادي
هستند كه كار
انضمامي و
سودمند آنها
را توليد ميكند،
تنوع عظيم شكلهاي
فرايند كار
انضمامي
مانند خياطي
كفاشي، ريسندگي،
بافندگي و
كشاورزي و
غيره مهم است
چون بدون اين
كار انضمامي
هيچ پايهاي
براي اعمال
مبادله وجود
ندارد چون
آشكارا كسي
نميخواهد
محصولات
يكساني را
مبادله كند.
همين تقسيم
كار اجتماعي
را بهوجود ميآورد.
به قول ماركس
ارزشهاي
مصرفي نميتوانند
بهعنوان
كالا در برابر
هم قرار گيرند
مگر اينكه كار
مفيد نهفته در
آنها از لحاظ
كيفيت در هر مورد
متفاوت باشد.
در جامعهاي
كه محصولاتش
عموماً بهشكل
كالا درميآيند
اين تفاوت
كيفي بين شكلهاي
مفيد كار كه
بهطور مستقل
و خصوصي توسط
توليدكنندگان
منفرد انجام
ميشود به
نظام پيچيدهاي
تكامل مييابد
كه همانا
تقسيم كار
اجتماعي است.
در اينجا
ماركس درونمايهاي
را بسط ميدهد
كه در اين فصلها
طنين انداز
است: حركت از
سادگي به
پيچيدگي بيشتر
و از جنبههاي
مولكولي سادهي
اقتصاد
مبادلهاي به دركي
نظاممندتر.
در
اينجا ماركس
به بررسي برخي
از جنبههاي
عام كار مفيد
ميپردازد
زيرا «كار بهمثابهي
آفرينندهي
ارزشهاي
مصرفي و بهعنوان
كار مفيد
مستقل از
تمامي شكلهاي
جامعه شرط
حيات انسان
است.» كار مفيد
«ضرورت طبيعي
و ابدي است كه
ميانجي
ناگزير رابطهي
سوخت و سازي
بشر يا همان
متابوليسم و
بنابراين
ميانجي خود
زندگي انسان
است.» اگر
جلسات قبل را
به ياد
بياوريد،
ماركس بر كار
بهمثابهي
امري طبيعي و
ناگزير در همه
جوامع در
مقابل نظر
فوريه يعني
كار بهمثابه
تفريح تاكيد
ميكرد.
مخالفت ماركس
با كار مجرد
است نه با كار
مفيد. كار
مفيد تركيبيست
از دو عنصر:
موادي كه
طبيعت تامين
ميكند و
ديگري كار.
درواقع
هنگامي كه
انسان به توليد
ميپردازد
فقط ميتواند
مانند خود
طبيعت عمل
كند. اين نكته
بنيادي بسيار
مهميست كه
هرآنچه انجام
ميدهيم بايد
با قوانين
طبيعي همخوان
باشد حتا در
كار جرح و
تعديل طبيعت،
خود نيروهاي
طبيعت نيز
پيوسته به
انسان ياري ميرسانند،
به اين ترتيب
تنها منبع
ثروت مادي يعني
ارزشهاي
مصرفي كه
توليد ميشود
فقط كار نيست
بلكه ماركس با
استعارهاي
از ويليام پتي
كه سابقه آن
دستكم به
فرانسيس بيكن
ميرسيد كار
را پدر ثروت
مادي و زمين
را مادر آن ميداند.
ماركس در
اينجا تمايز
مهمي را بين
ثروت يعني كل
ارزشهاي
مصرفي در
اختيار افراد
و ارزش يعني
زمان كار
اجتماعاً
لازم كه ارزشهاي
مصرفي را
بازنمايي ميكند
قائل است.
سپس
ماركس به
مسئله ارزشها
بازميگردد
تا همگني آنها
را يعني تمامي
محصولات كار
انساني را در
تباين و تقابل
با ناهمگني
كثير ارزشهاي
مصرفي و شكلهاي
انضمامي
كاركردن قرار
دهد. شكلهاي
انضمامي كار
مثلاً خياطي و
بافندگي كيفيتاً
فعاليتهاي
مولد متفاوتي
هستند و حاصل
بهكارگيري
مولد مغز،
عضلات،
اعصاب،دستهاي
انسان و غيره
ميباشند و
بنابراين به
اين معنا هر
دو كار انسان
هستند يا به
عبارتي اينها
دو شكل متفاوت
صرف كردن
نيروي كار
انسان هستند.
مطمئناً براي
اينكه نيروي
كار انسان بهشكل
معيني صرف شود
بايد بهسطح
معيني از تكامل
برسد، اما در
هر حالت ارزش
كالا بازنمود
كار خالص و
سادهي انسان
است يعني صرفشدن
كار انساني.
ماركس همين را
كار مجرد مينامد.
اين نوع كار
با انواع
گوناگون
كارهاي انضمامي
كه ارزشهاي
مصرفي را بهوجود
ميآورد در
تقابل است. در
اينجا اين
سوال پيش ميآيد
كه اين عمل
ماركس
خودسرانهاست
يا نه يعني
آيا ماركس از
بيرون مقولهاي
تصنعي بر
واقعيت تحميل
ميكند يا نه؟
ماركس درواقع
فقط انتزاعي
را بازتاب ميدهد
كه مبادلات
كالايي
گسترده بهوجود
ميآورد.
پس
ماركس ارزش را
بر حسب
واحدهاي كار
مجرد ساده
مفهومپردازي
ميكند. اين
استاندارد
اندازهگيري
در كشورهاي
مختلف و در
اعصار مختلف
فرهنگي تغيير
ميكند اما در
جامعهاي
معين هميشه
روشن است. اين
استراتژي
ماركس غالباً
در سرمايه بهكار
گرفته ميشود.
خيلي واضح است
كه استاندارد
اندازهگيري
به زمان و
مكان مشروط
است اما براي
هدف تحليل ما
فرض ميكنيم
معلوم باشد.
علاوه بر اين
در اين مورد
اخير ماركس ميگويد:
كار پيچيده،
يعني كار
ماهرانه، فقط
تصاعد هندسي،
يا دقيقتر،
مضروب كار
سادهست.
چنانكه كميت
كوچكتر يك
كار پيچيده
برابرست با
كميت بزرگتر
يك كار ساده.
به گفته ماركس
«تجربه نشان
ميدهد كه چنين
تبديلي
پيوسته انجام
ميشود.
كالايي ميتواند
محصول پيچيدهترين
كار باشد اما
ارزش آن سبب
ميشود تا
برابر با
محصول كار
سادهاي قرار
گيرد... براي
سادهسازي،
ما هر شكل
نيروي كار را
نيروي كار
ساده درنظر ميگيريم.
«درباره اين
پاراگراف بحثهاي
زيادي
درگرفته است.
ماركس هرگز
روشن نميكند
چه تجربهاي
را مد نظر
دارد. در
نوشتههاي
اقتصادي از
اين موضوع بهعنوان
مسئله تقليل
يا تحويل ياد
ميكنند، چون
روشن نيست
چگونه كار
ماهرانه ميتواند
مستقل از ارزش
كالاي توليدشده
به كار ساده
تقليل يابد.
ماركس توضيح
نميدهد كه
چگونه اين
تقليل انجام
ميشود فقط
فرض ميكند كه
براي هدف
تحليل خود
چنين انجام ميشود
و سپس بر همين
مبنا اقدام ميكند
يعني تفاوتهاي
كيفي كه ما در
كار انضمامي
تجربه ميكنيم
يعني در كار
مفيد و
ناهمگني آن،
در اينجا به
چيزي كاملاً
كمي و همگن
تبديل ميشود.
موضوع موردنظر
ماركس اين است
كه جنبههاي
مجرد( همگن) و
انضمامي
(ناهمگن) كار
در عمل واحد
كاركردن وحدت
مييابد،
يعني اينطور
نيست كه كار
انتزاعي در يك
بخش از
كارخانه
انجام ميشود
و كار انضمامي
در بخشي ديگر.
اين دوگانگي درون
فرآيند واحد
كار وجود
دارد. ساختن
پيراهني كه ارزشي
را در بر
دارد، به اين
معناست كه هيچ
تجسدي از ارزش
بدون كار
انضمامي كه
پيراهن را ميسازد
وجود ندارد و
علاوه براين
ما نميدانيم
كه ارزش
پيراهن چيست
مگر آنكه با
كفش، سيب و
پرتقال
مبادله شود.
بنابراين بين
كار انضمامي و
مجرد رابطهاي
هست. از طريق
تضارب و تكاثر
كارهاي
انضماميست
كه خطكش
اندازهگيري
كار مجرد
پديدار ميشود.
به گفته ماركس
هر كاري
عبارتست از
صرف شدن نيروي
كار انساني بهمعناي
فيزيولوژيك
كلمه و در اين
خصوصيت كار انساني
يا كار مجرد
انساني است
كه ارزش
كالاها به
وجود ميآيد.
از سوي ديگر
هركاري صرفشدن
نيروي كار
انساني به شكل
خاص و با هدف
معيني است و
اين همانا
خصوصيت كار
مفيد و مشخص
است.
اكنون
اين استدلال،
استدلال بخش
اول را منعكس
ميسازد. كالا
ارزشهاي
مصرفي و ارزشهاي
مبادلهاي را
دروني ميسازد.
فرايند كاري
ويژه كار
انضمامي مفيد
و كار مجرد يا
ارزش (زمان
كار اجتماعا
لازم) را در
كالايي تجسد
ميبخشد كه
حامل ارزش
مبادله در
بازار خواهد
بود. پاسخ به
اين مسئله كه
چگونه كار
ماهرانه يا
پيچيده ميتواند
به كار ساده
تقليل يابد در
بخش بعد يافت
ميشود كه در
آن ماركس مسير
حركت كالا را
به بازار
دنبال ميكند
و رابطهي بين
ارزش و ارزش
مبادلهاي را
بررسي ميكند.
اكنون به بخش
سوم ميرسيم.
بخش سوم:
شكل ارزش يا
ارزش مبادلهاي
ما در اين
بخش با
گزارهاي
متعددي روبرو
هستيم كه طي
آن خاستگاه
شكل پولي
توضيح داده ميشود.
ماركس ميخواهد
وظيفهاي را
انجام دهد كه
به گفتهي وي
اقتصاد
بورژوايي
هرگز تلاشي
براي حل آن
نكرده است يعني
ميخواهد
تكوين شكل
پولي ارزش را
از سادهترين
و ناپيداترين
صورتهاي آن
تا شكل گيج
كنندهي پولي
دنبال كند و
به اين طريق
معماي پول آشكار
شود. وي اين
وظيفه را در
رشتهاي از
گامهاي
پيچيدهاي
انجام ميدهد
كه آغازگاه آن
وضعيت يك
مبادله
پاياپاي سادهست.
من كالايي
دارم شما هم
كالايي. دو
اصطلاح در
اينجا به كار
برده ميشود:
ارزش نسبي و
ارزش همارز.
ازرش نسبي
كالاي من قرار
است بر حسب
ارزش كالايي
كه شما داريد
بيان شود پس
كالاي شما قرار
است مقياس يا
ملاك ارزش
كالاي من باشد،
اين رابطه را
برعكس كنيد آنوقت
كالاي من ارزش
همارز كالاي
شما خواهد
بود. در چنين
مبادله پاياپاي
سادهاي هر
كسي كه كالايي
داشته باشد
چيزي با ارزش نسبي
دارد و در
كالاي ديگر
دنبال همارز
آن است. چون
كالاهاي
بسياري وجود
دارند، همارزهاي
بسياري نيز
وجود دارند.
تمام آنچه كه
ماركس ميخواهد
در اين بخش
نشان دهد اين
است كه عمل
مبادله سرشتي
دوگانه دارد.
قطبهاي نسبي
و شكلهاي همارز
كه در آنها
كالاي همارز
شكل تجسد كار
مجرد انساني
را به خود ميگيرد.
تضاد بين اين
دو قطب يعني
ارزش مصرفي و
ارزش يا همان
ارزش مبادله
كه پيشتر در
كالا دروني
شده بود اكنون
در ظاهر يا سطح
با تضادي
بيروني بين يك
كالا كه ارزش
مصرفي است و
ديگري كه
بازنمود ارزش
آن در مبادله
است به نمايش
در ميآيد.
در قلمرو
پيچيدهي
مبادلات،
مثلاً در
بازار، كالاي
من همارزهاي
بالقوه
متعددي دارد و
برعكس. هركسي
در آنجا ارزشهاي
نسبي را در
رابطهاي
بالقوه با تك
كالاي همارز
من دارد. اين
پيچيدگي
فزايندهي روابط
مبادلهاي به
ظهور شكل
گسترده ارزش
ميانجامد كه
به شكل عام
ارزش تغيير ميكند
و نهايتاً از
آن يك همارز
عام متبلور ميشود،
يعني كالايي
كه نقش
انحصاري كالا
پول را به خود
ميگيرد.
كالا-پول از
نظام تجاري
ناشي ميشود و
مقدم بر آن
نيست. كثرت و
تعميم روابط
مبادلهاي
شرط تعيين
كننده و ضروري
تبلور و تصلب
شكل پولي است.
