شرط طلوع آفتاب تو

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

 

بر پنچره ای که هستی وآفرینش تاریخ را ورق می زند

بر اوهام این سیاهی که مادیتش را بر حلقوم خلق فرو می کند

بر ابر باران زای بهاری که بر سینه ء خاورمیانه می بارد

تا زلال اندیشه های سترون شده را

به طوفانها وسیلابهای آزادی بسپارد

بر بته ای از گل سر خ وشقایق های اطلسی مردابهای

این جهان که همچون کبوتری

بر سینه ء خاور میانه الصاق می شود

نا م تو حک می شود؛ ای آزادی

ای رهرو باد های گرم پائیزی خزر 

ای کنکاش های بشریت

در بته زاران پر خار کویر تشنه

سیلاب کن سیلاب

تا این همه شقایق در بستر تو جان گیرد

وعطرهای یاسمین زنبق بر مزار دختران که

 به خاطر یک ذره عشق

به دار ها آویزان شده اند شکوفه دهند .

 

من در تاریکی؛ از یک روزنه ؛ از یک پنجره که خورشید را

بر چهره ام می تاباند به دنیا می نگرم

وعطر یاس وگل محمدی شالیزاران خزر را

بر مو هایت افشان می کنم

من این سیاهی که بر تار پود تو رخنه کرده است را

قرنهاست می شناسم

هراس من همش این است

که فرسنگها از من دوری وعشق را با سنجاقهای جهل

بر لچک سیاهت الصاق میکنی

وجهان در چشمهایت تاریک است

وکودکانی که می زائی آغشته به زهر مارهای سمی اند

که خنجر را از کودکی بر سینهء آزادی فرو می کنند.

 

تاریخ در تو مدام تکرار می شود

وسپیده در مغزت فسرده می گردد

ولای کاغذ ها که پر از آیات شیطانیست نفس می کشی

وپیوسته مرغزاران این دشت را می خشکانی

تا حتی یک بته سبز نشود

ومادیانهای این مرغزار از گرسنگی میمیرند

وچکاوکها در دامن تو خونابه می خورند تا به زور

جلاد ترین اجسام بی روح را ستایش کنند .

 

یک جرعه آزادی در قلب خاور میانه دارد جوانه می زند

ببین چه شکومند است؛

 قلب زنانی که در صف آرایش شده از ستاره اندو

در روزنه های این انبوه که از اندیشه سر شارند

لانه کرده اند زیباترین قمری های خزر .

 

صف به صف سرنیزه برجولانگاه آدمیان شلیک می شود

تا عشق را به تاراج ببرد

وبر هستی این خاک سیاهی را مستقر سازد

بر اوهام این جنگل ستاره است که می درخشد

وذره ای از هستی را بار ورمی کند

تا آزادی بر قلب محرومترین قلم نشاء شود

زنان دوشا دوش مردان که از حلقومگاه آنان

 آتش انقلاب شعله می کشد

این صف را رنگین کرده اند

ارتجاع سیاه از دور سیاهی افکار ورم کرده ء خود را

بر آنان می افشاند

ولی ستاره است که از قلب صف درخشش

انقلاب را بر جهان می تاباند

چه شکوهمند است این رهائی از چنگالهای خفاش ها

در دالانهای سر مایه و تباهی وتاراج!.

 

یک دم شعله ءاین آفتاب را نظاره کن

یک دم به هستی خود که از این آفتاب مادیت می گیرد

نگاه کن که چگونه بر مغز فولاد می کوبد تا در ذره ترین تاریکی ها نفوذ کند تا گهوارهء آزادی را آرایش دهد

باید سنگر بندی کرد واین مولود خجسته را

در دستان پر مسلسل فشرد

باید در ذره ترین لایه های هستی این جامعه

گلهای سازمان را آرایش داد

بدون سازمان همه چیز به تاراج می رود

ودر گل بته های بنفشه همه چیز پژمرده می شود

تنها ظرف سازمان است

که در هستی این خاک شالی می کارد

تا کودکان گرسنهء این خاک را سیر کند

بدون ظرف همه چیز به تاراج سیاهی می رود.

 

به آسمان لا یتناهی

که حدش تا کنون سیزده میلیارد سال نوری

 با قلب من فاصله دارد

به تو نگاه می کنم

به دستان تو که می تواند

 سر نوشت مرا تغییر دهد وشکوفا کند

من در هستی این خاک لایتناهی

با دست های زمخت تو واندیشه هائی که

ارزش افزونهء اجتماعی این خاک را

می آفریند

به این تاراج نگاه میکنم

صف به صف سرنیزه به این تاراج حاکمند

صف به صف خون چکاوکهای نارنجی

بر این هستی آرایش شده اند

تنها در دستان تست که این سازمان شکل می گیرد

تا گهواره های آزادی را

 در قلب کوهستانهای این خاک بیآراید

واز سرمای زمستانهای مخوف رهائی دهد

وبرمغز گرگها وشغال ها هم چون سنگدان بکوبد

وگلهای زرد وارغوانی را بر سینهء این خاک آرایش دهد

تا همه آن را بر سینه های خود الصاق کنند .

 

ببین چه شکوهمند است آزادی

وقتی آبیاری آن با ذره ذره ترین اندیشه ها

صیقل داده شود

هنوز از شب دو دنگی مانده است

هنوز همه چیز موهوم به تصویر می آید

هنوز ذره ترین آفتاب وستاره در آسمان تو

در دستان ارتجاع سیاه قربانی می شود

تا ظرف این ستاره در دستان تو ساخته نشود

آزادی موهو میست که مدام

 فضای هستی ترا مغشوش می کند.

 

ببین که چگونه سار لانه می سازد

ببین چگونه هستی زنبوران شکل می گیرد

ببین چگونه مورچه گان این مناره های با عظمت هستی خود را آرایش می دهند

تو هم برای هستی خود به این لانه

وبه این مناره نیازمندی

تا پلکان آزادیت را بپا داری واز دالانها

وسوراخ های این سیاهی واین تباهی بگذری

وبه دنیای روشن پر ستاره گام نهی

تو نیازمند ساختن این سازمان کاروجنگ هستی

تا هستی ات را بسازی

واز طوفان سیاهی رهائی یابی

بدون این زورق نمی توانی از دریای پر کوسه ها

ومارماهیها ی سمی عبور کنی.

 

من در نگاه ستاره آمیز تو زنده می شوم

ویک روز بهاری که هوا بارانیست

با ماریه دختر خوشبخت ده ام

بر شالیزاران ده ام ترنم هوای بهاری را بر گیسوانش می بینم

به من بگو چگونه لانه ات را می خواهی آرایش بدهی؟

من مدافع یک با یکم

یک درخت ویک انار

یک زن ویک مرد

یک کودک سیاه با یک کودک سفید

پیوند تمام جهان در هستی آفتاب

یک ستاره با یک مهتاب آبی رنگ

یک خزر ویک اقیانوس

یک ایران با یک کشور از سر زمین آفریقا

یک کرد ویک بلوچ وفارس

یک گیلک ویک ترک

یک ارمنی ویک مسیحی

لانه ات را بساز طوری که یک با یک برابر باشد

همین شرط طلوع آفتاب تست

سیرابم کن از در خشش تساوی یک با یک ات

که من خسته از نا برابریها ی فسرده در قلب این جهانم .

 

ششم فوریهء دوهزارویازده