چاپ

محمد تقى شهرام
دفترهاى زندان
يادداشت ها و تأملات در زندان هاى جمهورى اسلامى

دفتر چهارم

در اين دفتر: زندان و زندانبانان او، تحليلى از سپاه پاسداران، كميته ها و جايگاه طبقاتى و سياسى آنان. تحليلى از تصورات زندانيان عادى يا سياسى، «تصورات، خيالات و افكار يك اسير همواره پلى است بين واقعيت تلخ اسارت و آرزوى شيرين آزادى»، انگيزه هاى درونى يك اسير و اشاره اى به دو داستان از صادق چوبك و صادق هدايت. معناى ۹۸ درصد آراء به سود حكومت حضرات! هادوى دادستان انقلاب مجدداً براى ملاقات، به سلول او مى رود. ماه رمضان و شكم چرانى رايج...

دوشنبه اول مرداد ۱۳۵۸، ساعت ۸ و نيم صبح
يك هفته است كه در اين اتاق لعنتى دربندم، اتاقى كه حتى يك روزن كوچك به نور و هواى آزاد بيرون ندارد و شب و روز در آنجا تنها از سياهى يا سفيدى چند سوراخ ريز پتوى سربازى كه به در و پنجره اش كوبيده شده معلوم مى شود. آقاى هادوى تازه منت هم گذاشت كه بعله چون آنجا اوين و ...  جاى مناسبى نبود گفتيم شما را به اينجا منتقل كنند. ولى چه كسى است كه نداند انتقال من به اينجا، چگونه از نقشه ها و برنامه هاى خاصى كه ناگهان در مقابلشان قرار گرفت نشأت مى يافت، نه شكايت از سلول هاى انفرادى آنجا، چرا كه لااقل در اين سلول هاى آخرى ــ سلول هاى بزرگترى كه موقع خروج از اوين در آنجا بودم و رفقاى فدايى و عزيزالله هم بودند ــ هواى آزادى از آن پنجره نزديك سقف به درون سلول جريان داشت. روزنامه نيز مى دادند، نگهبانان جوانان مهربان و گرمى بودند و علاوه بر اين، حداقل صداى چند رفيق و همرزم را مى شنيدم. اما اين اتاق اهدايى آقاى هادوى بحمدالله از همه اين تعلقات (!) آزاد است. به اضافه آن كه همسايگان كاملا نامتجانس، نه تنها با چند كلمه صحبت يا حتى احوالپرسى از پشت دريچه خيرى نمى رسانند، بلكه با انواع صداها و كارهايشان همان لحظات باقيماندهء آرامش را در نيمه هاى شب مختل مى كنند. هم اكنون اين دومين بارى است كه نوار صداى عبدالباسط را گذارده اند. بار اول از ساعت شش و نيم تا ۸ و ۵ دقيقه صبح ادامه داشت. در اين مدت شايد ۴-۵ بار اين نوار را كه همان معروفترين قسمت هاى ضبط شده صداى عبدالباسط است، يعنى سوره شمس و آيه "لو أنزلنا هذا القرآن على جبل لرأيته خاشعاً متصدعاً من خشىة الله" [اگر اين قرآن را بر كوهى فرو فرستاده بوديم بى شك آن را از ترس خداوند خاكسار و فروپاشيده مى ديدى. (آيهء ۲۱ سورهء حشر)] را تكرار كردند. ديگر داشت دلم از حلقم بيرون مى آمد و حالا دوباره شروع كرده اند. ديروز عصر هم سه چهار ساعتى همين طور اين نوار و نوار قارى ديگرى را كه آن واقعاً و حقيقتا صداى يك "سر قبر آقايى" است، روشن كرده بودند.
در عوض، اين جوانان شاخ شمشادى كه پاسداران به اصطلاح انقلاب هم هستند، به چيزى كه علاقه ندارند مسائل سياسى است. به ندرت اخبار [راديو] را مى گيرند و تقريبا غير ممكن است كه اگر يكى از آنها اخبار را روشن كند، غير از خلاصهء اخبار به مشروحش هم گوش بدهد. آنها خيلى راحت غذاى فكر و روحشان را از صداى افسون كننده عبدالباسط دريافت مى كنند و غذاى جسمشان هم كه خوب از پادگان ها مى آيد! واقعاً جالب است اگر كسى مانند من كه يك هفته است، به هر حال، در معرض بسيارى از گفتگوهاى دونفره و چند نفرهء آنها قرار گرفته است پيش خود بپرسد اينها با چه ديدگاه سياسى، با چه آموزش ايدئولوژيكى مى خواهند انقلاب را پاسدارى كنند؟ اين عده كه به اصطلاح از رده هاى متوسط و نسبتا بالاى سپاه هم هستند، حتى از اخبار و وقايع روزمرهء مملكت هم باخبر نيستند، چه رسد به اين كه داراى معلومات و آموزش سياسى مناسبى هم باشند. مجموعهء صحبت هاى آنها از چند خبر خارج نمى شود. يا مسائل مربوط به پاسدارى و دعواهاى مربوط به خوابيدن و يا نخوابيدن، يا مسائل ادارى كه فلان كس امروز فلان مأموريت را دارد يا نه و بعد گفتگوهاى خصوصى يا پيرامون ورزش و خاطرات دوران نوجوانى دور مى زند و يا حداكثر اگر بخواهد به نقطه اوج و شيرينش برسد، خاطرات دوران آموزش نظامى و اين كه مثلا آقازاده با شليك دو رگبار، پيت نشانه روى را از وسط دو تكه كرده است، به ميان كشيده مى شود. و بعد، اين دو سه روز آخرهم كه تب حقوق آخر ماه بالا رفته بود. گويا بحث شان در روزهاى معمول [؟] اين بوده كه حقوق اين بخش از پاسداران را مطابق معمول، دولت و خود سپاه بپردازد و يا [اينكه] از بودجهء دادستانى پرداخت گردد. تعدادى از مذاكرات تلفنى و بحث هاى حضورى هم در اين روزهاى آخر ماه به اين موضوع اختصاص داشت. البته گاه گاهى هم با هم پچ و پچ مى كنند كه البته من نشنوم ولى اين پچ پچ ها هر چه باشد، بحث سياسى نيست. يا مربوط به مأموريت هاى ادارى است و يا مثلاً راجع به من يا فرد ديگرى مثل من.
از نظر اخلاقى و خلوص ايدئولوژيك، اين دسته به هيچ وجه به پاى آن رده هاى پايين كه مثلا در اوين يا قصر نگهبانى مى دادند نمى رسند. فكر وذكر اين ها بسيار محدود به مسائل و منافع شخصى است. و اين حتى در رفتار روزمره شان با خودشان مثلاً دعوا بر سر سيگار كه يكى مال ديگرى را برداشته و يا اين كه مثلا فلان كس گوشت هاى غذا را خورده و همين طور[در رفتارشان] با من به خوبى نمايان است. در حالى كه آن جوانان بچه سالى كه در اوين و يا بعضاً در قصر ديدم واقعاً از صميم قلب و از جان گذشتگى به خاطر خدمت به انقلاب به اين دستگاه پيوسته بودند. گويا همه جا مقدّر اين است كه هر چه از پايين به بالا مى رويم به همان اندازه از خلوص و ايمان و فداكارى هم كمتر مى شود و بر منفعت طلبى و حسابگرى شخصى افزوده مى گردد.
در واقع با اين كه هنوز مدت كوتاهى از انقلاب نمى گذرد اما بخش هاى مهمى از رده هاى بالاى اين دستگاه هاى جديد تا گردن در مناسبات بوروكراتيك و ايدئولوژى منفعت طلبانه و سوء استفاده گرانه از قدرت كه بر دستگاه هاى بوروكراتيك حاكم است، فرو رفته اند. تصور من اين است كه بمرور و همزمان با غلتيدن كامل اين دستگاه ها به مواضع ضد دموكراتيك و تبديل قطعى شان به آلت هاى سركوب و خفقان، رده هاى پايينى و صديق آن، مأيوس و واخورده از آن جدا خواهند شد. و كارها بيشتر و بيشتر توسط همان قدرت طلبان سوء استفاده گر قبضه شده و قشر ميانى اى كه از هم اكنون به هواى لفت و ليس و حقوق و مزايا به اين دستگاه پيوسته اند، عليرغم اين كه قبلاً داراى آلودگى مهمى نبوده اند، ناچار به ماندن در اين دستگاه و جذب و حل در هدفها و اقدامات ضد مردمى اش تن خواهند داد. نمونه هاى دسته اول را من در بين نگهبانان سادهء اوين ديدم و نمونه هاى بارز دسته دوم را كه خواه ناخواه قدم در راه فروش خود گذارده اند، مى توان در ميان دسته اخير – در اين خانهء لعنتى – مشاهده كرد.
و اما اگر از بحث روى افراد و اجزا صرف نظر كنيم، اين سؤال پيدا مى شود كه بالاخره اين سپاه پاسدار چه نيروىى است و داراى چه وظايف و چه تشكيلاتى است؟ چون همان طور كه حتما خواننده، تا اينجاى مطلب  دستگيرش شده، اعضاى اين سپاه را در نقش هاى متفاوت، از اكيپ حمل و نقل زندانى، از نگهبان و پاسدار ساده زندان گرفته تا بازجوى دستگاه قضائى انقلاب و همين طور در نقش تفنگدار و نظامى حرفه اى در جريان برخوردهاى داخلى ديده است. بنا بر اين، اين سؤال كه ماهيت، هدف ها و تشكيلات اين سپاه چيست و اعضا[يشان] هم اكنون به چه كارهايى مشغولند، از اهميت ويژه اى برخوردار است. همين طور روشن كردن مناسبات آن با ارتش و تفاوتى كه هم از نظر هدف و هم از نظر محتواى طبقاتى با ديگر نيروهاى مسلح كشور دارد بسيار قابل اهميت است. واضح است كه پرداختن به اين سؤالات و تشريح دقيق واقعيات در اينجا مخصوصا در موقعيت كنونى من و محدويت هاى حاد زندان امكان پذير نيست. تنها از روى اشارات كلى مى توانم بگويم كه اگر در شرايط كنونى، ارتش فاقد يك همگونى در هدف هاى سياسى و لاجرم فاقد يك محتواى واحد طبقاتى است و اگر گرايشات گوناگون سياسى و طبقاتى در ارتش هم اكنون مشغول نبرد و مبارزهء حاد مرگ و زندگى هستند – اخبار مربوط به اختلافات موجود بين فرماندهان، استعفاى فربد، انصراف رياحى از استعفا و ابقاى مجدد امير رحيمى، تشكيل دسته هاى مسلح غير رسمى در بطن ارتش مثل سياه جامگان ــ همگى مؤيد اين مبارزه حاد مى باشند. در عوض، سپاه پاسداران يك تشكيلات همگون نظامى را تشكيل مى دهد كه دربست در اختيار بخش محدود و معينى از خرده بورژوازى، يعنى خرده بورژوازى متوسط و مرفه سنتى است.
اين سپاه در دست نمايندگان مذهبى و سياسى اين طبقه، عمدتا در دست آن بخش از روحانيتى قرار دارد كه امروز سرنخ بسيارى از مواضع مهم مملكتى را در دست دارند. به عبارت ديگر اگر سازمان مجاهدين انقلاب اسلامى را هستهء سياسى و سازمانى اين طبقه و حزب جمهورى اسلامى را چارچوب سازمانى و سياسى توده اى آن بدانيم، آنگاه سپاه پاسداران در كل عبارت خواهد بود از بازوى مسلح اين طبقه. و روشن است كه چنين ارگان هايى كه هر يك به نوعى مستقيما منافع و ايدئولوژى و تشكيلات يك طبقه را منعكس مى سازند در بين خود داراى چه روابط ارگانيك و تنگاتنگى باشند. البته در بين رهبران و دسته هاى گوناگون موجود در اين ارگان ها رقابت هاى گاه شديدى وجود دارد اما اين رقابت ها هنوز به هيچ وجه در شرايطى قرار ندارند كه منجر به گسيختگى در مقابل رقباى پرقدرتى بشوند كه از يك طرف و در سمت راست آن، دو بخش مذهبى و غير مذهبى بورژوازى ليبرال قرار دارد. يعنى بخش مذهبى آن كه عمدتا در حزب جمهورى خلق مسلمان متجلى مى گردد و بخش غير مذهبى آن كه در جبهه ملى، نهضت آزادى و بخشى از دولت متبلور شده است.
و از طرف ديگر، در سمت چپ آن، دمكرات ها، شامل مجاهدين خلق، جبههء دموكراتيك، عناصر و سازمان هاى مترقى، نمايندهء اقليت هاى ملى و كليه نيروهاى چپ قرار مى گيرند. با توصيف بسيار فشردهء فوق فكر مى كنم موضع سياسى سپاه پاسداران و ماهيت طبقاتى هدف هاى آن حدودا روشن شده باشد. حالا مى رسم به نحوهء سازماندهى اين سپاه و اين كه چگونه دستگاه هاى حساس قضائى، نظامى، پليس و زندان هاى كشور به زير كنترل آنها و رؤساى آنها در سازمان هاى فوق الذكر درآمده است.
اولين بخش اين سپاه عبارت است از همان نيروى ضربت نظامى آن كه مخصوص مداخله در حوادث داخلى است و نقش كاملا واضح و روشن آن را تا كنون در حوادث گنبد، نقده، كردستان و اهواز ديده ايم. آن طور كه معروف است افرد اين بخش از سپاه توسط اعضاى يك سازمان ارتجاعى و مشكوك لبنانى بنام امَل در نقاطى مانند على آباد قم تعليم داده مى شوند. گروه امل لبنان كه به اصطلاح از شيعيان لبنان تشكيل شده ظاهرا خود را حامى فلسطينى ها و منافع شيعيان لبنان در مقابل اسرائيل مى داند، اما در عمل و تا كنون در توافق كامل با ارتجاع عرب و مخالف با منافع انقلابيون فلسطينى عمل نموده است. حتى در برخى محافل ...[گفته ميشود] كه [سازمان] سياى آمريكا در آن نفوذ دارد. ماهيت ارتجاعى اين گروه تنها از طرف محافل ترقى خواه چپ يا غير مذهبى فلسطينى و ايرانى عنوان نمى شود، بلكه نيروهاى انقلابى مذهبى نيز اين موضوع را تأييد كرده اند. در نشريه اى كه به زبان فارسى از طرف يكى از انجمن هاى اسلامى اروپا چاپ شده، ماهيت وابسته و ارتجاعى اين گروه به شدت افشا شده بود. در رأس اين گروه از نظر سياسى فرد ايرانى الاصلى قرار دارد به نام دكتر[مصطفى] چمران، كه هفت هشت سال پيش از آمريكا به لبنان رفته و [در شكل گيرى اوليهء اين گروه دست داشت]. رهبرى مذهبى و عاليهء آن را هم موسى صدر به عهده داشت كه فعلا مفقود الاثر است. البته لازم به يادآورى است كه اين جناب دكتر چمران از ياران قديم و دوستان نزديك جناب [ابراهيم] يزدى نيز به شمار مى رود. بارى صحبت از نيروى ضربت نظامى سپاه بود. اين سپاه مجهز به بيسيم دوربرد، سلاح هاى نيمه سنگين، زره پوش و هلى كوپتر است. اما [از] اين كه تعداد نفرات و كيفيت و كميت تجهيزاتش چگونه است اطلاعى در دست نيست. ولى از مجموعهء قضايا اين طور بر مى آيد كه هنوز فاقد قابليت هاى رزمى و مخصوصا فاقد سازماندهى منظم و منضبط مى باشد. نيروى رزمى آن را بيشتر و در واقع اساساً ايمان و شور آن عده از جوانانى تشكيل مى دهد كه فكر مى كنند دارند به انقلاب و مستضعفين خدمت مى كنند و در جنگ با زحمتكشان تركمن و اعراب رنجديدهء جنوب و اكراد تحت ستم [تصورشان اين است كه اينان] دشمنان واقعى و دست نشاندگان اصلى امپرياليسم و استعمارند.
دومين بخش سپاه يك نيروى عمليات شهرى است مركب از اكيپ هايى شبيه گروه هاى ضربت ساواك، شامل يك فرمانده عمليات، يك معاون فرمانده و دو سرنشين. وظيفه اين گروه هاى عملياتى معمولا رسيدگى به وقايع درون شهرى، دستگيرى عناصر مورد نظر، حمل و نقل زندانيان سياسى و خلاصه كارهايى است كه شايد در آينده بيشتر در انتظارشان باشد تا اكنون.
سومين بخش اداره و كنترل زندان هاى سياسى است. زندان قصر به اضافه زندان اوين تماما در يد قدرت سپاه پاسداران است. البته قسمتى از قصر را دارند تحويل دادگسترى مى دهند اما اوين بطور دربست در اختيار آنهاست. پرسنل اداره كنندهء اين زندان ها بر دو دسته اند: دسته اول كه سمت رياست و سرپرستى و امور غير حفاظتى زندان را دارند، معمولا جزء كادر مشخص سپاه نيستند. آنها عموماً عناصرى سياسى بوده و جزء سازمان مجاهدين انقلاب اسلامى هستند. در حالى كه كادر حفاظتى زندان ها از برو بچه هاى تازه سال و جوان عضو سپاه تشكيل شده است. البته سر نگهبان ها كه مسن تر هستند نيز از سپاه هستند. بين اين دو بخش هيچگونه تعارض يا اختلافى وجود ندارد چرا كه اساسا همگى در اصل متعلق به يك تشكيلات واحد بزرگتر هستند.
چهارمين بخش از سپاه پاسداران در قسمت دستگاه هاى قضائى انقلاب مستقر شده اند. يعنى مستقيما خدمات جنبى و حاشيه اى مربوط به دادستانى و دادسراهاى انقلاب اسلامى را به عهده دارند. مانند پاسدارانى كه همين جا و در اين خانهء مخفى سازمان داده شده اند. جالب توجه اينجاست كه درست مانند اداره زندان ها ... [؟]، دادرسى انقلاب اسلامى نيز علاوه بر اعضاى سپاه پاسداران كه به اصطلاح نظامى هستند از عناصر سيويل وابسته به بخش سياسى سپاه يعنى همان هسته سياسى فوق الذكر در امر بازجويى و تشكيل پرونده و ساير كارهاى ادارى استفاده مى كنند! به عنوان مثال، يك كرد نقده اى كه در جريان برخورد نظامى با سپاه پاسداران – بخش نظامى آن – به اسارت درآمده، توسط گروه هاى عملياتى سپاه به زندانى منتقل مى شود كه نگهبانانش مستقيما از سپاه هستند و سرپرستانش از سازمان سياسى سپاه، يعنى مجاهدين انقلاب اسلامى و بعد در دادسرايى مورد بازجويى واقع مى شود كه بازجوها و كارمندان ادارى اش را باز هم اعضاى همان [بخش] سياسى تشكيل مى دهند. به اضافهء اين كه به خاطر مصالح امنيتى معمولا يا متهم را چشم بسته بازجويى مى كنند و يا خودشان سرو صورت خود را مى پوشانند. سپس در دادگاهى محاكمه مى شود كه قضاتش از سران و وابستگان اصلى همان سازمان اصلى مادر يا هستهء سياسى آن هستند و يا داراى ارتباطات درجه اول با سران و رهبران آن سازمان ها هستند!! آنگاه توسط جوخه آتشى تيرباران مى گردد كه آرم سپاه پاسداران را بر بازوى خود دارند!!
نكته جالب در اينجا هماهنگى و تصميم گيرى مشتركى است كه در بين مسؤولين اين ارگان هاى مختلف وجود دارد. به عنوان مثال تا پيش از اين، در رژيم گذشته رئيس زندان قصر كارى به اين موضوع نداشت كه مثلا پروندهء اين متهم در دادستانى ارتش در چه مراحلى است و يا ساواك برايش چه گزارشى تهيه كرده؛ چرا كه صرف نظر از استقلال ادارى، هيچ رابطهء منظم سياسى و تشكيلاتى، آنها را به هم متصل نمى كرد. اما اينجا درست به خاطر همين رابطه منظم سياسى ـ تشكيلاتى بين مسؤولين امور، مسؤولينى كه همهء منابع اصلى قدرت را در باطن و در پشت پرده در دست گرفته اند، همه چيز با اطلاع و مشورت و توجيه و برنامه ريزى مشترك به اجرا در مى آيد. مقامات عاليهء رسمى در مقابل همبستگى ارادهء سازمانى آنها بازيچه اى بيش نيستند. در واقع اين مقامات عاليه قضائى و مملكتى، محمل و پوششى هستند براى انجام مقاصد و ارادهء سازمانى آنها، براى انجام مقاصد و اراده رهبرى سياسى سازمان آنها. حالا چه اين مقامات متوجه باشند كه به خاطر منافع خود حاضر به سازش وتسليم شده اند و چه متوجه نباشند و با كودنى فكر كنند كه واقعاً آنها هستند كه تصميم مى گيرند. كسانى كه از نزديك با دستگاه حكومت تماس بگيرند، خواهند فهميد كه بسيارى از مقامات بسيار عالى واقعاً مانند موم در دست آنها هستند. حتى به نظر من شوراى انقلاب نيز عليرغم تمام قدرت و استقلالش از اين نفوذ كه البته ديگر پايگاه اصلى آن در خارج نبوده بلكه از داخل و ازطرف بخشى از آن بر بخشى ديگر اعمال مى شود بركنار نبوده و خواه ناخواه در تصميماتش تمايل و خواست اين نيرو را در مركز توجهاتش قرار مى دهد.
در اينجا ممكن است گفته شود كه مثلا در دادسراى انقلاب اسلامى از قضات و كارمندان دادگسترى هم استفاده مى شود و بنابر اين همه چيز يكسره در دست يك گروه واحد قرار ندارد. من مى گويم بله، ولى استفاده اى كه از آنها مى شود در چارچوب آن هدف ها و تصميماتى كه قبلاً گرفته شده مى باشد و از تخصص و اطلاع آن در مواردى استفاده مى گردد كه به هيچ وجه لطمه اى به تصميمات و اراده متخذهء آنان وارد نيايد. به عنوان مثال اين غير ممكن است كه پرونده فردى مانند من يا يك زندانى سياسى ديگر از نيروهاى انقلابى بدست چنين بازپرسى داده شود. اين افراد كه تا كنون گويا سه چهار بار نيز كارها را زمين گذارده و بدليل دخالت هاى مكرر همان نيروها قصد خداحافظى داشته اند، حداكثر مثلا در تهيهء ادعانامه بلند بالا براى محاكمه علنى شيخ الاسلام زاده كه جرمش و كارش و... كاملا معلوم است شركت مى كنند. موضوعى كه از نظر گروه هاى قدرتمند فوق الذكر اساسا مسئله اى نبوده و هيچگونه حساسيتى در هيچ جاى مملكت نسبت به اين كار وجود ندارد.
بارى، مركز سياسى و فرماندهى سپاه در باغ مهران سلطنت آباد قرار دارد و از آنجاست كه تمام اين ارگان هاى مختلف هدايت مى گردند. همان طور كه در گذشته نيز ساواك از همين جا بود كه تمام عمليات و برنامه هاى ضد خلقى و ضد انسانيش را رهبرى مى كرد. در اينجا بايد به يك نكته مهم ديگر يعنى رابطه سپاه و كميته ها اشاره كرده، از آنجا به يك ارگان ديگر كه نه رسما ولى عملا در خدمت سپاه پاسداران است اشاره نمايم.
مى دانيم، كميته ها عبارت بودند از ابزار كنترل و حاكميت قشرهاى مختلف خرده بورژوازى مذهبى بر جامعه كه بلافاصله براى پركردن خلاء قدرت ناشى از پيروزى قيام بوجود آمدند. اين كميته ها همان طور كه از تركيب رهبرى آنها معلوم است به هيچ وجه از نظر گرايش سياسى و طبقاتى يك دست نيستند. واضح است كه بخش فوق الذكر نفوذ قابل ملاحظه اى در رهبرى تعدادى از كميته هاى تهران و شهرستان ها دارد اما اين مسلم است كه كميته هايى در تهران و شهرستان ها وجود دارند كه به هيچ وجه داراى توافق و تفاهم كامل با نيروى مسلط فوق نيستند. مانند كميته منطقهء ــ گويا ۹ ــ كه تحت سرپرستى آقاى خسروشاهى است يا كميته هاى واقع در منطقه آذربايجان كه داراى دوگانگى و اختلافات بسيارى بين خود از يك طرف و بين بعضى از آنها و مردم از طرف ديگر هستند. اما به خوبى مى دانيم براى اعمال حاكميت همه جانبهء يك گروه يا يك بخش از يك طبقه بر ديگر طبقات، آن هم وقتى كه با يك چنين روش ها و شيوه هاى خودكامه، غير دموكراتيك و توطئه گرانه اى همراه باشد، هيچ چاره اى نمى ماند جز آن كه آخرين خلل و فرج موجود را به نفع قدرت خود پر نمايد. بنابر اين اگر نمى شود همهء كميته ها را فعلا در يد اختيار گرفت، چارهء ديگرى وجود دارد. اين چاره عبارت است از تأسيس يك گروه عملياتى ويژه براى ردگيرى، تعقيب و دستگيرى مخالفين سياسى!! مخالفين سياسى البته از ميان اپوزيسيون نه از ميان عناصر و بقاياى رژيم سابق. اين گروه عملياتى ويژه كه گاهى "ويژهء چپ" هم ناميده مى شود تنها در كميته مركزى تشكيل شده و مستقيما از كميته مركزى و در واقع از همان دستگاه نيرومند نظامى، سياسى و تشكيلاتى موصوف در فوق دستور گرفته و به آن وابسته است. درست به همين دليل است كه ساير كميته ها به هيچ وجه حق دخالت در امور مربوط به اپوزيسيون را ندارند و به مجرد پيش آمدن حادثه اى در اين زمينه ها موظفند گروه ويژهء عملياتى مستقر در كميته مركزى را خبر كنند و آنها هستند كه فرد يا گروه مورد نظر را تحويل گرفته، بازجويى مى كنند و در صورت لزوم تحويل دوستانشان در زندان هاى سپاه پاسداران داده تا پرونده اش به نزد رفقاى ديگرشان كه به بازجويى در دادسرا هاى انقلاب مشغول هستند فرستاده شود و سپس بعد از تكميل پرونده، رؤسا و رهبران سياسى و سازمانى شان، آنها را در دادگاه هاى انقلاب محاكمه نمايند!! اين است طرز ادارهء كنونى اين دستگاه ها.
نكتهء جالب توجه اين است كه شما در تمام اين مراحل يا چشم تان بسته است و يا با افرادى كه سرو صورتشان پوشيده شده روبرو هستيد. افرادى كه همه همديگر را با اسم كوچك خطاب مى كنند و ظاهراً بسيارى از آنها با آن كه در مواضع و مسؤوليت هاى بسيار مختلف و دور از هم قرار دارند يكديگر را مى شناسند. مثلا كافى است پيش بازجويتان بگوييد كه مرا با فردى به نام عبدالله از انفرادى قصر به اوين منتقل كردند تا او بلافاصله عبدالله را بشناسد و يا همين طور به يكى از اين كاركنان قضائى سپاه مانند افراد اين خانه، نام كوچك و احيانا هىأت ظاهرى فلان مسؤول زندان اوين را بگوييد تا او را به خاطر آورد و بشناسد. در تلفن هايى كه از مراكز مختلف و به افراد و مقامات گوناگون زده مى شود عموماً از افراد يا اسامى كوچك آنها نام برده مى شود، درست به مثابه يك خانواده يا فاميل بزرگ كه همه يكديگر را با اسامى كوچك صدا مى كنند و هيچگاه هم اشتباهى پيش نمى آيد. اين جا نيز رابطه ها آنقدر نزديك است كه مشاغل و پست ها هر چند دور از هم و غير مرتبط باشند، افراد شاغل آن براى مسؤولين ديگر بخوبى شناخته شده هستند. دستگيرى خود من نمونه بسيار خوبى است از عملكرد اين گروه ويژهء چپ در كميته مركزى. همانطور كه در يادداشت هاى قبلى گفته ام، من به همراه دو نفرى كه در خيابان نواب شمالى به من حمله كرده و به اصطلاح دستگيرم كردند، به كميتهء مستقر در كلانترى ۸ رفتم. آنجا خيلى خوب معلوم بود كه آنها يعنى مأمورين كميته هيچ كاره هستند به همين دليل نيز بلافاصله به كميته مركزى تلفن زدند و آنها هم بلافاصله افراد گروه ويژه را اعزام كردند و بعد خيلى وقيحانه در روزنامه ها نوشتند كه افراد كميته مركزى فلانى را دستگير كرده اند. و يا از صحبت آن مرد با شرف و آزاديخواهى كه گويا مسؤول كميته بود و اگر درست به خاطرم مانده باشد، آقاى حسنى نام داشت، بازهم به خوبى معلوم بود كه در اين قبيل موارد، هيچ كارى از دست آنها برنمى آيد. به عبارت ديگر كميته ها به مرور تا سطح يك كلانترى تنزل داده مى شوند و در عوض، سپاه پاسداران علاوه بر يك نيروى كماندويى ضربت، نقش ساواك باضافه دادگاه هاى نظامى سابق را روز بروز بيشتر بر عهده مى گيرد. بدين ترتيب نيروى مخوفى كه به تنهايى تمام ابزارآلات و ارگان هاى سركوب و اختناق را چه نظامى، چه پليسى، چه قضائى و بالاخره چه سياسى و تشكيلاتى در خود گرد آورده است، اينك در حال رشد و نمو و گسترانيدن شاخه هاى مكنده هزارگانه اش بر تمام اعضا و جوارح جامعه است.


