«  هرگز نمی آید »                     محمود درویش

                                           ( بخش دوم )                       ترجمه : حسن عزیزی

هرگز نمی آید .

می گویم : هرگز...

 و روال شبانه ام  را

در نبودش و ناکامی ام ، پی می گیرم .

شمع را خاموش ، و چراغ برق را روشن کردم .

جام شراب اش تا ته نوشیدم... و شکستم .

موسیقی تند کمانچه را با آهنگ های فارسی ، عوض کردم .

 

گفتم : دیگر نخواهد آمد .

کروات زیبایم را باز کردم ،

تا احساس راحتی بیشتری بکنم .

 لباس خواب آبی رنگ ام را پوشیدم...

 و کمی پا برهنه راه رفتم .

 بی حال و کرخت کنار تخت  چمباتمه زدم ،

و فراموش اش کردم...

 مانند همه ی کمبود ها ی دیگرم.

آن چه برای جشن امشب مان فراهم کرده بودم ،

در کیف اش جای دادم .

پرده ها را کنار زدم ،

پنجره ها را باز کردم ،

عطر گلاب و لیمورا درهوای اطاق افشاندم .

هیچ رازی ندارم که از چشم شب پنهان اش کنم...

مگرهمین انتظارآمدن اش- که بیهوده بود .

 

نه ! دیگر نمی آید .

گلدان أرکیده را از سمت راست أطاق در سمت چپ گذاردم

 - به سزای فراموش کاری اش .

آینه ی دیواری را با پالتوئی پوشاندم ،

تا بازتاب چهره اش را نبینم  و پشیمان شوم .

با خود گفتم :

 غزل های قدیمی ای را که برایش آماده کرده ام  ، کنار می گذارم ؛

 زیرا  که دیگرشایسته ی هیچ شعری نیست

- حتی اگر دزدی باشد ،

و فراموش اش کردم .

 

 شامم را با شتاب آماده کردم و سرِ پا خوردم .

فصلی از کتاب درسی ، در باره ی ستارگان دور ، را خواندم .

و شعری سرودم ،

تا رفتار نا شایست او را از یاد ببرم .

                                 همین شعر را !

-----------------------------------------------------------