لنین و بلشویکها و انقلاب اکتبر       بخش دوم               رحمت خوشکدامن

در بخش اول این نوشته اوضاع اقتصادی و اجتماعی جامعه روسیه را (در اواخر قرن نوزدهم و اوئل قرن بیستم ) بررسی کردم .  حال دربخش دوم این نوشته به مهمترین اشتباهات لنین و بلشویکها می پردازم .(1) اشتباهاتی که از درون آن ، در شرایط اقتصادی - اجتماعی پس از انقلاب اکتبر، گرایشی زاده می شود که توانست به گرایش اصلی   حزب تبدیل گردد و دولت کارگری را از مضمون تهی  سازد  .(2)

دومرحله ای کردن انقلاب

در اواخرقرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم نظام سرمای داری در روسیه به نظام مسلط اقتصادی جامعه تبدیل می شود . اما آهنگ آزاد سازی نیروی کار از روستاها و کارگری شدن جامعه بسیار کند پیش می رود . و درصد وسیعی از دهقانان برای برآوردن نیازهای  روزمره زندگی شان بالاجبارچاره ای جز پرداختن به کار کشاورزی نمی دیدند . از اینرو در کنار دوطبقه اصلی جامعه - طبقه کارگر و طبقه سرمایه دار- ، طبقه ی دیگری بنام طبقه دهقانان وجود داشت که از نظر کمی و کیفی جایگاه مهمی را در مبارزه و صف بندی طبقاتی به خود اختصاص می دهد . چنین وضعیتی باعث می شود که هیچ حزب سیاسی جدی نتواند  نسبت به این موضوع بی توجه باشد .  چگونگی پیوند و اتحاد با دهقانان به یکی از حلقه های اصلی  بحث های نظری در بین نیروهای انقلابی و اپوزیسیون تبدیل می گردد . و این موضوعی بود که غالب نمایندگان فکری اقشار و طبقات  به اهمیت آن واقف بودند . ویژگی نظام سرمایه داری در روسیه باعث می شود که رشد آرایش طبقاتی در آنجا با کشورهای کلاسیک سرمایه داری تفاوت داشته باشد . این تفاوت نمی توانست در تحلیل  نیروهای انقلابی منعکس نگردد .

سوسیال دموکراتها به همین علت ( عقب ماندگی اقتصادی و آرایش طبقاتی ) انقلاب روسیه را انقلابی بورژوایی ارزیابی می نمایند . اختلافات دوجناح حزب (بلشویک و منشویک ) در این حوزه پیرامون ظرفیت بورژوازی متمرکز می گردد. منشویکها می گفتند ، چون انقلاب ماهیت بورژوایی دارد ، بنابراین بورژوازی باید رسالت رهبری  و هدایت انقلاب را نیز به عهده داشته باشد . حال آنکه بلشویکها با آنکه با آنها در ماهیت انقلاب هم نظربودند ، ولی   چنین  ظرفیت مبارزاتی برای بورژوازی قائل نبودند و چنین اعتقادی داشتند که بورژوازی از وحشت مبارزات کارگری  به سازش با تزار تن خواهد داد . اما هر دو جناح  در یک چیز با هم وجه اشتراک داشتند  و آن دو مرحله ای کردن انقلاب و ایجاد دیوار چین بین مرحله اول و مرحله دوم انقلاب بود .  لنین در این دوره با آنکه  این اعتقاد را بیان می کرد که نباید بین این دو مرحله دیوار چین کشید ، خود عملا چنین کاری را انجام می داد .  بیاد بیاورید انتقاد لنین را نسبت به کون پاریس که یکی از مهمترین دلایل شکست آنرا عدم تفکیک  وظایف دموکراتیک انقلاب از  وظایف سوسیالیستی می دانست .

چنین نظری در یک جامعه ای که نظام مسلط آن را سرمایه داری تشکیل می دهد ، نمی تواند درست باشد . چرا که اولا در جامعه سرمایه داری  طبقه ای به نام طبقه کارگر بوجود آمده  که در مقابله با بورژوازی قرار دارد . ثانیآ  یرای طبقه بورژوازی خنثی کردن مبارزات کارگری اهمیت دارد . تاریخ مبارزه طبقاتی این موضوع را به ثبوت رسانده که  بورژوازی برای مقابله با طبقه کارگر دست به سوی اتحاد با ارتجاعی ترین نیروها نیز دراز خواهد کرد . ثالثآ طبقه کارگر نمی تواند خود را در یک نظام سرمایه داری برای اجرای وظایف دموکراتیک انقلاب محدود نماید . بلکه  با تلفیق بین این دو( وظایف دموکراتیک وسوسیالیستی ) می تواند  به سوی سوسیالیسم گام بردارد . نظری که به علت عقب ماندگی سرمایه داری در یک کشور ، انقلاب را به دو مرحله تقسیم می کند و بر این اعتقاد است که ابتدا باید وظایف انجام نشده دموکراتیک عملی گردد و بعد نوبت به وظایف سوسیالیستی می رسد . در دنیای واقعی عملا اتحاد با بورژوازی را تبلیغ خواهد کرد و اجرای وظایف سوسیالیستی را به روز معشر حواله خواهد داد . این عده از رفقا بر این اعتقادند که با اجرای  وظایف دموکراتیک موانع موجود از نظر سیاسی و اقتصادی برداشته خواهد شد و شرایط برای وظایف سوسیالیستی بوجود خواهد آمد . این توضیح ظاهری منطقی دارد . اما ماجرا ازاین قرار است که طبقه کارگر برای بدست آوردن همین خواستهای همگانی و دموکراتیک باید از آن فراتر رود و در راستای انجام وظایف سوسیالیستی انقلاب پیش رود .

