برای آزادی



info@barayeazadi.com
کد خبر : 11495          2022-05-31 12:31:01

ایران در دوره‌ی پساقهرمانی / محمدرضا نیکفر

ٖ بازگشت به صفحه اول
ایران در دوره‌ی پساقهرمانی
محمدرضا نیکفر − ما دوره‌ی قهرمانی را پشت سر گذاشته‌ایم، چون انبوهی قهرمان سربرآورده‌اند: زنان، کارگران‌، معلمان‌، زندانیان سیاسی پرشمار، روشنفکران، مردمی‌‌ که در خیابان شجاعانه اعتراض می‌کنند، جامعه‌ای که از دیوار رنج بالا می‌رود.

نجات‌دهنده در گور خفته است
فروغ فرخزاد، در "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد"

یک نکته‌ی این مقاله این است که ما مدتی است سیاست‌ورزی‌ای را پشت سر گذاشته‌ایم که در آن قهرمان نقشی اساسی دارد، اما هنوز به لحاظ ذهنی به این موقعیت خو نگرفته‌‌ایم. اگر خو بگیریم − دقیق‌تر: اگر درباره گذار از سیاست قهرمان‌محور اندیشه کنیم −بهتر می‌توانیم موقعیت کنونی و چشم‌انداز آینده را بفهمیم. ترک عادت اما ساده نیست.
اما چرا دوره‌ی قهرمانی به سر آمده است؟ افراد شجاع و از خودگذشته پیدا نمی‌شوند؟ درست برعکس. تعدادشان به مراتب بیشتر شده است. تغییری که رخ داده گسترش پهنه‌ی همگانی و جامعه‌ی سیاسی است. قهرمانان امروز دیگر از جمع محدودی از نخبگان و پیشروان برنمی‌خیزند.
تذکر پیشاپیش: در این نوشته – که یک طرح خام است − جابجا از مفهوم‌هایی استفاده شده که یک‌دست‌کننده‌اند، در حالی که جامعه یک‌دست‌شونده نیست. این مشکل همه‌ی مقوله‌هاست؛ نقطه‌های کور برخی از آنها بیشترند، برخی کمتر. موضوع در این نوشته بر سر گرایش‌هاست. گرایش بیان حرکت است، اما وقتی بر آن اسم می‌گذاریم، ممکن است حرکت به سکون تبدیل شود. مشخص‌تر کنیم: در این نوشته از دوره‌ی پساقهرمانی سخن می‌رود. منظور این نیست که دیگر هر کس و هر چیزی زیر این مقوله قرار می‌گیرند. با این مقوله بر مبنای شواهدی برشی صورت می‌گیرد که باعث می‌شود چیزهایی را بهتر ببینیم و معنایشان را بهتر درک کنیم. جامعه‌ در کلیت خود موضوع آگاهی نیست. به موضوع تبدیل شود در ساختاربندی، دوره‌بندی، مقوله‌بندی. تفکیک، آنگاه تشخیص.

پیش از عصر جدید و برآمد ملی‌گرایی، کسی به اسم قهرمان ملی نداریم، به این دلیل ساده که چیزی در مفهوم امروزی ملت نداریم؛ آنچه هست قبیله و قوم و فرقه و جمع‌ گروندگان به یک دین است، و رابطه‌ای شبکه‌ای که خودباشیِ یک پهنه‌ی فرهنگی و گاهی فراتر از آن را می‌سازد. بر این پایه هویتی شکل می‌گیرد که پساتر با نگاه به آن از عصر ملی‌گرایی، "شبهِ ملی" خوانده تواند شد، هویتی برآماده از باورها، اسطوره‌های مشترک و روایتی کمابیش همسان درباره‌ی گذشته و منشأ. شخصیت‌هایی شجاع و تعیین‌کننده در کوران حوادث در کانون روایت‌ها قرار دارند. یا افسانه‌ای هستند یا محصول افسانه‌بافی گرد انسان‌هایی واقعی.

در خِطّه‌ی فرهنگی ایران، مخزن اصلی روایت درباره‌ی قهرمانان کهن "شاهنامه" است که قهرمان‌نامه یا پهلوان‌نامه هم نام تواند گرفت. فردوسی در این اثر هر چه از نامه‌ی باستان به جا مانده بود، گنجاند. معیار پهلوانی در آن تنها در زورِ بازو نیست، در مبارزه برای امر نیکو است، در دادگری است. در روایت‌های دیار ما کلاً این نکته برجسته است که امر نیک بالاتر از زور می‌نشیند و آن را مهار می‌کند. هر کس را قدرت برمی‌سازد به عنوان قهرمان، در نهایت در معرضِ این امتحان قرار می‌گیرد که آیا در خدمت داد بوده است یا بیداد، آیا به ضعیفان و فرودستان زور گفته است و تنها جانب قدرتمندان را داشته است. در هر دوره‌ای کسانی را به عنوان قهرمان بالا کشیده‌اند، اما آنان در نهایت از پس امتحان تشخیص پهلوانی حقیقی برنیامده‌اند و فراموش شده‌اند. روایت‌گرایان چه بسا در خدمت دربارها بوده‌اند، اما کهن‌الگوی تشخیص پهلوان حقیقی نافذتر از قلم آنان بوده است. روایت‌گری اسلامی هم متأثر از کهن‌الگوی پهلوانی می‌شود. از طریق همساز شدن با کهن‌الگو و گاه شبیه‌سازی با پهلوانان کهن وارد جریان عمومی روایت‌گری می‌شود.

پس از سقوط ساسانیان، چیزی نزدیک به مفهوم مملکت ایران در زمان ایلخانان شکل می‌گیرد. از اواخر عمر ساسانیان تا استوار گشتن این مفهوم در زمان صفویان، ایران تنها یک پهنه‌ی فرهنگی است. به لحاظ سیاسی تکه‌پاره است. از این نظر تنزل تاریخ دنیای ایرانی‌مآب (Persianate) به تاریخ آمد و شد تعدادی سلسله‌ی مشهور، تحریفی بزرگ است. هر کدام از سلسله‌ها با روایتی از قهرمانی آمدند، اما جریان عمومی روایت‌گری در پهنه‌ی فرهنگی در نهایت آنها را در حاشیه قرار داد و حذف کرد. شاهان نتوانستند تعیین‌کننده‌ی مضمون نقالی زورخانه شوند. قهرمانان در حکایت‌ها و افسانه‌ها به زندگی خود ادامه دادند.

سیاست جدید در ایران، مثل هر جای دیگر، روایت‌گری و داستان‌های تازه‌ای را از قهرمانی رواج می‌دهد. تفسیرهای تازه‌ای از پهلوانان پیش گذشته می‌شود. برخی از آنان به صورت قهرمانان ملی درمی‌آیند. کاوه و آرش از جمله‌ی آنان‌اند.

ما با عصر جدید و سیاست و فرهنگ جدید وارد دوره‌ی جدید قهرمانی می‌شویم. منظور این نیست که یکباره تعداد بسیاری قهرمان سربرمی‌آورند. منظور در درجه‌ی نخست این است که القا می‌شود کشور مشکلاتی دارد که حل آنها به قهرمان و اراده و اقدام قهرمانی نیاز دارد. ادیبان و هنرمندان و خطیبان و سیاست‌مداران همه قهرمانان و قهرمانی را فرامی‌خوانند. درگیری با روس و انگلیس فصل مهم آغاز این فراخوانی است. نیاز به قهرمان و قهرمانی ملی از درگیری با این دو قدرت زاده می‌شود. هنجاری که برای قهرمانی ملی می‌گذارند شبیه به هنجارهایی است که در نزد ملت‌های دیگر هم می‌بینیم. قهرمان باید شجاع و جسور باشد، تنها به فکر ملت و عظمت ملی باشد، در برابر دشمنان ملت ثابت‌قدم بایستد، نترسد، خطر کند، از خود گذشته باشد، از جان خود هم بگذرد.

