مارکسیسم و
انقلاب
کارگری
رویایی
کهنه اما
تخدیر کننده،
یا حقیقتی غیر
قابل انکار و
دست یافتنی؟
یکشنبه,
سپتامبر 26, 2010
کیوان
شفیعی
تمام بحث یک
مارکسیست
انقلابی - که
بنیانگذار فلسفهاش
در دل انقلاب
صنعتی و علمی
اروپا زندگی
میکرد، و هر
آنچه که نوشت
بر اساس
رخدادهای
زمینی و با
ذکر منبع و
ماخذ و
استدلال بود:
تلاش مستمر
برای هرچه
کاستن و
نهایتاً حذف
کامل شکاف تاریخی
بین کار و
سرمایه است.
بدین مفهوم که
کارگران -
یعنی هر آنکه
چیزی جز فروش
نیروی کار
بدنی و فکریش
با حداقل ارزش
و بها برای
امرار معاش و
ادامه حیات
بشریش ندارد
(حال چه یک
ایگوییست
متمدن, مدرن و
منتقد
مارکسیسم، و
چه یک
مارکسیست
متهم به لنگر
اندازی در قرن
نوزدهم!)، و
حداکثر
آزادیش هم در
زندگی،
تولید نسل
بعدی نیروی
کار است (حال
حتی در قالب
رویایAmerican Dreams
و زندگی مرفه
طبقه متوسط
امروز - که دلش
تنها به اندک
پس انداز
بانکی،
ریاست بر عدهای
به سبب دارا
بودن مدرک
تحصیلی و
البته مقایسه
دائمی درآمدش
با دیگران خوش
است) - یک بار
برای همیشه از
ماهیتی ماده
گون و فاقد
جایگاه ذهنی
انسانی که به
او تحمیل شده،
کنده و تقسیم
عادلانه فرصتهای
زندگی، کاری
و پیشرفت را
به صورتی
"حقیقی" و نه
تنها "حقوقی"
از گروه کوچکی
که به واسطه سلطه
بر پروسه
تولید و تقسیم
امکانات، این
مهم حیاتی را
از او صلب
کرده اند،
بستاند.
کارگر هیچ
قصدی بر دیکتاتوری
ندارد زیرا که
خشونت
دیکتاتوری را
نسل پس از نسل
با گوشت و
پوست و خون در
کارخانه، کارگاه،
کلاس درس و
مدرسه، اداره
پلیس، کمپانی،
و حتی میدان
جنگ حس کرده و
عاجزانه تنها
خشم خود را
فرو خورده
است. اما
متمدنینی که
او را بی
عرضه، عقب
مانده، بی
سواد، وحشی، بی
فرهنگ، دزد،
از زیر کار در
رو، منحرف
جنسی، جواد،
پایین شهری و
غیره میخوانند،
در برابر
اعتراض ساده
او به عدم
پرداخت همان
دستمزد حداقل
و یا نیاز به
امکانات بهداشتی،
رفاهی و
آموزشی که حق
اوست اما به
او داده نمیشود،
از خشنترین و
غیر متمدنترین
شیوهها
استفاده میکنند.
همیشه این
پرسش را باید
از خود پرسید
:چه کسی
گلوله اول را
شلیک میکند؟؟
کارگر یا
کارفرما؟؟
کارگر
دستمزدش را میخواهد!