بنابراین  در یک جامعه سرمایه داری خصوصآ در قرن بیستم و یکم ، تفکیک کردن وظایف دموکراتیک و سوسیالیستی چیز بسیار نادرست و نامفهومی است . (3)

آگاهی طبقاتی و جنبش خود بخودی

اکثر رهبران تراز اول بین الملل دوم و سوسیال دموکراسی پیرامون این موضوع اتفاق نظر داشتند . و بر این اعتقاد بودند که جنبش خود بخودی تنها قادر خواهد بود به آگاهی اتحادیه ای دست یابد .  آگاهی طبقاتی از بیرون به درون جنبش کارگری برده می شود و  رسالت این کار نیز بعهده روشنفکران است که طبقه کارگر را رهبری می کنند و ضرورتهای مبارزه سیاسی و آگاهی طبقاتی را به آنها آموزش می دهند . این نظر اولین بار از طریق کائوتسکی وارد جنبش سوسیال دموکراسی می شود که لنین به دفاع از این نظر می پردازد .(4) او در کتاب چه باید کرد آنرا چنین توضیح می دهد :"گفتیم که آگاهی سوسیالیستی در کارگران اصولآ نمی توانست وجود داشته باشد . این آگاهی فقط از خارج محیط کارگری می توانست بدان محیط برده شود . تاریخ تمام کشورها گواه بر آنستکه طبقه کارگر تنها با نیروی خودش به چیزی جز به آگاهی تردیونیونیستی یعنی اعتقاد به ضرورت گرد آمدن در اتحادیه ها و مبارزه با کارفرمایان و واداشتن دولت ها به وضع این یا آن قانون مورد نیاز کارگران و غیره ، نمی تواند برسد و ولی آموزش سوسیالیسم زاییده آن تئوری های فلسفی ، تاریخی و اقتصادی است که نمایندگان با سواد طبقات توانگر یعنی روشنفکران تدوین کرده اند ."(5) او کمی پائین تر از کائوتسکی که در آن زمان رهبر تئوریک جنبش سوسیال دموکراسی و مهمترین مرجع به حساب می آمد ، در اثبات نظر خود نقل و قول می آورد که " آگاهی سوسیالیستی و مبارزه طبقاتی به موازات هم پدید می آیند ، نه یکی از دیگری ،.... مگر نه اینست که سوسیالیسم کنونی نیز در مغز افرادی از این قشر پدید آمد و توسط آنها به مغز پرولترهای دارای رشد فکری برجسته انتقال رفت .... بدین سان آگاهی سوسیالیستی عنصری است که از برون وارد مبارزه طبقاتی " می شود ."

 چنین نظری پیدایش تئوری انقلابی و سوسیالیسم علمی را ساخته و پرداخته ذهن نخبه گان و روشنفکران بورژوازی و بر فراز مبارزه طبقاتی می بیند . و عملا تئوری انقلابی را از مبارزه طبقاتی جدا می کند و رابط ذهن و عین را یک طرفه وغیر دیالکتیکی در نظرمی گیرد . تنها روزا لولزامبورگ  به نوعی با این نظریه به مخالفت برمی خیزد . اما او نیز نتوانست رابطه عنصر آگاه  و جنبش کارگری را به شکل ارگانیک و دیالکتیکی دریابد .  او اهمیت جنبش خود انگیخته را آنقدر بالا می برد که هیچ تفاوتی بین عنصر آگاه و ناآگاه نمی گذاشت . و به نوعی نظریه اش  به ستایش از حرکات خود بخودی درمقابل عنصر آگاه معطوف بود .

 بسیاری از رفقا و صاحب نظران مارکسیست برای توجیه این نظر به رابطه جایگاه حزب و طبقه می پردازند . آنها  مخالفین این نظر را متهم می کنند که رابطه عنصر آگاه و جنبش کارگری را در نظرنمی گیرند و مبارزات کارگری را در چارچوب مسائل اقتصادی و صنفی محدود می سازند.  این رفقا  نپذیرفتن تز" آگاهی طبقاتی از بیرون به درون جنبش کارگری" ، را مترادف با تنزل دادن و ندیدن نقش عنصر آگاه و رابطه اش با جنبش کارگری می دانند  . حال آنکه این موضوع هیچ ربطی به این قضیه ندارد . و پرواضح است که طبقه کارگر درجریان مبارزه عناصر آگاه را تولید می کند  و حتی عناصری از طیف های  بورژوازی و خرد بورژوازی از پایگاه طبقاتی شان جدا می شوند و به سمت جانبداری ازمنافع  طبقه کارگر روی می آورند . چنانکه مارکس در این باره می گوید :"بنابراین ، درست مانند دوره های پیشین که از اشراف به بورژوازی می پیوست ، اکنون نیز بخشی از بورژوازی به ویژه ایدئولوک های بورژوازی که از لحاظ نظری جنبش تاریخی را در کلیت خود درک کرده اند ، جانب پرولتاریا را می گیرند ." (6) همین بخش آگاه مسائل جنبش طبقه کارگر را تئوریزه می کند و در عین مشارکت در مبارزه طبقاتی کارگران خود نیزآموزش می بینند  . بنابراین چنین انتقادی از سوی این دسته از رفقا بی معنی می باشد . حال آنکه  طرفداران تز آگاهی از بیرون ناآگاهانه چنین صلاحیتی را در روشنفکران جدا ازطبقه کارگر می بینند فکر می کنند که آگاهی طبقاتی چیز بسته بندی شده ای است که کافی ست که روشنفکران با صلاحیت آنرا فراگریند  و به مغز طبقه کارگر ببرند ، آنوقت همه چیز حل خواهد شد و طبقه کارگر به آگاهی طبقاتی دست خواهد یافت ؟!! .

این نظر متوجه نیست وقتی که می گوید از بیرون یعنی بیرون از محیط  کارو کارخانه ، یعنی بیرون از آنجائی که کارگر هر روزه برای بدست آوردن حق و حقوق خود مبارزه می کند ، یعنی  بیرون از مبارزه طبقاتی . این نظر شرایط ویژه شکل گیری هر جامعه سرمایه داری را در نظر نمی گیرد و برای تمامی جوامع سرمایه داری یک نسخه از قبل آماده شده ای بنام آگاهی طبقاتی دارد . این نظر به ظاهر روی نقش ذهن تکیه می کند اما ذهنی که در ارتباط با عین نیست . حال آنکه ذهنی که در ارتباط با عین نباشد بی مفهوم است . چنین فورمولی رابطه دیالکتیکی ذهن و عین را در نظر نمی گیرد و آنها را در یک رابطه ارگانیک نمی بیند .