قهرمان ملی قاعدتاً مرد است. زن قهرمان، زنی چون ژان‌دارک، در اقدام قهرمانی باید لباس مردانه بپوشد. قهرمان، تک است. اما این ظاهر قضیه است. همراه و نظاره‌گر اصلی او روایت‌گران‌اند. پهلوانی به شاعری زنده است، مدیون رسانه‌ی شعر است. سرنوشت قهرمان به تحول رسانه وابسته است. قهرمانی، اقدامی و پدیده‌ای نمایشی است.

انقلاب مشروطه، در مجموع انقلابی بی رهبر بود و قهرمانانِ چندان برجسته‌ای نداشت، که اگر داشت، سرنوشت دیگری می‌یافت. چون بی‌صاحب بود، به راحتی بنای نیمه‌کار آن تصاحب شد و تغییر کاربردی یافت. انقلاب مشروطه اگر رهبری می‌داشت که قاجار را برمی‌افکند و نظمی نو را آغاز می‌کرد، ایران در مسیر دیگری می‌افتاد. در ترکیه، آتاتورک رهبر بود؛ رضاشاه اما یک کودتاچی پیروز در یک موقعیت خلأ قدرت بود. او نتوانست به مقام رهبر برسد. افق دید محدودی داشت، تصاحب کرده بود و خود را صاحب می‌پنداشت. پس از استوار شدن قدرتش بیشتر به فکر حساب و کتاب اموال و زمین‌های تصرف کرده‌اش بود.

گالیله در نمایش‌نامه "زندگی گالیله" اثر برشت، به یکی از شاگردانش که با افسوس و خشم می‌گوید «بدبخت‌ ملتی‌ كه‌ قهرمان‌ ندارد» به آرامی چنین پاسخ می‌دهد: «بدبخت‌ ملتی‌ كه‌ به‌ قهرمان‌ نیاز دارد.»


میان ایده‌ی مشروطیت و قهرمانان در روایت‌ها رابطه‌ی نزدیکی برقرار نشد. مثلاً ستارخان و باقرخان به خاطر رشادتشان مشهور شدند، نه مشخصاً به عنوان کسانی که خواستشان این باشد: گرفتن قدرت از شاه و برکشیدن مجلس نمایندگان مردم به عنوان کانون قدرت. جمله‌هایی مشروطه‌خواهانه از آنان وِرد زبان‌ها نشد. ندیدیم که در زیر عکس‌هایشان چیزی در مورد اصل فکر مشروطیت بنویسند.

ایده‌ی مشروطیت بسیار زود فراموش شد. آنانی که به عنوان قهرمان برآمدند، تنها چهره‌‌هایی بودند که بنابر سیاست قدرت نقش تزئینی به آنها داده شد تا حواس‌ها از لگدمال شدن ایده‌ی مشروطیت پرت شود. در ذکر تاریخ مشروطیت در کتاب‌های درسی، زمینه‌ی انقلاب، ایده‌ی دگرگونی و نقش توده‌ی بی‌نام در پیشبرد آن فراموش می‌شد تا نامشروط بودن دولت مستقر به چشم نیاید. اما این گونه نبود که مخالفان دولت وقت − ابتدا مخالفان رضاشاه و پس از اینکه انگلستان او را بیرون کرد، مخالفان محمدرضاشاه − در این دو معنا ادامه دهنده‌ی انقلاب مشروطیت باشند: مخالفت با نامشروط بودن حکمرانی و دیدن نقش توده‌ی بی‌نام، به بیانی دیگر، جامعه‌گرایی. در میان آنان نیز ستایش از قهرمانان انقلاب رایج بود. این گونه بود که عنوان‌های «مجاهد» و «فدایی»، که نام‌های مدافعان نمایان و دلاور جنبش مشروطه بودند، تقدیس شدند و دریک دور تازه‌ از سیاست قهرمانی در شناس‌نامه‌ی دو سازمان چریکی قرار گرفتند.

شایع است که دوره‌ی پهلوی دوره‌ی باستان‌گرایی بوده و اسطوره‌های هویت‌ساز را از عهد باستان می‌گرفته است. این نظر آمیخته به غلو است. اگر کتاب‌های درسی دوره‌ی مدرسه و دانشگاه، و مشخصاً دانشکده ادبیات و محصولات آن را در زمان پهلوی‌ها معیار قرار دهیم، چیرگی را با گرایش عرفانی و دینی می‌بینیم. ایرانِ ادیبانه نسبت به ایران امپراطوری و شاهنشاهی و اسطوره‌ای دست بالا را دارد.

پهلوی‌ها نتوانستند قهرمانان خود را تولید کنند. مشخصه‌ی دو شاه خودکامه این بود که نمی‌توانستند در میان زندگان اطراف خود کسی را تحمل کنند که کاری کرده است و نامی دارد. قهرمان‌هایشان در سطح سرتیپ مختار، پزشک احمدی، شعبان بی‌میخ و اشرف پهلوی بودند. موفقیت در چهره‌سازی از آن مخالفان بود: نیروهای ملی و چپ نام‌های پرشماری را ردیف کردند که برای جوانان جاذبه‌ی بیشتری از کسانی داشتند که از شاه مدال می‌گرفتند.

کسی که مغضوب می‌شد، کلامش سانسور می‌شد، به زندان می‌افتاد، اعدام می‌شد، زیر شکنجه یا در درگیری‌های خیابانی کشته می‌شد، در یک عرصه پیروز بود: نامش جلوه می‌یافت، احترام برمی‌انگیخت، سرمشق می‌شد. این چنین بود که تقی ارانی قهرمان شد، مصدق و فاطمی قهرمانان ملی شدند، قاضی محمد در یاد مردم کُرد زنده ماند، و در عرصه‌ی فرهنگ کسانی چون صمد بهرنگی و جلال آل احمد و احمد شاملو شاخص شدند.‌ مصدق همچنان قهرمان است، با اینکه تلاش برای تخریب او، هم در میان اسلام‌طلبان و هم سلطنت‌طلبان پیگیرانه ادامه دارد.

این نکته را می‌توانیم ثبت کنیم: قهرمان، در درجه نخست انسان ناسازگار با قدرت‌ها و وضعیت موجود است. از دل سازشکاری و محافظه‌کاری قهرمان برنمی‌خیزد. قهرمان در ایران در دوره‌ی قهرمانی کسی است که با دشمن خارجی و با قدرت حاکم دربیفتد.

قهرمان دوران معاصر هم با کهن‌الگوی قهرمانی انطباق دارد. یک نمونه، حتا یک نمونه، در صد سال اخیر نداریم که کسی قهرمان شود و به این عنوان وارد جریان روایت‌ قهرمانی شود که مشخصه‌اش خدمت به قدرت حاکم باشد. قهرمان واقعی ضد قدرت مستقر (Establishment) است. دوره‌ی مبارزه با استعمار روس و انگلیس در عصر مشروطیت و دوره‌ی پایان کار قاجار، دوره‌ی ملی شدن نفت به رهبری محمد مصدّق و دوره‌ی جنگ ایران و عراق: در این سه دوره‌‌، ایستادگی دربرابر دشمن خارجی، شاخص قهرمانی می‌شود. در دو دوره‌ی نخست مقابله با دشمن خارجی و قدرت حاکم دو خصلت نزدیک به هم و لازم و ملزوم یکدیگر می‌شوند.

