اسارت

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

 

بر لبخند ترانه ای گریستم

وترا به لایتناهی ذهنم پیوند می دهم

من پیچک مهتابی افکارت را می فهمم

ودستم با دستانت آشناست

وقتی به قربانگاه می روی تا بوسه بر نا دانی ات زنی

من گلویم از فشار درد تو می گیرد

من بیتابی ترا در این جهنم که اسمش "تمدن اسلامی" است

می فهمم که از کجا ضعفهایت بر تو غلبه می کنند

به من بگو در عطر کدامین یاس نفس می کشی

من عطری در زندگییت نمی بینم

وقتی به آستان این همه جهالت می روی

جز مردار سرد شده از قرنهای عفونت کرده

چیزی به مشام من نمی رسد .

 

خدیجه؛ بازرگان دوران دموکراسی قبیله ای

سوده دختر قیس

عایشه دختر ابوبکر تنها نه سال داشت

حفصه دختر عمر

ام سلمه ؛ام حبیبه

زینب زن پسر خوانده اش

زینب دوم که شوهرش در جنگ کشته شده بود

حویریه کنیزی اسیر

صفیه دختری از تبار یهود

ریحانه اسیر جنگی

 میمونه وماریه

همه زنان پیغمبر بودند

این همه اسارت زن کافی نیست

که مغز جلاد را از خود دور کنی

سیزده زن در اسارت محمد رسول الله

آیا نشانی از خدای مهربان وبخشاینده در آن می بینی؟

 

چگونه مغزت را مچاله می کنند

ودر وادیه های جهل تاریخی

سر گردان گلهای خیالی بهشت می شوی

ومغزت را از چدن ناخالص پر می کنند

تا دو قدمی خود را نبینی

وزیبا ترین کبوتران را سر ببری

ودرد مشترک خود را با زیباترین پرستو ها

به مسلخ وقربانگاه ستودن این الله ای که

از چنگالهایش خون  وتوهین به انسان می چکد ببری.

 

آه اگر زمین به فراخناکی بهشت موهوم تو بود

وآسمانش آبی وآبهای دریایش پر ماهی

ودر ختان از بوسه ء تو که بر خاک می کنی

نمی گریستند

وروز به میهمانی زیبا ترین گلها می رفت

وتو از این جهل قرنهای سکوت رها می شدی

وبر شراب وترانه نماز می گزاردی

ونی زاران پر از شکر را آبیاری می کردی

وعروسی درختان آقا قیای بنفش را جشن می گرفتی

وسفره ات را از انار پر می کردی

برای دختران گل فروش

وپسرکهای کوره پز خانه ها نان گرم می پختی

چه دور دست است تا تو از این دنیای موهوم

رهائی یابی!

وبر مغز فولاد بکوبی وگاو آهنی برایت بسازی

تا زمینت را شخم زنی وترانه به خوانی.

 

دیشب بر بام خانه ام تنهائی را لمس می کردم

وبا ستاره گان که با لای سرم می درخشیدند

نجوا می کردم

 وچگونگی رسیدن به عشق وشراب ودانائی

را برایت سطر سطر می خواندم

که چگونه از این خوف که بر تمام تارپود هستی تو

تنیده است ؛ رهائی یابی ؟

من جلبکهای کنار رود خانه های پر آب وپر ماهی را

برایت ذره ذره معنا می کردم

واز کرم های ساقه خوار که مغر دانه های برنج را می جوند

برایت قصه می گفتم

که چگونه این جهل در ست مثل کرم ساقه خوار

مغزت را جویده است

ودندانهایت را خورده است

تا از کرانه های دانش وآگاهی دور شوی

ودر فکر عزرائیل در شب اول قبر باشی .

 

چگونه این مردار زمان

با قتل عام هزاران گل سر خ

به سطر جدول زمانم آمده است

واز مغز چکاوکهای سرخ مغزش را آرایش می دهد

تا تو دنیا را نبینی

وبه روز سیاه وتباهی این خاک

قتل عام زیبا ترین گلهارا به شادی نشینی

وبیگانه با سر شت انسانی ات

در گودال مستراح های تاریخ شنا کنی

وانسانیت را

به تاراج خوشه های گندم واطلسی ها ی

جوان و زرد رنگ وسرخ رنگ پیوند زنی.

