در باره «چهره استعمارگر و چهره استعمار زده» آلبر ممی
 

محمد آزادگر

 

قبل از انقلاب ۱٣۵۷ ، کتاب کوچکی تحت نام« چهره استعمارگر وچهره استعمار زده» نوشته «آلبر ممی» نوسنده تونسی با ترجمه «هما ناطق» انتشار یافت. البته خانم ناطق با توجه به مواضع ودیدگاهایش نسبت به مساله ملی در ایران آن برداشت و تاویلی که ما از نوشته ممی داریم، مطلقا ندارد. ایشان از موضع ضد «غرب زدگی» و« ناسیونالیسم ایرانی» و ای چه بسا تحت تاثیر دیدگاهای جلال آل احمد به ترجمه این کتاب دست زده است. خانم هما ناطق این کتاب را به یاد جلال ترجمه کرده است! 


این کتاب در همان زمان انتشار در میان محافلی از روشنفکران ملل غیر فارس و بویژه آذربایجانی ها بحث هایی در باره استعمار واینکه آیا به آذربایجانی ها میشود استعمارزده وبه دولت مرکزی دولت استعمارگر گفت یا نه پیش آورد. البته قبلا ها جلال آل احمد تحت تاثیر غلامحسین ساعدی و رضا براهنی که از دوستان نزدیک و صمیمی وی بودند، گفته بود که «آذربایجان مستعمره فرهنگی» حکومت مرکزی است. 


ما در باز خوانی کتاب ممی خواهیم دید که آذربایجان بتمام معنا مستعمره است.

 
معمولا آنچه از چهره استعمارگر در اذهان است، ساخته پرداخته خود استعمارگران و فیلم های سینمایی هالیودی است وآلبر ممی نیز در درهمان پاراگراف اول کتاب اش به آن اشاره میکند: بعضی ها هنوز خوش دارند که استعمارگر را مردی بلند اندام، سوخته از آفتاب، چکمه های نیم ساق به پا وتکیه زده بر بیل بشناسند، یعنی که او از کار کردن گریزان نیست. نگاهش به افق دور دست املاک خیره گشته است ودر کشاکش مبارزه با طبیعت، وجود خود را صرف انسانها کرده، به درمان بیماران واشاعه فرهنگ پرداخته است، خلاصه ماجراجویی است نجیب و پیشاهنگ! 


البته ما بایک چهره دیگر استعمار گر نیز آشنائیم: لورنس عربستان؛ که چگونه نجیب زاده انگلیسی خانه و کاشانه خود را ول میکند ودر دفاع از عربها با خلفای عثمانی بمبارزه برمیخیزد! 



البته اگر تصورمان از استعمارگر همان باشد که به خورد ما داده اند در ان صورت در ایران از استعمارگر و استعمارزده خبری نیست. ولی اگربه واقعیت جامعه ایران نظر افکنیم وموقعیت ملیت های تحت ستم را با موقعیت ملت حاکم و دولت مرکزی مقایسه کنیم خواهیم دید که ملل ساکن ایران مستعمره دولت مرکزی است. یک لحظه تخیل خود را بکار اندازیم ودر ذهن خود صحنه ای که محمدرضا شاه در کاخ سعد آباد انگشت سبابه دودست اش را در جیب جلیقه خود فروبرده ودر اتاق کار خود روی قالی های گران قیمت بافت تبریز قدم میزند ودستور حمله به حکومت ملی آذربایجان را میدهد. چه چیز این شاه از استعمارگر انگلیسی و یا فرانسوی که در مستعمرات شان ملل بومی را از دم تیغ میگذرانند، کم دارد. ویا یک لحظه خمینی ویا خامنه ای را در کاخ جماران تصور کنید که چگونه دستورحمله به کردستان، آذربایجان، ترکمن صحرا، عربستان وبلوچستان را صادر میکنند. چه کسی ویا کسانی دستور میدهند که ترک آذربایجانی را بخاطر دفاع از زبان مادری اش که در حال نابودی است، به زندان بیاندازند و شکنجه کنند واگر در دفاع از هویت خود مصر باشد یا در زندان زیر شکنجه بکشند ویا بیرون از زندان با تصادفات ساختگی ویا با اشکال مختلف از بین میبرند! 