آغاز دوره‌ی پهلوی مصادف است با آغاز مرحله‌ای از شیعی‌گری رسمی که از مشخصات آن نظم و ترتیب یافتن تعلمیات حوزوی، سازمان یافتگی بیشتر روحانیت و لایه‌بندی روشن‌تر در آن، و تا حدی گشوده شدن چشم ملایان به دگرگونی‌های جدید بود. در دوره‌ی رضاشاه ملایان در مجموع ساکت و رام به نظر می‌رسند، اما در همین دوره است که قم را به یکی از مرکزهای درجه‌ی یک تشیع و در واقع به کانون الاهیات سیاسی شیعی تبدیل می‌سازند.

روایت رایج از اساطیر شیعی در دوره‌ی رضاشاه و در دوره‌ی محمدرضاشاه تا دهه‌ی ۱۳۴۰ سنتی است. از دهه‌ی ۱۳۲۰ با کنش‌گری خشونت‌آمیز "فداییان اسلام" نوعی از قهرمانی برجسته می‌شود که در مقام دفاع از سنت به ستیز خونین با تجدد و مظاهر "کفر" برمی‌خیزد. در میان روحانیان جوان، این کنش‌گری پس از دوره‌ی ترس‌خوردگی رضاشاهی شور وشوق برمی‌انگیزد. اشرافیت روحانیت، در کانون آن آیت الله بروجردی، با کنش‌گری طلاب همدلی نشان نمی‌دهد. با مرگ او کنترل حوزوی از روی اسلام سیاسی ستیزه‌جو برداشته می‌شود. خمینی، که پیشتر با کتاب "کشف الاسرار" ستیزه‌جویی‌اش را آشکار کرده بود، به قطب این جریان تبدیل می‌شود. قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ پیش می‌آید و شیعی‌گری سیاسی وارد مرحله‌ی تازه‌ای از سیاست قهرمانی می‌شود. مؤمنان سیاسی مخالف، شروع می‌کنند به بازخوانی اسطوره‌های خود، آن هم با مفهوم‌های جدید سیاسی. قیام کربلا و انقلاب حسین در کانون روایت‌گری جدید قرار دارد. کلمات قصار منسوب به علی، امام اول، درباره‌ی عدالت و مبارزه با فساد، اساس فکر این انقلاب هستند. روایت‌های جدید پیوندپذیر با زمان حال می‌شوند. از شکل‌های زبانی جدید برای قهرمان‌پروری استفاده می‌کنند. سیره‌ی محمد و علی و حسین به صورت رمان درمی‌آید. داستان‌ها برای نوجوانان و جوانان قابل فهم هستند. روایت‌گری مدام مدرن‌تر می‌شود و نظر دارد به آنچه در میان متجددان مطرح است که قهرمانان سیاسی‌شان ضد امپریالیسم، ضد سلاطین، علیه برده‌داری، علیه خان‌ها، و طرفدار دهقانان و کارگران و توده زیر ستم کشورهای مستعمره هستند. در دهه‌ی ۱۳۵۰ قهرمانان شیعی ضد سلطنت، ضد برده‌داری و منادی رهایی خلق‌های جهان سوم می‌شوند.

مروج قهرمانی قرن بیستمی در ایران نیروهای ملی‌گرا و چپ بودند. پیوستن به فرهنگ سیاسی قهرمانی قرن بیست با تأخیر صورت گرفت. روند در دوره‌ی رضاشاه کند بود، اما پس از ۱۳۲۰ شتاب گرفت. ادبیات مدرن ادبیات قهرمانی شد. اکثر روشنفکران اگزیستانسیالیست بودند، بی آنکه لزوماً با این عنوان موافق باشند. منظور این است که فکر می‌کردند می‌توان طرحی از وجود خود ریخت و با اراده و پرتاب کردن خود به سوی آینده به آن شکل داد. تئوری انقلاب ذیل تئوری اقدام قهرمانانه قرار گرفت. این دید بسیار پیشتر از رواج مشی چریکی فراگیر شده بود. مقاومت علیه فاشیسم و انقلاب‌های جهان سوم، همه به عنوان مظهر اراده و توان خلق‌های قهرمان تفسیر می‌شدند. سیاسی شدن نوجوانان و جوانان معمولا با خواندن رمان‌هایی درباره قهرمانان جدید شروع می‌شد.

دهقانان و کارگران ایران "قهرمانان"ی نداشتند، مگر در میان کسانی که مبارزه‌ی حزبی پیشه کرده، در این راه جان باخته‌، یا داستانشان روایتی حزبی یافته بود. در مورد زنان نیز چنین می‌توان گفت. رنج‌ها از منشور کلام و اقدام قهرمانان دیده می‌شدند. همه به قهرمانان می‌نگریستند. کار توده‌ها، و کار در میان توده‌ها، به خودی خود قهرمانانه نبود.

شروع مبارزه‌ی مسلحانه سیاست قهرمانی را به اوج رساند. "سیاهکل" یک حادثه‌ی سیاسی محض نبود، زلزله‌ا‌ی فرهنگی بود. هنر و ادبیات و دانشگاه را هم زیر تأثیر عمیق خود قرار داد. مذهبی‌های متجدد هم به این فرهنگ گرویدند و قهرمانان خودشان را در هیئت "مجاهدین خلق" عرضه کردند. باز هم تاریخ شیعه بازخوانی شد و روایت‌های مدرنی از عدل علی و قیام حسین و مجاهدت کسانی چون ابوذر عرضه شد.

دهه‌های ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ دهه‌های گرایش دانشجویان به فرهنگ ستیهنده‌ای بود که از مشی چریکی پشتیبانی می‌کرد. در همان دوره با رادیکالیسمی در جنبش دانشجویی غرب مواجه می‌شویم که با سال نمادین ۱۹۶۸ شهرت یافته است. در آن هنگام در غرب "انقلاب جنسی" هم رخ می‌دهد، سکس از حالت تابو خارج می‌شود، جنبش فمینسیتی هم پرقدرت و فراگیر می‌شود. این تحول بسیار کم در دانشجویان ایرانی جمع شده در کنفدراسیون دانشجویی بازتاب می‌یابد. در ادبیات آنها و نوشته‌ها و ترجمه‌هایی که در مورد جنبش دانشجویی اروپا و آمریکا وجود دارد، نشانه‌‌های اندکی از توجه به این موضوع می‌بینیم. در داخل، با حرکت معکوسی مواجه می‌شویم: فرهنگ قهرمانی گرایش به ریاضت‌کشی را تقویت می‌کند. سکس تابو می‌شود، شادخواری نیز؛ و در عوض تشویق می‌شود پرهیز از تجمل، دوری از مال دنیا، ساده‌پوشی، کوهنوردی. همه چیز برای آمادگی به منظور شرکت در مبارزه‌ی چریکی است. یک فرضیه‌ی دم دستس برگرداندن گرایش به ریاضت به تقویت گرایش مذهبی در جامعه است. این موضوع به بررسی عمیق‌تری نیاز دارد. برخی مشاهدات نیاز به نظریه‌‌ی همه‌جانبه‌تری را ایجاب می‌کند. از جمله‌ی آنها این است که فرهنگ ریاضت از درون چپ شروع شد نه محافل مذهبی. اساساً فرهنگ‌ساز به لحاظ فرهنگی در دهه‌های ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ چپ است. جوانان چپ در آن ایام تفاوت بارزی با نسل‌های پیشین چپ داشتند. توده‌‌ای‌ها در مجموع شاد بودند، اهل بزم، می‌خواری، رقص و موسیقی بودند. فداییان و هواداران‌شان چنین نبودند. میل به رنج کشیدن و ریاضت داشتند.

