یک خوانش شبه آنارشیستی از مارکس

(نقدی بر آرای پیران آزاد)

 (2)

حشمت محسنی

فصل دوم

در دفاع از دموکراسی نمایندگی

 اکنون مدتی است که در سازمان ما  برخی از رفقا اصل دموکراسی نمایندگی را به طور تلویحی مردود اعلام می­کنند. در این مقدمه است که رفیق پیران اصل دموکراسی نمایندگی را با صراحت و در یک مقاله نفی کرده است. او در این باره می­گوید:

"جداسازی "سیاست" از وجوه مختلف زندگی واقعی و متمرکز کردن آن در دولت و اجزا آن، مبنای باصطلاح تخصصی شدن سیاست می شود. در نتیجه آن، کارگزاران حرفه ای سیاست و دستگاه بوروکراسی به وجود می­آید و توده مردم را از حیطه اعمال مستقیم قدرت واقعی بر زندگی و سرنوشت خود بیرون می کند. این جداسازی قدرت از انسان­ها البته از درون پروسه مبارزه و مقاومت مردم می­گذرد و متحقق شدن آن در چنین زمینه­ای از حالت "غصب" به شکل "تفویض" در می­آید و "دموکراسی نمایندگی" شکل می­گیرد. "سهم قیصر" به سیاستمداران دولت تفویض می­شود و مردم پی کار خود می­روند تا نوبت دیگر".

آیا رفیق پیران با دموکراسی نمایندگی به طور عام و در همه­ی شرایط مخالف است. آیا او با ترکیب عناصری از دموکراسی مستقیم در پیوند با دموکراسی نمایندگی که امکان جدایی نمایندگان از توده­ی انتخاب­کننده را سد می­کند نظیر تدابیری که در کمون پاریس (فراخوانی، دوره­ای بودن نمایندگان...) اتخاذ شده مخالف است؟ رفیق پیران از جمله رفقای سازمان ماست که به دولت نوع کمون باور دارد. آیا با انتخاب نمایندگان در کمون مخالف بود و آن را اشتباه می­داند. در این مقاله او چیزی در این باره نمی­گوید. و در این باره سکوت پیشه کرده است و اصلا به این پرسش­ها نزدیک نمی­شود. برای این که بتوان در این باره یک بحث نظری سالم و شفاف سازمان داد، و با منطق و استدلال­های مدافعان این نظر آشنا شد؛ من نکاتی را به صورت فشرده در دفاع از این اصل ارائه می­کنم تا رفقای مخالف اصل دموکراسی نمایندگی آن را به چالش بطلبند و در عین حال مواضع اثباتی خود را بیان کنند.

1-       دموکراسی محصول مبارزات طولانی طبقات مختلف به خصوص طبقه کارگر است که از مقطع انقلاب کبیر فرانسه شروع و تا کنون ادامه داشته است. دموکراسی در قامت کنونی خود یک پدیده تازه و به طور مشخص به دوره بعد از جنگ دوم جهانی تعلق دارد.

2-        دموکراسی یا حاکمیت مردم بر سرنوشت خود، پیوند وثیقی با حق رای عمومی دارد، رای عمومی الزاما به دموکراسی منتهی نمی­شود، اما دموکراسی بدون حق رای عمومی بی معنا است. حق رای عمومی تا عصر انقلابات دموکراتیک تحت عنوان­های نابرابری در ثروت، سواد، تفاوت زن و مرد یا اختلاف بین نژادها، نه صرفا در عمل، بلکه در قانون نیز مورد انکار قرار می­گرفت و خودِ حاکمیت به شاه، اشراف، یا نمایندگان خدا تعلق داشت. با انقلاب کبیر فرانسه است که  برابری انسان­ها از سطح حقوقی آغاز می­شود، در کمون پاریس تداوم می­یابد و در بر اثر انقلاب اکتبر و یک رشته دلایل دیگر در مقیاس جهانی عمومی می­شود؛ و اصل حاکمیت به منشاء آن یعنی  به صاحبان واقعی آن مردم،  بر می­گردد.

3-       یک خرافه رایج پیرامون دموکراسی این است که آن را دست­آورد بورژوازی تلقی می­کند و محصول طبقه سرمایه­دار می­داند. این خرافه، پیکار نیروهای مختلف مدافعِ دموکراسی را نادیده می­گیرد؛ و نقش و سهم همه کسانی را که از برابر حقوقی محروم بوده­اند- در تحمیل آن به نظام سیاسی بورژوایی- به نام بورژوازی واریز می­کند. این خرافه هر نهاد موجود در نظام سرمایه­داری را سرمایه­دارانه ارزیابی می­کند. به علاوه تاریخ پیکار برای دموکراسی نشان می­دهد که هر جا دامنه و قلمروی دموکراسی انکشاف پیدا می­کند با مخالفت بورژوازی رو-به-رو می­شود. کسانی که بر این باور اند که دموکراسی بر قامت بورژوازی دوخته شده و منافع آن بیان را می­کند بر خصلت متناقض دموکراسی چشم می­پوشند و به قول الن مک­سینزوود امکان این امر را نادیده می­گیرند که دموکراسی می­تواند علیه سرمایه­داری به کار رود.

4-       تکوین نهادها و ارزش­های دموکراتیک اگرچه از مبارزه محرومان و از متن نبرد کسانی فراروییده که فاقد آن بوده­اند، معهذا نباید نسبت به ادغام نهادهای دموکراتیک در نظام سرمایه­داری به درک ساده­لوحانه در غلتید. نظام سرمایه­داری می­تواند این نهادها و ارزش­ها را کژدیسه سازد، جوهر دموکراتیک و رادیکال آن را سترون نماید، و آن­ها را در راستای منافع خود ادغام کند. این امر البته محتوم نیست و به توازن قوای سیاسی- طبقاتی جامعه بستگی دارد. معهذا در نظر گرفتن این امر نباید تحت هیچ شرایطی به نادیده گرفتن ضرورت مبارزه برای نهادها و ارزش­های دموکراتیک بیانجامد.

5-       ما برای دموکراسی رادیکال مبارزه می­کنیم. این مبارزه از محدوه­ی دموکراسی بورژوایی فراتر می­رود، اما دستاورد آن را نفی نمی­کند. دموکراسی رادیکال از سطح سیاسی شروع می­شود و به قلمروی اقتصادی فرا می­روید.

6-       دموکراسی رادیکال در سطح سیاسی از دو عنصر تشکیل می­شود الف- دموکراسی مستقیم ب- دموکراسی نمایندگی. در ساختار سیاسی بدیل، خصلت سیاسی قوه­ی مجریه اساسا نفی می­شود و سرشت فنی و تخصصی پیدا می­کند و تحت تابع اراده­ی نمایندگان مردم قرار دارد و تصمیمات آنان را اجرا می­کند. به سخن دیگر در دموکراسی مشارکتی، قوه­ی مجریه تابع قوه مقننه است و در برابر آن پاسخگوست. از سوی دیگر در سطح دموکراسی مستقیم مسئولان به طور مستقیم از طرف نهادهای پایه انتخاب می­شوند و در برابر آن پاسخگو هستند و خودگردانی به نحو مستقیم و به معنای واقعی کلمه اجرا می­گردد.

7-       برای مداخله مردم در سیاست، اصل دموکراسی نمایندگی لازم است اما برای تامین کامل مشارکت مردم کافی نیست. از این رو برای دستیابی به این هدف ما به دموکراسی مستقیم نیز احتیاج داریم. دموکراسی­یی که صرفا در محدوده­ی سیاسی باقی نمی­ماند و خودگردانی در تولید را نیز آماج فعالیت خود قرار می­دهد. معهذا عطف توجه به دموکراسی مستقیم نباید به معنای نفی دموکراسی نمایندگی فهمیده شود.

