رابطه آزادی بی قید و شرط بیان با آزادی تشکل

شهاب برهان

بخش دوم

 

" رهیافت های مارکس در باره آزادی"

و ربط آن ها به آزادی بی قید و شرط بیان در حزب!

 

 

 

در بخش اول این نوشته، نادرستی این حکم توضیح داده شد که حزب یا سازمانی که در برنامه اش از آزادی بی قید و شرط عقیده و بیان در جامعه دفاع می کند اگر آن را در درون خودش به اجرا نگذارد در ادعایش صادق نیست.

در جامعه دموکراتیک بورژوائی آزادی بی قید و شرط عقیده و بیان حق شهروندی و مدنی است که با حق تشکل آزادانه و اصل تعدد تشکل ها در سطح جامعه تضمین می شود. هیچ تشکیلاتی نمی تواند به بهانه دفاع از حق بیان و حق تریبون هر شهروند، تریبون های رسمی خود را بی قید و شرط در اختیار هر نظر مخالفی قرار بدهد. آزادی عقیده و بیان در هر حزب سیاسی با اصول و چهارچوب هویتی آن حزب مقید می شود. هر عضوی باید این حق را داشته باشد که هر وقت با مواضع و حتا مبانی آن تشکیلاتی که عضو آن است مخالف شد، بدون تبدیل تریبون های رسمی تشکیلات به تبلیغ علیه مواضع آن تشکیلات، خواهان گشوده شدن بحث حول موضوعات بحث انگیز و حتا مبانی و اصول آن تشکیلات بشود. کنگره ها می توانند هر موضوعی و هر مبنای نظری یا برنامه ای را به بحث بگذارند و تغییر دهند و حتا اختیار انحلال خود تشکیلات را هم دارند. اگر  او موفق به تغییر مورد نظر اش نشد، می تواند از حق آزادانه تشکل استفاده کرده و تشکیلات اش را عوض کند. پس صحبت بر سر توجیه سانسور و ممنوعیت بحث روی هیچ موضوعی در تشکیلات نیست، بر سر تفاوت رسانه های رسمی یک تشکیلات همچون ارگان های تبلیغی آن با تریبون های عمومی یا خصوصی و با وبلاگ های شخصی افراد است، صحبت بر سر نا معقول بودن حق بی قید و شرط تبلیغ و انعکاس هر نظری از طریق تریبون های رسمی یک تشکیلات است. اعضای یک تشکیلات برای برخورداری از آزادی بی قید و شرط بیان می توانند از همه امکانات عمومی و شخصی بیان در جامعه استفاده کنند ضمن این که در تشکیلات خود از بیش ترین آزادی بیان و انتقاد برخوردار باشند.

و اینک دنباله مطلب:

 

مانیفستِ مارکس، دیوان خواجه حافظ شیرازی!

رفیق تقی  روزبه مدت هاست برای دفاع از نظرات مغشوش، ناپخته و پر تناقض اش در زمینه های مختلف به منطق صوری و استدلالات سوفسطائی متوسل می شود و مدام هم دو سه جملهٴ بد حفظ شده و بدتر فهمیده شده از کارل مارکس را  پشتوانه آن ها می کند. برای اثبات درستی این ایده هم که در تشکیلات کمونیستی باید آزادی بی قید و شرط وجود داشته باشد مارکس را شاهد می گیرد و می نویسد:

  « درکشاکش تاریخی بین بافندگان قید وبند به آزادی (دراینجا آزادی اندیشه وبیان) و رهاکنندگان ازاین قید وبند ها، به گمان من، سه فرایافت مارکس واجد اهمیت است: " نخست این عبارت مشهورمانیفست که کارگران در مبارزه برای جهانی دیگر(جامعه غیرطبقاتی) بجز زنجیرهای خود چیزی برای ازدست دادن ندارند ...".

بگذریم که عبارت مانیفست این نیست ولی به هر حال او از این « فرایافت » نتیجه می گیرد:

« گزاره فوق مبین آن است که کمونیستها برای تغییرواقعیت های جهان طبقاتی فقط می توانند باعبور ونفی آن ها، نظام طبقاتی را باهمه وجوه گوناگون اقتصادی،سیاسی وفرهنگی اش(وازجمله قیدوبندهای اندیشیدن آزاد) پشت سرخود بگذارند. کارگران،این بردگان نظام مزدی وزنجیرشده به آن، تنها با انکارنظم جامعه موجود وگسستن زنجیرهای خود می توانند رهائی بدست آورندآ.  بهمین دلیل قید "چیزی برای ازدست دادن ندارند" دراین عبارت موجزو ساده را باید چکیده ای ازدرک تاریخی- فلسفی -سیاسی مارکس دانست. بیانی که پیشاتاریخ طبقاتی بشر را ازتاریخ واقعی وانسانی او جدامی کند.جهانی که باید بدست انسان کنشگروبالغ تاریخ ودرنبردبا جهان کهنه وازجمله با منطق تداوم دهنده آن، بوجود بیاید.فاعل وسازنده  این تاریخ خود انسان است که به مدد خود آگاهی و وداع با زنجیرهائی که وی را به جهان کهنه وطبقاتی وصل می کند، آن را بدست می آورد.دراین فراشد تغییرتوأمان شرایط وتغییرانسان ها، ازبرده به آزاد، ازهم جداناپذیرند».

اگر رفیق روزبه ما را به Rheinische Zeitung رجوع می داد و مبارزات جانانه مارکس با سانسور دولتی در دفاع از آزادی بی قید و شرط بیان در جامه را شاهد می آورد لااقل به آزادی بیان مربوط می بود و چیزی که در برابر آن می شد گفت همان مطالبی است که در بخش اول این نوشته در تفاوت میان حقوق شهروندی و مدنی و حقوق اعضای یک تشکیلات گفتم و این که چنین رفرانسی نامربوط است و به کارِ مسئله ما نمی آید.