فرهنگ قهرمانی آن دوران هیچ ضعفی را نمی‌پذیرفت. عاشق شدن هم ممکن بود ضعف تلقی شود. بدترین ضعف، ترس از ساواک، و سستی نشان دادن در بازجویی و زیر شکنجه بود. کسی که از زیر شکنجه محکم بیرون می‌آمد، مهمترین مرحله در آزمون دوران را از سر گذرانده بود.

فرهنگ مبارزاتی دوره‌ی مُشرف به انقلاب، سرآمدباور (elitist) بود. در همان زمانی که نخبگان رزمنده به یک دوره‌ی پُرحکایتِ قهرمانی شکل می‌دادند، مردم پای تلویزیون می‌نشستند، "دایی‌جان ناپلئون" می‌دیدند و به این سرنمون ایرانیِ به سر آمدن عصر قهرمانان می‌خندیدند.

به فهرست کشتگان فدایی و مجاهد و نیز به فهرست زندانیان سیاسی در پیش از انقلاب که بنگریم، در صورتی که فهرست‌ها با ذکر میزان تحصیلات و شغل همراه باشد، با ترکیب این نخبگان بهتر آشنا می‌شویم. آنان در زمره‌ی بااستعدادترین جوانان بودند، بسیاری در رده‌ی شاگرد اولی‌ها بودند، در دانشگاه‌های نخبه درس می‌خواندند یا خوانده بودند. بسیاری دست به قلم داشتند، می‌نوشتند، ترجمه می‌کردند. راه برای ترقی شغلی و ثروتمند شدن به روی آنان باز بود. اما دری که به روی نخبگان بسته بود، مشارکت سیاسی و اجتماعی به صورت آزاد بود. و این تعیین‌کننده بود. رژیم شاه همسازی می‌طلبید و اندکی ناهمسازی را هم تحمل نمی‌کرد. اما آن نخبگان می‌خواندند: «غافلان همسازند...[اما اینان] دل به دریا افکنانند، به‌پای دارنده‌ی آتش‌ها ...» (خطابه تدفین، احمد شاملو، ۱۳۵۴).

انقلاب فرهنگ قهرمانی را همگانی کرد، اما نه فرهنگ نخبگان قهرمان را. آنجا که توده‌ای شد، فرهنگ هیجانی توده‌ها فضا را گرفت. هیچ بودگان می‌خواستند چیزی شوند و این اراده را به شکل‌هایی مختلف نشان می‌دادند. پرفورمانس مذهبی دم دست‌ترین و آماده‌ترین شکل نمایش را عرضه می‌کرد.

انقلاب در جلوی صحنه به صورت نبرد قهرمانان علیه ضد قهرمانان بود. در جبهه‌‌ی مقابل، ضحاک و طاغوت و فرعون و یزید قرار داشتند. اسطوره‌ها زنده شدند و نبردی در گرفت که از ابتدا پیروزی آن حتمی و وعده‌داده شده می‌نمود. تاریخ در طرف قیام‌کنندگان ایستاده بود. طرف مقابل چیزی نداشت. انقلاب هنوز به مرحله‌ی پیروزی نرسیده بود که فرار مقامات آغاز شد. مقام امنیتی، پرویز ثابتی، کسی که در تلویزیون ظاهر می‌شد و غلبه بر "قهرمانان" را اعلام می‌کرد، زودتر از شاه از ایران گریخت. و شاه ناچار شد آخرین نخست‌وزیرش را از میان جبهه‌ی مقابل برگزیند، کسی را که زمانی به زندانش انداخته بود.

محمدرضا شاه صدای انقلاب را شنید، گریخت و از اطرافیانش گروهی ترس‌خورده و بی‌اراده به جا گذاشت. خودش پیش از رفتن عده‌ای از آنان را به زندان انداخته و کار قدرتمندان بعدی را آسان کرده بود. رژیم شاه با فضاحت فرو ریخت. در خارج بقایای دستگاه شاهی گرد آمدند، اما نتوانستند کاری از پیش ببرند. آن گونه که از خاطرات و گفته‌های خودشان برمی‌آید از اینجا و آنجا پول‌های کلانی گرفتند تا خرج بازپس‌گرفتن قدرت از دست رفته کنند، اما بیشتر خرج خودشان کردند. سابقه‌ی‌‌شان نزد حامیان خارجی خراب شد. آن حامیان دیگر آن بقایا را جدی نگرفتند. کسانی که ازشاهزاده رضا پهلوی انتظار قهرمانی دارند، نمی‌دانند که او در روزگار جوانی چه تجربه‌هایی از "قهرمانی" اندوخته است. یکی از بایسته‌های تاریخ نویسی، نوشتن تاریخ پهلوی پس از ۲۶ دی ۱۳۵۷، روز خروج شاه از ایران است.

انقلاب ایران، انقلابی توده‌ای بود، چهره‌های شاخص فراوانی داشت، اما رهبر یا رهبران قهرمان نداشت. خمینی قهرمانی خاصی از خود نشان نداد. استواری ایمانی خود را داشت همراه با توانایی‌هایی برای انعطاف و تقیه، تا به موقع نیت خود را آشکار کند. دستگاه سلطنت فرو ریخته بود، پیش از آنکه کاخ‌های شاهی و مراکز قدرت تصرف شوند. سلطنت برافکنده نشد، فرو ریخت. ۲۲ بهمن کار را تمام نکرد، کار پیشتر تمام شده بود. آخرین شاه قاجار، که در اصل محمدعلی شاه است، "رشادت" بیشتری نشان داد تا آخرین شاه پهلوی.

اما انقلاب حس قهرمانی ایجاد کرد، در حالی که در همان هنگام ایران در حال ورود به دوره‌ی پساقهرمانی بود. ملایان همه فکر کردند که قهرمان‌اند، و اکنون هر چه اراده کنند همان می‌شود. شروع کردند به خراب کردن با وعده‌ی برساختن.

اگر لازم می‌بود به کسانی عنوان قهرمانی از نظر مبارزه و مقاومت داده شود، شایستگان در میان چپ‌ها و مجاهدین بودند. این قهرمانان، چرخش دوران را درنیافتند و گمان بردند که با قهرمانی می‌توانند سهم غصب‌شده‌ی خود از انقلاب را بگیرند و جنبش را ادامه دهند. در میان چپ‌‌گرایان نقد مشی قهرمانانه‌ی چریکی شروع شده بود، اما آنان از آن درس‌های عملی چندانی نگرفتند و همچنین متوجه تغییر موقعیت نشدند. مجاهدین سودایی‌تر بودند. سرانشان ابلهانه‌ترین طرح ابراز رشادت را ریختند و به جنگ رویارو با رژیم پرداختند، آن هم در دوره‌ای که جنگ آغاز شده بود و در جبهه‌ی رژیم شور قهرمانی غوغا می‌کرد. نبرد نابرابر چند هزار نوجوان و جوان را قربانی کرد. از آن طرف کشتند، از این طرف به کشتن دادند. گروه‌های چپ غافل‌گیر شدند و آنها هم ضربه‌های مهلکی خوردند. ضربه بر کردستان هم شدت گرفت، و پیشمرگان مجبور به رفتن به سوی مرزها و سپس آن سوی مرزها شدند.