 

ما در بازخوانی کتاب آلبر ممی خواهیم دید که موقعیت ما ترکها ودیگر ملت ها در ایران موقعیت مستعمره است. ممی اساسا از استعمارگران اروپایی واستعمارزده های افریقایی سخن میگوید. ولی موقعیت ملل ساکن ایران دست کمی از مستعمره هایی که آلبر ممی به آن اشاره میکند ، ندارد. 


در فصل اول کتاب، ممی به موقعیت استعمار گر در مستعمره میپردازد که چندان شباهتی به استعمارگران ما ندارند. اما ممی تاکید میکند که در ذات استعمار گر تمایل به فاشیسم و نژاد پرستی است: «در دل همه ملتهای استعماری جوانه های تمایلات فاشیستی نهفته است.» 

 

« مگر فاشیسم چیست؟ مگر غیر از دستگاه ظلم و فشاری است که بسود عده معدودی میچرخد؟ ماشین سیاسی واداری مستعمره نیز هدفی جز این ندارد. در اینجا روابط انسانی ناشی از سهمگین ترین روشهای استثماراست وپایه های آن بر نا برابری و تحقیر استوار است که ضامنی چون قوای انتظامی به همراه دارد. شکی نیست که استعمار نوعی از فاشیسم است.» (ص۷۹- ٨۰ ) ممی مینویسد: «...آخرین خطی که میتوان در ترسیم چهره استعمار طلب بکار برد نژاد پرستی اوست.عجیب آینکه این نژاد پرستی خلاصه ای است ونشانه ای از رابطه اساسی که استعمار طلب را به استعمار زده پیوند میدهد.»ص٨۷ 


ممی پس از توضیحات نسبتا مفصل درباره رابطه استعمار گر واستعمار زده مینویسد: «لااقل وظاهرا کارگری میتواند به طبقه خود پشت پا زند ومقام اجتماعی خویش را دگرگون سازد.لیکن در چهار چوب مستعمره استعمار زدگان را رهایی نیست واستعمار زده هرگز یارای پیوستن به گروه امتیازداران را ندارد. گیریم که ثروتش هم بیشتر باشد، به همه عناوین آراسته شود ونیرویش نیز همه روز افزایش یابد!... بدین ترتیب نژاد پرستی مسئله ای جزئی واتفاقی نیست، بلکه عاملی است حیاتی در تر کیب دستگاه استعمار..ص۹۱-۹۲ 


در
این رابطه دهها نمونه ومصداق میشود ارایه داد! 


ممی در فصل دوم بطور مفصل چهره استعمارزده را ترسیم میکند که ملت های تحت ستم درایران با این چهره بخوبی آشنایند. 


ممی مینویسد که استعمار گران معتقدند که استعمارزده «تنبل وتن پرور» است .استعمار زده هرگز بعنوان فردی مثبت در نظر گرفته نمیشود: استعمارزده چنین « نیست»، چنان «نیست». استعمار زده هرگز بعنوان فرد مشخص نمیشود و برای او حقی جز غرق شدن در مجموعه ای گمنام نیست؛ اینها چنینند..اینها همه شان اینطوریند». 


