از زخم قلب محمود صالحی

محمد قراگوزلو

 

 

 

اردی­بهشت 1389. تهران به سختی نفس می­کشد. حتا هوای بامدادی نیز کم­ترین تازه­گی و طراوتی ندارد. ریه­ها پنداری در انبانی از قیر تمنای اکسیژن می­کنند. این فقط آبزیان خلیج مکزیک نیستند که قربانی سودجوئی سیری­ناپذیر بریتیش پترولیوم (BP) شده­اند. از هیروشیما تا چرنوویل، از قطب شمال تا حلبچه و... هر کجای دیگر که سرمایه­داری چنگ و دندان خود را برای حل بحران اضافه­تولید و سایر منجلاب­هایش به اندام انسان و طبیعت کشیده، صلح و محیط­زیست و حیات انسانی را به مخاطره افکنده است. خرس­ها و پنگوئن­های قطبی مانند مردم شهر من تهران مرعوب آلوده­گی و گرمایش طاقت­فرسائی شده­اند که تنها مسبب آن سرمایه­داری­ست. سرمایه­داری کمر به قتل انسان و طبیعت بسته است و در نهایت بربریت بدوی­ترین حق حیات (تنفس) را نیز به رگبار دود و سود بیشتر بسته است. این دیگر پیش­بینی فلان رمال یا جن­گیر نیست. اگر تا یکی دو دهه­ی دیگر سوسیالیسم بر جهان حاکم نشود، دور نیست که توحش سرمایه­داری تنها زیست­گاه انسان را به ورطه­ی نابودی کامل بکشد.

 

 


شنبه 25 اردی­بهشت. ساعت 6 صبح. میدان آزادی. آخرین باری که از این میدان به تجریش رفتم و بعد دربند و شیرپلا و توچال؛ سال 1355 بود به گمانم. با دوچرخه. به همراه تنی چند از بچه­های قدیمی. و بعد زندان ساواک بود و چند ماهی اسارت و بعد هم انقلاب و آغاز سرگردانی. از میدان آزادی تا تجریش را بیست دقیقه می­کوبیدیم. گاهی اوقات نیز از میدان انقلاب (24 اسفند) یا ابتدای تئاتر شهر کورس می­گذاشتیم. شب­های دربند تا صبح بیدار بود و روشن بود. به یاد عارف­قزوینی و فرخی­یزدی، روزهای مشروطه را ورق می­زدیم و دوره می­کردیم و شاملو می­خواندیم. شنیده بودم فرخی – به پی­روی از عارف – دوستی را مامور کرده بود تا غزل­های ضد استبدادی­اش را در رهگذر عابران، با صدای خوش بخواند و دوست دیگری او را با سه­تار همراهی کند. تاثیر موسیقی در بسیج توده­یی حیرت­انگیز بوده و هست. حالا تجریش خاموش است. حتا از امامزاده­ی آن نیز نوری ساطع نمی­شود. در گرما­ی شلوغ میدان یک عده می­روند و یک عده باز می­گردند. از کنار برج میلاد که می­گذشتیم یک لحظه با خود اندیشیدم که چگونه دولت می­تواند برجی با این عظمت بسازد اما جمعیت عظیمی از مردم ایران بی­خانه و بی­کار بمانند؟ اتوموبیل­های آخرین مدل لکسوس و بنز و بی­ام­و که هر از چندگاه با فخر و قاطعیت، پراید مسافربرخط آزادی تجریش را تحقیر می­کنند؛ صدای غرولند راننده را درآورده­اند. راننده، مردی میان­سال است که مرتب تاکید می­کند "تمام دار و ندار ما یه طرف و تایرهای این ماشین­ها یه طرف." و بعد زیرلب فحشی نثار... می­کند و از آینه به واکنش مسافران عقب می­نگرد. اگر روز دیگری بود حتماً در صحبت را باز می­کردم. اما حالا حال و حوصله­ی درست و حسابی ندارم. ماشین فکسنی­ام را در گوشه­یی از خیابان صادقیه گذاشته­ام. خسته از چند شب (یا ماه­ها؟) بی­خوابی، اعصاب راننده­گی ندارم. پایم نیز قدرت کلاج­گیری ندارد.

