در اهميت كاپيتال ماركس برای امروز

 

نوشته‌ی:آندرو كليمن

ترجمه‌ی: حسن مرتضوی

 


كاپيتال را چگونه ارزيابی نكنيم
 

سرمايه‌داری در خلال يك سده و نيم پس از زمانی كه ماركس كاپيتال را نوشت، تغييرات چشمگيری كرده است. اكنون نظامی است كه تقريباً همه‌ی جهان را بلعيده و نقش ماليه (finance) در چند دهه‌ی گذشته بيش از پيش افزايش يافته است. جهان، تا جايی كه برای ما به عنوان حاملان «هويت‌های چندگانه و تكه تكه‌شده» اهميت دارد، به نظر می‌رسد شباهت اندكی با وضعيت بی‌پيرايه‌ای دارد كه مجلد يكم كتاب ماركس بر آن متكی است:‌ گسترش سرمايه از طريق استخراج كار اضافی كارگران در فرايند  مستقيم تو‍لید.

 

بی‌گمان به اين دليل است كه كاپيتال اغلب به عنوان كتابی كه تقلیل‌گرا است يا ديگر ربطی به اوضاع كنونی ندارد يا اينكه نياز به متمم‌ها يا الحاقاتی دارد، ناديده گرفته می‌شود. پيشه‌ی شمار چشمگيری از روشنفكران آكادميك و عمومی بر چنين پروژه‌هايی استوار است. اما موضوع جذاب‌تر از آن چيزی است كه به نظر می‌آيد.

 

در وهله‌ی نخست، عنوان كتاب به دليل معينی كاپيتال است و نه هرآنچه كه بايد درباره اتفاقات درون سرمايه‌داری بدانيم يا آنچه كه لازمست درباره‌ی سرمايه‌داری بدانيم. اين كتاب بر سرمايه متمركز است ــ فرايندی كه در آن و از طريق آن ارزش «خودگستر»، يا به مقدار بزرگ‌تری ارزش بدل می‌شودكاپيتال درباره‌ی اين موضوع است كه چگونه اين خودگستری ايجاد می‌شود، چگونه بازتوليد می‌شود (يعنی از نو از سرگرفته و تكرار می‌شود) و چگونه كل اين فرايند، به نحو ناقصی، در انديشه‌ورزی و مفاهيم سنتی اقتصاددانان و اهل كسب و كار بازتاب می‌يابد. تفاوت چشمگيری وجود دارد بين داشتن كانون مشخصی برای تحقيق و تقليل‌گرا بودن. من فكر نمی‌كنم ماركس در هيچ‌جا نوشته يا مطرح كرده باشد كه خودگستری ارزش تنها چيزی است كه اهميت دارد و ديگر فرايندها را بايد به آن تحويل كرد. فرايند خودگستری بر بسياری چيزهای ديگر اثر می‌گذارد ــ گاهی به شيوه‌های تعيين‌كننده ــ و اين شايد دليل تعيين‌كننده‌ای باشد كه چرا كتابی درباره‌ی سرمايه با كتابی درباره‌ی هرچيز اشتباه گرفته می‌شود ــ اما تشخيص روابط متقابل عبارت از تحويل ساير چيزها به خودگستری ارزش نيست.

 

هر كتابی كه كانون خاصی دارد، بی‌گمان به معنای معينی چيزهای ديگر را «كنار می‌گذارد» يا «ناديده می‌گيرد»، اما ما معمولاً شكايتی نداريم كه كتاب آشپزی دستورات مربوط به تعويض روغن اتومبيل‌تان يا واكاوی سياست‌های بين‌المللی را كنار می‌گذارد يا ناديده می‌گيرد. اين اتهام كه كاپيتال به بحث درباره بسياری از جنبه‌های سرمايه‌داری و آنچه درون آن رخ می‌دهد نمی‌پردازد، به نظرم به يكسان ناموجه و نامنصفانه است.

