شکوفه های اندیشه

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

برسینهء تو بسته است اسب وحشی سرخ

بر تارک نگاه تو خورشید از دور دست نمایان است

وقتی ماه بر دم قرقاولان مست بوسه می دهدو

دریا در آغوش مهتاب آبی رنگ دم آویخته است

من در چنبرهء نگاه تو

عروسی بهار را جشن می گیرم

بیا بیا ای رونق ستاره های مهتابی

بیا بیا ای اشک های به خون خفته در لاله های سفید

من در نگاه تو شفافیت این خاک را

بر چهرهء محرومترین آقاقی لمس میکنم .

 

آه اگر در تو دریا به درخشد

هم چون فلس ماهی ها در زیر مهتاب آبی رنگ

هم چون شفق خورشید که نگران طلوع تست .

 

در لای انگشتانت بید مشک سایه انداخته است

عقاب های جوان از پستانت شیر می نوشند

وخورشید شفقش را در سفرهء رنگین ترین شقایق

گسترده است

وورزاهای جنگی نعره می کشند

تا جنگ را بر مغز مچاله شده ات شلیک کنند

تو باید مثل ببر وحشی بر طعمهء آزادی پرش کنی

وسفره ات را بر ذره ترین آفتاب بگسترانی

وکوچه های این خاک را

دربسترهء دانش وآگاهی از جوانه های تو سیراب کنی

نمی توان بدون تو از رودخانه ای که سوسماران درآن دندان

تیز کرده اند تا تراببلعند

بدون خنجر گذشت

باید بر درگاه خورشید وخنجر نماز گزارد

تا خاویار خزر را بر سفرهء بچه های دبستانی تقسیم کرد .

 

بودن در زلال اندیشه های این خاکست که

ترا صیقل خواهند داد

بودن در خنجر وستاره است که عطر یاس را بر زلفان

دسته دسته شدهء دختران روستائی پیوند خواهد داد

در شکفتن انار وابریشم است

که عطر آقاقی با شکوفه های نارنج می آمیزد

 در آن زمان که داروگ نوید باران می دهد

ولک لک های سفید وحشی

بر بام درخت چنار خانه ات آشیانه می سازند.

 

زندگی بدون آزادی مثل خزر بدون ماهیست

مثل بتهء شالی بدون دانه است

مثل شعر بی مفهوم

گس است

وزمان در آن زمخت وسیاه است

وپنجره ها بدون خورشیدند

وسایه ها دروحشت بیابانها گم شده اند

وانگور در آن می گندد.

 

باید با خنجری فولادین از انار وابریشم زندگی را

جلا دهی وروزن های امید را در شر شره های ناودانکهای

خانه ات مثل باران در جویباران خشک؛ جاری سازی

زندگی نو شدن پی در پی

وجاری شدن در حوض پر از ماهی؛

وخطر کردن وپریدن از ازدحام گرگ های درندهء وحشیست

تا خطر نکنی اندیشه ات در خلوت نگاه تو فوران نخواهد زد

آن قدر سخت باید باشی

تا توله سگان جز اعدامت نیاندیشند

صلابت تست که بر دل دشمن خنجر ترس فرو می کند

وبر گیجگاه دشمن نادان اندیشه فرو می کنی

تا زانو های او را سست کنی

واز پشت دشمن اورا هم رهاکنی .

 

رهائی در دستان تست

وقتی که به گل ابریشم سلام دهی

وناودانکهای خالی را پر باران کنی

تا قمری های دود گرفته

در آن شنا کنند

وقتی خندیدی پرستو ها در قله های الوند

آفتاب را به جای تو می کارند

وزمین از طراوتی تازه سر شار می شود

وعشق برای مهتاب سرود می خواند

وقتی راه رفتی اندیشه خواهی کرد

وترسها هم زایل می شوند

وخاک گیسوان ترا آرایش خواهد داد

ودر طراوت وسرود رقص خواهی کرد

خوشبختی تو در چناری زیستن تست

در سرو بودن تست

تاچراغهای میدان غار وپل امام زاده معصوم را

روشن کنی وکارتن خواب ها را گرم از آفتاب.

 

بی تو آفتاب هم چون لکهء سیاهی

در مشق کودکان دبستانی ترسیم می شود

وجهان غبار آلوده وسنگین است

ومردان تهی مغز ومفلوک بر جهان حاکم

که همه چیزرا به تاراج سیاهی می برند

وجغد شب از لاشه های موشهای موذی اوراق کتابها؛ 

مغز مفلوک خود را سیراب می کند

وپریشانی بر شبنم روی شالی در ذهن

شالی کاران نقش می بندد

وذهن به پاشیدگی می رسد

ودیگر هیچ کس یاس سفیدبر گیسوان تو نخواهد زد

واشک های آلوده از غبار مسموم 

بر لوت جاری خواهند شد

وزنان بچه های بی سر می زایند

وذهن حراج خواهد شد

وشرافت وجوان مردی وصداقت وشادابی

در قمار خانه ها حراج خواهند شد

وعمر حراج خواهد شد وذهن سرنیزه

بر این جهان آخرین قربانی را

بر درخت کاج کریسمس حراج خواهد زد .

 

فقط در نگاه تست که دریا می خندد

وجویباران سرسبز از طراوت جنگل سیراب خواهند شد

وگلهای اطلسی در شالیزاران

برای یک اندیشهءنو شکوفه خواهند داد .

 

دوم ژانویه دوهزارویازده