 

 


ساعت 7 صبح. بیمارستان شهدای تجریش. نه نگهبان و نه هیچ کس دیگری نمی­پرسد: کجا؟ مستقیم به بخش اورولوژی می­روم. ابتدا خود را به سرپرستار بخش معرفی می­کنم و اجازه­ی حضور بر بالین بیمارمان را می­گیرم. با احترام تمام می­گوید: "شما صاحب اختیارید؟!" نمی­دانم چرا و این "اختیار" از کجا و چگونه به من هیچ­کاره تفویض شده است. اتاق یک. تخت چهار. اتاقی با چهار تخت. بی­شباهت به اتاق بیمارستان­های جنگی و صحرائی نیست. آش­ولاش، گوشه­ی اتاق، سمت چپ خوابیده است. نخوابیده. افتاده است. و همسرش مضطرب به نظر می­رسد. نزدیک می­شوم. دستمال خیس داغ را از صورتش بر می­دارم و پیشانی­اش را می­بوسم. انگار لبم به گوشه­ی تنور خورده است. عوارض تب 5/39 درجه را می­دانم. تشنج. دست به کار می­شوم. برای پاشویه. نه از گاز خبری هست و نه از ظرفی تمیز. پرستار بخش عذرخواهی می­کند، از کمبود امکانات. کارگر بخش را می­بینم. با یک روز دستمزد حداقل می­توان وسایل ابتدایی پاشویه را تهیه کرد و تب را شکست. این دیگر رشوه یا پول­ چای و زیر میزی نیست. نمی­دانم چیست. نجیبه (همسرش) کومک می­کند تا به سرعت گازها، خیس و تعویض شود. پیشانی، زیر بغل، پشت­گوش، کمر، پا و شکم مثل کوره می­سوزند. شکم برآماسیده است. سخت وحشت­ناک برآماسیده است. کلیه­های عفونی و خون­ریزی شدید بر حجم شکم چندین برابر افزوده­اند. درد امان بیمار را بریده است. تب، اما افتاده است. به اتاق سرپرستاری برمی­گردم و تقاضای مسکن می­کنم. جواب رد یعنی که پزشک باید بنویسد. پرونده­ی بیمار را می­بینم. نوشته است مسکن PRN می­گویم: "خانوم جان! PRN به گمانم یعنی هر وقت مریض درد داشت مسکن بزنید." می­گوید: "بله. اما مسکن نداریم. یعنی شما از کجا می­دانید که..." می­گویم: "در کیهان بچه­ها خوانده­ام دوست عزیز." معلوم می­شود مسکن دارند. مسکن تزریق می­شود و هنوز بیست دقیقه نگذشته است که بیمار ما برمی­خیزد و روی تخت می­نشیند. حالا دیگر می­توان محمود صالحی را شناخت!

 

در بیمارستان دولتی از پزشک متخصص خبری نیست. بیمارستان در قُرق رزیدنت­هائی­ست که به تبع غرور جوانی و فقدان کنترل و مدیریت یک پزشک باتجربه؛ رفتارشان آماتور و گاه توام با گستاخی­ست. و تشخیص­شان محل تردید. جلوی آوانگاردشان را می­گیرم. نمی­ایستد. شتاب­زده و دست و پا شکسته از زیر ابتدائی­ترین سوال من می­گریزد. لاجرم یادآور می­شوم که طی سال­های گذشته هزاران تن همچون او گیرم در رشته­های دیگر از من آموزش علمی و مشاوره گرفته­اند. کتاب­ها و مقالات من را خوانده­اند و به سخن­رانی­هایم گوش داده­اند. می­ایستد. می­گوید: "استاد من! باور کنید ما نیز شرمنده­ایم. شما که بهتر می­دانید..." می­گویم: "می­دانم. اگر به من "استاد" نگویید سوالم این است که چه باید کرد؟" می­گوید: "بیمار شما باید همین امروز سریعاً سونوگرافی شود، اما متخصص سونوگرافی این بیمارستان فقط 3شنبه­ها می­آید. یعنی چهار روز دیگر. یعنی که... من الان زنگ می­زنم به دکتر... کلینیک خصوصی... خیابان شریعتی. مشکلی که نیست؟ فقط کمی هزینه..."