جنگ همراه با برجسته‌ترین و گسترده‌ترین برآمد شور قهرمانی در ایران بود. در هیچ دوره‌ای در تاریخ معاصر چنین شوری در ایران وجود نداشته است. شور و قهرمانی مردم بود که جنگ را پیش برد. فرماندهی و مدیریت آن ضعیف و چه بسا ضربه‌زننده بود.

جنگ به رژیم روحیه داد. هزاران "شهید" بار آورد. هر شهیدی خانواده‌ای، محله‌ای و دهی را متعهد می‌کرد. اگر جنگ درنمی‌گرفت، و اگر مجاهدین دست به آن درگیری نابهنگام نمی‌زدند، دوره‌ی پساقهرمانی زودتر در میان ما تثبیت می‌شد، و قهرمانی فرصت بیشتری می‌یافت تا معنایی دیگر پیدا کند: ابراز شجاعانه‌ی نظر، تشکل‌یابی، خواست برقراری قانون، شهامت مدنی، پافشاری بر عدالت و آزادی.

جنگ که پایان یافت، رفسنجانی، "سردار سازندگی"، اعلام کرد که حالا دیگر باید به اقتصاد پرداخت و از کسب ثروت شرم نداشت. مسابقه‌ی دیگری آغاز شد که "قهرمانان" دیگری می‌پروراند. این با فضای قهرمانی جنگی و شهادت‌طلبی سازگاری نداشت. رژیم دچار مشکلی شد که هنوز آن را حل نکرده است. کوشش می‌کند جهاد را با اقتصاد ترکیب کند. رهبر نظام مدام بر جهاد تولید و جهاد اقتصادی و جهاد علمی تأکید می‌کند. یکی از محصول‌های این ترکیب محمود احمدی‌نژاد شد. برای هر چیزی قرارگاه درست کردند، و به صورت ضربتی مهندسی کردند. این اواخر بیشتر می‌گویند که جراحی می‌کنند. سرداران و ملایان به مال‌اندوزی پرداخته‌اند، غرق فساد شده‌اند، و در همان حال از شهادت سخن می‌گویند. ریاکاری و فساد تمام داستان‌های قهرمانی‌شان را بیزاری‌آور کرده است.

قهرمان زنده، از نوع سنتی‌اش، سرنوشت بدی دارد. اگر لاف و گزاف زند و مدام روی صحنه باشد، کسل‌کننده و حتا مشمئز کننده می‌شود. جمهوری اسلامی انبوهی از "قهرمانان" زنده دارد. سردار محسن رضایی چهره‌ی شاخص آنان است. نمونه‌ی دیگر محمدباقر قالیباف است.

ممکن است ما دور‌‌ه‌‌ی قهرمانی را پشت سر بگذاریم، بی آنکه به جامعه‌ی پساقهرمانی، جامعه‌ی عبور کرده از بدبختی نیاز به قهرمان، برسیم. این وضع عمومی جامعه‌های بشری است. جامعه‌ی ایران هم در این وضعیت برزخی است.


پهلوان سنتی، برای خود مرامی داشت: جوانمرد بود، ملاحظه‌ی ضعیفان و تنگدستان را می‌کرد، زور داشت، اما به هر کسی زور نمی‌گفت و آزار نمی‌رساند. اسلام سیاسی جدید، از آن مرام سنتی فاصله گرفت و به تروریسم و آزار و شکنجه‌گری گروید. در دوره‌ی پساقهرمانی، این اسلام از نفس نمی‌افتد؛ همچنان به آزار می‌گرود. از تروریسم مجاهدت و قهرمانی می‌سازند. اگر از سردار قهرمان بخواهند چیزی بسازد: "مستعان ۱۱۰" تحویل می‌دهد. بخواهند تخریب کند، جایی را یا شخصی را، با موفقیت ویران می‌کند و در مورد فرد، او را به صورت ویران‌شده به پای اعتراف تلویزیونی می‌کشاند.

توانایی کنونی الاهیات سیاسی برای پروراندن قهرمانان الاهی در حد پروراندن مدیران "جهادی" و نیز تروریست است. امکان‌های سربازگیری‌اش کم‌تر و کم‌تر می‌شود. با وجود این نباید خطرش را دست کم گرفت. عمر رژیم ولایی هم که به ناگهان به پایان برسد، تروریسم آن پایان نمی‌یابد. قتل‌های زنجیره‌ای تکرار می‌شوند. زنان همچنان آزار خواهند دید. آخرین قهرمان الاهی، آخرین مؤمنی است که کاردی را در سینه‌ی زنی فرو می‌کند.

آیا اسلام عمدتاً حکومتی شده وآن کارمایه‌ی آرمانی را که زمانی به صورت عدالت‌خواهی و تقابل با قدرت‌ مستقر بروز می‌کرد، از دست داده است؟ آیا جریانی از مؤمنان شکل خواهد گرفت که بخواهند شجاعانه و بی ملاحظه در برابر حکومت مستقر بایستند؟ با قطعیت نمی‌توان به این پرسش‌ها پاسخ گفت. کار اسلام تمام است و در جنبش ضد رژیم دیگر حضوری نخواهد داشت: آنچه برای طرح قاطع چنین نظری تردید ایجاد می‌کند، نظر به تجربه‌های تاریخی درآمدن دین به شکل‌های مختلف است.

از همان ابتدای برقراری حکومت اسلامی نوعی از قهرمانی بروز کرد که تازه بود، از افق عادت و آموخته‌ها فراتر می‌رفت و از این رو طول کشید تا ارج آن شناخته شود. توجه گروه‌های مخالف متمرکز بر مقاومت اعضای خود بود. روشنفکران نیز در مجموع همراه با این گروه‌ها از دیگر شکل‌های مقاومت غافل بودند. غفلت اصلی نادیده گرفتن زنانی بود که به مقاومت در برابر تحمیل‌های رژیم برخاستند.

به تدریج در میان مردم مقاومت روزمره شکل گرفت، مقاومت دربرابر زورگویی‌ها و اجحاف‌های روزانه. کارگران در جریان انقلاب در کارخانه‌های متعددی شورا تشکیل داده بودند. پس از انقلاب هم حق مشارکت می‌خواستند، اما این حق از آنان گرفته شد. و انقلابی که از حاشیه شروع شده بود، در مرکزی متوقف ماند که این بار هم در میان "خودی‌ها" بود. مقاومت قهرمانه‌ی حاشیه ادامه یافت، به خیزش رسید و اینک، از دی‌ماه ۱۳۹۶ به این سو، به مظهر قهرمانی بدیل شده است، قهرمانیِ مردمی که هیچ‌گاه مورد توجه نبوده‌اند. اینک اما نگاه‌ها به سوی آنان است، حتا از طرف کسانی که چشمشان معمولاً حاشیه را نمی‌بیند. دادخواهی‌ آنان الهام‌بخش و راهنما شده است.

سلطنت‌طلبان دلخوش به این‌اند که در تظاهرات اعتراضی، اینجا و آنجا کسانی گفته‌اند "رضا شاه روحت شاد". مردم "رضاشاهِ" دومِ حَیّ و حاضر را صدا نمی‌زنند. اما سلطنت‌طلبان به این موضوع که روگردانی و جدی نگرفتن است، توجه ندارند. برای آنکه در کف خیابان سلطنت را می‌خواهد، نجات‌دهنده در گور خفته است. آن مردم سرانجام پی خواهند برد که نجاتشان به دست خودشان است. پهلوان زنده را عشق است!