8-       دموکراسی نمایندگی بدون پارلمان بی معنا است. پارلمان اما مساوی با پارلمانتاریسم نیست. پارلمانتاریسم به معنای تسلط بورژوازی بر پارلمان است، اما این تسلط از نفس نهاد پارلمان بر نمی­خیزد.

9-       اصل نمایندگی یکی از ابزارهای ضروری برای تحقق دموکراسی است. تامین منافع مردم می­تواند مستقیم یا غیر مستقیم صورت پذیرد. معهذا رابطه­ی نمایندگی با دموکراسی رابطه­ی وسیله- هدف است و نباید این دو را مترادف و یک­سان انگاشت. نمایندگی ابزاری است که به تحقق دموکراسی یاری می­رساند و هم­چون "قاعده اکثریت" نباید با خود دموکراسی یکسان گرفته شود.

10-    نفی پارلمان، به یک معنا نفی دموکراسی نمایندگی است. و نفی این دو به معنای نفی حق رای عمومی است. کسی که از حق رای عمومی دفاع می­کند، قاعدتا نمی­تواند نهاد پارلمان را نفی کند. آن ظرف و نهاد اصلی که تبلور حق رای عمومی است چیزی جز پارلمان یا مجلس نیست. البته در پیوند با این یا آن مورد خاص می­توان از حق رای عمومی در رفراندم نیز استفاده کرد، اما رفراندم نمی­تواند روال معمول تصمیم­گیری مسایل متنوع جامعه در شرایط کنونی زندگی بشری به شمار رود.

11-    دموکراسی لیبرال گونه­ای از دموکراسی نمایندگی است، اما دموکراسی نمایندگی لزوما دموکراسی لیبرال نیست. دموکراسی نمایندگی تکامل دموکراسی لیبرال است و از محدودیت­های آن فراتر می­رود. در دموکراسی نمایندگی برخلاف دموکراسی لیبرال اولا نمایندگان توسط مردم فراخوانده می­شوند، ثانیا برای دوره­ی معینی انتخاب می­شوند و ثالثا توسط نهادهای جامعه مدنی کنترل می­شوند. تا به قول مارکس از این طریق یک "پارلمان کارآمد" شکل بگیرد. مارکس اولین متفکری است که تلاش می­کند عناصری از دموکراسی مستقیم را در پیوند با دموکراسی نمایندگی تلفیق کند

12-    در ساختار سیاسی استوار بر دموکراسی جامع و فراگیر، اگر به دموکراسی نمایندگی به طور یک جانبه تاکید شود و دموکراسی مستقیم نادیده گرفته شود، خطر بازگشت به پارلمانتاریسم بورژوایی محتمل است و توده­های مردم به جای مشارکت در عرصه سیاسی نسبت به قدرت سیاسی می­توانند بیگانه شوند. در عوض تکیه یک جانبه بر دموکراسی مستقیم و ندیده گرفتن قلمروی عمومی و سراسری جامعه، می­تواند منافع ویژه و گروهی این یا آن بخش از جامعه اولویت ­یابد و در تقابل با منافع عمومی جامعه قرار می­گیرد.

13-    اصل دموکراسی نمایندگی که در "اثر گستردگی و تقسیم کار جامعه" و سازوکارهای تصمیم­گیری در درازنای تاریخ سر برآورده است، بر اثر بدکرداری نمایندگان در این یا آن دوره تاریخی، در این یا آن کشور معین، یا به زبان شفاف­تر از تسلط بورژوازی در مجلس، نباید به سرزنش و انکار آن نهاد منتهی شود. حتی دموکراسی نمایندگی در جوامع بورژوایی ناکارآ شده و دارد هر چه بیش­تر سترون می­شود به مراتب از رژیم­های سیاسی فاشیستی در این نظام برای شکوفایی مبارزه طبقاتی بهتر است.

14-    پرسش اصلی درباره ساختار سیاسی دموکراسی رادیکال و جامع به نسبت و رابطه­ی دموکراسی نمایندگی با دموکراسی مستقیم بر می­گردد. به قول پولانتزاس "چگونه امکان دارد که دولت را به شکلی رادیکال چنان دگرگون کرد که گسترش و تعمیق آزادی­های سیاسی و نهادهای دموکراسی نمایندگی(که در عین حال تحت اراده­ی توده­های مردم هستند) با شکوفایی اشکال دموکراسی مستقیم و روییدن نهادهای خودمدیر ترکیب گردد؟". در پاسخ به این پرسش ضروری است دو عرصه را از یک دیگر متمایز کرد، تا بتوان از طریق نمایندگی یا به طور مستقیم پیرامون آن به تصمیم­گیری پرداخت. عرصه اول به مسایل خُرد و عرصه دوم عمدتا به مسایل کلان می­پردازد. عرصه اول حوزه­ی دموکراسی مستقیم است که نه تنها در محل کار و محل زیست از امکان عملی برخوردار است، بلکه برای تحقق دموکراسی ضرورتی گریزناپذیر دارد. چرا که بدون مداخله مردم در عرصه­هایی که به طور مستقیم و بی واسطه با زندگی آن­ها پیوند دارد سخنی از دموکراسی نمی­تواند در میان باشد. دموکراسی مستقیم در محل کار و محل زیست قلمرویی است که به لحاظ فنی نیز امکان­پذیر است، هر چند که ضرورت خود را صرفا از این امکان فنی اخذ نمی­کند. دموکراسی نمایندگی اما در سطح سراسری و ملی می­تواند کاربرد عملی داشته باشد و اساسا به مسایل کلان بپردازد. این عرصه­ای است که در آن تمرکز بر مسایل، نمی­تواند به منافع رسته­ای، گروهی و محلی اختصاص یابد بلکه بر مسایل عام و سراسری و منافع همه شهروندان معطوف شود.

15-    دولت کارگری بنا به سنت­های یک جامعه، بنا با مختصات سیاسی یک کشور، و بنا به توازن قوا می­تواند در اشکال گوناگون تکوین یابد و نمی­تواند در هر شرایطی به یک شکل متجلی شود. باید به یاد داشته باشیم که کمون پاریس اولین دولت کارگری جهان  با مدل شوراها در روسیه تفاوت داشت. و بر خلاف این خرافه رایج، کمون شباهتی به شوراهای روسیه نداشت و 86 نماینده  بر مبنای حق رای شهروندی از مناطق پاریس به کمون انتخاب شده بودند. در حالی که شوراها بر مبنای محل کار شکل گرفتند. در شوراهای کارگران، دهقانان عضویت نداشتند و در شوراهای دهقانی، سربازان شرکت نداشتند.

16-     بنیاد اندیشه­ی لیبرالی "دولت حداقل" و تز"تغییر جهان بدون کسب قدرت"  با درونمایه­ی شبه آنارشیستی در محروم کردن مردم از مشارکت فعال در کنترل و هدایت ساختار سیاسی اشتراک نظر دارند. اولی اداره­ی دولت را در دست نخبگان سیاسی محدود می­کند و دومی مردم را از دسترسی به قدرت و کنترل و هدایت آن باز می­دارد. هر دو نظر اما با شالوده­ی نظریه انقلابی مارکسیسم مباینت دارند. که بر اصل خودحکومتی و مشارکت هر چه وسیع­تر مردم در قدرت سیاسی استوار است.