سه شنبه ۲ مرداد ۱۳۵۸، ساعت ۱۱.۴۵ صبح
امروز چيز زيادى نداشتم كه بگويم، فقط براى آن كه روز را بدون قلم زدن نگذرانده باشم و حلقه هاى اين زنجير گسسته نشده باشد، تاريخ زدم و شروع كردم.
گفتم چيز زيادى براى گفتن ندارم، اما در عين حال چيزهاى بسيارى هست كه بايد گفته شود. چيزهايى كه به سرنوشت اين ملت، به سرنوشت آرزوها و اميدهايش و به سرانجام انقلابش مربوط مى شود. با اين وصف امروز نمى خواهم صحبتى درباره اين موضوعات بكنم. مى خواهم مختصرى از تصورات و تخيلات خودم، نه به عنوان كسى كه داراى موقعيت استثنايى و نادرى شده است و نه به عنوان كسى كه دست تقدير، سرنوشت دائماً پر مخاطره ولرزاننده اى را در تمام آنات و لحظات زندگى اش براى او رقم زده است، نه. تنها به عنوان يك زندانى و يك اسير ساده، كسى كه به هر دليل و علتى در زنجير اسارت گرفتار آمده است. ممكن است بگوييد بر حسب اين كه آدمى به چه دليل و به دنبال كدام هدف و علت به زنجير كشيده [شده] باشد، حالات و روحياتش تفاوت پيدا مى كند. همين طور بر حسب اين كه آدمى در چه موقعيت اجتماعى و طبقاتى قرار داشته باشد اين روحيات و تصورات و حالات بازهم متفاوت تر خواهد بود.
حرف شما را كاملا قبول دارم با اين وصف مى خواهم بگويم، رشته هاى مشترك هر چند محدود و باريكى هست كه نمى توان در اين حالات و تصورات گوناگونِ انسان هاى گوناگونى كه بنابر دلائل مختلف بيك زنجير بسته شده اند پيدا نمود. من حتى پا را فراتر گذارده، مى خواهم بگويم اگر چيزى بنام روانشناسى حيوانات – حيوانات متكامل الاعضا – وجود داشته باشد و يا در آينده قابل تحقيق و بررسى باشد، آن وقت حتى رشته هاى مشتركى بين احساسات و عكس العمل هاى روانى اين انسان ها و حيواناتى كه در قيد و بند زنجير گرفتار شده اند مى توان جستجو نمود. مى گوييد نه، الآن برايتان چند نمونه اى توضيح مى دهم.
چه كسى مى تواند منكر شود كه تصورات، خيالات و افكار يك اسير همواره پلى است كه بين واقعيت تلخ اسارت و آرزوى شيرين آزادى بسته مى شود؟ اين پل مى تواند در اشكال گوناگون و با هدف هاى بسيار مختلف و حتى متضادى ساخته شود، اما هيچ شكى وجود ندارد كه دنياى تيره و تار سلول را به فضاى باز و روشن آزادى متصل مى سازد. همهء نقشه ها، همهء خيالات و همهء تمنا ها و آرزوها، گاه تند و تيز، گاه آرام و با طمأنينه به سوى آن نقطه اى در حركت هستند كه آزادى نام دارد.
مثلا سارق سابقه دارى را تصوركنيد كه براى چندمين بار زندانى شده است. تصورات او چه مى تواند باشد؟ او كه به احتمال زياد از زمرهء طفيلى هاى يك نظام بى رحم و استثمارگر اجتماعى است، مثلا پيش خود فكر مى كند كه چگونه بايد موقع آزادى، اين شكست و اين اسارت را در يك سرقت ماهرانهء آينده، سرقتى كه از هم اكنون نقشه آن را بارها و بارها در ذهن خود مهيا كرده است جبران نمايد. او كه زندگى نكبت بار گذشته اش، از دوران كودكى تا كنون هيچ راه و روش ديگرى جز اقدام به سرقت را در مقابل او قرار نداده، اينك تمام فكر و ذكرش، نقشهء يك سرقت دقيق و ماهرانه در زمان  آزادى است. يا شايد هم ديگر از اين همه هول و هراس در زندان، از اين حرفه ديگر خسته شده و تصميم گرفته است كه موقع آزادى بطور جدى به دنبال يك حرفهء شرافتمندانه برود. او پيش خود فكر مى كند هفتهء ديگر دوباره همسر مهربانش را با چشمان اشك آلود، پشت ميله هاى اطاق ملاقاتى خواهد ديد. التماس و زارى او را خواهد شنيد "كه مگر دفعه پيش قول ندادى دوباره سراغ اين كارها نروى، آخر فكر من نه، حداقل فكر اين سه چهار تا بچه قد و نيم قدت باش. هنوز دوماه نشده بود كه قاليچه مان را از گرو درآورده بوديم، دوباره امروز رفتم آنرا گرو گذاشتم. آخر بس كن."
بعد مرد فكر مى كند كه قول خواهم، قول خواهم داد، اگر اين بار آزاد شوم، دستم را قلم كنند، به مال مردم نزديك نمى شوم. بعد در تصوراتش غرق مى شود كه چگونه اشك هاى گرم زنش را از صورتش پاك مى كند، گونه هايش را مى بوسد و مى گريد، مى دانم كه من بد هستم، مى دانم كه تو خيلى به خاطر من زجر كشيدى اما قول مى دهم همه چيز را جبران كنم. اگر شده روزى ۱۶ ساعت حمالى كنم، اگر شده بخاطر يك لقمه نان، شب و روز كوه بكنم، ديگر به سمت اين قبيل كارها نمى روم. آخ اگر اين دفعه گير نيفتاده بودم، بخدا قسم ديگر دزدى را مى گذاشتم كنار. آخر يك عمر تو هول و هراس زندگى بكن، يك پايت توى زندان باشد يك پايت زير چك و لگد پاسبان و مفتش، زن و بچه ات هم ويلان و بى پناه يا صاحبخانه بيرونش بكند، يا بقال و چقال محل بخاطر نسيه ها پاشنهء در اطاقشان را ور بكند؟ نه. اين دفعه ديگر مى گذارم كنار، كاش اين دفعه را مى بخشيدن، كاش بهم عفو بخوره. خدايا خودت شاهدى كه ديگر توبه كردم. نگذار زياد تو زندان بمونم.... و بعد، پرستوى انديشه از ديوارهاى سربه فلك كشيده زندان و ميله هاى درهاى آهنين آن براحتى پر مى كشد و ساعت ها و لحظات بى شمارى را در هواى آزاد و باز بيرون، در كنار زن و بچه ها، فاميل و آشنايان و... نقشه هاى يك زندگى جديد به سيرو سياحت مى پردازد.
بلا شك تصورات يك زندانى سياسى موقعى كه به تنهايى در سلول تنگ و تاريك خود نشسته است و يا با پاى زخمدار و بدن درهم كوبيده گذران لحظات را در سلول نظاره مى كند، با آن سارق، با آن تاجرى كه ورشكست شده و به زندان افتاده و ... به كلى متفاوت است. شايد او فكر مى كند كه ديگر كافى است. بعد از آزادى، فعاليت سياسى را كنار خواهد گذارد. او سهمش را، حتى بيشتر، ادا كرده است. بايد ديگر در فكر يك زندگى توأم با آرامش باشد و بعد امكاناتى كه براى پيش گرفتن يك چنين راه و روشى وجود دارد در ذهنش بررسى مى كند. به لحظاتى كه ديگر آرام و فارغ البال خواهد بود فكر خواهد كرد. توسن انديشه را رها خواهد ساخت، تا در دنيايى كه از زنجير و سلول و ترس و وحشت مرگ و شكنجه اثرى نيست به جولان درآيد.
اما شايد هم كه او چنين دنيايى را تنها براى خود نخواهد. بنابر اين فكر مى كند چگونه بايد حريف را گول بزند تا زودتر و با تجربياتى كه بدست آورده است به رفقايش بپيوندد. او فكر مى كند كه ديگر اشتباهاتى كه منجر به دستگيريش شده است، تكرار نخواهد كرد. نقشه هاى مفصلى براى آنكه پليس رد او را در آينده گم بكند و يا نقشه هاى سياسى جديدى براى ادامهء كار مبارزاتيش در سرش به جولان در مى آيند. ممكن است او حتى تصميم بگيرد كه دفعهء ديگر حتى اگر به مرگش منتهى شود، اجازه نخواهد داد كه مجددا دست و پاهايش را در زنجير بگذارند. آرى مرگ، اما پس از آزادى از اين قيد و بند كنونى !!
حتى زندانيانى كه اميد كمى به زنده ماندن دارند، زندانيانى كه در رژيم هاى عقب مانده و وحشى دستگير و مجازات مى شوند و به خوبى مى دانند كه چگونه مانند خوردن آب، حكم اعدام انسان ها از محاكم قضائى اين رژيم ها صادر مى شود، بازهم از تصورات مربوط به لحظات آزادى، از آرزوى سوزان و شيرين آزادى غافل نيستند. من شخصا با بسيارى از كسانى هم زنجير بوده ام كه مى دانستم و مى دانستيم مدتى بعد ديگر آنها را نخواهم ديد. زيرا تقدير و از آن بالاتر منطق گريزناپذير مبارزهء حاد و خونين طبقاتى، چنين مقدر ساخته بود كه خون پاكشان وثيقهء آزادى و رهايى يك ملتى قرار بگيرد. با اين وصف همهء ما شاهد بوديم كه همين افراد پاكباختهء انقلابى، افرادى كه در شور و عشق شهادت و از خودگذشتگى شان هيچ شك و ترديدى وجود نداشت، چگونه اميدهاى زندگى و آزادى، عليرغم تمامى آن فضاهاى تيره و تار حاكم، عليرغم تمامى آن غل و زنجيرهاى گرانى كه آنان را تا آماده شدن جوخه هاى اعدام در قيد و بند نگاه مى داشت، وجود داشت و چگونه گهگاه برقى از آن آرزوى سوزان آزادى كه در نهانخانهء قلب هاى پاكشان لانه كرده بود از ميان چشمان هميشه بيدار و يا از لابلاى آخرين سخنان روزهاى واپسين جهيدن مى گرفت.
چنين احساس و آرزويى شايد از آن جهت در انواع گوناگون انسان ها، با هدفها و عقايد و مواضع اجتماعى گوناگون مشترك است كه نه در آگاهى بلكه در غريزه و طبيعت آدمى ريشه دارد. و درست شايد هم از اين رو باشد كه بتوان وجه اشتراكى از آن را با برخى از حيوانات مورد قبول قرار داد. شايد بسيارى از شما در دوران كودكى آن داستان معروف "سرگذشت يك الاغ به  قلم خودش" را خوانده باشيد. الاغى كه بعد از يك دوره چشيدن نعمت آزادى و چرا در مرغزارى خوش آب و هوا، گرفتار ارباب بى رحم و خشن و سودجويى مى شود كه شب و روز از او كار مى كشد و دهنهء او را لحظه اى رها نمى كند تا لحظه اى را به ياد دوران نوجوانى، آزاد و راحت گردش كند، بلكه يا در طويلهء بد بو و كثيفى او را حبس مى كند و يا با شدت هرچه تمام تر از او كار مى كشد... سرگذشت يك الاغ در واقع سرگذشت آرزوهاى بربادرفتهء انسان هايى است كه به وسيلهء زور و زر به مهميز ستم و استثمار كشيده مى شوند و در نتيجه بهترين و شايد بدترين لحظاتشان در آن موقعى مى گذرد كه ياد روزهاى خوش گذشته، ياد روزهاى آزادى مى كنند و در آرزوى بدست آوردن چنين روزهايى آه مى كشند، مى سوزند و رنج مى برند. اما نكتهء جالب توجه ما در اين داستان، اين احساس و آرزوى آزادى و رهايى مجدد است كه نويسنده به نحوى صادقانه و كاملا قابل قبول از زبان خود به الاغ موصوف نسبت مى دهد. نويسنده به نحو شگفت آميزى ما را چنان با دنياى ذهنى درونى الاغ كه دنيايى ساده و در عين حال فكورانه است، مرتبط مى سازد و چنان ما را در معرض افكار و قضاوت ها و احساسات آن الاغ قرار مى دهد، كه گويى هيچ چيز مصنوعى، هيچ چيز غير صميمى يا اغراق گويانه و دروغ در آن ميان وجود ندارد. انگار و براستى اين خود الاغ است كه زبان بازكرده و با صد آه و افسوس رنج ها و دردها و آرزوها و تخيلاتش را صادقانه شرح مى دهد.
چرا نويسنده تا اين حد در بيان افكار و احساسات آن الاغ موفق است؟ چرا خواننده، ناخودآگاه، چنان در اين سرگذشت غرق مى شود كه گويى اين به راستى خود الاغ موصوف است كه براى او سخن مى گويد؟ زيرا به نظر من نويسندهء داستان، بدون آن كه خود توجه داشته باشد، منشأ بسيارى از احساسات، آرزوها و تمنيات بشرى را در غرايز و طبيعت او  ــ صرف نظر از مقام و موقعيت اجتماعى و تاريخى او – در نظر مى گيرد و دامنهء اين رشته از تمنيات و آرزوها را چنان تا اعماق پيدايش و تكامل انسان پيش مى برد كه خواه ناخواه رسته هايى از حيوانات را هم در بر مى گيرد. به راستى چه كسى فكر مى كند يا مى تواند اثبات كند كه الاغ يا شير و گرگ و روباه و سگ و اسب فكر نمى كنند؟! و يا داراى احساسات و تصورات و آرزوهايى خاص خود نيستند؟
متأسفانه من در اين رشته هيچ معلوماتى و اطلاعاتى ندارم، اما همينقدر مى دانم كه پاولف بسيارى از نتايج و قوانين روانشناسانه اش را در مورد انسان، از آزمايشاتى كه بر روى حيوانات انجام مى داد به دست آورد و احتمالا اين مسئله نيز يكى از مهمترين مسائلى بوده كه انديشه و كار تحقيقى او را به خود مشغول داشته است. گفتم، جواب سؤال را نمى دانم و در اين بحث هم لازم نيست كه حتما به اين سؤال پاسخ داده شود، چرا كه موضوع مورد بحث ما نه انديشه و تفكر، بلكه آن غرايز و آن احساس هاى اوليه اى است كه درهر انسان و شايد در بسيارى از حيوانات متكامل الاعضا مشترك باشد. انديشه و تفكر در اين جا شكل و شمايل بروز و تا حدى هدفمند شدن اين غرائز را تعيين مى كنند، نه نفس وجود و حاكميت آنها را بر جسم و جان. من دو مورد ديگر از بيان بسيار شيوا و دقيق اين رابطه مشترك غريزى بين انسان و حيوان و عملكردهاى بسيار مشابه آن را در ادبيات معاصر خودمان به ياد مى آورم.
مورد اول مربوط به آن داستان معروف صادق چوبك است: "داستان عنترى كه لوطيش مرده بود" و مورد دوم، داستان بسيار معروف تر صادق هدايت، يعنى «سگ ولگرد» است. من هردوى اين داستان ها را در زمانى بيش از ۱۸-۱۹ سال پيش خوانده ام. يعنى تقريبا در دوران كودكى با اين وصف شايد اينقدر نقطه هايى از خط اصلى هر يك از آنها در حافظه ام باقى مانده باشد كه بتوانم گريزى هم به آنها بزنم.
موضوع مورد اول، بطور عريان و بى پرده، اين ارتباطات مشترك غرايز را بين يك انسان و يك حيوان البته به نحو بسيار خشن و دردآورى تصوير مى كند. تا آنجا كه به خاطرم مانده، در تكه اى از داستان، لوطى عنتردار سمبل قشرى از مفلوك ترين عناصر جامعه يا لومپن از همه جا رانده و مانده شده اى كه تنها تكهء زنجيرِ آن حيوان به زمين متصلش مى سازد، بوسيله عنترش دفع شهوت مى كند و در حالى كه متقابلاً عنتر، به تقليد از انسان هايى كه محكوم به فقر جنسى هستند، بوسيلهء استمنا خود را ارضا مى كند. اين بهم پيچيدگى بهت آور و غم انگيز و در عين حال منقلب كنندهء غرايز يك انسان و يك حيوان، ممكن است تنها يك تصوير ناتوراليستى از واقعيات اين غرايز باشد. اشكالى ندارد. ما از يك نويسنده همه چيز را در عين حال با هم نمى خواهيم، چوبك در اين داستان و همچنين چند داستان ديگر در مجموعه اى به همين نام كه در فوق ذكر شد، نشان مى دهد كه در تصوير ناتوراليستى غرايز، نيروها و كشش ها و كوشش هاى انسانى، استادى چيره دست است. او كارى به اين موضوع ندارد كه آن ريشه ها و علل اجتماعى و اقتصادى كه يك انسان را وادار مى كند بوسيله يك عنتر دفع شهوت نمايد و يا اصولا به چنين شغل و حرفه اى روى آورد [كدامند]. يا او حاضر نيست نقش آگاهى و شعور تكامل يافتهء بشرى را كه به هر صورت، غرايز و نيروهاى طبيعى او را مشروط و محدود مى سازند، فعلا به حساب آورد. خير، او عملا به تصوير مستقيم و ناب واقعيت وحشى، خشن و بى رحم نيروها و غرايز طبيعى مى پردازد و در اين رشته تا آنجا پيش مى رود كه نوعى ادغام و درهم آميختگى عميق و ريشه دار بين انسان و حيوان را رقم مى زند.
مورد دوم، با آن كه جاى پاى دوم قضيه، يعنى جاى پاى انسان خالى است اما به نحو هنرمندانه ترى از نظر ادبى، اين تشابه و اين ارتباط را هر چند بطور تجريدى تاكيد مى كند. سگى كه در عين همهء وابستگى ها به محيط زندگى و زيست خود، بالاخره وقتى بوى جفت مقابل در فصل مساعد به مشامش مى خورد و همه چيز را، همه آن عُلقه ها و عادات و وابستگى هاى تربيتى را به يكسو پرتاب مى كند و به هواى يار، به نيروى غريزه گردن مى گذارد و در كوچه باغ هاى هوس گم و ناپديد مى گردد. اين فشردهء آن چيزى است كه  در ذهن من از سگ ولگرد باقى مانده است. ممكن است داستان زيرو بم هاى ديگرى هم داشته باشد اما آنچه من بياد دارم همين است وعجيب در اينجا تشابه بسيار نزديكى است كه اين داستان با قسمتى از سپيد دندان جك لندن دارد؛ آنجا كه سپيد دندان، زوزه هاى گرگ هاى جفت را در ميان برف هاى قطبى مى شنود و به يكباره صاحب و يار عزيزش را به هواى پاسخ به يك نياز گريز ناپذير طبيعى، عليرغم همهء دلبستگى ها و وفاداريهايش ترك مى كند.
خوب، اين نمونه ها اگر چه ظاهرا ما را قدرى از بحث اصلى دور ساخت، اما لااقل در يك زمينهء مهم، يعنى غرايز و تمناهاى جنسى، مسئله را روشن نمود. حالا با اتكا به اين نمونه ها مى توان موارد مشابه و رشته هاى ديگر از غرايز و احساسها را نيز به نظر آورد كه همين اندازه و يا دقيق تر بگوييم، قدرى كمتر داراى همين شموليت و همين وسعت اشتراك باشند.
كمى قبل تر راجع به كوشش و تلاش انسان براى رهايى از قيد و بندهايى كه دست و پاهاى او را در خود مى فشرند و آرزوى سوزانى كه هنگام اسارت، براى به دست آوردن آزادى درمغز و روح او شعله مى كشد توضيح دادم و گفتم شموليت و عموميت اين احساس وسيع و همه گيراست. صرف نظر از طبقه، نوع، جنس، نژاد، سطح فرهنگى يا درجه تكامل اجتماعى كه مى توان آن را در زمرهء غرايز اوليه تعريف نمود، همچون غريزهء بقاى نسل، يا غريزه جنسى و... رشته هاى متعدد ديگرى از اين احساس ها و از اين، شايد بتوانيم بگوييم، غرايز را در هنگام اسارت باز هم بيشتر بتوان مشاهده كرد. آيا هيچ به احساس خشم و نفرتى كه به يك انسان، هنگام اسارت دست مى دهد توجه كرده ايد؟
بديهى است كه اين خشم و نفرت عمدتا متوجه آن كسان و آن نيروهايى است كه او را به اسارت درآورده اند، زيرا از نظر فرد اسير، اين موضوع كه او در نزد زندانبانانش  و كسانى كه حكم به اسارت او داده اند مجرم، متهم و يا گناهكار است، فعلا در درجهء دوم اهميت قرار مى گيرد. چنين انسانى هر چند كه به گناه بزرگ و بسيار زشتى متهم شده باشد، بازهم عموماً  بيشتر از ۹۹ درصد از احساس اين كه در قيد و بند گرفتار آمده است دچار خشم و نفرت مى شود. اين ضرب المثل قديمى كه مى گويند  گربه را اگر چند ساعت در يك اتاق حبس كنيد، بعد از مدتى به سان پلنگ به رويتان چنگال مى كشد، گواه خوبى است كه چنين احساس خشم و نفرتى مخصوص انسان ها نيست و بسيارى از حيوانات هم دچار يك چنين حالتى در هنگام اسارت مى شوند. اين احساس خشم گاهى تا به حدى شديد است كه به جنون نزديك مى شود. شخص اسير حاضر است جان خود و اطرافيان خود را قربانى اين خشم سازد. اين وضعيت مخصوصا در بين زندانيان عادى كه بطور طبيعى تر، يعنى از نظر غريزى بطور طبيعى تر و نه بطور غير آگاهانه ترى عمل مى كنند، بسيار ديده مى شود. من خود در طى اقامت در زندان هاى مختلفى كه زندانيان عادى نيز بوده اند ــ زندان موقت شهربانى و زندان سارى ــ شاهد موارد و نمونه هاى متعددى از اين نوع جنون افسار گسيخته كه جان خود و اطرافيان را نشانه گرفته بوده است، بوده ام.
برخى گمان مى كنند كه اين قبيل عكس العمل ها، صرفا يك صحنه سازى از طرف لومپن هاى كاركشته اى ست كه يا مى خواهند به اصطلاح، گربه را دم در حجله بكشند و در همان لحظهء اول از مأمور زندان و مسؤولين و بقيه زندانى ها چشم زهر بگيرند و يا اين كه شگرد و كوشش مذبوحانه اى است براى آزاد شدن، براى رسيدگى فورى تر به كارشان و غيره. ممكن است مواردى چنين باشد و همين طور ممكن است هر كدام يا خيلى از هدف هاى فوق هنگام مثلا خود زنى يك زندانى سابقه دار وجود داشته باشد. اما آنچه كه به او امكان مى دهد با اين جرأت و تهور دست به عملى بزند كه بتواند مثلا از مأمورين زندان و بقيه زندانيان چشم زهر بگيرد و يا چشم ها را متوجه خود نمايد همانا غليان و تراكم آن خشم و آن احساس مغبونيت و فشارى است كه اسارت در دست حريف در او ايجاد كرده است.
من خود شاهد چند فقره از اين عكس العمل هاى بسيار خطرناك و جنون آميز بوده ام كه حتى مطمئن هستم همان افرادى كه به اين اعمال دست زدند در شرايط عادى، يعنى در شرايط آزادى، هرگز قادر به انجام آن نمى بودند. شما تصور كنيد بكار كسى كه با كله در يك شيشه قدى به ضخامت چند ميليمترى فرو مى رود و در حالى كه برندگى هاى آن شيشه سيلابى از خون را از بدن او جارى ساخته با تكه هاى خرد شده شيشه به سمت پاسبان ها و افسران زندان حمله مى كند و بعد وقتى با ضربات وحشيانه باتوم آنها روبرو مى شود مجددا اين تكه هاى برنده شيشه را با شدت و قدرت تمام به سر و روى خود مى كشد، چه نام ديگرى جز جنون ناشى از خشم مى توان داد؟ بله من هم خودزنى هاى حساب شدهء بعضى لومپن ها را ديده و مى دانم. اما اينجا موضوع خود زنى مصلحتى در كار نيست. هر آدم ساده و هر طفل ۱۴-۱۳ ساله اى مى فهمد كه گرفتن يك تكه از اين شيشه ها به شاهرگ طرف، همان و ساخته شدن كارش همان. و يا خوردن ضربه اى از اين شيشه به سر و روى يك افسر همان و تحمل بدترين و وحشيانه ترين كتك ها و ماه ها و شايد سال ها زندانى بيشتر همان.
در همين دورهء كوتاه دو هفته اى كه در سلول هاى انفرادى قصر بودم، نمونه هاى ديگرى از بروز اين خشم را از طرف زندانيان عادى كه آنها را هم حالا بنا به دلايل تنبيهى يا علل ديگر به انفرادى انداخته بودند شاهد بودم. البته انفرادى آنها با انفرادى من فرق مى كرد ولى فاصله آنقدر بود كه من فرياد هاى خشمگينانهء اعتراض را همراه با ضربات مستمر مشت هايى كه بر درب آهنين سلول كوفته مى شد، فريادهايى كه به مرور تبديل به ناله و چه بسا به زارى و ضجه تبديل مى شدند و ضرباتى كه به مرور، به موارزاتِ از توان رفتن بازوان زنندهء آن، كوتاه تر و كم صدا تر مى گرديد، بشنوم. جالب توجه اينجاست كه اغلب اين موارد، يعنى بروز شديد و ناگهانى اين خشم، در انتها و پس از فرو نشستن آتش خشم با گريه خاتمه مى يابد. گريه از سرِ درد. زيرا وقتى كه نيروى خشم و حالت تعرض و حمله دردى را دوا نكند، وقتى كه اين بندهاى آهنين با سرپنجهء قدرت در هم شكسته شوند، آنگاه است كه انسان به ناله و ضجه، به تسليم و رضا و به افسردگى و لاقيدى پناه مى برد. اين همان لحظهء شومى است كه او شكست را قبول كرده است.
بى جهت نيست كه زندان كشيده هاى با تجربه، هيچگاه به تازه واردين جوان اجازه نمى دهند كه يكباره با همهء نيرو و توان به مبارزه با پليس بروند. يك اعتصاب غذاى چپ روانه، يك درگيرى بى جا و كله شقانه، يك گردنكشى بى خردانه وقتى از طرف فرد يا جمعى از زندانيان در پيش گرفته شود، شكى نيست كه تلفات هجوم و مقابلهء بعدى پليس به صورت خيل سرخورده ها و خيل نا اميدها، خيل شكست پذيرفته ها رخ مى نمايد.
زندان كشيده هاى با تجربه به خوبى مى دانند كه چگونه بايد تعادل نيروها را در مقابله با پليس حساب نمايند. آنها همواره نيروى ذخيرهء عمده اى را براى عقب نشينى احتمالى نگاه مى دارند تا مبادا شكست در يك اقدام مشخص منجر به شكست روحى مهاجمان گردد. چيزى كه تازه واردين پرشور به زندان عموماً بدان بى توجه اند و يا به غلط آن را محافظه كارى و راست روى مى نامند. اما زندان كشيده هاى با تجربه كه موى سياه را در زير سنگ اين آسياب سفيد كرده اند، با چشمان خود ناظر چه حوادث و وقايع دردناكى كه نبوده اند. آنها چه بسيار جوانانى را ديده اند كه در روز اول با ديدن پاسبان زندان بر زمين تف مى انداختند اما چيزى نمى گذشت كه با آب دهان خود چكمه هاى همان جلادان را پاك مى كردند.

