آزادی در پیوند نگاه تو شکوفه می دهد

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

 

من بینهایت تو ام که در این خاک روئیده است

ودر این دشت وکویر در فکر

پیوند با دستهای تو است

تو زمانی متولد می شوی که با دستهایم

پیوند خوری

من پیشانی این خاکم

که سجده گاه تو خواهد بود

من روشنائی خوشید تو ام

به من بگوکه  به کدامین سرود باید

ترا با نوازشهای دستم شکار کنم .

 

شهر پر از لاله های گل گون است

که بر این خاک هر روز می روید

تا تر ا همچون جلبکهای این رودخانه آرایش دهد

پیراهنی از ابریشم برایت بافته ام

تا ترا به دریا مهمان کنم

وقتی با من باشی

بهاران شکوفه های یخ را دوباره باز تولید می کنند

من مردمک نگاه توام

من عدسی چشمان توام

می خواهم دستانت را به کوه وجنگل پیوند دهم

تا تو با من نباشی

همیشه دار زدن  مرا تما شا خواهی کرد 

وعام با قی خواهی ماند.

 

در نگاه گل گون تو هست

که جوانه های این خاک خواهند روئید

پیوسته در تلاطم وتوفان

زندگی بی من برایت زهر آلو د است

شهر از انجماد سیاهی غوطه می خورد

وانار ازساقهء نی آواز های بلبلان وحشی را

گوش می دهد

بی تو هیچ وقت توفان نمی آید

که فاضلابهای شهر را جاروب کند

من گناهم این است

که بدون تو ام

وبر این دشت بی آب تنهائی کشت کرده ام

ودستانم بوی ابریشم می دهند

وانجیر و آقاقی را به رایگان تقسیم کرده ام

وبر سر دار رفتم .

 

ای اسبهای وحشی کرانه های خزر

ای تنگستانی های دلیر جنوب

ای فدائی های کردستان وتبریز

به من بگوئید که کی آقاقی

 در جویباران خیابانهای شلوغ تهران شکوفه می دهد

تا دسته گلی برای ماری دخترک خوشبخت

ده ام بچینم ؟

من روز را تماشا می کنم

واز روشنائی همه چیز را می بینم

واز تاریکی که یک ونیم هزاره در این خا ک

روئیده است بیزارم

می خواهم گل کوکب بر گیسوان قشنگ تو بزنم

وترا به اناری منفجر شده ازآزادی مهمان کنم .

 

در پیچک مهتابی این خاک هست

که غرور متولد می شود

وچکاوکها بر بام خانه های روستائی لانه می سازند

شهر در تب ملال آور این هزار ه می سوزد

ودختران جوان در پستو های بیمار مذهبی

این خاک به جای آقاقی

گلوله های آتشین می گیرند

وسینهء مادران از غرش تو پ های سرخ

فوران می کند

ومردمانی متروک در پستو ها بنگ و افیون

وتریاک های گس ومسموم را به حلق خو د

فرومی کنند

وانبوه روشنفکران در غبار مذهب وسیاهی

پیله به دور خود تنیده اند

وگاهی جرقه ای فضای شهر را متلاتم می کند

اما یک چیز می ماند وشکوفه می دهد مدام

وآن دریاست با ماهی های سیاه کوچک

که آقاقی در دست دارد .

 

بگو به من با عطر کدامین یاس

به دیدنم آمده ای؟

تا ترا به غروبی مهمان کنم

که خورشید از مغرب طلوع کرده باشد

وعطر یاسهای سفید وخاکستری بر موهایت به زنم

ودر پیچک آبی تو بیارامم

وبر این خاک زیبا ترین تولد را

با تو تقسیم کنم .

 

نگاهم در آسمان تو می چرخد

وسر خی آفتاب را

به من هدیه می دهد

دستان مان باید پر مسلسل باشد

تا گندم رویشی دوباره گیرد

وورزاهای این خاک

در کویر تشنه پایداری را به تو بیا موزند

من هر روز که متولد می شوم

تازه زندگی از نو آغاز می شود

وره با ریکه های آزادی

چشمان پر تلاء لوی ترا به میهمانی

 چشمان من

می آورد

بیداریم در طلوع تو نهفته است

وقتی می خندی

من هستی می گیرم ودریا را

بر موهایت آرایش میدهم.

 

بیا بیا که جهان ترا شناخته است

وپرستو های عاشق تو برایت گل ابریشم آورده اند

به من بگو مهرت آیا بیشتر از

یک گل شقایق هست؟.

این آسمان ایران غرق شقایق شده اند

سرخ وآبی وبنفش

وجویباران پر خون

که فقط چکاوک قربانی می کنند

بیا بیا من در پیچک گیسوی تو تولد می یابم

وشالی زاران پر از جوانه های تازه ء برنج

را با عطر یاس های سفید

ممزوج می کنم

واطاقم را با گلهای صورتی مرداب

برای تو آرا یش می دهم

بیا بیا من در نگاه تو فوران می کنم

وبر مغز این سیاهی فولاد ی سرخ شلیک می کنم

تا ابدیتی از تو ترسیم کنم

که دختران جوان را با پرستو های این خاک

آمیزش دهم تا مدام شقایق زایش کنند  .

 

چهارم ژوئن دو هزارو ده