هزاره ی کدام کس: چپ یا راست؟

دانیل سینگر

 ترجمه: ارژنگ آزاد

 

 

ما می خواهیم جهان را دگرگون کنیم و از اینرو بیندیشیم که چرا مردم اکنون کمتر از 150 سال پیش، هنگامی که مارکس و انگلس مانیفست کمونیستی را می نوشتند، یا در آغاز همین قرن، پیش از انقلاب بلشویکی، به امکان فراتر رفتن از حاکمیت سرمایه اطمینان دارند. دو دسته توضیح به گردِ باورِ رو به افول عمومی درباره ی اجتناب ناپذیری سوسیالیسم و ترمیم پذیری نامنتظر سرمایه داری تنیده است.

ما به حق انکار می کنیم که سوسیالیسم اصلاً در اروپای شرقی وجود داشته است و از پذیرفتن اینکه جنایات استالین جزیی از یک سند ادعایی سوسیالیسم است سر باز می زنیم. اما 1917 تاریخی در میراث ماست، و ما می بایست از آنچه پس از آن روی داد درس ها بیاموزیم. از اینرو اموری که مسلم و بدیهی گرفته شده است اکنون می بایست مورد توجه قرار گیرد و اغلب رد و نفی شود. مثلاً به طرزی مبهم فرض گرفته می شد، گو که مسلماً هرگز آشکارا گفته نمی شد، که همین که انقلاب روی داد پیشرفتی کم و بیش صاف و هموار، کمابیش بی وقفه و محتوم به سوی آینده ی سوسیالیستی انجام خواهد پذیرفت. اکنون می دانیم حتا اگر نیروهایی که به جست و جوی سویالیسم برمی آیند بتوانند در کشورهای پیشرفته ی اروپای غربی به قدرت برسند، مرحله ی گذار دوره ای دراز خواهد بود و به جای آنکه صاف و هموار باشد، آکنده از دشواری ها و خطرها؛ و اگر نه دقیقاً حرکتی معکوس، که دست کم بازگشت هایی [به سرمایه داری] ممکن خواهد بود.

برای عمر طولانی سرمایه داری دو دلیل موجود است: یکی اینکه بسیار بیش از آنچه مارکس گمان می برد طول کشید تا حاکمیت سرمایه به همه جای جهان گسترش یابد و اشکال ماقبل سرمایه داری را در مناطق فتح شده از میان بردارد؛ بندهایی در مانیفست کمونیستی که درباره ی توسعه و گسترش خارجی ]سرمایه[ سخن می گوید، گویی همین امروز درباره ی جهانی شدن ]سرمایه[ سخن می گوید، گویی همین امروز درباره ی جهانی شدن سرمایه نوشته شده است. طبعاً لازم نیست سرمایه داری پیش از آنکه صحنه ی تاریخ را ترک کند بر سراسر گیتی بتازد و هر سوراخ سنبه ای را بکاود. می توان و باید سرمایه داری را دیرگاهی پیش از این مرحله از میان برداشت. با این همه این مجال برای گسترش، در فرایند بقای سرمایه داری، به آن کمک کرده و هنوز نیز تا حدودی به آن کمک می کند. دومین دلیل برمی گردد به دست کم گرفتن ظرفیت و توانایی سیستم در خصوص آنچه ما رشد تحریف شده می خوانیم، رشدی که با خلق نیازهای ساختگی و دروغین و بهره گیری اسراف آمیز و تعمدی از منابع ایجاد می شود. چنانکه صاحب نظری گفته است، تبلیغات و کهنگی، شیوه های پیچیده تر و پیشرفته ی نابود کردن ارزش است تا به آتش کشیدن قهوه ی مازاد برای حفظ قیمت ها در بازار.