چهارشنبه سوم مرداد ۱۳۵۸، ساعت ۱۰ صبح
صحبت ديروزم ناتمام ماند. با اين وصف امروز هم قصد ندارم آن را ادامه بدهم. بدترين و ناگوارترين چيز براى زندانى اى مانند من، دور بودن از اخبار و اطلاعات محيط و جامعه است. با امروز ۲۴ روز است كه تقريبا از همه جا و همه چيز بى خبر هستم. اين كه مى گويم تقريبا، اولا بخاطر آن سه شماره روزنامه اى است كه طى اين مدت بدست آورده ام. دو شماره اش را مسؤولين زندان اوين بطور معمول دادند و يك شماره اش را از طريق ارتباطات ميان سلولى از رفقاى فدايى – حبيب و بهمن – گرفتم. و بعد يكى ديگر هم به خاطر استراق سمع هاى لحظه اى است كه البته به ندرت امكان آن فراهم مى شود.
چنين وضعيتى هر آينه اگر ادامه پيدا بكند واضح است كه چگونه ذهن آدمى را به مرور از هر گونه فكر زنده و مربوط به مسائل سياسى روز جامعه خالى خواهد كرد. در واقع بايد اعتراف كنم كه همين مدت ۲۴ روز تأثير كمى در اين جهت بر روى ذهن من نداشته است. روزهاى اول بطور كامل و قاطعى احساس مى كردم كه نسبت به همهء مسائل سياسى روز مسلط هستم و چنانچه قرار براين مى شد كه مثلا دفاعيه اى براى دادگاه تنظيم كنم مواد و مصالح اوليه و كافى در اختيار داشتم. اما به مرور، اين مصالح كهنه مى شوند و با گذشت روزها متوجه مى شوم كه ذهنم بايد بجاى نگاه كردن به جلو هر چه بيشتر در اعماق گذشته ها به جستجو بپردازد. اين حالت و اين موقعيت خطرناكترين چيز براى زندانى سياسى مانند من است. به همين جهت سعى مى كنم به هر ترتيبى كه هست با استفاده از تنها امكان بسيار بسيار ناچيزى كه باقى مانده است، يعنى چسبانيدن گوش به دريچه در مواقع اخبار، شايد چيزى دستگيرم شود. البته همان طور كه قبلا گفتم، اين ها به ندرت به اخبار گوش مى دهند. بيشتر نوارهاى قرآن است كه مورد توجه آنهاست. و بعد مانع ديگر صداى وحشتناك و لوكوموتيووار كولرى است كه از صبح تا شب و از شب تا صبح يك سره روشن است؛ كولرى كه نقش مثبت آن براى اطاق من فقط انتقال هوا و جريان دادن به آن است، اما نقش منفى اش بسيار بسيار زيادتر است. اما گويا براى آنها و براى اطاق آنها مفيد و سرد كننده است. و شايد هم به احتمال زياد در آنجا چنين صدايى از آن بلند نمى شود كه اين طور هوادار و هواخواهش هستند. ضمنا بر خلاف زندان ها و سلول هاى ديگر من اينجا تقريبا هيچ گونه تماسى با زندانبانان خود ندارم و اصولا غير از يكى، هيچكدام را، غير دستشان را، كه براى دادن غذا و برداشتن ظرف غذا از دريچه دراز مى شود، به قيافه نمى بينم. در تمام طول روز شايد فقط شش هفت كلمهء "برادر لطفا دستشويى"، "برادر آب خوردن"، بين ما رد و بدل مى شود و ديگر هيچ. آنها سرگرم كار خودشان و من هم سرگرم زندانى كشيدنى كه با بدترين نوع تنهايى و بى خبرى نيز قرين و همراه است هستم. در نتيجه، امكان كسب خبر و اطلاع از طريق محاوره و ضمن صحبت نيز خود بخود منتفى است. به همين دليل اگر مخىّرم مى كردند، حتما زندان اوين را به اينجا و به اين اتاق لعنتى و اين خانه لعنتى ترجيح مى دادم.

پنجشنبه، ۴ مرداد ۱۳۵۸، ساعت ۶ بعداز ظهر
امروز آن مرد جوان كه مرا از اوين به اينجا آورده بود و در روز ملاقات با آقاى هادوى همراه او آمد و نشست، به ديدنم آمد. مى گفت، آقاى هادوى بازجويى مرا خوانده و گفته، برو از فلانى بپرس كه چرا جواب سؤالات را نمى دهد!! قدرى با او صحبت كردم. واضح است كه به دنبال دلائل محكم ترى مى گردند تا قضيه را به دادگاه انقلاب ببرند. اما حالا چرا واقعاً روى اين موضوع كه خواهيم ديد چندان به نفع هيچكس و از جمله خودشان، از جمله دولت و ...، تمام نخواهد شد، پافشارى دارند، معلوم نيست. البته شايد هم معلوم باشد، اما واقعاً با هيچ منطق ساده و سالم سياسى، منطق سياسى كه بر منافع دستگاه حاكم خودشان نظارت داشته باشد، وفق نمى دهد. به هر حال او رفت، بدون آن كه نتيجه اى گرفته باشد. من به او گفتم كه روى عدم صلاحيت [دادگاه] سفت و سخت خواهم ايستاد و او حرف آن روز بازجو را تكرار كرد كه پس ممكن است تو را تحويل برخى گروه هايى بدهيم كه مى خواهند ازت بازجويى كنند!! من خنديدم و گفتم در چارچوب چه دستگاه قضائى اى؟ دستگاه قضائى انقلاب اسلامى؟ مسلما باز هم جواب نخواهم داد. ضمن صحبت به او گفتم كه مى خواستم بعد از جلسه ملاقات با آقاى هادوى، استنباطات و جمع بندى خودم را از مذاكرات كتبا براى ايشان بنويسم، اما قدرى تعلل كردم و بعد كه آقاى بازجو آمد، فهميدم او از حرف ها يك چيز فهميده و من چيز ديگرى. او يك چيز ميخواهد و دنبال يك چيز است و من درست چيز ديگر و نظرديگرى دارم.
او اصرار داشت كه همين مطالب را براى آقاى هادوى بنويس. بنابر اين مشغول شدم و همين نيم ساعت پيش، نامه اى كه البته به تفصيل آن دو نامه اول نبود، در ۹ صفحه، نوشتم و دوباره ضمن تجزيه و تحليل مختصر موضوع، مواضعم را تشريح كردم. او آمده بود كه دوباره زمينهء يك بازجويى را فراهم كند و در عين حال پيشنهاد آن روز آقاى بازجو را مطرح مى كرد كه خودت بردار يك لايحه دفاعيه، يك چيزى در رد اين اتهامات بنويس!! به هر حال عليرغم اصرار من، او موضع و نقشهء نهائى اش را روشن نكرد. او مى گفت تا موقعى كه در اوين بودى ممكن بود كه گروه ها بخواهند از اين موضوع سوء استفاده بكنند مثلا از طريق بازجوئى. به همين دليل من تحويلت گرفتم، آوردم اينجا مستقيماً زير نظر دادستانى كه جريان تحت نفوذ و استفادهء هيچ گروهى قرار نگيرد!! البته اينها را در پاسخ اين حرف من گفت كه «گروه هاى متعددى بر سر اين مسئله ذينفوذ هستند و مسئله اولا به همين سادگى كه شما مى خواهيد تمامش كنيد نيست؛ ثانيا اينجا عملا، فشار و نفوذ يك گروه دارد عمل مى كند» ضمنا من صريحاً به او گفتم كه مسلما اگر موضوع به دادگاه انقلاب نرود، اين خود من هستم كه يك دادگاه سياسى توده اى مركب از نمايندگان گروه هاى مختلف انقلابى را دعوت خواهم كرد كه به بررسى و قضاوت موضوع بنشينند. او مى گفت: چنين دادگاهى عملا تشكيل نخواهد شد. شخص او را جوان با معرفت و در عين حال اصولى اى يافتم. اما واضح است كه در آن كله اش افكار و مقاصدى دارد كه نمى تواند چندان نسبت به آيندهء كارمن مفيد باشد. واقعاً قدرت هم چيز عجيبى است. چقدر تجربه و فكر و جهان بينى وسيع مى خواهد كه كسى كه داراى قدرت است، دچار اين وسوسهء احمقانه ولى بسيار دامنگير قدرتمندان نشود كه بوسيله زور مى تواند به بعيد ترين افكار و ايده آل هايش هر چند كه اين افكار و ايده ـ آلها در ذات خود و يا به تشخيص خود فرد، عالى و انسانى و مفيد به حال خلق و اجتماع باشد، جامهء عمل بپوشاند. اولين قدم هر حكومتى، مسلما اعمال زور است. اما زور داريم تا زور. فرق است ميان آن زورى كه از اراده به تمايل و منافع اكثريت عظيمى سرچشمه گرفته و عليه اراده، منافع و تمايل اقليت معدودى به كار گرفته مى شود، تا آن زورى كه منافع و تمايل و ارادهء اقليت معدود تر، يا از آن بدتر، منافع و تمايل و ارادهء افراد معدودى را طبيعتا عليه منافع آن اكثريت منعكس مى سازد. وضعيتى كه گروه حاكم و يا به عبارت صحيح تر گروه هاى مختلف حاكم در شرايط كنونى جامعه ايران دارند تقريبا چيزى است متفاوت با اين هر دو حالت و يا به عبارت ديگر مجموعى از اين دو حالت. يعنى اگر واقعاً بخواهيم بطور ساده راى گيرى كنيم آنها به همان ترتيبى كه قرار دارند، كمابيش در موضع حاكم قرار خواهند گرفت، با مقدارى پس و پيش. اما اگر بخواهيم به جاى احساسات مذهبى، به جاى عقب افتادگى هاى فرهنگى و سياسى، به جاى بى سوادى و نادانى و... جماعت عظيمى از مردم ايران، منافع واقعى و اساسى آنها را معيار و محك قرار بدهيم  و اگر نيروهاى آگاه و انقلابى جامعه را كه عموماً فاقد پشتوانهء توده اى خاص خود هستند، به مثابهء بيانگر آگاه منافع واقعى سياسى و اقتصادى آنها، طبقات و قشرهاى مختلف مردم، تلقى كنيم، آنگاه قضيه صد و هشتاد درجه فرق خواهد كرد. گروه هاى حاكم چيزى جز يك اقليت بسيار معدود كه فكر مى كنند نه تنها برنامه هاى اقتصادى- سياسى خود، بلكه حتى آداب مستراح رفتن و طهارت گرفتن خود را هم مى بايد بر اين مردم ديكته كنند و به آنها تعليم بدهند، نخواهند بود. بارى همان طور كه شايد در صفحات پيش گفته باشم، نشئهء قدرت چنان سران و تصميم گيرندگان و حتى اجزاء ساده و دستِ چهارم و پنجم آنها را مست و مدهوش كرده است كه واقعاً تصور مى كنند آنها به هر كارى قادرند از جمله قالب ريزى مجدد  فكر و انديشه ميليون ها آدم اين سرزمين بر اساس عقاتد و اعتقادات خودشان.
به نظر آنها مشكلى نيست كه با زور و تفنگ و سرنيزه حل نشود. به خصوص كه آنها هرگز تصور آن را كه انديشه و فكر ديگران هم ممكن است حداقل چيزهاى صحيحى داشته باشد، اساسا به مخىّلهء خود راه نمى دهند و به خصوص، و از همه مهمتر، اين كه هرگز فكر نمى كنند روزى اين حمايت و پشتيبانى بيمار گونهء ۹۸ درصدى جماعت را ممكن است از دست بدهند.
آنها ساده لوحانه افتخار مى كنند كه ۹۸ درصد مردم به ما رأى داده اند در حالى كه يك نگاه قدرى عميق تر به مسئله عمق فاجعه اى را كه در اين رقم نهفته است بر ملا مى كند. در واقع اگر از مردم راجع به ساده ترين عادات طبيعى خودشان، يعنى مثلا اين موضوع كه شب ها مى خوابند و استراحت مى كنند يا روزها؟ يا بالعكس، شبها موقع كار و فعاليت آنهاست، يا روزها؟ مى پرسيدند، آنها مى ديدند كه پاسخ ها به مراتب تفاوت و گوناگونيش بيشتر از اين رقم مسخره، ۹۸ درصد و ۲ درصد بود. آن هم براى تعيين نظام سياسى يك مملكت!
در علم آمار منحنى معروفى وجود دارد به نام منحنى گوس. اين منحنى معمولا متغيرهاى نرمال را محاسبه و يا در يك مجموعه منعكس مى سازد. مثلا منحنى نمايش تغييرات قد انسان هاى يك مملكت معمولا يك منحنى گوس است. با اين ترتيب كه مثلا قد ۹۵ درصد جماعت بالاى ۲۰ سال بين ۱۵۵ تا مثلا ۱۸۵ قرار دارد، و بعد آن ۵ درصد بقيه معمولا به غول ها و كوتوله هاى جماعت اختصاص پيدا مى كند كه به اصطلاح از ردهء طبيعى خارج اند. حال شما در نظر بگيريد كه وقتى يك پديدهء كاملا طبيعى و غير ارادى، مانند قد انسان ها، حداقل ۵-۶ درصد از وضع نرمال انحراف داشته باشد، چگونه ممكن است جامعه اى بيمار و بدبخت و مفلوك نباشد، اما در تعيين نظام سياسى مورد دلخواه خودش يك باره ۹۸ درصد در وضع نرمال قرار بگيرند؟ اين چنين تراكمى، يا بقول آمارشناسان، فراوانى اى در يك نظر خواهى سياسى شايد در تمام جهان بى سابقه باشد و شايد هم فقط با نظرخواهى هاى آريامهرى و انورساداتى قابل مقايسه باشد.
به هر حال از موضوع اصلى قدرى پرت افتادم. منظورم اشاره به آن نيرويى است كه در اين جوان و ديگر رفقايش مى بينم؛ نيرويى كه از داشتن قدرت و در عين حال از آرزو براى محقق ساختن همهء آن ايده آلهاى دور و دراز سرچشمه مى گيرد و به راحتى در چهرهء مصمم و بى ترديد آن ها متجلى مى شود.
آيا چهره هاى مصمم سربازان و افسران نازى را در فيلم هاى مستندى كه از روزهاى قبل از آغاز جنگ و يا دو سال اول جنگ تهيه شده ديده ايد؟ براستى دنيايى از انرژى، دنيايى از اراده و اميد غير قابل بازگشت نسبت به هدف در آنها موج مى زند. هيچكس شكى ندارد كه محقّ است و پيروز، و اين از چشم هاى همگى آنها خوانده مى شود. نه تنها از چشم آن سرباز يونيفرم پوشيدهء ارتشى كه در ميان درياى بيكرانى از سربازان هموطنش همچون قطرهء كوچكى مى ماند، بلكه از چشمان شوخ و خندان هزاران هزار دختر و زن جوان يا پيرى كه با شادى، گل به پاى سربازان مى ريختند نيز اين احساس و اين ايمان به روشنى خوانده مى شود. اما شما بايد حتما چهرهء درهم فرورفته، نا اميد، هراسان و در يك كلام خود باخته و تا مغز استخوان شكست خوردهء همين سربازان و همين افسران را هنگامى كه در برف و بوران منجمد كننده حوالى مسكو، زير ضربات ارتش سرخ قرار گرفته بودند، مى ديديد تا درجه و عمق فاجعه اى كه ملت آلمان را در كام خود كشيد  و چون اژدهايى آن را افسون كرده، مات و مبهوت و تسليم نمود و بعد در مدت كوتاهى همچون تكه اى پنير در گلوگاه آتشين اش خرد و نابود و خاكستر كرد، متوجه مى شديد بين اين دو چهره، يك دنيا، يك تاريخ كامل رنج و اسارت و بدبختى بشرى فاصله بود و به راستى آيا ما شاهد يكى ديگر از آن رژه هاى افسون كنندهء فكر و روح بشرى نيستيم؟ و بعد چگونه به آن ميعادگاه فاجعه، به آن پهن دشت بى انتهاى مرگ و نيستى، به آن پهن دشت برف و بوران و يخبندان عظيم خواهيم رسيد؟ در حالى كه ديگر خدايى هم براى طلب آمرزش وجود نخواهد داشت.