 عده ای ازرفقا برای اثبات و توجیه چنین درکی به نوشتهای انگلس پناه می برند و قسمتهای از کتاب آنتی دورینگ را شاهد می آورند و چنین استدلال می کنند که مارکس نیز کتاب آنتی دورینگ را خوانده بود و این بدین مفهوم است که او با کلیت آن توافق داشت که آنرا به عنوان محصول مشترک شرکت به چاپ می رسانند . در پاسخ به این عده از رفقا باید گفت  حتی اگر تمام اینها درست باشد و ما بپذیریم که آن دومرد بزرگ پیرامون جزء به جزء کتاب توافق کامل را داشتند ، باز هم نمی توان از چنین نظری دفاع نمود . برای توضیح این موضوع مثالی می آورم . در سال 1867برای اولین بار جلد اول کتاب کاپیتال منتشر می گردد .  در چاپ های بعدی نکات اشتباه و مبهمی  که در آن وجود داشت تصحیح می گردد . ازجمله  رابطه  انسان و طبیعت و این برداشت طبیعی و تاریخی  که تمام جوامع بشری مرحله ای سرمایه داری را طی خواهند کرد و غیره .. در چاپ 1872به زبان انگلیسی این نکات اصلاح می گردد .(6) این مطلب بدین معناست که می تواند چنین ناروشنی های در هر کتاب مهمی وجود داشته باشد . مهم این است که ما چنین نظریه ای را درست می دانیم یا نه !

عده ای دیگراز رفقا نیز چنین ادعای دارند که این نظر تنها در کتاب چه باید کرد طرح گردیده است و بعدها از سوی خود لنین نسبت به مواضع طرح شده دراین کتاب انتقاد شده و او خود گفته  که در آن زمان ما میله را به طرفی دیگر زیادی خم کرده بودیم .

چنین چیزی واقعیت دارد و لنین در باره  کتاب چه باید کرد  انتقاداتی  را عنوان کرده است  ، ولی هیچ گاه انتقادش متوجه این  نظر که -آگاهی طبقاتی از بیرون به درون طبقه کارگر برده می شود -نداشته است . اوبه این موضوع تا آخر زندگی اش وفادار می ماند . یا به عبارتی واضح تر لنین  مارکسیسم را به عنوان یک سیستم ایدئولوژی می دید و چنین فکر می کرد که وظیفه روشنفکر بردن این ایدئولوژی به درون جنبش خود بخودی است  و وظیفه طبقه کارگر نیز آموختن این ایدئولوژی است . و اگر طبقه کارگر چنین رسالتی از خود در یادگیری این ایدئولوژی نشان ندهد  به دام ایدئولوژی بورژوازی می افتد .

لنین بارها در نوشته های خود می گفت که  نباید از موضع دگماتیسم با مارکسیسم برخورد کرد ولی خود با تبدیل مارکسیسم به یک سیستم ایدئولوژی ، بدتر ازهر دگماتیسمی با آن برخورد می کرد . نوشته های لنین  مدام به تکرار این موضوع می پرداخت  - یا ایدیولوژی پرولتری یا ایدئولوژی بورژوازی - حد وسطی وجود ندارد و وظیفه ذهن آگاه (روشنفکر ) نیز آموزش این ایدئولوژی به طبقه کارگر است .

لنین فکر می کرد غفلت در چنین کاری موجب خواهد شد که طبقه کارگربه سمت بورژوازی و ایدئولوژی بورژوازی روی آورد .  

از اینروست که لنین در سالهای پس از انقلاب اکتبر با آنکه شاهد رشد بوروکراسی در  داخل حزب بود و می دید  که قدرت کارگری از مضمون تهی می گردد ، به جای دامن زدن به دموکراسی توده ای ورادیکال و مقابله با نوزاد عظیم الجثه که در حال رشد بود ،  به  انتقاد از خصائل منفی  رهبران اکتبر پسنده می کند و  امیدوار بود که با بر طرف  شدن این خصائل جلو رشد بوروکراسی گرفته شود . راه حل لنین افزایش تعداد اعضای کمیته مرکزی و رساندنش به 50 تا 100 نفر بود . براستی چه تاثیری می توانست چنین پیشنهادی با توجه به اینکه در جامعه هیچ گونه اندیشه مخالفی شرایط بیان و متشکل شدن نداشت وحزبی که برمبنای ایدئولوژیک تمام قدرت را در دست خود متمرکز کرده بود ، داشته باشد ؟!!

بنیادهای فکری فلسفی لنین

 لنین در حوزه فلسفی دو بارنظرات خود را در رابطه با بحث های که دربین سوسیال دموکراسی جاری بودمطرح می کند و یکبار نیز در سال 1914  به تردیدهای می افتد و می رود که به نظرات جدیدی دست یابد . اما تا به آخر پیش نمی رود  . برای روشن شدن مطلب به توضیح آنها می پردازم .

باراول دوره ای است که از طرف پوپولیستها به پایه های نظری مارکسیسم حمله می شود . نماینده این گرایش میخائیلفسکی است . او انتقاد خود را به مارکسیسم در دو حوزه متمرکز می کند :

اول اینکه  به نظریه مبارزه طبقاتی و درک مادی تاریخ مارکس انتقاد می کند و می گوید که مارکس در هیچ کدام از نوشته های خود به تشریح این موضوع نپرداخته است و او حتی در کتاب کاپیتال  (که انبوهی از مدارک جمع شده )نیز این موضوع را مسکوت گذاشته است .

دوم اینکه میخائیلفسکی چنین نظری را به مارکس نسبت می دهد که  نظریه اش  بر پایه سه گانه هگلی استوار است و همه چیز را می خواهد از طریق تز و آنتی تز و سنتز توضیح دهد .

 لنین در مقابله با  او در کتاب " دوستان خلق کبانند وچگونه بر علیه سوسیال دموکراتها می جنگند "به این دو موضوع اشاره می کند و توضیح می دهد  که مارکس در تمام نوشته های خود از جمله بزرگترین اثر زندگی خود کاپیتال که 25 سال برای نگارش آن نیرو صرف کرده  و کوهی از مدارک برای آن جمع نموده به این موضوع پرداخته و  برای اولین بار به جامعه شناسی در تاریخ بشری مبنای علمی داده است  . لنین پس از تشریح این موضوع  می گوید :" اکنون پس از پیدایش "کاپیتال " درک مادی تاریخ یک فرضیه نبوده بلکه یک اصل مسلم علمی است " " حال آیا می توانید مضحکتر از این چیزی را پیش خود تصور نمائید که اشخاصی پیدا شده اند که توانسته اند پس از خواندن "کاپیتال" ماتریالیستی در آنجا پیدا نکنند ! آقای میخائیلفسکی با حیرتی صادقانه می پرسد کجاست آن ؟ او مانیفست کمونیستی را خوانده است بدون اینکه توجه کند توضیحیکه آنجا درباره نظامات معاصر – اعم از قضائی ، سیاسی ، خانوادگی ، مذهبی و فلسفی – داده است ماتریالیستی است و حتی انتقاد از تئوریهای سوسیالیستی و کمونیستی هم ، ریشه های این نظامات را درفلان یا بهمان روابط تولیدی تجسس نموده و کشف می کند . او فقر فلسفه را خوانده است بدون اینکه توجه کند که جامعه شناسی پرودن در آنجا از نقطه نظر ماتریالیستی تحلیل شده است و انتقاد از راه حل پیشنهادی پرودن در باره مسائل تاریخی گوناگون از اصول ماتریالیسم منشاء میگیرد و اشارات خود مولف درباره اینکه اطلاعات لازمه برای حل این مسائل را درکجا باید جستجو نمود ، همه به اشاره بروابط تولیدی منجر می شود . او کتاب کاپیتال را خوانده است بدون اینکه توجه کند که ......." حال " هر شخص آشنا با مارکس ممکن بود با سئوال دیگری جواب بدهد : در کدام اثر است که مارکس درک مادی خود را نسبت به تاریخ تشریح نکرده است ؟ " (7)