در زمان
ماركس
كالاهايي
مانند طلا و
نقره چنين نقش
تعيينكنندهاي
را ايفا ميكردند،
اما حتي صدف،
يك قوطي تن يا
گاهي چنانچه
در شرايط
اختلالآميز
جنگ رخ ميدهد
سيگار، شكلات
و غيره ميتواند
اين نقش را
داشته باشد.
نظام بازار
مستلزم نوعی
از كالا-پول
است كه كاركرد
موثري داشته
باشد، اما
كالا-پول فقط
ميتواند با
ظهور مبادله
در بازار پا
به صحنه بگذارد.
پول را از
بيرون تحميل
نكردهاند.
كسي آن را با
اين فكر
اختراع نكرده
است كه ايدهي
خوبي است كه
شكل پولي
داشته باشيم.
ماركس نشان ميدهد
كه حتا شكلهاي
نمادين هم در
اين بستر بايد
درك شوند.
اين
موضوع به يك
پرسش تفسيري
جالب ميانجامد
كه به دفعات
در سرمايه
گفته ميشود:
آيا ماركس در
اينجا
استدلالي
تاريخي ارائه
ميدهد يا
منطقي؟ به نظر
ميرسد شواهد
تاريخي در
تاييد توضيح
ماركس از اينكه
چگونه كالاي
پولي پديد آمد
اندك است.
نظامها و
كالاهاي شبهپولي،
نمادهاي
مذهبي و نشانهاي
نمادين و
نظاير آن مدتها
بود كه وجود
داشتند و با
اينكه برخي از
آنها به نوعي
بر روابط
اجتماعي
دلالت ميكردند،
هيچ رابطهي
ضروري
ابتدايي با
مبادلات
كالايي
نداشتند، حتا
زماني كه بهتدريج
با اين
مبادلات
آميخته شدند.
اگر به پيشينههاي
باستانشناسي
و تاريخي رجوع
كنيم، خواهيم
ديد كه شكل پولي
به هيچ وجه آنطور
كه ماركس مطرح
ميسازد پديد
نيامده است.
بحث ماركس را
بايد از علاقه
به درك شيوهي
توليد سرمايهداري
فهميد. در
سرمايهداري
شكل پولي بايد
در راستاي
جايگاه منطقي
كه ماركس
توصيف ميكند
به نظم آورده
شود و با آن
انطباق يابد.
اين موضعِ
منطقي حاكي از
آن است كه شكل
پولي بازتاب
نيازهاي
نظامي است با
مناسبات
مبادلهاي
كثير. اما به
همين منوال
تكثير
مناسبات مبادلهاي
كالا موجب ميشود
تمامي شكلهاي
نمادين قبلي
به شكل پولي
انتظام يابند
يعني شكلي كه
براي تسهيل
مبادلهي
كالايي در
بازار لازم
است. پيشقراولان
شكل پولي كه
در حقيقت در
پيشينههاي
باستانشناسي
و تاريخي ضرب
سكه ديده ميشود
بايد تا اين
حد با اين
منطق منطبق
شود كه درون
سرمايهداري
جذب و همان
كاركرد پول را
انجام دهند.
در همان حال
بايد روشن
باشد كه بازار
نميتوانسته
بدون اين
انتظام و
انطباق تكامل
يابد. اگرچه
استدلال
تاريخي در
اينجا ضعيف
است اما
استدلال
منطقي
قدرتمند است.
اين بخش
در كل رابطهي
ضروري بين
مبادلهي
كالايي و
كالا- پول، و
نقش متقابلا
تعيينكنندهاي
كه هر كدام در
تكامل ديگري
دارند را
تعيين ميكند.
اما چيزي مهمتر
در اين بخش
وجود دارد كه
بايد به آن
توجه نشان
بدهيم. در
ابتداي اين
بخش ماركس
شيوهاي را
توضيح ميدهد
كه در آن
«شيئيت ارزش
كالاها از این
جهت با بانوي
گريزپا تفاوت
دارد كه نميدانيم
كجا ميتوانيم
آن را پيدا
كنيم. حتي ذرهاي
ماده به شيئيت
ارزش كالاها
وارد نميشود
و از اين لحاظ
نقطهي مقابل
شئيت محسوس و
زمخت كالاهاي
مادي است. ميتوان
از هر زاويهي
دلخواه به
كالا نگريست
اما به عنوان
چيزي واجد
ارزش دركناپذير
است. با اين
همه اگر به
ياد بياوريم
كه كالاها
تنها تا جايي
كه همگي تجليهاي
يك واحد يكسان
اجتماعي،
يعني كار
انساني،
هستند شئيت
ارزشي دارند و
بنابراين
شيئت ارزشي آنها
صرفاً
اجتماعي است،
آنگاه بديهي
است كه ارزش
تنها در رابطهي
اجتماعي كالا
با كالا ظاهر
ميشود.» اين
يك نقطه تعيينكننده
است كه نميتوان
ناديده گرفت:
ارزش نامادي
اما عيني است. ارزش
يك رابطه
اجتماعي است و
عملا نميتوان
روابط
اجتماعي را
مستقيماً
ديد، حس كرد يا
لمس كرد؛ با
اين همه آنها
حضوري عيني
دارند. بنابراين
بابد با دقت
اين رابطهي
اجتماعي و
تجلي آن را
بررسي كرد.
ماركس
ايدهي زير را
مطرح ميكند:
ارزش چون
نامادي است
نميتواند
بدون وسيلهاي
براي بازنمود
خويش وجود
داشته باشد.
پس ظهور نظام
پولي، ظهور
خود شكل پولي
به عنوان
وسيلهاي
براي تجلي
ملموس است كه
ارزش (يعني
زمان كار
اجتماعاً
لازم) را به
تنظيمكنندهي
روابط
اجتماعي بدل
ميكند. اما
با توجه به
استدلال
منطقي، شكل
پولي با تكثير
روابط مبادلهي
كالايي گام به
گام ارزش را
بيان ميكند.
بنابراين
چيزي كلي به
نام ارزش وجود
ندارد كه پس
از سالها
مبارزه بايد
از طريق مبادله
پولي بيان
شود، برعكس
رابطهاي
دروني و همزمان
متكامل بين
ظهور شكلهاي
پولي و ارزش
وجود دارد.
ظهور مبادله
پولي منجر به
آن ميشود كه
زمان كار
اجتماعاً
لازم بدل به
نيروي هدايتكننده
در چارچوب
شيوه توليد
سرمايهداري
گردد.
بنابراين
ارزش بهعنوان
زمان كار
اجتماعاً
لازم از لحاظ
تاريخي خاص
شيوه توليد
سرمايهداري
است. تنها در
موقعيتي بهوجود
ميآيد كه
مبادله در
بازارْ كار
لازم خود را
انجام دهد.
در
اينجا به نكتهاي
ميپردازم كه
نوآوري
مفهومي مهمي
در آثار ماركس
نسبت به آثار
گذشتهاش
شمرده ميشود.
يكي از بنياديترين
مفاهيم در سرمايه،
كه تحول نظري
تازهاي در
مقايسه با
آثار پيشيناش
است، اين است
كه ماركس
آشكارا بين
ارزش مبادلهاي
و ارزش تمايز
قائل ميشود.
چنانكه ميدانيم،
آثار پيشينِ
ماركس به ارزش
مبادلهاي و
ارزش كم و بيش
بهطور
مترادف ميپرداخت.
اين موضوع حتي
در مورد
ويراست اول
جلد يكم
سرمايه كه در 1867
انتشار يافت،
صدق ميكند.
در مقابل،
ويراست دوم
آلماني 1872 بيان
ميكند، «ارزش
مبادلهاي
نميتواند
چيزي باشد جز
شيوهي تجلي،
"شكل
پديداري" [Erscheinungsform] محتوايي
متمايز از
خودِ آن.»
ماركس اضافه
ميكند،
«ادامه تحقيق
ما را به ارزش
مبادلهاي به
عنوان شيوهي
تجلي يا شكل
پديداري
ضروري ارزش
باز ميگرداند.
با اين همه،
در حال حاضر،
بايد ماهيت ارزش
را مستقل از شكل
پديدارياش
بررسي كنيم.»
چرا
ماركس اين
تمايز آشكار
را بين ارزش
مبادلهاي و
ارزش قائل ميشود،
و اهميت آن
چيست؟ پاسخ در
ماهيت ويژه يا
خاصِ خودِ
توليد ارزش
نهفته است.
ماركس مينويسد
كه «روي
پيشاني ارزش
نوشته نشده
است كه چيست.» ارزش
قائم به ذات،
مستقل از محصولاتي
كه در آن تجسد
مييابد،
وجود ندارد.
ارزش ابتدا به
عنوان رابطهاي
كمّي ظاهر ميشود
ــ يك كالا ميتواند
با كالاي ديگر
مبادله شود
چون هر دو كالا
كميتها يا مقادير
برابري از
زمان كار (از
لحاظ اجتماعي
ميانگين) را
در بر ميگيرند.
بنابراين،
ارزش هرگز بيواسطه
مشهود نيست: ضرورتاً
ابتدا به
عنوان ارزش
مبادلهاي،
به عنوان
رابطهاي كمي
بين چيزها پديدار
ميشود. اما،
مبادلهي
چيزها فقط
رابطهاي كمي
نيست، زيرا
بايد كيفيتي
مشترك در
چيزها باشد كه
آنها را قادر
سازد با
يكديگر
مبادله شوند.
بدون كيفيت يا
جوهري هماندازه،
مبادلهي
محصولات مجزا
ممكن نيست. دو
كالا ميتوانند
وارد رابطهاي
كمي بشوند
فقط اگر كيفيتي
مشترك داشته
باشند. ماركس
نشان ميدهد
كه اين كيفيت
«كار مجرد» يا
«همگون» است:
«برابري به
معناي تام
ميان انواع
متفاوت كار
تنها ميتواند
نتيجهي
تجريد از
نابرابريهاي
واقعي آنها
باشد، يعني
نتيجهي
تقليل آنها
به سرشت مشتركشان،
به سرشتي كه
آنها به
مثابهي صرفكردنِ
نيروي كار
انساني، به
مثابهي كار
انسانيْ بيهرگونه
تشخصي،
دارند.» كار
مجرد ــ كار
صرفشده بدون
توجه به فايده
يا ارزش مصرفي
محصول ــ جوهر
ارزش است. اما
چون كار مجرد
در محصولات
شيئيت مييابد،
ارزش ابتدا به
عنوان رابطهاي
كمي بين
محصولات ــ
ارزش مبادلهاي
ــ پديدار ميشود
(و بايد چنين
پديدار شود).
اين نمود چنان
مقاومتناپذير
است كه خود
ماركس آشكارا
تا زماني نسبتاً
ديرهنگام در
بسط سرمايه،
ارزش مبادلهاي
را با شكلهاي
خاص آن از
ارزش، متمايز
از خود ارزش،
شرح نداده
بود.
ماركس
مدعي است كه
نه بزرگترين
فيلسوفان
مانند ارسطو و
نه بزرگترين
اقتصادسياسيدانان
كلاسيك مانند
ريكاردو،
قادر نبودند كه
از نمود ارزش
در مبادله
فراتر بروند و
به بررسي خود
ارزش
بپردازند. اين
محدوديت ريشههاي
عيني دارد.
از اين واقعيت
ناشي ميشود
كه ارزش «ميتواند
تنها در رابطهاي
اجتماعي بين
كالا و كالا
پديدار شود.»
ذات يعني
ارزش، همچون
ارزش مبادلهاي
به نظر ميرسد
و بايد هم
چنين به نظر
برسد. چون «تأمل پس از
وقوع، و
بنابراين با
در اختيار
داشتن نتايج
حاضر و آمادهي
فرايند تكامل
آغاز ميشود»،
عملاً، دستكم
در ابتدا،
درهمآميختن
ارزش با ارزش
مبادلهاي
اجتنابناپذير
است. اين مانع
مفهومي چنان
عيني است كه
چنانكه
ديديم، حتي
ماركس آشكارا
بر تمايز بين
ارزش مبادلهاي
و ارزش در فقر
فلسفه، گروندريسه
يا پيشنويس
1861ـ1863 انگشت
نميگذارد.
فقط در فصل
اول سرمايه
است كه ماركس
مينويسد:
پس
اگر در آغاز
اين فصل، بنا
به رسم رايج،
گفتيم كه كالا
هم ارزش مصرفي
است و هم ارزش
مبادلهاي،
اين امر به
معناي دقيق
كلمه اشتباه
است. كالا
ارزش مصرفي،
يا شيء مفيد،
و «ارزش» است. به
محض آنكه ارزش
كالا شكل ويژهي
پديداري خود
را كه متمايز
از شكل طبيعياش
است مييابد،
آنچنان كه
هست، چون چيزي
دوگانه
پديدار ميشود.
اين شكل
پديداري ارزش
مبادلهاي
است، و هنگامي
كه كالا به
صورت جداگانه
نگريسته شود
هرگز داراي
اين شكل نيست
بلكه فقط هنگامي
كه در رابطهي
ارزشي يا
رابطهي
مبادلهاي با
كالاي متفاوت
دومي قرار ميگيرد،
اين شكل را به
دست ميآورد.