جواب او که
گلوله و شوک
الکتریکی و
زندان و
انفرادی و
تجاوز و ترور
نیست!!!! حال
پرسش دیگر این
است: اگر
کارگر - بی
هیچ سلاح و
توان مالی -
روزی در برابر
همه این نا
برابریها به
پا خواست و تا
حدودی و یا
حداقل به طور
موقت، شرایط
را به نفع
خودش دگرگون
کرد، چه
تضمینی وجود
دارد که این
پیروزیش
جاودانه شده و
در زیر غلتک
قدرت مالی و
نظامی صاحبین
سرمایه و
مدیران پروسه
تولید و از آن
مهمتر احزاب
چپگرایی که
مدام خود را
آزادی بخش او
معرفی میکنند،
خورد نشود؟؟؟
تنها یک راه:
قدرتمندانه
ایستادن،
جنگیدن، تغییر
قوانین به نفع
خود، متوقف
کردن سرمایه داری
از باز تصویب
قوانین
استثماری، و
از همه مهمتر
نظارت مستمر
بر این روند
رو به جلوی
ورود به مرحله
جدیدی از
تعریف زندگی
و مناسبات
تولیدی در
جامعه. تمامی
این روند به
طور خلاصه در
ادبیات کارل
مارکس به
"دیکتاتوری
پرولتاریا"
تعریف میشود.
این
دیکتاتوری
کوچکترین
ارتباط و
نزدیکی با
مفهوم کلاسیک
دیکتاتوری در
علوم سیاسی ندارد،
بلکه تنها
بدین مفهوم هست
که کارگر بر
سر جاویدان
کردن عدم فروش
نیروی کار خود
به قصد
برخورداری از
حق حیات و عدم
نگاه مادی گون
به نوع بشرش،
با قدرت در
برابر نیروهای
علاقمند به
بازگرداندن
جامعه به وضعیت
پیشین،
ایستاده و این
خواسته به حق
خود را بدو
دیکته میکند
.
بی شک سیستمی
مانند شوروری
کومونیستی
سابق و چین
کومونیستی (چه
در زمان مائو
تستونگ و
انقلاب
فرهنگیش و چه از
پایان انقلاب
فرهنگی تا
کنون) به
عنوان نقیض
حرفم, از طرف
منتقدین و مخالفین
این نظریه در
برابرم قرار
میگیرد.
منتقدین و
مخالفین
عزیز، شوروی و
چین تنها
قرائتی و یا
بهتر، شبحی
دفرمه شده و
پلشت از
مارکسیسم بود
ند. آنچه در
شوروی، پس از
آن در چین، و
سپس کشورهای
دنباله رو
آنان به وقوع
پیوست، نه
آزادی کارگران
و پایان دادن
به روند کهنه
و استثمار گرانه
پروسه تولید،
بلکه تنها
تبدیل سرمایه
داری خصوصی به
سرمایه داری
دولتی بود.
دولتی که تمام
هم و غمش به حد
اکثر رشد
اقتصادی رساندن
جامعه در
کوتاهترین
زمان ممکن و
با حد اقل
هزینه بود در
برابر رقبای
سرمایه داری
خود در سطح
جهان (ایالات متحده
آمریکا و
اروپای غربی)
تردیدی نیست
که انقلابی
که هدفش تنها
رشد اقتصادی
با فرمول ذکر
شده باشد ( نام
این هدف را
البته
دستیابی به
استقلال و
خودکفایی مینهند!!),
بی شک - و
البته کاملا
قابل فهم - با
دستاویز قرار
دادن یک
ایدئولوژی (در
اینجا
مارکسیسم و در
جای دیگر
ناسیونالیسم،
مذهب، و یا
حتی مدرنیزه کردن
و دموکراسی)،
از کتف طبقه
کارگر خود
طناب رّد کرده
و هر صدای
منتقدی (حتی
از جانب
مارکسیستها)
را پای دیوار
تیرباران
گذاشته یا به
تبعید و کار
اجباری میفرستد.
باید بر این
مهم تاکید شود
که پایان دادن
به روند
مناسبات
سرمایه داری
موجود اصلا به
معنی دست
یابی به یک
مدینه فاضله
نیست. این
تغییر تنها
مرحله ایست رو
به جلو در
ادامه سایر
مراحل رشد و
شکوفایی که بشر
تا به حال طی
کرده است. از
ورای آن بی
شک مرحله
بهتری ابتدا
پیشنهاد، سپس
فرموله، و
نهایتاً به
آسانی و یا در
گیر و دار
انقلابی
دیگر، به
مرحله اجرا در
میآید. اما
با نگاهی رو
به جلو و نه با
حسرتی نسبت به
گذشته. انسان
ایستا نیست
بلکه دینامیک
است.