* راستى از خاطرم رفت كه آغاز ماه رمضان را در اين يادداشت ها ثبت كنم. فكر مى كنم تمامى برو بچه هاى اينجا روزه باشند. حتما در بيرون، به مناسبت اولين ماه رمضان در دوران حكومت اسلامى، قضاياى ويژه اى جريان دارد. نمى دانم چه، ولى احساس مى كنم حتما يك فرق هايى ايجاد خواهند كرد. همان طور كه در مورد محرم هم همين فكر را مى كنم. راديو ندارم و الا از برنامه هاى آن شايد تا حدى مى شد فهميد كه حكومت كنندگان جديد چگونه مى خواهند نظرات و مواضع خودشان را هم درباره اين ماه و هم بطور كلى تبليغ كنند.
من، هم به احترام جمعى كه اينجا روزه هستند و هم به خاطر اين كه ظهرها به خاطر من به زحمت نيفتند، تصميم گرفتم كه ظهرها چيزى نخورم. همان صبحانهء صبح  و بعدش هم گفته ام كه افطار، همراه با آنان غذا خواهم خورد. البته وقتى مى گويم همراه با آنان، يعنى همزمان با آنان، چون در اين مدت ۲۵ روزه هنوز اين خوشبختى را نداشته ام كه با فرد دومى همسفره باشم. گوشهء اتاق مى نشينم و مثل غريب غرباء هر صبح يا ظهر يا شام يك چيزى را به زور قورت مى دهم. رفقايم و آن عزيزانى كه با من زندگى كرده اند به خوبى مى دانند كه از تنها غذا خوردن چقدر بيزارم و اينجا حتى اين تنهايى به نحو بسيار بدترى از اوين وجود دارد. قبلا گفتم آنجا ــ البته مدتى كه در سلول هاى بزرگ بودم ــ اقلا صداى آشنايى، سوت رفيقى، صحبت با پاسدار جوان و با محبتى و بالاخره اين روز آخرى كه آنجا بودم، گاهى شعر و ترانهء انقلابى اى بگوش مى رسيد و با يكديگر رد و بدل مى شد. اينجا كه ديگر از اين تنها دلخوشى يك زندانى، يعنى وجود يا صحبت دورادور با يك هم زنجير ديگر هم خبرى نيست.
ساعت چند دقيقه اى از هشت گذشته بود. مدتى بود كه فشار گرسنگى اى كه عضلات شكمم را مى فشرد، ديگر آرام و قطع شده بود. چند سطر بالا را نوشته بودم و حالا كنار ديوار بغل دريچه، يعنى همان جاى هميشگى ام چمباتمه زده نشسته بودم كه صداى پيچيدن كليد توى قفل آمد. برقى، كتابچه را بستم، چون اينجور مواقع نبايد چيزى دم دست باشد كه حس كنجكاوى زندانبان  يا مسؤولين زندان را جلب كند. چون به مجرد اين كه چيزى نظرشان را جلب كند، مى خواهند سر از ته و تويش در بياورند و بعد ديگر، مگر مى شود اين قبيل چيزها را از دستشان درآورد؟ آن دفترچه قسمت قبل خاطرات را هم اتفاقى و از روى شايد سادگى آن پاسدار، موقع خروج از اوين بدست آوردم، والا پاسدار اصلى كه آن را روز اول گرفته بود، بالاخره تا آخر به بهانه هاى مختلف پيش خودش نگه داشته بود. بارى، درباز شد و در آستانهء در آقاى هادوى بود و جوان خوشرو و كم سن و سالى شايد در حدود ۲۲ يا ۲۳ سال. بسيار تعجب كردم. اين موقع افطار و آمدن سرزدهء آقاى هادوى. سلام و روبوسى كرديم و خوش آمد گفتم. گفت نشسته بودم، ديدم پاكت شما را آوردند، خواندم و بلند شدم آمدم اينجا. و بعد گفت: درش يك تناقض پيدا كرده ام. پرسيدم چيست؟ گفت، تو از يك طرف مى گويى رأى عدم صلاحيت صادر كنيد، از يك طرف مى خواهى خودت دعوت به تشكيل دادگاه بكنى، آن هم دادگاه دادگسترى كه همان عوامل و عناصر رژيم سابق هستند. من به تفصيل صحبت كردم و فرق اين دو دادگاه را مخصوصا از نظر تفاوت آيين نامه هاى دادگاه هاى انقلاب و دادگاه هاى سياسى دادگسترى كه داراى هيئت منصفه است توضيح دادم. او گفت تا به حال چنين دادگاهى در ايران تشكيل نشده و من جوابش را دادم كه درست به همين دليل شما نبايد اين دعوى را در دادگاه هاى انقلاب مطرح كنيد. بارى صحبت بسيار شد. تمامى صحبت من بر سر اين بود كه شما نبايد اين دعوى را در دادگاه هاى انقلاب مطرح كنيد و او اولا مى گفت خوب تو به تحقيقات كمك بكن، ثانيا دادگاه هاى دادگسترى بى خود و تحت اختيار همان عناصر رژيم سابق است.
چندين بار صحبت هاى ما به مباحثهء فلسفى و ايدئولوژيك كشيد و در بار آخرش بالاخره، راجع به قديم يا حادث بودن مادّه بحث كرديم و من تفاوت اساسى كه بين دو ديدگاه الهيون و ماديون راجع به مسئله روح و ماده وجود دارد تشريح كردم. تمام حرف او و ايراد و اشكال او، مانند تمام مذهبى هاى ديگر، اين بود كه شما ها كه به خدا ايمان نداريد، مثلا برايتان چه فرقى مى كند كه ... [؟] مفسد فى الارض معرفى شويد يا انقلابى!! يا وقتى خدا وجود ندارد، اين مردم، مردم كه شما مى گوييد، به چه درد مى خورد؟ مى خواهيد به شكم آنها برسيد؟ مثلا بعد از مرگ، وقتى خدا و قيامتى نيست چه شمر باشى چه امام حسين چه فرقى مى كند؟ من اتفاقا همين موضوع شمر و امام حسين را گرفتم و مقدارى راجع به اثر نقش تاريخى هر كدام و اين كه چگونه امروز بعد از ۱۴۰۰  سال بازهم امام حسين پيش ما زنده و جاودان است، اما هزاران هزار شمر محو و نابود شده اند و... كه خوب، طبيعتا براى ايشان قابل قبول نبود. بارى، در مورد اصل قضيه، معتقد بود كه بايد اين مسائل را من به هر حال مطرح كنم. پس چه بهتر كه در دادگاه انقلاب باشد!! و اين كه خوب بالاخره تبرئه مى شوى!! و يا اين كه آن كسى كه از تو شكايت كرده، گفته تو وابسته به رژيم هستى! من تمام اين مطالب را به نحو اقناع كننده اى ــ البته از نظر خودم ــ جواب دادم. گفتم مهم نيست كسى كه شكايتى را مطرح مى كند، چه اتهامى را بر فرد ديگرى وارد مى كند. مهم اين است كه قاضى تحقيق تشخيص دهد كه آيا اصولا اتهامى وارد هست يا نه؟ و اگر هست اين اتهام چه نامى دارد؟ و بعد گفتم واقعاً من از اين كه شما ممكن است چنين مطلبى را طرح كنيد، تعجب مى كنم؛ چون خداى ناكرده، طرح يك چنين مطلبى مسقيما لبه تيزش به خود شما و دادگاه هاى انقلاب بر مى گردد. لُبّ صحبت او اين بود كه به سؤالاتى كه مى شود پاسخ بده و من مى گفتم تنها به سؤالاتى كه موضوع صلاحيت يا عدم صلاحيت را روشن سازد پاسخ مى دهم. از جمله مثلا اين كه، كه هستم، چه فعاليت هايى داشته ام و اين كه آيا شما با يك فرد وابسته به رژيم روبرو هستيد يا يك فرد انقلابى. او در عين حال اضافه كرد كه وقتى راجع به حادثهء شريف مى پرسند، همين اطلاعاتت را طرح كن كه من بازهم همان حرف قبلى ام را تكرار كردم. او روزه بود و گويا فشار گرسنگى بى طاقتش كرده بود، چون چند بار شير خواست كه البته نبود و البته هنوز افطار هم نشده بود. به همين دليل بعد از افطار بيشتر عجله داشت كه برود كه بالاخره، شير رسيد و خرما هم آوردند و همين موجب شد كه بازهم بماند و صحبت را ادامه بدهيم. بالاخره در موقع رفتن، حدود ۱۵-۱۰ دقيقه سرپا صحبت كرديم. او مطلب عجيب و جالبى را طرح كرد: اين كه احتمالا ممكن است آيين نامهء دادگاه هاى انقلاب را به خاطر اين كه بررسى اين موضوع مشمول آن گردد، تغيير دهد و جمله اى تحت [عنوان] « جرائمى كه در جريان برخورد با رژيم سابق پيش آمده است» را به آنها اضافه كند!! پيش خودم گفتم جل الخالق!! و به او گفتم براى من اين فكر از يك جهت جالب و از جهت ديگر عجيب است. اين كه بالاخره شما به اين موضوع پى برده ايد كه اين دعوى نمى تواند در دادگاه هاى انقلاب، با اين كيفيت كنونى مطرح گردد و بالاخره وجدان قضائى تان به شما اجازه نداد كه مسئله را به اين صورت طرح كنيد. براى من جالب است. اما اين كه واقعاً راه را دور زده ايد و بجاى صدور رأى عدم صلاحيت مى خواهيد آيين نامه دادگاه ها را تغيير بدهيد برايم عجيب است. به هر حال گفتم، اولا من روى اين موضوع فكر نكرده ام. ثانيا موضوع بستگى پيدا مى كند به اين كه شما اين تغيير را چگونه در آيين نامه به وجود آوريد، ثالثا و از همه مهمتر اين كه رسيدگى به اختلاف و دعوى سياسى آن هم در دادگاهى بدون وجود هيئت منصفه مسئله اى نيست كه از ديد نيروهاى انقلابى و دموكرات پوشيده  بماند و عملا، هم من و هم آنها به اين موضوع اعتراض خواهند كرد. به هر حال نكتهء جديدى را مطرح كرده بود و قابل فكر بود. مخصوصا اين كه من به خوبى مى دانم كه آنها به چه فوريتى به هر كارى كه مايل باشند دست خواهند زد. در همين موقع، مطلبى ديگر را هم من عنوان كردم كه شايد براى او تازه بود و اين كه خودش يا در جريان يك ملاقات حضورى با خانواده ام، پدرم، با شاكى خصوصى يعنى، مادر شريف صحبت هايى بكنند تا از شكايت صرفنظر بكند. البته صريحاً و چندبار تذكر دادم كه من به هيچ وجه تقاضاى ملاقات خانواده ام را نمى كنم و در ضمن در همين موقع اشاره كردم به اين كه نمى دانم بالاخره اين ندادن روزنامه و قدغن كردن اخبار و... به دستور شماست يا اين كه ديگران اين قبيل كارها را مى كنند. از جمله اشكالات زيادى كه در زندانها وجود دارد... كه نگذاشت حرفم را تمام كنم و پاسخ اين قسمت را نداد و موضوع بحث را به همان راضى كردن شاكى خصوصى كشاند و گفت من كه نمى توانم و صحيح نيست، اما راجع به خانواده، فكر بدى نيست و حتما تأثير دارد. البته جنبه عمومى جرم  جاى خودش باقى است. مثل پاسبانى كه مثلا دزدى را حين سرقت هدف قرار داده، او را به هر حال به دادگاه مى برند، هر چند كه انجام وظيفه كرده، ولى بعدا تبرئه اش مى كنند!!
اما راجع به ملاقات گفت، شما حالا اين مطالبى را كه مى پرسند بنويسيد. من هم دوباره جواب دادم: همان طور كه قبلا عرض كردم، پاسخ خواهم داد. بعد تمجمج كنان از بچه هاى دورو برى پرسيد كه امكان ملاقات كه الآن وجود ندارد؟ دارد؟ بعد، از آن جوان پرسيد، خانوادهء ايشان تا به حال آمده اند؟ گفت ديروز يا  پريروز، خانمشان آمده بودند كه به ايشان گفته شد، حالش خوب است و تحقيقات [وقتى] تمام شود، ملاقات مى دهند. و قرار شد، شنبه دوباره بيايد، كه البته من قدرى تعجب كردم از اين كه عيال آمده باشد! حالا چرا؟ بماند. نه اين كه علاقه و محبتى نيست، بلكه هست و شايد هم خيلى. اما خوب ملاحظات ديگرى هم وجود داشت كه شايد بالاخره حل كرده باشد. البته امكانش را هم مى دهم كه آن جوان اشتباهى فهميده باشد و مثلا مادرم باشد كه چون گفته اند، خانم فلان، طرف فكر كرده عيال است. به اضافهء اين كه خودش نديده بود و شنيده بود. بالاخره آقاى هادوى گفت، خوب اين دفعه پدرشان كه آمدند، بفرستيد اتاق من، با ايشان صحبت كنم! معلوم شد كه اولا آن پسر جوان در همان دادرسى و نزد خود آقاى هادوى كار مى كند، ثانيا اين كه آقاى هادوى هنوز صلاح نمى داند كه اينجانب خانواده ام را ببينم. همان طور كه صلاح نمى داند روزنامه داشته باشم يا از اخبار مطلع باشم. بارى، ضمن صحبت، بحث به مهندس بازرگان كشيد. گفتم او را مرد ميدان انقلاب نمى دانم و قبلا هم چنان كه نوشته هايم نشان مى دهد اين را گفته بودم. گفت اتفاقا راست مى گويى كه چنين است!! عرضه اين كار را ندارد! ضمنا همين جا بگويم كه ايشان هنوز آن دو نامهء مفصل من را مطالعه نكرده بود و مى گفت: پاكتش همچنان روى ميزم هست، اما هنوز بازش نكرده ام؟! و بعد دليل آورد كه مى دانى چقدر كار دارم و گرفتارم. به هر حال اين بود خلاصه و فشردهء جريان مذاكرات. مسلما فردا يا حداكثر پس فردا سرو كلهء جناب بازجو پيدا خواهد شد و روز از نو روزى از نو.
(پايان ديدار دوم با هادوى)

* فرازها يا نكاتى كه به مرور از صحبت هاى آقاى هادوى يادم مى آيد، به همين ترتيب، يعنى تكه تكه و بدون انسجام و ارتباط نقل مى كنم. چه بسا هر كدام روشنگر مطلب يا مطالبى باشد. چرا كه به هر حال ايشان عنصر مهم و تعيين كننده اى در سياست هاى روز مملكتى است و هر گفته و سخن اش را بايد ضرب در آن قدرت عظيم تصميم گيرى و اجرايى اى كرد كه دولت و ديگر نيروهاى حكومت كننده، بدون هيچگونه مانع و رادعى از جمله مثلا يك اپوزيسيون متشكل در مجلس و ... از آن برخوردارند. شايد تنها مانع و رادعى كه در مقابل هركدام از اين نيروها قرار داشته باشد، تنها همان رقابت هاى كاملا آشكار هر كدام براى كسب قدرت بيشتر و در دست گرفتن مهار منابع و مواضع حساس سياسى و اقتصادى و نظامى مملكت است.
بارى، ايشان در ميان قسمتى از بحث راجع به گروه هاى سياسى جامعه، خيلى روشن و صريح اعلام كرد كه ما هنوز بسيارى از اين گروه ها را به رسميت نمى شناسيم، و منظورش مسلما گروه هاى كوچك و بى نام و نشان هم نبود. ياد آن به اصطلاح ايراد و انتقادى افتادم كه يكى از حزب هاى اصلى حاكم، در مورد دعوت مانور مآبانه وزير خارجه از گروه هاى مختلف سياسى به عمل آورده بود و به همين دليل كه اين دعوت به طور ضمنى به رسميت شناختن اين گروه هاست از شركت در آن خود دارى كرده بود! و بعد هم البته ديديم كه وزير بسيار محترم خارجه [دكتر ابراهيم يزدى] چه راحت و ساده مجبور شد، دستش را رو كند و نشان بدهد كه اولا آن دعوت كذايى هيچ چيز جز بدست آوردن مفت و مجانى و خوش خيالانهء تكيه گاه در ميان نيروهاى اپوزيسيون نيست. ثانيا وقتى با اولين پخ حريف روبرو شد، پس خانه را به پيش خانه باخت و ضمن عوض كردن كلى صحنه، يعنى تغيير هدف و مضمون اوليه كنفرانس، عدهء بسيارى از گروه ها را هم راه نداد!! به هر صورت، غرض از اشاره به اين اشتراك نظر بين آن حزب عظيم الجثه و اين مقام بسيار والا اين بود كه: مژده اى دل كه مسيحا نفسى مى آيد، كه ز انفاس خوشش بوى كسى ميآيد!! و العاقل يكفيه الاشاره.
* صحبت از وزير خارجه و مانور كودكانهء ايشان براى جلب محبت گروه هاى اپوزيسيون شد. آن موقعى كه دعوت طرف را توى روزنامه ها ديدم، حدس زدم قضيه چيست و بعدش جريان عمل حدس مرا تأييد كرد. ايشان به اصطلاح مى خواست از آب كره بگيرد. در مقابل فشار نيروهاى رقيب كه به شدت نيز با او مخالف هستند، در واقع او براى جناح رقيب كه عمدتا در ميان روحانيت است، يكى از چشم هاى اسفنديار كابينه بازرگان به شمار مى رود. ايشان، خيلى ببخشيد، با خر مردِ رندى، يعنى خيلى ارزان و در واقع مفت مى خواست پشتيبانى گروه هاى اپوزيسيون را بخرد!! همان موقع پيش خودم گفتم كورخواندى برادر. بى مايه فطيره. مى خواهى اپوزيسيون از تو حمايت كند، مى خواهى همچنان در مسند وزارت و شايد هم صدارت عظمى به خدمت به خلق مشغول باشى، و به هيچ چيز كمتر از اين ها هم رضايت نمى دهى؟ اشكالى ندارد، حرفى نيست. اما ارادتى بنما تا سعادتى ببرى. تو چطور حاضر نمى شوى يك فقره از اين قراردادهاى نظامى و سياسى با آمريكا را رو كنى و با هزار جور معلق و وارو زدن هاى مضحك و كودكانه از زيرش در مى روى؟ چطور حاضر نمى شوى رك و راست به مردم بگويى بالاخره، مضمون اين قرارداد در شكم مادر مردهء سنتو چه بود و يا اين قرارداد دو جانبهء سياسى- نظامى ايران و آمريكا چيست و چرا آن را لغو نمى كنى ...؟ آن وقت انتظار دارى اپوزيسيون با يك دعوت قلابى و با يك مانور بچگانه، سرش شيره ماليده شود و مثلا به حمايت از حضرتت برخيزد! نه عزيز من، به اين ترتيب تو فقط تبديل به يك چوب دو سر طلا خواهى شد و بس.
* از يك طرف دلم واقعاً براى اين ملت، براى اين مردمى كه با هزار جور اميد و آرزو به انقلابشان نگاه مى كنند مى سوزد به خاطر اين كه عليرغم بسيارى از پيروزى هايى كه بدست آورده اند، بايد بسيارى از اين آرزوها و اميدها را به مرور در يك چنين سيستمى به خاك بسپرند؛ اما از طرف ديگر به خودم نهيب مى زنم كه تو حق ندارى اين طور آقا بالاسرانه نسبت به مردم فكر كنى، چرا كه در اين دلسوزى هر چند كه صداقت و صميميت نهفته باشد، بازهم نوعى جدايى از خود مردم و احساسات و تمايلات آنها وجود دارد. چرا كه به هر حال مردم آزاد و مختارند كه هر نوع حكومت و هر نوع رژيمى را كه مى خواهند برگزينند. حداكثرش، مدتى بعد مى فهمند كه آنچه مى خواسته اند اين نبوده و ديگرگونش مى كنند. به عبارت ديگر هر مردمى، لياقت همان رژيمى را دارند كه بر آنها حكومت مى كند. يا به عبارتى كه خودم تصحيح اش كرده ام، هر مردمى كم و بيش و در يك فاصلهء نسبتا طويل تاريخ زندگى شان، لياقت همان رژيمى را دارند كه بر آنها حكومت مى كند.
با همه اين ها، باز هم دلم راضى نمى شود كه موضوع را به همين حال جبرى مسلكانه اش رها كنم و به خصوص كه ما هر چه باشد، فشار پنجاه و چند سالهء يك رژيم فاسد، خون آشام و ديكتاتورمنش را بر اين ملت ديده ايم و عميقا هم باور داشته ايم كه واقعاً اين ملت مستحق اين همه بدبختى و فشار و زور نيست.
بارى، شايد تنها راه چاره اين باشد كه صبورانه گفت و گفت و گفت ونيش تيز قلم را در ميان اين عفونت ها و جراحت هايى كه فقط و فقط بر روى اش باندهاى سفيد گذارده شده، گرداند و زشتى آن را و فاجعه اى كه در صورت عدم يك علاج قاطع، اجتناب ناپذير است به آشكارترين وجهى نماياند. مهم اين است كه آنقدر بى مايه و عجول و خودبين نباشى كه هر آنچه كه فهميدى و معلوم بود كه صحيح و بجا و مفيد به حال مردم است، همه، هم بلافاصله آن را بفهمند و قبول كنند و پيرو و مجرى افكار و ايده آل هاى تو گردند. حركت تاريخ به هيچ وجه تك خطى و بدون هزاران هزار پيچ و گردنه، بدون پيشرفت هاى جهش دار و عقب گردهاى مدهش نيست. در غير اين صورت شايد در همان ۱۰۰۰ سال اوليه تاريخ بشرى، و يا لااقل تا همين الآن، كرهء زمين از بهشت عدن هم آبادتر بود و مردم آن از پريان دريايى و فرشتگان آسمانى نيز آزادتر و راحت تر زندگى مى كردند.