اما رفیق روزبه ترجیح داده است به مانیفست رجوع کند که به موضوع مورد بحث ما بمراتب نامربوط تر است و با این مراجعهٔ بکلی بی ربط و تفسیر غلط  از عبارت مانیفست، آن را شاهد  حقانیت خود مبنی بر این که  آزادی بیان در یک حزب باید بی قید و شرط باشد می گیرد! چون مانیفست گفته است پرولتاریا در انقلاب کمونیستی چیزی جز زنجیرهایش را از دست نمیدهد، پس وجود چهارچوبی بر بیان – در حقیقت برای تبلیغات - در تریبون های رسمی یک تشکیلات کمونیستی یکی از همین زنجیر های پرولتاریاست و بی درنگ باید آن را از دست وپای خود باز کرد!

مانیفست گوئی فال حافظ است که بتوان آن را برحسب مراد دل خود تعبیر و تفسیر کرد: زنجیرهای پرولتاریا ( " در اینجا " قید و شرط برای بیان در تشکیلات!)

 با این روش، می شود در مانیفست دوای میخچه هم پیدا کرد!

توضیح کم و بیش جامع دلائل خطا بودن این تفسیرها ما را به عرصه فراخی از بحث می کشاند که این نوشته را به کتاب تبدیل خواهد کرد. پس بدون مکث زیاد به این خطاها اشاره می کنم:

این مراجعه بکلی بی ربط است چون آزادی پرولتاریا در جامعه کمونیستی ، مطلقا ربطی به موضوع مورد اختلاف ما که آزادی بیان اعضای  یک تشکیلات کمونیستی در جامعه سرمایه داری است ندارد.

منطق رفیق روزبه در این ارجاع – اگر درست فهمیده باشم - این است که چون مارکس نوید دهنده آزادی کامل پرولتاریا و پایان پیشتاریخ بشری است، پس یک تشکیلات کمونیستی باید الگوی یک جامعه کمونیستی، و کمونیست امروزی نیز prototype ( نمونه یا الگوی قبل از تولید انبوه) پرولتاریای رها شده از همه قید و بندها باشد. این منطق، صوری و مکانیکی است و چند چیز را با هم قاطی می کند وعوضی می گیرد: یکی تفاوت هستی شناختی پرولتاریا همچون یک طبقه با یک تشکیلات حزبی است. تصور اینهمانی میان این دو به یکسان پنداری کارکرد و شرائط و قواعد حیات شان منجر می شود. مثل یکی گرفتن بدن و یک عضو بدن و این نتیجه را گرفتن که چون کل و جزء " تافته جدا بافته ای نیستند " پس چشم یا روده باید آینه تمام نمای کل بدن باشد. دوم، نادیده گرفتن تفاوت امکانات و ممکنات در جامعه کمونیستی و جامعه سرمایه داری و مقتضیات شرائط تحمیلی در جامعه سرمایه داری ( یعنی از جمله خود مبارزه طبقاتی پرولتاریا و مبارزه سیاسی که در جامعه طبقاتی جریان دارند و نیاز به احزاب سیاسی و ملزومات و قید و بندهای ناگزیری که با خود دارند که در جامعه کمونیستی موضوعیت و موجودیت نخواهند داشت ولی در جامعه سرمایه داری و همانا برای پیکار علیه سرمایه داری ضروری اند و مقتضیات خود را دارند) و توقع این که آنچه امکانات از بین رفتن شان تنها در جامعه کمونیستی واقعیت پیدا خواهد کرد، همین امروز در جامعه سرمایه داری پیاده شوند. سوم، همذات قلمداد کردن قید و شرط های عضویت آگاهانه و داوطلبانه در یک تشکیلات کمونیستی – مثلا تبعیت اقلیت از اکثریت- با زنجیرهای پرولتاریا چون جبر اقتصادی، استثمار، از خود بیگانگی، دیکتاتوری بورژوازی و غیره!! نسبت آزادی پرولتاریا در انقلاب کمونیستی به آزادی بی قید و شرط بیان در یک حزب کمونیست در جامعه سرمایه داری، مثل نسبت زنجیرهای پرولتاریا به زنجیر دوچرخه من است. هر دوی آن ها  آزادی اند و هر دوی این ها زنجیر!

گذشته از این ها، هم عبارت نقل شده از مانیفست غلط است و هم تفسیر از آن. مانیفست نمی گوید: "  کارگران در مبارزه برای جهانی دیگر(جامعه غیرطبقاتی) بجز زنجیرهای خود چیزی برای ازدست دادن ندارند ...". بلکه می گوید: پرولترها در انقلاب کمونیستی چیزی جز زنجیرهایشان را از دست نمی دهند : بگذار طبقات حاکم در برابر يک انقلاب کمونيستی برخود بلرزند. پرولترها در آن [ یعنی در انقلاب کمونیستی ] چیزی جز زنجیرهایشان را از دست نمی دهند  ( مانیفست، نسخه آلمانی).

           رفیق روزبه نه تنها در نقل قول کردن ها دقت و امانت و در نتیجه، در قبال صاحب سخن و خواننده احساس مسئولیت به خرج نمی دهد و چیزی را که خودش از گفته کسی فهمیده است از قول او بیان می کند، بلکه حتا نظرات خودش را هم روشن و دقیق بیان نمی کند و جای آن را همیشه باز می گذارد  که به هر معنای آن اشاره کنید جواب بگیرید که منظور او این نبوده و عکس آن را هم گفته است. از دو حال خارج نیست. معنای این که " کمونیست ها تنها با نفی و انکار واقعیت های جهان می توانند آن ها را  پشت سر بگذارند و  کارگران  تنها با انکار نظم جامعه موجود و گسستن زنجیرهای خود می توانند رهائی بدست آورند" یا آزادی را در نفی و انکار ضرورت ها دانستن است، و یا منظور این است که از سرمایه داری بصورت گام به گام و با فتح سنگر به سنگر می شود عبور کرد و به رهائی رسید. از آنجا که این تعاریف و تفاسیر را رفیق روزبه زیر عنوان "آزادی وسه فرایافت مارکس " آورده است ناچارم به رویکردهای مارکس در باره آزادی اشاراتی بکنم تا معلوم شود که این ها هیچ ربطی با مارکس ندارند.