چگونه
ماركس
سرانجام
توانست
آشكارا تفاوت
بين ارزش
مبادلهاي و
ارزش را مشخص
كند، و چگونه
اين امر بر
دركش از بديل
سرمايهداري
تاثير گذاشت؟
ماركس
پديدارشناسانه
با نمود ارزش
در رابطه با
كالاهاي
متمايز آغاز ميكند.
پس از توضيح
تعيّن كمي ارزش
(دو كالاي
متفاوت ميتوانند
با يكديگر
مبادله شوند،
مادامي كه مقادير
برابري زمان
كار لازم از
لحاظ اجتماعي
دربرداشته
باشند)، به
كندوكاو
شرايطي ميپردازد
كه شرط اين
مبادله را
ممكن ميسازد.
وي كشف ميكند
كه شرط اين
امكان كه
مقاديري از
زمان كار با
يكديگر مبادله
شود، كيفيت يا
عنصر مشتركي
است. اين عنصر
مشترك كار
مجرد يا
نامتمايز است.
توضيح ماركس
دربارهي
سرشت دوگانهي
كار ــ كه وي
سهم يگانهي
خود در نقد
اقتصاد سياسي
ميداند ــ
جوهر ارزش،
يعني كار
مجرد، را روشن
ميكند. اين
امر نيز امكان
ميدهد كه
ارزش را مستقل
از شكل
پديدارياش
مفهومپردازي
كرد. ماركس مينويسد:
«در واقع، ما
از ارزش
مبادلهاي،
يا رابطهي
مبادلهاي
كالاها، آغاز
كرديم تا رد
ارزش را كه
درون اين
رابطه پنهان
شده است
بيابيم.»
حركت
از ارزش
مبادلهاي
(نمود) به ارزش
(ذات) تنها
مسيري نيست كه
ماركس از طريق
آن استدلال
خود را
ساختاربندي
ميكند، بلكه
اين مسير
همچنين با
تكامل تاريخي
علم اقتصاد
منطبق است.
نظريهي
اقتصاد از
تأكيد اقتصاد
سياسي كلاسيك
بر تعيين كمي
ارزش تكامل مييابد
كه در آن
مبادلهي
كالاها در
مقابل يكديگر
متكي بر
مقادير معيني
از زمان كار
است كه در برميگيرند،
و بنا به
تأكيد ماركس،
متكي بر نوع
كاري است كه
امكان ميدهد
اين مبادله رخ
دهد: كار مجرد
و همگون. تكامل
از اقتصاد
سياسي كلاسيك
به نقد خود
ماركس از
اقتصاد سياسي
حركتي است از
كميت به
كيفيت، از
نمود مبادلهپذيري
به تشخيص
شرايطي كه
موجب ميشود
تا اين مبادلهپذيري
ممكن شود.
ماركس با جهش
به امري مطلق
مانند گلولهاي
كه از تپانچهاي
شليك شده باشد
به اين نتيجه
نميرسد،
امري كه هگل
به خوبي عليه
آن به ما
هشدار داده
بود. در عوض،
ماركس با شروع
كردن از نمود ارزش
به عنوان ارزش
مبادلهاي و
سپس با مبادرت
به كشف آنچه
اين رابطهي
كمي را ممكن
ساخته است،
مسيري را ميپيمايد
كه ابتدا توسط
اقتصاد سياسي
كلاسيك پيموده
شده بود.
ماركس با
تمايز آشكار
ارزش از ارزش
مبادلهاي
موفق ميشود
كه بر محدوديتهاي
تاريخي كه
اقتصاد سياسي
كلاسيك به آن
رسيده بود،
غلبه كند.
مناسب
است تكرار
كنيم كه ارزش
نميتواند به
شيوهاي بيواسطه
مفهومپردازي
شود يعني بدون
اينكه دستخوش
انحراف مفهومي
شود كه از
نمود آغاز ميكند،
زيرا ارزش خود
را در رابطهي
مبادلهاي
كالا با كالا
نشان ميدهد.
ما بايد از
شكل پديداري
ارزش مبادلهاي
آغاز كنيم و
رابطهي
ارزشي را كه در
آن درونماندگار
است «بيابيم».
غيرممكن است
كه از طريق معكوس
اقدام كرد،
يعني از ارزش
به ارزش مبادلهاي
برسيم زيرا
ذات (ارزش) بيدرنگ
در دسترس
نيست. با اين
همه، اين امر
كه «جوهر
اجتماعي
همانندي» كه
يك كالا را
قادر ميسازد
تا با كالاي
ديگري مبادله
شود، تنها با
آغاز كردن از
رابطه مبادلهاي
و رسيدن به
آنچه مبادله
را ممكن ميسازد
قابل درك ميشود،
متضمن ريسك
خطرناكي است:
يعني آگاهي با
توقف در نمودِ
پديداري ارزش
بدون پژوهش
دربارهي
شرايط امكانپذيري
آن، در اين
انحراف گير ميكند.
چون ارزش تنها
ميتواند خود
را به عنوان
رابطهاي
اجتماعي بين
يك كالا با
كالاي ديگر
نشان دهد،
بسهولت به
نظر ميرسد
كه روابط
مبادله عامل
توليد ارزش
است. اين نمود
چنان قدرتمند
است كه حتي
ماركس نيز
آشكارا تفاوت
بين ارزش
مبادلهاي و
خودِ ارزش را
تا زماني
بسيار ديرتر
در جريان بسط سرمايه
مطرح نميكند.
اينكه
ماركس
نهايتاً اين
تمايز را قائل
ميشود از
اهميتي اساسي
برخوردار
است، زيرا حاكيست
كه تلاش براي
بهبود جنبهي
زيانبار
توليد ارزش
توسط تغيير
رابطهي
مبادلهاي
بنياداً ناقص
است. چون ارزش
مبادلهاي
نمود ارزش
است، ارزشي كه
جوهرش كار
مجرد است،
مسئلهي اساسي
توليد سرمايهداري
ميتواند
تنها با تغيير
ماهيت خودِ
فرايند كار موردتوجه
قرار بگيرد.
هنگامي
كه ماركس مينويسد،
«تحليل ما
نشان داده است
كه شكلِ ارزش يا
تجليِ ارزش
كالا از ماهيت
ارزشِ كالا
ناشي ميشود،
نه اينكه
برعكس ارزش و
مقدار ارزش از
شيوهي تجليشان
به عنوان ارزش
مبادلهاي
ايجاد شوند»،
اين نكته را
خاطرنشان ميكند.
اين نكته به
روشنكردن
اين امر كمك
ميكند كه چرا
بسياري ــ از
جمله برخي از
پرهياهوترين
منتقدان
سرمايهداري
ــ نميتوانند
به درستي مشكل
اصلي آن را
تشخيص دهند. چون
ارزش بايد
خود را به
عنوان ارزش
مبادله نشان
دهد، به نظر
ميرسد كه از
ريشه
برافكندن
توليد ارزش
وابسته به
تغيير روابط
مبادلهاي
است. اما
تغيير روابط
مبادلهاي،
به جاي تغيير
شرايط كار،
نميتواند
توليد ارزش را
از بين ببرد،
حتي اگر توليد
ارزش از روابط
مبادلهاي
جداييناپذير
باشد. با
اينكه تغيير
رابطهي
مبادلهاي ميتواند
بر تعيين كمّي
ارزش تاثير
بگذارد، نميتواند
تعيين كيفي
آن، يعني خود جوهر
ارزش، را
تغيير دهد. با
اين همه،
ماهيت ويژهي
مناسبات
اجتماعي
سرمايهداري
كه در آن جوهر
ارزش در نسبتهاي
كمّي در
مبادلهي
محصولات
پديدار ميشود،
سبب ميشود تا
چنان به نظر
برسد كه گويي
تغيير رابطهي
مبادلهاي
اهميت اساسي
دارد. در
مجموع، در خود
ماهيت توليد
ارزش نهفته
است كه ماهيت
راستين آن سوءتعبير
شود. رازورزي
از خودِ وجودِ
شكل ارزش
جداييناپذير
است.
چنانكه
ماركس در
سراسر سرمايه
خاطرنشان ميكند،
مشكل بنيادي
سرمايهداري
بيش از آنكه
روابط مبادلهاي
باشد، شكل
خاصي است كه
كار به خود ميگيرد:
كار مجرد يا
كار بيگانهشده.
به اين دليل،
ماركس به اين
كشف
اقتصادسياسيدانان
كلاسيك قانع
نيست كه كار
خاستگاه همهي
ارزشهاست.
ماركس
استدلال ميكند
كه مهمتر از
آن، نوع كاري
است كه ارزش
ميآفريند و
به عنوان جوهر
آن عمل ميكند.
تنها زماني كه
اين موضوع
تشخيص داده
شود، اين
امكان وجود
دارد كه به
رابطهي
اجتماعي، كه
سرمايهداري
را تعريف ميكند
و لازمست از
ريشه
برانداخته
شود، معطوف
شد. ماركس
تأكيد ميكند
كه «كافي نيست
كالا به "كار"
تقليل داده
شود؛ كار بايد
به شكل دوگانهي
خود تجزيه شود
ــ از سويي به كار
مشخص در ارزشهاي
مصرفي كالا و
از سوي ديگر
به كار لازم
از لحاظ
اجتماعي كه
در ارزش
مبادلهاي
محاسبه ميشود.» دقيقاً
به دليل ماهيت
خاص خود توليد
ارزش، بسيار
ساده ميتوان
با سرسختي به
نظرگاهي پايبند
بود كه به
موضوع اصلي
نميرسد.
چنانكه ماركس
مطرح ميكند:
«اما به ذهن
اين
اقتصاددانها
خطور نميكند
كه پيشانگاشت
تمايز صرفاً
كمي بين انواع
كارها وحدت يا
برابري كيفي
آنها و
بنابراين
تقليل آنها
به كار مجرد
انساني است.»
دو
نتيجهگيري و
يك پرسش عمده
از تحليل
ماركس برميخيزد،
نخستين نتيجهگيري
اين است كه
روابط مبادلهاي
بهجاي اينكه
تجلي پِيپديدار
ساختار عميق
ارزش باشد در
رابطهاي
ديالكتيكي با
ارزش قرار
دارد، چنانكه
ارزش به رابطه
مبادلهاي
وابسته است و
رابطه مبادلهاي
به ارزش.
دومين نتيجهگيري
جايگاه
غيرمادي (شبحوار)
اما عيني
مفهوم ارزش را
تاييد ميكند.
تمامي تلاشها
براي اندازهگيري
مستقيم ارزش
شكست خواهد
خورد. سوال
بزرگ اين است
كه بازنمود
پولي تا چه حد
درباره ارزش
معتبر و صحيح
است يا به
بيان ديگر
چگونه رابطهي
بين عدم ماديت
(ارزش) و عينيت
(چنانكه توسط
بازنمود پولي
ارزش بيان ميشود)
عملاً
راهگشاست.
ماركس
اين مسئله را
به طريقهاي
مختلف بررسي
ميكند: « تنها
تجلي همارزي
بين انواع
متفاوت
كالاهاست كه
عملاً، با
تبديل انواع
متفاوت كار
نهفته در
انواع متفاوت
كالاها، به
آنچه در همه
آنها مشترك
است، يعني به
كار انساني بهطور
كلي، سرشت
ويژهي كار
ارزشآفرين
را نشان ميدهد.»
در اينجاست كه
ما با پاسخي
جزئي به پرسش
چگونگي تقليل
كار ماهرانه و
پيچيده به كار
سادهي
انساني روبرو
ميشويم، اما
ماركس در
ادامه ميگويد
نيروي كار
انساني در
حالت سيال خود
ــ جالب است
كه ماركس
غالباً از
مفهوم سياليت
در سرمايه
استفاده ميكند
ــ يا كار
انساني ارزش
ميآفريند
اما خودش ارزش
نيست. كار
تنها در حالت انعقاديافتهي
خود يعني در
شكل شيء به
ارزش تبديل ميشود.
پس تمايزي بين
فرآيند كار و
شياي كه
توليد ميشود
لازم است. اين
ايدهي رابطهي
بين فرآيند و
شيء در راستاي
ايدهي
سياليت در
تحليل ماركس
مهم است. هرچه
ماركس بيشتر
به آن متوسل
ميشود از
ديالكتيك بهعنوان
منطق صوري به
ديالكتيك بهعنوان
فلسفهي
فرآيند
تاريخي نزديك
ميشود. كار
انساني
فرآيندي
ملموس است اما
در پايان اين
فرآيند به يك
چيز يعني كالا
دست مييابيد
كه ارزش را
لخته يا منعقد
ميكند. با
اينكه اين
فرآيند
بالفعل مهم
است اما شيء
است كه ارزش
دارد و شيء
است كه كيفيت
عيني دارد.