 

در وهله‌ی دوم، اين واقعيت كه جهان امروزه بسيار متفاوت از آن چيزی است كه در كاپيتال با آن روبرو می‌شويم، حاكی از اين نيست كه اين كتاب در مقايسه با زمانی كه نوشته شد، بی‌ربط شده يا كمتر اعتبار دارد‍. جهان در زمانی كه ماركس اين كتاب را می‌نوشت بسيار متفاوت شده بود و ماركس كاملاً از اين تفاوت‌ها آگاه بود. مثلاً در مجلد دوم اظهار می‌كند كه «در جایی که معاملات تجاری کل ذهن مردم را اشغال می‌‏کند، خصلتِ نمونه‌‏وارِ افق دید بورژوایی این است که بنیاد شیوه‏‌ی تولید را در شیوه‏‌ی دادوستد منطبق با آن می‌‏داند و نه برعکساما با اين همه تأكيد می‌كند كه روابط بازار بين خريدار و فروشنده‌ی نيروی كار (سرمايه‌دار و كارگر) «بنياداً متكی است بر سرشت اجتماعی توليد، و نه بر شيوه‌ی بازرگانی؛ شيوه‌ی بازرگانی در واقع از سرشت اجتماعی توليد نشئت می‌گيرد.»[1]

 

بنابراين سوال اين نيست كه آيا سرمايه‌داری پس از زمان ماركس تغيير كرده است يا حتی اين تغييرات بزرگ و با اهميت بوده‌اند. سوال اين است: اهميت اين امر واقع كه اوضاع كاملاً متفاوت با نحوه‌ای است كه كاپيتال آنها را ارائه می‌كند در چه چيزی است؟ آيا اين امر واقع می‌تواند نقدی موجه از اين كتاب و شاخصی از نابسندگی نظری آن شمرده شود؟

 

ماركس اين نوع ايراد را پيش‌بينی كرد و به شرح زير به آن پاسخ داد:

 

«اقتصاددان عاميانه فكر می‌كند كشف بزرگی كرده است كه در مقابل آشكارشدن پيوندهای متقابل درونی با غرور اعلام می‌كند كه چيزها در ظاهر متفاوت به نظر می‌رسند. در واقع، او فخر می‌فروشد كه دودستی به نمود می‌چسبد و آن را غايت قلمداد می‌كند. در اين صورت اصلاً چه نيازی به علم است؟»[2]

 

ماركس نمی‌كوشيد شرحی درباره‌ی جامعه‌ی سرمايه‌داری بدهد كه با توصيف اجزای تشكيل‌دهنده و روابطش آن‌طور كه چيزها در سطح جامعه «به نظر می‌رسند»، «به نمودها بچسبد». برعكس او خودش را درگير «علم» كرد، يعنی «آشكاركردن پيوندهای متقابل درونی» ميان اجزا و مناسبات نمايا‌ن‌شان.

 

در پرتو اين هدف، به نظرم كاملاً نامناسب می‌رسد كه كاپيتال را بنا به اين كه تا چه حد منطبق با وضعيتی است كه چيزها به نظر می‌رسد ارزيابی كنيم ــ مثلاً بنا به اينكه آيا معاملات بازرگانی و بازارهای مالی كه بر اخبار اقتصادی و اذهان بورژوازی مسلط‌اند موضوعات اصلی اين كتاب است يا خير. برعكس، ما به اين ارزيابی نياز داريم كه آيا كاپيتال می‌تواند به نحو موفقی پيوندهای درونی را آشكار سازد يا خير.

 

بنابراين، بنيادهايی كه بر مبنای آن كاپيتال به عنوان كتابی كه ديگر مربوط به اوضاع و احوال نيست يا اهميت و مناسبت آن برای امروز كاهش يافته است، در مقابل ارزيابی موشكافانه طاقت پايداری ندارد. اما اين استدلال سلبی به خودی خود به معنای آن نيست كه اين كتاب هنوز برای امروز مناسب و معتبر است. بايد استدلال‌های ایجابی نيز ارائه شود. مقاله‌ی كوتاهی مانند مقاله‌ی حاضر آشكارا نمی‌تواند به اين موضوع پاسخ دهد. بنابراين می‌كوشم خودم را به ارائه چند نظر مختصر درباره‌ی فقط چند جنبه از كاپيتال محدود كنم كه به نظرم برای امروز مناسبت خاصی دارد.