کارل مارکس دو رویکرد اصلی به مقوله " آزادی " دارد که رهائی سیاسی و رهائی اقتصادی پرولتاریا هم از مشتقات آن اند:

یکی رویکرد فلسفی به آزادی است که بر تعریف دیالکتیکی مشهورهگل: " آزادی درک ضرورت است "مبتنی است. دومی، آزادی از کارِ ناگزیر، از کارِ تحمیلی از سوی مصلحت های بیرونی است. در این معنا آزادی یعنی انجام آنچه شوق و تمایل برایش هست، آزادی ی انجام لذت بخش آنچه با اراده انتخاب شده است. این هر دو رویکرد را در پیوند با هم و بطور فشرده ای می شود در قطعه زیر در کاپیتال دید:

« قلمرو آزادی در واقع از آنجا آغاز می شود که کارکردن از روی نیاز یا مصلحت بیرونی پایان می یابد... همانگونه که انسان وحشی باید با طبیعت دست و پنجه نرم کند تا نیازمندی هایش را بر آورده سازد، به حیات اش ادامه دهد و تولید مثل کند، انسان متمدن هم مجبور است چنین کند، و این در همه صورتبندی های اجتماعی و همه شیوه های تولیدی ی ممکن صادق است. با تکامل انسان، قلمرو ضرورتِ طبیعت هم گسترش می یابد چرا که نیازمندی ها گسترش می یابند؛ اما همزمان، نیروهای مولده برای ارضای این نیازمندی ها هم گسترش می یابند. آزادی در این عرصه تنها می تواند عبارت از این باشد که انسان اجتماعی، تولید کنندگان همپیوند، این سوخت و ساز  با طبیعت را بصورتی عقلانی تنظیم کنند، آن را زیر کنترل جمعی خودشان در بیاورند بجای آن که تحت سلطه آن بعنوان یک نیروی کور قرار بگیرند؛  آن را با کم ترین صرف انرژی و تحت شرائط  در خور و متناسب با شٲن انسانی خود انجام دهند.  اما این آزادی همیشه در قلمرو ضرورت باقی می ماند... قلمرو حقیقی آزادی فقط می تواند در قلمروی از ضرورت که خاکپایه ٴآن است رشد و نمّو کند. ( مارکس، کاپیتال، جلد سوم، مجموعه آثار مارکس و انگلس، نسخه آلمانی جلد ۵ ٢ صفحه ۸ ٢ ۸ – تأکید از من است)

آزادی در نزد مارکس شناخت ضرورت هائی (" قوانینی") است که در طبیعت و در طبیعتِ انسانی عمل می کنند؛ یعنی آزادی بمعنای تسلط و توان فرمانروائی انسان بر طبیعت و بر خود اش. شناخت ضرورت ها به خودی خود آزادی به بار نمی آورد بلکه راه کنار آمدن با آن ها و چیره شدن بر آن ها را باز میکند. آزادی در معنای ماتریالیستی عبارت است از قابلیت و مهارتِ کسب شده از طریق پژوهش، آموزش، تجربه، تمرین و غیره. این آزادی، نسبی، تاریخی و محصول تلاش فردی، گروهی و اجتماعی است.

" نفی و انکار" مورد نظر ر. روزبه اگر به معنای ستیز دائم و تسلیم نشدن و به رسمیت نشناختن قوانین و قید و بند ها و شرط و شروط است، دو چیز باید برای آدمی روشن باشد تا این نفی و انکار، با نفی و انکار عقلانیت توأم نشود: همانطور که رهائی ازقوانین طبیعی با نفرین و جادو نمی شود، رهائی از شرائط اجتماعی و تاریخی موجود هم تنها با به رسمیت نشناختن و نفی اخلاقی ممکن نمی شود. داشتن موضع انتقادی نسبت به وضع موجود، فقط یکی از ملزومات تغییر این شرائط است. دوم این که همه قوانین موضوعه و همه قواعد و قید و شرط های قراردادی را هم  صرفا بخاطر آن که قید و بند هستند نمی شود نفی و انکار کرد. با همه قید و بندهائی که سبب بندگی، تحت سلطه قرار گرفتن، زیر دست شدن، عقب ماندگی، جهالت و خوار و زبون کردن انسان یا تلف کردن انرژی و استعدادهای او باشد باید مخالفت و مقابله کرد، اما برخی قید و بندها لازم ( مثل رعایت نوبت در یک صف ) و برخی ناگزیر اند ( مثل ممنوعیت تبلیغ علیه مواضع یک تشکیلات از تریبون های رسمی آن تشکیلات). درک و به رسمیت شناختن این گونه ضرورت ها، آزادی است و نه " زنجیر پرولتاریا "!  

به دومین معنای احتمالی تفسیر رفیق روزبه از عبارت مانیفست برگردیم که به مقوله رهائی پرولتاریا مربوط می شود : "  کمونیست ها با عبور و نفی واقعیت های جهان می توانند آن ها را  پشت سر بگذارند؛ و کارگران  تنها با انکار نظم جامعه موجود و گسستن زنجیرهای خود می توانند رهائی بدست آورند"آ.

این جمله ظاهراً چیزی جز یک پوچفرمائی نیست: کارگران تنها با  گسستن زنجیرهای خود می توانند رهائی بدست آورند. پنجره ها را هم تنها با گشودن آن ها می توان باز کرد! اما رفیق روزبه با این جملهٴ بی معنی دارد معنائی را می رساند. دارد می گوید: رهائی طبقه کارگر روندی گام به گام در درون جامعه سرمایه داری از طریق گسست حلقه به حلقه زنجیر بردگی سرمایه است. این زنجیر ها " در مبارزه برای کمونیسم " " پشت سر گذاشته می شوند"و نه پس از انقلاب کمونیستی.

