ره باریکه ای در بوسیدن تو

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

 

وقتی عشق جوانه زد در دل تو

در وسیعترین ترانه ها زنده خواهی شد

من در پیچک مهتابی تو متولد می شوم

وسایه های خورشید عشق را بر مردمک

چشمان تو آرایش می دهم

من از دنیای تاریک تو که مغزت را مچاله می کند بیزارم

وقتی عشق عشوه ء ترا می بوسد

من تازه متولد می شوم

عشق همیشه با تولد آزادی تو جوانه می زند

وره باریکه ای در بوسیدن تو برایم باز می شود

تا ترا به نغمه ای از خورشید مهمان کنم .

 

به من نگاه کن که چگونه خوشه های گندم را بر موهایت

الصاق می کنم

وطعم انار را بر لبانت آرایش می دهم

وقتی میخندی تازه زندگی جریان پیدا می کند

من نگاه ترا به رودخانه های ده ام پیوند می دهم

ونگاه عطر آگین اندیشه ات را با جلبکهای رودخانه ها

آرایش می دهم

تا طبیعت ترا به دریا پیوند دهم

وزندگی ات را بر شانه هایت تکیه دهم

وبردگی را از موهایت پاک کنم .

 

آه اگر آسمان بر موهای تو گره خورد

وزمین به فراخناکی اش جائی برای عشق تو باز کند

وتو مثل یک انسان آزاد شوی

ومن بر موهایت گل کوکب زنم

ویک شاخه آقاقی بنفش را به دستت دهم

وزمین را ستایش کنم

وآسمان را ابری ومه آلود نبینم

وخوشه های گندم را بر شانه هایت انبار کنم .

 

ای سپیده ء سحر مهتابی این خاک

کی خدا گونگی انسان را ستایش خواهی کرد؟

کی آفتاب  تو بر مرغزاران پر از گندم وآقاقی خواهد درخشید ؟

کی هوای غمگین این شهر که عشق را

به تاراج می برد رنگین خواهد شد؟

من عروس تو ام که هر روز

جوانه های گندم را  با پستانهایم سیراب می کنم

وازعطر دل انگیز تو سیراب می شوم.

 

من انکار تو ام ای پیر خرفت هزار ساله که به این خاک حسودی می کنی

وآواز های قناری را سانسور می کنی

وگلها را به مسلخ می بری

تو طاعون این خاکی

که انار را سنگسار می کنی

ودر زباله های قرنهای مزمن وچرکین غوطه وری

ومدام برای تاریکی خود "سبز "زایش میکنی

وشهری را با چنگالهای خود خونین می کنی

من از تو هزاران سال است بیزارم

وسفره ام را قرنها پیش از تو جدا کرده ام  .

 

ای عشق من؛ ای همه واژه های انسانی

آه اگر مثل ورزا های این خاک به خروشی

وصبحی روشن را طلو ع دهی

ومردمکهای چشمم را به خورشید باز کنی

ویک ستاره آبی بر موهای خدایم زنی

تا من از عطر دل انگیز تو رایحه ء آزادی واستقلال

اندیشه های خود را لمس کنم

وهم چون انسان دوباره از خاک روبه های این تاریخ

 سر برآورم  وسر و صورتم را رنگین از نگاه تو کنم

وشهر را برای قمری های جوان

آرایش دهم .

 

خدای من خوشهء اندیشه های من است

که بر این خاک روئیده است

ومن آن را از لای هزاران سنگ ریزه

به دنیا آورده ام

وپنجره ای برای عشقم با چشمان فکرم

باز کرده ام وعروسی ام را در لای درختان انگور

جشن گرفته ام

من یک بار نه صد بار متولد شده ام

واین دور تسلسل همیشه تکرار شد

ومن باز سلاخی شدم

وگلهای گلدانم پرپر شدند

من می خواهم عاشقانه ترین سفره را

برای تو بگسترانم

وزیبا ترین سرود وترانه را برایت بسرایم

تا ستونهایت مثل ستون های تخت جمشید

ستبر و محکم شوند

وتو مدام زایش کنی

 واین تکرار مزمن را باز تکرار نکنی

وابدیتی به درازای خورشید وکهکشان آبی

ترسیم کنی وجلوی تاراج عشق را سد کنی.

 

خدای من خوشهء همه زیبائی های من است

که از آزادی قلم تراوش می کند

وبر فرق زمان این تاریکی مزمن می نشیند

بیا بیا ای رونق اندیشه های من

بیا بیا ای رنگین کمان انگیزه های من

در ستایش تست که خیال می سراید

از مهتاب آبی رنگ ؛ واز قانون ارزش انسان

واز دریا های عمیق

واز طراوت برف های انبار شده در قله های البرز

بیا بیا ای مردمکهای چشمهای عشق من .

 

"من" باید در این خاک

 که" من" را به نیستی کشانده است

وزورقهای خیال اورا مدفون کرده است

وگلهای یاس آن را در لای دیوارهای بتنی اسیر کرده است

از آن باز دوباره متولد شود

تا "من" در این خاک متولد نشود

خدا وکهکشان می میرند

وبستر رود خانه ها همیشه گل آلودند

وانار  همیشه طعمهء شغالان خواهد بود

ونسیم در طراوت کویر می گندد

وروزنی دیگر نیست

تا به مردمکهای سیاه تو خیره شوم

وبر عشق تو لبخند زنم .

 

بیا بیا من زورق اندیشه های توام

دستانم را بگیر

تا به کهکشانهای خورشید سفر کنیم

وخورشید را در لای انگشتان تو بکاریم

تا "من" تو در این خاک آمیزش با

ابرهای خرافه را دور به ریزد

وتو مثل فلس ماهی ها در انعکاس خورشید به درخشی

وچون جلبکهای وحشی برخصی

وآزادی در موهای ابریشمین تو نشاءشود

تا "من" تو متولد شود

ودنیایم را تصویر کنی وایماژ های نوئی بیا فرینی

وبر پستانهایت بهترین سرود وبیرق نشاء کنی

وآئینه خدائی عشق انسان را

در این سرزمین بکاری تا همهء "من"ها تازه شوند

واز پستانهایت مدام بنوشند .

 

سی ام ژوئن دوهزارو ده