 

نقد ساير گرايش‌های چپ

 

 كاپيتال برخی از ايدئولوژی‌هايی را به چالش می‌گيرد كه كاملاً مشابه با ايدئولوژی‌‌های زمانه‌ی ما هستند. از سويی، چشم‌انداز اقتصاد سياسی بورژوايی را به مصاف می‌طلبد كه بنا به آن به گفته‌ی تمسخرآميز ماركس، «زمانی تاريخ بوده است اما ديگر نيست.»[3] اين چشم‌انداز در دهه‌های اخير، در شكل وِردِ مارگارت تاچر كه «بديلی وجود ندارد» احيا شده است. به اين ترتيب، كاپيتال با كمك به شفاف‌كردن اين موضوع كه چه چيزی بايد تغيير كند تا بتوان از سرمايه‌داری فرارفت، مستقيماً درباره‌ی دغدغه‌ی اصلی جنبش‌های مردمی يك‌دهه و نيم گذشته سخن می‌گويد كه اعلام كرده‌اند «جهان ديگری ممكن است».

 

اما اين كتاب همچنين با اقتصاد سياسی پی‌ير ژوزف پرودون و ساير چپ‌گراهايی مبارزه می‌كند كه ادعا كرده‌اند مشكلات سرمايه‌داری را می‌توان با اصلاحات در مناسبات پولی، معاملاتی و مالی بهبود بخشيد، ضمن آنكه شيوه‌ی توليد سرمايه‌داری را دست‌نخورده باقی می‌گذارند. اين ساحت كتاب كاپيتال به تازگی در سال‌های اخير، به ويژه در پرتو تلاش برای جلوگيری از بحران اقتصادی آينده از طريق اصلاح نظام مالی، اهميت و مناسبت يافته است.

 

هنگامی نقد كاپيتال فقط نقد اقتصاد سياسی بورژوايی تلقی شود و نه نقد اقتصاد سياسی پرودونيستی، برخی از بخش‌های كاپيتال مبهم يا حتی بی‌ربط به نظر می‌رسند. مثلاً بخش سوم فصل اول، درباره‌ی «شكل ارزش» را در نظر بگيريد. اين بخش شامل اشتقاق ديالكتيكی پيچيده‌ی پول از شكل كالايی است. اما حرف حساب ماركس چيست؟ ماركس مصر است كه اين اشتقاق تعيين‌كننده است: «ما بايد اين وظيفه را انجام بدهيم… ما بايد نشان بدهيم… ما بايد معلوم كنيم»[4] ــ اما چرا؟ تصور می‌كنم پاسخ اين است كه ماركس نشان می‌دهد كه مبادله‌ی پولی فقط يك تالی، يك تالی اجتناب‌ناپذير، توليد كالايی است. مادامی كه توليد كالايی باقی می‌ماند، پول و مشكلات اجتماعی همراه با آن نيز باقی می‌مانند. «درك اين موضوع به وضوح ضروری است تا وظايف ناممكن را برای خود وضع نكنيم و حدود اصلاحات پولی و دگرگونی‌های گردش ‍[مبادله‌ی كالايي] را بشناسيم.»[5] ماركس تمايل پرودونيستی به الغای پول ضمن «تداوم‌بخشيدن به توليد كالاها» را با تمايل به «الغای پاپ ضمن پذيرش کاتولی‌سیسم» مقايسه می‌كند.[6] هيچ يك از اين دو ممكن نيست.

 

اغلب اين واقعيت را ناديده می‌گيرند كه كاپيتال (از جملهنقدی است بر راه‌حل‌های ارائه‌شده از ساير گرايش‌های چپ برای معضلات سرمايه‌داری. كسانی كه مدام برای وحدت پيرامون كنش‌ها، برنامه‌ها يا ايده‌هايی كه بيشترين توافق نظر نسبت به آنها وجود دارد فراخوان صادر می‌كنند، اغلب خصوصيت نظرات ماركس را در آن می‌دانند كه از هدف‌های آنها منحرف می‌شود يا در آنها اخلال می‌كند. حتی وقتی به‌نظر می‌رسد كه با نظر مساعد به او می‌پردازند، ماركس به آيكونی بدل می‌شود كه حرف تازه و متمايزی كه «تهديدآميز» باشد نزده است. عده‌ای ديگر می‌خواهند نام او را به ديدگاه‌ها و پروژه‌هايی بچسبانند كه بيشتر با گرايش‌های وجه اشتراك دارد كه وی با آنها مبارزه كرده بود و نه ايده‌های خودش. اما خود ماركس پيوسته به نفع ايده‌های خاص خودش در جنبش مبارزه می‌كرد، به ويژه از زمانی كه كاپيتال منتشر شد و برای مطالعه در دسترس همه قرار گرفت.