کیسه­ی ادرار پر از خون شده است. خون. رزیدنت می­گوید: "عجله کن. ولی ما آمبولانس نداریم؟! رفتی اونجا بگو من رو فلانی فرستاده معطل نمی­شوی. همین بیرون آژانس هست..."

 

 

 


کلینیک غلغله است. چند تن از بیماران به ویزیت زود هنگام، اعتراض می­کنند. نوبت آنان است. حق دارند. یکی از دیگری بدحال­تر و رنگ­ پریده­تر. حال محمود از همه بهتر ا ست؟!! دکتر...، پزشکی جنتلمن با روابط عمومی خوب. حین سونوگرافی از شغل­ من می­پرسد و بلافاصله وارد دیالوگ می­شود و چندمین سوالش این است: "چرا این جا مانده­یی؟ چرا نمی­روی؟" می­گویم: "همین بیمار اگر اراده کند، CGT فرانسه و صدها تشکل کارگری بین­المللی برایش حرکت می­کنند. از او بپرس چرا نمی­رود. من چی­کاره­ام. جز یک نویسنده­ی منزوی با چندین کتاب چاپ شده و غیرمجاز و خمیر شده؟!" این بار با اشتیاق بیشتری به محمود می­نگرد و اسمش را از روی معرفی­نامه­ی بیمارستان می­خواند: "محمود صالحی چی کاره است؟ نمی­شناسم." می­گویم: " اگر محسن سازگارا یا علیرضا نوری­زاده بود می­شناختی؟ ما چه کنیم که سرمایه­داری و رسانه­هایش را دشمن کارگران می­دانیم." در حین معاینه که  به نظر می­رسد با دقت بیشتری صورت می­گیرد می­گوید: "ببین دکترجان! کلیه­های این دوست عزیز ما به پایان خط رسیده­اند. تمام. و باید هر چه سریع­تر به فکر پیوند باشید. دی­روز دیر است."

 

 


28 اردی­بهشت. درد کنترل شده است. خون­ریزی نیز کم و بیش. شکم هنوز متورم است. حالا نوبت MRI است و بیمارستان به جای این تجهیزات اولیه تا دلت بخواهد سردخانه­ی فعال دارد. پشت پنجره­ی اتاق یک بخش اورولوژی کارگران مشغول حفاری­اند. صدای گوشخراش بیل و کلنگ! روی تخت 2 و 3 مجموعاً چهار نفر خوابیده­اند. فقط یکی لباس بیمار به تن دارد. سه نفر دیگر با شلوار لی و کفش روی تخت ولو شده­اند. کاشف به عمل می­آید این "دوستان" تازه وارد میهمان بیمار تخت 2 هستند و چون شب­ها جائی برای خواب ندارند به این مکان امن و آرام قناعت می­کنند! یکی از "برادران مهمان" همین که چشمش را باز می­کند سیگاری می­گیراند. می­گویم: "خاموش کن" نگاهی به چاقوی ضامن­دارش می­کند که در دست من باز و بسته می­شود. سیگارش را خاموش می­کند. می­گویم: "مثل این­که عزیزان این­جا را با یتیم­خانه یا گاراژ شمس­العماره عوضی گرفته­اند... اگر جا ندارید، ما کلبه­یی در دروازه غار داریم..." از پرسنل بیمارستان خبری نیست. یکی از دوستان محمود را برایMRI  می­برد. کجا؟ بخش خصوصی. "برادران لومپن" نیز زحمت­شان را کم می­کنند. 

