بیاندیش تا طلوع کنی

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

 

بردیده ام عشق تو مدام زایش می کند

من در تاریکی تو یک شبنم روی ساقه های شالی

کنار رودخانه های پر از گلهای اطلسی ام

زمان در دست تست

وقتی می خندی بهار از غنچهء لبانت بوسه می گیرد

بی تو روزگارم سیاه وتاریک هست

وسنجاقکها سلاخی می شوند

من در مردمک سیاه چشمانت غوطه می خورم

وقتی از چکاوکهای بهار می پرسم

آغوش گرم ترا به من نشان می دهند

بیا بیا ای نگاه ابریشمین دشت های کویر این خاک

بیا بیا ای رونق اندیشه های فو لادین

در بسترم ترانه ای برای تو سروده ام

که رهائی ات را به آن الصاق می کنی

تا زمستانت گرم شود

وعطر یاسهای سپید این مرغزار را به

موهایت سنجاق کنی.

 

اشکهای آلودهءتو زهر مارهای زیر بته های دشت های

پر گل این سر زمین پر آفتاب است

من در پیچک مهتابی تو نفس می کشم

تا زیباترین گل را بر سینه های پر شهدت سنجاق کنم

دیشب بر بالین گلی به خاک رفتم

وروءیا های کودکانه خود را دوباره مرور کردم

ومشقهای دبستانی خود را دوباره نوشتم

وبر بام خانه ای زیر سقف آسمان پر ستاره

وپر از لاله های گل گون

ترا با لا یتناهی عشقم سرودم.

 

باران بود ؛ آب بود وروشنائی

وگلبرگ های اطلسی مرداب زیر قطرات باران ونسیم

ملایم شالی زاران گیلان به هم بوسه می دادند

من به عشق تو که در این مرداب درخشیدی تکیه کردم

وگلهای نیلوفر آبی ات را بر سینه هایم سنجاق کردم

تا طعم یاس را در درون مویرگهای حیاتم تزریق کنم

بی تو زندگی ام تابوتیست که روی امواج دریا شناور است

وبهار گلبرگهای درخت به را به تاراج طوفان می برد

وقورباقه های شالی در هنگام غروب

زیر سقف شفقهای سرخ آفتاب آواز نمی خوانند

ومدام این سیاهی در کوچه ها بی توته می کند

وعشق را زیر آوار قرآن مدفون می کند .

باید ذره ذره این سیاهی که در زیر آیات رسولان

شنا می کند را شناخت

شناخت است که سیاهی را در باتلاق ها مدفون می کند

وطعم گل نارنج را بر سفرهء صبحانه ات گسترده می کند

وخورشید را به دستان تو پیوند می دهد

تا از کوره راه ها گذر کنی

ورهبران جذام گرفته را در دور دست های تاریخ خونین

این سر زمین مدفون کنی

تو باید به گل وبه خورشید پیوند خوری

وغنچه های آزادی وسرود جنگلهای این سرزمین

که خونینند را؛ برسینهء کودکان این خاک الصاق کنی

تا زندگی را دوباره با باران آشتی دهی

وخود رهائی خود را تضمین کنی

خود رهائی این واژه در دستان پینه بسته تو ودر قلم

آهنین من لانه کرده است ومدام چکه های خوشبختی را

ازا نگشتانم تراوش می دهند .

 

به رهائی بیاندیش رهائی از سلطه

که در تارپود تو لانه کرده است

ومدام ترا مثل زالو می مکد

واز خون تو سیراب می شود

وبر ویرانه های سیاه این سرزمین که آفتابش

حزن آلود است ؛

پرچم های خونین نشاء می کند

 ودارهای جهل را گسترده است.