حال اینکه در
فردای نه یک
انقلاب لحظه
ای (توهمی که
بسیاری از
جریانات و
احزاب چپ
دچارش بوده و
از این رو
عجلهای
دارند - گرچه
خود منکر آنند
- جهت دستیابی
به پست و
مقامی
انقلابی در
دل یک حکومت
مارکسیست
خوانده!!) ،
بلکه یک روند
انقلابی -
چنانکه مارکس
آشکارا (حتی
در مانیفست
خود) پیشنهاد
کرد (می توان
آن را اصلاحات
بنیادین
زنجیر وار هم
نامید) - چه
تضمینی وجود
دارد که تجربه
تلخ شوروی،
چین، کره و
نظایر آنان
تکرار نشود،
بی شک بستگی
به میزان درک
عمیق ما از
عمق ماهیت
فلسفه مارکسیسم
و میزان عشق
بی کرانمان
به ساحت انسان
و انسانیت
دارد.
فقر نه تقدس
است و نه
ارزش، چنانکه
پولپوت آن را
فضیلت میخواند
و خمینی نیز
مستضعف بودن
را عین تقوی و انسانیت
معرفی میکرد.
فقر یک معضل
زشت اجتماعی و
یک زخم چرکین
تاریخیست که
باید یک بار
برای همیشه
درمان شود، نه
اینکه همچون
بیماری واگیر
دار، و با این
بهانه که در
جامعه بی
طبقه همه با
هم برابرند،
تحت یک نظارت
خشن تک حزبی و
میلیتانت، با
زور و جبر در
بین همه اقشار
و طبقات جامعه
تسری یابد.
یکی از
معضلات عمدهای
که از دیروز
تا امروز
همواره
گریبان بسیاری
از فعالان
مارکسیست و چپ
را گرفته،
همانا داشتن
درکی بسیار
فانتزی و
کودکانه از دو
مقوله کارگر و
انقلاب
کارگریست. در
این رابطه دو
نگاه عمده
خودنمائی میکند:
الف: کارگر
موجود بدبخت و
مفلوکیست که
باید به حالش
دل سوزاند. کم
سواد و یا بی
سواد است و از
این رو باید
دستش را گرفت
و کمکش کرد تا
حق خود را
بگیرد و وضع
زندگیش بهتر
شود. به واسطه
محرومیتهای
اجتماعی و
اقتصادی که
منجر به درک
پایین و نادرستش
از رفتارهای
فرهنگی و
جنسی شده،
نمیتوان بر
روی درک و
هوشیاریش
چندان تکیه
کرد اما میتوان
او را در
پروژههایی
نظیر اعتصاب و
تظاهرات
سازماندهی
کرد (استفاده
کاملا ابزاری
از کارگر) و
بدین ترتیب
راه پیروزی
انقلاب
مارکسیستی را
به رهبری چپهای
تحصیل کرده و
بعضا از جان
گذشته طبقه
متوسط و متوسط
به بالا، با
روشی توده
وار و یا
مسلحانه به
پیروزی رساند.
نتیجه چنین
نگرش و انقلابی
در بهترین
حالت به
سوسیال
دموکراسی
سرمایه گرا و
سندیکالیسم
ختم شده، و در
بدترین حالت
نیز به
دیکتاتوری
سرخ تک حزبی
منجر میشود
که خود و
رهبرانش را
منجی
کارگران، و
کارگران را
نیز مشتی نجات
یافته و
بدهکار به حزب
در نظر میگیرد.