یکی از جذابیت های بزرگ مارکسیسم پیوند ظریفی بود که میان ضرورت اقتصادی و اراده ی سیاسی برقرار می کرد: نظام سرمایه داری از لحاظ تاریخی محکوم به نابودی به نظر می آمد؛ و تکامل عینی نیروهای تولیدی تضادهایش را تشدید می کرد، اما فقط زیر فشار و عامل ذهنی و ضربه های جنبش انقلابی کارگری از پا درمی آمد. این نظریه می تواند صورت روایتی بسیار جبری و فاتالیستی به خود بگیرد که شاید بتوان آن را در قالبی خلاصه کرد که به کالون نزدیکتر است تا مارکس: مقدر است که به بهشت بروید با این حال تنها از راه عمل یا با اطاعت خود سزاوار بهشت خواهید بود. پیش از جنگ جهانی دوم در دوره ی بین الملل دوم این نظریه به تفسیری بسیار مکانیکی فروکاسته شد که بر مبنای آن نیروهای تولیدی کم و بیش همین کار را به کمک جنبشی مقدر اما منفعل، خود انجام می دادند. سپس در دوره ی اتحاد شوروی و به ویژه در دستان استالین کل این ترکیب در هم شکست. هیچ نیازی به فشار از پایین نبود، زیرا تکامل اقتصادی رفته رفته مرحله ی کمونیسم را به روسیه می آورد؛ در عین حال همه ی انواع میانبرها امکانپذیر بود؛ در 1936 در اوج تصفیه های خونین اعلام شد که اتحاد شوروی به مرحله ی ماقبل آخر رسیده است! هم اکنون جامعه ای سوسیالیستی است و کمونیسم را در افق پیش روی خود دارد! بدین سان برای رسیدن به قله از شهروندان شوروی انضباط آهنین و از خارجیان مطیع، وفاداری طلب می شد، به نحوی که اتحاد شوروی بتواند به سرنوشت تاریخی خود دست یابد. همه می دانیم که بر سر این آمیزه ی نامقدس باور مذهبی و انضباط سربازخانه ای چه آمد.

اگر می خواهیم پیوند دیالکتیکی میان جنبش و هدفش را بهبود بخشیم باید به تمایزهای تاریخی روشنی میان واقعیت، ضرورت و اجتناب ناپذیری قایل شویم. سوسیالیسم ممکن است امکانی تاریخی یا حتا ضرورتی برای امحا و انهدام شرها و زیان های سرمایه داری باشد، اما این به آن معنا نیست که سوسیالیسم به نحو اجتناب ناپذیر جای سرمایه داری را خواهد گرفت.گسست از این برداشت فاتالیستی به یک اعتبار به معنای بازگشت به گذشته ای دورتر است و آن هنگامی است که در سوسیالیسم به چشم امری نگریسته نمی شد که ناگزیر اتفاق خواهد افتاد، زیرا همیشه این امکان وجود خواهد داشت که، اگر بخواهیم از اصطلاح رزا لوکزامبورگ استفاده کنیم، توحش بازی را ببرد. به ویژه آنکه شک و عدم قطعیت در مورد نتیجه ی بر انفعال، اطاعت یا تسلیم و رضا دلالت ندارد، بلکه برعکس بر شرکت عظیم تر، فعال تر و پیکارجوتر حکم می کند، زیرا در محدوده های شرایط عینی آینده چیزی خواهد بود که ما ان را می سازیم. و این اعتقاد و فعالیت تازه و نوآمده به ویژه امروز مورد اقبال خواهد بود، چرا که قدرت طبقه ی حاکم و نخوت و تکبر ایدئولوگ های آن عمدتاً به دلیل ضعف، تسلیم و پذیرش قواعد بازی نظم مستقر از طرف ماست.

در دور ریختن توهم و فروافکندن یقین هایی که روح انتقادی، و با همین استدلال، ظرفیت و توانایی عمل مستقل را فلج می کند هیچ چیز دلسردکننده ای وجود ندارد. در واقع، اگر به دلیل عامل زمان نبود، که خواهیم دید که افق را تیره و تاریک می کند، من درباره ی آینده این همه بدبین نمی بودم. غرب، به ویژه اروپای غربی، ممکن است جایی باشد که فرصت بعدی دست می دهد. اما این سخن حدس و گمان است و پیش بینی علمی نیست. به ویژه اکنون همه چیز را باید در زمینه ی بین المللی ملاحظه کرد. زمان آشکارا رو به تغییر است. بی آنکه بخواهیم به پیشگویی های فاجعه آسای مرگ محتوم سرمایه داری بازگردیم، حق است وخامت فزاینده ی بحران اقتصادی و ملزومات آن را یادآوری کنیم.