17-     گسست از سوسیالیسم روسی بدون شناسایی و اهمیت ارزش­های دموکراتیک عقیم و ناممکن است، و ضدیت با این ارزش­ها تنها هم­خونی با مدل ورشکسته استالینی را نشان می­دهد. تجدید آرایش چپ بدون ترکیب دموکراسی مستقیم و نمایندگی در ساختار سیاسی سوسیالیسم بی معنا است و از این رو بازسازی سیمای یک چپ رادیکال، فمینیست، اکولوژیست و عمیقا دموکراتیک نیز ناممکن است.

 

 

فصل سوم

تضاد کار و سرمایه

محور دیگر بحث با رفیق آزاد را تضاد محوری در جامعه سرمایه­داری تشکیل می­دهد. در این جا او یک تجدید نظر اساسی از نظریه مارکسیستی و یک گسست از آن را به نمایش می­گذارد. او در معرفی آرای هالووی و به پیروی از او می­گوید:

"تضاد محوری سرمایه­داری، تضاد بین کنش مفید، خلاقانه و مشخص انسانی با کار مزدوری یعنی کنشی که زیر سلطه و کنترل سرمایه قرار گرفته است می باشد. تضاد بین کارگر (در استخدام) با سرمایه، آشکارترین و صریح­ترین نمایه این تضاد محوری است و نه همه آن. و تضاد محوری در همه جنبه های جامعه سرمایه داری گسترده شده است. سرمایه داری یک مناسبات اجتماعی است که آن تضاد محوری را در همه روابط و سطوح جامعه چون یک شبکه می­تند، و جامعه را در همه سطوح طبقه بندی می­کند".  چنان­که ملاحظه می­کنیم این جا  ادعا شده است "تضاد بین کارگر (در استخدام) با سرمایه"، "آشکارترین و صریح­ترین نماد" تضاد سرمایه است، نه شالوده و بنیان نظام سرمایه­داری. به سخن مارکسیستی یعنی این تضاد سطح پدیداری را نشان می­دهد. تضاد ذاتی یا وجودی سرمایه چیزی دیگری است، از منظر او "تضاد بین کنش مفید، خلاقانه و مشخص انسانی با کار مزدوری یعنی کنشی که زیر سلطه و کنترل سرمایه"تضاد محوری سرمایه به شمار می­رود. "تضاد کنش مفید، خلاقانه و مشخص انسانی با کارمزدوری" یعنی چه؟ معنای آن به زبان ساده، یعنی تضاد بخشی از کنش رها شده و آزاد با کار زیر سلطه. کار مزدوری یعنی قدرت کنش خلاق که تحت قدرت سلطه­گر از محصول خود جدا شده و این محصول به عنوان سرمایه در برابر او قرار گرفته است. در این جا بین دو وجه از یک قطب، تضاد وجود دارد، نه کنش انسانی با قطب دیگر یعنی سرمایه. به سخن دیگر کنش خلاق با کنش مزدوری دو وجه تضاد در یک قطب را به نمایش می­گذارند نه دو نیروی متخاصم در دو قطب و یک رابطه­ی اجتماعی. تردیدی نیست که پای حاملان این کنش­ها به میدان کشیده می­شود، و بدون آن­ها این تضاد بی معناست؛ معهذا در نوشته محل تاکید، نه بر نیرو و رابطه­ی اجتماعی سرمایه­دارانه، بلکه بر کنش استوار است که از نتیجه خود جدا افتاده است و متن از این ظرفیت برخوردار است که از آن چنین تفسیری به دست داده شود. در این جا مقاله رفیق پیران چیزی به اطلاعات ما نمی­افزاید، اما برای دریافت مطلب ضروری است به تجدید نظر هالووی متمرکز شویم تا معنای این جابه­جایی روشن­تر شود. هالووی خود این مبحث را چنین ­آغاز می­کند:

"کارگران کارخانه، پرولتاریای صنعتی را چگونه باید تعریف کرد؟ آیا آن­ها در پیوند با مفهوم مبارزه­ی طبقاتی جنبه اساسی ندارند؟ آیا کار برای درک کامل تضاد جامعه­ی سرمایه­داری جنبه­ی اساسی ندارد؟ تولید حوزه­ی اصلی جدایی کنش از نتیجه­ی عمل نیست. تولید کالا عبارت ا­ست از تولید جدایی بین سوژه و ابژه. تولید سرمایه­داری عبارت ا­ست از تولید ارزش اضافه به دست کارگران. ارزش اضافه­ای که، اگر چه کارگران آن­را تولید می­کنند، سرمایه­دار آن­را تصاحب می­کند". (25)

هالووی در عین حال که این عناصر درست تحلیل مارکسیستی را می­پذیرد تبصره­هایی دارد که جوهر تجدیدنظر او را روشن می­سازد. او می­گوید:

"اما جدایی کارگر از ابزار تولید، فقط بخشی (گر چه بخشی اساسی) از جدایی عام­تر سوژه از ابژه است و جدایی عام­تر مردم از امکان تصمیم­گیری بر فعالیت خویش. ایده­ی جدایی کارگر از ابزار تولید، ذهن ما را به نوع مخصوصی از فعالیت خلاقه رهنمون می­شود، اما این تمایز بین تولید و کُنش به طور عام بخشی است از تجزیه کُنشی که حاصل جدایی کُنش و نتیجه­ی آن است. این حقیقت که هر سوژه­ای که از سوژه بودن خلع شده است، صرفاً به عنوان جدایی کارگران از ابزار تولیدشان پدیدار می­شود، [اما] خود تجلی بت­واره شدن مناسبات اجتماعی است".

در این جا هالووی عناصر جدیدی به بحث اضافه می­کند و مساله را از چارچوب مشخص خود در یک نظام تولیدی معین، به یک مساله عام و به کل مناسبات اجتماعی بسط می­دهد؛ در این جا تضاد در شیوه تولید سطح پدیداری و تجلی یک تضاد اصلی معرفی می­شود. او بحث خود را چنین ادامه می­دهد:

"بنابراین، تولید ارزش، تولید ارزش اضافه (استثمار) نمی­تواند سر آغاز تجزیه و تحلیل مبارزه­ی طبقاتی باشد، صرفاً به این دلیل که استثمار منطقاً مستلزم یک مبارزه­ی مقدماتی است، به منظور تبدیل خلاقیت به کار و مشخص کردن فعالیت­های معینی به عنوان فعالیت­هائی که ارزش تولید می­کنند.

استثمار تنها عبارت از استثمار کار نیست، بلکه هم زمان، کُنش را به کار تبدیل می­کند و در عین حال سوژه را از سوژه بودن خلع می­کند و انسان را از انسانیت... استثمار عبارت­ست از بازداری ... خلاقیت آزاد. بازداری خلاقیت آن­گونه که معمولاًٌ درک می­شود، تنها در فرآیند تولید صورت نمی­گیرد، بلکه طی کل روند جداسازی کُنش از فرآورده­ی آن  صورت می­گیرد که جامعه سرمایه­داری را به وجود می­آورد".

 پس از نقطه نظر تحلیلی مقوله­ای وجود دارد که مقدم بر استثمار است. این مقوله کدام است؟

"پس پاسخ به سئوال ما در باره­ی محوری بودن کار، مطمئنا این نیست که کار اساسی است، بلکه این ا­ست که کنش[به طور عام] جنبه­ی اساسی دارد نه کار. کُنش در – علیه و فراسوی- کار وجود دارد... آغاز کردن با کار یعنی تقلیل مفهومی که از مبارزه طبقاتی داریم و خارج کردن کل جهان عمل اجتماعی ستیزگرانه از دید خود، جهانی ستیزگرانه­ای که کارکرد آن در تبدیل کنش به کار است. اما حتی اگر مفهوم گسترده­ای را که در این جا از مبارزه طبقاتی پیشنهاد شده بپذیریم، آیا در این­که بگوئیم تولید ارزش اضافه جنبه­ی اساسی دارد، معنی و منطقی وجود ندارد، معنی و منطقی که در آن مبارزات حول و حوش تولید، محور مبارزه برای رهایی را تشکیل می­دهد؟".

