نوشته هاي يك شهروند

 در رژیم ضد بشري اسلامي ايران:


با درود و آرزوي پیروزی و بهترين ها براي همه انسان هاي  كه به آزادي و آزادگي ايمان دارند وخوانندگان گرامي مطلب: من مازيار هستم 26 ساله از تهران در سالهاي 86 و 87 . 89 سه بار دستگير شدم به اتهام  هاي مختلف تبليغ عليه نظام و نشر اكاذيب اقدام علیه امنیت ملی تشكيل گروه عليه نظام و ... در نهايت اتهام براندازی،بارها مورد  بازپرسي و  شكنجه  قرار گرفته ام. در آغاز به مراحل دستگیري اشاره مي نمايم، بعد بازداشتگاه و در آخر به زندان. من اولين بار در مغازه ام دستگير شدم و به بازداشتگاه موقت پليس    اطلاعات امنيت انتقال يافتم. در ميدان سپاه در هنگام انتقالم با چشمبند و دست بند(بست پلاستيكي) دستانم را از زير پاييم رد كردند در حالت چم باتمه بستند و با يك خودرو ون سفيد رنگ  به آنجا برده شدم. بعد از فيلم برداري، فحاشي و ضرب شتم با باتم در همان ون به بازداشتگاه مخفي پليس اطلاعات امنيت در پشت پارك طالقاني برده شدم.  ... به يك فضاي مخفي در وسط يك پادگان آموزشي فرهنگي ارتش. داراي چندين انفرادي حدودا  3 متر در يك متر نيم و دو  اتاق عمومي حدودا 10 متر مربع بسيار كثيف، بسيار گرم. در بدو ورود ضرب شتم بسيار زياد توسط مامورين اطلاعات براي بدست آوردن سر نخ و گرفتن اعترافات مورد نظرشان توهين، فحاشي مكرر و محدوديت رفتن به دستشويي و خوردن آب، آويزان شدن در انفرادي به مدت طولاني و غذايي كه معمولا از ته ديگ با ته مانده ای از آب خورشت، يا سيب زميني نيم پزي با تكه ناني یا تخم مرغي با تكه ناني،معمولا روزي دو وعده غذا مي دادند. اما گاهی مي شد كه 24 ساعتي غذا نميدادند. وهر 12 ساعت يك بار براي تميز كردن خودمان و برداشتن آب در شيشه هاي كثيف آب معدني يك بار مصرف، ما را به انتهاي بازداشتگاه برده و درون دستشوي حدودا 5 دقيقه وقت ميدادند كه تميزكاري كنيم وآب برداريم. وضعيت سرويس بهداشتي از همه بدتر بود كاسه توالت هاي شكسته كثيف.چاه هاي پر از مدفوع.  انگار همه جا بوي ادرار ميداد.وسيله شستو شوي دست كه پودر لباس شويي بود خيلي وقت ها هم همان نبود،و فقط كافي بود اعتراض كني. باضرب و شتم شديد روبرو شوي.هوا را تهويه نمی کردند که  بسيار گرم وطاقت فرسا بود(با وجود وسايل تهويه كه هميشه خاموش بود،به جز دم درب ورود افسر نگهباني) پتو هاي كثيف،موكت هاي بي نهايت كثيف تر كف بازداشتگاه،و انتقال من به همان بند هاي عمومي. در كنارزنداني هاي خطرناك. و خلاصه ترس از همه چيزي به كنار اما تشنگي و كثيفي بند بسيار آزار  دهنده بود. صداي فرياد هايي كه مو بر تن آدم سيخ ميكرد.بعضي از درد شكنجه،و گاهی از شهوت و خنده  شكنجه گران در  سلول هاي مجاور كه شنيده مي شد،(و بعد متوجه ميشدي كه به فردي تجاوز شده يا از ضرب و شتم شديد به درمانگاه دارد منتقل ميشود). به قول يكي از بازجويان جهنمي بر پا ميكردند كه هر ساعتش سالي بر تو بگذرد...و بعد انتقال به كهريزك كه اين بار هم با چند نفر ديگر با دستهای بسته شده.با چشم بند در پشت همان ون از اين سمت به آن سمت مي خوري كوبيده ميشوي و هر چند دقيقه يك بار هم مامور با باتم بر بدنت ميكوبد ....  چه مي شود گفت، بسياردلهره آورتر در كنار مجرمين و مامورين بسيار خطر ناك كه از هر دو طرف بايد بترسي ...در اين بين ماموري معروف به سيد. انسان بيرحمي كه وقتي داد مي زد بشين ب به ش نرسيده بايد می­نشستي و گر نه باتمي به چه سنگي به سمتت پرتاب ميشد...(مهم دنبود برايش به كجايت مي خورد به سرت به كمرت به هرجا كه خورد.)روز اول در همان بدو ورود جلوي درب توي حياط،با چشم بند من را نقش زمين كرده،و از هر طرف ميزدند مامور فرياد ميزد اينجا كجاست؟؟ مجرمين پاسخ ميداند: اينجا كهريزك است... كهريزك كجاست: كهريزك آخر دنياست مامور ادامه ميداد كه اينجا توسط سربازان گمنام امام  زمان راه بري مي شود ....وحشيانه ميكوبيدند،دقيقا خاطرم است كه من در آنجا باتم شكسته ديدم. من را همراه با مجرمين بسيار خطر ناك  به سلول هايي كه به قفس شير معروف بود بردند چشم بند باز شد چند سلول در رو به رو،يك دستشويي در انتهاي راهرو،آنقدر كثيف كه بوي تعفنش تا سلول هاي ما مي آمد.اول درمورد آب آنجا بگويم،كه يك بطري آب معدني يك و نيم ليتري وقتي پر ميكردي،بايد حد اقل 3 ساعت در گوشه ي از سلول آب ساكن ميماند تا ميتوانستي کمی از آب را بنوشی. آب به صورت زرد رنگ و حالت لجن مانند بود، كه وقتي نگاه ميكردي لايه هاي زيرين تيره تر بود خود زندانيان مي گفتند گازوئيل یا چيزي شبيه آن یا كه ميگفتند آب گازوئيل.دركل وضعيت بد بهداشتي،ازدحام در سلول ها،تهديد از طرف زنداني ها ومامورين به تجاوز، فحاشي بي وقفه و هر روزه ي مامورين، كتك خوردن در مراسم صبحگاه و سر شماري(آمار) در حياط،با حضور معمولا رادان،اما بعضي اوقات درجه دار ديگري با لذت به تماشا مي نشست ...و باز همان روشي كه در بازداشتگاه قبلي بود،و مراجعه مكرر به من در پايان هر روز توسط مامور پليس اطلاعات و امنيت و تكرار خواسته ها و دادن وعده براي رهايي از اين وضعيت... كه اقراركن اعترافاتت را بنويس و دوستانت را لو بده ...و بعد از 26 روز بالاخره مورد بازپرسي در دادگاه آن هم توسط يك داديار قرار گرفتم و با وثيقه بسيار سنگين به اوين و بعد هم غزل حصار منتقل شدم.در مورد اوين كه من آنجاكارت عكس­(ثبت به عنوان زنداني)شدم و بعد به قرنطينه برده شدم وضعيت نظافت باز هم بد بود اما نه به بدي قبل وضعيت غذا هم بد بود. آنهم باز نه به بدي بازداشتگاه پليس امنيت و کهریزک، بعد غزل حصار و در همان مدت قرنطينه آزاد شدم. وضعيت قرنطينه درغزل حصار بدتر از اوين بود دست رسي به تلفن مطلقا ممكن نبود و در كل روز تو 3 دقيقه براي تلفن زدن و 2 دقيقه براي حمام زمان در اختیار داشتي.