در مورد دومین ادعای آقای میخائیلفسکی که مارکس را به پیروی از احکام سه گانه هگلی متهم می کند چیز تازه ای لنین بیان نمی کند و چرا که همان اتهامی بود که دورینگ به مارکس می زد  . در این باره نیز  انگلس در کتاب مشهورش به نام آنتی دورینگ به نقد این اتهام پرداخته بود  و لنین در مقابله با نظرات میخائیلفسکی همان دلایلی که انگلس در آن کتاب آورده بود را  تکرار می کند و این موضوع را توضیح می دهد که مارکس هیچ گاه نخواست که بر اساس اصل سه گانه ای که هگل طرح می کرد (یعنی تز – آنتی تز – سنتز ) موضوعی را به ثبوت برساند . مارکس در بررسی هایش از این منطق پیش می رفت که پروسه رشد وتغییر و تحول پدیده ها را دنبال کند و اگر تصادفا گاهی معلوم می شد که به اصل سه گانه هگل نزدیک است هیچ جای تعجبی وجود ندارد چرا که در واقعیت های جاری بسیاری از مسائل را می توان بدان شکل مشاهده کرد .  ولی این بدین مفهوم نیست که ما در رابطه با هر موضوعی چنین بپنداریم که چنین مسیری را طی خواهد کرد . برای مارکس یک چیز مهم بود و آن کشف قانون پدیده ها خصوصآ قانون تغییر و تکامل و بدل گشتن آنها از یک شکل به شکل دیگر ، از یک طرز مناسبات اجتماعی به طرز دیگر مناسبات اجتماعی .

بار دوم دوره ای است که در درون بلشویکها گرایشی فلسفی برای آشتی دادن مارکسیسم با مذهب ایجاد می گردد . این گرایش گرچه از سال 1904 از سوی باگدانوف به صورت جنینی اش طرح گشته بود اما در سالها ی ارتجاع استولی پین به صورتی علنی به یکی از مسائل مورد مشاجره در بین سوسیال دموکراسی تبدیل می گردد .  باگدانف که نماینده اصلی این نظر  به شکل مدون شده ای در یک مجموعه مقالات بنام " مطالعاتی در فلسفه مارکسیسم " همراه با مقالاتی از لوناچارسکی ، نازارف ، سووروف ، برمن ، یوشکویچ و گلفاند ، به این موضوع می پردازد . همین امر باعث می گردد که بحث داغی در درون سوسیال دموکراتها خصوصآ بلشویکها صورت گیرد وحتی  رابطه  لنین با باگدانف تیره شود .  ماکسیم گورکی برای رفع اختلافات و تبادل نظر آنها را دور هم جمع کند . لنین که با میلی در آن جمع شرکت می کند و بر اساس توضیحاتی که کروپسکایا در پیرامون این قضیه در کتاب "یادها " می دهد ، ناراضی بر می گردد . کروپسکایا می گوید که هیچ نتیجه ای برای لنین نداشت جزء اینکه به مطالعات عمیق پیرامون مسائل فلسفی روی آورد  .  در سال 1908 موفق می گردد که کتاب خود را بنام " ماتریالیسم وامپریو کریتیسیسم " رادر نقد نظرات باگدانف منتشر نماید . در این کتاب لنین به پایه های نظری باگدانوف که به ماخ فیزیک دان و آوراناریوس جامعه شناس وصل بود حمله می کند . این کتاب که اولین کتاب فلسفی لنین است که به طور سیستماتیک برعلیه نظرات ماخ و آواناریوس نوشته می شود . این اثر لنین دارای عیب و نقص های است  که خود لنین نیز بعدها از آن به عنوان یک اثر " ناقص و معیوب " نام می برد . علت این امر هم این بود که لنین در این اثر درباره نظریه شناخت چنین نظری ارائه می دهد که شناخت ما رونوشت ساده واقعیت است . البته چنین نظری را لنین در کتاب ها و مقالات دیگری نیز طرح کرده است  از جمله در کتاب دوستان خلق کیانند  می گوید : تراوش فکر فقط انعکاس دنیای مادی است " و یا در نوشته های  دیگری شناخت را بازتاب ساده واقعیات می داند .ولی با همه این احوال  کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم در آن شرایط توانست اثرات مثبتی در خنثی کردن گرایش باگدانف در جنبش کارگری روسیه داشته باشد .

 تا سال 1914 لنین نظرات فلسفی اش فراتر از چارچوب نظرات پلخانف نمی رفت . یعنی آن دو هرچند در مسائل تاکتیکی با هم اختلاف داشتند و در دوقطب مخالف قرار می گرفتند ولی در حوزه فلسفی با هم وجه اشتراک اساسی داشتند . لنین برای پلخانف نقش و جایگاه ویژه ای قائل بود .  اما باشروع جنگ جهانی اول و روی آوری تقریبا تمام بین الملل دوم به سوی پشتیبانی از جنگ ، لنین را بر آن داشت که برای علت یابی پایه هالی فلسفی این حرکت  به مطالعات عمیق فلسفی روی آورد . اولین کاری که لنین انجام می دهد مطالعه هگل است . به قول  رایا دونایفسکایا " اگر هم هگلی وجود نمی داشت او آن را خلق می کرد ". او بیشتر وقت خود را درسال 1914 در کتابخانه برن سپری می کند . لنین با مطالعه هگل  به نظرات جدیدی دست می یابد و به این نتیجه می رسد که " شناخت نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا نیز می آفریند ". این نظر با نظری که در کتاب "ماتریالیسم وامپریوکریتیسیسم " طرح کرده بود تفاوت اساسی داشت . او در یاداشتهای خود که بنام "یاداشتهای فلسفی "مشهور است به نتایجی می رسد که با بنیان های فکری قبلی اش تفاوت کیفی داشت . لنین با خواندن هگل  برای اولین بار پلخانف را در کنار خود نمی بیند و به نظرات او حمله می کند و می گوید : " پلخانف نه از دیدگاه دیالتیک ماتریالیستی بلکه از دیدگاه ماتریالیستی خام ، مکتب کانت ( و لاادری گرایی را درکل ) مورد انتقاد قرار می دهد ... در ابتدای قرن بیستم ، مارکسیستها مکتب کانت و هیوم را از زاویه ی فویرباخی ( و بوخنری ) مورد انتقاد قرار می دادند و نه از دیدگاه هگلی . درک کامل سرمایه مارکس ، به ویژه نخستین فصل آن ، بدون مطالعه و فهم کل منطق هگل غیر ممکن است . در نتیجه ، هیچ کدام از مارکسیست های نیم قرن گذشته مارکس را درک نکرده اند !!"(8) این موضوع شامل حال خود او نیز بود . یعنی 50 سال از پیدایش مارکسیست گذشته بود و هیج کدام از مارکسیستها مارکسیست رادرک نکرده بودند .(9)