 او از این مقدمات چنین نتیجه می­گیرد که ایراد ضربه به سرمایه به روند تولید منحصر نمی­شود و بخشی دیگری از مردم نیز از چنین ظرفیتی برخوردارند. بدین سان او دامنه سوژه را گسترده­تر می­سازد. هالووی با مثال زاپاتیست­ها این نکته را به خوبی روشن می­کند:

"ممکن است موردی که بتوان چنین سلسله مراتبی را به وجود آورد وجود داشته باشد، به شرطی که بتوان نشان داد که تولیدکنندگان مستقیم ارزش اضافه در حمله به سرمایه نقشی خاص ایفا می­کنند. گاه چنین استدلال می­شود که بخش­های کلیدی­ای از کارگران وجود دارند که می­توانند خسارت مخصوصی را بر سرمایه وارد کنند (مثلاً کارگران کارخانه­های بزرگ یا کارگران بخش حمل و نقل). این کارگران قادر اند با صراحت خاصی وابستگی سرمایه به کار را تحمیل کنند. با این همه، بخشی از کارگران ضرورتاً تولیدکننده­ی مستقیم ارزش اضافه نیستند (مثلاً کارگران بانک) و تاثیر قیام زاپاتیست­ها بر سرمایه (از طریق تضعیف رسمی ارزش پزوی مکزیکی و مثلاً بحران مالی سال 95-1994) روشن می­سازد که ظرفیت بر هم زدن روند انباشت سرمایه ضرورتاً به قرار گرفتن بلاواسطه در فرآیند تولید وابسته نیست".

اگر کار عنصری اساسی نیست، و نقش ویژه­ای در ایراد ضربه به سرمایه وارد نمی­کند و فرآیند تولید نیز در انباشت سرمایه ظرفیتی معینی به او نمی­بخشد، پس تخاصم این جامعه را چگونه تبیین می­کنیم؟ هالووی آن­جایی که دارد  "کثرت مناسبات نیرو"ی فوکو را مورد نقد قرار می­دهد به این پرسش کلیدی بحث ما چنین پاسخ می­دهد:

"ما مساله قدرت را بر اساس تخاصم دو قطبی بین عمل و نتیجه­ی عمل مطرح کردیم که نتیجه­ی عمل به شکل سرمایه(که ظاهرا در کنترل سرمایه­داری اما به طور واقعی مسلط بر آنان) تمام اشکال عمل را به طور فزاینده تابع خود می­سازد و هر دم حریصانه­تر نیز می­شود.

آیا مساله بدین سادگی است؟ آیا چیزی که ما علیه آن فریاد می­کشیم بسیار پیچیده­تر از آن نیست؟ درباره شیوه­های که دکترها با مریض­ها رفتار می­کنند چه می­توان گفت؟ در باره معلمان و شاگردان، والدین با کودکان؟ در باره رفتار سیاهان با سفیدان چه؟ در باره تابعیت زن از مرد چه؟ آیا این که بگوییم قدرت همان سرمایه است و سرمایه همان قدرت به این پرسش ساده­گرایانه و تقلیل­گرایانه برخورد نکرده­ایم؟

به خصوص فوکو این بحث را مطرح می­کند که تامل در باره قدرت بر حسب دوقطبی اشتباه است و ما در این مورد بیش­تر باید برحسب "کثرت مناسبات نیرو"بیاندیشیم... نقطه عزیمت ما از این ظریف­تر است: فریاد، حرکت به سوی تغییر رادیکال جامعه است. ما از این نقطه نظر پرسش را آغاز کردیم که جامعه چگونه عمل می­کند. این نقطه عزیمت ما را به قرار دادن مساله عمل در مرکز بحث هدایت می­کند و این به نوبه­ی خود به تخاصم بین عمل و نتیجه عمل می­انجامد".

بر مبنای نظر هالووی، عمل اجتماعی یک شبکه­ی پیوسته­ است که در روند تولید سرمایه­داری و چه خارج از آن، چه به طور مستقیم و چه به طور غیرمستقیم  بر اثر شیی­وارگی گسسته شده است. این امر سبب جدایی عمل از نتیجه­ی عمل و تضاد این عمل با سرمایه می­شود. بنابراین جدایی عمل از نتیجه­ی عمل، امری است که با تنش و تخاصم همراه است و در بطن جامعه­ای روی می­دهد که بر مناسبات بت­واره استوار است. اما او خود بت­وارگی را امری داده­ شده و پایان یافته این روابط نمی­داند، بلکه آن را با ضد روابط بت­واره شده همراه می­داند؛ نه پس از تکوین بت­وارگی، بلکه از همان آغاز همراه و همزاد آن. به سخن هالووی "روند بت­وارگی دال بر وجود ضد بت­واره پرستی است". و تضاد بنیادی این جامعه را در پیوند با ردپایی از تئوری قدرت فوکو از این جا باید استنتاج کرد.

این گزارش خلاصه از آرای او نشان می­دهد که هالووی بر نظام سرمایه­داری تاکید دارد و آن را چنان فراگیر می­نگرد که همه­ی اشکال ستم، پدیدارهای مختلف این نظام به شمار می­روند و تحت سلطه و تابعیت آن قرار دارند؛ برخلاف فوکو که این نظام را فراگیر نمی­بیند، بلکه بیش­تر با کثرت مناسبات قدرت، اشکال ستم را تبیین می­کند. او تضاد بنیادین سرمایه­داری را نه در حلقه تولید، بلکه در حلقه گردش می­چیند و از بت­واره شدن روابط انسانی استنتاج می­کند. و با موضوع ستم در هم می­آمیزد.

این نوشته به این نوع تبیین از مساله نمی­پردازد(در جای دیگری به آن پرداخته خواهد شد)، بلکه به نکاتی در پیوند با مخدوش شدن مرز بین انواع ستم اشاره­ خواهد کرد. 

در نزد هالووی برای دوام و بقای سرمایه­داری، ستم طبقاتی (استثمار) با ستم نژادی، جنسی، ملی... در یک سطح قرار می­گیرند و تماما به شکل صف­آرایی یک دو قطبی متخاصم بیان می­شوند. او با اظهار این که "سرکوب خلاقیت­ها فقط به محیط­های تولید محدود نمی­شود، بلکه کل جامعه سرمایه­داری را در بر می­گیرد. تقریبا همه بخشی از طبقه کارگر اند. تقریبا همه به نوعی ازخودبیگانگی را تجربه می­کنند. بنا براین آیا دیگر نیازی به استفاده از واژه طبقه وجود دارد؟" این نکته را شفاف­تر بیان می­کند.

این روایت از تضاد محوری سرمایه و استنتاج مردم به عنوان سوژه­ی مبارزه علیه بنیان سرمایه، تناقض آشکاری با تبیین مارکس از این مساله دارد. مارکس با صراحت تمام برای تبیین جامعه از سطح تولید، شکل اخذ مازاد، حرکت می­کند و تاثیرات سطح­های دیگر بر تولید را بر این بنیان می­چیند. او می­گوید:

"شکل ویژه­ای که در آن کار اضافی پرداخت نشده از تولیدکنندگان مستقیم بیرون کشیده می­شود ارتباط سلطه و بندگی را تعیین می­کند، هم چنان که این امر مستقیما از خود تولید حاصل می­شود و به نوبه­ی خود به عنوان تعیین­گر بر آن تاثیر می­گذارد. بر پایه­ی همین است که سراسر پیکربندی اجتماع اقتصادی شکل سیاسی ویژه­ی آن استوار است. در هر موردی ارتباط مستقیم صاحبان شرایط تولید است (ارتباطی که شکل ویژه­اش طبعا بر سطح معینی از تکامل سنخ و شیوه­ی کار، و لذا بر قدرت تولیدی اجتماعی  آن منطبق است)، و لذا هم­چنین شکل سیاسی ارتباط فرمانفرمایی و وابستگی، و در یک کلام، شکل ویژه­ی دولت را در هر مورد در می­یابیم."(26)

به علاوه  این تضاد کار سرمایه است که بنیان این جامعه را می­سازد و تضادهای دیگر جزء شرایط لازم برای بقا و دوام سرمایه محسوب نمی­شوند. هر چند به عنوان یک شرط کافی در کنار تضاد اصلی به حیات خود ادامه می­دهند.