بار دوم در سال 87 در جريان يك اعتراض در جلوي پارك ملت همراه با 60 الي 70 نفر دستگير  شدم درهمان زمان دستگيري يكي از همان ماموريني كه قبلا در رابطه با پرونده قبلي من بود مرا شناخت. و به سرعت شناسايي دستگير  شدم  با چند خودرو ون و ميني بوس من و بازداشت شدگان را به آنجا دست بسته انتقال دادند. .. به همان بازداشتگاه موقت در همان پشت پارك طالقاني.  فرم هاي از پيش آماده شده و نشاندن همه افراد دور تا دور روي صندلي تك نفره، در برگه سوالاتي از قبيل چگونه اينجا آمدين؟؟ چه كسي شما را دعوت كرده؟؟ چه جوري با خبر شدين؟؟ به چي اعتراض داشتين؟؟ در خونه ماهواره دارين؟؟چه كانالي را بيشتر ميبينيد؟؟ و غيره كه ماموري كه از قبل من را مي شناخت وقتي به من فرمي دادند تا پر كنم عصباني شد و با فحاشي گفت اين ... فرم نمي خواهد پر كند.درون انفرادي هايي كه نهايت 3 متر در يك متر نيم يا كمتر بود همه ايستاده بودند و همه را هول مي دادند به داخل، در بعضي از اتاقها تا 10  نفر را هم قرار ميدادند. در سلولي كه من در آن بودم 8 نفر ايستاده و به هم فشرده شده بودند،نفرجلويي من جوان رنجوري بود دياليزي آن طور كه خود مي گفت،و در پشت سر مردي ميان سال كه مشكل قلبي داشت .تعداد افراد زياد بود و داشت كنترل از دستشان خارج مي شد.مامورين افراد را از انفرادي ها خارج ميكردند،و دوباره دنيال رهبر و مسئول ميگشتند. نمي دانم چه اتفاقي افتاد،صداي فرياد بالا گرفت،مامورين خارج شدند،در ها را بستند،و در آن محيط بسته گاز فلفل زدند،همه روي زمين،از سوزش، چشم،وگلو و پوست،به خود مي پيچيدند. در اين بين مرد ميانسال كه پشت سر من بود،فرياد زد آي قلبم آي قلبم و از حال رفت. دقيقا 20 دقيقه فرياد زديم كه بالاخره يكي از مامورين، درب سلول را با كلي فحاشي باز كرد.با ضرب و شتم مرد را به بيرون برد،و طي يكسري اتفاقات به اين نتيجه رسيدندكه،من يكي ازمسئولين تجمع هستم. چندین نفر را همان جا در انفرادي هاي جدا گانه نگاه داشته شدند...باز هم مثل قبل شكنجه اين بار اما كثيف تر،و وحشيانه تر از قبل.از فحاشي ناموسي به خودم و خانواده ام مخصوصا به عموي شهيدم،تا ريختن مدفوعشان روي من،آويزان ماندن در حالت نيمه معلق در سلول انفرادي، هر چند ساعت يك بار پروژكتور و بلند گو روشن ميشد،مامور داد ميزد و فاميلي من را با خنده صدا ميزد،و با لبخند ميگفت :خودت را به دوربين نشان بده،خيلي درد ناك بود،زيرا در چنين شرايطي من به شخصه دلم مي خواست ثانيه اي حتي كوتاه بخوابم و نفهمم كجا هستم. باز هم بسيار گفتني ها دارم كه به همين حد بسنده ميكنم. به كهريزك منتقل شدم و شرايط باز هم بدتر دوباره در ازدحام زندانيان در سلول مواجه بودم سرويس هاي بهداشتي بسيار كثيف،آب غیر قابل آشاميدن،بوي عرق و بوي مدفوع،و غذا شايد يك سيب زميني نيم پزگاهي اوقات از آن هم دریغ میکردند.....از خاطرات كهريزك كه خيلي بسيار است و بعضي آنچنان وحشيانه است كه از گفتنش معذورم ... در نظر داشته باشيد.(همه ي اين اتفاقات بر پسر بچه اي مي گذرد.كه در كنار خانواده و تربيتي خوب و آرام بزرگ شده است.در لحظه اي تبديل به كيسه بوكسي براي مامورين شده و هر روز به تجاوز هاي مختلف تهديد مي شود،بر سر و بدن او مدفوع ريخته ميشود،و بدترين فحشهاي ناموسي به خانواده اش گفته مي شود.)