این آخری، در
طول نزدیک به
یک قرن گذشته،
بارها تجربه
شده است، و
متأسفانه
همچنان نیز
خطر بروز مجدد
آن در کمین
است. همچنان
بسیارند
چپگرایانی که
اوج رویایشان
بر افراشتن
پرچم سرخ در
مراسمیست؛
نگاهی بسیار
کلاسیک به
انقلاب
مارکسیستی
داشته و به
حرکتهای
فعالین
کارگری نیز
تنها به عنوان
ابزار و ابژه
مینگرند؛
از کتب و
نوشتار و چهرههای
کلاسیک تاریخ
مارکسیسم،
احکامی
آسمانی و
پیغمبرانی
غیر قابل نقد
شدن ساخته
اند؛ و تمام
محدوده
تلاششان هم در
مبارزه و هم
در عضو گیری
عمدتاً
متمرکز بر
حوزههای
دانشجویی و
اقشار متوسط
تحصیل کرده
است.
ب: کارگر از
چنان تقدسی در
برابر سایر
اقشار
اجتماعی
برخوردار است
که نه تنها به
آگاهی یافتن
انقلابی و
متشکل شدن
نیازی ندارد
بلکه خودش
اساس و پایه
هر نگرشی را
در حیطه
انقلاب
مارکسیستی
تشکیل میدهد.
هیچ گروهی حق
اظهار نظر در
موردش را ندارد
و حداکثر میتواند
در صورت اجازه
کارگران، تحت
نظارت و دستور
مستقیم آنان
به اجرای
فرامینشان
بپردازد. در
این نگرش هر
نوع انتقاد از
کاستیها و
مشکلات
اجتماعی
فرهنگی
کارگران به
شدت مذموم
بوده و نوعی
خیانت یا
دشمنی با این
طبقه به حساب
میآید.
پیروان این
نوع نگرش تا
آنجا پیش میروند،
که حتی به
وجود و
استمرار
نگرشهای غلط
مذهبی و
فرهنگی در
بین کارگران
دامن زده و
این کژیها را
به عنوان خلوص
فرهنگی
پرولتاریا
مورد تحسین و
تقدیس قرار میدهند.
از آنجا که در
چنین نگرشی
ایدئولوژی،
اندیشه، هنر و
فلسفه تماماً
به عنوان
فانتزیهای
بورژووازی
طبقه بندی شده
و به دور
ریخته میشوند،
فقدان یک
اندیشه جامع
همراه با
فقدان جدی
توان مالی در
مبارزه،
پتانسیل این
را دارد تا
فاجعهای
عظیم را در
جنبش کارگری
سبب شود. این
فاجعه همانا
دست دراز کردن
بزرگان نگرش
به سوی کمکهای
مالی
اتحادیهها و
سندیکاهای
عظیم و
توانمند بین
المللیست که
نتیجه آن چیزی
نیست جز تولد
پدیدهای به
نام خریدن
تشکل و
اعتصابهای
کارگری. این
امر که بی شک
به فاصله
کوتاهی فساد
مالی رهبران
کارگری را نیز
به همراه
خواهد داشت، در
صورت پیروزیش
در بهترین
حالت به
لهستان دوره
لخوالسا ختم
میشود که
برای بقایش چارهای
ندارد جز
سرکوب پلیسی
قشر متوسط
(حتی
مارکسیستها) و
کارگران دگر
اندیش و در
غلطیدن به
دامن قدرتهای
سرمایه داری فرصت
طلبی که در
کمین نشسته و
در قالب دوستی،
حمایت، و کمک
پیش میآیند.
کارگر بر خلاف
پسترهای
تبلیغاتی
جریانات چپ،
نه الزاماً
بازویی کلفت و
سینهای فراخ
دارد و نه
چهرهای شبیه
به هنرپیشههای
هالیوود.
کارگر
انسانیست
همانند سایر
انسانها که به
واسطه عدم
وجود قاعدهای
درست در تقسیم
عادلانه
فرصتهای رشد
در زندگی، به
حاشیه جامعه
رانده شده و
تنها راه پیش
پایش برای
ادامه حیات،
فروش نیروی
بدنیش است. او از
فقر غذائی،
فقر بهداشتی،
سرکوب جنسی،
عدم دسترسی
به پیشرفتها و
یافتههای
بشری عمیقا
رنج میبرد و
به این رنج
خود کاملا
آگاه است.