مارکس در این باره با صراحت کافی سخن می­گوید و جای شکی باقی نمی­گذارد آن جا که می­گوید: "چون بررسی­های­مان را در این باره ارائه کرده­ایم، بار دیگر به اثبات این نکته نیاز نیست که چگونه رابطه­ی میان سرمایه و کار مزدبری خصلت شیوه­ی تولید را به تمامی معین می­کند". (27)

نکته­ی دیگری که در آرای او در باره جامعه سرمایه­داری مغشوش ارائه شده، درهم ریختن مرز بین مقوله "کار" در شیوه تولید، با "کنش مفید" است. دایره­ی کنش مفید فراخ­تر از آن است که در چارچوب شیوه تولید بگنجد و از نقطه نظر تحلیلی سترون­تر از آن است که بتواند به دقت در ارائه یک چارچوب مفهومی در تحلیل از سیستم سرمایه ترنم ببخشد. به علاوه کنش مفید می­تواند سایر حوزه­های اجتماعی نظیر کنش هنری، فرهنگی، ورزشی... را در بر گیرد. و مرز "کارگر" را با "انسان" نیز به طور کلی در هم بریزد.

برخی از مارکسیست­ها به درستی بر این تجدید نظر در آرای مارکس انگشت گذاشته­اند. مثلا دانیل بن­سعید می­گوید:

"هالووی همانند فوکو می­خواهد با انبوه شکل­های گوناگون مقاومت پیوند برقرار کند که نمی­توان آن ها را به روابط دوگانه­ی سرمایه و کار تقلیل داد "(28). اما باید توجه داشته باشیم که هالووی برخلاف فوکو مبارزه علیه تبعیض جنسی، نژادپرستی... را مبارزه­ی غیرطبقاتی نمی­داند، بلکه به سبب فراگیری امر بت­وارگی، آن­ها را یک مبارزه طبقاتی می­داند".

من در نقد این موضع و تبیین مساله به چند نکته اشاره می­کنم:

1- مقوله ستم (Oppression) با استثمار(exploitation) متفاوت است و نباید آن دو را یکسان انگاشت. ستم بنا به تعریف به امتیازات سیاسی- حقوقی و کنترل ناشی از یک جنس بر جنس دیگر، نژادی بر نژادی دیگر، مذهبی بر مذهب دیگر...اطلاق می­شود. استثمار به معنای دقیق کلمه یک "مفهوم محوری ماتریالیسم تاریخی" است و به "اخذ مازاد یک طبقه بهره­کش از طبقه بهره ده در یک شیوه تولید معین" گفته می­شود. در حالی که ستم بنا به تعریف یک امر فراگیر در عرصه­ی سیاسی- فرهنگی محسوب می­شود، استثمار یک مقوله اخص اقتصادی به شمار می­رود که ناظر است بر ایجاد مازاد در تولید و چگونگی تقسیم آن در عرصه توزیع. در اولی نابرابری در سطح روبنای جامعه دیده می­شود و امتیازهای معین جنسی (نابرابری زن و مرد)، حقوقی (شهروندان در تمایز با مهاجران)، نژادی (سفیدپوستان در برابر رنگین پوستان)... را نهادی می­سازد؛ در حالی که دومی بر اخذ مازاد در سطح اقتصادی استوار است و نابرابری در این حوزه را نهادینه می­کند. به قول مارکس"استثمار عبارت است از تصرف کار اضافی به دست اقلیتی که نیروهای تولیدی را در تسلط خود دارد-یعنی کاری افزون بر کار لازم مورد نیاز برای تامین تولیدکنندگان مستقیم". (29)

تردیدی نیست که سرمایه­داری از این نابرابری­های دیگر سود می­جوید، معهذا از پیوند بین ستم با استثمار نمی­توان از یکسانی این دو مقوله سخن گفت.

2- در جامعه سرمایه­داری نابرابری سیاسی یا فرهنگی -به عنوان نمونه ستم بر زنان یا ستم بر نژادها- می­تواند از بین برود، در حالی که این نظام بدون استثمار نمی­تواند به حیات خود ادامه دهد.  این حرف نباید به این معنا فهمیده شود که خود سرمایه­داری موتور از بین بردن این شکل­های ستم است. بدون مبارزه نیروهای تحت ستم این کار ناممکن است. معهذا نظام سرمایه­داری نظامی است که بر قهر اقتصادی استوار است و به سبب انحصار همه­ی وسایل تولید در دست خود دست­کم در سطح نظری موجودیت آن به این اشکال از ستم نیازی ندارد، هر چند در واقعیت عملی از آن بهره می­برد.

3- رفیق پیران در تبیین تضاد محوری جامعه سرمایه­داری نه از "مناسبات تولید" بلکه از "مناسبات قدرت" حرکت کرده است و در این جا به سادگی می­توان ردپای نیچه یا فوکو به روایت هالووی را مشاهده کرد. این تز البته تز ناآشنایی نیست، ما پیش­تر آن را نزد دورینگ و یا حتی در ایران خود ما نزد دکتر شریعتی ملاحظه کرده بودیم که می­گفت "نه زیربنا تعیین کننده است نه روبنا، بلکه زوربنا تعیین­کنننده است". این تز نادرست است و تبیین ماتریالیستی تاریخ موضوع سطوح مختلف جامعه را بهتر تبیین می­کند. از نقطه نظر تاریخی این مناسبات تولید است که کمیت و کیفیت مناسبات قدرت را تعیین می­کند نه برعکس، بدون حد معینی از مازاد تولید، نمی­توان نهادهای قدرت را تعبیه کرد. جامعه انسانی در مرحله­ی معینی از توانایی خود در امر تولید توانسته است این نهادها را به وجود آورد. بنابراین، این مناسبات قدرت نیست که مناسبات تولید را تعین می­بخشد، بلکه برعکس، این مناسبات تولید است که مناسبات قدرت را متعین می­کند. از این رو جوامع و مناسبات انسانی را نه بر مبنای قدرت، بلکه اساسا باید بر حسب شیوه­ی تولید از یک دیگر متمایز کرد. به سخن مارکس"آن چه صورت­بندی­های اقتصادی مختلف جامعه را از هم متمایز می­سازد... شکلی است که در آن، این کار اضافی در هر مورد از تولیدکننده­ی مستقیم، کارگر، بیرون کشیده می­شود".(30)

4- این تجدید نظر با هم ارز کردن تضادهای درون جامعه سرمایه­داری- یعنی تضاد محوری کار و سرمایه را- از آماج حمله اردوی کارگران خارج می­سازد. و به پراکنده کردن نیروی ضربت آن در قلمروهای دیگر منجر می­شود. این سخن من نباید تحت هیچ شرایطی به این معنا دریافته شود که اشکال دیگر ستم دست دوم اند، یا به لحظ سیاسی مبارزاتی از اهمیت ثانویه برخوردار اند، و یا کارگران نباید از این مبارزات پشتیبانی کنند؛ بلکه باید به این معنا فهمیده شود که برای نابودی سرمایه­داری نه مثلا نابودی راسیسم یا پدرسالاری به کجا باید حمله کرد. تصور کنید که جنبش کارگری به جای آماج اصلی خود یعنی حمله به استثمار و ازخودبیگانگی، وظایف یک جنبش ملی را پیشاروی خود قرار دهند. این استراتژی چیزی جز خارج کردن تضاد اساسی سرمایه­داری از تیر رس کارگران چه معنایی در بردارد.