تفاوت در این است که مانیفست ( در عبارت دقیقی که نقل کردم ) اولا انقلاب ( کمونیستی ) را لازم می داند و ثانیاً از دست دادن زنجیر ها = رهائی طبقه کارگر را نتیجه انقلاب کمونیستی معرفی می کند ولی رفیق روزبه  بر آن است که این زنجیر ها در مبارزه برای کمونیسم گسسته می شوند، و کمونیستها فقط باعبور ونفی می توانند نظام طبقاتی را پشت سرخود بگذارند و با نفی و انکار این زنجیرها و قید و بندها می شود از هم اکنون آن ها را گام به گام گسست و به سوی رهائی رفت. این نگرش را در نوشته های دیگری از ر. روزبه هم می بینیم و از جمله:

« ما همه ومطلقا همه یعنی کارگران وجوانان و دانشجویان ومعلمان و پرستاران وزنان و... وهمه مدافعان سوسیالیستی وباورمندان به جهانی دیگر، جملگی در دامن نظام سرمایه داری چشم به جهان گشوده ایم وازهمان لحظه تولد باهزاران تاروپودهای مرئی و نامرئی، رنجیرشده به آنیم.بااین وجود چاره ای نداریم جزآنکه درمتن همین جهانی که به آن زنجیره شده ایم وازخلال خیزها ونافرمانی های خود ودرفرایند تغییرجهان پیرامون، خویشتن را تغییردهیم » ( تقی روز به – " اعمال رهبری" یا " خود رهبری"؟ سایت راه کارگر)

خوب می بود رفیق روزبه برای اعتبار دادن به این نظر اش به اتونومیست ها و آنارشیست ها استناد می کرد نه به مارکس. این درک بکلی مغایر با رویکرد مارکس به امر رهائی پرولتاریا و از جمله در مانیفست است که بر تقدم انقلاب و سپس گسستن گام به گام این زنجیرها صراحت دارد:

« هنگامی که پرولتاريا در پيکار عليه بورژوازی خود را ضرورتاً به مثابه طبقه متحد می‌کند، از طريق يک انقلاب، خود را به طبقه حاکم تبديل می ‌کند و به عنوان طبقه حاکم، مناسبات توليدی را به زور برمی‌چيند، به اين ترتيب او با از ميان برداشتن اين مناسبات توليدی، شرايط وجودی‌ی تضادهای طبقاتی، شرايط بقای طبقات به طور کلی، و بدينسان حاکميت خود را به عنوان يک طبقه از ميان برمی‌دارد.

 یا : « پرولتاريا از حاکميت سياسی‌اش برای آن استفاده خواهد کرد که تمامی سرمايه را گام به گام از چنگ بورژوازی بيرون بکشد، همه وسائل توليد را در دست دولت، يعنی پرولتاريای متشکل شده بمثابه طبقه حاکم متمرکز کند و کليت نيروهای مولده را حتی‌المقدور سريع ‌تر افزايش دهد.

اين کار طبعاً در ابتدا فقط از طريق مداخلات استبدادی در حق مالکيت و در مناسبات توليد بورژوائی، ... می‌تواند عملی شود... » ( مانیفست کمونیست، نسخه آلمانی، فصل " پرولترها و کمونيست‌ها ")

کارگران و همه انسان هائی که در بند ستم های گوناگون از طبقاتی و جنسیتی و غیره اند، در زندگی جاری مدام و بطور ناگزیر می کوشند از این بندها خلاص شوند و خیلی وقت ها بی نقشه و حتا با تقلاهای  بی ثمر. بدون این تلاش، رهائی به خواب هم نمی آید و به همین دلیل، حتا تقلاهای بیهوده هم نسبت به عادت کردن به طوق و زنجیر خود، تلاشی شریف و در خور شأن انسان است. اما زنجیر داریم تا زنجیر. برای طبقه کارگر یک زنجیر اصلی ( شاه زنجیر) هست که خورده زنجیرهائی به حلقات اش بافته شده اند. در مبارزه روزانه طبقاتی، کارگران اگر آگاه و متشکل عمل کنند، می توانند برخی از این خرده زنجیر ها را بگسلند و بندهائی را باز کنند. بهبود تدریجی شرائط زندگی و مبارزه و بعبارت دیگر، تحمیل رفرم هائی بر جامعه بورژوائی – چه اقتصادی، چه سیاسی اجتماعی و فرهنگی – از این طریق ممکن می شود. روحاً و منطقاً به هیچ و مطلقا هیچ زنجیری نباید تن داد ولی این تن ندادن بمعنای توان گسستن همه زنجیرها بصورت گام به گام و حلقه به حلقه در شرائط تداوم نظم سرمایه داری نیست. شاه زنجیر کارمزدی را تنها با پتک قدرت سیاسی طبقه کارگر می توان متلاشی کرد و نه با گسستن یک به یک حلقه های آن  در جامعه سرمایه داری.  

« این انقلاب [کمونیستی ] نه فقط به این دلیل ضروری است که طبقه حاکم را نمی توان به شیوه دیگری سرنگون کرد، بلکه به این دلیل نیز که طبقه سرنگون کننده فقط در یک انقلاب می تواند خود را از همه کثافات عصرها پاک سازد و شایسته جامعه جدید شود» ( مارکس- انگلس، ایدئولوژی آلمانی – کروشه توضیح من است )

 

باری، درست به همان روال که در رابطه با نخستین " فرایافت " مارکس و رهائی پرولتاریا دیدیم، رفیق روزبه دومین " فرایافت " مارکس را برای اثبات حقانیت اش در رابطه با آزادی بی قید و شرط به یاری می طلبد. ببینیم اینبار چقدر مربوط به موضوع است و تفسیرهایش چقدر به مارکس می خورند. رفیق روزبه می نویسد:

