آخرین نگاه ..............ها                             فریبا ثابت

صدای چرخاندن کلید در قفل را ، فقط چند نفری که سر بند هستند می شنوند.

بچه ها......

بیشتر بچه ها که در راهرو در حال رفت و آمدند به طرف صدا برمی گردند.در آهنی بند با صدای گوش خراشی باز می شود و سه چهار پاسدار زن چادر به سر، وارد میشو ند.

چندشب  پیش که آمدندو تلویزیون را بردند ،(شب روزی  که ازرادیو و از طریق بلند گوی بند اعلام شد که ایران پس از نوشیدن جام زهر به وسیله خمینی قطعنامه 589 شورای امنیت را پذیرفت) روز بعد آمدند روزنا مه ها را بردند ، از بردن بیماران به بهداری هم خوداری کردندو......امروز چه می خواهند !؟  چرا سه چهار نفری آمده اند؟

سر بند ایستاده اند با یکدیگر پچ پچ می کنند و می خندند.محمدی نگاهی تمسخرآمیز به زندانیان می اندازد ودر گوشی چیزی به جباری می گوید.جباری نیم نگاهی به طرف راهرو می اندازدو نیشخندی می زند.

سکوت مرگباری بند را در خود فرو برده است. همه سر جای خود به طرف پاسداران میخ کوب شده اند.فقط نگاه های پرسش جو و مضطرب است ودیگر هیچ . ثانیه ها هم به سختی می گذرند. ناگهان صدای محمدی پاسدار سکوت را می شکند.

مریم گلزاده غفوری، فضیلت .. فریبا... فرزانه  همه با چادر وچشم بند آماده شوید. زود!

صدا از کسی در نمی آید. تنها نگاه است که رد وبدل میشود.

از حکم سنگین ها شروع کرده اند. هر چهار نفر محکوم به حبس ابد هستند.

به اتاق ها یشان می روند تا چادرو چشم بند هاشان را بردارند. بقیه هم چنان درراهرو بند ایستاده و به هم دیگرنگاه می کنند.

مریم را بیش از سایرین می شناختم. اولین بار در سال 62 او را در بند 3 اوین دیدم. محکوم به اعدام بود ودو سالی در انتظار مرگ. در سال 63 مریم رابه همراه تعداد دیگری از بچه ها ی مجاهد وادار به مصاحبه تلویزیونی کردند. (به قول رضیه ، تو را شکنجه می کنند تا بیایی وجلو تلویزیون بگویی که شکنجه نیست). در این مصاحبه آنها باید اعلام می کردند که زنده اندو سازمان مجاهدین را محکوم می کنند. مریم در این مصاحبه فقط خود را معرفی کرده و گفته بود که در گذشته هوادار مجاهدین بوده است. در این مصاحبه رضایت مسئولین زندان حاصل نشد و باز مریم  بلا تکیف . بالاخره پس از مدتی به حبس ابد محکوم شد.

تا سال 67 من و مریم ، غالبا در یک بند بودیم.بسیار آزاد منش و دموکرات بود وبا زندانیان چپ رابطه بسیار خوبی داشت و به بحث و تبادل نظر با ما می پرداخت، به نظرات دیگران احترام می گذاشت وحتی وقتی بحث ها داغ می شد از کوره در نمی رفت لبخندش را حفظ می کرد وتنها نگاه آ رام و پرسش گر او تو را به آرامش دعوت می کرد.

محمدی دوباره فریاد می کشد : مریم ، فریبا...........و چند قدم به سوی اتاق ها بر می دارد.

مریم، فریبا، فرزانه......یک چادر وچشم بندکه این همه وقت نمی خواد.

هر چهار نفر چادر به سر و چشم بند به دست به راهرو می آیندو به طرف در بند می روند.مریم مثل همیشه لبخند بر لب دارداما نگاهی مضطرب! دیگران ساکتند .  مریم  به طرف ما ، رو بر می گرداند. گویی می خواهد خداحافظی کند خدا......

کلام در دهان مریم می خشکد. پاسدار زن چادر او را می کشد و او را به طرف در بند می برد.

در آهنی بند بسته می شودو ما ناباور و مبهوت هم چنان بر جای مانده ایم.

دو سه روز در نگرانی وسکوت گذشت. باز آمدند . باز همان چهار پاسدار چادر به سر. این بار تعداد بیشتری از مجاهدین را صدا زدند.    مهری ،افسانه، نیره ،فرزانه دیگر، مریمی دیگر، ..............

این ها را هم بردند . حکم این ها هم سنگین بود.