5- حل تضاد کار- سرمایه اما نه یک امتیاز، بلکه یک ظرفیت بالقوه را نشان می­دهد و از این تز درست نباید یک تلقی خودبه­خودی و خودکار از توانایی بالفعل کارگران استنتاج شود.

الن مک سینز وود در این باره نکاتی را مطرح کرده  که بسیار آموزنده است . او می­گوید: "این عبارت که طبقه کارگر یک طبقه بالقوه انقلابی است، نه یک تجرید متافیزیکی، بلکه تداوم اصل ماتریالیستی است که تولید و استثمار در زندگی اجتماعی نقش اساسی ایفا می­کنند". (31)

نقش اساسی طبقه کارگر از یک ایمان مذهبی نشات نمی­گیرد، بلکه ناشی از مختصات خود شیوه­ی­ تولید سرمایه­داری قابل استنتاج است. این نقش به سبب:

1-      طبقه کارگر به مثابه­ی موضوع مستقیم تعیین­کننده­ترین و بنیادی­ترین استثمار-گرچه نه تنها شکل- طبقه­ای است که هیچ نفعی در روا داشتن ستم طبقاتی به دیگر طبقات ندارد و می­تواند شرایط رهایی کل بشریت را در مبارزه برای خودرهانی­اش فراهم کند.

2-     حل تضاد بنیادین کار- سرمایه نه در چارچوب این نظام، بلکه به فراتر رفتن از این شیوه­ی تولید و نفی نظام بهره­کشی سرمایه­داری نیاز دارد.

3-      طبقه کارگر آن گروه اجتماعی است که بنا به وضعیت عینی­اش در فرآیند تولید، با چالش کشیدن نظام می­تواند این شیوه تولید را درهم شکند.

4-     پرولتاریا به واسطه­ی جایگاه خود در تولید، دارای این ظرفیت است که در عین چالش با نظام موجود، شالوده­ی یک نظام سیاسی بدیل را پی افکند و به سبب این موقعیت، دارای چنان جایگاه بی بدیلی است که با هیچ­یک از گروه­های تحت ستم  برای نفی سرمایه قابل مقایسه نیست.

 

 

فصل چهارم

ضرورت دفاع و طرح بدیل سوسیالیستی

هست شب

همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا

هم از این روست

نمی­بیند اگر گمشده­ای

راهش راه.

نیما یوشیج

 پس از فروپاشی اردوگاه شوروی و گسترش نئولیبرالیسم در این جوامع دیگر تردیدی باقی نمانده است که مدافعان مبارزه برای سوسیالیسم شکست سهمناکی را تجربه می­کنند و زیر آوار خُردکننده آن به مثابه­ی یک نیروی موثر از صحنه مبارزه سیاسی به حاشیه پرتاب شده­اند. در این شرایط نیاز به ارائه مدل یا مدل­هایی از سوسیالیسم که خصلت عملی و مطلوب داشته باشد، بیش از هر زمان دیگری احساس می­شود. بنابراین طفره زدن از این کار نه مفید است و نه عملی. در متن چنین شرایطی رفیق پیران بی توجه به بحث­هایی که در میان سوسیالیست­ها در جریان است با روح امپریستی صرفا می­خواهد از تجربه­ی عملی بیاموزد و به دستاوردهای سایر مارکسیست­های جهان در عرصه­ی نظری بی اعتنا باقی می­ماند. او جوهر نظر خود را چنین صورت­بندی می­کند:

"این یعنی "سیاستی دیگر"، سیاست از نوع دیگری غیر از آن که در دنیای متعارف موجود رایج است. و البته سیاستی است که راه های آماده و نسخه های از پیش نوشته شده ندارد و نمی تواند داشته باشد. همان طور که زاپاتیستا می گویند: "می­پرسیم و راه می­رویم". فقط یک نکته روشن دارد، نفی همه منطق و کارکرد و ساختارِ مناسباتِ سرمایه­داری و دوری از پروژه های مبارزاتی به بن بست رسیده. در هم می­آمیزیم و حرکت می­کنیم و از کنش و واکنش خلاقانه ی جمعی امان در می یابیم، نفی می­کنیم و پیش می­رویم. مگر کمون را بدون رهنمود و نسخه نخبه­گان و از دورن جنبش به وجود نیاوردیم. مگر شوراها را در انقلاب ۱۹۰۵ روسیه بدون آن­که رهبران خردمند نقشه آنرا کشیده باشند نپروراندیم؟"

 در این جا ستایش از خودانگیختگی، بی اعتنایی به جمع­بندی از دستاوردها و شکست­های تاکنونی و نفی "یک تصور روشن از مسیر راهپیمایی" را به خوبی می­توان مشاهده کرد. گویا در این راهپیمایی 150 ساله چیزی برای جمع­بندی وجود ندارد، یا این که زمین "خدا" در سنت مارکسیستی شوره­زار است. این رویکرد البته از اشراف و تحقیق و پژوهش خونسردانه و به­روز از مسایل داغی نشات نمی­گیرد که میان مارکسیست­ها در جریان است، بلکه صرفا فقر نظری ما چپ­ها را نشان می­دهد که ناتوان از رله کردن این ادبیات غنی به زبان فارسی است.  اگر چپ سنتی یا پُست مارکسیست­ها به ضرورت بدیل باور ندارند از نظر اما ارائه یک بدیل سوسیالیستی ضرورت خود را از دلایل زیر اخذ می­کند:

1-      مارکس در پیوند با سوسیالیسم، تحت هیچ شرایطی با نفس ارائه بدیل و آرمان­شهر مخالف نبود، بلکه با خصلت آرمانی محض آن به مخالفت برخاست که نمی­توانست با واقعیت پیوند برقرار نماید. او نه با خود آرمان­شهرگرایی، بلکه با ناروشن بودن مسیر دستیابی به آن و مهم­تر از آن با فقدان سوژه­ی تاریخی نزد آنان مخالف بود، نیرویی که بتواند این آرمان­شهر را تحقق ببخشد؛ از این روست که او سوسیالیست­های تخیلی را مورد انتقاد قرار داده است. تردیدی نیست که مارکس در باره سوسیالیسم به میزانی نپرداخته که ضروری و شایسته است، آن چنان که  در باره سرمایه به مفهوم­سازی، تحلیل و تبیین مساله دست زده است. اشاره­های او اگرچه از خصلت پراکنده برخوردار اند، معهذا نکاتی که او در باره سوسیالیسم و کمونیسم بیان کرده، دستمایه نیرومندی برای ترسیم نظام بدیل فراهم ساخته که توسط شاگردان او یک ادبیات در خور فراهم ساخته است.

2-      تجربه­ی 70 سال نظام سوسیالیسم واقعا موجود درس­هایی با ارزشی برای مدافعان سوسیالیسم در بر دارد که به ما می­آموزد برای ساختن سوسیالیسم چه باید کرد و از چه اقدام­هایی اجتناب کرد. به علاوه اقدام­های ضروری را به چه شیوه­ای محقق ساخت. هر بحثی در باره سوسیالیسم به این بررسی و تجربه عملی نیاز دارد و نادیده گرفتن آن خود را از غنای لازم محروم می­سازد.