« دومین فرایافت مهم، درکی است که مارکس ازمقوله بسیارکلیدی رابطه فرد وجمع ( وجامعه) ولاجرم ازمناسبات اجتماعی و کمونیستی بدست می دهد: دراین فرایافت آزادی وشکوفائی هرفرد شرط آزادی وشکوفائی همگان عنوان می شود. درمناسبات  بین فرد وجامعه یک رابطه دوجانبه فعال وسازنده و تولید وبازتولید وجود دارد که هیچ کدام ازآنها دیگری را حذف  ویا درخود ادغام نمی کند. شکوفائی تؤامان هردو آنها هم چون ظروف مرتبطه درگرواین  پیوند متقابل است که  موجب تکوین انسان آزاد وهمبسته (فردیت و اجتماعی شدن آن) می شود ورابطه متقابل وتنگاتنک آنها مفهوم ومقوله فرداجتماعی را بوجودمی آورد... » ( تاکیدها از من است)

بگذارید یکبار دیگر پاراگراف پایانی فصل « پرولترها و کمونیست ها» را بخوانیم و ببینیم مانیفست چه گفته است تا تفاوت ها معلوم شوند:

«هنگامی که پرولتاريا در پيکار عليه بورژوازی خود را ضرورتاً به مثابه طبقه متحد می‌ سازد، از طريق يک انقلاب، خود را به طبقه حاکم تبديل می ‌کند و به عنوان طبقه حاکم، مناسبات توليدی را به زور برمی‌چيند، به اين ترتيب او با از ميان برداشتن اين مناسبات توليدی، شرايط وجودی‌ی تضادهای طبقاتی، شرايط بقای طبقات به طور کلی، و بدينسان حاکميت خود را به عنوان يک طبقه از ميان برمی‌دارد. جای جامعه کهنه بورژوائی با طبقات و تضادهای طبقاتی‌اش را اجتماعی می ‌گيرد که در آن شکوفائی آزادانه هر کس شرط شکوفائی آزادانه همگان است».

اولین تفاوت، میان " شکوفائی آزادانه "( مانیفست ) و  " آزادی - و - شکوفائی "( روزبه ) است. پائین تر این تفاوت بسیار مهم را خواهم شکافت.

تفاوت دوم،  در این است که ر. روزبه ادعا می کند که گویا مارکس چنین درکی عمومی از رابطه فرد و جمع و جامعه دارد که: "  درمناسبات  بین فرد وجامعه یک رابطه دوجانبه فعال وسازنده و تولید وبازتولید وجود دارد که هیچ کدام ازآنها دیگری را حذف  ویا درخود ادغام نمی کند. شکوفائی تؤامان هردو آنها هم چون ظروف مرتبطه درگرواین  پیوند متقابل است که  موجب تکوین انسان آزاد وهمبسته (فردیت و اجتماعی شدن آن) می شود و رابطه متقابل وتنگاتنک آنها مفهوم ومقوله فرداجتماعی را بوجودمی آورد " (تأکیدات از من است) حال آن که مانیفست بهیچوجه چنین تعریفی از " مفهوم و مقوله "عام  و چنین درکی عمومی از رابطه فرد و جامعه به دست نمی دهد و آن را به هر زمان و مکانی تسری نمی دهد و نمی گوید که چنین رابطه ای بین فرد و جمع وجود دارد پس"  لاجرم " شامل مناسبات اجتماعی و کمونیستی هم می شود! مارکس برخلاف تفسیر ر. روزبه، رابطه فرد و جامعه را رابطه ای تاریخی و متکامل و متناسب با سطح تکامل مادی جوامع می دیده است:

« تاریخ اجتماعی انسان ها همواره فقط تاریخ تکامل فردی آن هاست، چه بر آن آگاه باشند یا نباشند. مناسبات مادی آن ها شالوده همه مناسبات شان است. این مناسبات مادی چیزی نیستند بغیر از آن اشکال ضروری که فعالیت مادی و فردی آنان در درون آن ها صورت می گیرد» ( مارکس، نامه به  Annenkow ۸ ٤ ۸ ١ ، مجموعه آثار به آلمانی، جلد ٤ ص ۸ ٤ ۵ )

                « ... وابستگی به مناسبات شخصی ( در ابتدا کاملاً بطور طبیعی) نخستین شکل های اجتماع [ پیشاسرمایه داری ] اند که در آن ها مولدیت انسانی فقط در محدوده ای تنگ و نقاط از هم دور افتاده توسعه می یابد. استقلال شخصی مبتنی بر وابستگی شئی ئی [ سرمایه داری] دومین شکل بزرگ است که در آن برای نخستین بار  یک نظام عمومی سوخت و ساز اجتماعی، مناسبات فراگیر، تقاضاهای همه سویه و ثروت همه جانبه شکل می گیرد. فردیت آزاد، مبتنی بر تکامل همه سویه افراد و حاکمیت شان بر مولدّیت اجتماعی همبسته شان  بمثابه ثروت اجتماعی شان، مرحله سوم است [ کمونیسم ]. دومی شرائط سومی را فراهم می آورد.» ...

                « افراد تکامل یافته از هر حیث، که مناسبات اجتماعی شان همچون روابط شخصی و جمعی و نیز تحت کنترل شخصی و جمعی شان در آمده باشد، نه محصول طبیعت بلکه محصول تاریخ است. درجه و همه جانبگی تکاملِ ثروت، که این [ تکامل ] فردیت در آن ممکن می شود، تولید را هم بر پایه ارزش های مبادله ای مشروط می کند که ... موجد عمومیت و همه جانبگی ی روابط و قابلیت های فرد اند ... » ( مارکس، گروند ریسّه، آلمانی، جلد یک، پول، رابطه اجتماعی – توضیح کروشه ها از من است)

«  در فاز بالاتری از جامعه کمونیستی، پس از آن که تابعیت اسیر کنندهٴ تقسیم کار و به همراه آن ناهمسازی روانی و جسمانی کار از میان رفته باشد؛ پس از آن که کار نه فقط وسیله زیستن بلکه نخستین نیاز زندگی بشود، پس از آن که با شکوفائی همه جانبه افراد، نیروی تولیدی آنان هم رشد کرده و همه منابع فوران ثروت های تعاونی به وفور جاری شده باشند - تنها آن زمان افق تنگ حقوق بورژوائی می تواند کاملاً پشت سر گذاشته شود و جا معه بر پرچم اش بنویسد: از هرکس بقدر توانائی اش، به هر کس بقدر نیاز اش! » ( مارکس، نقد برنامه گوتا )

دیده می شود که تفسیر ر. روزبه از عبارت مانیفست ربطی به درک مارکس ندارد و خود مانیفست هم به صراحت می گوید که در جامعه بورژوائی با طبقات و تضادهای طبقاتی اش چنین مناسباتی وجود ندارد و تنها در جامعه کمونیستی است که شکوفائی آزادانه هر کس شرط شکوفائی آزادانه همگان می شود.