ممی میگوید استعمارزده کم کم آنچه که استعمارگردر حق او میگوید می پذیرد واز اینجا فاجعه آغاز میشود.« همه میدانند که اصول فکری طبقه حاکم تا اندازه زیادی مورد پذیرش طبقات زیر دست قرار میگیرد، ودر فلسفه مبارزه، تصور وادراکی از دشمن موجود است. باتن دادن به این اصول فکری، طبقات زیر دست نقشی را نیز که به آنان واگذار شده است به نحوی از انحا میپذیرند، وهمین امر یکی از عواملی است که پایداری نسبی جوامع را بیان میکند، زیرا در این جوامع خواه ناخواه ستمدیدگانند که زیر بار ستم میروند. حال با اینکه در مستعمره مفهوم این روابط حکومت ملتی است بر ملت دیگر، باز طرح همان است.» ص ۱۰۷-۱۰٨ 


ما باز خوانی کتاب چهره استعمارگر وچهره استعمارزده ادامه میدهیم: « باید افزود که استعمارزده رفته رفته گذشته را نیز از دست میدهد، گذشته ای که استعمار گرهرگز به رسمیت نشناخته است، زیرا « همه میدانند که بومی ناچیز اصل ونسبش معلوم نیست؛ واساسا باید فاقد اصل ونسب باشد!» لیکن تنها خطر این نیست. از خود استعمار زده بپرسیم که نام قهرمانان ملی اوچیست؟ رهبران بزرگ ملتش که ها بودند، وحکیمانش چه کسانند؟ شاید بسختی بتواند دو یا سه نام بر زبان آورد؛ آن هم درکمال بی نظمی، وهرچه به نسلهای جوانتر نزدیک شویم درکمال نادرستی!استعمار زده محکوم است که بتدریج حافظه خود را از دست بدهد. 


خاطره را نمیتوان پدیده ای کاملا ذهنی نامید. همانطور که حافظه هر فردی ثمره تاریخ ووضع طبیعی اوست حافظه هر ملت نیز استوار بر نهادهای آن ملت است.حال نهادهای استعمار زده مرده ومنجمد شده است واگرهم هنوز برخی از آنها تظاهر به زندگی مینمایند، استعمار زده دیگر به این نهاد ها اعتنا ندارد حتی گاهی شرمگین هم میشود: درست مانند احساس شرمی که از یک بنای کهنه ریشخند انگیز دست میدهد ۱۲۴ -۱۲۵ 


آلبر ممی سئوال میکند: «از چه راه ملتی میتواند وارث گذشته خویش گردد؟ وخود پاسخ میدهد: از راه پرورش فرزندان، از راه زبان، این مخزنی که پیوسته به یاری آموخته هاگسترش می یابد واز این طریق است که تاریخ بدست آورده ها و خویها، رسمها وپیروزی ها وکردار ورفتار نسلهای گذشته را منتقل وضبط میکند.» ۱۲۷ 

 

حافظه ای که در مدارس ایران برای کودکان ملل تحت ستم میسازند «حافظه ملتش نیست، تاریخی که می آموزند تاریخ ملتش نیست» ص۱۲۷ 


مالکم ایکس وقتی در زندان شروع به مطالعه تاریخ میکند میبیند که سیاه هان از تاریخ حذف شده اند. سفیدها سیاه ها را نمینویسند. سفیدها سیاه ها را حذف میکنند. لذا مالکم ایکس نانوشته ها را در لابلای نوشته ها میخواند! 

 

ما ترکها نیز از کتابهای تاریخی که توسط فارس ها و یا ترکهای فارس زده نوشته شده ،حذف شده ایم. گذشته وتاریخ ما تحریف شده است. 


دو زبانی در مستعمره 

 

« نشان وبیان پریشانی اساسی استعمار زده را میتوان در دو زبانه بودن او یافت.

 
اگر استعمار زده از بیسوادی هم رهایی یابد باز ازنظر زبان گرفتار دوگانگی خواهد شد.البته اگر بخت او را در این رها شدن یار باشد: زیرا بیشتر استعمار زدگان اقبال رنج بردن از درد دو زبانه بودن را هم ندارند وجز زبان مادری نمیشناسد یعنی زبانی که نه با آن مینویسد ونه میخوانند، فقط میتوانند فرهنگی فقیر ونامعلوم را به صورت شفاهی ارائه دهند. 