3-      ارائه مدل سوسیالیسم بدون توجه به سه موج بحث اقتصاد سوسیالیستی ناممکن است و نادیده گرفتن آن تکرار تجربه­های شکست خود را به همراه دارد. این بحث­ها از نظر زمانی و شرکت کنندگان در بحث به سه دوره تقسیم می­شوند: دوره اول دهه­های 20 و 30 قرن بیست را در بر می­گیرد که شرکت­کنندگان اصلی بحث موریس داب و اسکار لانگه از یک سو و میزس و هایک از سوی دیگر بوده­ا­ند. امکان برنامه­ریزی و بحث محاسبه در این دوره و سال­های بعد از آن، موجی از جدال نظری را به همراه داشته و ادبیات غنی پیرامون آن فراهم ساخته است. دوره دوم به سال­های 80 قرن بیست برمی­گردد، که با انتشار کتاب سوسیالیسم عملی الک نووه آغاز و با نقد ارنست مندل شروع به بالیدن می­گیرد. در این موج نیز نظیر موج قبلی افراد زیادی در بحث شرکت می­کنند. موج سوم پس از فروپاشی شوروی شروع می­شود و تا کنون ادامه دارد در این دوره بحث بین طرفداران سوسیالیسم بازار با طرفداران سوسیالیسم مشارکتی و ارائه مدل­های متنوع در هریک از این رویکردها بحث را از محدوده­ی قبلی خود بسیار فراتر برده و به مشخصات سوسیالیسم تعین بیش­تری بخشیده است.

4-      ضرورت ارائه بدیل سوسیالیستی نمی­تواند به تبلیغات مدافعان سرمایه­داری بی توجه بماند. در شرایطی که آوازه­گران  سرمایه­داری در بوق کرنا آواز سر می­دهند که "دیگر بدیلی وجود ندارد" و ما به "پایان تاریخ" رسیده­ایم. ارائه بدیل سوسیالیستی بیش از هر زمان دیگری به یک ضرورت انکارناپذیر تبدیل شده است.

بنابراین کسانی که اعلام می­کنند ما بر سر "تعبیه آشپزخانه­های آتی با کسی دعوای اصولی نداریم " یا "ما در باره سوسیالیسم نمی­توانیم بگویم چه هست، بلکه می­توانیم بگویم چه نیست" (32) یا می­گویند" با ارائه هر مدلی پیشاپیش برای سوسیالیسم مخالف اند" یا زیر فشار، ضرورت بازسازی و تجدیدآرایش چپ را می­پذیرند اما در عمل گامی در جهت آن بر نمی­دارند صرفا بی ربطی خود را با سوسیالیسم یا بی اطلاعی خود را از این بحث­ها نشان نمی­دهند، بلکه با بی اعتنایی به ضرورت طرح بدیل، و با تمکین به وضع موجود به طور منفی به تسلط سرمایه­داری دارند سوخت می­رسانند. بدون برخورداری از یک چشم­انداز کلی، بدون تصوری کلی از سوسیالیسم، حرکت در جهت آن می­تواند به ورطه­ی خودانگیختگی میدان دهد و کمونیست­ها به جای دفاع از منافع عام و درازمدت مردم منافع کوتاه مدت و روزمره آنان را نمایندگی کنند.

یک نمونه از طفره رفتن از این ضرورت در پیوند با برخورد با طرح بازسازی را می­توان در نمونه راه کارگر سراغ گرفت. کافی­ست در این باره به سند سیاسی سازمان کارگران انقلابی ایران راه کارگر در این باره نظری بیافکنیم. سندی که  بدون آن­که اشاره­ای در 20 سال گذشته در طفره رفتن از تجدید آرایش چپ داشته باشد و هم­چون کسانی که  چشمان­شان تازه پس از- بحران جهانی اقتصاد سرمایه داری-روشن شده است متوجه "چالش­های سرنوشت­ساز" برای چپ شده­اند. و در بند آخر سند سیاسی گفته می­شود:

 " ح – ضرورت مبارزه برای تجدید آرایش جنبش سوسیالیستی. بحران جهانی اقتصاد سرمایه­داری و عریان شدن ورشکستگی بافته­های آوازه گران سرمایه داری ، ضرورت پیکار برای یک نظام اقتصادی – اجتماعی پاسخگو به خواست ها و آرزوهای اکثریت عظیم بشریت را به صورتی روشن تر از پیش در پیش روی همگان قرار داده است. اکنون هواداران سوسیالیسم در همه کشورهای جهان با چالش های سرنوشت سازی روبرو هستند. برای رویارویی با این چالش ها ما به تجدید آرایش خود نیاز داریم. برای این تجدید آرایش، دست­کم، به تلاش در سه حوزه نیاز داریم: یک – کار روی تدقیق مفاهیم و نظریه­هایی که چراغ راهنمای جنبش سوسیالیستی در پیکارهای طبقاتی محسوب می­شوند تا بشود به انبوه مسائلی که در همه حوزها پاسخ می­طلبند، بپردازیم. دو – محکم تر کردن همه جانبه پیوند با پیکارهای طبقاتی کارگران و زحمتکشان تا بتوان از منافع کل طبقه کارگر در طول خط راه پیمایی رهایی­بخش­اش به دفاع برخاست. سه – تلاش برای ایجاد سازمان­های انقلابی طبقه کارگر از طریق هم گرایی جریان­های مختلف هوادار سوسیالیسم و مقابله با انواع فرقه­گرایی­هایی که منافع عمومی طبقه کارگر را نادیده می­گیرند. در شرایط امروز ایران ما هم چنان اتحاد بزرگ هواداران سوسیالیسم را خط راهنمای خود می­دانیم و تلاش خود را برای هم­گرایی و همکاری با همه نیروهای سوسیالیستی وفادار به همبستگی، اتحاد و سازمانی­یابی طبقه کارگر ادامه می­دهیم".  

ضرورت بازسازی نه اولین بار است که در راه کارگر مطرح می­شود نه امری است که بر کسی پوشیده باشد. در تمام دوران پس از فروپاشی شوروی این امر، هم­چون نیازی سوزان مطرح بوده و بارها و بارها گفته و نوشته شده است. آن چه که جای بحث دارد علت­یابی عدم پیشرفت این پروژه است. کسانی که در مدل سوسیالیسم روسی بیتوته می­کردند حالا دچار بحران هویت شده­اند و به فعالیت ضدرژیمی روی آورده­اند. آن­هایی که مضمون اصلی فعالیت خود را افشای جنایت­های رژیم تبدیل کرده­اند حرفی برای بازسازی چپ ندارند. بهترین دلیل بیلان کار 20 ساله پس از فروپاشی شوروی سازمان ما است. پرسیدنی است به  کدام یک از معضلات فکری چپ در دوران پس از فروپاشی شوروی متمرکز شده­ایم و به آن پاسخ داده­ایم؟ لیست مسایلی که در دوره درهم ریختن دیوار برلین باید به آن­ها دست و پنجه نرم کرد کدام اند. بازسازی چپ البته بر مدار بقایای فرقه­های چپ سنتی یا پُست مارکسیست­های که بنیاد نظریه مارکسیسم را بر نمی­تابند صورت نمی­گیرد، بلکه برعکس از طریق فاصله گرفتن و مرزبندی شفاف و ترسیم یک ایستار جدید رادیکال و دموکراتیک از سوسیالیسم مبتنی بر دستاوردهای فمینیسم، اکولوژی بر بستر پیکار طبقاتی تحقق می­یابد. راهی بس سخت و دشوار برای نسل جدید چپ که گریزی از پیمودن آن نیست، اگر می­خواهد به اردوی کار تعلق داشته باشد. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منابع:

1- دولت انقلاب لنین، لوچیو کولتی، طوبی دشتی ص 110. در کتاب مارکسیسم و دموکراسی از انتشارات بیدار.