دو تفاوت فاحش تفسیر ر. روزبه با عبارت مانیفست که در سطور اخیر دیدیم، با هم مرتبط اند و جا دارد که روی تفاوت اول هم مکث شود. این تفاوت فقط در این ظاهر نیست که ر. روزبه جای شکوفائی و آزادی را عوض کرده و یک « و » هم بین شان افزوده است (نقل قول کردن به سبک همیشگی اش!) بلکه در تفاوت معنای عمیقی است که  به این ترتیب به وجود آمده است. رفیق روزبه از آزادی و شکوفائی حرف می زند مثل این که بگوئیم: انتخاب و آزادی، یعنی دو چیز. در حالی که مانیفست از شکوفائی ی آزاد حرف می زند مثل این که از آزادی ی انتخاب حرف بزنیم. در مانیفست آزادی هم بعنوان پیش شرط و هم بعنوان خصلت شکوفائی ( تکامل ) فرد و جامعه در نظر است.

منظور از شکوفائی یا تکامل فرد چیست و منظور از آن آزادی ئی که پیش شرط یا بستر تکامل فرد است چیست؟

تکامل فرد در این است که همه استعدادهایش پرورش یابند و همه ظرفیت های آموختن اش از یک سو و خلاقیت اش از سوی دیگر در زمینه های علمی، هنری، تولیدی و غیره بارو شوند. اما در جامعه مبتنی بر تقسیم طبقات، امکانات مادی این شکوفائی فردی برای همگان موجود نیست. در جامعه مبتنی بر تقسیم کار جبری و ثابت، فرد، برای در آوردن نان و زنده ماندن تن به کاری می دهد که رغبت و شوقی به آن ندارد یا از آن بیزار است. این فرد نه قدرت انتخاب و نه زمان آزاد کافی برای انجام آنچه دلش می خواهد دارد. یوغ کار از روی نیاز، فقدان امکانات مادی، فقدان قدرت انتخاب و وقت آزاد، مانع از شکوفائی و تکامل فرد می شوند. به این خاطر، شکوفائی و تکامل فرد، مستلزم آزادی او از کار جبری، از تقسیم کار تقدیر گونه و اسیر کننده، و مستلزم آزادی اش از نابرابری امکانات و فرصت ها،  و از زمان کار طولانی است.

مارکس در رویکرد به آزادی، افق بورژوائی آن یعنی آزادی از سلطه را تا آزادی اجتماعی، یعنی رهائی از کار جبری، از تقسیم کار اسیر کننده، از کار مزدوری، و از خود بیگانی گسترش داده است.

« قلمرو آزادی در واقع از آنجا آغاز می شود که کارکردن از روی نیاز یا مصلحت بیرونی پایان می یابد... » ( مارکس، کاپیتال، جلد سوم، مجموعه آثار مارکس و انگلس، نسخه آلمانی جلد ۵ ٢ صفحه ۸ ٢ ۸ )

« ... تکامل آزاد فردیت ها  مستلزم کاهش کار الزامی جامعه به یک حد اقل است تا بعد، آموزش هنری، علمی و غیره افراد با زمان آزاد شده و امکانات فراهم شده برای شان منطبق شود». (مارکس، گروند ریسّه، آلمانی، ص ٣ ۹ ۵ )

« هنگامی که کار رها شود، هر انسانی یک کارگر می شود و کار خلاق دیگر یک شاخص طبقاتی نخواهد بود»  (مارکس، جنگ داخلی در فرانسه، مجموعه آثار، آلمانی، ج. ۷ ١ ص. ٢ ٤ ٣ )

« بدیهی است که جامعه نمی تواند خود را رها کند بی آن که تک تک افراد رها شوند. پس شیوه قدیمی تولیدی باید از بنیاد زیر و رو شود و بویژه تقسیم کار قدیمی باید از میان برود» ( فردریک انگلس، آنتی دوهرینگ، مجموعه آثار مارکس – انگلس، آلمانی، ج. ٠ ٢ ص. ٣ ۷ ٢ )

به این ترتیب معنی « شکوفائی آزادانه فرد در اجتماعی که جای جامعه کهنه بورژائی با طبقات و تضادهای طبقاتی اش را خواهد گرفت » روشن می شود: این تکامل آزادانه و همه جانبه فرد، مستلزم رهائی ی کار، از میان رفتن تقسیم کار اسیر کننده، کاهش زمان کار اجتماعاً  لازم و افزایش فراغت ها، از میان رفتن نابرابری های طبقاتی و در دسترس بودن امکانات مادی و فرصت های برابر برای همگان است. این ها هم به پیش شرط های مادی گوناگونی در تکامل شیوه و مناسبات تولیدی جامعه بستگی دارد.

رفیق روزبه « شکوفائی آزادانه فرد » را « شکوفائی و آزادی فرد » می فهمد.  شکوفائی و آزادی چیزهائی نسبی اند که در جامعه سرمایه داری هم تا حدودی و برای افرادی به نسبت وضعیت اجتماعی و مادی شان قابل حصول اند، مثلاً دختران خانواده های مرفه و مدرن، آزادی های بیشتر و امکانات بیشتری برای شکوفائی استعدادهایشان دارند تا دختران خانواده های فقیر و سنتی. رفیق روزبه چون شکوفائی آزادانه را به این معنی ( شکوفائی و آزادی ) فهمیده است، گمان می کند که شکوفائی آزادانه هر کس شرط شکوفائی همگان، در همه جا قابل حصول است و از جمله در یک تشکیلات کمونیستی در جامعه بورژوائی و گمان می کند که مارکس به یک چنین رابطه عام بین فرد و جامعه باور داشته که چون در همه جا صادق است،" لاجرم در جامعه کمونیستی" هم صادق است! و چون در جامعه کمونیستی صادق است، لاجرم باید در یک تشکیلات مدعی کمونیسم هم صادق باشد وگرنه کمونیست صادقی نخواهد بود!