 

در 1875، احزاب سياسی «ماركسيستی» (آيزناخی) و لاسالی در آلمان بر پايه‌ی برنامه‌ی گوتا وحدت كردند. ماركس در نقدش از اين برنامه بارها و بارها شكايت می‌كند كه مواضع و مطالبات اين برنامه نتوانسته است پاسخگوی نتايج تئوريكی باشد كه در كاپيتال ساخته و پرداخته شده بودند. اين نقد به هيچ‌وجه يك تمرين و مشق آكادميك نبود. ماركس با وحدت اين احزاب مخالفت می‌كرد، دقيقاً به اين دليل كه ايده‌های برنامه‌ی يادشده را نادرست و نابسنده می‌دانست. به ويژه فراخوان آن برای «توزيع عادلانه»‌ی درآمد به طرز خيره‌كننده‌ای مشابه با ديدگاه پرودونيستی‌ای بود كه دهه‌ها با آن نبرد كرده بود، ديدگاهی كه بنا به آن كوشيده می‌شد تا نابرابری درآمدی ترميم يابد، ضمن آنكه مناسبات توليدی جاری دست‌نخورده باقی بماند، امری كه ماركس ناممكن می‌دانست. ماركس اجازه نمی‌داد ميل به وحدت در نياز به درك صحيح جهان به منظور تغيير موثرش اختلال ايجاد كند.

 

شخص‌انگاری سرمايه

 

 ماركس در پيش‌گفتار ويراست اول خود به جلد يكم سرمايه، اظهار كرد كه اگرچه «به‌هيچ‌وجه تصوير خوش‌بينانه‌ای از سرمايه‌دار و مالك زمين ترسيم نكرده‌ام»، اما نه آن‌ها را ديو جلوه داده است و نه مسئول كاستی‌های نظام سرمايه‌داری می‌داند: «در اينجا به افراد، تنها به عنوان شخص‌انگاری مقوله‌های اقتصادی، حاملان مناسبات و منافع خاص طبقاتی پرداخته شده است. ديدگاه من … كم‌تر از هر ديدگاه ديگری می‌تواند فرد را مسئول مناسباتی بداند كه او خود، هر قدر هم از لحاظ سوبژكتيو بتواند از آن‌ها فراتر رود، از لحاظ اجتماعی، آفريده‌شان باقی می‌ماند.»[7] و بعدها به «سازوكاری اجتماعی» ارجاع می‌دهد كه «[سرمايه‌دار] در آن صرفاً يك چرخ‌دنده است… رقابت هر سرمايه‌دار منفرد را تابع قانون‌های درون‌ماندگار توليد سرمايه‌داری، همچون قانون‌های بيرونی و قهری می‌كند.»[8] آنان به همين نحو رفتار می‌كنند زيرا اين نحوه‌ای است كه بايد رفتار كنند تا سرمايه‌دار باقی بمانند و نه سرمايه‌داران ورشكسته.

 

فكر می‌كنم اين ديدگاه امروزه كارآمد است، به ويژه هنگامی كه رويدادهايی مانند بحران اقتصادی اخير جهان و ساير كاستی‌های سرمايه‌داری، پيوسته و مكرر به حرص و طمعِ سرمايه‌داران و به رانش «نوليبرالی» برای برچيدن ‌همه‌ی موانعی نسبت داده می‌شود كه سد راه ثروتمندترشدنِ ثروتمندان است. معنای نهفته اين رويكرد آشكارا اين است كه كاستی‌های نظام كنونی می‌تواند با جايگزينی شخص‌انگاری‌های كنونی سرمايه با يك رژيم ضد نوليبرالی كه واجد مجموعه‌ی متفاوتی از اولويت‌هاست رفع شود.

