شکوفه های رنگین

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

بر کناره های ساحل این اقیانوس وپهنابهای سرزمینم

قدم می زنم

وپیوسته نام تو در گره گاه خیال با اندیشه ام

فوران می کند

من از جاودانگی تو می سرایم

که کومه وآلاچیق خیالم را تصرف می کنی

نام تو یاد آور زمستانی خشن است

واز سوزش خیز آبهای خزر

نگران طوفانی ستاره هاست

من از ازدحام این خلق پر از مذهب و خرافه های

قابیلی که بت دریاها را شکسته است

وگوسفندان چوپان پیر را به تاراج برده است؛

بیزارم

بی تو باروریم ممکن نیست

من دست ترا می جویم ونام ترابه زبان دارم

با من حرف بزن

من از سلالهء درختانم

وگلبرگهای رنگین خزر

وپهنابهای جهان؛ که

به یاری جنگل آمده اند .

 

به من بگو چگونه حرف ترا به گوش گیرم

وقتی فرق سرم را با تبر می شکافی؟

تو معجون از نفرت وبیزاری این جهانی

که مغز کرد وبلوچ را به دندان می جوی

وآزادی وپهنای جنگل در هذیان تو گم می شود

اسارت تو در این مرداب تاریخ خونین

به خاطر هذیانهای تست

که چنپره ء نگاه های ترا مسموم می کند

تا با جلادی به مغز ستاره ها شلیک کنی

در تو دریا فانوس بی روغن است

وماهیانش همه مرده واسیرند

تو اذان گوی جهل وپس آب های فضولات

این سر مایه ای؛ که دانش وآگاهی را به تاراج می برد

من به تو قنوت نمی بندم

وخدایم ستاره ایست در کهکشان این آبها

وپدرم زمین ومادرم آب اقیانوسها بوده است

وخواهرانم خزه های شناور ریسیده هم چون موهای مریم

دختر خوشبخت ده ام در خیزابهای خزر .

 

بگو بگو به کدامین آیه های شیطانی نقب می زنی

وآزادی را به تاراج می بری ؟

بی تو دریا ها آبی اند

وغزالان این کوهستان درخشش ستاره ها

را تما شا می کنند

وپرستو ها هر بهار به خانه های دختران دم بخت

مهمان می شوند

ولانه هایشان را از عشق به آفتاب معماری می کنند.

 

بیا بیا ای رونق آفتابی این شهر

من ترا در واپسین ساعات یک روز آفتابی

در انتظارم ومغزم مچاله و فشرده ء این تاریخ است

که از بار سرمایه ؛کودکان هند را قتل عام کرده است

وچشمهای دهقانان کویر بم وکرمان را مناره ساخته است

سیاهی در چشمان این خاک موج می زند

ومغز سنگین مرا می جود

چگونه ترا جایگاه وطنم کنم ؟

من از این اندیشه ء قتالانه بیزارم

وطنم جائیست که بر مغز فولاد شلیک می کنند

وشب ستاره باران است

وکودکان گل فروش به دانشگاه می روند

وزنان در پستوی بیمار مذهبی سر بریده نیستند

جنگ تعیین کنندهء وطن نیست

زورق اندیشه های شاعر است

که ترا موظف می کند برای خاک به جنگی

خاکی که انار واطلسی سهم زنان است

وکودکان در کارتون ها وبیغوله های شهر

ودر فاضلاب های لجن نمی خوابند .

 

دستت را بده من؛ من نام ترا می بویم

ودر هر ستاره ای اشک ترا می جویم

در مردمک چشمانم عکس های تو زنده می شوند

وهر روز رژه می روند

من از اسطوره های ارتجاعی بیزارم

به تو نمی گویم که ستاره می بلعی

وانگشتانت از خون چکاوک می چکند

وبه گورستانهای مدینه می نگری

واین سلاخی اسیران بنی قریضه وخوارج

وسر بریدن شاعر آزاده ء هشتاد ساله.

 

در واپسین ساعات این شب

ستاره از دور ترا صدا می زند

این روح تاریخ است

که عناصر میرا می میرند

وبهشت گمشده های ساقی وشراب

خیام وحافظ بر این پهن دشت فوران می کند .

 

آزادی در سفرهء تست که ما را مهمان می کند

وبیرقش بر دوش خونین ترین چکاوک  به احتزاز است

تا طعم خون نچشی همه چیز واژگونه به دنیا می آید

این صف در خون است که شکوفه می دهد

وقتی فهمیدی خود را دار نزن

انار در دستان تست که شکوفه های رنگین می دهد .

 

بیا بیا ای رونق ستاره های رنگین

اسب های وحشی کناره های خزر

به طلوع آفتاب تو

می درخشند

وساحل را پر از سواره میکنند

که چون رستم؛ عارفانه

 از این رنگین کمان انسانها دفاع کنند

وراه را برای کودکان؛ که در این خاک می رویند

پر شقایق ؛وبه آقاقیای بنفش مزین کنند

برخیز بر خیز که طلوع فقط دودانگ مانده است

همین ترا بس که در طلوع آفتاب

مهمان پرستو باشی

وبه رهائی بوسه زنی

همه چیز گنگ پیش می رود

واین نا موزونی درقاموس حیات این درخت است

که برگهایش در حال ریختن اند

اما فانوس صبح از دور چشمک می زند

واین دختر تاریخ است

که گل ابریشم درهشتی خانه ات می کارد .

 

بیستم اکتبر دوهزارو ده