در عرض یک سال «ببرهای آسیایی» مشهور به عنوان یک گونه ی اقتصادی از صحنه محو شدند. در تایلند، کره ی جنوبی و جاهای دیگر همچنان که شمار فزاینده ای از کارخانه ها و بانک ها رو به ورشکستگی می گذارند، بیکاری به نحو چشمگیری افزایش یافته، سطح زندگی پایین آمده و فقر و تنگدستی گسترش یافته است. ژاپن در قلب این طغیان منطقه ای همچنان به اعمال فشار رو به پایین ادامه می دهد، و چین که تجارت خارجیش سخت لطمه دیده است، دیر یا زود واکنش نشان خواهد داد. بحران را دیگر نمی توان فقط آسیایی توصیف کرد، همانگونه که در واقع هیچگاه نیز فقط آسیایی نبوده است. عدم پرداخت بدهی روسیه در 17 اوت گذشته، سقوط متعاقب روبل و عواقب و پیامدهای این وضع در آمریکای لاتین بر ماهیت بین المللی این بحران تأکید دارد. قدرت های غربی، به ویژه ایالات متحد، با کمک صندوق بین المللی پول این موقعیت را مغتنم شمردند تا موانع سلطه ی اقتصادی خود را در آسیا از میان بردارند. اما در عین حال به نظر می رسد تسلط خود را بر چیزی از دست می دهند که به بحران اضافه تولید سرمایه داری کلاسیکی می ماند که حرکت های مهارناپذیر سرمایه بر شدت و حدتش می افزاید. تأثیرات فوری و بی واسطه ی این وضع بر جنبش کارگری در سطح قضیه متناقض نما بود. اتحادیه های کارگری مبارزه جوی کره ی جنوبی در همان حال که روحیه ی ستیزه جوی خود را نشان می دادند، به وضع تدافعی کشیده شدند، و همتایان نوخاسته ی اندونزیایی آن ها ممکن است در مهار کردن خشم بیکاران و میلیون ها کارگر تقریباً گرسنه برای ترتیب دادن حمله ای سازمان یافته بر رژیمی که پس از فرار سوهارتو با تکیه بر ارتش سرپاست مشکل داشته باشند. با این همه ثبات اقتصادی رو به افول در سراسر جهان پیامدهای سیاسی خواهد داشت. اعتماد به نفس جسورانه ی مبلغان دستگاه حاکم بر پایه هایی استوار است که دیگر محکم تر و باثبات تر از سهامی نیست که به اوج هایی بی سابقه ای در بازارهای بورس غرب می رسد.

علت دیگر خوشبینی احتیاط آمیز این است که جهان اکنون دارای وسایل و ابزاری مادی و فکری است که می تواند به مدد آن ها از عهده ی مسایلی که باید حل کند برآید. نه اینکه ما می توانیم زیرساخت مدرن را بگیریم، برچسب دیگری به آن بزنیم و اعلام کنیم که در جامعه ای متفاوت زندگی می کنیم. سازمان و ابزارهای کار، و سرانجام خود مردم باید در سراسر یک دوره ی طولانی تغییر و تبدیل یابند و دگرگون شوند. و باز نه اینکه باید در آرزوی بهشتی گمشده یا خلوص زاهدانه باشیم. در حالیکه واکنش رومانتیک در برابر وحشت های سرمایه داری مایه ی انتقادی بسیار ارزشمند را سبب شده است، ما نمی توانیم به جست و جوی راه حل هایی برآییم که نگاه به پشت سر دارد. این هم نیست که همه ی نیازهای معاصر، حتا نیازهایی که به طور مصنوعی ایجاد می شوند، زیادی اند. بازگشتن به فقر و کمیابی گذشته در حکم بازگشت به جامعه ی بی رنگ و بو و هولناکی است که در بازنگری، امکان آرمانی شدن نخواهد داشت. ما دارای سطحی از آموزش و دانش بالقوه ایم که می توانیم از عهده ی گذار به جامعه ای نو برآییم بی آنکه واگشتی به کمیابی یا اتکایی غیرانتقادی به ابزارها و ساختارهای اجتماعی موجود داشته باشیم.