بدیهی است گروهای کوچک با سوادی هم پیدا میشوند که میخواهند زبان ملی را گسترش دهند واین رشته را با گذشته علمی با شکوه خویش پیوند زنند.لیکن سالهاست که تماس این اشکال ظریف از زندگی روزانه بریده شده است وبه چشم مردم کوچه وبازار مبهم ونامفهوم مینماید. استعمار زده این اشکال را به دیده احترام مینگرد واین افراد را رهروانی میشمارد که در خواب راه می روند ورویایی دیرین را از نو زنده میکنند. 


باز بد نبوداگر این زبان نفوذ موثری در زندگی اجتماعی داشت یا میتوانست از دریچه ادارات بگذرد ویا نقشی در رفت آمد نامه های پستی بازی کند. حتی تا این اندازه هم نیست. در همه سازمانهای اداری وقضائی وفنی، تنها زبان استعمارگر بکار برده میشود، همچنانکه در علامت گذاری جاده ها، در علامتهای ایستگاههای مسافر بری، در نامگذاری کوچه ها ودر برگهای پرداخت و رسید . واستعمار زده که جز زبان خویش چیز دیگری ندارد، در زادگاه خود بیگانه ای بیش نیست. 


در چهار چوب دستگاه استعمار این دو زبانه بودن ضروری است، وشرط اولیه همه ارتباطات ومعلومات وپیشرفتهاست. لیکن فرد دوزبانه هنگامی که از حصار خویش پای بیرون می نهد از نظر فرهنگی دچار فاجعه ای جبران ناپذیر می گردد. 


ناسازگاری میان زبان مادری وزبان فرهنگی، تنها خاص استعمار زده نیست لیکن دوزبانه بون در مستعمره به دوگانگی زبانی دیگر ملتها نمی ماند. معمولا برخوردار شدن از دو زبان نه تنها برخورداری از دو وسیله کاراست، بلکه شرکت جستن در دو دنیای روانی وفرهنگی نیز هست، درحالیکه در مستعمره دو جهانی که تسط این دو زبان شناسانده وارایه میشوند در ستیز با یکدیگرند. 


گذشته ازاین، زبان مادری استعمارزده، یعنی زبانی که از احساسات وشور وخوابهای استعمار زده سرچشمه میگیرد زبانی که مهرها وتعجبهای او در آن به جولان می پردازند، زبانی که بزرگترین بار عاطفی اورا به دوش می کشد... این زبان را ارزشی نیست و شهر برایش اعتباری قائل نمی شود. اگر استعمار زده در جستجوی کار باشد وبخواهد برای خود جائی دست وپا کند، باید اول به زبان دیگران، یعنی به زبان استعمار گران واربابان بگراید. در این پیکار زبانها ومیدان کارزاری که قلب استعمار زده است، زبان اوست که شکست خواهد خورد، وپایمال خواهد شد، وسرانجام تحقیری که از بیرون بر او میتازد، با دل او هم آواز خواهد شد: یعنی خود او نیز رفته رفته زبان نارسای خود را کنار خواهد زد، واز چشم بیگانه پنهانش خواهد داشت، واحساس آرامش را در زبان استعمارگر خواهد یافت.در هر حال نمیتوان از دو زبانه بودن مستعمره به عنوان عرصه ای یاد کرد که در آن زبانی عامیانه وزبانی ادیبانه که هر دو متعلق به دنیائی واحدند، با یکدیگر همزیستی دارند. همچنین نمیتوان گفت که این دو زبانه بودن ثروتی است که چند زبانی را در بر دارد لیکن یکی از آنها اضافی وبطور تقریب بی فایده است: بلکه باید گفت این امر فاجعه ای زبانی است.»ص۱۲٨- ۱۲۹ -۱٣۰ 


موقعیت نویسنده استعمارزده 


« گاهی تعجب میکنند که چرا استعمار زده در زبان مادری ادبیات زنده ندارد. لیکن آیا او میتواند زبانی را که تحقیرمیکند بکار برد؟ همانطورهم از موسیقی ملی و هنر وهمه فرهنگ باستانی خویش رویگردان است! دوگانگی در زبان نشانه ویکی از علل دوگانگی فرهنگ اوست، وبهترین روشنگر این نکته موقعیت نویسنده است. 