 اما با این وجود او نتوانست چیزی را که پس از خواندن هگل خصوصآ علم منطق او به آن رسیده بود گسترش دهد ، از اینرو تا زمانی که زنده بود آنها را به چاپ نمی رساند و در مقابل آنها سکوت اختیار می کند . بنابراین می توان از اینجا چنین نتیجه گرفت که گرایشی  جدید فلسفی در لنین پدیدار می شود  ولی تمایل غالب فکری او به سمت گرایش قبلی اش بود .  و این شد که او مجددا خود را در کنار پلخانف یافت  و پس از انقلاب اکتبر حکم مشهور خود را بیان  کرد : "بدون خواندن تمام آثار فلسفی پلخانف نمی توان مارکسیست را آموخت ".

این برخلاف نظر بعضی از صاحب نظران است که اعتقاد دارند  لنین تا سال 1914 را باید با لنین پس از 1914 فرق گذاشت . به نظر من گرایشی که در لنین بوجود می آید گرایشی که بسیار ضعیف بود و صریحآ نیز به نفع گرایش غالب فکری اش فروکش می کند .

آیا هدف وسیله را توجیه می کند ؟

معروف است که لنین هر تاکتیکی را که فکر می کرد به نفع طبقه کارگر است مجازمی دانست . یا به عبارتی دیگر چنین فکر می کرد که هدف وسیله را توجیه می کند و هر وسیله ای که در خدمت هدف باشد قابل استفاده است . از اینرو برای لنین همیشه این سئوال مطرح بود از طرف چه کسی و بر علیه چی کسی  . او همه چیز را مشروط به این موضوع می کرد .  از اینروست که شخصیت و انقلابی بزرگی مانند او هیچ مرزی با موضوع اعدام مخالفین نظری نداشت . و می گفت  اعدام چه کسی بر علیه  چه کسی ، لغو  آزادی های سیاسی چه کسی به نفع چه کسی  . او هیچ ارزشی برای آزادی های سیاسی وقتی که خلاف منافع حزب بود قائل نبود . او همه چیز را تابع منافع طبقه کارگر ( بخوان حزب ) می دید و هیچ اصولی را برتر از آن نمی دانست . این نظر نمی توانست دریابد که هدف  ساختن جامعه ای است " که در آن تکامل آزاد هر فرد شرط تکامل همگان است" و چنین جامعه ای تنها از طریق فعالیت آگاهانه طبقه کارگر می تواند تحقق یابد . از اینرو جای برای روش های نا مقدس حتی اگر به نفع طبقه کارگرباشد (واقعیت این است که نمی تواند باشد ) وجود ندارد . (10) این نظر در نمی یابد وقتی " هدفی به وسیله های نامقدسی نیاز داشته باشد دیگر نمی تواندهدف مقدسی باشد  ." به عبارتی دیگر "وسیله ای "نامقدس"اگر پیگیرانه دنبال شود ، نه تنها به هدفی "نامقدس " به عنوان نتیجه منتهی می شود بلکه گرایش به متحول کردن (جذب در خود ) هدف به عنوان نیٌت رادارد ." (11)

بناربراین ما کمونیستها نمی توانیم طرفدار چنین شیوه های برای ساختن جامعه انسانی باشیم . چنین نگرشی با درک کمونیستی فاصله ی بسیار دارد . رهبران اکتبراز جمله لنین از چنین شیوه های برای از بین بردن مخالفین استفاده کردند که در هیچ شرایطی قابل پشتیبانی نمی تواند باشد . رفقای که غیر از این نظر دارند  چنین  تصور می کنند که می توان از شیوه های نامقدس برای رسیدن به هدف مقدس تحت شرایط استثنائی استفاده کرد به خطا می روند .    بعضی از مارکسیستهای بزرگ نیز متاسفانه از همین نظر پیروی می کنند و به علت اینکه دشمن با بی رحمی تمام به کشتار و قتل وعام انقلابیون دست می زند به این نتیجه می رسند که برای اتقلابیون چاره ای جز این نمی ماند  که برای جلوگیری از خشونت به خشونت متوسل شوند و چنین نظراتی را تئوریزه می کنند . بطور نمونه ارنست مندل در کتاب خود در دفاع از اکتبر می گوید :" وقتی که دشمن بیرحم و خونریز باشد ، زن و بچه ی فعالین سیاسی را به گروگان بگیرد ، اسیران جنگی و مخالفین سیاسی را دسته دسته تیرباران کند ، چاره ای جز اعمال خشونت نیست تا از خسارت های بیشتر جلوگیری شود . این را عقل سلیم حکم می کند . جنایتکارانی که برای اجتناب از جنایت می خواهند راسآ از آدم کشی دست بردارند باید برای خطاهایشان بهای سنگینی بپردازند ."(12) ارنست مندل برای این که این جبر واجبار را نشان دهد که بلشویکها  از روی ناچار به چنین اقداماتی متوسل می شدند ، قطعه ای از لنین نقل وقول می اورد : " به ما ایراد گرفته اند که مردم را به زندان می اندازیم . درست است ، ما زندان داریم و همین امروز رئیس بانک مرکزی را دستگیر کردیم . به ما خرده می گیرند که خشونت اعمال می کنیم ،اما ما مثل انقلابیون فرانسوی که مردم بی دفاع را به زیر گیوتین می فرستادند ، عمل نمی کنیم و امیدوارم که هیچ وقت عمل نکنیم . گفتم که امیدوارم عمل نکنیم ، زیرا ما هم حکومت هستیم . موقع دستگیری به افراد می گوئیم که اگر تعهد بدهند که خرابکاری نکنند آزاد خواهند شد . چنین تعهداتی وجود داشته است ." ( 13)