در مرحله ی توسعه و تکامل کنونی، جهان برای نوع خاصی از حاکمیت بین المللی فریاد می کند. ما نیاز داریم درباره ی هدف رشد بازاندیشی کنیم، بر توسعه نظارت کنیم و از روی عقل و دقت و موشکافی تصمیم بگیریم که اگر می خواهیم از فجایع زیست محیطی اجتناب ورزیم، کدام مواد شیمیایی به کار گرفته شود و کدام تغییرات زیست شناختی را می توان روا داشت. ما به همکاری و هماهنگی نیاز داریم تا به بررسی جنایت های بین المللی بپردازیم اما در عین حال برای مبارزه با بیماری به نحو کارآمد در مقیاس جهانی نیز به این مشارکت نیازمندیم. اگر قرار است همکاری بین المللی برنامه ریزی شده جای ترکیب کنونی اضافه تولید و مصرف ناکافی را بگیرد، می توانیم تقریباً به سرعت بیکاری را از میان برداریم، گرسنگی را محو کنیم و فقر را در سطح جهان کاهش دهیم. در واقع با دانشی که در اختیار داریم، کار و سطح زندگی آبرومندانه برای همه، هدفی دست یافتنی است. نکته ی زجرآور اینجاست که این هدف هم بسیار نزدیک است و هم بسیار دور. درحالیکه می توانیم پرداختن به این هدف را بی درنگ آغاز کنیم، اگر به نظم موجود بچسبیم، هرگز نمی توانیم به این هدف برسیم. شکاف میان موجود و ممکن، تقابل میان توانایی تکنولوژیک خیال انگیز ما و پوچی سازمان اجتماعی مان، اگرچه این دیوانگی دارای منطقی سرمایه دارانه است، چنان است که آدمی گرایش دارد امیدوار باشد که در آینده ای نه چندان دور وادار شویم مسیر را تغییر دهیم.

دیر یا زود؟ به زمان نیاز داریم. زمان برای آنکه گریبان خود را از درس های عبرت آموز حاصل از تراژدی شوروی از راه ایجاد و تجدید باور اساسی به امکان پذیری و ارزش عمل جمعی برهانیم. زمان برای آنکه از نو پیوندهای نزدیکتری در فراسوی مرزها ایجاد کنیم، نه برای آنکه انترناسیونال تازه ای با ستادهای فرماندهی و اعضای مطیع و فرمانبردار تأسیس کنیم، بلکه برای اینکه اطلاعات و تجربه مبادله کنیم، و سپس به تدریج تاکتیک ها و استراتژی ها را هماهنگ کنیم. زمان برای آنکه جنبش کارگری و دیگر جنبش های اجتماعی گرد هم آیند، باز نه برای آنکه آرمانشهر آینده را با جزییات تمام ترسیم کنند. بلکه برای آنکه درباره ی ویژگی های روشن جهانی که در جهت آن تلاش می کنند به توافق برسند، جامعه ای که با محدودیت های زیست محیطی اش تخاصم و درگیری پیدا نکند، به انگیزه ی انباشت سرمایه داری به پیش رانده نشود، ارزش مصرف را بر ارزش مبادله برتر بشمارد، از بند تبعیض نژادی و تبعیض جنسیتی فارغ باشد، دمراتیک باشد و از پایین سازمان یابد. می توانیم درباره ی شکل و حتا نامش بحث و گفت و گو کنیم، هرچند شخصاً آن را جامعه ی سوسیالیستی می نامم. گفتن ندارد که اختلافات بر سر جزییات منافاتی با جست و جوی مشترک و عمل جمعی ندارد؛ کاملاً برعکس.