ایرادی بر این نیست که بکوشیم در مناسبات و تشکلات خودمان بیش ترین آزادی ( و نه البته بی قید و شرط )، بیشترین امکان شکوفائی، بیش ترین نزدیکی به معیارهای کمونیستی را سرمشق قرار دهیم، این تلاش از ضروریات است و انصافا هم در این راستا مدام جلوتر رفته ایم  و راهی دراز همچنان در پیش است. اشکال در این است که در این نیت خیر، فرق جامعه با انجمن، شهروند با عضو انجمن ( یا عضو حزب ) حقوق شهروندی و مدنی با حقوق عضو حزب، فرق زنجیرهای پرولتاریا با قواعد و ضوابط لازم  برای فعالیت جمعی و تشکیلاتی علیه سرمایه داری، فرق جامعه کمونیستی با تشکیلات کمونیست ها در جامعه سرمایه داری و فرق " شکوفائی آزاد " با " شکوفائی - و - آزادی " را نفهمیم. اینجاست که اگر کمونیسم را بخواهیم پیاده کنیم، ممکن است " شکوفائی فرد " چیزی جز شکوفائی فردیّت لیبرالیستی از آب در نیاید حتا اگر مثل ر. روزبه علیه آن جمله پردازی کنیم!

کار دفاع رفیق روز به از آزادی بی قید و شرط بیان در حزب با تفسیر " دومین فرایافت مارکس" به آخر نمی رسد و همین بلا را بر سر آنچه " سومین فرایافت " او از آزادی می نامد می آورد. بررسی این موضوع را می گذارم به فرصت دیگری چون بحثی مفصل می خواهد و فقط تفسیر او را بطور کامل نقل می کنم :

« سومین فرایافت، تعریفی است که مارکس وانگلس ازکمونیستم به مثابه بخشی ازیک جنبش طبقاتی واقعا موجود دارند ونه به مثابه یک مکتب وآئین و مشتی اصول وتئوری ازپیش ساخته. مطابق این فرایافت کمونیست تنها درپیوند با جنبش طبقاتی کارگران و دردفاع ازمنافع عمومی آن(درمقیاس جهانی) قابل تعریف و شناسائی هستندودرست برهمین اساس فرقه فرقه شدن و ایجاد وافزودن فرقه تازه ای برفرقه های موجود ودررقابت با آن ها ، تدوین اصول ویژه وسنگرگرفتن درپشت دیواره های آن،ازاساس با  تعریف آن ها از کمونیست ها ووظایف مترتب بر آنها درمغایرت قراردارد. اگر بدنبال یک شاخص پایه ای برای محک زدن به صحت وسقم ادعاها هستیم،همانا مقایسه کردارآنها با هدف بنیادین وتعریف شده کمونیستهاست:اینکه آیا تلاش آن ها  معطوف به اتحاد بزرگ  طبقاتی ورزمنده طبقه کارگر است یا تکه تکه کردن آن و پراکنده ساختن صفوف کمونیست ها وایجاد فرقه ای برای آویختن کلاه خود درآن.براین اساس حرکت برمدارهدف راهبردی اتحاد بزرگ ورزمنده استثمارشوندگان ویا درجهت مقابل آن،  بوته مناسبی برای محک زدن به درجه صحت و سقم این گونه ادعاهاست. دربیان دیگری ازاین فرایافت می توان گفت:درشرایط پراکندگی طبقه وفعالین آن ونیروهای چپ،هربلوک وقطعه ای ازچپ تنها بادرنظرگرفتن خود به مثابه بخشی ازپازل بزرگ چپ اجتماعی ومعطوف به طبقه و تنها درترکیب باسایر قطعات،  وبا حرکت دراین راستا ویاری رساندن به شکل گیری تصویرکلی پازل، خواهد توانست به وظیفه اصلی وتعریف شده خود نزدیک شود. وگرنه جزکوبیدن برطبل سرکردگی وخود محوری وفراخواندن نیروهای دیگر وازجمله خود کارگران به زیر چتر هژمونی خود کاری انجام نمی دهد.

براساس ملاحظات بالا،اتحاد بزرگ طبقاتی مستلزم عبورازفرقه گرائی  وتمایزات خود ویژه این یا آن گروه مدعی سوسیالیسم ورهائی طبقاتی است.اما نه به معنی ادغام ویکدست شدن وانکارپلورالیسم،بلکه براس همبستگی برآمده از اشتراکات پایه ای ضمن پذیرش واقعیت تمایزات وتکثرها، وبراساس راهبرد شکوفائی آزاد فرد به عنوان شرط شکوفائی جمع».

پیدا کنید ربط این حرف ها را به آزادی بی قید و شرط بیان در حزب! تنها ربطی که می شود حدس زد این ادعاست که وجود چهارچوب فکری در حزب کمونیست، مساوی فرقه بودن است و حزب کمونیست حقیقی که فرقه نباشد حزبی است که چهارچوب فکری نداشته باشد و آزادی بی قید و شرط بیان، آزادی بی قید و شرط مخالفت و آزادی بی قید و شرط تریبون برای مخالفان داشته باشد! این گویا "سومین فرایافت مارکس از آزادی "است!! حتما گفته خواهد شد: این تحریف است، چهارچوب هست، همان منافع عمومی طبقه کارگر که اشتراکات پایه ای است. بسیار خوب، پس حالا پیدا کنید " بی قید و شرط " را !!