براي اينكه
ارزش پارچهي
كتاني بهعنوان
لختهاي از
كار انساني
تجلي يابد كار
انساني بايد بهعنوان
يك شيئيت تجلي
يابد كه از
لحاظ چيز بودن
با خود پارچهي
كتاني متفاوت
است و با اينهمه
وجه مشترك
پارچه كتاني
با كالاهاي
ديگر است.
مسئله
اين است چگونه
ارزش «كه از
لحاظ چيز بودن
با خود پارچه
كتاني متفاوت
است» بازنموده
ميشود. پاسخ
در شكل كالايي
پول نهفته است
اما ماركس
متوجه برخي از
ويژگيها در
اين رابطه بين
ارزش و بيان
آن در شكل پوليست.
نخستين
ويژگي، كه با
بررسي شكل همارز
نظر را به خود
جلب ميكند،
اين است كه
ارزش مصرفي
خاصي «بهشكل
پديداري ضد آن
يعني ارزش بدل
ميشود و اين
رابطه
اجتماعي را
پنهان ميكند.»
ماركس مينويسد:
«چنين است
سرشت
اسرارآميز
شكل همارز كه
تنها زماني بر
بينش خام
بورژوايي
اقتصاددان
سياسي تاثير
ميگذارد كه
در شكل كاملاً
گسترشيافته
خود، يعني شكل
پولي، در
برابر آن قرار
ميگيرد،
تازه آن وقت
ميكوشد براي
توضيح سرشت
رازورزانهي
طلا و نقره
كالاهاي كمتر
خيره كنندهاي
را جايگزين آن
كنند و با
خشنودي هر دم
فهرستي تازهتری
از تمام
كالاهاي پستي
را كه در اين
زمان نقش همارز
را ايفا كردهاند
تند تند
بخواند.»
در ادامه
ميگويد «پيكر
كالا كه بهعنوان
همارز به كار
ميرود هميشه
تجسد كار مجرد
انساني تجلي
ميشود و
هميشه محصول
كار مفيد و
مشخص خاصي
است.» ماركس چه
ميگويد؟ طلا
بهعنوان
مثال يك ارزش
مصرفي خاص
است، يك كالاي
خاص كه تحت
شرايط ويژهاي
توليد ميشود
و با اين همه
ما آن را بهعنوان
وسيلهي
تجلّي كل كار
انساني
استفاده ميكنيم.
يعني مثلاً
ارزش مصرفي
خاصي را در
نظر ميگيريم
و آن را بهعنوان
استانداردي
براي همهي
كار اجتماعي
استفاده ميكنيم.
هنگامي كه به
فصل دوم برسيم
و بررسي عميقتري
از نظريه پول
بكنيم خواهيم
ديد كه اين
موضوع چه
مسائل پيچيدهاي
را بهوجود ميآورد.
دومين
ويژگي اين است
كه كار
انضمامي بهشكل
پديداري ضد آن
يعني كار مجرد
انساني بدل ميشود
و سومين ويژگي
اين است كه
كار خصوصي
«شكل ضد خود را
پيدا ميكند،
يعني كاردر
شكل مستقيماً
اجتماعي خود».
معناي اين حرف
اين است كه نه
تنها همارز
آن، يعني
كالایپول،
تابع مشكلات
كيفي و كمي ميشود،
كه توليد
هرنوع ارزش
مصرفي را به
ستوه در ميآورد،
بلكه همچنين
توليد و
بازاريابي
كالاي پولي و
نيز انباشت آن
را نهايتاً بهعنوان
انباشت
سرمايه در
دستاني خصوصي
قرار ميدهد،
حتا با اينكه
كاركرد
همگاني
اجتماعياش
را انجام ميدهد.
زماني كه طلا
هنوز كالاي
مسلط و شالودهي
پول جهاني در
اواخر دههي
شصت بود، دو توليدكنندهي
اصلي طلا
آفريقاي
جنوبي و روسيه
بودند و هيچكدامشان
مناسباتي
حسنه با
سرمايهداري
جهاني
نداشتند. كنار
گذاشتن
استاندارد طلا
از كل نظام
مالي در دههي
هفتاد و نظام
نرخهاي سيال
ارز رخ داد و
تاثير آن بيقدرت
شدن
توليدكنندگان
بود، گيرم اين
تنها دليل
اصلي شمرده
نشود.
انواع
تناقضات كه
تحليل ماركس
ما را به
انديشيدن سوق
ميدهد، بهويژه
در جلد سوم و
فصل سوم اين
مجلد، موجب ميشود
كه اين ويژگيها
و تناقضات،
شرايطي را
براي ايجاد
بحران مالي بهوجود
آورد. به هر
حال نتيجهي
نهايي بايد
اين باشد كه
رابطهي بين ارزشها
و بازنمودشان
در شكل پولي
سرشار از
تناقض است و
ما هرگز يك
شكل بازنمايي
كامل نداريم.
اين عدم
انطباق به
تعبيري بين
ارزش و
بازنمود آن
مزايايي دارد
حتا اگر
عميقاً مسئلهساز
باشد.
در اينجا
با قطعهي
مهمي درباره
ارسطو روبرو
ميشويم.
ارسطو ميگويد
«بدون برابري
مبادلهاي در
كار نيست و
بدون برابري
سنجشپذيري
ممكن نخواهد
بود». رابطهي
بين شكلهاي
نسبي و همارز
ارزش برابري
بين كساني كه
مبادله ميكنند
را پيشفرض
قرار دهيم.
انتساب
برابري درون
نظام بازار بينهايت
مهم است؛
ماركس آن را
شرط بنيادي
براي كاركرد
سرمايهداري
از لحاظ
تئوريك ميداند.
ارسطو نيز
نياز به سنجشپذيري
و برابري را
در روابط
مبادله درك ميكرد
اما نميتوانست
تشخيص دهد كه
چه چيزي در پس
آن قرار دارد
اما چرا نميتوانست؟
پاسخ ماركس
اين است كه
شالودهي
جامعهي
يونان بر كار
بردهها
استوار بود و
در نتيجه نابرابري
آدمها و
نيروي كارشان
پايهاي
طبيعي داشت.
در جامعهي
بردهداري آن
نوع تئوري
ارزش كه ما در
جامعهي
سرمايهداري
به دنبال آن
هستيم نميتوانست
وجود داشته
باشد. بار
ديگر به خاص
بودن تاريخي
نظريهي ارزش
براي سرمايهداري
توجه كنيم.
اين
موضوع بار
ديگر ماركس را
به بسط سه
ويژگي شكل
پولي براي
تشخيص تقابل
نوظهور سوق ميدهد:
«تضاد دروني
بين ارزش
مصرفي و ارزش
كه در كالا
نهفته است با
تضادي بيروني
يعني با رابطهي
بين دو كالا
نشان داده ميشود،
چنانكه يك
كالا كه ارزش
آن قرار است
تجلي يابد
مستقيماً فقط
ارزش مصرفي بهشمار
ميآيد
درحاليكه
كالاي ديگري
كه قرار است
در آن اين
ارزش تجلي
يابد
مستقيماً فقط
ارزش مبادلهاي
تلقي ميشود.»
اين تضاد
بين تجلي ارزش
و جهان كالاها
يعني تضادي كه
به تباين بين
كالاها و پول
ميانجامد
بايد بهعنوان
برونيشدن
چيزي تفسير
شود كه در خود
كالا، دروني
شده است.
هنگامي كه اين
تضاد بيروني
ميشود آشكار
و صريح ميشود.
رابطهي بين
كالاها و پول
محصول
دوشاخگي بين
ارزش مبادله و
ارزش مصرفياست
كه ما از همان
آغاز بهعنوان
امري دروني در
كالا مورد
تاكيد قرار داديم.
خب از
اينجا به كجا
ميخواهيم
برسيم؟ اولاً
زمان كار
اجتماعاً
لازم نميتواند
مستقيماً بهعنوان
تنظيمكنندهي
آنچه رخ ميدهد
باشد زيرا
رابطهاي
اجتماعي است.
غيرمستقيم
اين كار را از
طريق شكل پولي
انجام ميدهد،
علاوه بر اين
ظهور شكل پولي
اجازه ميدهد
ارزش بهعنوان
اصل راهنماي
كاركرد
اقتصاد
سرمايهداري
تبلور يابد. و
هميشه به ياد
داشته باشيم
كه ارزش غيرمادي
اما عيني است.
اكنون اين
موضوع انبوهي
مسائل براي
منطق عقل سليم
بهوجود ميآورد
كه گمان ميكند
ارزش ميتواند
عملاً سنجيده
شود، حتا برخي
اقتصاددانان
ماركسيست وقت
زيادي را صرف
توضيح اين موضوع
ميكنند كه
چگونه اين كار
را انجام ميدهند.
اين كار شدني
نيست زيرا اگر
چيزي غيرمادي
است نميتوان
آن را
مستقيماً
اندازهگيري
كرد. يافتن
ارزش با نگاهكردن
صرف به يك
كالا مثل تلاش
براي يافتن
جاذبهي ثقل
در يك سنگ است.
ارزش فقط در
روابط بين كالاها
وجود دارد و
تنها بهلحاظ
مادي در شكل
متناقض و
پرمسئلهي
كالا_پول مطرح
ميشود.
اكنون
لحظهاي به
جايگاه سه
مفهوم بنيادي
ارزش مصرفي،
ارزش مبادلهاي
و ارزش كه
ماركس مطرح
كرد بينديشيم.
اين سه مفهوم
متفاوت سه
مصداق مكاني
زماني
بنياداً متفاوت
را دروني ميكند.
ارزشهاي
مصرفي در جهان
مادي فيزيكي
اشيا وجود
دارند كه ميتواند
با اصطلاحات
نيوتوني و
دكارتي زمان و
مكان مطلق
توصيف شود.
ارزشهاي
مبادلهاي در
زمان و مكان
نسبي حركت و
مبادلهي
كالاها قرار
دارد
درحاليكه
ارزشها ميتوانند
بر حسب زمان و
مكان رابطهاي
بازار جهاني
درك شود. ( ارزش
مادي رابطهايِ
زمان كار
اجتماعاً
لازم در
چارچوب مكان و
زمان تكامل
يابندهي رشد
جهاني سرمايهداري
پا به عرصهي
وجود ميگذارد)
همانطور كه
ماركس بهنحو
قانعكنندهاي
نشان داد ارزش
نميتواند
بدون ارزش
مبادلهاي و
ارزش مبادلهاي
نميتواند
بدون ارزش
مصرفي وجود
داشته باشد.
اين سه مفهوم
بهطور
ديالكتيكي در
هم ادغام شدهاند.
به گفتهي
هاروي اين سه
شكل زمان و
مكان مطلق،
نسبي و رابطهاي
به همين طريق
از لحاظ
ديالكتيكي
درون پويشهاي
تاريخي
جغرافيايي
رشد سرمايهداري
بههم مربوط
هستند. يكي از
پيامدهاي عمدهي
اين امر اين
است كه زمان و مكان
سرمايهداري
ثابت نيست
بلكه متغير
است چنانكه با
افزايش سرعت و
آنچه ماركس در
جاي ديگري نفي
مكان توسط
زمان مينامد؛
يعني آنچه كه
با دگرگونيهاي
دائمي در حمل
و نقل و
ارتباطات بهوجود
ميآيد.
جلسهي
پنجم
سرشت
بتوارهاي
كالاها
در
جلسهي پيش از
دو نوآوري
عمدهي ماركس
در كتاب
سرمايه سخن
گفتيم. نخستين
نوآوري همانا
تمايز قائلشدن
بين ارزش
مبادله و ارزش
بود كه به
تفصيل در جلسهي
گذشته دربارهي
آن سخن گفتيم.
نوآوري
مفهومي عمدهي
ديگر در سرمايه،
بحث آن دربارهي
سرشت بتوارهاي
كالاست. با
اينكه ماركس،
به تلويح، بهدفعات
به سرشت
بتوارهاي
كالاها در
آثار قديميتر
خود اشاره ميكند،
تنها در سرمايه
است كه يك بخش
كامل (در فصل
اول) را به شرح
آن اختصاص ميدهد.
گئورگ لوكاچ
يكي از نخستين
ماركسيستهاي
پساماركس است
كه توجه را به
اهميت اساسي اين
بخش جلب كرد:
اغلب
ادعا شده است
ــ و نه بدون
دليل موجه ــ
كه فصل معروف
در منطق هگل
كه به هستي،
نيستي و شدن
ميپردازد،
كل فلسفهاش
را در بر دارد.
ميتوان شايد
با همين دليل
موجه ادعا كرد
كه فصلي كه به
سرشت بتوارهاي
كالا ميپردازد،
در خود كل
ماترياليسم
تاريخي و كل
خودشناسي
پرولتاريا را
كه به مثابهي
شناخت جامعهي
سرمايهداري
ديده ميشود،
در بردارد.
اين بخش
به سبك و
سياقي كاملاً
متفاوت و در
واقع ادبي
نوشته شده است.
برانگيزاننده،
مجازي، سرشار
از خيال، شوخ،
اكنده از
اشارات و
ارجاعات به
راز و رمز و جادو
و احضار
ارواح. اين
بخش تقابل
چشمگيري با كل
سبك خستهكننده
و مستند بخش
گذشته دارد.
