زمان آبستن حیات دوباره است

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

در بلندای آسمان ابری ام

افق های آرزو هایم را

در پیچک مهتابی شب

در بستر تنهائی خورشید

دنبال می کنم

شهر را می نگرم که از تف بخارهای گس

مسموم شده است

رهبران جذام گرفتهء تاریخ

آئینه ءشان زنگار های سیاهیست

که اشکهای مادران را وقیحانه به سخره می گیرند

من که در قاموس آرزوهای تو پر پر شده ام

شاهد تاراج ذهن کودکان هستم

که به بیراهه های مزمن این حباب سیاه کشیده می شوند.

 

شهر از ازدحام خلایق پرپر می زند

وخون است که بر تارک قمری های جوان شهر فوران می کند

گاهی پاره سنگی بر فرق زنان می کوبد

وشهر را به تاراج می برد

اینک این پرچم سیاه وننگ آلود

با دستان زمخت وافکار روشنفکران مغموم

به چالش گرفته می شود

چه سیاهی بی پایانی بر شهر حاکم هست

کودکان با سبد های پر از گلهای سوسن ویاس

در چهار راه ها منتظر مشتری اند

تا شکم مادرانشان را سیر کنند

وبراین سیاهی تف کنند .

 

آنکه عشق را به تاراج اندیشه های نیستی می برد

واز سیاهی هزار ساله

بر ما هیان این خاک تف می کند

نمی تواند آواز های مغموم ترا درک کند

شب در تصویر این رهبران مفلوک پایدار است

که بر این خوف که مغز ضحاک را

بر گسترهء تاریخ این سیاهی تنیده است

زمان باید از این مفلوکیان عبور کند

وره باریکه های آزادی در

دست کودکان با رور گردد

ومهتاب از پشت ابرهای سیاه ونمور

بر شب های تاریک کودکان بدرخشد .

 

من به این خوف می نگرم

ودستانم بوی باران واطلسی می دهد

ولک لک های سفید کنار شالی زاران ده ام

از حرارت آفتاب تو سیر می شوند

وقمری های جسور

هم چون عقابهای جوان پر واز می کنند

روز آبستن خورشید است

که بر افق می تابد

وره باریکه های حیات را تصویر می کند

وایماژ های بدیع

در مغز کودکان منفجر می کند .

 

بیا ای نسیم های بهاران

که از قبرستانهای این خاک گذر می کنید

تا تاراج ذهن این خاک را در زهدان خود جمع کنید

وشهر را که از دود هوای مانده وبیمار مذهب

بو گرفته است

با دستان خود جاروب کنید

تا شقایق ونیلوفر ویاس در میدانهای آن نشاء کنید

تا ابدیتی از شهر بسازید

که در آن مدار های متعفن خشکیده اند

وموج خزر بر کویر تشنه جاری شود

وروز را آبستن حیات دوباره کند .

 

زندگی در زهدان این خاک آبستن شده است

وتخم نیلوفر آبی را بارور کرده است

وبر مرداب های این سیاهی

سفره ای از یاس های سفید پوشانده است

بگو به من در عطر کدامین یاس می درخشی ؟

وبر تارک نگاه تو کدامین ابریشم

تنیده است؟.

 

شهر هنوز از درون می جوشد

ودود های زمخت وسیاه را به بیرون می دهد

وزهدان این خاک را در بسترهءموجودیت خود

خون آلود ورنگین می کند

تجسم نگاه تو است که این خوف را

به سخره می گیرد

وروز به آزادی لبخند کودکانه می زند.

 

هنوز دو دانگی از طلوع سحر مانده است

با سیاهی نمی توان به جنگ سیاهی رفت

باید در زیر مهتاب صاف وزلال شد

وافکار پوسیده را پالایش داد

افکار باید مثل خزه های وحشی جویباران کنار شالی

آرایش شوند ومهتاب از آن تراوش کند

تا راه آزادی ورویش گل شکوفه دهند.

چگونه است که همش رهبران جذام گرفته

در این خاک می رویند ؟!

وره باریکه های هستی را به قربانگاه جهالت

خود می کشند

من از این پنجره به خاک می نگرم

که در زهدانش لک ولک ومرغابی پرواز می کنند

باید همه از تاریکی

عبور کنند تا زمان آبستن گلهای یاسمن شود

وروز به مهمانی خورشید رود

وبهترین شکوفه های در ختان نارنج کناره های خزر

برای گیسوان بافته شده ءماری

دخترک خوشبخت ده ام گره خورد .

 

من در اندیشهءزلال وصوفی متولد یافتم

وقتی به سیاهی می اندیشیدی

من متولد شده بودم

تومرا در تاریکی نگاه خود دفن کرده بودی

نمی توان بدون نگاه روشن

تاریخ را نوازش کرد

روشنائی وتولد انسان

در چشمهء نگاه صوفی تو جوانه میزنند

باید از سبز که دین وخرافه تولید می کند گذر کنی

خورشید از دور دست بر پیشانی تو نشسته است

تو فقط کافیست آن را کشف کنی

واز بی راهه ها عبور کنی

واین راه بس خون آلود است

وپهلوانی رستم وسیاوش می طلبد

باید عاشق بود

واز خدای خوشه گون زیبائی ؛ زیبائی را پرستش کرد

ودر کالبد عشق؛ زیستن را آموخت

وزبان را وافکار را آرایش داد

که چون گلهای محمدی رایحهء دل انگیز دهند

وزندگیت را بسازند

وراهت را به زیبائی تصویر کنند

تنها یک راه ترا به زیستن ترغیب می کند

وآن عشق به زیستن است

وفوران کردن در نور

باید به سیمرغ که نماد دانائی وزیبائی تست

راه بری؛ تا پستانهای مادرانت شیردهند

ومرغزاران پرسبز سازی که گاوهای آبستن

در آن چرا کنند وتو عروسی جلبکها را

 جشن به گیری وبر بال پروانه های رنگین

پرواز کنی

راه طولانیست اما تومی توانی

عشق به ورزی

وآفتاب را به مهمانی خود دعوت کنی .    

 

سیزدهم ژوئن دوهزارو ده