 

آنچه در اينجا ناديده گرفته يا به فراموشی سپرده می‌شود، همانا استدلال‌های ماركس است كه افرادی كه از قضا نظام را در هر لحظه‌ی خاص می‌گردانند، به واقع اين وضعيت را كنترل نمی‌كنند. آنچه به واقع كنترل می‌كند «قوانين توليد سرمايه‌داری» است. شخص‌انگاری‌های فردی سرمايه ــ و اين شامل شخص‌انگاری‌های خلاف قاعده‌‌ای مانند سرمايه‌های دولتی منفرد و بنگاه‌های زيرنظر كارگران است ــ بايد تسليم اين قانون شوند يا «كنترل» خود را كنار گذارند. مهم‌ترين قانون عبارت از «قانون ارزش» است يعنی تعيين ارزش توسط زمان كار. اين قانون، كسب‌وكاری را وادار می‌كند ــ يا هر كسی كه صاحب آن است يا آن را «كنترل می‌كند» ــ كه هزينه‌ها را به حداقل برساند تا اين كسب و كار قابل‌رقابت باقی بماند، و بنابراين كارگران ناكارآمد يا نالازم را اخراج كند، به توليد سرعت بخشد، شرايط كار ناايمن داشته باشد، به جای توليد برای نياز، برای سود توليد كند و از اين قبيل. اگر در نظام سرمايه‌داری هستيد، نمی‌توانيد دستورالعملی صادر كنيد كه برای نياز توليد شود، يا دستورالعملی بدهيد كه از اخراج كارگران خودداری شود. كاهش هزينه‌ها همانا راه‌حل بقا و ماندن است. گذاشتن افرادی متفاوت با اولويت‌های متفاوت برای «كنترل وضعيت»، اين قانون يا قوانين ديگر توليد سرمايه‌داری را بی‌اثر نمی‌كند. اما كاستی‌های اين نظام تا زمانی پايدار خواهند بود كه اين قوانين بی‌اثر شوند.

 

 تبدیل ارزش‌ها به قيمت‌های توليد

 

ماركس سرانجام در مجلد سوم كاپيتال به «جهان واقعی» می‌پردازد ــ شكل‌هايی كه در آن مقولات و مناسباتی كه واكاوی كرده است «در سطح جامعه، در كنش‌های سرمايه‌های متفاوت بر يكديگر، يعنی در رقابت، و در آگاهی روزمره‌ی خود عاملان توليد پديدار می‌شود.»[9] مثلاً به جای فقط سخن گفتن از «سرمايه‌دار» و «ارزش اضافی‌»ای كه سرمايه‌دار از «كارگر» بيرون می‌كشد، ماركس به سرمايه‌داران صنعتی، بازرگانان، كارگزاران مالی و زمينداران به عنوان گروه‌های متمايز با منافع متمايز و انواع متمايز درآمد می‌پردازد: سود صنعتی، سود بازرگانی، بهره و رانت. حتی اگر سرمايه‌داری هنوز در پيچيدگی مشخصِ تمام‌عيار خود توصيف نشده باشد، ما كيلومترها از مجلد اول و كانون بحث آن بر فرايند توليد مستقيم دور شده‌ايم.

 

با اين همه ماركس نشان می‌دهد كه اين ديدگاه بیشتر «رئاليستی‌» ‍و كم‌تر «تقليل‌گرا»، نتايجی را كه ماركس در دو مجلد اول كاپیتال ‍رسيده بود تغيير نمی‌دهند. چنانكه رايا دونايفسكايا با هشياری تمام اظهار می‌كند:

 