 

من به تو می اندیشم

تا تو از این خاک که بر آن غلط می زنی

روی پاهای خودت بلند نشوی

تضمین آزادی من ممکن نیست

درد ما اجتماعی بودن ماست

گل سرخ مثل شفق خورشید

بر تو همیشه می تابد

ولی تو باید سر خی اش را لمس کنی

تا سرش را نبری

دستت را به ده به من

من درد ترا از قرنها می دانم

با تو زیبا ترین ترانه را خواهم سرود

ودر شالی زاران جوان

که باد های بهاری بر آنان می وزد

وآنان را هم چون گیسوهای

 دختران روستائی آرایش می دهند

در گوشهایت زیباترین سرود را نجوا خواهم کرد .

 

بیا بیا تا آزادی بر چهره ات گلهای آقاقیای بنفش را

بیافشاند وزمین زیر پایت آرایش شود

وزندگی طعمی از انار گیرد

وروز آبستن باران شود تا گونه هایت را نوازش کند

من قرنهاست ترا می شناسم با تو گریسته ام

در خلوت شب های تاریک و زمستانی

من خمیره وعصارهء درد تو ام

دستت را بده به من تا آزادی را با هم نشاء کنیم

ودرختان توت وانجیر را در با غ هایمان بکاریم

وقتی بر این جهل هزار ساله گان نماز می گزاری

آزادی با دستانت خفه می شود

اولین قدم تو گریز از این تاریکیست.

 

خدا می خواهی؟!

به خوشهء همهء زیبائی های انسان نگاه کن

که چگونه انگور های دانائی را در گلویت می ریزد

خدا خوشهء همهء زیبائی های انسان است

که تضاد آشکار با الله محمد دارد

الله محمد سند بردگی قرنهای سکوت

 بی دانشی انسان است

که قتال انسانهاست

خدائی که با خون انسانها وضو می سازد

تا بر اجساد آدمیان نماز گزارد

خدائی که مالکییت را ستایش می کند

ومحرومترین انسانها را به درگاه سرمایه می برد

تا طوق بردگی اش را به گردنش آویزد

خدای واسطه  پرور ودلال

کسی که پنج بار بر زمین بوسه زند

ومدام استغاثه کند وخود را گناهکار دائمی داند

کی می تواند طعم آزادی ودانش واستقلال انسان را به چشد؟

خدا در باران است در مهء صحبگاهی

آنگاه که شب نم ها بر بر گهای شالی

قطرات لطیف خود را نشانده اند

در شفق خورشید یک روز کار در تابستانی داغ در شالی

خدا در صدای پر پروانه

در آواز بلبلان بهاری در شبهای مهتابی روستا های گیلان

خدا در پرواز پرستو ها که هر بهار به خانه ا ت بر می گردند

درسکوت کوهستانهای خزر

در مهمان نوازی های یک دختر بلوچ وترکمن

ودختران کوه پایه های ایلاتهای سرزمینم لانه کرده است

زمین بگذار که من از الله تو

که صبحانه اش خون است بیزارم

نگاه کن صف به صف سرنیزه

 وعمامه های فریب قرنهای میهن ام

چگونه مغز چکاوکها را جویده اند

چگونه به انسان وبه آزادی وبه زن توهین می کنند

اینها شاگردان الله محمدند

واز مکتب آن پریشانی وبیماری را به عصر ما آورده اند

وتو قرنهاست این سیاهی را پرستش می کنی

دستت را بده به من

من درد ترا قرنهاست بر دوشهایم گرفته ام

ولنگان لنگان با تو آمده ام

سپیده بدون تو طلوع نمی کند

دستت را بده به من تا سپیدار ها گل دهند

وسحر گا هان ستاره گان را تما شا کنیم.

 

بیست ششم ژوئییه دوهزارو ده