این همان ماجرای چشم در برابر چشم است .  براستی چگونه می توان برای از بین بردن خشونت به خشونت متوسل شد ؟ آیا می توان برای از بین بردن اعدام به اعدام متوسل شد ؟  و یا این تصور بچگانه و خام را داشت که چون مارکسیستها به چیزی به نام دولت فراطبقاتی اعتقاد ندارند ، بنابراین چنین اقداماتی را برای مقابله با ضد انقلاب از سوی دولت کارگری نورمال و طبیعی و مجاز تلقی کنند . و بگویند که چنین اقداماتی مثلا استفاده از اعدام  اتوریته دولت کارگری را در بین جنبش کارگری تحکیم می کند .(14)

البته این رفقا خود نیز می دانند که با چنین دلایلی نمی توان  اعدام مخالفین را توجیه کرد . و خود نیز می دانند که برای حفظ دولت کارگری نمی توان دموکراسی توده ای را قربانی کرد ، زیرا که دولت کارگری بدون دموکراسی توده ای (دموکراسی برای عموم ) معنای نخواهد داشت .

 دلایل این رفقا را هرچقدر بالا و پائین کنید به همان دلایلی که لنین و بلشویکها برای توجیه اعمال شان ارائه می دادند مواجه خواهی شد و مثل صفحه گرامافونی که خط بیفتد همان ها را تکرار می کنند . در شرایط کنونی که حتی بدترین دیکتاتوری های دنیا (حداقل درظواهرامر) به لغو اعدام در کشورشان رسیده اند ، دفاع از چنین نظراتی اگر در دوره انقلاب اکتبر به شکل تراژدی غم انگیزی عمل کرد ، در شرایط کنونی  بشکل  کمدی مسخره ای نمایان خواهد شد .

سرآخر

تئوری لنینی برخلاف بعضی از نظریه پردازان بدون تناقض نبود . اما با این وجود لنین نماد انقلابیگری و تداوم انقلاب بود که درمراحل مهم و حساس جنبش کارگری در روسیه نقش برجسته ای داشت . مهمترین فرازهای آن مقابله با جنگ امپریالیستی و سازماندهی انقلاب بزرگ اکتبر بود . نارسائی و نقایص نظرات لنین در پس از اکتبر  به گرایش اصلی حزب کمونیست تبدیل می گردد .

این گرایش بربستر وضعیت عقب مانده اقتصادی وفرهنگی و وزن بالای دهقانان در جامعه توانست به سمت بورکراتیزه شدن کامل پیش رود  و تمام ابزارهای قدرت را در دست حزب متمرکز کند و بجای دولت کارگری دولت تک حزبی را سازماندهی نماید .  بوروکراسی داخل حزبی نیز هر روزه عمیق تر می گردد و سر آخر پیش بینی تروتسکی که در سال 1903 در مبارزه نظری با لنین بیان کرده بود به واقعیت تبدیل می گردد .

 لنین  درآخرین نوشته های خود در سالهای پس از انقلاب اکتبر هشدار می دهد وسعی میکند و راه های  برای رفع آن پیشنهاد نماید . اما راه های پیشنهادی اش معطوف به چند انتقاد خصلتی از رهبران اکتبربود و نمی توانست راه  مقابله با درهم شکستن بوروکراسی باشد . چرا که خود لنین حکومت حزب را مترادف با حکومت کارگری می دید وبه اصل خود رهائی طبقه کارگر عملا اعتقادی نداشت  . او چنین رسالتی را در صلاحیت روشنفکران حزبی می دید و این چنانکه دیدیم سرابی بیش نبود .

طرفداران استالین پس از سرکوب وسیع و سراسری در سالهای پس از 1921 در  نوشته های خود سعی و تلاش نمودند که چنین جلوه دهند نظرات  لنین از همان آغاز کار یعنی از 1893 تا روز مرگش درسال1924  سیستم معینی داشته و خط واحدی را بیان نموده است . آنها هیچ تناقض و اشتباهی در نظرات لنین نمی بینند . و بر این اعتقادند که نظرات لنین درستی خود را در حوزه عمل به ثبوت رسانده است !!  آنها نظرات لنین را چنان تبدیل به آیه های آسمانی نموده اند و  هر نوشته و مقاله ای  را با آن  می سنجند . و می پرسند که آیا با نظرات لنین در تناقض قرار دارد یانه ؟  بی جهت نیست که درهیچ یک از کتابها و نوشته های آنها حتی یک مورد نمی توان یافت که ازاشتباهات و تناقض نظری لنین سخن بگویند .  آیا در نظرات لنین هیچ تناقضی و اشتباهی وجود  نداشت ؟  البته  آنها با جعل تاریخ حتی از این هم گامی  فراتر میروند و چنین جلوه می دهند که هیچ اختلافی نیز بین لنین  وبلشویکها نبوده و نظرات شان همواره یکسان بوده است  .

کسی که از تاریخ مبارزاتی حزب بلشویک و لنین اطلاع داشته باشد ، می داند که چنین نبوده است .

 لنین بارها با سایر رهبران حزبی اختلاف نظر پیدا می کرد و حتی در بعضی مواقع در اقلیت نظری قرار می گرفت و نظراتش به عنوان نظرات حزبی پذیرفته نمی شد . از اینرو این دو(لنین و بلشویکها) را نباید یکی پنداشت  و تمام خطاها ی نظری و یا درستی ، یکی را به پای دیگری نوشت . بلکه در هر موردی باید بطور مشخص به بررسی پرداخت . بطور نمونه در تمام طول حیات حزب بلشویک و یا حداقل تا کنگره دهم بالاترین دموکراسی حزبی در درون بلشویکها و حتی برپایی فراکسیون به شکل وسیعی وجود داشت . حال آنکه  لنین نسبت به این موضوع  نظر مساعدی نداشت . گرایش غالب او محدود کردن دموکراسی حزبی بود ، چنانکه پس از اکتبرنیز طرفدار سفت و سخت سرکوب نظری مخالفین  بود . او برای توجیه  این موضوع دو دلیل می آورد و می گفت : اولا روسیه شرایط ویژه ای (جنگ داخلی ) را پشت می گذارد و هرگونه صدای اعتراض و اختلافی می تواند به تقویت ضد انقلاب منجر گردد . ثانیآ دموکراسی حزبی  را در تقابل با دیکتاتوری پرولتاریا می دید .