2- تقکیک جنبه­ی سلبی و اثباتی این مقوله را به یک اعتبار در عرصه تحول اقتصادی می­توان نزد گرامشی سراغ گرفت. او در این باره به نکاتی اشاره می­کند که یادآوری آن بسیار سودمند است. او می­گوید:

الف- انقلاب در صورتی که سرنگونی دولت بورژوازی را پیشنهاد کرده و آن را عملی سازد، لزوما یک انقلاب پرولتری و کمونیستی نیست،

ب- حتی اگر انقلاب نابودی موسسات قانون­گذاری و ماشین اداری­ای را پیشنهاد نموده و عملی سازد که حکومت مرکزی از طریق آن قدرت سیاسی بورژوازی را اعمال کند، باز هم انقلاب پرولتری و کمونیستی نیست.

ج- حتی اگر امواج قیام همگانی قدرت را در دست کسانی قرار دهد که خود را کمونیست می­نامند(وصمیمانه نیز کمومیست هستند)، باز هم انقلاب پرولتری و کمونیستی نیست.

انقلاب فقط تا جایی پرولتری و کمونیستی است که نیروی پرولتری و کمونیستی تولید را آزاد می­سازد، یعنی آن نیروهایی که در درون جامعه تحت سلطه طبقه سرمایه­دار در حال رشد بوده­اند. انقلاب تا جایی پرولتری و کمونیستی است که رشد و نظم بخشیدن به نیروهای پرولتری و کمونیستی را به پیش می­برد، نیروهایی که می­توانند کار صبورانه و با قاعده لازم برای ساختن نظمی جدید در روابط تولید و توزیع را آغاز کنند".

2- به عنوان نمونه جان هالووی مرزهای این دو مساله را چنین مخدوش می­سازد: برای چپ اصلاح طلب پیروزی در انتخابات به گونه­ای شرایط کنترل حکومتی را به وجود می­آورد، در حالی که برای چپ انقلابی(یعنی لنینیست­ها و پیروان  مبارزات چریکی) شرط اساسی به دست آوردن حاکمیت است. این اختلاف نظر و روش در واقع انگیزه­ی بحثی تاریخی میان این دو جبهه چپ یعنی اصلاح طلبان و انقلابیون بوده و کماکان نیز وجود دارد. با این همه هدف دستیابی قدرت حکومتی، به عنوان شرطی اساسی برای تغییر جامعه، هدف مشترکی برای هر دو گروه می­باشد. "زاپاتیست­ها و مفهوم قدرت"، جان هالووی، برگردان مریم آزاد ص 51 راه کارگر شماره 168. در این جا مرز درهم شکستن ماشین دولتی با شریک شدن در ماشین دولتی با نوک قلم نادیده گرفته شده است.

3- نقد برنامه گوتا، کارل مارکس، ا. برزگر ص 30.

4- ترَک انداختن در سرمایه داری و ستیز با دولت، مقدمه و ترجمه: پیران آزاد.

5- "مرگ دولت نزد مارکس و انگلس"، هال دریپر، سوسن روستا، ص 63، در کتاب مارکسیسم و دیکتاتوری پرولتاریا از انتشارات بیدار.

6- مانیفست پس از 150 سال، لئو پانیچ، کالین لیز، ترجمه­ی حسن مرتضوی ص 290.

7- 18 برومر، کارل مارکس، باقر پرهام، ص 165.

8- اندیشه انقلابی کارل مارکس، الکس کالینیکوس، پرویز بابایی ص 238.

9- جنگ داخلی در فرانسه، کارل مارکس باقر پرهام ص 117.

10-منبع 2.

11-منبع 3 ص 43.

12- همان­جا ص 44.

13- در باره اتوریته انگلس، به نقل از مقاله "جامعه و دولت در تئوری مارکس"، للیو باسو، رضا سلحشور ص 68. نقد شماره 10.

14- مندل در این باره به نکته­ی درستی اشاره می­کند. او می­گوید: "تنزل روابط تولید سرمایه­داری به روابط سلسله مراتبی در درون بنگاه­ها مجاز نیست از جمله اساسی­ترین روابط تولید، روابطی است که بین بنگاه­های مختلف و بین بنگاه­ها و کار معمول است. این روابط به وسیله تولید کالایی تعمیم یافته به نحوی کاملا متفاوت از اقتصاد اجتماعی شده شکل می­گیرند". بحث­هایی در باره انتقال به سوسیالیسم، ارنست مندل،  ص32، از انتشارات بیدار.

15-تکوین دولت مدرن، جانفرانکو پوجی، بهزاد باشی.

16-شکل گیری دولت مدرن، دیوید هلد، عباس مخبر، ص 85.

17- مارکسیسم و آنارشیسم، دانیل گرن. مترجم نامعلوم.

18-آنارشیسم، جورج وودکاک، ترجمه هرمز عبداللهی، ص 42.

19-اندرو وینسنت در فصل آنارشیسم کتاب خود می­نویسد:"اگر مضمونی واحد باشد که پیوسته در بحث­های مربوط به آنارشیسم تکرار می­شود، همانا انتقاد و نفی"دولت" و نیز گاه "حکومت" و "قدرت" است". ایدئولوژی­های مدرن سیاسی، اندرو وینسنت، مرتضی ثاقب فر، ص 181.

20-"جیاپاس پست مدرن یا پیش مدرن"؟ دانیل ناگنت، فرشید بقایی، آدینه شماره 104، ص 57.

21-اقتدار ، ریچارد سنت، باقر پرهام ، ص 263-262.

22- اکو- سوسیالیسم و برنامه­ریزی دموکراتیک میکائل (میشل) لووی ترجمۀ تراب حق شناس.

23- منبع 1 ص21-20.

24-منبع 7، ص 68.

25-سوژه­ی انقلابی (در معرفی و نقد آرای جان هالووی)، برگردان ح.ریاحی، ص 27.

26- درآمدی بر نظریه اجتماعی، الکس کالینیکوس،  علی اکبر معصوم بیگی، ص 161.

27- فرمانروایی ضد دموکراتیک بازار بر مردم یا فرمانروایی دموکراتیک مردم بر بازار کریستیان بارر - مترجم: محمدتقی برومند (ب. کیوان).

82- سوژه­ی انقلابی (در معرفی و نقد آرای جان هالووی)، برگردان ح.ریاحی.

29- - درآمدی بر نظریه اجتماعی، الکس کالینیکوس،  علی اکبر معصوم بیگی، ص 160.

30- درآمدی بر نظریه اجتماعی، الکس کالینیکوس،  علی اکبر معصوم بیگی، ص 161.

31- مارکسیسم بدون مبارزه طبقاتی در بیدار شمار 10 ویژه­ی نقد و بررسی "خداحافظ پرولتاریای آندره گرز" ص 71.

32-این سفسطه انسان را به یاد عبارتی شبیه به این از دنگ شیائو پینگ می­اندازد که در دیدار با معاون نخست وزیر اسپانیا گفته بود:"هدف اصلی ما(برای ایجاد سوسیالیسم) درست است. اما ما هنوز در تلاشیم بفهمیم که سوسیالیسم چیست و چگونه آن را در این زمان ایجاد کنیم". آدریان چان ناقل این عبارت می­پرسد: "حق داریم بپرسیم که دنگ در حالی که نمی­دانست سوسیالیسم چیست، چطور می­دانست که هدف ایجاد سوسیالیسم درست است؟" مارکسیسم چینی، آدریان چان، بهرام نوازنی، ص 239.