بهنوعي
تاكتيك ماركس
در سراسر
سرمايه همين
است. وي اغلب
سبكهاي
زباني را
بنابه موضوعِ
مورد بررسي
تغيير ميدهد.
در اين مورد
اين تغيير ميتواند
تاحدي در
رابطه با
مفهوم بتوارهپرستي
در كل استدلال
ماركس اغتشاش
ايجاد كند.
اغتشاشي كه با
اين واقعيت
تشديد ميشود
كه بخش يادشده
از يك زيرنويس
در ويراست اول
سرمايه،
همراه با بخش
سوم، به
جايگاه فعلياش
در ويراست دوم
انتقال يافته
است. كساني كه
علاقهمند به
ايجاد يك
تئوري اقتصاد
سياسي
موشكافانه
هستند گاهي
مفهوم بتوارهپرستي
را عجيب و
غريب ميدانند
و زياد جدي
نميگيرند. از
سوي ديگر
كساني كه
گرايش فلسفي
يا ادبي دارند
آن را قطعهاي
طلايي ميدانند،
مرحلهاي
بنيادي از درك
ماركس در
جهان. بهاين
ترتيب يكي از
پرسشهايي كه
بايد بپرسيم
اين است: اين
بخش چه رابطهاي
با كل استدلال
ماركس دارد؟
بنياد
سرشت بتوارهاي
كالا اين است
كه ارزش همچون
ويژگي سرشت
مادي يا شيوار
محصولات كار به
نظر ميرسد.
ماركس مينويسد:
«سرشت بتوارهاي
مختص شيوهي
توليد سرمايهداري
... عبارت است از
تلقيكردن
مقولات اقتصادي
مانند كالا
يا كار مولد
بودن، همچون
كيفيتهاي ذاتي
در تجسدهاي
مادي اين
تعيّنهاي
صوري مقولات».
مفهوم
بتوارهپرستي
بيشتر در بحث
ماركس درباره
شيوههايي
مطرح شد كه
بنا به آن
ويژگيهاي
مهم نظام
اقتصاد سياسي
پنهان ميشود
يا از طريق
خلافآمدها
يا تناقضهايي
بين خصوصيتهاي
كالا پول از
يك سو و جهانشمولي
ارزشهاي شبحوار
از سوي ديگر
آشفته و مخدوش
ميگردد. تنشها،
تقابلها و
تناقضها كه
بيشتر در متن
باز شده بود
اكنون تحتعنوان
«سرشت بتوارهاي
كالا و راز آن»
دستخوش
موشكافي
مفصلي ميشود.
چنانكه
خواهيم ديد در
سراسر
باقيماندهي
سرمايه،
بارها و
بارها، البته
اغلب به
تلويح، مفهوم
بتوارهپرستي
بهعنوان
ابزاري اساسي
براي
آشكاركردن
رازهاي اقتصاد
سياسي سرمايهداري
مطرح ميشود.
بنابراين
مفهوم بتوارهپرستي
براي اقتصاد
سياسي و نيز
استدلال گستردهتر
ماركس اهميتي
بنيادين دارد.
درواقع اين دو
را به هم ملحق
ميسازد.
فرآيند
تحليل در دو
گام آغاز ميشود.
ابتدا ماركس
مشخص ميكند
كه بتوارهپرستي
چگونه پديدار
و بهعنوان يك
جنبهي
بنيادي و
اجتنابناپذير
اقتصاد سياسي
تحت سرمايهداري
عمل ميكند.
دوم اين موضوع
را بررسي ميكند
كه چگونه اين
بتوارهپرستي
بهخطا در
انديشهي
بورژوايي، بهطوركلي،
و
اقتصادسياسي،
بهطورخاص،
بازنمايي ميشود.
ماركس با
اين مشاهده
آغاز ميكند
كه كالاها
سرشار از
ظرايف
متافيزيكي و
قلمبهبافيهاي
پرمدعاي
يزدانشناختي
هستند. مينويسد:
«رمز و راز شكل
كالا صرفاً
دراين امر نهفته
است كه اين
شكل، سرشت
اجتماعي كار
انسان را در
چشم او همچون
سرشت شيوار
خود اين
محصولات،
همچون
اجتماعيتيافتن
ويژگي طبيعي
اين چيزها
نمايان ميسازد».
مسئله اين است
كه شكل كالا و
رابطهي
ارزشي
محصولات كار
كه اين شكل در
قالب آن نمايان
ميشود،
مطلقاً هيچ
ربطي به ماهيت
طبيعي كالا و
مناسبات شيوار
برآمده از آن
ندارند. تجربهي
حسي ما از
كالا بهعنوان
ارزش مصرفي
هيچ ربطي با
ارزش آن
ندارند،
بنابراين
كالاها
«چيزهاي
محسوسي هستند
كه همزمان
فراسوي حواس
يا اجتماعي
هستند». نتيجه
اين است كه
مناسبات
اجتماعي معين
بين خود انسانها
در اينجا براي
آنها شكل شيگون
مناسبات بين
چيزها را مييابد؛
و اين شرطي
است كه
بتوارگي را
تعريف ميكند
كه بهمحض
توليد
محصولات كار
به مثابهي كالا
خود را بهآنها
ميچسباند و
بنابراين اين
سرشت بتوارهاي
از
توليدكالايي
جداييناپذير
است. ماركس ميگويد
علت اين است
كه
«توليدكنندگان
در تماس اجتماعي
قرار نميگيرند
مگر اينكه
محصولات
كارشان را
مبادله كنند»
و درنتيجه فقط
در عمل مبادلهي
بازار به
شناخت «سرشت
اجتماعي ويژهي
كارهاي فردي
خود نائل ميآيند».
به بيان ديگر
آنها نميدانند
و نميتوانند
ارزش كالاي
خود را
بشناسند مگر
آنكه آن را
به بازار
ببرند و با
موفقيت
مبادله كنند.
«بنابراين به
نظر
توليدكنندگان،
مناسبات
اجتماعي ميان
كارهاي خصوصيشان
بهمثابهي
همان چيزي
جلوه ميكند
كه در واقع
هست» ــ لطفاً
به عبارت
«همان چيزي
جلوه ميكند
كه درواقع
هست» توجه
كنيد ــ يعني
كالاها بهمثابه
مناسبات
اجتماعي
مستقيم بين
اشخاص در
جريان كارشان
ظاهر نميشوند
بلكه بهمثابه
مناسبات شيگون
بين اشخاص و
مناسبات
اجتماعي بين
اشيا جلوه ميكند.
ببينيم
در اينجا چه
ميگذرد. به
سوپرماركتي
ميرويد و ميخواهيد
يك دسته كاهو
بخريد. براي
خريدن كاهو
بايد مبلغ
معيني پول
بپردازيد.
رابطهي شيگون
بين پول و
كاهو رابطهي
اجتماعي را
بيان ميكند
زيرا قيمت ــ
همان «چه مبلغ»
اجتماعاً تعيينشده
و بازنمود
پولي ارزش
است. آنچه در
بازار مبادلهي
اشياء پنهان
شده، رابطهاي
است بين شماي
مصرفكننده و
توليدكنندگان
مستقيم ــ
يعني كساني كه
كار ميكنند
تا كاهو را
توليد كنند.
شما لازم نيست
چيزي درباره
كار يا
كارگراني كه
ارزش
منعقدشده را
در كاهو ميگذارند
بدانيد تا آن
كاهو را
بخريد؛ در
نظامهاي
بسيار پيچيدهي
مبادله
غيرممكن است چيزي
دربارهي كار
يا كارگران
بدانيد و همين
است كه بتوارهپرستي
در بازار
جهاني اجتنابناپذير
است. نتيجهي
نهايي اين است
كه رابطهي
اجتماعي ما با
فعاليتهاي
كاري ديگران
شكل رابطهي
بين اشيا را
به خود ميگيرد.
مثلاً نميتوانيد
در سوپرماركت
تشخيص دهيد كه
آيا اين كاهو
را كارگراني
خوشبخت،
كارگراني
بدبخت، كارگراني
برده،
كارگران
مزدبگير يا
دهقاني كه
براي خود كار
ميكند توليد
كرده است. به
تعبيري
كاهوها لال
هستند كه
بگويند چگونه
و چطور توليد
شدهاند.
چرا اين
موضوع مهم
است؟ هاروي از
تجربهاش در
كلاسهاي درس
دانشگاه جان
هاپكينز ميگويد
كه وقتي از
دانشجويان ميپرسيد
كه صبحانهشان
را از كجا
تهيه كردهاند،
ابتدا با جوابهايي
از اين دست
روبرو شد كه
از اين يا آن
فروشگاه اما
هنگامي كه از
آنان ميخواست
كمي دورتر فكر
كنند آنان
متوجهي جهان
باورنكردني
كار در محيطهاي
كاملاً
متفاوت
جغرافيايي و
تحت شرايط كاملاً
متفاوت
اجتماعي ميشدند
كه هيچ اطلاعي
از آنها
نداشتند و نميتوانستند
چيزي از آنها
از آغاز خوردن
صبحانهشان
يا رفتن به
اين مغازه يا
آن مغازه
بدانند. نان،
شكر، قهوه،
شير، فنجان،
كارد، چنگال،
توستر و ظروف
پلاستيك_بگذريم
از ماشينآلات
و لوازم لازم
براي توليد
همهي اينها_
آنها را به
ميليونها
نفر انساني كه
در سراسر جهان
كار ميكردند
وصل ميكرد.
هاروي ميگويد
گاهي
دانشجويانش
گمان ميكردند
وي وجدان آنها
را در عدمتوجه
به
توليدكنندگان
شكر مثلاً در
جمهوري دومينيكن،
كه تقريباً
پولي در نميآوردند،
زير سوال ميبرد.
گاهي در اين
موقعيت برخي
جواب ميدادند:
«آقا من امروز
صبح صبحانه
نخوردم!» و
هاروي با نكتهسنجي
ميگفت اگر يك
هفته نهار،
شام و صبحانه
نخوريد، تازه
شايد حقيقت
اين ضربالمثل
مكزيكي را درك
كنيد كه ما
بايد بخوريم تا
زنده بمانيم!
موضوعاتي
از اين دست
پرسشهاي
اخلاقي
فراواني را
طرح ميكند.
كساني هستند
كه به دلايل
متعددي انواع
قواعد رفتار
اخلاقي را در
روابط ميان اشخاص
مطرح ميكنند،
اما چهكسي با
اين تنگنا
برخورد ميكند
كه چگونه ميتوان
قواعد اخلاقي
را به جهان
مبادلات
كالايي وارد
كرد؟ خيلي خوب
است كه بر
مناسبات رودر رو
پافشاري كرد و
به همسايه خود
كمك نمود اما اين
نكته چه اهميتي
دارد وقتي ما
كلاً كساني را
كه نقش حياتي
در فراهمكردن
نان روزانهي
ما دارند هيچ
نميشناسيم
و هرگز چيزي
دربارهي
آنها نميدانيم؟
اين موضوعات
گاهي مورد
توجه ما قرار
ميگيرد
مثلاً با جنبش
«تجارت
منصفانه» كه
ميكوشد
استانداردي
اخلاقي را
براي جهان
مبادلهي
كالايي تنظيم
كند يا مثلاً
جنبش ضدفقر كه
ميكوشد كمك
هاي خيريه را
براي مناطق
دوردست بسيج
كند. اما همهي
اينها
معمولاً نميتوانند
مناسبات
اجتماعي را به
چالش بگيرند كه
شرايط
نابرابري
جهاني را
توليد و حفظ
ميكند: ثروت
براي
نيكوكاران
خيّر و فقر
براي هركس
ديگر.
به بحث
خود باز
گرديم. موضوع
ماركس
پيامدهاي اخلاقي
نيست. دغدغهي
او اين است كه
نشان دهد نظام
بازار و شكلهاي
پولي مناسبات
اجتماعي
واقعي را از
طريق مبادلهي
چيزها پنهان
ميكند. ماركس
ميپرسد چرا
اين «بلاهت
همانندسازي
يك رابطهي
خاص اجتماعي
توليد با
كيفيتهاي شيوار
برخي اجناس»
پديدار ميشود.
«پس، سرشت
معماگونهي
محصول كار، آنگاه
كه شكل كالا
به خود گرفته
است، از كجا
برميخيزد؟»
ماركس پاسخ
زير را ميدهد:
آشكار
از خود همين
شكل. {به اين
نحو كه همهنگام
سه چيز شكل
تازهاي پيدا
ميكنند.
نخست:} يكساني
يا همانندي كارهاي
انساني شكل
شيءوار
محصولات كار
را به خود ميگيرد،
آنگاه كه در
شيئيتشان به
عنوان ارزش
همانندند؛
{دوم:} مقدار
زماني كه
نيروي كار
انساني مصرفشده،
شكل مقدار
ارزش محصول
كار را پيدا
ميكند و {سوم:}
سرانجام
مناسبات بين
توليدكنندگان
با يكديگر،
مناسباتي كه
بستر اهداف و
علائق
اجتماعي كار
آنهاست، به
شكل رابطهي
اجتماعي
محصولات كار
در ميآيد.