 از اینرو او تاکید ویژه ای روی انظباط آهنین و بی چون و چرای حزبی داشت . او حتی در کتاب " بیماری چپ روی درکمونیسم " که در سال 1920 نگاشته شده است  نیز بارها روی این موضوع و اهمیت آن برای حزب بلشویک تاکید می کند . و آنرا شرط موفقیت بلشویکها نام می برد . اما مراحلی را که حزب بلشویک طی کرد چنین نبوده است . تا جائیکه بعضی از محققین می گویند  که هیچ حزبی تا آن موقع بوجود نیامده بود که به اندازه حزب بلشویک در آن دموکراسی وسیع  وجود داشته باشد . هر گرایشی از حزب وقتی که ضرورت ایجاد فراکسیون و تبلیغ نظراتش  را حس می کرد  کوتاهی نمی کرد  . خصوصآ این موضوع در دوره های انقلابی برجستگی بیشتری پیدا می کرد . مثلا پس از انقلاب فوریه 1917 حزب بلشویک بیشترین نشریات را منتشر می کند  که در آنها گرایش های متعدد حزبی نظرات خود را منعکس می کردند . در این رابطه هیچ محدودیتی وجود نداشت و هیچ شرط و شروطی از سوی حزب گذاشته نمی شد . و یا حتی اگر گذاشته می شد توجه ای نمی شد .

یک نمونه دیگر مسئله قیام اکتبر است ، در جلسه تصمیم گیری برای قیام اکتبر دو نفر (زینویف و کامنف) با قیام موافق نبودند . آنها نظرات خود را علنی می کنند و مسئله قیام را فاش می نمایند . لنین خواهان اخراج آنها می شود ولی حزب به نظرات لنین توجه ای نمی کند و چنین اقدامی را عملی نمی کند .

همه اینها نشان می دهد که از آن انظباطی که لنین از آن نام می برد و آن را انظباط آهنین نام گذاری می کند ، در حزب بلشویک چه قبل از انقلاب و چه در اوائل پس از انقلاب اکتبر خبری نبود . این مسائل نشان می دهد  که نظرات حزبی لنین یعنی آنچه را که در کتاب "چه باید کرد "تئوریزه کرده بود عملا درحزب به مرحله اجرا در نیامد .   بلکه نظرات حزب بود که توانست در این سالها  سکان اصلی حزب را درتمام این مراحل در دست داشته باشد .  

 گرایش غالب لنین  به سمت انظباط آهنین و متمرکز کردن رهبری در دست گروهی از انقلابیون حرفه ای  بود . اما گاهی اوقات از این نظر عقب نشینی می کرد و ورود به حزب را برای  کارگران و انقلابیون باز می گذاشت . اما چنانکه گفتم گرایش  اصلی او همان چیزی بود که در کتاب چه باید کرد آن را تئوریزه می کند . خودتان گوش کنید :"در کشوری که رژیم استبداد سلطنتی بر آن چیره است ، هر قدر ما عده اعضای چنین سازمانی را بیشتر محدود کنیم تا جایی که فقط کسانی در آن شرکت ورزند که فعالیت انقلابی حرفه آنها باشد و در فن مبارزه علیه پلیس سیاسی آمادگی و ورزیدگی حرفه ای کسب کرده باشند ، همانقدر هم "بدام انداختن "چنین سازمانی دشوار تر خواهد بود ".(15) و یا در کمی جلوتر درهمین کتاب چنین بیان می دارد :"هیچ جریان انقلابی چنانچه واقعآ قصد مبارزه جدی داشته باشد ، بدون چنین سازمانی نمی تواند سرکند . اشتباه اعضای " نارودنایا ولیا"درآن نبود که کوشیدند تا تمام ناراضیان را به سازمان خود جلب کنند و این سازمان را به راه پیکار قطعی علیه سلطنت مستبده سوق دهند ، برعکس ، خدمت تاریخی بزرگ آنان در همین بود. اشتباه اعضای این گروه در آن بود که بر تئوری خاصی که در ماهیت امر به هیچوجه تئوری انقلابی نبود ، تکیه داشتند و بلد نبودند یا نمی توانستند جنبش خویش و مبارزه طبقاتی درون جامعه سرمایه داری در حال رشد را بطور ناگسستنی بهم پیوند دهند . فقط حد اعلای ناتوانی در درک مارکسیسم ( یا درک آن با روح استرویسم) می توانست چنین پنداری پدید آورد که گویا پیدایش جنبش گسترده خود انگیخته کارگری ، ما را از وظیفه پی ریزی یک سازمان انقلابی به همان خوبی سازمان گروه " زملیا ای ولیا " و از آنهم به مراتب بهتر ، معاف میدارد . بر عکس ، چنین جنبش درست ما را به ایجاد چنین سازمانی موظف میدارد ، زیرا مبارزه خود انگیخته پرولتاریا تا زمانی که سازمان استوار و پایدار انقلابیون آنرا رهبری نکنند اصولا " مبارزه طبقاتی " واقعی پرولتاریا نخواهد شد ."(16)

این گرایش تنها توانست پس از انقلاب به گرایش مسلط حزب تبدیل گردد و همه چیز را تابع این به اصطلاح انظباط آهنین گرداند!!

 

     دوم آبانماه 1389                                24 اکتبر 2010

 

زیرنویس ها :

1-در اینجا به بعضی ازاشتباهات  اشاره کردم . در رابطه با نظریه لنینی مسائل زیادی است از جمله حزب و دولت ، سوسیالیسم و سرمایه داری ، که قابل بررسی انتقادی می باشد ، در فرصت های دیگر به آنها خواهم پرداخت .

2- پس از انقلاب اکتبر دولت کارگری تنها توانست  بعضی از خواستهای همگانی و دموکراتیک انقلاب را عملی سازد و از این فراتر نرفت . دولت کارگری عملا به سیاست پراگماتیستی روی می آورد ، که آن را می توان به دو مرحله تقسیم کرد . مرحله کمونیسم جنگی که خود لنین در مقاله مالیات جنسی از آن به عنوان سیاستی که " به مناسبت جنگ و ویرانی جنبه ناگزیر و جبری داشت ."و از آن بنام " سیاستی که با وظایف اقتصادی پرولتاریا وفق دهد ، نبود ونمی توانست باشد "  و همچنین یک اقدام موقتی در مقابل قحطی که در جریان جنگ داخلی با آن مواجه بود ، نام می برد . و مرحله دوم نیز "سیاست نپ"که لنین از آن به عنوان یک عقب نشینی موقتی صحبت می کند ، تا بلکه از این طریق بتواند جنبشی و حرکتی در اقتصاد کشور ایجاد کند . که هر دو مرحله از روی اجبار و با توجه به شرایط تحمیلی که ایجاد شده بود از سوی دولت در پیش گرفته شده بود .