شاهزاده رضا پهلوی نمی‌خواهد این پهلوان زنده باشد. مشکلش گیر کردن میان جمهوری و سلطنت نیست؛ این درک و دریافت است که نمی‌تواند نقش آن قهرمانی را ایفا کند که سلطنت‌طلبان می‌خواهند. اگر "قهرمانانی" از میان سلطنت‌طلبان یا یک قدرت خارجی پیدا شوند که قدرت را به دست گیرند، مملکت را کاملاً آرام کنند، هر کسی را بر سر جای خودش بنشانند، و کاخ‌ها را بیارایند، آنگاه ایشان طبعاً حاضرند تشریف بیاورند. چنین تدارکی از دست درباریان نمی‌آید. آن تاج‌بخش غیور پیدا نمی‌شود. کار به جایی رسیده که گرایشی در میان سلطنت‌طلبان امید به انجام کودتایی از سوی "آریایی‌"های سپاه پاسداران بسته است. مشکل بزرگ این است که سلطنت‌ قهرمان ندارد، امروز ندارد، ۱۳۵۸ نداشت، ۱۳۵۷ نداشت، ۱۳۵۶ نداشت، و ۱۳۳۲ نداشت. کمک خارجی داشت، امروز هم به دلایلی دارد، اما کسی روی سلطنت حساب نمی‌کند. دموکراسی‌خواهان لازم است سپاس ویژه‌ای نثار رضا پهلوی کنند که نمی‌خواهد قهرمان باشد. گاهی متأثر از درباریان می‌شود، اما در مجموع چه نیکوست که مایل نیست بازیچه قرار گیرد. عالی‌جناب شاهزاده، شاد باش و شاد زی! کسانی که شما را به تکاپو و دردسر می‌اندازند، بدخواه شما هستند.

قهرمانان را به دو دسته تقسیم می‌کنند: قهرمانان پیروز، قهرمانان تراژیک. چیزی به اسم قهرمان منتظر نداریم. سلطنت‌طلبان از شاهزاده رضا پهلوی می‌خواهند چنین کسی باشد، اما شاهزاده به درستی از ایفای چنین نقشی تن می‌زند. نمونه‌ی مثال‌زدنی قهرمان منتظر، که باید به عنوان چنین تحفه‌ای وارد ادبیات قهرمان‌شناسی شود، مسعود رجوی است. متناسب با این نقش، مخفی شده است. قهرمان غایب هم مقوله‌ای است که ما باید به ادبیات قهرمان‌شناسی بیفزاییم.

در ایران امروز، قهرمان در معنای انقلابی دوره‌ی قهرمانی نداریم، اما نفسِ قهرمانی پا برجا و پرجلوه است: در کارخانه، در خیابان، در زندان، در نوشتار و گفتار. تحول رسانه‌ای به ضرر قهرمان نخبه و بی‌همتا، و به سود قهرمانی جمعی است. رسانه‌ی جدید قهرمان را به سوژه تبدیل می‌کند، سوژه‌ای که باید در دسترس باشد. اما قهرمانی که پایین بیاید و خودمانی شود، دیگر قهرمان نیست. برای قهرمان ماندن باید دور شد، غایب شد. رسانه‌ی جدید این غیاب را نمی‌پذیرد. در مقابل، قهرمانی جمعی مصرف هم که شود، تحلیل نمی‌رود؛ گسترش می‌یابد.

نوع مبارزان جدید از دهه‌ی ۱۳۷۰ به چشم آمد. اینان کسانی بودند منتقد قدرت، معترض به وضعیت. بیشتر آنان در آنچه می‌گفتند، ظاهراً تنها از برآمد منفی ایده‌های حاکم انتقاد می‌کردند و نه در همه حال از خود حاکمان یا اساس فکر آنان. به قول جان دیویی، به نظر می‌رسد که مسئله‌ای را می‌بینند و به فکر حل آن هستند. مبارزان انقلابی نسل پیش اما به اصل مسئله کار داشتند، به نظام حاکم و در مورد مبارزان چپ به نظام سرمایه‌داری.

اگر توضیح بالا درست باشد، باز دادنِ عنوانِ اصلاح‌طلب به مبارزان جدید همواره درست نیست. اینان لزوماً با دوگانه‌ی رفرم-انقلاب کار نمی‌کنند و منطق دیگری دارند که رویکرد مدنی نام تواند گرفت، به جای رویکرد دولت‌محورانه که می‌گوید تا دولت تغییر نکند، هیچ چیزی تغییر نخواهد کرد. با این توضیح به نظر می‌رسد که تفاوت مبارز نوع جدید و نوع انقلابی در رادیکالیسم آنان باشد، یعنی در این که به ریشه می‌زنند یا نه. این هم ممکن است سوءتعبیر باشد. مبارز نوع جدید ممکن است بگوید ریشه‌ی مسائل را در پایمال شدن حقوق بشر در کلیت آن یا اصل ویژه‌ای از آن می‌داند و از این نظر به لحاظ رادیکال بودن چیزی کم ندارد.

جامعه‌ی ایران به نحو چشمگیری حکومت‌ناپذیر شده است، آن هم نه به شیوه‌ی دوره‌ی انقلاب، بلکه به صورتی که رهبری‌ناپذیر هم شده است. اندیشه‌های سیاسی تا کنون رایج در فهم وضعیت دچار مشکل هستند. نیاز به فکر تازه‌ای داریم که کثرت مقوله‌ی مرکزی آن باشد.


به نظر می‌رسد که ذهن مبارز نسل پیشین معطوف به یک کلیت (totality) است که برای مبارز کنونی به آن صورت مطرح نیست، به آن صورت به این معنا که آن کلیت با تکه‌پارگی و یا پیچیدگی جامعه و نمود انبوهی مسائل آن از دست رفته یا رنگ باخته، یا اینکه پاسخ به مشکل کلی از طاقت نظری یا احساسی مبارز امروزین فراتر می‌رود. مبارز نوع جدید متواضع‌تر از مبارز نوع قدیم است. در اکثر موارد به نظر می‌رسد تنها متمرکز بر یکی-دو مسئله است. چندان در قید تئوری جامع نیست. از دچار تناقض شدن هم ابایی ندارد.

مبارز مدنی جدید به لحاظ خصلت فردی هم تفاوت‌های بارزی با مبارز دوره‌ی قهرمانی چریکی دارد: لزوماً ریاضت‌کش نیست، به پارسایی مبارزاتی فکر نمی‌کند، "ضعف" نشان دادن را پایان کار خود نمی‌داند.

برای آنکه تفاوت دو گونه مبارز را به لحاظ زمینه‌ی برآمدشان روشن کنیم، شاید رو آوردن به مقوله‌ی "تفاوت سیاسی" (Political difference) کمک کند: این مقوله به تفاوت‌گذاری میان سیاست و امر سیاسی برمی‌گردد. مفهوم سیاست معطوف است به نهادها و رویه‌ها در زیرسیستم سیاسی به عنوان بخشی از سیستم اجتماعی که دربرگیرنده‌ی دولت، حکومت، حزب‌ها و دیگر نهادهایی هستند که به قدرت مرکزی مربوط‌اند. سیاست اما در مفهومی وسیع‌تر تنها به قدرت مرکزی، و نحوه‌ی مواجهه با آن محدود نمی‌شود. هر امر اجتماعی بُعدی سیاسی دارد؛ هر گونه جمع شدنی و شروعی می‌تواند سیاسی باشد. هر مسئله‌ی اجتماعی سویه‌ای سیاسی دارد، اما نه صرفاً به این معنا که به قدرت سیاسی موجود مربوط است.[1] مثلاً زنی که در ایران لچک از سر برمی‌دارد، لزوماً نمی‌خواهد حکومت را براندازد، یعنی در حوزه‌ی سیاست تغییری اساسی ایجاد کند، اما کار او سیاسی است؛ دستگیر هم که شود ممکن است در بازجویی مدام بگوید سیاسی نیست، اما از بازجو بشنود کارش معنایی سیاسی دارد. در اینجا حق با بازجو است. باری که سیاست در این مورد مشخص در اتاق بازجویی دارد، مستقیماً معطوف به نهادهای مرکزی قدرت نیست، در سیاسی‌بودگی آن در معنایی وسیع‌تر است، چیزی که در مقوله‌ی امر سیاسی (The political) می‌گنجد که متفاوت است از سیاست (Politics) در معنای تنگ آن.

