« چشمانی »*
چشمانی ،
گم گشته
میان رنگ ها ،
سبز ، چون
جوانه ی چمن ،
آبیِ پیش
از سپیده دم ،
به رنگِ
آبی ، که به
دریاچه می
ریزد ،
عسلی ،
که گوشه
چشمی به
دریاچه دارد ،
گویی که سبزگون
است .
چشمانی ،
که رازی
را می پوشاند
،
و سرچشمه
واصل را هم .
به
خاکستری که خیره
می شود ،
ژرفای
اندوه را نهان
دارد ،
سایه را ،
با رنگی ازابهام
،
در
مرزیا س و
بنفشه ،
به هیجان
می آورد .
چشمانی ،
سرشاراز
تعبیر و تفسیر
،
که رنگ ها
را مبهوت می
کند :
لاجوردی
است این؟
یا که زمردیِ
آمیخته تا
فیروزه و
زبرجد ؟
چونان
احساس ، کم و
زیاد می شود ..
زیاد ،
آن گاه که
ستاره ها در
بلندا به حرکت
آیند ،
و کم ،
آن گاه که
به بستر عشق درآید
..
بازمی
شود ،
آن گاه که به
استقبال
رؤیایی شتابد
،
که دردل
تاریکی ، موج می
زد ..
بسته ،
آن گاه که
به استقبال
عسل می شتابد .
چشمانی ،
خاموش ،
گویی که
هرگز شعری
نبوده ،
حس عاطفه
ای مبهم ،
که آتش به
جنگلی زند ،
سپس ،
مایه ی درد
ورنجِ سایه
شود :
این
چشمانِ
زیتونی - سرمه
ای ،
من
خاکستریِ بی
طرف را سبز
خواهد کرد ؟
یا به
پوچی و
بیهودگی نظر
دارد ؟
و با گوشه
ی چشمی ،
سُرمه به طوق
کبوتر می کشد ..
و پرهای
با غرور طاووس
را درباغی می
گشاید ..
و درختان
سرو و صنوبر
را به اوج می
برد .
چشمانی ،
گریزان از
آینه ،
چون درآن
نمی گنجند ،
آن دو
چشم ،
آن دو ،
که در
روشنایی روز ،
بی اعتنا به
اطراف ،
بر می
خیزند و نفس
زنان می
گریزند .
آن دو ،
که در
تاریکی شب ،
آینه ی سرنوشت
مجهول من اند .
چه ببینم
،
چه نبینم ،
شب ، سفری
آسمانی یا
دریایی را
برایم مهیا
کرده ،
در حالی
که مقابل من
اند آن دو ،
من و نه
هیچ کسِ دیگر .
چشمانی
صاف وروشن ،
مه آلوده ،
راستگوی ،
و
دروغ گوی ..
اما ، به
راستی از آنِ
کیست آن دو ؟
------------------------------------------------------------
* - شعراز : محمود
درویش
ترجمه ی آزاد
از : حسن عزیزی
از مجموعه ی
ٌ لا أرید
لهذه القصیده
أن تنتهی –نمی
خواهم که
این
شعر به پایان
آید ٌ .