زمان ضروری و اجتناب ناپذیری از قضا در عین حال در مقابل زمان در دسترس قرار می گیرد. طرفداران حفظ محیط زیست به ما می گویند که ما هم اکنون کارهایی می کنیم که به جد به کل سیاره ی ما صدمه می زند. اما اینان از زمان زمین شناختی سخنی به میان نمی آورند. هشدارهای غلاظ و شدادی درباره ی مشکلات جامعه مان با طبیعت در آینده ی نزدیک می دهند. اما اگر بر توسعه ی اقتصادی که انگیزه ی بی چون و چرای آن جست و جوی سوداست تسلط و نظارت نیابیم، یا اگر این تسلط و نظارت را به اقدام هایی منحصر کنیم که برای سیستم قابل تحمل باشد (مثلاً خریدن سهم آلودگی کشورهای فقیر از طرف کشورهای ثروتمند1) در نخستین سده از هزاره ی جدید باید بهایی بپردازیم. کاهش منابع طبیعی جدی ترین خطر نیست. بزرگ ترین خطر تأثیر تولید و اتلاف گسترش یابنده بر اکوسیستم هاست. استفاده ی گسترده از همه ی انواع مواد شیمیایی که اثرهای درازمدتش امتحان نشده مانده است، خاک ما را، اتمسفر ما را و سلامت ما را تهدید می کند. ناپدید شدن دیگر گونه های خاص ]گیاهی[ می بایست نشانه ی آن باشد که زمان آن فرا رسیده است که درباره ی سرنوشت انسان نگران باشیم و مثلاً افزایش دی اکسید کربن را در اتمسفر و تأثیرهای گرم شدن کره ی زمین را با نگاه دقیق تری وارسی کنیم. حقیقت آن است که نظرها در مورد گستره و دامنه ی خطر و زمان سنجی آن متفاوت است. با این حال با توجه به تأثیر توسعه بر محیط زیست در پنجاه سال گذشته، که از لحاظ کیفی با گذشته متفاوت است، وقتی به پیامدها می اندیشیم، می بینیم اگر مجاز باشد که توسعه برای قرن آینده نیز تقریباً در همان مسیر پیش برود وضع نگران کننده است. اگر نتوانیم از شر نظام اجتماعی یی خلاص شویم که تنها می تواند با درد شانه ها به مقابله برخیزد و نه با علت مسأله، یعنی گسترش و توسعه ای که انباشت سرمایه داری ایجاب می کند، باید آماده ی فرداهای شاق و ناخوشایندی برای خود و فرزندانمان باشیم.

با این حال حتا خطر فوری تری هم هست که سیاسی است. سیاست نیز مانند طبیعت از خلأ بیزار است. اگر چپ نتواند برای آسیب های فزاینده ی اقتصادی و اجتماعی راه حل های عقلانی و مترقی فراهم آورد، راست افراطی با راه حل های ارتجاعی و خردستیز از راه خواهد رسید و از هراس ها و وحشت هایی که جهانی شدن برانگیخته است و تعصب هایی که نگرانی و دلهره به آن دامن زده است سود خواهد برد. نفرت از دیگری، از متفاوت و جز من، و از بیگانه، که موجبات آن را نژادپرستی و شوونیسم یا خشک اندیشی مذهبی فراهم آورده است، می تواند به فاجعه های بزرگ بینجامد. قوم کشی توتسی ها در روآندا فقط یک نمونه ی افراطی این قضیه است. شرحه شرحه کردن یوگسلاوی نشان می دهد که ترکیب ناسیونالیسم بدخیم و تعصب مذهبی هنوز می تواند در قلب اروپای «متمدن» چه دسته گل ها به آب بدهد: اول با قوم و خویش بازی یا نمادهای مسیحیان و مسلمانان پیش می روید؛ و سپس با سلاخی و کشتار هم نوعان، تجاوز به زنان و دریا دریا خون، کار را به پایان می برید.