جامعه‌ی ایران در دوره‌هایی "سیاسی" می‌شود. در دوره‌ی مشروطه، به ویژه چند شهر بزرگ، سیاسی‌اند. با خروج رضاشاه و سست شدن قید استبداد، ایران دوباره سیاسی می‌شود و این وضع ادامه می‌یابد تا کودتای ۲۸ مرداد و سرکوبگری پیامد آن. در این دوره‌، سیاسی شدن هویت‌های قومی نیز آغاز می‌شود، به طور مشخص در آذربایجان و کردستان. سیاسی شدن ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ (فعالیت محدود جبهه ملی، "انقلاب سفید"، و حرکت آخوندی-بازاری ۱۵ خرداد) چندان پردامنه نیست. اما از آستانه‌ی انقلاب سیاسی‌شدنی آغاز می‌شود که همچنان ادامه دارد. سیاسی شدن تنها به معنای رواج بحث سیاسی در خانه و خیابان و انجمن‌ها نیست. فراگیر شدن این ادراک است که امر ما سیاسی است، مشکل ما سیاسی است. در همه‌ی دوره‌های سیاسی شدن جامعه، تفاوت امر پایینی‌ها و امر آنانی که در بالا نشسته‌اند، برجسته می‌شود. هنجار دموکراتیکی که در عصر جدید در همه جا فراگیر می‌شود، اما نه با سرعت و شدت یکسان، این است که سیاست دولتی باید از اراده‌ی سیاسی جامعه برآید. فرض مسلّم در همه جا وجود شکاف میان این دو است. انقلاب ۱۳۵۷ بلندترین خیز در جامعه‌ی ایران برای پر کردن شکاف بود. از این نظر ماهیت انقلاب، که نباید با رهبری عملی و پیامد آن یکی گرفته شود، دموکراتیک بود. حتا مخالفان انقلاب، که با وعده‌ی دموکراسی پیش می‌آیند، زیر تأثیر داعیه‌ی انقلاب قرار دارند. سیاسی شدنی که با انقلاب فراگیر شد، هیچگاه فرو ننشست. تا مدتی توهّم یگانگی دولت و ملت قوی بود، اما بعداً رنگ باخت. جنگ این توهم را تقویت کرد، اما پس از پایان آن، توهم به توقع تبدل شد، توقعی که برآورده نشد.

انقلاب توده‌ی وسیعی را به میدان آورد. مردم آموختند که مشکلاتشان را سیاسی ببینید و سیاسی تفسیر کنند. حق و قانون مفهوم‌هایی فراگیر شدند. این مفهوم‌ها، هم برساخته می‌شوند، هم خودشان می‌سازند. در این معنای دوم انتقادی و فرارونده هستند، در برابر برساخته‌های حکومت قرار می‌گیرند. با مقایسه‌ی ساده‌ی رسانه‌های پیش از انقلاب و پس از انقلاب، شاهد شدت‌گیری فراوانی استفاده از مفهوم‌های حقوقی هستیم. این مفهوم‌ها در گفتار روزمره هم رواج یافته‌اند. آگاهی درآمیخته با آنها مدام در حرکت‌های اعتراضی تجلی می‌یابد.

ما می‌توانیم به آنچه در تئوری سیاسی به عنوان امر سیاسی (The political) در برابر سیاست (Politics) در معنای تنگ آن مطرح شده، این بیان ملموس‌تر را بدهیم: جامعه‌ی سیاسی در برابر سیاست دولتی یا سیاست قدرت مرکزی. به مفهوم جامعه‌ی سیاسی یا سیاسی شده نیاز داریم برای تبیین اتفاق مهمی که با انقلاب می‌افتد: جامعه‌ی سیاسی گسترش می‌یابد. این جامعه ابتدا به امید برداشته شدن شکاف میان خود با حوزه‌ی مرکزی اقتدار است. امید به تدریج رنگ می‌بازد و هر چه پیشتر می‌رویم شکاف ژرفای بیشتری می‌یابد.

اما آنچه به بحث ما مربوط می‌شود: جامعه‌ی سیاسیِ گسترش یافته از دل خود انبوهی کنشگر بیرون می‌دهد. جامعه‌ی سیاسی پیشین در شکل فعالش سرآمدباور و نخبه‌گرا بود، اما جامعه‌ی سیاسی کنونی همگانی است. تفاوت سنخ‌ها میان مبارزان امروز و مبارزان دیروز به این تفاوت در خاستگاه برمی‌گردد.

جامعه‌ی سیاسی امروز گوشه‌وکنارهای مختلفی دارد و با مسائل مختلفی مواجه است. کثرت از ویژگی‌های بارز سویه‌های آن است و پدیده‌هایی که در چشم‌انداز آن قرار می‌گیرند. چندگانگی وجود خود را حفظ می‌کند و از راه یک تئوری یا خط مشی به یگانگی تبدیل نمی‌شود. جهان مبارزان پیشین، با همه‌ی آشفتگی‌هایش هستی‌شناسی روشنی داشت و یک راه حل روشن در برابر آن نهاده می‌شد، در مجموع به این صورت: این مسئله وجود دارد، مسئله ریشه‌ی مشخصی دارد، برای حل آن باید ابتدا قدرت سیاسی را به دست آورد و سپس برنامه‌ی جامعی را به اجرا گذاشت که پاسخ به این مسئله هم هست. مسئله ممکن بود گرانی باشد، فساد باشد، محرومیت باشد، بهره‌کشی باشد، تبعیض باشد، ریز باشد یا درشت. چارچوب پاسخ تغییری نمی‌کرد. این رویکرد در میان چپ، ملی‌گرایان و مذهبی‌ها مشترک بود. دولت وقت هم در اصل رویکرد مشابهی داشت: مسئله‌ای وجود دارد؛ دولت آن را حل می‌کند.[2]

این رویکرد را می‌توانیم "دولت‌محور" بنامیم و در برابر آن رویکرد "جامعه‌محور" را قرار دهیم. نگاه دولت‌محور معطوف به دولت است، نگاه جامعه‌محور، آنجایی هم که به دولت توجه دارد، از جامعه به سوی دولت است. انقلابیِ پیرو فکر دولت‌محور می‌گوید: جامعه علیه دولت؛ انقلابی پیروِ فکر جامعه‌محور می‌گوید، از جامعه علیه دولت.

در تببین اختلاف این دو نگاه، گفتن اینکه یکی معتقد است به براندازی دولت تا امکان حل مسائل فراهم شود، و دیگری به کار در جامعه رو می‌آورد، ممکن است به ساده‌سازی و تحریف راه برد. اختلاف‌ها تنها به شیوه‌ی رویارویی با دولت و تدارک برای این رویارویی برنمی‌گردد. دو نگاه به دو برداشت مختلف از مسائل و دو سبک مختلف مواجه شدن با آنها راه می‌برند.