علاقهای
وافر به تغییر
دارد اما فشار
اقتصادی سنگین
که حتی در
صورت کار بیست
و چهار ساعته
نیز باز
تضمینی برای
ادامه حیات
بیولوژیک خود
و خانوادهاش
ندارد، توان
هر نوع فکر
کردن به
مبارزه و سازماندهی
را به شکلی
آگاهانه و
عمدی از او
سلب کرده است.
گرچه بی شک،
او نیز مانند
هر انسان تحت
فشاری باید به
مستمسکی پناه
برده و عقدههای
فرو خوردهاش
را در جایی
بگشاید. او به
مذهب، این
بهترین افیون
تودههای
طبقات تحت ستم
پناه میبرد
چرا که هیچ یک
از امور غیر
متافیزیکی در
جهت کمک به او
نیست. او ممکن
است به روی
زن، بچه و عزیزانش
دست بلند کند،
چرا که فرصتی
دیگر برای
ابراز وجود
بدو داده نشده
و تو سری
خوردن و توسری
زدن هم در طول
زمان به بخشی
طبیعی و جدایی
ناپذیر از
زندگی
روزانهاش
بدل گشته است.
او ممکن است
که در جایی
دست به آزار
جنسی و یا
تجاوز بزند -
معضلی شایع در
بین همه طبقات
اجتماعی - اما
متفاوت برای
او زیرا که از
ابتدای سنّ
بلوغ، کوچکی و
حقارت و بی
ارزشی و بی
جذبه بودنش از
نظر جنسی
بارها از طرف
طبقات
فرادستش در
قالب توهین،
جوک، کنایه، و
نیشخند به او
یادآوری شده
است. او نسبتا
راحت تر از
دیگران ممکن
است که وارد
نزأع فیزیکی
شود چونکه
راهی جز این
برای گرفتن
حقش برایش
نمانده و
قوانین موجود
نیز ساز و کار
اجرائی
چندانی برای
او فراهم
نکرده اند.
کارگر به
مشکلات خود و
کشورش کاملا
آگاه است، اما
نمیتواند
برای شرکت در
تظاهراتهای
سبز، اصلاح طلبانه،
لیبرالی و
دمکراتیک که
هیچ یک از
مشکلات و نیازهای
او را مّد نظر
قرار نداده از
کار و قوت روز خود
بگذرد و وجود
حیاتیش برای
حفظ بقای
خانوادهاش
را به خطر بیندازد.
کارگر مانند
سایر اقشار
اجتماعی نیست
که بر اساس
شرایط زندگی
روزانه بین
شرکت در
تجمعات سیاسی
و یا سر به کار
خود مشغول
داشتن، یکی
را انتخاب
کند. او تنها
یک بار به
صحنه میآید
و آن زمانیست
که ادامه بقای
بیولوژیکش دیگر
در گرو حضور
در خیابان
باشد! آن روز
او دیگر به
خانه بر نمیگردد.
او سیاسی شده
است و بسیار
آگاهانه نیز سیاسی
شده است. او
آنقدر در
خیابان میماند
و میجنگد تا
برای حفظ
بقایش یک بار
برای همیشه
تضمینی محکم
بیابد. در
اینجاست که
حضور
روشنفکران
انقلابی
مارکسیست میتواند
بدو در جهت
هرچه بهتر رسیدن
به این هدف
یاری رساند.
رشنفکرانی که
نه یک شبه
بلکه از قبل
دوستی واقعی
و خلوص نیّت
خود را به او
ثابت کرده
اند، زیرا او
به لحاظ
اجتماعی
بسیار باهوش
تر از این حرفهاست.
کارگر در روند
مبارزهاش
تحت نگرشی
مارکسیستی که
افقی بس فراتر
از بهبود در
وضعیت دستمزد
و رفاه را به
او معرفی میکند
- یعنی
مبارزه علیه
شکاف بین کار
و سرمایه - به
خوبی فرا میگیرد
که از اعدام و
شکنجه باید
دوری گزیند
چرا که به قول
زنده یاد رزا
لوکزامبورگ،
"او علیه سیستمها
میجنگد و نه
علیه افراد."