 

 


ساعت 11 صبح. هنوز محمود برنگشته برای تخت 3 بیمار آمده. جوانی از جمهوری آذربایجان. با عمو و مادرش. نارسایی هر دو کلیه اندام جوان را درهم شکسته است نیم ساعت بعد عمویش او را برای انجام سونوگرافی و MRI به بیرون می­برد. حالا من مانده­ام و مادری حدوداً پنجاه ساله از شهر باکو که به علی­آباد خرابه­ی ما پناه آورده است. نه یک جمله­ی انگلیسی می­داند و نه یک کلمه­ی فارسی. از حافظه­ام کومک می­گیرم. ترکی شکسته­یی بسته­ی من واقعاً شنیدن دارد. گاه با کلمات کردی، لری و بلوچی مخلوط می­شود و معجونی به کلی شگفت­ناک تولید می­کند. جمع­بندی فشرده­ی آن­چه خانم آذر ماریووا می­گوید چنین است:

«آذربایجان یعنی علی­اف­ها. مردم باید حیدر و الهام علی­اف را همچون بُت بپرستند. اگر به دولت نزدیک باشی وضعت خوب است. وگرنه مثل ما آواره­یی. ما که دقیقاً یادمان نمی­آید، اما پدرم می­گوید بهترین دوران زنده­گی، همان زمان کمونیست­ها بود. اگرچه کوتاه بود. حالا رشوه بیداد می­کند. برای یک آمپول زدن باید 5 دلار بدهی. هیچ کس دفترچه­ی بیمه ندارد. همه چیز خصوصی شده است. اجاره­ی یک خانه­ی دو اتاقه در باکو ماهی دو هزار دلار است. بیمارستان نداریم. پزشکان خوب خیلی گران هستند و...»

آهی می­کشد و به پنجره چشم می­دوزد. به قول شاملو "نزدیک­ترین خاطره­اش/ خاطره­ی قرن­هاست." شخصیت مورد علاقه­اش لنین است و از گورباچف و یلتسین تصویر زشت و مشمئزکننده­یی به دست می­دهد. انگار از همان اوان خاطره­ی قرن­ها او را می­شناخته­ام. چقدر زود میان ما ارتباط و تعاطف و اعتماد برقرار شد. از کیفش شکلات در می­آورد. نوشته­های روسی شکلات برایم جالب است. می­گوید "خواهرش از مسکو سوغاتی آورده است. "دعوتش می­کنم به خانه. می­پذیرد. می­گوید "پسرم که خوب شد می­آئیم."

از این­که من نیز رهبر محبوب او را ستایش می­کنم به وجد آمده است. چشمان آبی­اش مثل دریا می­خروشد. ما از طریق­ آب­های خزر بارها باغچه­ی همدیگر را آبیاری کرده­ایم. می­گویم "این دوست بیمار ما خودش یک پا لنین است." با شگفتی می­خندد. نخستین خنده بر افسرده­گی­اش غالب شده است. به شوخی می­گوید "اما قیافه­ی مریض شما شبیه استالین است!" بی­چاره محمود! اگر بشنود... برای آذر یکی از آب میوه­ها را که ملاقاتی­های محمود آورده­اند، باز می­کنم. و او از فلاسک همراهش برای من چای می­ریزد.

 

 


ساعت 00/13. محمود می­آید. با همسرش و یکی از همراهان. MRI به کلیه­اش فشار آورده است. درد دارد. می­رود دست­شویی. من هم به دنبالش. و ظرف ادرار از خون پُر می­شود. تمام گفت­وگو با خانم آذر ماریووا را برایش تعریف می­کنم. با تشبیه استالین می­زند زیرخنده! به وجد می­آید. انگار نه انگار که لحظه­یی پیش درد امانش را بریده بود. هزینه ی ام.آر.آی باوجود دفترچه­ی بیمه­ی تامین اجتماعی 320 هزار تومان شده است. ناقابل است... و این یعنی هفده هزار تومان بیشتر از حداقل دستمزد ماهانه­ی کارگر؟! این همان بهداشت و درمان رایگان موعود انقلاب 1357 است؟ خصوصی­سازی نئولیبرالی مگر شاخ دم دارد؟

متصدی توزیع غذا می­آید. بسته­های غذا را گوشه­ی اتاق می­گذارد و می­رود. به این می­گویند خدمات بیمارستانی؟ به گفته­ی محمود اول صبح یکی از پرستاران با چهار ملحفه ناگهان وارد اتاق شده و به بیماران حکم کرده است که: "برخیزید و ملحفه­هایتان را عوض کنید." آن دو سه "دوست لومپن" که خواب بوده­اند هیچ، اما محمود به اعتراض درآمده است که: "خانوم پرستار! شما فکر می­کنید این جا پادگان است؟ و ما سربازیم؟ پس وظیفه­ی شما چه می­شود؟" و پرستار خود را جمع­وجور کرده است. این هم شاهد دیگری بر آن جمله­ی طلایی مارکس که "اخلاق حاکم بر هر جامعه­، اخلاق طبقه­ی حاکم است." در ایران هر کسی اندک قدرتی دارد به دیگری در حکم برده می­نگرد. گویا همه برده­اند، حتا اگر خلافش ثابت شود؟!!