بدیهی است که شرایط مادی زندگی ، استعمار زده میتوانست بتنهائی اندک بودن شمار نویسندگان را توجیه کند.چه تنگدستی بیرون از حد مردم از پدید آمدن وزیاد شدن اهل قلم سخت میکاهد.لیکن تاریخ به ما نشان میدهد که برای بر آوردن نیاز یک ملت از نظر هنرمند، وجود یک قشر برگزیده کافی است. درحالیکه تحمل نقش نویسنده استعمار زده بسیار سخت است، زیرا او نماینده همگان، در آشکار کردن دوگانگی وعدم امکانات استعمارزده تا حد امکان است. 


گیریم که او زبان مادری خود را به اندازه ای آموخته باشد که بتواند در نوشته های خود این زبان را از نو زنده کند وبر همه ستیز درون در بکار بستن این زبان پیروز گردد...برای چه کسی وبرای کدام خواننده خواهد نوشت؟ اگر در این کار لجاج زیاده نشان دهد خود را محکوم می کند؛ چون برای جمعی کر ولال سخن میگوید. زیرا ملت او از سواد بی بهره است وخواندن ونوشتن هیچ زبانی را نمی داند. اهالی شهر وافراد با سواد تنها با زبان استعمار گر آشنا هستند. پس فقط یک راه وجود دارد وآن نوشتن به زبان استعمار گر است: یعنی افتادن از بن بستی به بن بستی دیگر! 


نویسنده باید راه گریزی از این دشواری بیابد. استعمار زده دو زبانه با اینکه اقبال بهره مندی از دوزبان را دارست لیکن بر هیچیک مسلط نیست، واز این روست که ادبیات استعمار زدگان بکندی پدیدار می شود وباید کوشش انسانی بسیار بکار گرفته شود ومهره تاس هزاران بار بچرخد تا شاهکاری نمایان گردد. وتازه پس از این است که دو گانگی نویسنده استعمار زده با چهره ای نو ولی خطرناکتر از پیش، تجلی مینماید. 

چه سرنوشت عجیبی که آدمی برای ملتی غیر از ملت خویش بنویسد! وعجیب تر اینکه این نوشته برای کسانی باشد که بر این ملت دست یافته اند؟ چه بسا که لحن خشن اولین نویسندگان استعمار زده همه را به تعجب واداشته است! آیا این افراد فراموش میکنند که برای خواننگانی مینویسند که زبان شان را بعاریه گرفته اند؟ لیکن علت این امر ناگاهی، حق نشناسی، یا گستاخی نیست. بلکه اینان می خواهند یکبار که جرات سخن راندن می یابند، برای همین خوانندگان از احساس ناراحتی وعصیان خویش سخن گویند.آیا میتوان از کسی که سالها رنج ناسازگاری را کشیده است انتظار سخنان صلح جویانه داشت؟ یا توقع حقشناسی از وام گیرنده ای داشت که بهره ای چنین سنگین می پردازد؟وامی که همواره وام خواهد ماند...


فراموش نکنیم که نویسنده استعمار زده اگر بزحمت زبان اروپائیان یعنی استعمار گران را فرا می گیرد فقط برای این است که از این وسیله برای دفاع از خویش وکسان خویش استفاده کند . در اینجا مسئله ناسازگاری یا درخواستهای بیهوده ویا کینه کورکورانه او مطرح نیست،بلکه آنچه مطرح است ضرورتی است، اگر اوهم اقدام نکند روزی همگی ملت اقدام خواهند کرد.ص ۱٣۲- ۱٣٣ – ۱٣۴ 


پاسخ استعمارزده 


«راستی که ظاهر و
سیمای استعمار زده خوش آیند نیست. بدیهی است که بار این همه بدبختی را نمی توان بدون آسیب دیدن بر دوش کشید. اگر چه چهره استعمار گر، چهره نفرت انگیز ستمگر است، چهره قربانیش نیز از آرامش وهماهنگی تهی است. باید گفت آن استعمارزده ای که افسانه های استعمارگر ایجادش کرده است وجود ندارد، لیکن با این حال، استعمارزده را میتوان باز شناخت. زیرا ستمدیده، ناگزیر انسانی است آکنده از کمبودها! 