جمعه ۵ مرداد ۱۳۵۸، ساعت نزديك ۹ صبح
نگهبانان من در اتاق مجاور به خواب عميقى فرو رفته اند. نواختن چند ضربهء بى پاسخ اين را معلوم كرد. به اضافهء اين كه البته از سحَر به بعد به هيچ وجه اجازهء آنكه لحظه اى خواب در چشمان من برود ندادند، چه با صحبت ها و رفت و آمدهاى پرسروصداى خودشان در موقع سحر و بلند كردن صداى خواندن و شنيدن قرآن راديو و چه بعد ازآن، با جرو بحث كشدارى كه بر سر تعيين نوبت شستن ظروف بينشان پيش آمده بود و بعدش چند تلفنى كه به اينجا شد و هر كدام با چه داد و قالى. و عاقبت بعد از مدتى غلت زدن و در رختخواب يا در واقع بر روى موكت، بلند شدم. از سوراخ زير پتو و همين طور ساعت كه حدود ۵/۶ بود، معلوم بود كه هواى بيرون روشن است و من ترجيح دادم كه همين طور در تاريكى بنشينم و بعدش، باز هم در تاريكى راه بروم، تا براى رفتن به دستشوىى ساعت معهود فرا برسد. راستش از اين نور چراغ برق به ستوه آمده ام. روز و شب اين برق بايد روشن باشد، عجيب است، هر حسن اينجا با عيب ديگرى از بين مى رود. در سلول اين بدبختى وجود داشت كه چراغ شب ها خاموش نبود، البته من اين اواخر ابتكارى زده بودم و توانسته بودم، بوسيله يك كاغذ لوله شده كه در لاى ميله هاى حافظ لامپ فرو كردم و يك تكه كاغذ روزنامه كه از وسط اين لوله عبور مى دادم، مقدار زيادى از نور را خنثى كنم. اما اينجا، شب ها مى شود برق را خاموش كرد، اما روزها سهميه از نور خبرى نيست، حتى همان يك مقدار روشناىى اى كه از سلول هاى قصر يا آن سلول هاى بزرگ اوين به درون سلول نفوذ مى كرد، از آنها در اينجا خبرى نيست. به همين دليل زمان بسيار زيادترى مجبور به تحمل نور چراغ هستم. بارى، فعلا برادران ــ اصطلاحى كه در تمام ادارات و در مؤسساتى كه زير نظر گروه هاىى مانند پاسداران و ... اداره مى شود رايج شده و به اصطلاح جاى كلمه رفيق براى كمونيست ها را براى آنها پر مى كند ــ در خواب ناز هستند.
سحرى را نوش جان كرده اند و دعواها و شوخى هايشان را تا نزديكى هاى صبح انجام داده اند، حالا آرام و راحت به خواب رفته اند، حتى دو برادر نگهبان هم خواب رفته اند! فكر مى كنم، تنها من و سگ در اين خانه باشيم كه بيداريم. شايد جناب سگ هم الان بدليل پاسدارى در شب در حال چرت باشد. به هر حال چند دقيقه ديگر دو مرتبه امتحان مى كنم و آهسته چند ضربه مى زنم ببينم آيا "برادر" بيدار و هشيارى وجود دارد يا نه؟!!
* ديگر شكى برايم باقى نمانده كه آنها حتما اين موضوع را در دادگاه هاى انقلاب مطرح خواهند ساخت. حالا دليلش به طور دقيق چيست، نمى توان قاطع گفت. شايد دلايل متعددى داشته باشد. غير از فشار آن گروه ها و نيروهاىى كه پشت سر قضيه هستند اين موضوع كه اين ها به هيچ وجه حاضر به دادن كوچكترين امتيازى به دادگسترى و اصولا دستگاه هاى معمول دولت هستند، ممكن است، مؤثر باشد. ولى چرا اينقدر روى اين موضوع به عجله افتاده اند؟ مثلا آمدن ديشب آقاى هادوى به اينجا، آنطور كه خودش مى گفت، يك مرتبه و بعد از خواندن نامه من بود. كسى كه صبح ديروز آمد و صحبت هاىى كه در جهت لزوم پاسخ به سؤالات كرد و بعد اصرار اين كه مطالب را براى خود آقاى هادوى بنويس... مثلا زمينه اى بود براى ملاقات ديشب. ضمنا چند نكته از گفته هاى آقاى هادوى به خاطرم آمده است كه به گفتنش مى ارزد. در جريان صحبت ها يكبار ايشان خيلى صريح گفت كه البته پشت اين شكايت – شكايت مادر شريف – البته دست هاىى هست اما در چند جمله بعدى به نحوى مطلب را تعديل كرد كه اين را حدس مى زند نه اين كه قطعا بداند. جواب سؤال اين است كه واقعا اين صحبت را براى چه خاطرى مطرح كرد؟ براى جلب اطمينان من؟ و اين كه آن دست ها هيچ ارتباط و نفوذى در دستگاه قضائى ندارند؟
آيا اين صحبت در جهت حرف آن جوان نيست كه صبح آمده بود و مى گفت، بله در اوين ممكن بود گروه ها نفوذ بكنند و از اين موضوع بخواهند سوء استفاده بكنند و ما به خاطر همين موضوع تو را به اينجا و زير نظر مستقيم دادستان كل آورديم؟ يعنى هر دو حرف در جهت جلب اطمينان من و راضى كردن به اين كه به اصطلاح به سؤالاتشان پاسخ بدهم؟ من به كرات در نامه هاى خودم براى آنها، به اين موضوع اشاره كرده و حتى در برخى از آنها به طور مشروحى جوانب گوناگون اين تمايل و خواست گروه ها را تشريح كرده ام. بنا بر اين آيا طبيعى نيست كه يك برنامهء نعل وارونه دركار باشد؟
اما نكته ديگر اين بود كه موقع بحثِ من راجع به دلايل و صلاحيت دادگاه هاى انقلاب و لزوم طرح آن در دادگاه هاى سياسى با هيات منصفه دادگسترى، ايشان پرسيدند خوب تو خودت تحت چه عنوان اين موضوع را در دادگسترى قابل تعقيب مى دانى؟ كه من گفتم اين موضوع مهم نيست و در آنجا دست به اندازه كافى باز است و محدوديتى در آيين نامه هاى دادگسترى وجود ندارد، ولى شكى نيست كه اتهام سياسى است. اين سؤال كه البته بحث هاى بعدى و مخصوصا آن پيشنهاد تغيير در مفاد آيين نامه كاملا تاكيدش كرد، تنها مى توانست اين معنا را داشته باشد كه آنها به هر حال، سر اين موضوع كه تحت چه عنوانى قضيه را به دادگاه بكشانند، گير كرده اند.
* نكته جالب توجه ديگر پاسخى بود كه آقاى هادوى در مورد توضيحات من درباره شرايط و مشخصات دادگاهى كه مى تواند يك موضوع سياسى را مورد بررسى قرار دهد، داد. او بعد از آن كه حرف هاى مرا شنيد، جواب خيلى جالبى داد: گفت، مگر اين دادگاه هاى انقلاب، دادگاه هاى رسيدگى به جرائم سياسى نيستند! و از آن مهمتر دادگاه شرع هستند؛ دادگاهى كه خدا در آن قاضى است! آيا چنين دادگاهى كه حكم خدا جارى مى شود، بهترين براى قضاوت نيست؟ البته به نظر من اينجا ايشان خودش را به تجاهل مى زند و يا شايد هم مى خواست درجهء جهالت اين حقير را اندازه بگيرد كه فكر نمى كنم در هر دوموردش ــ اولى به خاطر توضيحات مفصل من و دومى به خاطر عمق بيش از حد اين جهالت ــ موفقيتى بدست آورده باشد.
* اين روزه گرفتن طبقات متوسط و مرفه هم خيلى حرف بر مى دارد. از همان سال هاى خيلى پيش، دورهء نوجوانى، متقاعد شده بودم كه در ميان اين طبقات، روزه گرفتن عملا به مصرف خوراك بيشترى منجر مى شود! مى گوييد نه، حساب كنيم. از افطار شروع كنيم. بساط افطار چنين خانواده اى علاوه بر شامل بودن همه مواد غذاىى اى كه در صبح ها مصرف مى كنند و بلاشك حاوى خيلى چيزهاى جديد است، از قبيل ترحلوا، ...، نان شيرمال و اگر معمولا صبحانه را تا به حال با نان و پنير و كره و چاى ميل مى فرمودند در سفرهء افطار حتما تخم مرغ و شير هم به آن اضافه مى شود.
خوب بعد از افطار موقع شام مى رسد. كه معمولا چرب تر و سنگين تر از شام روزهاى معمول است. بعد شيرينى اى كه براى اين ماه نيز ... [؟] مخصوص مثل، زولوبيا، باميه و پشمك و ... ميل مى گردد. البته ميوهء فصل هم كه حتما در تمام اين مدت وجود دارد و هر كسى بر حسب اشتها ميل مى كند. خوب مدتى بعد زمان خواب مى رسد، اما هنوز سه چهار ساعت از خواب نگذشته است كه همگى براى صرف يك وعده غذاى ديگر از خواب بر مى خيزند. با آخرين فشار و زور لقمه هاى جديد غذا تناول مى كنند و حجم معده را تا سرحد امكان از موادى كه بايد در طول روز هضم گردد، همانند كارى كه چارپايان بطور طبيعى و با عمل نشخوار انجام مى دهند، پر مى كنند.
بعدش چند استكان بزرگ چاى را هم روانه معده مى سازند تا مبادا در طول روز تشنه شوند و آنگاه همزمان تا طلوع سپيده دم، سربر بالش نرم مى گذارند و تا ساعت هاىى بعد از برآمدن آفتاب به خواب خوش فرو مى روند تا جبران ساعات از دست رفته شب را با خواب نيم روز كرده باشند. حالا من ديگر به بقيه سناريو و اين كه طول روز را در چه حالت بيكارگى و تنبلى مى گذرانند و چگونه وقت را فقط با اين هدف تلف مى كنند كه ساعات افطار در رسد كارى ندارم با توجه به اين كه صبحانهء معمول در زمان افطار خيلى بيشترش صرف شده، غذاى ناهار به ميزان چرب تر و با هول و حرص بيشتر در سحر تناول شده و شام شب و تنقلات روز هم كه بعد از افطار به اندازه كافى ميل گرديده است. فقط اين محاسبه باقى مى ماند كه امساك و روزه دارى واقعى در اين برنامه كجاست؟ و اين جماعت روزه گير از چه چيز امساك وگذشت مى كنند؟ كه شايد فقط جمع و تفريقش در نزد كرام الكاتبين به نفع روزه گيران موصوف تمام شود و الا در روى كاغذ و با جدول ضرب و حساب و كتاب زمينى كه آنها چيزى را هم بدهكار مى شوند. اين بدهكارى را در كل مى توان در افزايش آمار مصرف گوشت، تخم مرغ و لبنيات در جامعه مشاهده كرد!!
بر خلاف تصور عده زيادى از مقدسين و مخصوصا روشنفكران مذهبى كه در باب حكمت روزه و فوائد اجتماعى و اقتصادى آن داد سخن مى دهند. مصارف مواد غذاىى اصلى جامعه در اين ماه به نحو چشم گيرى افزايش پيدا مى كند و اين افزايش كاملا واضح است كه از سوى آن طبقات و اقشارى صورت مى گيرد كه داراى قدرت خريد كافى هستند. نه فقرا نه زحمتكشان و نه طبقه كارگر، چرا كه فقرا و زحمتكشان به قول معروف هر موقع كه غذا گيرشان بيايد مى خورند و بنابراين ماه رمضان هم حتى اگر روزه بگيرند داراى آن قدرت خريدى كه بيشتر مصرف كنند، نيستند. گويا از برنارد شاو است كه مى پرسند، چند وعده و چگونه بايد غذا خورد؟ او جواب مى دهد اين سؤال جواب واحدى ندارد. فقرا هر موقعى كه گيرشان بيايد، اما اغنيا هر موقع كه اشتهايشان بكشد. به اين ترتيب مفهوم روزه را هم بايد كاملا مشروط و در واقع طبقاتى در نظر گرفت. فقرا و ندارها، يك عمر روزه هستند، يك عمر در تمناى غذاهاى خوب، ميوه هاى دلپذير و اشربه هاى گوارا هستند و هيچ وقت هم نمى توانند براى مدت كوتاهى هم شده به اين آرزوهايشان برسند. برعكس، اغنيا، يك عمر از همهء لذايذ دنيوى از جمله بهترين اطمعه و اشربه و ميوه جات بهره مى گيرند و در عين حال دسته اى از آنها- مذهبى هايشان- در يك ماه از سال فقط وعده هاى تناول خوراك خود را تغيير مى دهند تا با احساس ... و حرص بيشتر، اطمعه و اشربه بيشتر و لذيذترى را به معدهء مبارك سرازير كنند. البته از همهء آن تظاهرات رياكارانه در محل كار و كسب و ... غيره هم مى گذريم كه براى آنها مطابق فكر و ايده شان، منافع قابل توجهى را هم بنام آدم مؤمن و مقدس و با خدا به بار مى آورد. مذهبى كه گاهى زمينه اى براى ايجاد اعتبارات مالى كلان در بين مردم مى شود. شايد بگويند روزه امساك در غذا نيست و امساك در شهوت! در خوددارى از دروغ و گناه و ... است كه جوابشان را خواهم داد نگذاريد ديگر پرده ها بيش تر از اين بالا برود!!
*    *    *
* ساعت سه بعد از ظهر است. زمان به كندى مى گذرد و بازهم عصر غم انگيز روز جمعه آغاز مى شود. گوىى سكوت و خاموشى اين روز تعطيل از منافذ مويين در ها و از لابلاى ملكول هاى سنگين و پرنخوت هوا به درون اتاق مى خزد. اين دومين جمعه اى است كه در اين اتاق لعنتى بسر مى برم. اتاق پشت دريچه، يعنى اتاق نگهبانان مانند خيلى از جاهاى ديگر در بيرون اين زندان، امروز ساكت و بى سرو صدا است. فكر مى كنم دو نفر بيشتر باقى نمانده باشند و يا شايد يكى دو نفر ديگر در حياط دراز كشيده باشند. عده اى از آنها صبح و عده اى ديگر نزديك ظهر زدند بيرون. تلفن مدت ها است كه زنگى نزده است و درِ آهنين خانه كه هر روز مدام، باز و بسته مى شد و در اين فاصله صداى موتور اتومبيل ها يا بوق آنها كه لحظه اى به گوش مى رسيد همه خاموشند. نمى دانم چرا يكى از نگهبان ها اين سكوت را گاه گاهى با صداى خشكى كه از كشيدن گلنگدن اسلحه اش بر مى خيزد، اينقدر بى جا برهم مى زند. گوىى جغدى در قبرستان گاه و بى گاه به صدا دربيايد. حالا مى فهمم كه حتى به آن داد و قال هاى هر روزه و پيش پا افتادهء بچه هاى اتاق پشتى هم عادت كرده ام! چرا كه امروز به روشنى كمبودش را حس مى كنم! واقعا كه انسان موجود عجيبى است. قدرت انطباق او با محيط وحشتناك است. هيچ حيوانى قادر به نشان دادن اين همه انعطاف و آمادگى براى انطباق با متفاوت ترين محيط ها در فواصل كوتاه يا بلند زمانى نيست. اين انسانى كه من مى بينم ومن تا كنون تجربه اش كرده ام، قول مى دهم چنانچه از تشنگى و گرسنگى نميرد، حتى شايد سال ها در ته چاه بتواند زندگى كند! و بعد همين آدم به سرعت تمام مى تواند خود را با پيشرفته ترين و آزادترين نوع زندگى و يا شرايط بسيار متفاوت و متضاد ديگرى وفق دهد و در عين حال در همه اين حالات دليلى براى زنده بودن، محملى براى خوشحال شدن يا غمناك شدن زمينه اى براى عشق ورزيدن و كينه داشتن پيدا كند. شما در نظر بگيريد براى زندانى اى مانند من، مثلا چه خوشحالى اى بزرگتر از اين مى تواند وجود پيدا كند كه ناگهان يك شماره روزنامه روز را مثلا در روشوىى و در سطل زباله پيدا كنم! يا مثلا كسى كه در ته چاه محكوم به زندگى شده است، تصور كنيد تا چه اندازه خوشحال خواهد شد وقتى كه شبى از شب ها، ناگهان قرص ماه را در حلقه تنگ و محدود آسمان بالاى سرش مشاهده كند؟ مثالى كه در مورد انعكاس مستقيم نور ماه در چاه گفتم به نحو بسيار ساده ترش چند روز قبل براى خود من در همين اتاق اتفاق افتاد. در يكى از بعدازظهر هاى چند روز اول، ناگهان باد نسبتا قوى اى وزيد و در نتيجه گوشهء پتوى ضخيم و سياهى كه به پنجره كوبيده شده بالا رفت و من توانستم شكل و شمايل قسمتى از حياط خانه، ديوارهاى سربه فلك كشيده آن را كه مجددا و از روى قرنيز معمولى قبلى دوباره ساخته شده و بالا رفته، باغچه هاى نسبتا وسيع و گياهان و بوته هاى درهم شكسته آن را كه خبر از يك گذشتهء باشكوه و جلال مى دهد، ببينم. براى من كه تازه دو سه روز بود در اينجا بسر مى بردم و ديدن اين مناظر و آشنا شدن با محيط خانه اى كه در آن حبس هستم بسيار جالب و خوشحال كننده بود. حداقل چند لحظه اى خوشحالم ساخت و با اشتياق، مدت ها در پشت پنجره كشيك كشيدم تا باد يك بار ديگر گوشه پتو را بالا بزند!
يا به طور مثال يك دانشمند اتم شناس را در نظر بگيريد. اين دانشمند كه در شرايط طبيعى شور و اشتياقش فقط در پشت دستگاه هاى پيچيدهء آزمايشگاهش برانگيخته و ارضا مى شود، قول مى دهم اگر مجبور به اقامت در يك بيابان برهوت بشود، از اين كه سنگ هاى بيابان را جمع كند و از آن مثلا خانهء شيطان بسازد، به مرور همانقدر خوشحال خواهد شد كه مثلا از ساختن دستگاه پيچيدهء فنى در آزمايشگاهش خوشحال مى شد!! ساير احساس هاى بشرى هم همين طور است. عشق يا كينه ورزيدن، اميد و آرزو داشتن، دچار خشم شدن و در عين حال ميل به گذشت و عفو پيدا كردن ... همگى بر حسب شرايط، بر حسب شرايط بسيار متغير و متفاوت، بالاخره در اشكال خاص خود ظاهر خواهد شد و خود را نشان خواهد داد. بدين ترتيب ادامهء حيات و زيست او را به مثابه يك انسان امكان پذير خواهد ساخت.

پايان دفتر چهارم
ادامه دارد...

 

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

محمد تقی شهرام

دفترهای زندان

یادداشت ها و تأملات در زندان های جمهوری اسلامی

دفتر پنجم

 

در این دفتر: خطر انقلاب مردم ایران برای رژیم های دیکتاتوری منطقه به ویژه عراق و تحلیلی پیشگویانه از وقوع جنگ ایران و عراق. تحلیلی چند جانبه از آنچه در ایران به نام «انقلاب اسلامی» رخ داد و ریشه های طبقاتی، تاریخی و فرهنگی آن. بازهم تلاش دادستانی برای بازجویی و پرونده سازی علیه وی، انتخابات مجلس خبرگان و پیش بینی اینکه شرکت کنندگان چه احزاب و گروههایی خواهند بود و چرا. تحلیلی روشن بینانه از انقلاب مشروطه و شباهت های آن با برادر کوچکترش انقلاب سال 1357. تحلیلی از ضعف چپ و طبقهء کارگر در این انقلاب...

 

شنبه ۶ مرداد ۱۳۵۸

ديشب بعد از افطار، نامه اى براى اين برادران پاسدار در اتاق مجاور نوشتم. اول مى خواستم مطالب را شفاهاً بگويم، اما علاوه بر اين كه صدا به درستى از لاى درز دريچه منتقل نمى شود، مجموعاً ديدم بنويسم بهتر است.

در نامه ضمن سلام و احوالپرسى از آنها تقاضا كردم كه چنانچه به كار و آسايش شان لطمه نمى زند، سحرها قدرى مراعات حال من را بكنند. برايشان گفتم كه داراى ناراحتى عصبى هستم. حتى در بيرون نيز با دشوارى و گاه به كمك دارو به خواب مى رفتم. البته برايشان نگفتم و لزومى هم نداشت كه بدانند اين تشنج عصبى و بى خوابى مولود تحمل چه مصائب وحشتناك و چه قلق و اضطراب كشنده و مستمرى در طى سال هاى گذشته بوده است. چگونه من به دليل موضعى كه در تشكيلات داشته ام، همواره مجبور بوده ام بخش معظمى از بار عظيم ضربات و خطرات بالفعل و بالقوه و تمام حوادث تلخ و خونينى كه در مقابله با پليس، در مقابله با تهاجمات و تعقيبات مستمر آنها اتفاق مى افتاد تحمل كنم ولى در عين حال همچنان با مغزى سرد و قلبى گرم، با سرانگشت تدبير و فكر به جستجوى راه چاره و جبران مافات بپردازم. بارى اين تذكر اجبارى تا حدى مؤثر افتاد و آشكارا سحر امروز بى صدا تر و با احتياط بيشترى از جانب آنها برگزار شد.

* الآن ساعت ۱۱ صبح است. اگر امروز تا شب هم بازجو پيدايش نشود، معلوم مى شود كه آقاى هادوى فهميده است كه من تا مسئله صلاحيت [دادگاه انقلاب] حل و فصل نشود، واقعاً به آن سؤالاتى كه آن ها به جوابش احتياج شديدى دارند!! پاسخ نخواهم گفت. شايد در چنين صورتى آنها باز هم مشغول قطورتر كردن اتهامات و پرونده برآيند و شكايات مسخرهء ديگرى بر اين دو شكايت بيفزايند، تا از اين طريق جبران  فقدان دليل و مدرك را تا حدى كرده باشند.

 

يكشنبه ۷ مرداد ۱۳۵۸

زمان با سكوت و به كندى خاصى كه ويژهء يك زندان انفرادى است مى گذرد. روحيه ام خوب و شايد هم بسيار خوب است و اين چيزى است كه زندانبانانم را هم به تحسين واداشته است، بطورى كه چند بار تا كنون اين را تذكر داده اند. اما سوزش معده ام روزبروز زيادتر مى شود. من سابقهء خونريزى مرى دارم. در اثر ازدياد ترشى معده، و حالا به مرور احساس مى كنم كه همان حالت درد و سوزش دارد تجديد مى شود. مى دانم كه منشأ عصبى دارد. اما اين كه در اثر اين چند روز «نيمه روزه» اى كه گرفته ام بدتر شده باشد، نمى دانم چقدر درست باشد. چون از همان روز و ساعت گرفتار شدن، به شدت غذايم كم بوده است و شايد الآن كه به اصطلاح روزه مى گيرم مقدارى غذايم از روزهاى قبل مجموعاً بيشتر شده باشد. با اين وصف، سوزش معده و مرى روز به روز شدت مى يابد.

 

* نكته جالبى كه در اين دو سه روز گاه به گاه فكرم را مشغول مى كند وسواس عجيبى است كه دستگاه قضائى روى ايزوله نگاه داشتن من از محيط بيرون زندان دارد. اينكه بالاخره، آقاى هادوى حاضر نمى شود راجع به روزنامه يا راديو و يا ملاقات با خانواده كوچكترين تمايل يا انعطافى نشان دهد خودش بهترين گواه وجود اين وسواس است. واقعاً چرا؟ حتى متهمى را كه موضوع اتهامش مربوط به شرايط زندهء روز است، مطابق تمام قوانين و عرف حقوقى، حق ندارند از روزنامه و مطبوعات يا راديو محروم كنند. حداكثر مى توانند به خاطر به اصطلاح بيم از تبانى، مدت بسيار محدودى او را ممنوع الملاقات كنند. چه رسد به موقعيت من كه واقعاً هيچ دليل محكمه پسندى جز زور و قلدرى براى انجام اين كارهايشان ندارند. الحمدلله، از بركت وجود و حتى دراثر تشديد نهادهاى ضد بشرى و ضد دمكراتيك دستگاه طبقه حاكمهء قبلى، اين قوانين به نحو مسخره و قلدر مآبانه ترى همچنان زير پا گذارده مى شود. بلاشك اين موضوع يعنى حقوق يك زندانى در يك كشور دمكراتيك يكى از موارد مهم بحث هاى من در دادگاه خواهد بود.

* ديروز ساعت ۵ بعدازظهر يك موفقيت نصيبم شد. تقريبا توانستم همه سخنرانى آقاى طالقانى را كه از قرار در نماز جمعه دانشگاه تهران ايراد شده بود از راديو گوش كنم. بچه ها آن را بلند گرفته بودند و اتفاقا جناح بازهاى آنها هم آن موقع نبود كه بلافاصله راديو را خاموش كند! مطابق معمول در سخنان و مواضع آيت الله انصاف بيشترى نسبت به ديگر رهبران همطرازش در مورد نيروهاى اپوزيسيون وجود داشت. همين طور آنجا كه دشمن اصلى را بطور واضح و روشن امپرياليسم آمريكا، امپرياليسم اروپا و صهيونيزم ناميد و گفت آنها بيشترين استفاده را از تشديد اختلافات فرعى و جنگ هاى محلى و مرزى مى برند، روشن بينى خاص خود را در ميان اين جماعت روحانى به خوبى نشان داد. با اين وصف معلوم است كه روح سخنانش به هيچ وجه نمى توانست از جو حاكم بر جامعه مجزا باشد و يا چيزى برخلاف مجموعهء جريان مسلط در خود داشته باشد. او هم اشاره كرد كه اپوزيسيون نق نق مى كند، كار مفيد و مثبت انجام نمى دهد و الخ. صحبت هايش نشان مى داد كه گويا برخوردهاى مرزى شديدى اخيرا رخ داده است و به احتمال، اين برخوردها بايد با عراق باشد؛ حكومتى كه بايد، و حقا بايد، بيش از هر حكومت ديگرى در دور و اطراف ايران از پى آمدهاى انقلاب ايران كه به يك حكومت مذهبى شيعه افراطى منجر شده است در ترس و وحشت باشد. انقلاب ايران از دو سو به موقعيت حكومت كنندگان بعثى عراق لطمه وارد مى آورد. يكى از جهت جنبهء عمومى دموكراتيك و ضد ديكتاتورى آن، براى يك حكومت استبدادى نيمه فاشيستى مانند حكومت بعث، اين موضوع كه مردم بى سلاح و بى ارتشى مانند مردم ايران توانستند يك ديكتاتورى قدرتمند و ريشه دار مانند رژيم شاه را كه بزرگترين قدرت هاى امپرياليستى جهان در پشت سرش قرار داشت سرنگون سازند، خود به خود مايهء بيم و نشانه هاى كشيده شدن زنگ هاى خطر در اثر تأثیر پذيرى مردم عراق از اين انقلاب است. همانطور كه وقتى حكومت فيصل در عراق به دست عبدالكريم قاسم سرنگون شد، رژيم شاه با وحشت تمام به ارتش آماده باش داد، همان طور حكومت فاشيستى عراق نيز مى بايست كه به ارتش خود در مقابل انقلاب ايران آماده باش بدهد.

البته چنين تأثیرى خاص حكومت مرتجع عراق نبوده و حكومت هاى ارتجاعى مانند كويت و بحرين و شيخ نشين ها و حتى پاكستان نيز از اين تأثیر بركنار نيستند. اما انقلاب ايران در عين حال جنبه هاى تكان دهندهء بسيار خاص و به همان اندازه مؤثرترى براى حكومت عراق در بر دارد.

اولين جنبهء خاص آن موقعيت ويژهء جمعيت كشور عراق است. قريب ۶۰ درصد مردم عراق شيعه هستند كه به طور سنتى از علماى شيعه نجف كه عموماً ايرانى و يا ايرانى الاصل هستند، مانند آيت الله باقر صدر و يا علمایی كه در ايران هستند، تقليد مى كنند. در حالى كه تقريبا از بعد از پايان استعمار انگليس كه حكومت مستقل عراق آغاز شده است، همواره اين اقليت سنى بوده كه حكومت كرده است.

اكنون با توجه به نقشى كه روحانيت شيعه در حكومت جديد مذهبى ايران بدست آورده است و با توجه به ارتباطات ايدئولوژيك و حتى سازمانى اى كه بين رهبران مذهبى ايران و رهبران مذهبى مقيم عراق وجود دارد و همين طور با توجه به شدت خفقان و سركوب فاشيستى در عراق و ... بديهى است كه از يك طرف نيروهاى مذهبى شيعهء عراق براى تكرار آنچه كه در ايران اتفاق افتاده است وسوسه شوند كه از حمايت شديد عدهء زيادى از روحانيون و محافل مذهبى ايران كه به طور شديدى در وسوسهء صدور انقلابشان به كشورهاى همجوار هستند، برخوردار خواهند بود و از طرف ديگر حكومت ديكتاتورى عراق و در رأس آن آقاى صدام حسين ــ پنجهء آهنين و روح متحرك سياسى حزب بعث – است كه لرزه بر اندامش افتاده است.

تأثیر خاص ديگر انقلاب ايران برروى اوضاع عراق همانا مسئله كردهاى عراقى است. معاهده مارس ۱۹۷5 شاه و صدام حسين – اسفند ۱۳۵۳- در عين آنكه موفقيت عظيمى براى رژيم شاه بود و او را از امتيازات برترى نسبت به رقيب عراقى خود در منطقه برخوردار مى ساخت، اما يك نقطهء روشن و غير قابل انكار براى حكومت بعث داشت و آن تضمين حكومت شاه بود كه نه تنها ديگر هيچ گونه كمكى در به راه انداختن جنگ در خاك عراق از طريق تسليح بخش هاى مرتجع وابسته به فئوداليزم كرد ــ بارزانى و ...ــ نخواهد كرد، بلكه در صورت هر گونه تخطى آنها ــ يا نيروهاى متفرقه كرد ــ و استفادهء آنها از خاك ايران براى حمله به عراق، آنها را كت بسته تحويل حكومت بعث خواهد داد. شاه امتيازات بزرگ و عجيبى در مرزهاى آبى خود در كنارهء خليج فارس و شط العرب گرفت و [صدام] حسين امتيازاتى در مرزهاى خاكى خود با ايران. به اين ترتيب بود كه با قطع كمك ايران و فشار از پشت سر جبهه [؟] جنگ كردها با دولت مركزى عراق- جنگى كه نيروهاى وابسته و مرتجع كرد با سوء استفاده از احساسات ملى و حق طلبانه خلق كرد در رأس اش قرار گرفته بودند ــ با شكست مدهشى به نفع دولت بعث خاتمه يافت. اما اينك انقلاب ايران كه به شكوفایی نيروهاى ملى و دموكراتيك خلق كرد – بخش ايرانى آن ــ انجاميده هم از نظر سياسى، يعنى ايجاد تمايل و خواست غير قابل گذشت خودمختارى و هم از نظر نظامى، يعنى ايجاد يك پشت جبهه آزاد و فارغ از فشار نيروى نظامى، به تقويت مواضع نظامى و تأثیر بسيار شديد انقلابى و سياسى در ميان كردهاى عراقى منجر شده است. به طورى كه آشكارا نيروهاى پراكندهء آنها كه تا چند ماه پيش در حالت ضعف و عقب نشينى و ركود بسر مى بردند، دومرتبه فعال شده و حتى به تعرضات دامنه دارى عليه نيروهاى عراقى دست زده اند.