ماركس
در اينجا به
مفهومي باز ميگردد
و آن را تعميق
ميدهد كه
جزيي يكپارچه
از كارش از
همان اوايل 1843ـ1844
بوده است يعني
وارونگي سوژه
و ابژه. ارزش محصول
شكل معيني از
كار انساني
است؛ محمول
فعاليت
انساني است.
پس چرا ارزش
تا جايي كه به
نظر ميرسد
ويژگي سرشت
چيزوار ابژههاست،
حياتي از آن
خويش مييابد؟
چرا محمول بر
سوژه، يعني
عاملان فعالي كه
ارزش را در
نخستين وهله
خلق ميكنند،
مسلط ميشود؟
چرا «پويش
اجتماعي
{عاملان فعال}
از ديد آنها
به شكل پويش
اشياء جلوه ميكند
و اين اشياء
به جاي آنكه
در مهار انسان
باشند انسانها
را در مهار
خويش دارند»؟
پاسخ
ماركس اين است
كه سرشت
اسرارآميز
محصول كار، كه
در آن محصول
همانا سوژه
است به جاي محمول،
از شكل خود
كالا پديد ميآيد ــ از
اين امر كه
ارزش در شكل
رابطهي بين
محصولات كار
ظاهر ميشود
كه با يكديگر
مبادله ميشوند.
محصول به
عنوان عامل
فعال ظاهر ميشود
زيرا ارزش آن
تنها ميتواند
خود را به
عنوان رابطهاي
مبادلهاي
بين محصولات
نشان دهد. از
اينرو، سوژهي
واقعي، يعني
كاري كه شكل
اجتماعي خاصي
را به خود ميگيرد
و مسبب
توانايي
محصولات براي
مبادله با يكديگر
است، با اين ضرورت
كه ارزش چون
رابطهاي بين
چيزها، چون
ارزش مبادلهاي
به نظر رسد ــ
ولو اينكه
خودِ ارزش هيچ
ارتباطي با ويژگيهاي
مادي اين
چيزها ندارد
ــ نامشهود ميشود.
در
مجموع، سوژه
به نظر ميرسد
كه محمول و
محمول به نظر
ميرسد سوژه
باشد، چون
چيزها به واقع
در جامعهي
سرمايهداري
اينگونه
هستند. ماركس
مينويسد:
«بنابراين، به
نظر
توليدكنندگان،
مناسبات
اجتماعي ميان
كارهاي خصوصيشان
به مثابهي
همان چيزي
جلوه ميكند
كه در واقع
هست؛ يعني نه
همچون
مناسبات اجتماعي
مستقيم بين
اشخاص در
جريان
كارشان، بلكه
به مثابهي
مناسبات
شيءگونه بين
اشخاص و
مناسبات اجتماعي
بين اشياء.»
ماركس
نميگويد كه
اين پنهانكاري
يا لباس مبدل
كه وي بتوارهپرستي
يا سرشت بتوارهاي
كالا مينامد
توهم محض است،
يعني سازهاي
ساختهشده كه
همين كه ما
براي
برانداختهشدنش
تلاش ميكنيم
ميتواند
برافكنده شود.
نه، درواقع
آنچه شما ميبينيد
يك كاهو است.
آنچه كه ميبينيد
پولتان است.
مقدارش را درك
ميكنيد و سپس
برپايهي اين
اطلاعات
تصميم ميگيريم.
اهميت آن
عبارت قبلي كه
مورد تاكيد
قرار دادم
يعني «همان
چيزي جلوه ميكند
كه درواقع
هست» در
اينجاست. بهواقع
در سوپرماركت
بهاين طريق
جريان امور ميگذرد
و ما به اين
طريق مشاهده
ميكنيم حتا
اگر نقاب
مناسبات
اجتماعي
داشته باشد.
سرشت
بتوارهاي
كالاها توهم
محض نيست كه
بتواند با
نقدي به سبك و
سياق روشنگري
از ميان
برداشته شود.
شكلي معتبر و كافي
از آگاهي
منطبق با
شرايط واقعي
توليد سرمايهداري
است. كار
مجرد،
همانندي همهي
كارها، شكلي
مادي در ماديتيافتن
يا عينيتيافتن
در يك كالا
پيدا ميكند.
ارزش كالا
برحسب مقدار
زماني كه طول
ميكشد تا
ايجاد شود
سنجيده ميشود.
ارزش آن نميتواند
مستقل از سنجش
كمي آن تشخيص
داده شود. از اينرو،
رابطهي
توليدكنندگاني
كه ارزش توليد
ميكنند، چون
ويژگي سرشت
چيزوار
كالاها
پديدار ميشود
و نه ويژگي
كار خود آنها.
سرشت بتوارهاي
از اين ضرورت
ناشي ميشود
كه ارزش بايد
شكلي از نمود
در تضاد با
ذاتش را بيابد.
اين شكل
رازگونهشدهي
نمود براي
مفهوم آن
كفايت ميكند
زيرا با ماهيت
فرايند كار
واقعي در
سرمايهداري
منطبق است،
فرايندي كه در
آن كار زنده،
يك فعاليت، به
يك شيء در
فرايند توليد
تبديل ميشود:
«تنها رابطهي
اجتماعي معين
بين خود انسانهاست
كه در اينجا و
نزد آنان شكل
شبحوار
رابطهي
اشياء را به
خود گرفته
است». ماركس
اين نظر را به
شرح زير جمعبندي
ميكند: «اين
سرشت بتوارهاي
جهان كالا از
سرشت اجتماعي
ويژهي كار
سرچشمه ميگيرد؛
كاري كه مولد
كالاست».
اين
سرشت بتوارهاي
کالاها چنان
قدرتمند است
که حتي اسميت
و ريکاردو به
دام آن
افتادند. با
وجود کشف مهمشان
که کار
خاستگاه ارزش
است، آنان اين
خاستگاه، کار
زنده، را شيء
يا کالايي ميدانستند
که ميتواند
خريده يا
فروخته شود.
آنان به اين
طريق به دام
سرشت بتواره
افتادند،
سرشتي که ارزش
را ويژگي
اشياء ميداند،
به جاي اينکه
آن را تجلي
مناسبات
اجتماعي
بداند که شکل
اشياء را به
خود ميگيرد.
مارکس با
ايجاد تمايز
بين کار و
نيروي کار از
اين مشکل
اجتناب کرد.
کار زنده شيء
نيست؛ کالا هم
نيست. کار
زنده فعاليت
است. کالا
همانا نيروي
کار يعني توانايي
کارکردن است.
مارکس با
ايجاد تمايز
بين کار و
نيروي کار،
همچنين از
سرشت بتوارهاي
اجتناب کرد كه
ارزش را به
سرشت مادي
اشياء نسبت ميدهد.
چنانکه
دونايفسکايا
استدلال ميکند:
[مارکس]
مفهوم کار به
عنوان کالا را
رد کرد. کار يك
نوع فعاليت
است نه يك کالا.
تصادفي نيست
که ريکاردو از
يك كلمهي
واحد براي
فعاليت كار و
كار به عنوان
کالا استفاده
كرده بود. او
زنداني
برداشت خود از
انسان کارگر
به عنوان شيء
بود. از سوي
ديگر، مارکس
نشان داد آنچه
کارگر ميفروشد
نه کارش بلکه
فقط توانايي
کارکردنش يعني
نيروي کارش
است.
اين بتوارهپرستي
شرط اجتنابناپذير
شيوهي توليد
سرمايهداري
است و
پيامدهاي
ضمني بسياري
دارد. مثلاً اگر
انسانها
محصولات كار
خود را بهعنوان
ارزش در
ارتباط با
يكديگر قرار
ميدهند بهاين
دليل نيست كه
آنها اين اشيا
را صرفاً پوستهي
مادي كار همسان
انساني ميشمارند
برعكس انسانها
در جريان
مبادلهي
محصولات كار
خود آنها را
بهعنوان
ارزش با
يكديگر برابر
قرار ميدهند
و تازه از اين
طريق است كه
كارهاي خاص و
متفاوت
توليدكننده محصولات
بهعنوان كار
انساني همسان
و برابر رو در
روي يكديگر
قرار ميگيرد.
بنابراين بار
ديگر ميبينيم
ارزش از
فرآيندهاي
مبادله
پديدار ميشود
ولو اينكه
مناسبات
مبادلهاي بهنحو
فزايندهاي
ارزش را به
عنوان زمان
كار اجتماعاً
لازم بيان ميكند.
ماركس ميگويد:
«انسانها خود
نميدانند
اما چنين ميكنند.
بنابراين روي
پيشاني ارزش
نوشته نشده كه
چيست. ارزش،
همهي
محصولات كار
را به
هيروگليف
اجتماعي
تبديل ميكند سپس
انسانها ميكوشند
رمز اين
هيروگليف را
بگشايند و به
راز محصول
اجتماعي خود
پي ببرند زيرا
تشخصيافتن
اشيا مفيد به
مثابهي ارزش
درست مانند
زبان محصول
اجتماعي
زندگي انسان
است».
رابطهي
ديالكتيكي
بين تشكيل
ارزش و مبادله
و كيفيتهاي
نامادي و شبحوار
ارزش بهمثابه
يك رابطهي
اجتماعي نميتوانست
قدرتمندانهتر
از اين به
تصوير كشيده
شود. اما
چگونه اين ديالكتيك
در انديشه
عيناً
بازسازي ميشود؟
ماركس ميگويد
بسياري از
اقتصادسياسيدانها
بتوارهپرستي
را بهخطا
دريافتهاند
زيرا به قيمت
سوپرماركت
رجوع ميكنند
و گمان ميكنند
كه كل ماجرا
همين است و
اين تنها
شواهد و مدارك
مادي است كه
براي ساختن
تئوريهاي
خويش لازم
دارد. آنها
فقط رابطهي
بين عرضه و
تقاضا و حركات
قيمت كه مرتبط
با آن است را
بررسي ميكنند.
«برخي ديگر به
اين كشف علمي
ديرهنگام ميرسند
كه محصولات
كار مادام كه
ارزشند صرفاً
تجليهاي شيوار
كاري هستند كه
انسان براي
توليد آن صرف
كرده است». اين
موضوع بهگفتهي
ماركس دوران
معيني را در
تاريخ تكامل
نوع بشر مشخص
ميكند.
اقتصاد سياسي
كلاسيك بهتدريج
بهايدههايي
درباره ارزش
رسيد، ارزشي
كه در پس
نوسانات
بازار پنهان
است، و تشخيص
داد كه كار
انسان رابطهاي
با آن دارد.
اما
اقتصاد سياسي
كلاسيك
نتوانست شكاف
بين عدم ماديت
ارزشها بهعنوان
زمان كار
اجتماعاً
لازم منعقدشده
و بازنمودشان
را بهصورت
پول تشخيص دهد
و درنتيجه
نتوانست نقشي
را درك كند كه
تكثير مبادله
در تحكيم شكل
ارزش بهعنوان
پديدهاي
تاريخاً خاص
براي سرمايهداري
بازي كرد.
اقتصادسياسي
كلاسيك ميپذيرفت
كه ارزش بديهي
است و حقيقتي
است كلي اما
نميتوانست
درك كند: «كه
سرشت ارزشمند
محصولات كار
تنها زماني
تثبيت ميشود
كه اين
محصولات بهعنوان
مقادير معيني
از ارزش
كارايي مييابد.
اين مقادير
پيوسته و
مستقل از
ارادهي پيشآگاهي
و اعمال
مبادلهكنندگان
تغيير ميكند.
پويش اجتماعي
مقادير ارزش
از ديد توليدكنندگان
بهشكل پويش
اشيايي جلوه
ميكند كه
انسانها را
در مهار خويش
دارد بهجاي
آنكه در مهار
انسان باشند».
بهاين
ترتيب ماركس
حملهي خود را
بهمفهوم
ليبرالي
آزادي آغاز ميكند.
آزادي بازار
به هيچوجه
آزادي نيست.
اين توهم بتوارهاي
است. در
سرمايهداري
افراد خود را
تسليم انضباط
نيروهاي انتزاعي
ميكند (مانند
دست نامرئي
بازار كه آدام
اسميت طرح
كرده بود)
يعني نيروهاي
انتزاعي كه
عملاً بر
روابط و انتخابها
آن حاكم است.
من ميتوانم
چيزي زيبا
بسازم و آن را
به بازار ببرم
اما اگر
نتوانم آن را
مبادله كنم آنگاه
بيارزش است.
علاوهبر اين
پولي نخواهم
داشت كه
كالاهايي
براي زندگي
كردن بخرم.
نيروهاي
بازار، كه هچكدام
از ما بهطور
فردي آن را
كنترل نميكنيم،
ما را تنظيم
ميكند. و
بخشي از آنچه
ماركس ميخواست
در سرمايه
انجام دهد سخن
گفتن دربارهي
اين قدرت
تنظيمكننده
است كه حتا
درميان روابط
مبادلهاي
تصادفي و
همواره
پرنوسان بين
محصولات رخ ميدهد.