شبح گذشته ی هول انگیز اروپا در ژان ماری لوپن در فرانسه تجسم می یابد. او و جبهه ی ملیِ بیگانه هراسش در اوایل دهه ی هشتاد به یمن بحران اقتصادی و یأس و سرخوردگی عمومی از چپ فرانسه پا گرفت؛ و این موقعی بود که چپ فرانسه قدرت را به چنگ گرفته بود تا «زندگی را تغییر دهد» اما به سرعت همان راه و روش محافظه کارانه ی اسلاف خود را در پیش گرفته بود. لوپن هنگامی موضع خود را استحکام بخشید که بیکاری و سیاست ضدتورمی چنان وضعی پیش آورد که در نظر مردم اتحادیه ی اروپایی نه یک فرصت بلکه تهدیدی برای شیوه ی زندگیشان جلوه کرد.

اتفاق نظرها در مورد مشی اقتصادی، لوپن را قادر کرد تا به عنوان یگانه مخالف جلوه کند و به جای راه حل سپر بلاهایی علم کند: کارگران مهاجر، مسلمانان شریر، و بیگانگان متجاوز. این بیگانه گویی برای او دو همه جای اروپا، به ویژه در بلژیک و اتریش هوادارانی دست و پا کرده است. طبعاً در تهدید فوری ]این جریان ها[ نباید مبالغه کرد. مگر در صورت فاجعه ی اقتصادی احتمال ندارد که راست افراطی بتواند در هیچ جای اروپای غربی قدرت بگیرد. با این حال این واقعیت که در حال حاضر تقریباً از هر شش رأی دهنده ی فرانسوی یک نفر آماده است رأی خود را به نفع رهبری به صندوق بیندازد، و بر این نکته اصرار دارد، که معتقد باشد همه سوزی ]اردوگاه های مرگ نازی ها[ چیزی جز «بخشی» از تاریخ جنگ جهانی دوم نیست خود نشانه ی آن است که ارواح خبیثه ی گذشته هنوز در گود نیارامیده اند. جامعه ی ما به خودی خود حاوی عناصری از تغییر و تحول بالقوه است، و در این همکنشی موجود و ممکن، امکانی که به نحو واقع بینانه دریافته می شود اما در فراسوی محدوده های جامعه ی ماست، بار مسئولیت و انگیزه ی اصلی محل سیاسی ما قرار دارد.

مدافعان نظم موجود نه تنها استدلال می کنند که انسان ها به انگیزه ی نفع طلبی شخصی تنگ نظرانه پیش می روند؛ بلکه با بازتاب سخنان بازرس کل در برادران کارامازوف داستایفسکی ادعا می کنند که مردم از آزادی می ترسند، اینکه می خواهند مثل رمه هدایت شوند، اطاعت کنند و دست از ستیزگی و مبارزه جویی بردارند. برعکس فرض ما این است که انسان ها می خواهند بازیگران درام زندگی خود باشند. می شود استدلال کرد که خود تاریخ، که با کیفیتی متفاوت در دوره های متفاوت نقشی پراهمیت ایفا می کند، خود در واقع تاریخ مبارزه ی نوع بشر برای چیرگی بر سرنوشت خویش است.

اینجا دل به دریا می زنم تا اندیشه ای شخصی را به نکته های بالا بیفزایم که زمینه های آن را تقابل میان زمان تاریخی و زمان زندگی خودمان فراهم می آورد. نیم قرن از زمان مرگ استالین در 1935 سپری شده است، و کم و بیش ربع قرن از آن روزهای هیجان انگیز 1968 گذشته، روزهایی که جوانان از برکلی گرفته تا توکیو پیش از موقع اعلام کردند که تخیل قدرت را تسخیر کرده است، در نگاه یک مورخ واقعی این ماجراها دوره هایی به نسبت کوتاه اند. اما در زندگی ما این دوره ها ناظر بر عبور بسیاری از ما از دوره ی نوجوانی به سن پیری یا میان سالی است. در لحظه های خستگی و یاس و نومیدی، انسان گرایش به این دارد که بپرسد چه سود از مبارزه اگر انسان قرار نباشد حاصل و نتیجه ی کار را ببیند. اما در این فکر تسلای خاطری هست که «انقلاب یگانه شکل جنگ است که در آن پیروزی نهایی را تنها با یک رشته شکست می توان به دست آورد»(رزا لوکزامبورگ). با این همه کسی اهمیت نمی دهد که با وجود یک موفقیت گهگاهی یا نشانه های بیشتری، حوادث دارند بر سرعت خود می افزایند. با این حال بیایید مقهور لحظه های نومیدی نشویم. تاریخ آشکارا به فرصت طلبان نفرت انگیزی تعلق ندارد، گرچه ممکن است پاداش های ظاهری و فوری نصیب شان کند، که همه چیز را همین حالا طلب می کنند و هنگامی که انقلابی فوری در کار نیست بی معطلی خدمات شان را به طرف دیگر، و در واقع به بالاترین پیشنهاد دهنده ی قیمت عرضه می کنند. یگانه حاصل پایدار تقابل میان مقیاس های زمان تاریخی و شخصی گرایش به نگریستن به نسل جوانتر برای امید است.