در اينجا بايد بر نقش همان عامل ارتجاعى – يعنى نيروهاى بارزانى كه هم بطور منفى در حركت انقلابى و دموكراتيك خلق كرد ايران و هم به طور ضد انقلابى در حركت خلق كرد عراق تأثیر مى گذارند و در هر دو جا كفه ترازو را به نفع نيروهاى مرتجع وابسته به بورژوازى كرد و يا فئودال هاى كرد و به ضرر زحمتكشان كرد سنگين تر مى كنند ــ اشاره كرد. علاوه بر آن چه بسا اين نيروها به دليل سرسپردگيشان به امپرياليزم، مخصوصا آن چنان عمل مى كنند كه زمينهء يك جنگ مرزى بين عراق و ايران را پيش آورده از درون اين جنگ يك توطئه سه درجه اى را به ضرر انقلاب ايران، به ضرر خواست هاى دمكراتيك خلق كرد ايران و خلق كرد عراق به ثمر بنشانند. واضح است كه يك چنين جنگى چگونه به سرعت ابعاد منطقه اى به خود خواهد گرفت و دست نيروهاى امپرياليستى را براى دخالت در منطقهء خليج و پياده كردن نيرو و يا ساير توطئه ها باز خواهد كرد. علاوه بر آن كه طبيعتا هم به ارتجاع ايران و هم به ارتجاع عراق محملى خواهد داد كه نيروهاى دموكرات و چپ دو كشور را اعم از مليت هاى تحت ستم يا نيروهاى دموكرات و انقلابى، تمام را سركوب و خفه نمايد. تقويت ارتش ايران – ارتشى كه هنوز و هنوز، مهمترين پايگاه ضربتى امپرياليزم را در ايران تشكيل مى دهد، بالا آمدن اميران و تيمساران مزدور و دست نشاندهء قبلى و رسيدنشان به مقامات فرماندهى، خفه كردن نداى حق طلبانهء خلق كرد تحت عنوان شرايط جنگى، همگى از اولين نتايج و آثار منفى بروز يك چنين درگيرى اى خواهد بود. به اضافه آن كه هيچ بعيد نخواهد بود كه ماجراجويان فاشيست حزب بعث عراق و در رأس آن صدام حسين قصد داشته باشند با به راه انداختن يك جنگ برون مرزى ــ جنگ با ايران ــ به تضادهاى داخلى خود سرپوش گذارده و نسبت به بروز انقلاب و شورش و همين طور بروز مخالفت هاى اپوزيسيون – چه در داخل حزب و چه [در] خارج حزب، كه از موقعيت حتما استفاده خواهند كرد ــ  به اصطلاح پيشدستى كنند. در چنين صورتى آنها به بهترين ستون و محمل پيش برندهء منافع آمريكا در منطقه تبديل خواهند شد.

*   *     *

و اما در نطق آقاى طالقانى، نكته ديگرى را كه در گذشته نيز به آن اشاره كرده ام، يعنى تكيهء حكومت كنندگان جديد بر احساسات مذهبى مردم و قرار دادن يك اتوپيا يا مدينه فاضلهء اسلامى در مقابل آنان، باز هم با ابعاد جديد ترى تاكيد شد [و آن] اين كه گويا اين اتوپيا براى مردم ايران تنها كافى نيست و بايد براى تمام مسلمانان جهان نيز تجويز گردد.

مسلما حكومت كنندگان جديد با طرح اين قبيل شعارها، با بسيج مذهبى گون مردم، با كوششى كه براى هر چه مذهبى كردن حكومت و جامعه به عمل مى آورند از يك طرف و در كوتاه مدت، كار را براى خودشان بسيار راحت مى كنند، رقبا و حريفان را نه با برنامه هاى سياسى جامع تر، نه با تبليغ بر سر مواضع سياسى و برنامه هاى اقتصادى و اجتماعى مشخص خود، بلكه با نيرو و حربهء ايمان مذهبى مردم به كنار پرتاب مى كنند و مهار قدرت را بدون هيچ گونه مدعى نابابى ــ و مدعى ناباب واضح است كه چه كسانى هستند: دموكرات هاى غير مذهبى و چپى ها ــ بطور انحصارى در دست مى گيرند و از طرف ديگر با اين عمل دست به قمار خطرناكى مى زنند كه از همه چيزش و از همه جايش باختن و شكست مى بارد. واضح است كه تاوان اين شكست را بازهم مردم ايران خواهند پرداخت. با تحمل سال ها و سال ها يوغ اسارت و عقب ماندگى اقتصادى و جهل و خرافات و فریفتگی جاهلانه نسبت به هدف هاى پوچ و توخالى اما پرزرق و برق مذهبى و شايد هم و چه بسا حتما با يك ديكتاتورى بسيار وحشتناك تر از آنچه از سر گذرانده اند!! اما حكومت كنندگان نيز بى نصيب نخواهند ماند. بلاشك آنها اين شكست را تنها در برنامه ها و هدف هاى ضمنى سياسى خود ــ چيزى كه اصلا و ابدا آن را بطور صريح و روشن مطرح نمى كنند، چرا كه از هرگونه تفكر روشن و منظم و جهتدار سياسى و اقتصادى به دليل همان ماهيت دوگانهء طبقاتى خود عاجزند – بلكه اساساً در محتوا و مضمون آن ايدئولوژى و آن تفكر مذهبى اى كه امروز مردم را بدنبال آن به حركت انداخته اند تحمل خواهند كرد. بارى، اين قانون طبيعت و حركت تاريخ است كه هيچ چيزش اساسا بدون عمل كرد آن ملزومات و ضروريات عينى كه مستقل از هر ذهن و شعور و اراده اى، چه در طبيعت و چه در زندگى اجتماعى وجود دارد، جريان پيدا نمى كند. اينجا نيز حكم تاريخ دقيقا بر اساس مختصات و مشخصات شرايط جامعهء ما – جامعه اى كه شديدا خرده بورژوایی است – هم از جهت اقتصادى و توليد، هم از جهت فكر و انديشه، جريان يافته است. در واقع اگر در يك چنين جامعه اى كه شديدا اسير عقب ماندگى هاى اقتصادى و فرهنگى است، جامعه اى كه نيروهاى خرده بورژوایی آن، هم از نظر كمى و هم از نظر كيفى، در آن نقش غالب و برترى دارند و مذهب به صورت ورقه اى از پوست به گوشت طبقات مختلف خلقى آن كشيده شده و بار هژمونى فكرى روحانيت بر قشرهاى وسيع مردم و همچنين داشتن يك شبكهء منظم سازمانى در اقصى نقاط كشور، آن هم در شرايطى كه ديكتاتورى خونخوار پليسى شاه تمام سازمان ها و تشكيلات انقلابى نيروهاى ديگر سياسى را درهم شكسته است، بزرگترين امتيازات را براى او، در يك موقعيت سياسى مساعد – ضعف و از هم گسيختگى رژيم – فراهم مى آورد؛ كشورى كه ۶۵ درصد مردم آن ــ سنين بالاى كودك – بطور مطلق بيسوادند و سواد سياسى مردم جامعه شايد با خوش بينانه ترين تخمين ها تنها براى ۷ و يا ۸ درصد آن ها قابل ذكر باشد.

بالاخره كشورى كه پرولتارياى آن عليرغم كميت و وزنهء بسيار مهم اقتصادى آن از نظر سياسى بسيار عقب مانده و از نظر سازمانى بسيار نا متشكل و از نظر آگاهى بسيار نا همگون باقى مانده است؛ آرى در يك چنين كشورى وقتى انقلابى عليه نظام نيم قرنى ديكتاتورى سلطنتى صورت مى گيرد، مسلما نمى تواند مهر كثيرالعده ترين و در عين حال متشكل ترين و فعال ترين طبقهء آن اجتماع را كه داراى رهبرى فكرى سنتى جامعه و يك تشكيلات قدرتمند و قديمى سنتى است برخود نداشته باشد.

وقتى طبقه بورژوازى در يك كشور تحت سلطه به پاسيفيسم، سازش و رفرميسم روى بياورد و تجربهء تاريخى، ديگر در عصر ما عموماً چنين حكم مى كند و وقتى پرولتاريا خود اسير عقب ماندگى است، فاقد تشكل است و از نظر فكرى نيز تحت سلطهء بورژوازى و خرده بورژوازى قرار دارد، آنگاه واضح است كه وقتى انقلاب در آن جامعه در دستور قرار مى گيرد، اين خرده بورژوازى است كه همه جا سر بلند مى كند و سكان كشتى جامعه و مهار اسب سركش انقلاب را در دست هاى مردد و متزلزل خود مى گيرد و در نتيجه به اين مفهوم كه "اذا كانَ الغرابُ دليلَ قوم \ فيَهديهِم الى دار البَوار" [وقتى كلاغ راهنماى مردم باشد، طبعاً آنها را به ويرانه رهنمون خواهد شد] عينيت مى بخشد. با اين توصيف واضح است كه راه چنين مردم و چنين مملكتى به سوى دموكراسى و حاكميت نيروهاى زحمتكش خلق، مسلما از برزخ ها و مراحل ميانى اى خواهد گذشت كه نيروهاى مختلف [؟] خلق، يعنى عمدتا پرولتاريا و زحمتكشان شهر و روستا، خفقان موجود در اين برزخها و ايستگاه هاى گرم و طاقت فرساى ميانى را تجربه كرده باشند و با گوشت و استخوان خود واقعاً درك كرده باشند كه اين مراحل و اين برزخ ها نه جاى نشستن و اطراق كردن بلكه لانهء ماران و موران و جایی است كه بايد با سرعت و قاطعيتى هر چه تمام تر از آن عبور نمود.

 

* تا اينجا فهميده ام كه ما در شميران قرار داريم، حوالى خيابان پهلوى سابق – مصدق جديد – اينجا نيز شعبه اى از دادستانى است كه البته معلوم نيست قبلا شعبه اى از دادستانى ارتش بوده يا اين كه دست ساواك يا نيروهاى ديگر رژيم بوده. بچه ها استخر را آب انداخته اند و هر روز چند ساعتى در گرماى وسط روز آب تنى مى كنند. اين را از صداى چلپ  چلپى كه هنگام افتادن در آب بلند مى شود و همين طور ساير سرو صدا ها مى فهمم. غذا را به احتمال زياد از پادگان عباس آباد مى آورند و پاسدارهاى اينجا عموماً از كسانى هستند كه توسط سران قوم جديد معرفى شده اند. شايد بعضى هايشان هم از فك و فاميل هاى نزديك وارثين جديد رژيم ساقط شده باشند. به هر حال تيپ اجتماعى و ماهيت طبقاتى اغلب آنها به غير از آن پاسدارهایی است كه معمولا به نگهبانى زندان ها گمارده مى شوند و يا براى جنگ به مناطق بحرانى فرستاده مى شوند. اينها همان فك و فاميل هاى عموماً بيكار و علاف مقامات جديد يا اعوان و انصار آنها هستند. جوانانى از طبقهء متوسط، مرفه يا نيمه مرفه كه همه كار كرده اند، بعضى هايشان چند ماه، چند سالى را در خارج گذرانده اند. دختربازى هايشان را كرده اند و شايد الآن هم بعضى هايشان دو سه رفيق دخترداشته باشند.

عموماً شيك پوش و ژيگول هستند و خوب، پولى كه از اينجا مى گيرند پول تو جيبى شان را در مى آورد. به اضافهء اين كه از امتيازات بسيار زيادى چه از نظر مادى يعنى اتومبيل و غذا و ... چه از نظر غير مادى يعنى نفوذ در ادارات و پارتى بازى و غيره و استفاده از قدرت حاكمه برخوردارند. البته در همين جا از تيپ پايين و زحمتكش هم هست كه آشكارا طرز رفتار با آنها و موقعيت شان در خانه به خوبى نشان دهندهء آن است كه در اينجا هم همچنان [در ردهء] پايين و زحمتكش و تو سرى خور و حتى فحش شنو قرار گرفته اند. از نظر ايمان مذهبى، غير از يكى از آنها كه شديدا و بطور 6 در 4 مذهبى است ــ از آن مذهبى هایی كه واقعاً از ته مغز اتوپياى جامعه اسلامى را قبول كرده اند – بقيه يا واقعاً ول معطلند يا مثل آدم هاى معمولى جامعه از سر تكليف و گاه زور محيط، مذهبى هستند. مى توانم شرط ببندم كه عموم اين ها نه در پروسه انقلاب و به شوق خدمت به دولت انقلاب، بلكه بعد از انقلاب و بر اثر توصيهء افراد ذينفوذ فاميل و به قصد پول به اين دستگاه پيوسته اند و در نتيجه، آنچه كه در اينجا و در بين اين عده اهميت دارد، همانا موقعيت شغلى، حقوق، مزايا و مكيدن امكانات و خلاصه آماده شدن براى رسيدن به مقام يك بوروكرات شايسته و استاندارد شده مى باشد. البته گفتم در رده هاى بالايشان، و الا رده هاى پايين كه حقوقى در حدود ۲۰۰۰ تومان مى گيرند و عموماً سطح سوادى پايين ديپلم دارند، همچنان زحمتكش و بدون آينده باقى مى مانند.

حقوق ها البته فعلا زياد نيست. شايد مثلا فرد مسؤول اين خانه كه مثلا يكى از امتيازاتش آن است كه ظرف نمى شويد!! بيشتر از ۳۵۰۰ تا ۴۰۰۰ تومان از اينجا نگيرد، اما در عوض، امتيازات جانبى اين قبيل مشاغل، در عين بى خطر بودن، بسيار زياد است. از آن گذشته، درست همين كسانى كه از حقوق و مزاياى بيشترى برخوردارند و مقام بالاترى را نسبت به افراد سادهء پاسدار اشغال مى كنند – يعنى همان جوانان ژيگول و شيك پوش كه عموماً يك جيپ ارتشى هم زيرپايشان است – عموماً كار و شغل دومى هم دارند!! و يا بعبارت ديگر كار و شغل شان در سپاه پاسدار[ان]  يك كار دوم است. به هر حال اولا خط قاطع و برنده طبقات، عليرغم همهء برادر برادر گفتن ها، اينجا نيز با روشنى هرچه بيشترى، مرزبندى هايش را ايجاد كرده است. ثانيا پروسه بوروكراتيزه شدن جوانان انقلابى و يا به اصطلاح انقلابى، هر دو دسته، چه آن كه واقعاً انقلابى بوده و به دستگاه جديد پيوسته و چه آن كه جوان علاف و بيكار و بدور از هرگونه عمل انقلابى بوده، با شدت هر چه تمام ترى جريان دارد و درست به همان دليل كه معيار هاى فاسد بوروكراسى هنوز و هنوز با قاطعيت تمام حاكم است، به همان دليل نيز، با استعداد ترين و باهوش ترين افرد اين دستگاه نيز براى اين كه زودتر به مقامات و امتيازات و ... برسند در كسب حداكثر حقوقى كه براى بوروكرات شدن لازم است كورس گذارده اند. تعارفات، تملقات، دورویی ها، پارتى بازى ها و ... به سرعت برق راه خودش را در جديدترين ارگان هایی كه ظاهرا فرزند انقلاب و در باطن فرزند خواندهء انقلاب هستند – همان نيروى هژمونى كننده آن – باز مى كند و اين همان طور كه گفته شد تازه دربارهء ارگان هایی است كه هنوز شش ماه از حيات شان نمى گذرد و پرسنل آن عموماً از افراد جديدى هستند كه قبلا يا مشاغل دولتى نداشته اند و يا اين كه مشاغل مهم دولتى نداشته اند. واضح است كه در ديگر ارگان هایی كه همچنان دست نخورده از رژيم گذشته به ارث [؟]  رسيده ديگر چه مى گذرد. آن گنديدگى و فساد موجود در لاشهء رژيم گذشته و ارگان هايش حالا وقتى با انواع رياكارى ها و تملقات و ظاهرسازى هاى نوع جديد – كه درست به دليل عقيدتى بودن ماهيت آنها از هر نوع ريا و تزوير و ظاهر سازى اى خطرناك تر و فاسد كننده تر است، ممزوج بشود، چه معجون هفت جوشى از فساد و تباهى و دنائت انسان و له شدن شرف و آزادى و حقوق مردمان از آن بيرون خواهد آمد، تنها خدا مى داند و بس!

 

چهارشنبه، ۱۰ مرداد ۱۳۵۸، ساعت هفت و 45 دقیقه عصر

تا امروز سه روز است كه چيزى بر اين دفتر اضافه نكرده ام. وقتى آدمى در بى خبرى محض، در خلائى از حوادث و وقايع به سر ببرد و زندگى تنها به صورت گذران سلسله اى از دقايق متساوى و بى محتوا همچون زندگى نباتات جريان داشته باشد، آنگاه ديگر تا چه هنگام مى توان از ذخاير فكر و حافظه براى چاشنى زدن به اين گذران تلخ و بسيار يكنواخت روزها استفاده نمود؟ بارى ديروز طرف هاى بعد ازظهر بود كه آن مرد جوان كه پيشكار آقاى هادوى نامگذاريش كرده بودم، به اتفاق بازجو آمدند. البته تنها بازجو از پشت دريچه صحبت مى كرد ولى از قرائن فهميدم كه آن مرد جوان نيز حضور دارد. براى بازجویی آمده بودند، هر چند كه چندان هم اميدوار نبودند كه پاسخى بشنوند. به هر صورت من در چارچوب همان اصول گذشته – يعنى حركت از موضع نفى صلاحيت دادسراهاى انقلاب با آنان و تحقيقاتشان روبرو شدم. و بالاخره عليرغم اين كه در پاسخ سؤال مربوط به فعاليت هايم بعد از خروج از زندان، ده صفحه براى شان نگاشتم اما به هيچوجه آن چيزى نبود كه آنها مى خواستند يا اين كه راضى شان بكند.

به همين دليل سؤالاتشان را به قول خودشان ديگر مطرح نساختند و اتمام حجت كردند كه ديگر هر چه بعد از اين پيش بيايد تقصير خودت است! و اين را چند بار تكرار كردند! در جواب گفتم ديگر چيزى مى تواند بدتر از اين كه هست بر سرم بيايد؟ يك انقلابى شناخته شده را داريد در دادگاهى كه جاى ضد انقلابيون و جلادان رژيم سابق است محاكمه مى كنيد، آن هم به خاطر يك اختلاف سياسى ـ ايدئولوژيك كه نه تنها يك تشكيلات با تمام ارگان هايش در آن درگير بوده اند... فوقش اين است كه يك گلوله در سرم خالى مى كنيد كه بكنيد ديگر چه كار ديگرى ازتان ساخته است كه نكرده ايد؟ بارى لازم به تذكر است كه اين آقاى بازجو واقعاً از همهء آن شگردهاى كهنه شدهء ساواك كه اساساً مبنى بر عدم اطلاع متهم از قوانين حقوقى و يا طبيعتا ترس او به خاطر شكنجه عليرغم اطلاع است، مى خواهد استفاده كند. از قبيل نزدن تاريخ، ننوشتن جلسهء چندم بازجویی، نگذاشتن صفحات مسلسل و خيلى كارهایی كه ديگر على القاعده مى بايست در رژيم جديد كنار گذارده مى شد. نكتهء مهم در اين جلسه اين بود كه من دوبار در مقابل سؤالات او به جاى جواب، سؤال متقابلى طرح كردم. يك بار در مورد اين كه شما از طرف چه منبع قضائی داريد تحقيق مى كنيد كه مجبور شد بنويسد قسمت تحقيقاتى دادستانى كل كه بعدا هم مجبورش كردم بنويسد دادستانى كل انقلاب!

دوم اين كه در مقابل اين سؤال كه شما تا كنون از پاسخ به سؤالات خوددارى كرده ايد... و اين نشان مى دهد كه نمى خواهيد در روشن شدن مسئله همكارى كنيد و غيره. برايش نوشتم جناب بازجو، اصلا براى من بنويس كه جرم و اتهام من چيست؟ به من بگو كه قرار بازداشت و حكم رسمى و كتبى بازداشت من كجاست و داراى چه مواردى از اتهام است؟ من كه تا به حال چنين چيزى را نديده ام؛ كه [او] از پاسخ كتبى طفره رفت و شفاها گفت همان جريان شكايت مادر شريف و مادر صفا و بعدش هم جريان مهندس يقينى و سه چهار تا ديگر هم هست!! كه گفتم خيلى متشكر مى شدم اگر شما حاضر مى شديد كتبا اين موارد را به بنده ابلاغ مى فرموديد. [او] به هر حال كاملا طفره رفت كه دو علت مى تواند داشته باشد: يكى اين كه هنوز نتوانسته اند به اندازه كافى شاكى و شكايت مستقيم درست بكنند و ديگر اين كه بايد اتهامى به من وارد سازند كه رسيدگيش در صلاحيت دادسراهاى انقلاب باشد كه اين دومى البته اصلى است. ولى آنها هنوز بر سر وارد ساختن همين اتهام تصميم قاطعى نگرفته اند با اينكه از قرائن كاملاً مشهود است كه تصميم شان را در مطرح ساختن آن در دادگاهاى انقلاب گرفته اند و اين را حتى بر خلاف آقاى دادستان، جناب بازجو صريحاً گفت. گفتهء او دقيقا اين بود كه اگر مسئلهء صلاحيت تا اين مدت رد نشده و عليرغم پافشارى شما، آقاى دادستان باز هم مرا براى بازجویی فرستاده، خود نشان مى دهد كه مسئله اى بنام صلاحيت براى ما وجود ندارد! 

* ديشب ساعت يك بعد از نيمه شب عده اى از برو بچه هاى ردهء بالاتر اين جا رفتند مأموريت كردستان به مريوان و همچنين بانه. از قرار معلوم، تا آخر همين هفته به تهران بر مى گردند. پس على القاعده بايد يا موضوع، آوردن زندانى هاى جديد حوادث اين شهرها باشد و يا كمك فورى به كار تحقيق و بازجویی از متهمين اين وقايع كه در دادگاه هاى انقلاب اسلامىِ آن مناطق محاكمه مى شوند و يا شايد هم هر دو كار را مى خواهند انجام دهند كه اين با توجه به تركيب اعزامى احتمالش بيشتر است.

 

جمعه ۱۲ مرداد بعد از افطار

روزبه روز فاصلهء زمانى بيشترى در اين روزشمار حوادث و وقايع و افكار درون سلول به وجود مى آيد. در پنج شش روز اخير جز يك ورق، مطلب ديگرى به اين نوشته ها اضافه نشده. تازه ديروز بعد از ظهر فهميدم كه امروز، روز انتخابات مجلس خبرگان است. قبل از اين، تا آنجا كه خاطرم هست، قرار بود ۱۶ مرداد روز انتخابات باشد. به هر حال من شايد از معدود افراد انگشت شمار اين مملكت باشم كه نه خبرى از قضاياى انتخابات دارند و نه از اسامى كانديداهاى احزاب و گروه ها و كيفيت راى گيرى و ... مطلع هستند. آن طور كه خودم حدس مى زنم اين احتمال وجود دارد [كه] گروه هاى دموكرات و چپ به دليل حاكميت جو شديدا يكجانبهء سياسى و همين طور عدم امكان تبليغ و تجمع آزاد و ساير ملاحظات ديگر، در انتخابات شركت نكنند. هر چند كه از نظر لزوم تثبيت سياسى خود و لزوم جدا نشدن از فعاليت توده اى و مقابله با خواست حريف كه به هر حال مايل است انزوا و كناره گيرى هر چه بيشترى را بر آنان تحميل گرداند، اين احتمال هم كه عليرغم انتظار هرگونه ناكامى، در انتخابات شركت بكنند كم نيست. اين كه كدام يك اصلح است من فعلا و بعد از مدت بيش از يك ماه اسارت و بى خبرى، نمى توانم اظهار نظرى كنم.

برعكس فكر مى كنم، مجاهدين خلق حتما در انتخابات شركت خواهند كرد، ولى بعيد مى دانم بتوانند نماينده اى به مجلس بفرستند. تا آن موقع كه من آزاد بودم، براى تهران قرار بود ۱۰ نفر نماينده انتخاب بشود. اگر تعداد راى دهنده هاى تهرانى را مجموعاً ۲ ميليون نفر محاسبه كنيم – كه فكر مى كنم بايد بيشتر باشد ــ آنگاه با توجه به جو شديدا يك جانبه اى كه وجود دارد و تعداد افراد خاص و معروفى را كه حتماً وحتماً با آراء بسيار زياد انتخاب خواهند شد در نظر بگيريم، آن وقت مجاهدين براى فرستادن يك وكيل به مجلس از تهران، يعنى جایی كه شانسِ شان از ديگر مناطق بيشتر است، به آرای حداقل بين ۳۰۰ تا ۴۰۰ هزار نفر احتياج خواهند داشت.