وضعيت در بندهاي عمومي غزل حصار بدتر از قبل،فقط مسئول اتاق ما فردي با حكم15 سال زندان بود،  به دليل قاچاق مواد مخدر.خود معتاد به كرك و اختلال هاي جنسي داراي بيماري هاي مختلف. كه ديگر زندانيان ميگفتند ايدز دارد.در تمام مدت از ترس اين شخص سعي ميكردم بسيار كم وارد اتاق شوم و شب را در حسينه داخل بخش بگذرانم .. مواد مخدر در همه جا ديده ميشد،غذاي زندان باز نسبت به بازداشتگاه بهتر بود اما آنهم غير قابل خوردن. باز هم حمام 3 دقيقه،تلفن دو دقيقه.بعضي اوقات هم رييس اتاق براي یک بسته سيگار زمان تلفن را ميفروخت،كه به خاطر یک ثانيه تلفن نمي دانستي به كجا پناه ببري.وضعيت دارويي و بهداشتي بسيار بد،كه من به خاطر عفونت در انگشتانم،و نقاط ديگر بدنم بارها پيش وكيل بند و افسر نگاهبان رفتم،كه بعد از يك هفته به بهياري برده شدم. و در آنجا فقط يك بسته دارو که چرك را خشک می­كرد به من داده شد ..به قول يكي از زندانيان در زندان تو براي چيزهايي ميجنگي كه هيچگاه در زندگي تصور نميكردي روزي به خاطرشان به مبارزه بپردازي....بسيار گفتني ها زياد است.اما تا همين جا سخن را كوتاه ميكنم.

.

و نوشته ام را با اين شعر به پايان ميكنم:
وبه سنگفرش خونين خيابان  قسم
و به کوتاهي آن لحظه ي شادي که گذشت
ظلم هم خواهد رفت
آنچناني که همه جلادان نابودند
...
لحظه آزادي نزديك است
باز هم مي ايستم....
باور روز براي گذر از شب کافيست
با آرزوي بهترين ها مازيار
دوشنبه 9 خرداد 90