حالا دیگر همه و به خصوص مجاهدین نگران و مسئله برایشان جدی شده بود.عصر آن روز به ما اجازه هوا خوری می دهند که در آن فضا عجیب می نمود.اما تعجب  ما،دیری نپاید . در هوا خوری باز شده و فرزانه  پریشان واردشد! همه مجاهدین در گوشه ای دور او جمع شدند. دیگران منتظر. فرزانه تند تند چیزهایی می گوید ؟ تنها وحشت در چهره ها نمایان است.زمانی کوتاه اما دراز برای ما می گذرد.پاسداری می آید و فرزانه را کشان کشان میبرد.نگاه مضطربش تا بسته شدن در با ماست.

فرزانه پیام آور مرگ برای دوستانش بود.

فرزانه را به دادگاه برده اند.  دیگرانی را هم ، همه منتظر دادگاه.  دادگاه که نه ایستگاه مرگ ! چند سئوال وجواب کوتاه که از آنها بوی مرگ می آیدو تمام.

مشخص شد فرزانه را چرا به بند آوردند.

چند روزی کسی را صدا نمی زنند.گاه گاهی خبرهایی که خود می خواهند از بلند گوی بند پخش می کنند.روز جمعه هم مراسم نماز جمعه پخش میشود.موسوی اردبیلی تلویحا به اعدام زندانیان اشاره می کند.

روزی  بقیه را صدا می زنند.می روند اما برمی گردنند.آنها را به دادگاه نمی برندوتنها ورقه ای به آنها میدهند تا پرکنند. می گویند برای عفو است ! اماآنها باور نداشته و منتظرند.  انتظار زیاد طول نمی کشد. می آیند و همه را صدا می زنند. این بار با وسایل! جنب وجوشی در بند براه می آفتد.همه به راهرو آمده اند ،آنها هم مشغول جمع آوری وسایل اندک خود هستند.شاید به این می اندیشند که کهنه لباسی یادگار به خانواده هایشان برسد. اشک د رچشمان همه حلقه زده است.

لحظه وداع فرا می رسد. تا آنجا که می توانیم خداحافظی می کنیم.اشک ها جاری می شود. هیچ کس اصراری در پنهان کردن تاثرش ندارد.

 تقر یبا تمامی مجاهدین بند را برده اندوبعضی اتاق ها خالی شده است. اما هنوز مهین را صدا نزده اند. ( چند سالی بود که از مجاهدین فاصله گرقته بود) اوغمگین و افسرده است. یا تنها قدم می زند ویا در اتاق می گرید.می خواست بداند چرا تنها او را صدا نزده اند؟  می گفت  هرگز اعلام نکرده است که با مجاهدین مسئله ای دارد. با هر صدای بلندگو یا باز شدن در از جا می پرید.آرزو داشت که او را هم صدا کنند.نمی خواست دیگر بماند.می گفت من باید به پاسدارها بگویم که مرا فراموش کرده اند. دلداری بچه ها تاثیری نداشت.مهین یک آرزو داشت .  رفتن

چند روزی بعد باز در بند باز شده وصدایی در بند می پیچد . مهین

چشمان آخرین مجاهد بند ما برق میزند. چادرش بر میداردو بی درنگ می رود بی هیچ وسیله ای . عجله دارد به آنهایی که رفته اند بپیوندد.

روزهای  گرم وطولانی تابستان وشبها ی همراه با شعار و رژه پاسداران و سپس صدای تیراندازی و تک تیر چقدر دهشتناک است وکند می گذرد . همه منتظریم با ساکهای بسته .

شهریور ماه  نوبت چپ ها هم فرا می رسد . زندانیان مرد چپ به بهانه ارتداد اعدام می شوند. زنان مرتد  سهم شان شلاق است . شلاق زدن در سلو ل ها بی وقفه پنچ بار در روزتا نیمه مهرماه ادامه داردوناگهان قطع می شود..............1

 پس از یک دوره طولانی ،ملاقات با خانواده ها از سر گرفته می شود  اولین گروه از ملاقات  با چشم گریان آمدند. ..وگروه های بعدی وبعدی ها.............

اعدام شان کردند اعدام

چه پاییز غم انگیزی 70 نفر را از بند ما بردند وهرگز باز نیاوردندو ما را برای همیشه در سوگ شان نشاندند.

و امروز پس از سال ها ما ...ماندیم وآن همه نگاه به یادگار

مطمین باشید که برای دادخواهی شما عزیزان لحظه ای از پای نخواهیم نشست.

نه می بخشیم نه فراموش می کنیم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ برای اطلاع بیشتر به کتاب یادهای زندان مراجعه شود.