 به عبارت ديگر اگر در نظر بگيريم كه نماينده اول تهران ــ كه به احتمال بسيار بسيار زياد آقاى طالقانى خواهد بود ــ رقمى در حدود ۲ ميليون راى بياورد و آن وقت مسلما نمايندهء دهم با توجه به محدوديت تعداد نمايندگان و شهرت و معروفيت و مقبوليت عده اى از سران احزاب و گروه هاى مذهبى ــ كه طبيعتا در پشت سر همهء آنها تأیید ضمنى يا آشكار امام قرار دارد – از رقمى در حدود ۳۰۰ هزار كمتر نخواهد بود. واضح است كه مجاهدين اگر خيلى از نيروهايشان را جمع و جور كنند، حداكثر و خيلى خوشبينانه تا ۸۰ هزار راى ممكن است بياورند. البته اگر كانديداى اول آنها را كه حتما مانند خيلى از گروه ها و احزاب، آقاى طالقانى خواهد بود، از ليست شان منها كنيم. اما چرا بطور قطع مى گويم كه آنها در انتخابات شركت خواهند كرد؟ دو علت در عين حال مرتبط به هم دارد. اول و بطور خاص بايد موضع بينابينى اى را كه آنها در مورد مجلس مؤسسان اتخاذ كردند، مورد توجه قرار داد. در مدتى كه اختلاف بر سر ايجاد مجلس مؤسسان يا مجلس خبرگان بين دو قطب حاكم و اپوزيسيون جامعه به شدت جريان داشت، آنها گاهى به نعل و گاهى به ميخ مى زدند. سرانجام از نحوهء نوسان آنها معلوم بود كه جرئت شركت دريك تحريم را در صورت اتفاق نظر نيروهاى چپ نخواهند داشت، البته با اين حساب كه به منافع شان نيست. دوم همان گرايش مستمر و روز به روزى است كه اين تشكيلات و جريان حاكم فعلى بر آن به سمت راست پيدا كرده است. اين انحراف به راست هم در اصول ايدئولوژيك اعلام شدهء جديد آن – مثل آن شرعياتى كه يكى از رهبرانش براى امام نوشت ــ و يا حتى درست به دليل همان امساك و خوددارى از اعلام و تأیید مجدد اصول ايدئولوژيك گذشتهء اين تشكيلات در قبل از سال ۱۳۵۰، و هم در خط مشى سياسى آن ديده مى شود. مانند همهء آن به به و چه چه هایی كه نثار دولت مى كند و يا اجتناب شديد از هرگونه مرزبندى سياسى ـ ايدئولوژيك با ساير احزاب و گروه هاى بزرگ مذهبى متجلى شد.

با اين توصيف حتى اگر نيروهاى دموكرات و چپ بطور فعال در انتخابات شركت كنند، اما مقدمتاً موفق به ايجاد يك ائتلاف انتخاباتى بين خود نشده باشند، آنگاه كاملا مى توان نتيجه گرفت كه رقابت اصلى در اين انتخابات بين دو بخش، يكى خرده بورژوازى راست سنتى و ديگرى بخش مذهبى بورژوازى ليبرال متوسط خواهد بود. در رأس بخش اول، "حزب جمهورى اسلامى" و سازمان "مجاهدين انقلاب اسلامى" و دنباله هاى مختلف سياسى ـ اجتماعى - فرهنگى و ... آنها قرار دارند. در حالى كه در رأس بخش دوم، يكى "نهضت آزادى" و نيروهاى مهمى از هيات حاكمهء كنونى قرار دارند و ديگرى "حزب جمهورى خلق مسلمان" كه عليرغم آن كه مواضعش با مواضع بخش ديگر ليبرال مذهبى ها بسيار نزديك است، اما به دليل رقابت شديد جناح راست خرده بورژوازى – خرده بورژوازى مرفه سنتى – از قدرت كاملا بركنار است.

به غير از نفوذ حاكميت در برخى كميته ها – منطقهء آذربايجان – به هر صورت اين حزب جاى خودش را در مجلس خبرگان تا حدى بدست خواهد آورد و شايد بيشتر از دوسوم نمايندگان آذربايجان را به خود اختصاص دهد. ليبرال هاى غير مذهبى، يعنى طيف دائما در حال تلاشى "جبهه ملى"، بسيار بعيد مى نمايد كه حتى بتواند يك كانديداى واقعى متعلق به طبقه خودشان [را] به مجلس بفرستند. مگر آن كه آنها هم از آن شگردهاى مسخره اى بزنند كه معمولا در كشورهایی كه احزاب هنوز ريشهء عميق اجتماعى پيدا نكرده اند و مردم آگاهانه در احزاب متشكل نشده اند معمول است. يعنى فردى از ميان گروه ها و طبقات ديگر بدون آن كه واقعاً يك ائتلاف سياسى مابين احزاب و گروه هاى سياسى در كار باشد، كانديد نمايند. تصور من اين است كه مثلا اگر آقاى سنجابى، خودش را كانديد نمايندگى از تهران بكند به احتمال بيش از ۶۰ تا ۷۰ درصد انتخاب نخواهد شد، مگر اين كه برود و از ايل سنجابى نمايندگى بگيرد – البته اگر تعدادشان براى اين كار كافى باشد!

نتيجه اين كه دو آلترناتيو در مقابل آيندهء كوتاه مدت سياسى ايران قرار دارد و مبارزه براى كسب هژمونى اساسا بين اين دو آلترناتيو برقرار است. بخش مذهبى بورژوازى متوسط كه طيف هایی از آن داراى رشته هاى مرئى و نامرئى كاملا قابل اثباتى با سرمايه دارى بزرگ و حتى با امپرياليسم است و دوم نمايندگان خرده بورژوازى سنتى كه بخش هاى وسيعى از طبقات ديگر جامعه – چه قشرهاى ديگر خرده بورژوازى و چه از ميان زحمتكشان شهر و روستا ــ را بدنبال خود مى كشند. گروه اول تودهء خود را در ميان بوروكرات ها و تكنوكرات هایی كه تا حدى فكر مى كنند "انقلابى" شده اند پيدا مى كنند و گروه دوم علاوه بر جمعيت كثير قشرهایی كه نمايندگى مى كند، قشرهاى وسيع ديگرى را از ميان دهقانان و زحمتكشان شهر به دلائل شرايط خاص انقلاب و موقعيت رهبرى آن فعلا به دنبال خود مى كشد.

جالب توجه اين جاست كه در اين ميان جريان راست خرده بورژوازى، از ترس خرده بورژوازى چپ و جناح چپ، و از بيم آن كه مبادا چند نماينده از آنان به مجلس راه پيدا كنند، عملا با اعلام طرح محدود بودن كميت نمايندگان مجلس مؤسسان و تبديل آن از يك مجلس واقعى كه داراى صلاحيت تاسيس و بنيانگذارى يك رژيم نوين سياسى باشد، يك مجلس به اصطلاح خبرگان، به جناح رقيب خودش يعنى عمدتاً  بخش هاى ليبرال مذهبى خدمت كرد. درك اين موضوع احتياج به فراست زياد يا محاسبه پيچيده اى ندارد. اگر در نظر بگيريم كه بخش خرده بورژوازى سنتى در هر ده كوره اى، آخوندى دارد كه مبلغ سياست و سازمانده جمعيت و تشكيلات او است، آن وقت متوجه خواهيم شد كه اگر تعداد نمايندگان مثلا بجاى ۵۰۰ تا ۶۰۰ و يا ۷۰۰ نفر بود – معمولا تعداد نمايندگان مجلس مؤسسان دو برابر مجلس عادى شورا است – چگونه اختلاف تعداد مابين نمايندگان خرده بورژوازى با نمايندگان بورژوازى ليبرال ــ بخش مذهبى آن – به ابعاد مضاعفى به نفع جناح خرده بورژوایی مجلس افزايش مى يافت. منتهى تنها عيبى (!) كه اين طرح داشت، اين بود كه آقايان جرئت و جسارت تحمل چند وكيل جناح چپ يا واقعاً دموكرات را كه طبيعتا و حتما در اين مجلس راه پيدا مى كرد نداشتند! شايد هم محاسبهء آنها نادرست نبود چه در اينجا و در هيچ پارلمان بورژوایی كميت تعداد نمايندگان چپ مطرح نيست – زيرا مسلما چپ اصيل نه مى خواهد و نه مى تواند كه از طريق پارلمان به قدرت برسد. در اكثر و اغلب موارد، بخصوص اگر بخواهد بر مواضع ارتدكس، استوار باشد، بلكه هدف نيروهاى انقلابى چپ، مخصوصا كمونيست كه از شركت در چنين پارلمان هایی، روشن كردنِ ذهن تودهء مردم و افشا كردنِ انواع حيله ها و فريب كارى هایی است كه طبقات استثمارگر براى ادامهء حاكميت خود بر مردم زحمتكش بكار مى گيرند. پارلمان، تنها مى تواند يك تريبون وسيع با بردى عظيم در اختيار چپ اصيل قرار دهد؛ تا از آنجا، يعنى از همان جایی كه بدترين حيله ها و مكارانه ترين فريب كارى ها تحت عناوين خوش ظاهر و تبليغات گول زننده عليه مردم زحمتكش طرح ريزى مى شود، به افشاى بى رحمانه آنها بپردازد.

بارى، و اما اين غول خرده بورژوازى ما، عليرغم حجم بسيار عظيم شكمش، جرئت آن را پيدا ننمود كه تحمل وجود چند "پشه ناچيز" چپ را در جایی كه سپاهى از نيرو فراهم آورده است بنمايد و طرح مجلس خبرگان به جاى مجلس مؤسسان، عليرغم همه تبليغات و پى آمدهاى منفى داخلى و خارجى عليه آن و همه مخاطراتى كه سُست بنيان بودن چنين مجلسى براى قوانين مصوبهء آن در آينده ايجاد خواهد كرد، درست به خاطر همين جبن و همين عدم اعتماد به نفسِ خرده بورژوازى پيش كشيده شد.

اين طرح نشان داد و بار ديگر ثابت نمود كه بورژوازى يا خرده بورژوازى عليرغم نيروهاى ظاهريش، عليرغم حجم عظيم شكمش در عصر ما و مخصوصا در كشورهاى عقب مانده اى مانند كشور ما ناتوان تر، ضعيف تر، جبون تر و ارتجاعى تر از آن است كه حاضر باشد به رقيب و مبارز همزادش، پرولتاريا، امكان بدهد كه او هم آشكارا در مقابل صورت او حرف هايش را مطرح سازد. نقشهء سست بنيان مجلس خبرگان نشان داد كه عليرغم تبختر و بادى كه خرده بورژوازى از قِبَِلِ تجمع هاى ميليونى به غبغب می اندازد، شكم برآمدهء او از اين تبختر و باد همچون شكم طبل تو خالى است، چنانچه ريتم كنونى ضربات خواست ها و تمايلات زحمتكشان و متقابلا افشاگرى بسيار سنجيده انقلابيون همچنان به طور مستمر و با شتابى مثبت – هر چند بسيار اندك – افزايش يابند و بر قدرت شان افزوده گردد، لحظه اى كه شكم برآمده اين طبل ناگهان از هفت جا سوراخ گردد، زياد دير نخواهد بود.

 

شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۵۸، ساعت ۴۵/۱۰ صبح

انتخابات فرصت بسيار نيكویی بود كه مى توانست طيف هاى جداگانهء نيروهاى مختلف خرده بورژوازى را كه در ظاهر، بسيار درهم فرو رفته اند به روشنى باز نماياند. حتما تحليل گران آگاه از اين موقعيت استفاده كرده اند. چه، به راستى عليرغم همهء وحدتى كه بين نيروهاى مختلف خرده بورژوازى و حتى بخش مذهبى بورژوازى متوسط ديده مى شود، شكاف هاى بالقوه وحتى بالفعل بزرگتر در ميان آنان وجود دارد كه مسلما در آينده بيشتر و بيشتر آشكار خواهد شد. فعلاً آن سيمان و آن ملاطى كه اين شكاف ها را پر مى كند و همه اين پارگى ها را مى دوزد و پيوند مى زند، وجود امام و تأثیرى است كه رهبرى قاطع او در حفظ يكپارچگى هر چند موقتى آنها دارد. همه اين گروه هاى مختلف مذهبى كه قشرها و طبيعتا منافع گوناگون سياسى و اقتصادى را نمايندگى مى كنند، در يك چيز با هم وحدت نظر دارند و آن قبول يك رهبرى واحد، يعنى امام و تبعيت بى چون و چرا از ايشان است.

به عنوان مثال توجه كنيد به اختلافى كه در ماهيت طبقاتى و همين طور در مواضع سياسى و اجتماعى و اقتصادى دو گروه يكى حزب جمهورى اسلامى و ديگرى مثلا گروه فداييان اسلام وجود دارد. البته هنوز اين اختلافات بطور صريح و مدونى منعكس نشده است. چه علاوه بر حاكميت يك مشى واحد – مشى امام – بر همه اين گروه ها، اين هم هست كه اين قبيل گروه ها معمولا به زبانى صحبت مى كنند كه كمتر سياسى و بيشتر مذهبى است و لاجرم اختلافات مواضع گوناگون آنان در قبال مسائل اساسى جامعه با آن صراحت و روشنى اى كه در مورد اختلاف مواضع گروه هاى خالص سياسى ديده مى شود، قابل مشاهده نيست. بارى، اگر نگاهى به تركيب رهبرى اين دو گروه، كيفيت فعاليت ها و مواضع سياسى گذشته آنها بيفكنيم، عليرغم ابهام و يا همين طور تشابه ظاهرى در هدف ها و برنامه هاى سياسى هر يك از آنها، و على رغم اين كه تركيب طبقاتى نيروهایی كه در هر يك از آنان متشكل هستند، ظاهرا تفاوت چندانى با يكديگر نداشته و تودهء آن را از هر قبيل و هر صنف و دسته اى تشكيل مى دهند، اختلافات بسيار روشنى بين آن دو مشاهده خواهيم كرد. به عبارت ديگر حزب و گروهى كه آقايانى مانند بهشتى و باهنر در رأس آن قرار داشته باشند، چگونه مى تواند با گروهى كه افكار و اعمال مرحوم نواب را دنبال مى كند و امروز نيز رهبرانى مانند شيخ خلخالى براى خود برگزيده است، يكسان باشد؟

به نظر من، فداييان اسلام هر چند كه از نظر ايدئولوژيك قشرى تر به حساب مى آيند، اما از نظر سياسى راديكال تر و از نظر اجتماعى منافع قشرها و گروه هاى پايين تر خرده بورژوازى را نمايندگى مى كنند. آنها بيشتر قشرهاى كاسب و پيشه ور خرد، مغازه دار ساده و پادوها و شاگردهاى بازار را نمايندگى ميكنند تا اقشار بالا و مرفه خرده بورژوازى را، اقشارى كه اينك به طور غير قابل انكارى، رهبرى خود را در ميان جناح بزرگى از حزب جمهورى اسلامى و آقايانى مانند بهشتى و باهنر پيدا كرده اند.

با اين توصيف، فداييان اسلام از جهاتى به مجاهدين خلق كه آنها نيز عمدتا بر روى همين پايگاه، منتهی بخش هاى روشنفكرى و آگاه تر آنان متكى هستند، بيشتر نزديك اند تا به جناح هایی كه خرده بورژوازى مرفه و يا بورژوازى متوسط بخش مذهبى را نمايندگى مى كنند.

البته اين ها استنباطاتى است كه بر روى فاكت هاى موجود تا قبل از اعلام كانديداها و مبارزهء انتخاباتى و مخصوصا بر روى فاكت هاى موجود در سوابق سياسى گروه ها و رهبران آنان استوار است. چه بسا در اين دورهء كوتاه، اما بسيار پر محتوا و پر كيفيت، فاكت هاى جديدى ظاهر شده باشند كه برخى از جنبه هاى اين ارزيابى را مواجه با ترديد و سؤال نمايند و يا دگرگونى آن [ها] را ضرورى سازند. چرا كه احزاب و گروه ها نيز مانند هر پديدهء ديگر در حال حركت و در حال تعيين مرتب مواضع جديدى هستند كه ممكن است گاه اين مواضع و اين حركت بيانگر گردش آنان به يكى از دو سمت مخالف باشد كه در درون هر سازمان يا نيروى متشكل سياسى به تناسب موقعيت طبقاتى و ايدئولوژيكى آن سازمان وجود دارند و بطور مستمر و انقطاع ناپذيرى در حال مبارزه با يكديگر هستند.

يك شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۵۸

ديروز طرف هاى عصر بود كه از گفتگوى دو نفر از اين پاسدارها فهميدم، امروز تعطيل عمومى است. جالب است كه آنها حتى يك چنين موضوعاتى را هم از من پنهان مى كنند. مدتى فكر كردم كه چرا و قضيه چيست؟ تا اين كه بالاخره يادم آمد كه ۱۴ مرداد مقارن با روز مشروطيت است، يعنى اگر درست حساب كرده باشم امروز بايد مقارن ۷۴ امين سالروز صدور فرمان مشروطيت به دست مظفرالدين شاه باشد.

دربارهء انقلاب مشروطه ايران تا كنون زياد و هم بسيار كم صحبت شده است. تا آنجا كه مسئله به ضرورت بررسى هاى همه جانبه و تحليلى از اين انقلاب و زمينه هاى ظهور وبروز و سپس آثار و نتايج سياسى- اجتماعى و اقتصادى آن بر مى گشت و يا موضوع لزوم درس گيرى از آن به عنوان راه گشاى مبارزات آيندهء خلق تاكيد مى گشت، سخن بسيار گفته شده است، اما تا آنجا كه مسئله به خود انجام اين وظيفه و دردست بودن چنين تحليل ها و بررسى هایی مربوط [مى] گردد، مشاهده خواهيم كرد كه بجز تاريخ هميشه جاودان مرحوم كسروى، به عنوان تنها و معتبرترين منبعى كه بطور نسبتا كاملى به سير حوادث و وقايع اين انقلاب و البته نه از جنبهء تحليلى آن، پرداخته و بجز چند كار تحقيقى از محققينى مانند [فريدون] آدميت كه بيشتر بر جنبه هاى غير سياسى و نتايج غير تئوريك اين انقلاب نظارت دارد، و چند جزوه و كتاب دربارهء زندگى و مبارزات برخى از مشاهير آن، ما اساسا فاقد يك تاريخ تحليلى همه جانبه از انقلاب مشروطه هستيم. تنها كار تحليلى قابل اتكایی كه مى توان روى آن انگشت گذارد همانا كار بسيار فشرده و مختصر ايوانف درباره اين انقلاب است. كتاب ديگرى هم از طرف روس ها در همين باره منتشر شده كه به نام مشروطيت ايوانسكى معروف است. اما اين يكى آنقدر داراى اشتباهات و استنتاجات و استنباطات نادرست تاريخى و سياسى هست كه بايد گفت نكات صحيحش چيز جديدى به تاريخ ايوانف اضافه نمى كند و نادرستى ها و انحرافاتش هم كه به جاى خود باقى است.

بارى، اما غرض از اين مقدمه كه شايد بارها نيز مفهوم آن را هر خوانندهء مطالب سياسى و تاريخى در جاهاى ديگر هم مشاهده كرده باشد، اين نبود كه بار ديگر نارسایی هاى فرهنگى و فكرى جامعه و يا مجددا ضرورت اين بررسى تاريخى را بار ديگر عنوان ساخته باشم، خير، بلكه منظور من اشاره به نكته ديگرى است و آن تاكيد بر... [؟]  ضرورت بررسى تحليلى انقلاب دوم، يعنى، انقلاب سال هاى ۵۷- ۱۳۵۶ ايران است. انقلابى كه عليرغم همه تفاوت هاى كيفى اش با انقلاب مشروطه، از جهات گوناگون، شكل و تاكتيك هاى عمومى انقلاب، محتواى دموكراتيك آن، نيروهاى رهبرى كننده آن در پوشش هاى ايدئولوژيكى اش شباهت هاى غير قابل انكار و بسيار قابل تاملى با انقلاب مشروطيت ۷۴ سال پيش ايران دارد و چه بسا همان طور كه بين سرنوشت اين انقلاب و سرنوشت آن شباهت هاى باز هم عجيب و بسيار نزديكى در افق آينده قابل پيش بينى است اين هم قابل پيش بينى باشد كه سرنوشت تحليل و بررسى همه جانبهء اين انقلاب نيز كمابيش به همان نتيجه اى بينجامد كه تاكنون سرنوشت تحليل و بررسى انقلاب مشروطيت به آن انجاميده است.

خوب به خاطر مى آورم كه در همين اوقات و در سال پيش بود كه ديگر به مرور، چهرهء نيروهاى رهبرى كننده يك تحول انقلابى آتى در ايران آشكار شده بود. در بعد از ۱۷ شهريور بود كه احتمال بروز حتميت انقلاب با همهء عظمت و زيبایی اى كه در چشم انقلابيون دارد برايم اثبات شده بود. ۱۷ شهريور نقطه عطفى بود كه دشمن با دست خود، انقلاب ناگزير ايران را از زهدان تاريخ بيرون كشيد. بارى در همين اوقات بود كه روز بروز بيشتر متوجه شباهت هاى بسيار عجيب و نزديك اين انقلاب با انقلاب مشروطه مى شدم. انقلابى كه ما براى تصور پيشاپيش اشكال و شيوه هاى بروز و ظهور و درك ويژگى ها و مختصاتش آن همه به كلهء خود فشار آورده بوديم، حالا مانند يك نوزاد طبيعى، همشكل و داراى شباهت هاى طبيعى بسيار چشمگيرى با برادر بزرگتر خود، در حال زايش بود، بدون آن كه ما انقلابيون اين سال ها حتى لحظه اى به فكر چنين واقعيتى بيفتيم كه مسلما انقلاب دوم ايران نيز نمى تواند از بسيارى از خصوصيات، سنن و ويژگى هاى انقلاب اول ايران جدا باشد. به همين دليل نيز با آن كه در بيان و گفتار، اهميت عظيمى براى انقلاب مشروطه قايل مى شديم و براى مطالعه و آموزش اسناد و كتب مربوط به آن فرصت و انرژى معينى را تعيين مى كرديم اما هيچ گاه در مخیله ما نگنجيده بود كه امرى كه آن همه در رؤيا و تصور ترسيم اش كرده بوديم و عاشقانه به اين ساختهء خيال و ذهن خود دل باخته بوديم، امرى را كه آن همه به خاطر ظهور و بروزش زحمت و مصيبت تحمل كرده بوديم و خون و عرق و رنج صدها و صدها نفر از همرزمان خود را نثار راه قدمش كرده بوديم با اين همه هيچگاه نه پشيمان، نه خسته و نه اندوهناك شده بوديم، تا بدين حد با انقلاب ديگرى كه همين ملت در ۷۴ سال پيش از اين به انجام رسانيده بود، شباهت و نزديكى دارد. ما از انقلاب دوم ايران، به راستى امرى تخيلى، امرى كه تنها در ميان خطوط و كلمات كتب و رساله هاى انقلابى، جاندار و متحرك به نظر مى رسد، امرى كه در نهايت، تنها بهترين آرزوها را نشانه مى زند، نه امكانات مادى وقوع را، در نظر مجسم مى كرديم. شايد اگر بگويم اكثريت بسيار عظيمى از انقلابيون آگاه و فعال اين سال ها، وقتى به انقلاب آينده ايران فكر مى كردند بيشتر انقلابات چين، ويتنام و كوبا و بالاخره روسيه را در مد نظر می آوردند، تا انقلاب مشروطه خود ايران، يعنى برادر بزرگتر و تنى اين انقلاب را، به راستى سخنى به گزاف نگفته ام.

شكى نيست كه منظورم به هيچ وجه اين نيست كه اين انقلابيون مثلاً فكر مى كردند، طابق النعل بالنعل، انقلاب ايران مانند فلان انقلاب در كشورهاى ديگر به وقوع خواهد پيوست و يا نمونه و الگوى تام و تمام آنها به شمار خواهد رفت، خير، بلكه خط سير سياسى و ايدئولوژيك و اشكال و وجوه عمدهء نظامى و تاكتيكى آن را عموماً همانطور در نظر مى گرفتند كه معمولا در يكى از اين انقلابات معروف جهانى طى و محقق شده بود. به همين دليل خوش فكرترين و منعطف ترين انقلابيون آگاه نيز نمى توانند ادعا كنند كه تا قبل از سال ۱۳۵۶، حتى يك شماى بسيار كلى و حتى بسيار مبهم از آن چه كه بعدا اتفاق افتاد، توانسته بودند ترسيم كنند.

اما در همين جا لازم است كه براى جلوگيرى از هرگونه سوء تفاهم تأكيد كنيم كه من به هيچ وجه با آن نظر بسيار سخيف و غير علمى اى كه انقلاب ايران را يك امر كاملا استثنايى و دُرّه نادره اى مى داند كه ناگهان از شكم آسمان افتاده و هيچ ارتباط و مشابهت و پيوستگى اى با ديگر انقلابات ندارد و با هيچ انديشه و تفكر علمى قابل توجيه و بررسى نبوده و با هيچ معيار و محك بشرى و زمينى قابل ارزيابى نيست، واضح است كه موافقتى ندارم. انقلاب ايران نه تنها يك چيز استثنایی در ميان ساير انقلابات نيست، نه تنها دُرّهء نادره اى فرو افتاده از شكم آسمان نيست، بلكه دقيقا تابع قوانين تخطى ناپذير حركت اجتماعى بوده، در تبعيت از ضروريات و الزامات سياسى ـ اقتصادى ـ فرهنگىِ همين جامعه صورت گرفته و دقيقا با همين قوانين و با همين انديشهء بشر زمينى و تحليل علمى واقعيات و ضروريات اجتماعى قابل توجيه، تحليل و بررسى است؛ واتفاقاً تمام آن امورى كه به نام ويژگى ها و خصوصيت هاى اين انقلاب نام برده مى شوند و دقيقا و تحقيقا و تنها در پرتو يك چنين تحليل مادى از جامعه و حركت تضادهاى درونى آن است كه تعريف صحيح و جاى واقعى و غير قابل انكار خودش را در اين انقلاب پيدا مى كند و حتمیت علمى و اجتناب ناپذيرى سياسى و تاريخى اش را عليرغم تمام تصورات و پيش داورى هاى ذهنى گذشته اثبات مى نمايد. به عنوان مثال حتى ناگزير بودن خصوصيت ايدئولوژى حاكم بر اين انقلاب يعنى ماهيت اسلامى آن – البته آن اسلام و آن استنباطى از اسلام كه امروز از طرف رهبرى انقلاب نمايندگى مى شود – دقيقا و تنها در پرتو يك تحليل علمى از شرايط سياسى، اقتصادى و فرهنگى طبقات مختلف جامعه و آرايش قواى مختلف آنان است كه اثبات مى شود و لاغير. يا همين طور ساير ويژگى ها و خصوصيات آن كه شايد بعدا در ادامهء همين ياداشت ها، اشاراتى به آن داشته باشم. همان طور كه در گذشته نيز به برخى دلائل اجتماعى و تاريخى كه خرده بورژوازى ايران را با همهء آن خصوصيت هاى فكرى وفرهنگى و تاريخى اش در رأس انقلاب قرار داده بود  اشارات بسيار مختصر و گذرایی كرده بودم.