بنابراین چگونه میتوان باور کرد که بعداز این همه بدبختی، استعمارزده باز به موقعیت خویش تن دردهد؟روابط استعماری را که آفرینده این چهره رنج دیده وپستی گرفته است، بپذیرد؟در درون هر استعمارزده ای خواست اساسی دگرگونی وضع موجود نهفته است. وانکار این نکته مستلزم بیگانه بودن به امر استعمار وکور شدن ازسود طلبی است. از سوی دیگر چنین وانمود میکنند که؛ «خواستهای استعمار زدگان کار چند تنی بیش نیست: چند تن روشنفکر یا چند تن جاه طلب؛ یعنی یا زاده سرخوردگی است ویا نفع شخصی»... در حقیقت اینان میخواهند سرپیچی استعمار زده را به عنوان پدیده ای سطحی بشناسانند، در حالی که این سرباززدن ناشی از موقعیت استعماری است.» ص ۱۴۲- ۱۴٣ 


عصیان 


« پس استعمار زده چه باید بکند؟ جز آنکه چون نمی تواند موقعیت خویش را با همراهی وهمکاری استعمارگر دگرگون سازد بکوشد تا از چنگ او رهایی یابد یعنی سر به شوش بردارد. 


نه تنها در شورش استعمارزدگان جای تعجب نیست، بلکه عجب در این است که چرا این شورشها فراوانتر وشدیدتر نیستند؟ حقیقت این است که استعمارگر در اینجا هم گوش به زنگ است وبا اخته کردن مدام طبقه برگزیده، با از میان برداشتن آنان که در این وضع دشوار نیز بپا میخیزند، با تبهکاری، با فشار نظامی، هر جنبش ملی را در نطفه خفه میکند وفورا لگدمالش مینماید....ص۱۵۱- ۱۵۲ 


ژان پل سارتر درمقدمه ای که بر این کتاب آلبر ممی نوشته است تاکید میکند که «هنگامی که ملتی انتخابی جز انتخاب مرگ خود ندارد وهنگامی که از ستمگران هدیه ای جز نا امیدی نمی برد دیگر چیزی ندارد که از دست بدهد!» 


«پس عصیان تنها راه رهایی از موقعیت استعماری است. راهی که گمراه کننده نیست واستعمارزده نیز دیر یا زود آن را در می یابد. شرایط او مطلق است ونیاز به راه حلی مطلق دارد؛ نیاز به بریدن وگسیختن،نه به سازش! اورا از گذشته اش بر کنده اند، راه آینده را بسته اند، سنن وآداب ورسومش در واپسین دمند، وامید باز یافتن فرهنگی نو از دست رفته است. استعمار زده عاری اززبان و پرچم وروش فنی وزندگی ملی وزندگی جهانی وحق وظیفه است.هیچ ندارد وهیچ نیست وامید هیچ چیز را در دل نمی پرورد.بایستگی وضرورت اساسی بودن این راه حل هر روز بیشتر احساس میشود... اگر نگسلی، چگونه میتوانی رهایی یافت؟ واین خود نشانه ای است همه روزه، از انفجار این دور جهنمی. جبر درونی وضع استعماری است که عصیان را فرا میخواند، چون شرایط استعماری اصلاح پذیر نیست ومانند حلقه ای است بر گردن که رهایی از آن در درهم شکستن آن است!»ص ۱۵۲- ۱۵٣