خانم آذر نگران تاخیر پسرش به محمود چشم دوخته است. محمود از من می­خواهد به او بگویم مرکز MRI شلوغ بوده و پسرش در نوبت است! روکش غذا را که کنار می­زنم حالت تهوع تمام وجودم را می­گیرد. نجیبه نان و ماست می­خورد و محمود می­گوید "اشتها ندارم!". دوغ برای او کافی است!  

 

 


محمود صالحی از جنس خالص سوسیالیسم کارگری است. مردی از تبار کمونارها که در سال 1871 برای رهایی طبقه­ی کارگر و آزادی همه­ی انسان­ها از یوغ سرمایه­داری جان فشاندند. محمود صالحی برخلاف چپ­ها سکتی، به فرد گروه یا حزب خاصی تعصب نمی­ورزد. دشمنی آنتاگونیستی­اش با سرمایه­داری تا آن­جاست که روزی به بازجویش گفته است: " من برای آزادی پدر کارگر تو نیز مبارزه می­کنم. " کارگر کُرد و ترک و بلوچ و عرب و افغانی نزد محمود عبارت یاوه­یی بیش نیست. تنها پشتوانه­ی محمود صالحی پشتیبانی کارگران و زحمت­کشان است. او نه مانند اکبر گنجی از جایزه­ی نیم میلیون دلاری موسسه­ی نئوکنسرواتیست کیتوی آمریکا، کمترین بهره­یی برده است و نه مانند سرکرده­گان لیبرال خیزش سبز از قدرت مدیای سرمایه­داری جهانی برخوردار شده است. در تمام این مدت از فاکس نیوز و CNN و BBC و VOA و رادیو زمانه و فردا و پس­فردا و غیره خبری درباره­ی وخامت حال او منتشر نشده است. در حالی که اگر یکی از اعضای خوار و بی­مقدار سبز عطسه­یی ­کند فوراً خبرش در تمام دنیا منتشر می­شود. دلایل این را هر دانش آموزی می­فهمد. پس چندان عجیب نیست. و ما به خود نمی­گیریم. یک ایرانی برای محبوبیت نزد آمریکا و سایر بلوک سرمایه­داری باید حتماً قلاده­ی سبز به مچ خود ببندد. درست مثل سازگارا. یا نماینده­ی اصلاح­طلب مجلس ششم باشد. مانند موسوی­خوئینی­ها و حقیقت­جو. یا عضو تحکیم وحدت باشد. مانند افشاری و عطری و داودی مهاجر. یا ژورنالیست­ دلقکی باشد، مانند ابراهیم نبوی. در این صورت به جز حقوق ماهانه­ و حق مسکن، هزینه­ی بورس تحصیلی نیز به حسابش واریز خواهد شد و احتمالاً اگر قریحه­ئی داشته باشد در نوبت دریافت جایزه­ی پولیتزر یا صلح نوبل خواهد ایستاد. و خانم الهه هیکس مدیحه­ئی به قافیه­ی کشک و اشک و مشک و رشک برایش خواهد سرود. اما آنان کجا و محمود صالحی کجا؟ ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟ نام محمود صالحی چون یک نانوای زحمت­کش است هرگز در جشنواره­ی کن مطرح نشده و نخواهد شد. اگر خلافی حقوقی یا سیاسی مرتکب شود هرگز شیرین عبادی و باند به اصطلاح حقوق بشری­اش وکالت او را نخواهند پذیرفت. کسی برای اهدای کلیه به او نخل طلایی­اش را گرو نخواهد گذاشت و ژولیت بینوش تصویری از او به دست نخواهد گرفت و برایش اشک نخواهد ریخت. روبرت دنیرو و مارتین اسکورسیسی نیز محمود صالحی را نمی­شناسد و کیارستمی که نان فرانسوی دست­پخت دوشیزه بینوش را به نان خمیر یا برشته­ی محمود صالحی حتماً ترجیح می­دهد، هرگز برای او و به یاد او فیلمی نخواهد ساخت. نه از جنس "طعم گیلاس" و نه از جنس "رونوشت برابر اصل". حتا بهمن قبادی نیز که زمانی اسب­هایش در کردستان مست کرده­اند دوست دارد، دل خانم­هایی همچون رکسانا صابری را برباید. محمود صالحی با آن سِبیل­های استالینی و چهره­ی ساده­ی کارگری­اش کجا و لبخند جذاب رکسانا صابری دو رگه کجا؟ رکسانا صابری از سوی هیلاری کلینتون حمایت می­شود اما حامیان محمود صالحی عده­یی کارگر فرودست هستند که به نان شب­شان محتاجند. در نزد آنان محمود صالحی یکی از گربه­های ایرانی نیست! اگر محمود صالحی یک کارگر خوش تیپ در حد مسعود بهنود یا ترجیحاً تونی­بلر (لیدر سابق حزب لیبر) بود شاید گشایشی در کار بود. در این صورت حتماً برای صرف قهوه­یی با شیر داغ به ضیافت گرم و باشکوه عطاالله مهاجرانی و ابراهیم گلستان دعوت می­شد؟ با هزینه چه کسی؟ معلوم است: جرس! همانان که عبدالعلی بازرگان را نیز در جمع خود دارند و ما از زبان پدرش به یاد داریم که در انقلاب بهمن 57، ما باران می­خواستیم اما سیل آمد! از محمود صالحی ویدئوهای ده دقیقه­یی در یوتیوب موجود نیست. محمود نه متکلم است. نه متفلسف و نه مانند حاج آقا عبدالکریم سروش و شیخ محسن کدیور می­تواند ساعت­ها درباره­ی تفاوت سکولاریسم سیاسی و فلسفی، مهمل ببافد. اعتبار او به این نیست که آنتی دورینگ را خوانده (یا نخوانده) و قادر نیست از مبحث "کنترل اجتماعی" برنشتاین تا "انبوه خلق" تونی نگری و مایکل هارت سخن بگوید. او یکی از اعضای 53 نفر نیز نیست. محمود صالحی برخلاف مرتضا محیط سبز سوسیال لیبرال نیز نیست و برای موسوی و خاتمی هم سینه نمی­زند. محمود صالحی "چپ" آمریکائی شده­ی امثال فرخ نگهدار و علی کشتگر را در زباله­دان تاریخ چال کرده است. اتحاد جمهوری­خواهان حالش را به هم می­زند. سلام سکولارها را پاسخی نمی­دهد. برای او شاید توضیح "سرشت و راز بت واره­گی کالا" یا بحث پیرامون چیستی ماجرای پادشاهی ولگردان در اواسط سده­ی هفدهم فرانسه و غیره دشوار باشد. اعتبار او در متن جنبش کارگری اما بیش از این­هاست. یک گام کوچک او به تمام کتاب­های دانشگاهی و مقالات آکادمیک من می­ارزد. اعتبار او به اسلحه و بمب و نارنجک نیست. او از زمانی محمود صالحی شده که با گذشته­ی میلیتانت خود مرز کشیده است. تغییر جهان برای او نه از گلوله­های پازوکا و آرپی­جی هفت، بل­که از مسیر مبارزه­ی طبقاتی کارگران عبور می­کند و در نهایت به آزادی و رفع استثمار می­انجامد.

همه­ی اعتبار او در این جمله مشهور مارکس است که "سوسیالیسم از وقتی علمی می­شود که به جنبش کارگری پیوندی می­خورد." تمام کرسی­های دانشگاهی برکلی و استنفورد و میشیگان و هاروارد و کمبریج و موسساتی مانند NED و شیکاگو با هزینه­های هنگفت برای این تاسیس شده­اند که پنبه­ی سوسیالیسمی را بزنند که محمود صالحی یکی از پیشروان آن است.

