چکاوکها می خندند

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

من از لایتناهی عشقت فوران در باد می گریم

اشکم ابریست که بر زندگی ام می بارد

موج دریا را در عشق تو می بینم

اشکهای آلوده به بیراهه رفتن است

اشکم لبخند  عشق تو بود

من آقاقیای سپیده تو هستم

مرا با اطلسی های وجودت بیامیز

من لایتناهی دنیای نا محدودم

خورشید در من غروب نمی کند

حفره های سیاه جهل را می بلعند

هرچه هست روشنائی و غرور است

و چکاوکهای آزادی که بر بام خانهء تو خوابیده اند

بیا بیا ای همسفرم

من قلبم برای تو می طپد

با تو ابدیتی مهمان ماست

و خزر از آبهای مرداب سیراب می شود

و ره به کوههای البرز و الوند می رود

جهان تاریک و سیاه است

و مردمکهای حیات گلهای گندم را جاروب می کنند .

بیست ششم آوریل دوهزار و دوازده