نوسانات عرضه
و تقاضا،
نوسانات
قيمتي را حول
هنجار معيني
ايجاد ميكند
اما نميتوانند
توضيح دهند
چرا يك جفت
كفش بهطور
ميانگين با
چهار پيراهن
مبادله ميشود.
در چهارچوب
اغتشاشات
بازار «زمان
كار اجتماعاً
لازم براي
توليد كالاها
خود را بهعنوان
قانون تنظيمكنندهي
طبيعت تعيين
ميكند بههمان
ترتيب كه
حاكميت قانون
جاذبه را
زماني ميتوان
آشكارا ديد كه
بامي بر سر
انسان آوار ميشود».
اين تشابه بين
جاذبه و ارزش
جالب است، هر دوي
آنها رابطه
هستند و نه
اشيا و هر دو
بهعنوان
امري نامادي
اما عيني
مفهومپردازي
ميشوند.
اين امر
ماركس را به
نقد شيوههاي
انديشهي
بورژوايي
دربارهي
تكثير روابط
مبادله و ظهور
شكل پولي ميرساند:
«تامل دربارهي
شكلهاي
زندگي انسان و
بنابراين
تحليل علمي
اين شكلها،
اساساً مسير
وارونهي
حركت واقعي
اين شكلها را
طي ميكند... از
همينرو تنها
تحليل قيمت
كالاها بود كه
بهتعيين
مقدار ارزش
راه برد و
صرفا تجلي
مشترك همهي
كالاها در پول
بود كه به
تثبيت سرشت
ارزشي آنها
انجاميد. اما
دقيقاً همين
شكل
حاضروآمادهي
جهان كالاها
يعني شكل پولي
آنهاست كه
سرشت كار خاص
و منفرد و
بنابراين
مناسبات
اجتماعي كاركنان
منفرد را شيواره
ميكند و در
پردهي ابهام
ميپيچد. بهجاي
آنكه از پرده
بهدرآورد و
آشكار كند».
چه
چيزي مارکس را
قادر ساخت که
اين تمايز
مفهومي را
قائل شود که
فراتر از
چارچوب
اقتصاد سياسي
کلاسيک برود؟
اگر سرشت
بتوارهاي
کالا تجلي
كافي مناسبات
موجود
اجتماعي است،
چگونه مارکس
قادر شد به
حجاب
رازورزانهي
سرشت بتوارهاي
کالا به گونهاي
رسوخ کند که
نابسندگي و
ماهيت گذراي
مناسبات اجتماعي
موجود را نشان
دهد؟ به هر
حال، چنانکه
مارکس در فصل
اول سرمايه
مينويسد:
«مقولههاي
اقتصاد
بورژوايي ... به
لحاظ اجتماعي
شکلهايي
معتبر از
انديشهاند و
در نتيجه براي
مناسبات
توليدي متعلق
به اين شيوهي
توليد اجتماعي
تاريخاً
معين، يعني
توليد
كالايي، عيني هستند».
اگر چنين است،
چگونه امکان
دارد که از
افتادن به دام
سرشت بتوارهاي
کالاها
اجتناب کرد؟
مارکس
خود پاسخ را
در اختيار ما
قرار ميدهد:
«کل رمز و راز
جهان کالا،
همهي سحر و
جادويي که
محصولات کار
بر مبناي
توليد کالايي
را در هالهي
مهآلود خويش
پيچانده است
ناپديد خواهد
شد، آنگاه که
ما به شکلهاي
توليدي ديگري
گريز بزنيم و
گذار کنيم». مارکس
استدلال ميکند
که تنها راه
براي چيرگي بر
سرشت بتوارهاي
که خود را به
محصولات کار
منضم ميکند
اين است که از
محدودهي
سرمايهداري
بيرون بياييم
و آن را از
منظر مناسبات
اجتماعي
غيرسرمايهداري
بررسي کنيم.
بنابراين،
مارکس اقدام
به بررسي
توليد ارزش هم
از ديدگاه
مناسبات
اجتماعي
پيشاسرمايهداري
و هم
پساسرمايهداري
ميکند. به
اين ترتيب، وي
به اين برداشت
خود در گروندريسه
باز ميگردد و
آن را مشخصتر
ميكند که
«درک درست از
حال» منوط به
«فهم گذشته
است» که «به
نقاطي ميانجامد
که فرارفتن از
شکل کنوني
مناسبات توليدي
را نشان ميدهد،
حرکت تکوين،
به اين ترتيب
از آينده خبر
ميدهد. ...
براي وضعيت
جديدي از
جامعه».
اين
ناتواني ديد
اقتصاددانان
سياسي كلاسيك
در شيوهاي
تجلي ميكند
كه داستان
معروف دانيل
دوفو بهنام
رابينسون
كروزوئه را
مدل اقتصاد
كامل بازار
تلقي كردند كه
از حالت طبيعي
پديد آمده است.
رابينسون به
تنهايي در
جزيرهاي
متروك، يكه و
تنها مانده
بود و منطقاً
شيوهاي از
زندگي را
ايجاد ميكند
كه مناسب سكني
گزيدن در حالت
طبيعي است و
گام به گام منطق
اقتصاد بازار
را بازسازي ميكند
اما، همانطور
که ماركس با
شيطنت اشاره
ميكند،
رابينسون كه
علاوهبر اين
از تجربه ميآموزد
يك ساعت،
دفتر، قلم و
جوهري را كه
از كشتي غرقشده
نجات ميدهد و
بيدرنگ
مانند يك
انگليسي درستوحسابي
شروع به ثبت
وضعيت خويش ميكند.
بهبيان
ديگر،
رابينسون
همراه با خود
مفاهيمي ذهني
جهاني مناسب
با اقتصاد
بازار را به
جزيره ميآورد
و سپس براساس
آن تصور رابطهاي
را با طبيعت
ايجاد ميكند.
اقتصاددانان
سياسي
خودسرانه از
اين داستان
براي طبيعي
جلوهدادن رويههاي
بورژوايي
نوظهور
استفاده ميكردند.
اما ماركس
اشاره ميكند
كه سرمايهداري
يك سازهي
تاريخي است و
نه يك ابژهي
طبيعي. بهقول
ماركس مقولههاي
اقتصاد
بورژوايي
صرفاً بهلحاظ
اجتماعي، شكلهاي
معتبري از
انديشه هستند
كه براي
مناسبات توليدي
متعلق به اين
شيوهي
توليدي
تاريخاً معين
هستند. نگاهي
به اين تاريخ
محدوديتهاي
حقيقتهاي
كلي نظري
بورژوايي را
نشان ميدهد.
مثلاً
ماركس بعد از
شرح رابينسون
كروزو بازي ميگويد
اكنون جزيرهي
تابناك
رابينسون را
ترك ميكنيم و
به اروپاي
تيره و تار
سدههاي
ميانه ميرويم.
گرچه اين
جامعه تيره و
تار است اما
مناسبات
اجتماعي آشكار
است. تحت نظام
بيگاري هر
صرفي ميداند
كه هركاري كه
در خدمت ارباب
خويش انجام ميدهد
مقدار معيني
نيروي كار
شخصي اوست كه
صرف ميشود.
اتباع
فئودالي
كاملاً آگاه
بودند كه مناسبات
اجتماعي بين
اشخاص در
جريان اين كار
همچون
مناسبات شخصي
خودشان
پديدار ميشود
و به لباس
مبدل مناسبات
اجتماعي بين
اشيا يعني
همانا
محصولات كار
درنميآيد.
همين موضوع
براي صنعت
روستايي و
پدرسالار،
خانوادهاي
دهقاني صادق
است. مناسبات
اجتماعي
شفافند. ميتوانيد
ببينيد چهكار
ميكنند و
براي كه كار
ميكنند.
چنين
مقايسههاي
تاريخي همراه
با تحليل بتوارهپرستي
به ما اجازه
ميدهد ماهيت
عارضي حقيقتهايي
را كه در
اقتصادسياسي
بورژوايي
مطرح ميشوند
در مقابل
ادعاي كلي
بودنشان
ببينيم. مارکس
پس از بحث
دربارهي
مناسبات
پيشاسرمايهداري
اروپاي
فئودالي که در
آن «مناسبات
اجتماعي
افراد در
جريان کار،
همچون مناسبات
شخصي خودشان
پديدار ميشود
و به لباس
مبدل مناسبات
اجتماعي بين
اشياء در نميآيد.»
مينويسد:
«سرانجام براي
تنوع هم كه
شده، انجمني از
انسانهاي
آزاد را به
تصور در آوريم
كه با
ابزارهاي توليد
مشترك به كار
ميپردازند و
شكلهاي
متنوع نيروي
كارشان را
آگاهانه در
حكم يك كار
اجتماعي واحد
صرف ميكنند».
ماركس در يكي
از صريحترين
و مستقيمترين
بحثها
دربارهي
فرارفتن از
توليد ارزش
سرمايهداري
كه در تمام
نوشتههايش
يافت ميشود،
خطوط كلي زير
را دربارهي
وضعيت آيندهي
امور ترسيم ميكند:
يكم،
ماركس در هيچجا
هنگام بحث
دربارهي
جامعهي
غيرسرمايهداري
آينده به ارزش
يا ارزش
مبادلهاي
اشاره نميكند.
تمامي
محصولات
«مستقيماً
اشياء مصرفي»
هستند و شكل
ارزش را به
خود نميگيرند.
دوم، آنچه
خصوصيت جامعهي
پساسرمايهداري
را مشخص ميكند
«انجمني از
انسانهاي آزاد»
است ــ و نه
انجمني صرف به
معناي دقيق
كلمه. وي بيان
ميكند كه
جوامع
فئودالي
پيشاسرمايهداري
با «كار
مستقيماً
همبسته» مشخص
ميشوند. با
اين همه، چنين
جوامعي آزاد
نبودند زيرا
آنان متكي بر
مناسبات
اجتماعي
«پدرسالارانه»
و سركوبگرانه
بودند. برعكس،
جامعهي جديد
جامعهاي است
كه در آن
مناسبات
اجتماعي آزادانه
تشكيل ميشود.
سوم، افراد در
اين جامعهي
آزادانه
همبسته
مستقيماً در
توليد، توزيع و
مصرف كل
محصولات
اجتماعي شركت
دارند. هيچ تجلي
عينيتيافتهاي
از كار
اجتماعي وجود
ندارد كه به
عنوان موجوديتي
جدا از خود
افراد وجود
داشته باشد.
ماركس
به شرح زير
توضيح ميدهد:
«كل محصول
انجمن خيالي
ما محصولي
اجتماعي است».
يك بخش از
مجموع محصول
اجتماعي در
خدمت تجديد يا
بازتوليد
وسايل توليد
است. اين
محصول «اجتماعي
باقي ميماند»
زيرا بهطور
فردي مصرف نميشود.
بخش ديگر
مجموع محصول
اجتماعي «را
اعضاي اين
انجمن به عنوان
وسايل معاش
مصرف ميكنند».
چگونه اين
تقسيم مجموع
محصول رخ ميدهد؟
هيچ سازوكاري
مستقل از اين
همبستگي آزاد
توليدكنندگان
در اين مورد
براي آنان
تصميم نميگيرد.
تصممگيري
برعهدهي
مشورت
آگاهانهي
خود افراد
آزادانه
همبسته است.
ماركس وارد
جزييات نميشود
كه اين امر
چگونه ترتيب
داده ميشود،
زيرا «متناسب
با نوع خاص
سازمان
اجتماعي توليد
و سطح متناظر
با تكامل
اجتماعي كسبشده
توسط
توليدكنندگان
تغيير خواهد
كرد».
به
نظر ميرسد كه
ماركس نسبت به
واردشدن در
جزييات بسيار
دربارهي اين
جامعهي جديد
محتاط است.
علت آن تأكيدش
بر سرشت آزادانه
همبستهي
چنين جامعهاي
است. نحوهي
خاصي كه در آن
كل توليد
اجتماعي بين
مصرف فردي و
وسايل توليد
تقسيم ميشود،
به شمار
متغيراتي
وابسته است كه
نميتواند
پيشاپيش پيشبيني
شود. ماركس در
پيشنهاد دادن
سازوكار يا
فرمولي كه بيتوجه
به آنچه افراد
آزادانه
همبسته
برپايهي سطح
خاص تكامل
اجتماعيشان
تصميم ميگيرند،
محتاط است.
سپس
ماركس مينويسد:
«تنها
براي اينكه
با توليد
كالايي توازي
برقرار كنيم،
فرض ميكنيم
كه سهم
هريك از
توليدكنندگان
از وسايل معاش
طبق زمان كارش
تعيين شده
باشد». او
ميگويد كه
زمان كار نقش
دوگانهاي در
اين جامعهي
جديد ايفا ميكند.