از درك تمامی اين واقعيت‌های زندگی چه نتيجه‌ی شگرفی حاصل می‌شود؟ چگونه اين واقعيت‌ها قوانينی را كه از فرايند محض توليد پديدار می‌شوند و اقتصاددانان دانشگاهی آن را «انتزاعی» می‌نامند تغيير داده‌اند؟ هیچ، هیچ.‍ در پايان تمامی اين تبديل‌‌ها… ماركس دوباره توجه ما را به همان چيزی معطوف می‌كند كه اين تبديل‌ها بر آن استوار است: توليد ارزش و ارزش اضافی. او به ما نشان می‌دهد كه در تحليل نهايی مجموع تمامی قيمت‌ها برابر با مجموع تمامی ارزش‌هاست. آنجا كه كارگر چيزی نيافريده، چيزی عايد سرمايه‌دار شياد نخواهد شد. سود حتی به عنوان ارزش اضافی نه از «مالكيت» بلكه از توليد ناشی می‌شود…

 

هيچ چيز بنيادی تغيير نكرده است. هيچ چيز.[10]

 

فصل نهم مجلد سوم جايی است كه ماركس به بحث درباره‌ی تبديل ارزش‌ها به قيمت‌های توليد و تبديل ارزش اضافی به «سود ميانگين» می‌پردازد. به دليل افسانه‌‌ی ديرينه‌ای كه مدعی است شرح ماركس به لحاظ منطقی نامنسجم است، و نيز به دليلِ سرشت فنی و رياضی برهان‌های مدعی عدم‌انسجام و مجموعه حيرت‌انگيز «راه‌حل‌های» كذايی برای «مسئله‌ی تبديل» ــ يعنی تلاش برای «تصحيح» آن به اصطلاح عدم‌انسجام ــ اغلب اين مبحث را به‌عنوان موضوعی غامض و بی‌اهميت به باد تمسخر می‌گيرند و آن را غيرقابل‌طرح اعلام می‌كنند. با اين همه، اين فصل بی‌اندازه مهم است زيرا بيش از هر چيز در اينجاست كه ماركس از نو برخی از مهم‌ترين نتايجی كه قبل‌تر در كاپيتال به آن رسيده بود، تأييد می‌كند.

 

شركت‌های منفرد می‌توانند محصولات خود را بيش از ارزش واقعی‌شان بفروشند و می‌فروشند، و به اين ترتيب می‌توانند سود بيشتری را در مقايسه با ارزش اضافی‌ای كه خلق كرده‌اند پارو كنند. اما ماركس در شرح خود از مسئله‌ی تبديل در فصل نهم، نشان می‌دهد كه در كل اقتصاد، قيمت تام و تمام همه‌ی محصولات فقط برابر با ارزش تام و تمام‌شان است. بنابراين، كل سود فقط برابر است با كل ارزش اضافی استخراج‌شده از كارگران در فرايند توليد مستقيم، و نرخ سود در سرتاسر اقتصاد ــ با وجود تمامی مغايرت‌ها بين قيمت‌ و ارزش‌ و بين سود و ارزش‌ اضافی ــ فقط كل ارزش اضافی برحسب دلارِ سرمايه‌گذاری‌شده است. «هيچ چيز بنيادی تغيير نكرده است

 

در مجلد دوم ماركس هشدار داد كه:

 

هنگامی که از منظر اجتماعی سخن می‏‌گوییم، و بنابراين از منظرِ کلِ محصولِ اجتماعی که شامل هم بازتولید سرمایه اجتماعی و هم مصرف انفرادی است به موضوعْ می‌پردازيم، نبايد مانند شيوه‌ای كه پرودون به تقليد از اقتصاد بورژوایی اتخاذ كرده بود دچار اشتباه شويم و به مسئله به نحوی بپردازیم که گویا جامعه‏‌ی متکی بر شیوه‏‌ی تولید سرمایه‏‌داری، هنگامی که به صورت کل، به‌عنوان یک تمامیت بررسی می‏‌شود، خصلت ويژه‌ی تاریخی و اقتصادی‌‏اش را از دست می‏‌دهد. برعکس، آن‌چه باید به آن بپردازیم، سرمایه‏‌دار جمعی است.[11]

 