برمی‌شماریم مسائل را: ۱، ۲، ۳...
چیست راه حل مسئله‌ی ۱؟
− باید دولت را برافکنیم، آنگاه این مسئله را حل می‌کنیم.
و چیست راه حل مسئله‌ی ۲؟
− باز هم باید دولت را برافکنیم، آنگاه این مسئله را حل می‌کنیم. و ...

آنچنان که در این نمای قالبی دیده می‌شود، روی خود مسئله‌ها مکث ویژه‌ای صورت نمی‌گیرد. در اصل، ما لازم نیست دانش خاصی درباره‌ی آنها داشته باشیم. ما با گفتن این که چنین و چنان می‌کنیم، پاسخ به هر پرسشی را می‌دهیم. و نکته‌ای اساسی: هر مسئله بخشی از جامعه را در گیر خود می‌کند. برای حل آن باید به مردمی که درگیر مسئله هستند نظر داشت. اما بنابر پاسخگویی قالبی طرح شده در بالا چنین نیازی وجود ندارد. و فرض کنیم نیرویی که نگاهش دولت‌محور است، قدرت را به دست گیرد. آقای رئیس نیازی به رجوع به مردم ندارد؛ او همه چیز را می‌داند و از بالا همه‌ی مسائل را حل می‌کند، گیریم که کاملاً خیرخواهانه. عاقبت چنین دولت‌هایی را می‌دانیم.

رویکردِ سرآمدباورِ دولت‌محور کار را ساده می‌کند. تمام برنامه را می‌توان در قالب یک شعار درآورد. موضوع جنبش و رهبری هم پیشاپیش مشخص است. در پیش از انقلاب، کوچک بودن جامعه‌ی سیاسی اجازه می‌داد که راه حل‌های ساده رشد کنند، با وجود اینکه ما با نخبگان مواجه بودیم. مشکل آنان این نبود که کم خوانده بودند. مشکل، تجربه نکردن کثرت بود، تجربه نکردن انبوهه، و درگیر نشدن با مسئله‌ها در خودباشی آنها، به جای برخورد گذرا با آنها و سپس برگرداندن‌شان به مسئله‌ای اساسی و گمانِ داشتن پاسخ به آن مسئله‌ی مسئله‌ها.

گسترش جامعه‌ی سیاسی و آشکار شدن کثرتِ مسئله‌ها با هم پیش رفتند. اکنون مسئله‌ها نماینده دارند، آن هم از میان خود آنانی که با آن مسئله درگیر هستند. و مسئله‌ها به راه حلی به صورت "اول این، بعد آن ... سپس نوبت شما می‌رسد" تن نمی‌دهند، دست کم در طرح مداوم خود. ما دیگر با جمع به نسبت کم‌شمار سرآمدان مبارز مواجه نیستیم که زبان یکدیگر را می‌فهمیدند، با وجود اختلاف نظرهایشان. اکنون تنها صحبت بر سر اختلاف نظر چند جناح فکری نیست، پای کثرت در میان است، کثرت مسئله‌ها و تنوع صداها.

در این وضعیت رهبری کردن بسیار مشکل است. از جامعه‌‌ی سیاسی صداهای مختلفی می‌آید. در یک حوزه‌ی معین هم همسازی وجود ندارد. حرکت‌ها ناهمزمان صورت می‌گیرند و میان آنها پیوند برقرار نمی‌شود. کنشگر این عرصه با کنشگر آن عرصه به راحتی وارد گفت‌وگو نمی‌شود. منطق‌ها به راحتی تبدیل‌پذیر نمی‌شوند.

در دوره‌ی پیشین، مبارزان شاخص و نامدار بودند. صحنه‌ی نبرد نسبتاً خالی بود، و هر کس روی آن بود قهرمانی محسوب می‌شد. اکنون قهرمانان، یعنی کسانی که با از خود گذشتگی درگیر شوند، نظم موجود را نپذیرند و برای هنجاری دیگر برزمند، پرشمارند. و هرگاه تعداد قهرمانان زیاد شود، دیگر مرسوم نیست که هر کس را قهرمان بنامند. قهرمان‌های پیشین، از سرآمدان بودند؛ اما بسیاری از قهرمان کنونی مردم عادی کوچه و بازار هستند. امروز می‌جنگند، فردا ممکن است آرام گیرند.

دوره‌ی پساقهرمانی دوره‌ی مشکلی از مبارزه از نگاه سرآمدان است. صف‌ها آشفته‌اند، و افراد به خط نمی‌شوند. تحول رسانه‌ای و گسترش شبکه‌های اجتماعی مجازی، تجمیع را هم ساده می‌کنند، هم مشکل. همه نظر دارند؛ در برابر یکدیگر نزاکت را مراعات نمی‌کنند و کوچک‌ترها به بزرگ‌ترها احترام نمی‌گذارند. افزون بر این، مبارزه تنها میان دولت و ملت نیست. در درون ملت هم درگیری‌هایی جریان دارد.

از دیدگاه جامه‌محور، دولت دیگر به صورت یک کانون کاملاً مشخص جلوه نمی‌کند. دستِ درازی دارد که به درون جامعه می‌رسد، و آن دست از این سو همدستانی دارد. دولت همواره خود مخترع تبعیضی نیست که روا می‌دارد. چه بسا آن تبعیض در جامعه وجود داشته، در جامعه تداوم داشته و اینک دولت پاسدار آن شده است.

وضع ممکن است تغییر کند. مهم، درک اصل دگرگونی است که با نگاه به وضعیت کنونی آن را با گسترش جامعه‌ی سیاسی و جامعه‌‌ی سیاسی را با کثرت، کثرت مسئله‌ها و کثرت عامل‌ها، مشخص کردیم. نکته این است که اندیشه‌ی سیاسی ما هنوز در سطح جامعه‌ی سیاسی کوچک و سرآمد، و توده‌ی در نهایت پیرو و رهبری‌پذیر مانده است. در آن سطح که بمانیم ممکن است بسی نکته‌های درست درباره‌ی دولت مطرح کنیم، اما از آنها نمی‌توانیم تحلیلی درباره‌ی جامعه بیرون کشیم. و اینکه تأکید کنیم بیشتر مردم مخالف نظام مستقر هستند، هنوز به این معنا نیست که اطلاع کافی درباره‌ی جامعه داریم. آنچه جامعه را پیچیده کرده است، فاصله‌ها و شکاف‌ها در فضای اجتماعی است. موضوع محدود به مراتب طبقاتی نیست؛ در محور افقی جایگاه‌ها نیز به فاصله برمی‌خوریم.[3]

خلاصه کنیم: ما دوره‌ی قهرمانی را پشت سر گذاشته‌ایم، چون انبوهی قهرمان سربرآورده‌اند. قهرمان زنان‌اند، کارگران‌اند، معلمان‌اند، زندانیان سیاسی پرشمار ‌اَند، روشنفکران‌اند، مردمی‌‌اند که در خیابان شجاعانه اعتراض می‌کنند، جامعه‌ای است که از دیوار رنج بالا می‌رود. با وجود همه‌ی این عناصر مثبت و امیدبخش، بعید به نظر می‌رسد که پایان رنج‌ها را یک اقدام جمعی قهرمانانه رقم زند. مجموعه‌ای از اقدام‌ها در پیش است.[4]

نظری رایج درباره‌ی اینکه چرا اقدام جمعی فیصله‌بخش صورت نمی‌گیرد، این است که رهبری وجود ندارد. درست است؛ و در چشم‌انداز هم شکل‌گیری یک رهبری که اکثریت مردم را بتواند به خیابان بکشاند و در خیابان نگه دارد، دیده نمی‌شود. از زاویه