ابتدا به
عنوان بخشي از
«برنامهي
اجتماعي
معيني [كه] سهم
متناسبي از
وظايف اجتماعي
مختلف را كه
بايد براي رفع
نيازهاي متفاوت
اختصاص داده
شود» حفظ ميكند. زمان
كار، بنا به
نياز، برای
دوباره فراهمكردن
وسايل توليد و
نيز برآوردهكردن
نيازهاي
مصرفي افراد
تقسيم يا
سهميهبندي
ميشود. ماركس
ادامه ميدهد:
«از سوي ديگر،
زمان كار
همچنين ملاكي
است براي
تعيين سهمي كه
هر فرد در كار
مشترك بر عهده
دارد و نيز
ملاك سهم اوست
از آن بخشي از
كل محصول
اجتماعي كه ميتواند
به مصرف
اجتماعي
برسد». سهم خاص
هر فرد در
مصرف اجتماعي
با مقدار
واقعي زمان
كاري كه او در
جامعه انجام
ميدهد تعيين
ميشود.
چون
اين فراز
موضوع انواع
گستردهي
تفسيرهاست،
توجه دقيق به
جملهبندي
خاص ماركس مهم
است. اگرچه
ماركس از «توازي»
با توليد
كالايي سخن ميگويد
چون «سهم هريك
از
توليدكنندگان
از وسايل معاش
طبق زمان كارش
تعيين ميشود»،
نميگويد كه
جامعهي جديد
تحت سلطهي
زمان كار لازم
از لحاظ
اجتماعي است.
چنانكه پيشتر
بيان شد،
تفاوت گستردهاي
بين زمان كار
واقعي و زمان
كار لازم از لحاظ
اجتماعي
وجود دارد. در
سرمايهداري،
زمان كار
واقعي ارزش
خلق نميكند
بلكه در عوض ميانگين
اجتماعي زمان
كار لازم است
كه ارزش خلق
ميكند. اينكه
ماركس
ميانگين
اجتماعي زمان
كار را در
جامعهي
پساسرمايهداري
متصور نميشود
با جملهاي
نشان داده ميشود
كه بحث او را
نتيجهگيري
ميكند:
«مناسبات
اجتماعي
انسانها با
كارشان و با
محصول
كارشان، چه در
توليد و چه در
توزيع، شفاف و
ساده است».
مناسبات اجتماعي
متكي بر زمان
كار لازم {از
لحاظ اجتماعي}
بههيچوجه
شفاف نيست
زيرا آنها در
پشت سر
توليدكنندگان
توسط
ميانگيني اجتماعي
تثبيت شده كه
بيرون از
كنترل آنها
عمل ميكند.
اين بخشي است
از آنچه وي
سرشت بتوارهاي
كالا ميپندارد.
اگر مناسبات
اجتماعي در
جامعهي جديد
«شفاف و ساده
است»، فقط ميتواند
به اين معنا
باشد كه محصول
اجتماعي نه بر
پايهي زمان
كار لازم از
لحاظ اجتماعي
بلكه در عوض بر
پايهي مقدار
واقعي زماني
توزيع ميشود
كه فرد در
توليد مادي
دخالت دارد.
چنين اصلي
كاملاً با
توليد ارزش
سرمايهداري
بيگانه است.
تمايز
بين زمان كار
واقعي و زمان
كار لازم از لحاظ
اجتماعي
اهميتي اساسي
دارد، زيرا در
آميختن اين دو
به اين نتيجهي
خطا ميانجامد
كه ماركس
توليد ارزش را
همچنان در
جامعهي
پساسرمايهداري
در حال عملكردن
ميبيند.
گئورگ لوكاچ
در هستيشناسي
هستي اجتماعي
و فرايند
دمكراتيزهكردن
دچار اين مشكل
ميشود. مثلاً
در اثر دوم مينويسد:
به
نظر ماركس،
استثمار كار
ميتواند تحت
سوسياليسم
وجود داشته باشد
اگر زمان كار
از كارگر
تصاحب شود،
زيرا «سهم هر
توليدكننده
از وسايل
توليد توسط
زمان كارش
تعيين ميشود.»
.... به نظر ماركس
قانون ارزش به
توليد كالايي
وابسته نيست...
بنا به نظر
ماركس، اين
مقولات كلاسيك
براي هر شيوهي
توليد
كاربردپذير
است.
لوكاچ
عبارت «براي
اينكه با
توليد كالايي
توازي برقرار
كنيم» را نادرست
ميخواند
گويي ماركس نه
فقط يك توازي
بلكه همانندي
بين توليد
كالايي و شكلهاي
مسلط بر جامعهي
پساسرمايهداري
را مطرح ميكند.
ماركس
اين توازي را
مطرح ميكند
فقط براي
اينكه بر نقشي
كه زمان كار
در آينده ايفا
خواهد كرد
تأكيد كند.
اما منظور او
از زمان كار
چيست؟ زمان
كار واقعي كه پس
از سرمايهداري
عمل ميكند به
هيچوجه با
زمان كار لازم
از لحاظ اجتماعي
كه در سرمايهداري
عمل ميكند
همانند نيست.
در قرائت
لوكاچ اين دو
در هم ميآميزند،
ولو اينكه
زمان كار لازم
از لحاظ اجتماعي
حاكي از توليد
ارزش است در
حالي كه زمان
كار واقعي
حاكي از
فرارفتن از
توليد ارزش است.
ماركس هرگز در
بحث خود
دربارهي
جامعهي جديد
در فصل يكم به
ارزش يا ارزش
مبادلهاي
اشاره نميكند
و دليل خوبي
هم دارد: وي
معتقد است كه
مناسبات
اجتماعي
جامعهي جديد
«شفاف و ساده»
است. لوكاچ به
بحث ماركس
دربارهي
ماهيت «شفاف»
مناسبات
اجتماعي در
آينده اشاره
نميكند، با
اينكه ماركس
آن را در
مناسبتهاي
مختلف تكرار
ميكند. اگر
لوكاچ توجه
بيشتري به اين
موضوع ميكرد،
تشخيص ميداد
كه ماركس در
بحث مربوط به
اصول قابل
اجرا در جامعهي
پساسرمايهداري
به زمان كار
لازم از لحاظ
اجتماعي
اشاره نميكند.
اما
چرا ماركس در
فصل اول
سرمايه اظهار
ميكند كه در
جامعهاي
جديد «وسايل
معاش توسط
زمان كار
تعيين ميشود»
با وجود آنكه
سالهاي
بسياري به
پرودون و
نوريكاردوييهاي
سوسياليست
براي اين
پيشنهادشان حمله
كرده بود كه
مبادله را در
راستاي حوالههاي
نماينده مدت
زمان كار و
كوپنها
«سازمان دادهاند»؟
چرا هنگامي كه
به نقد خود از
اين آزمايشهاي
آرمانشهري
در خود سرمايه
ادامه ميدهد،
اين موضوع را
مطرح ميكند؟
بار ديگر،
پاسخ در تمايز
بين زمان كار
واقعي و زمان كار
لازم از لحاظ
اجتماعي
نهفته است.
نوريكاردوييهاي
سوسياليست
گمان ميكردند
كه زمان كار
واقعي
خاستگاه ارزش
است. آنان
مانند خود
ريكاردو بر
تعيين كمي
ارزش توسط زمان
ارزش معطوف
بودند، بدون
آنكه حتي به
پژوهش دربارهي
نوع كاري
بپردازند كه
ارزش را در
وهلهي نخست
خلق ميكند.
آنان زمان كار
واقعي و زمان
كار لازم از لحاظ
اجتماعي را در
هم آميختند و
بنابراين تصور
كردند كه
«مبادلهي
منصفانه»ي
زمان كار با
وسايل معاش
برپايهي
توليد ارزش
ممكن است.
ماركس موضع آنها
را به عنوان
موضعي كاملاً
آرمانشهري
به باد انتقاد
گرفت، زيرا
نشان داد كه
غيرممكن است
كه برابري
اجتماعي را
برپايهي
مناسبات
اجتماعي
نابرابري
برقرار كرد كه
در آن خود
فعاليت كارگر
چون يك شيء در
نظر گرفته ميشود.
چنانكه ماركس
در فصل سوم سرمايه
تكرار ميكند
«كار خصوصي را
نميتوان
مانند
ضد آن يعني
كار مستقيماً
اجتماعي قلمداد
كرد» زيرا
مناسبات
اجتماعي متكي
بر توليد ارزش
ذاتاً
غيرمستقيم
است.
اما
اين وضعيت با
لغو توليد
ارزش كاملاً
متفاوت خواهد
شد. اما
دقيقاً چگونه
ميتوان
توليد ارزش را
نابود كرد؟
اين پرسش بر
موضوع زمان
متمركز است.
با ايجاد
انجمني آزاد
از افراد كه
آگاهانه توليد
و توزيع محصول
اجتماعي را
برنامهريزي
ميكنند، كار
ديگر تابع
ديكتاتوري
زمان به عنوان
نيرويي
بيروني،
انتزاعي و
نفوذناپذير
كه بر
توليدكنندگان
صرفنظر از
اراده و
نيازشان
حكومت خواهد
كرد نخواهد
بود. هنگامي
كه زمان به
مكان
مشورت و تكامل
افراد تبديل
شود، مناسبات
اجتماعي
«شفاف» ميشود
زيرا ديگر
ميانگين
انتزاعي كه در
پشت سر آنها
عمل ميكند
حاكم نخواهد
بود. «جامعه»
ديگر نه به
عنوان
موجوديتي جدا از
بشريت بلكه در
عوض به عنوان
كل مجموع
فعاليت آزاد و
آگاهانهي
افراد پديدار
خواهد شد. كار
دوباره
مستقيماً
اجتماعي خواهد
شد اما بر
مبناي آزادي.
هنگامي كه
ديكتاتوري
زمان انتزاعي
بر عوامل
اجتماعي در
فرايند واقعي
توليد الغا
شود، توزيع
محصول اجتماعي
برپايهي
مقدار واقعي
زماني كه به
جامعه اهدا ميكنند
ممكن ميشود،
زيرا مناسبات
توليد به گونهاي
دگرگون ميشود
تا چنين
توزيعي ممكن
شود.
ماركس
اين موضوع را
با مقايسهي
طرحهاي
آرمانشهري
پرودون و
نوريكاردوييهاي
سوسياليست با
آنچه وي
رويكرد عمليتر
رابرت اوئن ميداند،
مورد توجه
قرار ميدهد:
اوئن
كارمستقيماً
اجتماعيشده
را پيشانگاشت
قرار ميدهد،
يعني شكلي از
توليد كه يكسره
با توليد كالايي
متضاد است.
گواهي كار
صرفاً مدرك
تأييد سهم فرد
از كار جمعي و
نيز حق وي
نسبت به بخش معيني
از محصول
مشتركي است كه
براي مصرف
كنار گذاشته
شده است، اما
اوئن هرگز اين
اشتباه را نكرد
كه با پيشانگاشت
قراردادن
توليد كالايي
و در همان حال با
تردستي با پول
سعي ميكند
شرايط ضروري
آن شكل از
توليد را دور
بزند.
نظر
ماركس دربارهي
جامعهي جديد
در فصل يكم سرمايه
كوتاه و تاحدي
رازآميز است.
اما با به
نمايشگذاشتن
تمايل وي به
ارائهي بحثي
مستقيم
دربارهي
ماهيت جامعهي
پساسرمايهداري
پيشرفت مهمي
را نشان ميدهند.
آنچه بيش از
هر چيز دربارهي
بحث ماركس
چشمگير است،
اين نظر است
كه نفوذ به
درون حجاب
رازآميزشدهي
سرشت بتوارهاي
كالا ممكن
نيست مگر
اينكه نقد
توليد ارزش سرمايهداري
از منظر
فرارفتن از آن
انجام شود.
اين واقعيت كه
بخش مربوط به
سرشت بتوارهاي
كالا تنها پس
از تجربهي كمون
پاريس 1871 ــ
نخستين بار در
تاريخ كه
قيامي تودهاي
تلاش كرد تا
از سرمايهداري
خارج شود ــ
صورت نهايي
يافت، اهميت
تحليل حال را
از منظر آينده
نشان ميدهد.
اين موضوع ميتواند
همان چيزي
باشد كه رزا
لوكزامبورگ
در متن زير در
نظر داشت: «راز
نظريهي
ماركس دربارهي
ارزش، تحليل
وي از پول،
نظريهاش
دربارهي
سرمايه،
نظريهاش
دربارهي نرخ
سود، و از اينرو
كل نظام
اقتصادي
موجود، همانا
ماهيت گذراي
اقتصاد
سرمايهداري،
فروپاشي آن
است. در نتيجه
ــ اين تنها جنبهي
ديگري از همان
پديدههاست
ــ هدف نهايي
سوساليسم است.
و دقيقاً چون
ماركس بهطور
پيشيني به
سرمايهداري
از نقطهنظر
سوسياليستي
يعني از نقطهنظر
تاريخي مينگريست،
قادر شد تا از
هيروگليف
اقتصاد سرمايهداري
رمزگشايي
كند».
چنانكه
ماركس در
پايان فصل يكم
مطرح ميكند:
«چهرهي
فرايند زندگي
اجتماعي
انسان، همانا
فرايند توليد
مادي، حجاب مهآلود
و رازآميزش را
تنها آنگاه
از هم خواهد
دريد كه همچون
توليد توسط
انسانهاي
آزادانه
همبسته و در
مهار برنامهريزي
آگاهانهي آنها
در آيد».