جمله پردازی های ر. روزبه در باره باصلاح " سومین فرایافت مارکس از آزادی"، شاهد و تصویر کاملی است از آشفته فکری عمیق او از مقولات وحدت حزبی کمونیست ها و اتحاد طبقاتی پرولتاریا و در هم ریزی آن ها، ایضاً همین ها در رابطه با حزب کمونیست و اتحاد بزرگ هواداران سوسیالیسم، و بدفهمی اش از معنی فرقه و بالاخره کج فهمی اش از آنچه در مانیفست به آن استناد می کند. او در نوشته های متعددی به پاراگراف اول فصل " پرولترها و کمونيست‌ها" از مانیفست استناد کرده تا این نتیجه غلط را بگیرد که چون کمونیست ها جزئی از جنبش جاری طبقه کارگر اند، پس حزب کمونیست بر پایه هیچ اصولی تشکیل نمی شود ( که گویا اگر چنین کند فرقه می شود) بلکه بر مبنای منافع عمومی و جهانی پرولتاریا تشکیل می شود. این منافع عمومی هم همان هاست که هم حزب، هم اتحاد بزرگ هواداران سوسیالیسم و هم خود طبقه بر مبنای آن ها تشکیل یا متحد می شوند. او از این برداشت های غلط خود از مانیفست بعنوان زمینه ای برای دفاع از این ایده استفاده می کند که در یک حزب کمونیست، باید آزادی بی قید وشرط عقیده و بیان و مخالفت وجود داشته باشد و فقط پایبندی به منافع عمومی و جهانی پرولتاریا کافی است و هر قید و شرط دیگری، اصول تراشی فرقه ای است.  

یک نقد ویژه روی چنین برداشتی ضمن تحلیل و توضیح پاراگراف موبوطه مانیفست لازم است و آن را به نوشته ای جداگانه و با استنادات کافی وا می گذارم. در اینجا فقط به گفتن این نکته بسنده می کنم که ر. روزبه پاراگراف  مربوطه از مانیفست را دیده ( حالا با درک خودش) اما خودِ مانیفست را در دست اش ندیده است! مانیفست بمثابه کتابچه اصول و بنیادهای فکری و عملی کمونیست ها! این سئوال به فکر او نرسیده است که اگر کمونیست ها حول اصول خاصی متشکل نمی شوند، پس این مانیفست چیست؟! و اگر مانیفست نه اصول خاص کمونیست ها بلکه فقط بیانگر منافع عمومی پرولتاریا بود، به چه دلیل مارکس پیشنهاد آن بعنوان مرامنامه ( یا آنطور که آن زمان می گفتند اساسنامه ) انترناسیونال اول را نادرست دانسته و برای اتحاد بین المللی کارگران سند دیگری نوشت؟  و چراهای دیگر...

 

باری، آنچه که رفیق روزبه تحت عنوان آزادی بی قید و شرط بیان در درون حزب از آن دفاع می کند، عنصری از ملزومات " چیزی " است که همچون بدیل احزاب و تشکل های سنتّی معرفی می شود. چون مانیفست گفته جنبش کمونیستی بخشی از جنبش کارگری است، پس حزب همان جنبش است تا میان جنبش و حزب " دیوار چین " کشیده نشود و حزب تبدیل به فرقه نشود! به همان شکل  که بخش های مختلف طبقه کارگر باید متحد شوند، همه احزاب چپ هم باید متحد شوند: بصورت قطعات پازل.  برای آن که جنبش کارگری مدرن بشود باید از جنبش های فورومی الهام بگیرد، سازماندهی شبکه ای، افقی، بدون تمرکز و بدون رهبری. حزب هم بعنوان عکس برگران جنبش، باید خصلتی جنبشی، فورومی، متکثر، رنگین کمانی، چند صدائی، افقی، شبکه ای، بدون تمرکز، بدون الزام اقلیت به اجرای تصمیم اکثریت داشته باشد چون که قرار نیست اقدامی را در جامعه و در متن مبارزه طبقاتی کارگران سازمان دهد و کارش اساساً فورومی و بحث و نظر پردازی است ( چیزی که در تشکیلات های چپ خارج از کشور که پایه طبقاتی ندارند و مضمون فعالیت شان در بحث و نظر پردازی و برخی اکسیون های افشاگرانه و حمایتی و بعضاً تبلیغات رسانه ای محدود است، صادق است) در چنین تشکیلاتی  نه فقط آزادی بی قید و شرط بیان و مخالفت بلکه آزادی بی قید و شرط  ارداه های فردی" حاکم است؛ تشکیلاتی که دموکراسی اش نه با اتوریتهٴ اکثریت  و آزادی های لازم برای تبدیل اقلیت به اکثریت بلکه با نفی هرگونه اتوریته ای و با حاکمیت اراده های افراد آزاد از هر قید و بند تشکیلاتی بر جمع معنی می شود. این الگوی تشکیلاتی کپیه ایست از جنبشی اجتماعی با همین مشخصات، تا مبادا میان جنبش اجتماعی و تشکیلات سیاسی و "میان درون و بیرون،  دوگانگی و تناقض من در آوردی" ایجاد شود!! این الگوی تشکیلات " غیر سنتی "  مستقیما  با درکی از "جنبش"، با مبارزه طبقاتی ی مستحیل شده در جنبش ِ جنبش ها، مبارزه طبقاتی ی جایگزین شده با فوروم ها و گفتمان ها، سوسیالیسمِ جایگزین شده با " دنیای دیگر"، جایگاه و نقش احزاب سیاسی و حزب کمونیست در "جنبش فورومی ی رنگین کمانی ی چند صدائی ی متکثر"، و با درکی که از مسائلی چون آگاهی سیاسی و طبقاتی، رهبری، سازماندهی و خود رهانی و غیره وجود دارد مرتبط است که وارد بحث آن ها شدن، خارج از موضوع اخص این نوشته است و آن را در همینجا به پاپان می برم.

           

  ١ ٣ ژوئیه ٠ ١ ٠ ٢