ما در لحظه ای هستیم که، اگر بخواهیم از سخن والت ویتمن وام بگیرم، جامعه «یک چند میان چیزهایی که به پایان رسیده و چیزهایی که آغاز شده» است قرار دارد، نه به خاطر فلان تاریخ نمادینی که روی تقویم تغییر هزاره را نشان می دهد بلکه به دلیل آنکه نظم کهنه در حال مرگ است، تا آنجا که دیگر نمی تواند جواب هایی فراهم آورد که ناظر بر نیازهای اجتماعی مرحله ی کنونی تکامل ما باشد، گرچه با موفقیت به قدرت می چسبد، چرا که هیچ طبقه و هیچ نیروی اجتماعی وجود ندارد که آماده باشد آن را از این مرحله ی تاریخی کنار بزند. این رویارویی میان کهنه و نو، که هرچه زودتر آغاز شود بهتر است، اکنون در ماهیت خودجهانی خواهد بود. فرانسه، ایتالیا و اروپای غربی نخستین آوردگاه های محتمل خواهند بود، گرچه کشمکش ها از هم اکنون از چیاپاس گرفته تا جاکارتا و از سئول تا سائوپائولو آغاز شده است. فردا ممکن است مسکو، ورشو و پراگ از آشفتگی پس از بازگشت به سرمایه داری سر برآورند، در همان حال پس فردا پیکارهای انفجارآمیز ممکن است حتا قلب دژ سرمایه داری را از نیویورک تا کالیفرنیا درنوردد.

نسل نو اکنون باید بر زمینی پوشیده از تکه پاره های الگوهای درهم شکسته و آرزوهای فروپاشیده زمام کار را به دست گیرد. این نسل که از تجربه های تلخ ما متنبه شده است می تواند با امید اما بدون توهم، با اعتقاد اما بدون یقین پیش برود، و جذابیت و قدرت عمل جمعی را از نو کشف کند، می تواند وظیفه ی دگرگون کردن ریشه ای جامعه را، که تازه آغاز شده است، از سر گیرد. اما نمی تواند به تنهایی این را انجام دهد. ما نیز می بایست سرمشق و هدایت اش را دنبال کنیم و درگیر و دار وحشت موعظه گران و تبلیغات چیانی که نعره می زنند این وظیفه ی محال، اتوپیایی و انتحاری است، و در عین هراس اربابان سرمایه دارشان، همه با هم اعلام کنیم: «ما اینجا برای وصله پینه کردن جهان نیامده ایم، اینجاییم چون می خواهیم تغییرش بدهیم!» تنها به این طریق است که می توانیم پاسخی مثبت به این پرسش بدهیم: هزاره ی کدام کس، هزاره ی آن ها یا ما؟ همچنین این تنها طریقی است که به مدد آن می توانیم مانع از آن شویم که آینده از آنِ آنها باشد، آینده ای فاجعه بار یا در بهترین حالت توحش آمیز.

پانویس:

1. در یکی دو دهه ی اخیر در برخی کنفرانس های بزرگ بین المللی، ازجمله کنفرانس «ریو» برای هریک از کشورهای جهان سهمیه ی آلودگی تعیین شد. کشورهای فقیر جنوب که بی بهره از صنایع بزرگ آلودگی زا هستند سهم آلودگی خود را به کشورهای ثروتمند شمال می فروشند. م.                         بخشی از کتاب: هزاره ی کدام کس: آن ها یا ما؟