در غير اين صورت، همين كسانى كه بر خلاف اين بحث و اين شيوه به اين انقلاب مى نگرند، چاره اى جز آن نخواهند داشت كه در تحليل نهایی، انقلاب ايران را نه كار مردم، نه حاصل مبارزه طبقاتى و تضادهاى اجتماعى بلكه محصول مستقيم اراده و خواست يك نيروى ماوراءالطبيعه كه طبيعتا خدا خواهد بود معرفى و تبليغ نمايند؛ و اين كه همين نيروى ذى شعور قادر عالم و حاكم بوده است كه ناگهان تمايل و مشيت اش بر وقوع انقلاب در ايران تعلق گرفته تا شرّ رژيم محمدرضا شاهى از سر مردم كم بشود. حالا اين نيروى مطلقا قادر و عالم و ... چرا تا به حال به حاكميت اين شرّ راضى بوده و چرا مثلا اين شرّ را از سر مردم فرانسه در حدود ۲۰۰ سال پيش كم كرده اما براى ملت ايران اين همه به تأخير انداخته و يا اساسا چرا اين نيروى رحمن و رحيم به حكومت هزاران ساله اين همه خونخوار و جبار و ستمگر در شكل نرون ها و فرعون ها و سلاطين و خلفاى ستمگر و حكومت هاى برده دار و آدمخوار، در طول تاريخ و عرض جغرافياى جهان راضى شده و هنوز و هنوز هم با قساوت تمام در نقاط بسيارى از جهان بازهم ناظر و شاهد و شايد هم عامل! – بنا به همان تعبيير " وَمَا رَمیتَ إِذْ رَمَیتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ رَمَى" – [سوره الانفال، آيه ۱۷، ... و چون تیر انداختی، به حقیقت تو نبودی که تیر می انداختی، بلکه خداوند بود که می انداخت ...] ــ فقر و بدبختى و شكنجه و ستمِ ميليون ها و ميلياردها مردم اين كره است، لابد حكمتى دارد كه فقط خود او مى داند و بس، و شايد هم روشنفكران طبقات متوسط كه با تفاسير ابداعى مانند، " ابتلاً و " امتحان" و  "آزمايش" براى پيدا كردن نيكوترين آدم ها! و غيره، دل خود را فارغ از ماديت خشن و ماهيت اجتماعى اقتصادى و تاريخى اين همه درد و رنج طبقات استثمار شده به اين قبيل تعابير خوش مى كنند و از اين رهگذر، با تحميق اين طبقات و منحرف ساختن آنان از يگانه علت اساسى بدبختى هايشان و متقابلا متوجه نمودنشان به سمت يك مبدا غيبى، دانسته يا ندانسته، به طبقات ارتجاعى و استثمارگر خدمت مى كنند.

بارى، ما فعلا به نقد فلسفى اين استدلال كه بلافاصله و در اولين وهلهء مطرح شدنش، صدها و بلكه هزاران تناقض را با خود به ارمغان مى آورد و با آشكارترين حقايق اجتماعى و معتبرترين قوانين علمى در مخالفت قرار مى گيرد نمى پردازيم. فقط ديدن پاى چوبين، نه، بلكه كاغذين اين قبيل تبليغات و استدلالات اغواگرايانه و فريبكارانه را – بطور ملموس و عينى و نه صرفا از سوى استدلال فكرى و ذهنى ــ به آن موقعى احاله مى كنيم كه آثار و نتايج سيستم عملى، سياسى، اجتماعى و اقتصادى اين گونه نگرش ها كه فعلا بر انقلاب حاكميت پيدا كرده است فقط براى چندين سال ديگر – چندين سالى كه در معيار تاريخ حيات ملت ها لحظه اى بيش نيست ــ آشكار خواهد شد و معلوم خواهد شد كه بهشت برينى كه تحت اين نوع تبليغات و استدلالات و اين نوع فكر و حكومت به مردم وعده داده مى شود و متقابلا مردم يعنى زحمتكشان نيز انتظارات طبيعى و منافع و خواست هاى حقهء خود را فعلا و بعلت ناگزير بودن تحقق و تجربهء اين مرحله تاريخى، در چارچوب اين وعده ها و اين قالب هاى ايدئولوژيكى و سياسى جستجو مى كنند، چه كورهء خفقان آور و ستم بارى از آب در خواهد آمد.

در مقابل ممكن است گفته  شود اگر شما واقعاً معتقديد كه اين انقلاب با ويژگى هاى مختلف سياسى و ايدئولوژيك آن، امرى از نظر تاريخى اجتناب ناپذير و از نظر عينى ناگزير بوده و سير تاريخ و جامعه ما با توجه به موقعيت نيروها و آرايش طبقات در آن الزاما مى بايست از اين مرحله و از اين نقطه با همين مختصات و مشخصات عبور مى نمود، پس چرا تا پيش از ظهور مقدمات و آشكار شدن قطعى آثار و اشكال اين انقلاب حتى قادر به تشخيص ماهيت و خصوصيات كلى آن هم نشديد؟ و تا روزهاى پايان كار نيز همگى نيروهاى متعلق به جناح شما همچنان به دنبال هدف ها، ضرورت ها و مسير حركت اين انقلاب مى دويديد؟

ايرادى به جا و انتقادى به موقع و وارد است! آرى ما قادر به تشخيص صحيح شرايط اجتماعى، تشخيص و پيش بينى كمابيش صحيح موقعيت طبقات جامعه و كيفيت تعادل نيروهاى آن نشديم. ما به اين خطاى خود معترف و واقفيم و از ابراز و اعتراف آشكار و علنى آن نيز هيچ باكى نداريم. ما نيروهاى چپ ايران عليرغم تكرار هزار بارهء اين حكم ماركسيستى كه تنها با برخورد و مشخص با پديدهء مشخص است كه مى توان به كشف حقيقت نايل آمد و اين كه حقيقت مطلق و مجرد وجود ندارد، بلكه هر حقيقتى نيز نسبى و كاملا مشروط است باز هم در محدودهء برخوردهاى كلى گويانه، الگو سازانه، غير علمى با پديدهء مشخص جامعه ايران باقى مانديم. ما عليرغم تمام كوشش مان براى اين كه ماركسيسم را به صورت يك راهنماى عمل، به صورت يك آموزش زنده بكار بريم باز هم در محدودهء برخورد دگم و كتابى با آن توقف كرديم. ما نتوانستيم شرايط جامعه و مشخصات عمومى انقلاب و ضرورت هاى در دستور آن را به درستى پيش بينى كنيم، درست به اين دليل كه ماركسيست – لنينيست هاى كاملاً پخته و جا افتاده اى نبوديم. درست براى اين كه داراى درك زنده و پويا و خلاقى از ماركسيسم- لنينيسم نبوديم و بالاخره به خاطر آن كه فاقد آن آگاهى و تشكل كمونيستى بوديم كه براى پيش بينى كلى اين شرايط و درك اين ضرورت ها و اتخاذ يك خط مشى صحيح سياسى حداقل شرط لازم را تشكيل مى دهد!

اما انتقاد ما به خود، تنها به ذكر همين كليات و در همين سطح نازل و محدود باقى نمى ماند. چه، به راستی محدود كردن بررسى انتقادى چنين موضوع مهمى به اعتراف به اين نقائص و تذكر اين موارد كه در نهايت، خود نه علت بلكه معلول و منتج از يك سلسله عوامل اساسى اجتماعى، سياسى و فرهنگى موجود در جامعه هستند، چيزى جز يك برخورد روبنایی با اين انتقادات و ماندن در سطح قضيه و خوددارى از فرو رفتن در عمق آن علل و شرايطى كه بروز و ظهور اين انتقادات را موجب شده و متقابلا كشف آن علل و شرايط و شيوه هایی كه رفع و حل اين انتقادات و اشكالات وابسته به وجود و تامين آنهاست، نخواهد بود.

بديهى است كه اين بار اين رفقاى ماركسيست- لنينيست ما خواهند بود كه مى پرسند: چرا ما به چنين ضعف ها و نارسایی هاى مدهشى مبتلا بوديم؟ (و در واقع هستيم!). چرا كمونيست هاى ايران عليرغم گذشت ساليان دراز از رسوخ و نفوذ فرهنگ كمونيستى در جامعهء ما هنوز فاقد آگاهى زنده و روشن ماكسيستى ـ لنينيستى و همين طور اسير تفرقه و چند دستگى باقى مانده اند؟ اين بندهاى اسارت، اين سلسله هاى ظاهرا بى پايان اشتباه و خطا و شكست، چگونه و چه هنگامى پاره مى گردند؟ آيا جواب روشن و كاملا قاطع و متقنى براى اين سؤالات وجود دارد؟ به نظر مى رسد بسيارى از ما در ارائهء يك پاسخ جامع و مانع و در عين حال بسيار كلى اشتراك نظر داشته باشيم: خواهيم گفت زيرا ما هنوز ارتباط لازمى با مبارزه و زندگى طبقه كارگر برقرار نكرده ايم! زيرا ما هنوز كم و بيش روشنفكرانى انقلابى جدا از طبقه كارگر هستيم! زيرا گروه ها و سازمان هاى كمونيستى ما كه دراين دوره ظاهر شدند عليرغم مجاهدات و جان فشانى هاى از ياد نرفتنى در زمان حاكميت رژيم شاه، همچنان جدا از مبارزه و زندگى طبقهء كارگر باقى ماندند و به همين دليل هرگز نتوانستند يك خط مشى حقيقتا كمونيستى اتخاذ نمايند!!

بسيار خوب، اما اين تازه بيان چگونگى حادثه است، موضوع مهم ديگر يعنى توضيح چرایی مسئله هنوز باقى است! چرا اين ارتباط هنوز و عليرغم كميت وسيع اين طبقه و نقش اساسى روزافزونش در اقتصاد جامعه برقرار نشده است؟ چرا گروه ها و سازمان هاى كمونيستى فعال در ايران، عليرغم تحمل اين همه فشار و رنج و دادن اين همه قربانى باز هم موفق به ايجاد اين ارتباط نشدند و باز هم به راه خطا رفتند؟ در اين ميان مقصر كيست؟ و چه بايد كرد تا اين ناتوانى ها مرتفع گردند؟ و اين اشتباهات و خطاهاى عظيم و مرگبار تكرار نگردند؟

در اينجاست كه خطر افتادن حلقهء تنگ دور و تسلسل برگردن پاسخگویی احتمالى ما خود نمایی خواهد كرد هر آينه اگر او احتياط لازم را از دست بدهد، يعنى اگر او در جواب، دوباره به شمارش اشتباهات و خطاها بپردازد و ضعف و ناتوانى كمونيست ها در كاربرد زنده و خلاق ماركسيسم- لنينيسم يا نادرستى تاكتيك هاى انحرافى آنان را در اين دوره مجددا مورد تاكيد قرار دهد. در چنين صورتى واضح است كه او دوباره در نقطه عزيمت و جاى اول حركت، خود را مجددا با سلسله سؤالات مقدّر بعدى روبرو خواهد ديد.

بارى، برگرديم به آخرين سؤالات، يعنى توضيح همان چرایی مسئله، توضيح اين كه آيا در اين ميان تقصير و گناهى وجود دارد يا نه و اگر دارد، مقصر و گناهكار كيست؟

طراحان و مجريان اصلى تاكتيك ها و مشى هاى انحرافى ساليان گذشته چه كسانى بوده اند؟ واضح است كه نيروهاى متشكل در اين گروه ها و سازمان ها، يعنى گروه ها و سازمان هاى كمونيستى. پس آيا اين نتيجه گيرى صحيح است كه هم آنان نيز مسؤول تمامى اين اشتباهات و شكست ها و ناكامى ها هستند؟

هم آنها هستند كه مقصرين اصلى را تشكيل مى دهند؟ هم آنان هستند كه بدليل ضعف هاى ايدئولوژيك، انحرافات فكرى و خصلتى و ... نتوانستند خط مشى صحيح و واقعاً كمونيستى اى در مقابل خلق و طبقات زحمتكش قرار دهند؟ آنها هستند كه منافع ديگرى بجز منافع واقعى و اساسى پرولتاريا را دنبال نمودند و لاجرم به پرولتاريا پشت نمودند؟ در جواب بايد خيلى صريح بگويم خير. به هيچ وجه. اساسا طرح اين مسئله از اين دريچه نادرست و تناقض برانگيز است. واضح است كه آنها با اتخاذ يك مشى اجرایی از پيروى از منافع اساسى پرولتاريا منحرف شدند و لاجرم، به بيانگران منافع طبقات ديگر، به بيانگران روحيه و منافع خرده بورژوازى انقلابى تبديل گشتند، اما اگر از معنا و مفهوم تقصير و گناه همان معانى و مفاهيم معمول و مصطلح آن را در بين همگان اراده كنيم، خيلى صريح و قاطع بايد بگويم با اين وصف آنها مقصر و گناهكار نبودند. آنان مجبور و محكوم بودند! اشتباهاتى كه آنان مرتكب شدند، اشتباهاتى اجتناب ناپذير آن هم در معيارى تاريخى اجتناب ناپذير بود. انديشه و عمل اشتباه آميزى كه مستقل از اراده و تمايل هر فرد يا گروه به خصوصى در اين مرحله از تاريخ مبارزهء مردم ضرورى و گريز ناپذير شده بود و الزاما اگر هر يك از آنها، هر يك از اين گروه ها و عناصر محمل انجام آن نمى شدند، بلاشك گروه ها و افراد ديگرى با همان قاطعيت و شدت و البته با ويژگى هاى ظاهرى كم و بيش متفاوتى در راه تحقق اين انديشه و انجام اين عمل مى كوشيدند!

شايد بسيار عجيب به نظر برسد، اما حقيقت همين است. حقيقت اين است كه گروه ها و سازمان ها و انقلابيون كمونيست اين سال ها عموماً فداييان صديق و در عين حال ضرورى و لازمى بوده اند – و شايد هم هنوز هستند – براى اين كه راه پر پيچ و خم انديشه و خط مشى كمونيستى و امر تربيت و آموزش و تشكل و آگاهى كمونيست هاى نسل هاى بعد و طبقهء كارگر ايران هموار گردد!

اين گروه ها نه تنها موجد و علت اساسى و نهایی اين اشتباهات و ناكامى ها را تشكيل نمى دهند بلكه خود معلول و مولود آن شرايطى هستند كه بروز و ظهور اين استنتاجات نادرست و تجلى و تبلور آن را در اين سازمان ها و اساسا وجود و ظهور اين گروه ها و سازمان ها را با همان خط مشى ها و بينش هاى منحرف سياسى، الزام آور ساخته بودند. شايد بسيار جبرى مسلكانه به نظر برسد اما حتماً عوام فريبانه و كوته نظرانه نيست، چرا كه حقيقت تنها در پرتو چنين نگرش اصولى به مسئله است كه آشكار خواهد شد.

در واقع بايد پرسيد شما چگونه مى توانيد به عنوان يك تحليل علمى و مادى از تاريخ – نه به عنوان پيش كشيدن يك پلميك بسيار نازل سياسى و يا تبليغ سطحى از نوع ژورناليستى آن – از تقصير و گناه و خيانت و پشت كردن به طبقه و ... اين گروه ها و سازمان هاى انقلابى كمونيستى صحبت كنيد. در حالى كه موضوع نه به يك فرد، نه به يك گروه محدود بود و نه به يك سال و دوسال، بلكه به سال هاى متوالى، به نسل هاى متعدد كمونيست هاى ايرانى، به سازمان ها و گروه هاى بسيار متعدد و متنوعى بر مى گردد كه عموماً هيچ شكى در نيت صادقانه و تمايلات انقلابى آنان براى خدمت به خلق و طبقه كارگر وجود ندارد . حالا اين نيات خير و اين تمايلات انقلابى خود داراى چه ماهيت طبقاتى است، باز هم وقتى در يك بعد زمانى طولانى و در يك سطح وسيع از نسل هاى متعدد كمونيست ها به آن نگريسته شود باز هم خود معلول علل تعين كنندهء ديگرى مستقل از هويت و مشخصات هر يك از آنها است. با اين توصيف، موضوع عبارت از مسئلهء ناكامى و شكست نسل هاى متوالى از كمونيست هاى ايران است كه در طى سال ها و سال ها در گروه ها و سازمان ها و احزاب گوناگون با خط مشى ها و سياست هاى گوناگونى كه عموماً هيچكدام هم تطابقى با درك صحيح از نيازها و ضرورت هاى تعيين كنندهء انقلاب و جامعه و تامين امر هژمونى طبقه كارگر نداشته است، متشكل شده و به مبارزه با رژيم دست زده اند.

آيا همهء افراد و آحاد و گروه هاى مختلف اين نسل هاى متوالى، مغزى مخبّط و قلبى كور و سياه داشته اند كه اين چنين محكوم به گمراهى  و اشتباه و خطا بوده اند؟ مى بينيد كه نگرش از ديدگاهى مخالفِ آنچه گفته شد به چه نتايج تأسف آور و در عين حال مضحكى مى انجامد. شايد هم به تئورى هاى برترى نژادى و سفاهت و سخافت عقلى ذاتى و جبلّى دسته اى از انسان ها و برترى و نبوغ و اصالت جبلى دسته ديگرى از آنها، تنها نتيجه مشعشع اين گونه نگرش كوته نظرانه و مذهبى گونه به مسائل تاريخى باشد.

خوب، اگر تا به حال روشن شده است كه ريشهء اصلى و علت نهایی خطاها و اشتباهات موجود در تاكتيك ها و نظريات سازمان ها و گروه هاى گوناگون كمونيستى را در طى ساليان طولانى گذشته – عليرغم آن كه اين سازمان ها خود طراح و مجرى اين نظريات و تاكتيك ها بوده اند – نبايد اساسا در وجود خود اين گروه ها، سازمان ها و يا حتى رهبران و تئوريسين هاى آنها جستجو كرد. آنگاه طبيعتا اين سؤال پيش مى آيد كه منشا اصلى و لاجرم مقصر واقعى اين اشتباهات و خطاها و شكست هاى ناشى از آنها در كجا قرار دارد؟ جواب روشن است. در همان جایی كه نطفه و ضرورت هاى وجودى اين سازمان ها و اين افكار و نظرات و تاكتيك ها از آن نشات مى گيرد.

همان منبع و همان منشأى كه اين گروه ها و سازمان ها و اين افكار و نظرات، خود معلول و مولود و ساخته و پرداخته آنها هستند. يعنى همان شرايط خاص سياسى، اقتصادى، فرهنگى و تاريخى جامعه و طبقات موجود در آن، و به خصوص در موضوع مورد مثال، شرايط و موقعيت سياسى، تشكيلاتى، فرهنگى و اجتماعى طبقه كارگر آن جامعه.

عبارت بسيار ساده و عامه فهم اين مطلب را مى توان چنين ابراز كرد كه اين شرايط خاص جامعهء ما و در رأس آن عقب ماندگى سياسى، تشكيلاتى و فرهنگى طبقه كارگر، ضعف تجربهء مبارزهء اقتصادى و سياسى و ناهمگونى صفوف طبقاتى و رسوخ شديد انواع ايدئولوژى هاى خرده بورژوایی و بورژوایی در آنست كه اجازه نمى دهد ( يا نمى داده است)، چنين كمونيست هاى ناب و اشتباه ناپذيرــ يا با اشتباهات معقول و متناسب ــ در جامعهء ما ظاهر شوند! كه اجازه نمى داده است، كمونيست ها متحد و متفق گردند و صفوف خود را يكپارچه و واحد نمايند، كه اجازه نمى دهد ( نمى داده است؟!) سطح فعاليت سياسى و ايدئولوژيكى نيروهاى انقلابى كمونيست، از شكل گروه ها و سازمان هاى پراكنده با افكار و مواضع گاه بسيار بعيد و دور از هم و گاه نزديك و متشابه، به سطح فعاليت سياسى و عملى يك حزب آگاه و رزمندهء پرولتاريایی ارتقاء پيدا نمايد.

جنبش كمونيستى ما تا كنون از وجود يك رهبرى آگاه و واحد و بنا به اصطلاح مرسوم، از «لنينِ خود» بى بهره بوده است. درست به آن دليل كه فاقد حزب بلشويك و جناح بلشويكى خاص خود در نهضت خود بوده است. اما جناح بلشويكى در اين نهضت بوجود نيامده است به آن دليل كه خالق و موجد آن يعنى پرولتارياى ايران نمى توانسته چنين فرزند رشيد و سالم و قدرتمندى در دل خود بپروراند، به آن دليل كه پرولتارياى ما نه مانند پرولتارياى روسيه اواخر قرن ۱۹ و اوائل دهه اول قرن ۲۰ و نه حتى در حد پرولتارياى چين هيچگاه در رأس جنبش انقلابى خلق قرار نداشته است. اما اين پرولتاريا بدان جهت نمى توانسته و قادر نبوده به چنين موقعيت پيشرو و رهبرى كننده اى در جنبش انقلابى خلق نائل آيد كه كشور ما يك كشور بسيار عقب مانده و تحت سلطهء امپرياليست ها است و سرمايه دارى حاكم در آن يك سرمايه دارى ناقص الخلقه و تا حد بسيار زيادى وابسته به امپرياليسم جهانى است. كشورى كه پرولتارياى آن درمدت ۷۰- ۶۰ سال مبارزهء سياسى اخير همواره يا دنباله رو بورژوازى ليبرال و يا خرده بورژوازى مذهبى آن جامعه بوده است مسلما نمى تواند با كشورى مقايسه گردد كه مبارزات خودبخودى طبقه كارگر آن در قريب ۸۰ سال پيش، حوالى سال هاى ۱۹۰۰، حتى موجد بروز و اوج گيرى جنبش دانشجویی آن كشور مى گردد (رک به سلسله سخنرانی های زینوویف دربارهء تاریخ حزب کمونیست شوروی، از انتشارات سیاهکل). پرولتاريایی كه از درون صفوف خود حتى در همان ابتداى دوران مبارزات اقتصادى اش، كارگران انقلابى اى مانند، خالتورين و بابوشكين بيرون مى دهد و سازمان هاى انقلابى كارگرى مخفى مانند اتحاديه كارگران شمال (يا جنوب؟) بوجود مى آورد. اين چنين پرولتاريایی است كه مى تواند در ابتداى حركت سياسى خود پلخانف ها و وراسايوليچ ها و سپس لنين و حزب بلشويك و استالين و صدها و هزاران بلشويك ديگر را در دامان خود بپروراند.

اين چنين پرولتاريایی در كشورى به وجود مى آيد كه نمايندگان سياسى و ادبى نيروهاى مترقى ليبرال و دموكراتش سلاله پرافتخارى را از بلينسكى ها، چرنيشفسكى ها، گوگول ها، پوشكين ها، و تولستوى ها و چخوف ها و ... اس آر (R S) ها، ناردونايا وليایی ها و ... تشكيل مى دهند و در رأس منشويك هايش، يعنى جناح بورژوایی حزب، قدرتمندترين تئوريسين ها و اديبان و مردان بزرگ سياسى قرن، همچون مارتف و پلخانف و مارتينف و ... قرار دارند و جبهه سانتريست هايش با انقلابيون انديشمند و پرقدرتى چون تروتسكى مزين مى گردد!

اين چنين پرولتاريایی در كشورى به وجود مى آيد كه عليرغم عقب ماندگى بخش هاى وسيعى از آن و عليرغم اكثريت عظيم جمعيت دهقانى آن، باز هم بورژوازى آن قادر مى شود، چنان تمركزى در صنايع و مراكز صنعتى ايجاد كند كه درصد كارگرانى كه در كارخانه هاى بزرگى بالاتر از ۵۰۰ نفر مشغول به كار هستند از درصد مشابه آن در آمريكا بيشتر است و يا همين بورژوازى مى تواند بازار بخش هاى وسيعى از اروپاى شرقى تا آسياى باخترى را تحت نفوذ و قدرت خود در آورد و وقتى پاى جنگ و دريدن وحشيانه رقبا فرا مى رسد ۱۲ ميليون سرباز را در طول سه سال نبرد با حريف آلمانيش در جبهه وادار به جنگ نمايد. چنين طبقهء كارگر مستعد و آبديده شده اى در كوران شديدترين مبارزهء طبقاتى وقتى در ابتداى قرن بيست در آن چنان شرايط جهانى قرار مى گيرد كه وظيفهء عظيم بر دوش كشيدن پرچم انقلاب پرولتاريایی در تمامى قارهء اروپا را بر عهدهء او قرار داده، واضح است كه لحظه اى در به انجام رسانيدن اين وظيفه درنگ نخواهد كرد.

 

پایان دفتر پنجم

ادامه دارد...