"سبز "سیاه وتاریک است

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

 

برپنجره ای نگاه کن که هوای الوند والبرز

این خاک را بر چشمانت می افشاند

واز آن است تا لاله های سرخ این سرزمین

 را نظاره خواهی کرد

بیا ای سپید جامه ء من

اشکم فوران ریزش آفتاب است که

بر مردمک های این خاک و

بر بیغوله های حلبی آباد ها وکارتن خواب ها می پاشد

من بی تو بادکنکی بیش نیستم

ومدام در امواج سر گردان آب شنا می کنم

با تو درخت بیدی خواهم شد که همه از

سایه های من در روزهای عطش خورشید سیر می شوند .

 

دنیای تصویری من پر از جوانه های شالیست

که برگل زاران این خاک روئیده اند

در باغ های رنگین آن

کودکان با سنجاقکها بازی می کنند

وشهر از انار وابریشم پر است

وجوانان در بهاران عروس می شوند

 ومادران کودکان تنومند می زایند

که بر پیشانی شان سر نوشت آفتاب

جوانه زده است .

 

عریانم کن از این همه بیتابی هائی که در سینه دارم

من سرشت جوانه های ترا به دندان گرفتم وشیر دادم

من رنگین کمان این باغم که با آفتاب جوانه می زنم

آب های گل آلوده ما هیان این خاک را خفه می کنند

برسرشت "سبز"همه چیز رنگ دروغ می گیرد

بر بته زاران پر از سنبل ولاله

بلبلان وحشی آفتاب پرواز می کنند

وخاطرات کودکی ام را تصویر می کنند

آن زمان که دنبالشان می دویدم

تا سنجاقکی را بر منقارشان فرو کنم

شهرم عشق است که بر سینهء این خاک

هم چون خورشید می در خشد

وصفوف سرنیزه هارا متلاشی می کند

تا آفتاب از زیر بیرق های خونین

به درختان نارنج با غ هایمان سلام گوید.

 

این پیر کفتار زشت چگونه از دستان زخمت تو 

نقب به تاریکی می زند

وبر بام خانهء تو آشیانه کرده است

تا بادست های تو شادی را تاراج کند

وپرستو های جوان را خونین

ومادران جوان را بی عشق

من ترا لمس کردم

ودر زیبا ترین لحظه ها با تو گل کوکب چیدم

وبرطناب ورزا های جنگی ات نشستم

تا پیر وزمندانه از میدان به بیرون پرواز کنی

با تو به همهء زاویه های این زمان

پریده ام وخاک را بوسیده ام

 می دانم که سیاهی در چنبرهءنگاه خورشید تو

 زرد خواهد شد

وچمن زاران سر سبز در این جنگل

حیاتی دوباره خواهند گرفت

وگاو های آبستن در مرغزاران

نوید کودکان سرخ را بر مردمک های

مادران با پیراهن های رنگین به تصویر خواهند کشید.

 

بیا بیا که خورشید طلوع می کند

از بستر سیاه "سبز" زائیده شده است

وسر دمدارانش خفاشان تاریخند

وخون از دستانشان تراوش می کند

وبر تاراج سهیمند

وبر افیون وسیاهی پای می فشرند

نگاه هاشان افسردگی تاریخ است.

 

کنار جویباران نارونهای پیر سایه انداخته اند

وجویباران به شعله های مرتعش از

دستان کودکان وجوانان سلام می گویند

در آن زمان که ابر های سیاه بر این جهان تنیده اند

وسایه های شکوفه های این خاک را

به مسلخ می برند

تو خواهی در خشید؛ دردرخشش دستهای تست که

این خاک در ابدیتی متلاشی شده به آفتاب می رسد.

 

از پشت پنجره به آسمان خشن غرب نگاه می کنم

که سایه سیاه اهریمن را بر سفره ء محرومترین

شرقی گسترده است

تا انار وابریشم اورا به تاراج ببرد

وخون از تارک نگاه های کودکان ترواش کند

خورشید در سیاهی غرب مرده است

وجهان دهکده ای تاریک است

ومرده خواران و اشباح ابلیسان

بر دهکده های شرق دام گسترده اند

تا غروب دیگری

تا طلوع دیگری

طلوعی که خورشید بر نیزاران

مرداب های سر زمینهای شرق بدرخشد.

 

باید از این از خود بیگانگی

که خاک را به یغما می برد بیرون جهید

تا طعم خیار و نارنج چشید

نمی توان به خورشید تبسم کرد

وبا کلاغ های سیاه که تاریخ را چریده اند

هم نوا با آفتاب شد

"سبز"با نگاه جهنمی خود وامانده در این تاریکیست

او قادر به پریدن از این تاریکی نیست

دستانش آغشته به خون زیبا ترین

 نی درنیزاران سر سبز خزر است

هر چه می گوید صیقل دادن این شب است

که آفتاب را اسیر می کند 

کاش که کرم شب تابی بود در این شب ظلمانی

رهائی تو گذر از این خفاشان سیاه است.

 

زمستان است همه جا یخبندان و سرد

نفس دریک قدمی تو حایلی بر چشمان تست

چه خوب بود آشتی خورشید شرق

با فلسفه ودانش غرب

آفتاب هم از این آمیزش احسنت می گفت

اما جهان بیغوله های کفتاران آخوند ها وصهیونهای اسرائیل است

که خون را شراب کردند

ومستانه زیبا ترین گلها را به مسلخ انباشت می برند 

واندیشه وتکامل حیات انسانی را به تاراج.

زمانیست که همه چیز متلاشی می شود

وبر دوشهای ضحاکان این تاریخ

مغز انسانهاانبار شده است و صبحانه ءآنان

عسل وخاویار خزر است

در این دهکده ء جهانی

که عمر انسانها معیار پریودش ثانیه است .

 

اما زمانی می رسد که همه چیز وارونه می شود

واین تباهی زیر مهمیز آفتاب میمیرد

وکودکان فلسطین به مدرسه می روند

وخناسه های ارتجاع خاموش می شوند

وطعم برنج بر زبان کودکان افریقا آشنا می شود

وجوانان عاشقانه در شرق می رقصند

ودر زیرسایه های بیدخیابانهای تهران وبمبئی شادی می کنند

خورشید بر طلوع خود می خندد

وماه در آُسمانی صاف پرستاره

به قرقاولهای جوان که بر شاخ

 درختان نارنج دم آویخته اند؛سلام می گوید

وانباشت در خدمت آزادی بشریت سینه سپر می کند

وگربه ها به سوی آفتاب نماز می گزارند

وخورشید رفیقانه می درخشد .

شانزدهم دسامبر دوهزاروده