او از اعدام و
شکنجه بیزار
است زیرا که
در تمامی
مواردی که
سایر اقشار
جامعه سردرگم در
فضایی
سادیستی
مازوخیستی از
وقت و کار خود زده
و در تجمعاتی
انبوه به
تماشای صحنه
اعدام و شلاق
و سنگسار در
ملا عام میایستادند،
او عرق ریزان
مشغول کار
طاقت فرسا زیر
سلطه نظامی
بود که برای
نهادینه کردن
وجودش برای
استثمار او،
دست به برپایی
نمایشهای
اعدام و شکنجه
خیابانی میزد.
در نتیجه
میزان کشش
روحی و روانی
او به سمت
انسان دوستی
بسیار فراتر
از احزاب
مارکسیست
نماییست که با
عذر نجات او و
به بهانه
وضعیتهای
پیشا انقلابی،
انقلانی و پسا
انقلانی بر
طبل لزوم
اعدام میکوبند
و مخالفت با
آن را
بورژووایی
قلمداد میکنند.
اما نکته جالب
و البته
دردناک در
اینجاست که بسیاری
از احزاب و
جریانات
مارکسیست، با
وجود آگاهی
کامل از موارد
بالا، همگی
عمدتاً در تله
مشترکی
گرفتار میشوند.
این تله چیزی
نیست جز مقدم
قرار دادن حفظ،
بست و گسترش
چهار چوب
سازمانیشان
بر اصل یاری
رساندن به
طبقه کارگر
جهت نیل به
سوی انقلابی
مارکسیستی
(پرولتری).
گرچه علت
وجودی همه احزاب
چپ در ابتدا
ایجاد تشکل به
قصد بهتر و
کیفی تر شدن
روند مبارزات
کارگری میباشد،
اما اندکی
نمیگذرد که
سامانهای به
نام حزب و
حفاظت از آن،
خود تبدیل به
اصل و موضوع
مبارزه میگردد.
نتیجه چیزی
نیست جز تلاش
مستمر برای
دست یابی به
قدرت سیاسی و
استفاده
(خواسته یا
ناخواسته)
ابزاری از
کارگران و
حرکتهای
کارگری. آنچه
این احزاب نمیبینند
و یا نمیخواهند
که ببینند
همانا این است
که کارگران بر
تمام بازیهای
سیاسیشان
آگاهی داشته
و در دل خون میگریند.
ادامه این
روند،
مخصوصاً در
شرایط فعلی
پروسه جهانی
شدن سرمایه و
با وجود چندین
تجربه تلخ از
انقلابهای
چپ، میتواند
چنان ضربهای
را به جنبش
کارگری و
اندیشه
مارکسیسم
وارد کند که
جبران آن حتی
با وجود تلاش
گسترده نسلها
کم کم نا
ممکن گردد.
هیچ تضمینی
حتی با وجود
بحران جهانی
سرمایه - که
پیوسته
تکنیکهایی را
برای برون رفت
از آن میتوان
پیدا کرد،
چنانکه بارها
پیدا کرده اند
و نظام سرمایه
داری به حیات
خود ادامه
داده است! - بر
پیروزی
انقلابی
کارگری جهت از
بین بردن شکاف
کار و سرمایه
وجود ندارد.
این مهم تنها
در صورتی
امکان پذیر
است که فعالین
مارکسیست
چگونگی
رابطه کیفی و
کمی خود با
طبقه کارگر را
مورد بازنگری
جدی قرار داده
و از الفاظ و
شعارهای دهان
پر کن به قصد جذب
کردن کمی
نیروهای
حاشیهای دست
بکشند
واقعا نمیدانیم
که آیا این
بار در صورت
شکست، مارکس
دیگری برای
نجاتمان در
راه خواهد بود
یا خیر!!پس بهتر
است تا طوری
دیگر ببینیم