 

من پیش مرگ تو ام

وبا آفتاب رابطه ای دیرینه دارم

وبا درختان پر از آلوچه های رنگین

وبا شکوفه های درخت انار وعشق تو پیوند خورده ام

وهر لحظه ترا به سفرهء رنگینم مهمان می کنم

من علف گوسفندان کردستانم

من مرغزاران سر سبز کوه پایه های شمالم

من باد های گرم پائیزی خزرم

من شبنم های روی بته های جوانه های گل قاصدم

من درخشش شفق بر گلهای مردابم

که حیات را در تاریخ تزریق می کنم

وبر مغز فولاد می کوبم  

تا تو آزادی را لمس کنی

واز سلطه وتابعییت رهایی یابی

وبراین بیرق سیاهی که سیلاب خون

 روان کرده است توف کنی

ویار عاشقانه ء کودکان گل فروش

وماهی گیران انزلی باشی .

 

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره که مثل حلقهء چاهی که مهتاب آبی رنگ

در آن نمایان است

برای تو کافیست تا مثل آهو پرواز کنی

وبه دور دست های این تاریخ پیوند خوری

وبه چکاوکهای عارفانهء این خاک

که در زمستانهای پر یخ این سر زمین شکوفه دادند

احساس زمخت خود را صیقل دهی

وراه آزادی را دریابی

وزندگی کودکان این خاک را آبیاری کنی

یک پنجره برای تو کافیست

تا راه رفتن را بیا موزی

وسپهر آبی این جنگل را ستاره باران کنی .

 

ماه بود وخورشید بود

وستاره گان می درخشیدند

وآفتابی داغ با شفق ارغوانیش بر برکه های زیر مهتاب تلاءلومی کرد

وکودکان کار که نان در سفره ندارند

وزنانی که در پستوی بیمار مذهبی زندگیشان مدفون اند

ودار قالی برای دختران

که با انگشتان ظریف فرشهای کاخ ها را می بافند

وزانو هایشان زیر صم خوکان آبسه کرده اند

واستعداد ها همه به تاراج سر مایه

وگند چاله دهانان ومزدوران بر چهار راه ها مستقر

وخون وگلوله بر فضای این شهر

در گلوی قمری های جوان فرو می روند

وپاهای زنان گیلانی در شالی آبسه کرده وچرکینند

وآفتاب هم چنان می تابد

وتاریخ مدام تکرار مزمنیست

که بر ویرانه های این جهان بی توته می کند

اما در پس این سیاهی

این مقاومت است

که بر نی لبکهای این خاک می نوازد

وآواز حزن انگیزش دلهای پر احساس ماه را نوازش می دهد

وشقایق ها در تالاب ها جوانه می زنند

وروح وکالبد این انسان وجهانش را

مثل پتک آهنگران می کوبد

وسفر به شهرهای پرازگلهای آقاقیای بنفش را

هدیه او می کند .

 

بیاندیش زندگیت در اندیشه است که تغییر می کند

وشکوفه های یاس بر آن شناور می شوند

من دردم اندیشیدن تست

مصیبتی بزرگ است نیاندیشیدن

وقتی بیاندیشی جوانه خواهی زد

به دریا به کوه به هر چه که دنیایت را می سازد

ساز اندیشه وتفکر را بنواز

تا طلوع کنی

تا مرغزاران سر سبز بیا فرینی

وموشهای خیابانهای تهران را درو کنی

وکشاورزی وفولاد را با هم آشتی دهی

واین همه جمعییت وانسان که به تاراج می روند را

پلی برای رهائی خود کنی

بیاندیش اندیشه همهء زندگی تست

که در این خاک روئیده است

وقرنهاست جوانه زده است

باید با دستانت این جوانه ها را نشاءکنی

تا کابوس این سیاهی

در روزنه های این تاریخ گم شود.

 

نگاه کن به پنجره های باز شده

به لاله های گل خون

به ذره های گل سرخ در دل نی زاران وتا لابها

به اشکهای مادران در پستوها

به احلام دختران در زندانهای مخوف این سیاهی

به عشق های سربریده

به شاخه های چنار که قرقاولان رنگین بر آن دم آویخته اند

به افقهای روشن

به همهء سوژه هاو واژه هائی که ترا سیراب می کنند

تا بیاندیشی وایده بگیری

واین خاک را فقط تو می توانی سیراب کنی

وبیرق های رهائی را در الوند والبرز بیافرازی

بیاندیش تا طلوع کنی وهمه را سیراب کنی .

 

بیست پنجم اوت دوهزاروده