اين روشِ فصل نهم مجلد سوم نيز هست. اگرچه، اساساً مجلد سوم به سرمايه‌دارها در رقابت با يكديگر و به تعارض منافع جناح‌های متفاوت طبقه‌ی سرمايه‌دار می‌پردازد، فصل نهم رقابت و تضارب سرمايه‌ها را ناديده می‌گيرد. در اينجا به ديدگاه سرمايه در مقابل كار باز می‌گردد كه به نحو برجسته‌ای در بحث مجلد يكم درباره‌ی فرايند توليد مستقيم مطرح شده بود ــ‌ جز اين‌كه عاملان اكنون «سرمايه‌دار» و «كارگر» نيستند بلكه سرمايه‌دار جمعی و كارگر جمعی‌اند. ماركس فرض می‌كند «كه پنج سرمايه‌گذاری متفاوت در مثال بالا، I-V ، به يك شخص واحد تعلق داشته باشداينكه حساب‌های اين فرد سودی را ثبت كند كه عملاً از كارگران بيرون كشيده شده است يا اينكه سود را به هر سرمايه‌گذاری به تناسب اندازه‌اش نسبت دهد، «كل قيمت كالاهای I-V … به همان‌اندازه‌ی كل ارزش‌شان خواهد بود… و به همين طريق برای كالاهای توليد شده در كل جامعه [صادق خواهد بود.»] [12] مالكيت چه جمعی چه ذره‌‌ای باشد، نتيجه همان و يكی است.

 

آنگاه به نظر ماركس، آنچه به سرمايه‌داری «سرشت تاريخی و اقتصادی خاص»‌اش را می‌دهد، شيوه‌ی توليد آن است. چه اين شيوه‌ی توليد در شكل جامعه‌ی رقابتی مالکان اتمیزه ظاهر شود، چه به صورت جامعه‌ی جمعی‌شده‌ كه در آن كل سرمايه به «يك فرد واحد تعلق دارد»، ذات آن {شيوه‌ی توليد} تغيير نمی‌كند. به اين ترتيب، خود ماركس تأكيد كرد، هدف اصلی {مسئله‌ی} تبديل در فصل نهم، و كل مجلد سوم، اين بود كه نشان دهد رقابت و مالكيتِ متکثر، تغييری در قوانين ارزش و ارزش اضافی نمی‌دهند.[13] آنها فقط شكل‌هايی را تغيير می‌دهند كه اين قوانين در قالب آن‌ها ظاهر می‌شوند؛ اين قوانين در كل جامعه دقيقاً به همان‌نحو كه ماركس در مجلد يكم بسط و شرح‌شان داد، جلوه می‌كنند.

 

نظريه‌ی بحران سرمايه‌داری ماركس

 

 نتايجی كه ماركس در فصل نهم مجلد سوم به آن رسيد، همچنين برای «قانون تنزل گرايش‌دارِ نرخ سود» و نظريه‌اش درباره‌ی بحران اقتصادی سرمايه‌داری كه در اين قانون ريشه دارد، بسيار مهم است. من در كتاب شكست توليد سرمايه‌داری و جاهای ديگر، استدلال كرده‌ام كه سقوط نرخ سود بنگاه‌های آمريكايی برای چندين دهه، علت بنيادی و غيرمستقيمِ ــ گرچه با اين همه مهمِ ــ ركود بزرگ و دوره‌ی طولانی پس از آن بود، و تقريباً كل سقوط نرخ سودِ اين بنگاه‌ها را می‌توان به اين واقعيت نسبت داد كه رشد سرمايه‌گذاری، رشد اشتغال را پشت سر گذاشته بود، درست همان‌طور كه قانون ماركس بيان می‌كند.

 

فصل نهم حلقه‌ی اصلی پاره‌ی دوم مجلد سوم است. به همين دليل، پاره‌ی بعدی به قانون تنزل گرايش‌دارِ نرخ سود و نظريه‌ی بحران كه با آن پيوند دارد اختصاص داده شده است. ماركس نمی‌توانست اين قانون را پيش از برهان فصل نهم استنتاج كند. او نشان داد كه «نرخ سود» به دليل تغييرفن‌آور آنه‍ا در كاراندوزی (labor-saving) گرايش به نزول دارد. اما او فقط به اين دليل می‌تواند اين موضوع را نشان دهد كه «نرخ سود» مذكور تحت‌تاثيرِ تفاوت‌های زياد قيمت و ارزش و سود و ارزش اضافی قرار نمی‌گيرد. اين نرخ سودِ سرمايه‌دار جمعی (يا كل طبقه‌ی سرمايه‌دار) است و اين نرخ سود ــ چنانكه ماركس در فصل نهم نشان داد ــ چيزی جز كل ارزش‌ اضافی برحسب دلارِ سرمايه‌گذاری‌شده نيست. به بيان ديگر، قانون تنزل گرايش‌دارِ نرخ سود، در نتيجه‌گير‌ی كليدی مجلد يكم ريشه دارد كه در فصل نهم مجلد سوم از نو تأييد می‌شود. چنانكه ماركس در دست‌نوشته‌ی مقدماتی اظهار كرده است:

 

ديديم كه [نرخ سودِ] سرمايه‌ی منفرد [با] نسبتِ نرخ ارزش اضافی به كل سرمايه‌ی تخصيص‌يافته، تفاوت دارد. اما همچنين نشان داده شد كه با درنظرگرفتن … كل سرمايه‌ی طبقه‌ی سرمايه‌دار، نرخ ميانگين سود چيزی نيست جز كل ارزش اضافی مربوط به اين كل سرمايه و محاسبه‌شده بر اساس آن… بنابراين در اينجا بار ديگر بر بنيادی استوار قرار می‌گيريم كه در آن بدون آنكه به رقابت سرمايه‌های بسيار وارد شويم، می‌توانيم قانون عام را مستقيماً از ماهيت سرمايه كه تاكنون شرح داده‌ايم استنتاج كنيم. اين قانون، و اين مهم‌ترين قانون اقتصاد سياسی است، عبارت است از اينكه نرخ سود با پيشرفت توليد سرمايه‌داری، گرايش به تنزل دارد.[14]

 

 

 

يادداشت‌ها

 

* ترجمه‌ی حاضر از مقاله‌ی آندرو كليمن «Sobre la relevancia de El capital de Marx para la actualidad» كه به زبان اسپانيايی در مجله‌ی Ideas de Izquierda: Revista de Polيtica y Cultura, nْmero 18, abril 2015  منتشر و سپس در تارنمای With Sober Senses به آدرس اينترنتی https://www.marxisthumanistinitiative.org/alternatives-to-capital/on-the-relevance-of-marxs-capital-for-today.html به انگليسی ترجمه شد، انجام شده است ـ م.

 

[1] Karl Marx, Capital: A Critique of Political Economy; vol. 2, chap. 4; p. 196 of Penguin edition.

 

[2] Letter to Ludwig Kugelmann, July 11, 1868.

 

[3] Karl Marx, Capital, vol. 1; chap. 1, note 35; p. 175 of Penguin edition.

 

[4] ibid.; chap. 1, section 3; p. 139 of Penguin edition.

 

[5] Karl Marx, 1973. Grundrisse: Foundations of the Critique of Political Economy. New York: Vintage Books, p. 145.

 

[6] Karl Marx, Capital, vol. 1; chap. 2, note 4; p. 181 of Penguin edition.

 

[7] ibid.; p. 92 of Penguin edition.

 

[8] ibid.; chap. 24, section 3; p. 739 of Penguin edition.

 

[9] Karl Marx, Capital, vol. 3, chap. 1; p. 117 of Penguin edition.

 

[10] Raya Dunayevskaya, 2000. Marxism and Freedom: From 1776 until today. Amherst, NY: Humanity Books, p. 141.

 

[11] Karl Marx, Capital, vol. 2, chap. 20, section 8; p. 509 of Penguin edition.

 

[12] Karl Marx, Capital, vol. 3; chap. 9; p. 259 of Penguin edition.

 

[13] ibid., chap. 49; pp. 984-5 of Penguin edition.

 

[14] Economic manuscript of 1861-1863. Karl Marx, 1991. Karl Marx, Frederick Engels: Collected Works, Vol. 33, p. 104. New York: International Publishers.

 

لینک کوتاه شدهhttps://wp.me/p9vUft-c4

نسخه‌ی چاپی (پی دی اف)

https://naghdcom.files.wordpress.com/2018/03/kliman-pdf.pdf