کسانی که علیه لغو کارمزدی شعار می­دهند، کسانی که در نفی مالکیت خصوصی شعر می­نویسند، کسانی که برای اعدام عبدالحمید ریگی اعلامیه ­می­دهند-اماکارگران را فراموش می کنند- ؛ کسانی که برای حمله ی ارتش عراق به اردوگاه اشرف بیانیه صادر می­فرمایند؛ کسانی که در لاک نخبه­گرایی ژست کارگر پناهی به خود می­گیرند... همه­ی این کسان با این همه ادعای چپ­گرایی، با تمام اتحادیه­های آزاد و استبدادی­شان، وقتی که در همدردی با محمود صالحی سکوت پیشه می­کنند، به طور عینی خود را با جنبش واقعی کارگری بی­ربط نشان می­دهند و تا حد یک محفل یا محمل سکتی ساقط می­شوند. بحث بر سر اهدای یک کلیه­ از نوع اُمنفی (-O) به محمود صالحی نیست. سخن بر سر اتحاد­ کارگری و تطور طبقه­ی کارگر از طبقه­ئی درخود به طبقه­ئی برای خود است.

 

 


شاملو در جایی گفته بود "باید از جنس زر بود تا مورد پرستش قرار گرفت. حتا اگر گوساله­یی بیش نبود." این منطق جهان سرمایه­داری­ست. بازار آزاد فقط به اندازه­ی پولی که می­توانی بسُلفی برای تو اعتبار قائل است. ما پول چندانی نداریم. مدت­هاست که از کارهای نسبتاً درآمدزا بی­کار شده­ایم. پس­انداز ما کفایت تهیه­ی یک پیانوی کوچک برای گوشه­یی از خانه­ی شصت­ متری­مان را نمی­دهد. هزینه­ی تعویض کلیه به چند ده میلیون سر می­زند. محمود صالحی پس از دو هفته بستری در بیمارستانی بی در و پیکر؛ مرخص می­شود و به دیار خود می­رود. با درد و خون­ریزی. یک لحظه با خود می­اندیشم ثروتی که طبقه­ی کارگر تولید می­کند اگر در خدمت رفاه جامعه قرار گیرد، آن­گاه دیواری فروریخته بر جای نخواهد ماند و هیچ کودکی برای تامین هزینه­ی تحصیل کار نخواهد کرد و دختران زیبای سرزمین من برای امرار معاش خانواده­ی فقیر خود به تن­فروشی در کشورهای عربی تسلیم نخواهند شد. این­ها اتوپی نیست. با هشتصد میلیارد دلاری که ظرف 31 سال گذشته از عواید نفت به دست آمده می­توانستیم ایران را گلستان کنیم. می­پرسید هزینه­ی تحصیل ده­ها آقازاده در لندن چه می­شد؟ اتوبان­ها و برج­های ونکوور و تورنتو؟ ویلاهای قبرس و هاوایی و قناری؟ میلیاردرهای اتاق بازرگانی؟ اسپانسرهای کارگزارانی سبزها و موسوی؟! خانه­های چندصد میلیارد تومانی زعفرانیه و نیاوران؟ می­گویم خیلی ساده است: مصارده!