3-بلشویکها گرچه در فاصله پس از انقلاب فوریه 1917 تا

 آوریل همان سال به این نظر رسیدند ولی به علت سیاست های غلط هیچگاه از چارچوب بعضی از اصلاحات دموکراتیک فراتر نرفتند .

تفاوت نقش دولت کارگری پس از انقلاب کارگری با دولت های سرمایه داری پس از انقلاب بورژوازی در آن است که پس از انقلاب بورژوازی برای دولت شرایط اقتصادی  مهیا  است و اقتصاد بورژوازی در بطن جامعه فئودالی رشد می کند که بورژوازی با تغییر روبنا می تواند به هدف خود دست یابد ، ولی پس از انقلاب کارگری جامعه سوسیلیستی وجود ندارد و دولت کارگری باید چنین جامعه ای را بسازد و همین بر نقش دولت کارگری می افزاید . و اگر دولت نتوانند ازطریق دموکراسی توده ای و اراده مردم بهره گیرند نخواهند توانست در جهت برنامه اقتصادی خود که همان برنامه سوسیالیستی می باشد گام بردارند . و هر گونه دوری از توده ها خطر بوروکراتیزه شدن دولت را می تواند به همراه داشته باشد . از اینجا می توان نتیجه گرفت که نقش دولت در شرایط بعد از انقلاب کارگری با نقش دولت در شرایطی که بورژوازی پس از انقلابات بورژوازی در قرن هیجده و نوزده داشتند ، تفاوت بسیار دارد . یکی باید بسازد ، دیگری در شرایط ساخته شده به قدرت می رسد .

4-لنین در سالهای اولیه شروع فعالیتش چنین اعتقادی نداشت . و نقش و رسالت سوسیال دموکراسی را طور دیگری توضیح میداد . بطور نمونه او در کتاب خود بنام دوستان خلق کیانند و چگونه علیه سوسیال دموکراتها می جنگند که در سال 1894 نوشته است این موضوع را چنین فورموله کی کند :"خود شرایط کار و محیط زندگیش ویرا ( کارگر) متشکل می نماید ،وادار به تفکرش می کند و امکان می دهد در عرصه مبارزه سیاسی وارد عمل شود . طبیعی است که سوسیال دموکراتها تمام توجه و تمام امید خود را به این طبقه معطوف داشتند، برنامه خود را به تکمیل آگاهی طبقاتی او اختصاص دادند ، و تمام فعالیت خود را متوجه این کردند که به او کمک کنند تا برای مبارزه مستقیم سیاسی برضد رژیم معصر قیام نماید و تمام پرولتاریای روسیه را دراین مبارزه داخل کند ." (مجموعه آثار ص122 ترجمه پورهرمزان ) و یا در جای دیگر در همین کتاب در مورد وظیفه عناصر آگاه با صراحت تمام می گوید : "مساعدت به ارتقاء سطح آگاهی طبقاتی پرولتاریا و متشکل و مجتمع کردن آن برای مبارزه سیاسی برضد رژیم معاصر است ".(از همانجا ص125)  این نظری بود که لنین در سال 1894 داشت . اما بعدها به نظراتی جدیدی رسید و چنین اعتقادی پیدا کرد که آگاهی طبقاتی از بیروان به درون جنبش کارگری برده می شود و وظیفه سوسیال دموکراسی به عنوان دارندگان آگاهی بردن آن به میان طبقه کارگر است . او این نظر را در سالهای 1901 و 1902 در جنبش کارگری روسیه طرح کرد و در کتاب چه باید کرد به دفاع از آن پرداخت .

5-ازمجموعه آثار لنین ص48 ترجمه پور هرمزان .

6-از کتاب " مانیفست ، پس از 150 سال " – ص 288 - مقاله " مانیفست حزب کمونیست " نوشته مارکس وانگلس -  ترجمه حسن مرتضوی .

6-برای روشن شدن این مطلب ترجمه جدید "کاپیتال"از"حسن مرتضوی " می تواند آموزنده باشد که درآن تصیحاتی که توسط خود مارکس صورت گرفته آمده است .

7-مجموعه آثار لنین ص 122 ترجمه پورهرمزان .

8-از کتاب فلسفه وانقلاب – ص 167 – نوشته رایا دو نفسکایا – ترجمه حسن مرتضوی .

9- لنین هیچگاه با نظرات فلسفی کائوتسکی نزدیکی نداشت . اوبا نظرات کائوتسکی که به جبر گرائی اعتقاد داشت اختلاف  اساسی داشت . او بارها در ضدیت با چنین گرایشاتی در جنبش کارگری گفته بود :" هیچ یک از مارکسیستها در هیچ جا و هرگز این طور اقامه دلیل ننموده است که "چون" در باختر سرمایه داری وجود داشته است در روسیه هم "باید وجود داشته باشد" و غیره .

10-از کتاب نظریه انقلاب کارل مارکس جلد اول نوشته هال دریپر ص47 ترجمه حسن شمس آوری .

11-ازهمان کتاب و همان صفح

12-از کتاب در دفاع از اکتبر ص 78 و 79 ترجمه رامین جوان .

13-از همانجا ص 79 .

14-وقتی در اینجا بر علیه روشهای ضد انسانی و بکار گیری آنها در جنگ طبقاتی صحبت می شود .  اولا به معنای نفی انقلاب قهر آمیز که نقش مامای هر انقلابی را بازی می کند نیست . ثانیآ نفی خشونت در یک جنگ داخلی که دشمن نیروهای انقلابی تحمیل می کند ، نیست . چرا که انقلاب جشن ومهمانی و ضیافت نیست و به قول ایرانی ها نون و حلوا نیز پخش نمی کنند . و در یک جنگ داخلی تاکتیک مبارزه مسلحانه  حرف اصلی را می زند و بس . اما همه اینها هیچ ربطی به اعدام مخالفین نظری ندارد و با این گونه توضیحات نمی توان چنین روشی را توجیه کرد .

15از مجموعه آثار لنین ص 77 ترجمه پورهرمزان .

16- از همانجا ص81 .