وقتی آفتاب شکوفه زد

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

 

 

راه های سنگلاخ تاریخ را یکی یکی در نوردیدیم

هیچ نشانی از آدمییت انسانی

درآنان نبود

ازشاه اسماعیل صفوی که سر مادرش را برید

تا شاه عباس "بزرگ"که سر پسرش رابرید

وگروه های آدمخوار "چگینی اش"

که انسانهای آزاده را زنده زنده می خوردند

خبری از انسان نیست

از پادشاهان مغول که هفت  قرن

 بر این سرزمین بی آفتاب فرمان راندند

وسر عارفانی بزرگ چون عین القضات همدانی را بریدند

وسر سهروردی را بریدند

وحلاج بزرگ را سنگسار کردند

چون از عشق به انسان می سرودند

از گروهای به اصطلاح اپوزوسیون چون حسن صباح

که انسانها را اخته می کردند

واز مظفرالدین شاه که از کمپانی

انگلیس بیست هزار لیره رشوه گرفت تا امتیاز نفت را

به دارسی فروخت

از رضا قلدر خان پهلوی که جنبش انقلابی گیلان را

به کمک هوا پیماهای انگلیسی سر کوب کرد

وزنان را به زور سرنیزه چادر درید

تا محمد رضا خان که خون می خورد

واز دهانش خونابه می جوشید

ومقرری به خمینی در نجف می داد

وسه میلیارد وهفتصد پنجاه میلیون دلار

به اروپا وکنسرنهای امریکاو مصر کمک بلا عوض کرد

زمانی که بچه ها برای نهار به بیابانها می رفتند تا علف

چرا کنند در بلوچستان انقلابی 

ودر کردستان حتی یک بیمارستان نساخت تا زنان بار دار

در آن بستری شوند وآرامش گیرند  

خون بود وگلوله بر حلقوم خلق  

وایران را قبرستان سیاسی کرد

وخوشه های گندم را می درید

واز مغز ها هم چون نادرشاه افشار مناره ساختند.

 

از پنچرهء اطاقم آرام آرام

 گلهای های بهاری دارند میشکوفند

 من این زیبائی را می پرستم وبهار را

جوانه ای از آزادی انسان می دانم

چه خونین است این بهار

وگلهای اطلسی شالیزاران بکر

که به جای آبیاری

با خون آرایش می شوند

وگندم زاران خزر میزبان آفتاب وخورشیدند.

 

نگاهم را به دوردست تاریخ می بندم

وبر این خوف که زنان را به بردگی

می فروشند

ونان را از درویش وهمهء خلقهای ایران

وجهان چون روآنداواتیوپی می گیرند

آیا این تاریخ انسان است؟

خون است که با گلوله همراه است

وقلب زیبا ترین انسان را می درد.

 

قلبم در سر زمینیست

که مغز گندم را با اره می برند

در سرزمینی که آفتابش کم رنگ است

وره باریکه های غرور در آن

همیشه جریان داشته است

ای میهن خونینم

در تو کی آفتاب بدنیا خواهد آمد ؟

وگلهای اطلسی و کوکب کی جوانه خواهند زد؟

کی فاضلابهای رود خانه هابسته خواهند شد

تا ماهیان در زلال جویباران تو تخم گذاری کنند

ونسلهای گرسنه را سیر نمایند .

 

در تاریکی محا ل است انسانها

 به دور دست آزادی نگاه کنند

ومنظره های هستی انسان را تماشا کنند

آن چه است اتو پیائیست در مغز کودکان

این خاک؛ که سبوس خاک اره می نوشند

وخون به تساوی در میان آنان تقسیم می شود

ورهبران مفلوک "سبز"

از خونابهء جلادان تاریخ الگو می سازند

ومغز کودکان این سر زمین را به تاراج می برند

وخورشید را به سخره می گیرند .

 

ای سرزمین بی آفتاب من به من بگو

کی خورشیدت نظاره گره جسمهای این بیمار است

تا میکروب ها وانگلهای این خاک را

نا بود کند ؟

آیا از این ره باریکه های عقب مانده

نقبی به نور خواهی زد ؟

چگونه می توان در سنگلاخ مستراح "سبز"

به آزادی نقب زد؟!

آنکه ترا به میهمانی آورده بود

حتی کور سو چراغی نبود

جز خرافه درمانی نکرد .

من آفتابم از غرب طلوع می کند

من فلسفه ام از غرب عطر یاسمن

بر موهایم می زند

من طلوع غرب را به دستان لطیف کودکان قالی باف وگل فروش پیوند می دهم

تنها کافیست یک ذره آفتاب به این سیاهی به تابد

تنها جرقه ای کافیست

تا همه شعله ور شوند

وبر مغز سیاهی شلیک کنند .

 

اما کدام جرقه این سیاهی را خواهد درید؟

هر چه جرقه بود

همش بوی سیاهی می داد

وبا سیاهی آغشته بود

باید جرقه را در باران شست

باید جرقه را

در عطر یاسمن و اطلسی آرایش کرد

تا بوی انار دهد

واز طراوت آفتاب سیراب شود

آن وقت است

که بشریت اسیر این فاضلاب؛

گندم زاران سر سبز را نیایش خواهد کرد .

 

من به تو نگاه می کنم

به دست های سیمانی

و به دستهای قلم

وسروده های انسانی

وبه حلاج های این زمانه

که ره باریکه های هستی این خاک

را می سازند

وبر تارکشان گل یاس جوانه می زند

تا همه ء این خاک آرایش شود

وبر بیغوله های این سیاهی چیره گردند

وآفتاب شکوفه زند

وقتی آفتاب شکوفه زد

تو رها خواهی شد

واین قلم با دستهای سیمانی تو پیوند

خواهد خورد .

 

ای انسانهای هم زنجیر من

بدریم این فاضلاب تاریخ هزار سالگان را

در پشت سر جز نفرت هیچ چیز نیست

به آینده نگاه کنیم که چگونه

 مردابها ی مستراح های تاریخ خشکیده اند

نسل ما به آفتاب خواهد رسید

بشریت امروز دیگر استثمار

وجامعه ء کله قندی را نمی پذیرد

صدای آزادی وبرابری به گوش می رسد

زنجیر ها را بدریم واز آفتاب سخن بگوئیم

افکار جلادان "سبز " بوی تعفن می دهند

با جلاد هیچ خانه ای ساخته نمی شود

جلادان شیعه در ونزوئلا کارخانه های لبنیات می سازند

اما کودکان ما از گرنسگی میمیرند

وکارگران سالها مزد دریافت نمی کنند

صدای انفجار زمین را نمی شنوید ؟

آه اگر آزادی موسیقی توشود

وتو لبخند کودکی ات را

به من هدیه کنی

من چقدر آرامش می گیرم

وبرای خنده های تو ترانه و سرود می سرایم. 

 

بیست یکم ژوئن دوهزاروده