کشور مثل ده­ها واقعه­ی دیگر سه روز پی­در­پی تعطیل مطلق است. ویلاهای شمال برای عیاشی پول­داران و کنار خیابان­ها و پارک­ها برای اتراق تهی­دستان. مهم نیست که همسر یا دخترت جایی برای رفتن به توالت نداشته باشند، جای خواب هم مهم نیست. چادر چینی 30 هزار تومانی جور خانواده­­ات را می­کشد. در چنین مواقعی خیابان­های رامسر و انزلی و بابلسر و... پر می­شود از کیسه پلاستیک حاوی مدفوع. من بارها شاهد چنین صحنه­های ضدانسانی بوده­ام. مردم در پارک­ها می­لولند. چند تن از دوستان ما را به میهمانی فرا می­خوانند. رشت ساری لاهیجان و... نمی­پذیرم. پنداری دل و دماغ خوش گذراندن ندارم. ساعت 12 شب ماشین را روشن می­کنم به قصد سقز. همسرم تمایلی ندارد. می­گویم شما به مادر پیر و رنجورت سری خواهی زد و ما نیز... محمود را خواهیم دید. رسم معرفت و رفاقت حکم می­کند که برویم. می­رویم. راننده­گی در شب برایم آسانتر است. مثل نوشتن در شب... چای می­نوشیم و گپ می­زنیم. و صدای ساز فواد که ما را تا دنیای پیچیده­ی جان لنون وجیمی هنریکس و جیمز هیتفیلد می­برد. ساعت از 3 بامداد گذشته است. نه سرعتی و نه عجله­یی. ناگهان "گارد ریلی" عجیب، تازه تاسیس شده و غیر منتظره در مکانی جدید و غیر منتظره پیش روی­مان سبز می­شود.(به عکس ها بنگرید) ده متر آن طرف­تر - پس از گارد ریل - نوشته است، بیجار 35. و تا آن نقطه نه چراغی، نه تابلویی نه علامتی؟! با همان سرعت به گارد ریل می­کوبیم... باقی ماجرا در چند تیتر خلاصه از این قرار است.

- پلیس با نیم ساعت تاخیر می­رسد.

- کتف همسرم شکسته است اما در بیمارستان دولتی زنجان از پزشک خبری نیست. آمبولانس هم ندارند.

- دنده­ی من به شدت ضرب خورده و نفس­ام بالا نمی­آید. اما بخش خصوصی در جاده­ی بیجار شعبه­ی درمان ندارد؟!

-  بروکراسی کثیف بیمه چند میلیون خسارت ما را نمی­پردازد.

- بخش خصوصی با پول چرب و چیلی وظیفه­ی درمان شکسته­گی را به عهده می­گیرد.

- اتوموبیل­مان قراضه شده است. (فدای سر وزارت راه؟!)

-  ما اکنون در خانه و با درد فراوان "دوره می­کنیم شب را / و روز را / هنوز را"

و  این حکایت مردمی­ست که قرار بود، دست­کم از سی سال پیش دولت رفاه داشته باشند. سوسیالیسم پیش­کش.


بعد از تحریر 1

چند اتوموبیل می­ایستند. حتا در تاریکی شب نیز خونی که از صورت همسرم جاری­ست به وضوح پیداست. من منتظر آمبولانس به این و آن زنگ می­زنم. مسافران از من سراغ جاده­ی بانه را می­گیرند. پیداست برای چه؟ کسانی که از ابتدای ورودی بیجار، نه نجف­آباد، نه دیواندره و نه حتا مسیر سقز را جویا نیستند و مستقیماً سراغ جاده­ی بانه را می­گیرند. ناگفته معلوم است که برای ابتیاع اضافه­تولید "برادران چینی" عازم سفر شده­اند و به دل جاده­های کردستان زده­اند. LCD و کولرگازی و کباب­پز و تله­ی موش­گیری و سایر وسایل لوکس و بنجل سرمایه­داری چین که از طریق "قانونی" با کامیون از مرز می­گذرد و به بانه سراریز می­شود، به "انکشاف سرمایه­داری در کردستان؟!!" دامن زده است!! استثمار شدید و دستمزد ناچیز کارگر چینی؛ کارگر ایرانی را نیز به فلاکت و بی­کاری کشیده است. به این می­گویند جهانی­سازی سرمایه­داری. اگر کارگر نساجی و الکترونیک و... ایران به دلیل شکست در رقابت تولیدی، بی­کار شده است، می­تواند به دستمزد ارزانتر، قرارداد سفید؛ حقوق معوقه­ی سالی یک­بار؛ محرومیت از بیمه­ی بی­کاری و بهداشت و... تن دهد یا به قاچاق مواد مخدر بپردازد. اگر بَر و روئی داشت درهای تن­فروشی نیز باز است! می­تواند کلیه­اش را هم به فلان توله­ی سرمایه­دار بفروشد...

 

بعد از تحریر 2

ما برای جمع کردن این بساط مبارزه می­کنیم.

 

Mohammad.QhQ@Gmail.com