"دشنه فریاد شاهین"

 بر قلب پلید شب

 

بانگ  ِبلند ِشاهین

 بال کشید

نشست

برشاهین ِترازوی ِانصاف ِانسان.

تا ارزش زندگی  

به دست و دل و دیده زندگان

قضاوت شود.

او تنها حکایت خواری بندگان را  

دشنه ِفریادی کرد ـ

تا فروگشت،
بر قلب پلید شب.

این دشوار راست:  

پژواک درد بی صدایان بود،

صدای بیزاران سرخورده ـ

خروشی ـ

بر تارک ِوجدان ِخفته ی عدالت.

+++

غرش شاهین ـ

نه، پرده دری،

بل، ترانه ی دمل چرکین،

شاید هم:

 تابش نوری بود

از دریچه غم

برپشت پرده های خونین قتلگاه!

+++

شاهین:

 فراخ نای،

 نه، دهان گشادی به ارث برده،

و نه، چشم طمع بردوش نهاده!

جسارتِ شاهین

تسخیر قله ها

طغیان او

رسالت  ِپاکی هاست!

که بر اعماق سیاهکاران عصر

با صداقت تمام

نهیب می زند.

+++

ارتداد؟

مگر: آرمان انسان را فریفته؟

مگر: به دخترکان آینه ـ

 در ضیافت مرگ،

در آن آخرین شب ِبی صدائی ـ

به شرافت و وجدان،

در بی پناهی ـ

تجاوز کرده است،

که مستوجب مرگ باشد؟

+++

او هرگز:

در کهریزک های ننگ ـ

غرور جوانی را سر نبریده

بر پیشانی اخلاق،

لکه ی شرم ننهاده

و چهره میادین غمکده ها را

با رقص ِمرگ هزار ها عروس و داماد

بر آذین ِدار

چنین  سرفراز

که برهرکوی میدان

خندان اش می سازند

عاشقان ِزندگی را درتابوت

نگردانیده است!

شاهین:

 دزد نان ِ" رنجبر" نیست

شاهین:

 عطوفت را

 سنگسار

و آسمان ِشرافت را

 دروغ آجین نکرده

 بر گرده" باور"

در بزنگاه سادگی

مکر بارنزده!

او بر نگاه بیگانه

بر صدای اعتراض

حکم قتل نداده

فاتحه بی آبروی

نخوانده است.

شورش شاهین:

شهادت خونین زبان ها وگلوهای بریده ست

نفیر ِنجفی:

شاهین دو کفه ترازوی عدالت است

بین حاکم و محکوم

تا وجدان انسان را

به قضاوتی بی دعوت

به داوری بی مضایقه و بی طرف

بکشاند.

+++

هم مگر چنین صلائی،

برجان های خسته

در میانه ی میدان نبرد

حق و نا حق

مرگ و زندگی

بین رهروان ِآزادگی

در این "گمراهی ِتاریخی"

با هم

دم بگیرد

و شوق مسافرت

به سوی روز

گام و راه تازه ای را بیابد.

سزاوار نیست

" آبروی زایل انسان "

در چنگال پلشتی،

در دام فقر  

مفلوک بماند.

+++

شاهین:

یک پرنده زخمی ست

در آرزوی رهائی پرندگان ِ اسیر.

اومی خواهد،

با همه پرنده ی های خیال  

در بلندای غرور

مانند مرغان مهاجر

آزاد ِ آزاد

سرود نوئی

فریادکند.

او:

افق آسمان را به زیر بال

گشادتر

و سقف هر تمنا را

ز شوق و یاس ِچرائی ها

رها تر

می خواهد.

+++

او:

دریچه ای ست، که

دروازه ی رویاهای زیبا را  

به روی چشم ِ"تیز پرواز"

 آزاد می گشاید

و نوای زندگی را می سراید ـ

آنگونه که می بیند.

تلخی ها و ناکامی ها را

یا زشتی ها و زیبائی های موجودش  را

جار می زند،

آنگونه که لمس می کند.

از نیرنگ ها و تقیه ها

از قساوت ِقضا

از ثروت و جنایت و قدرت

یا از نا مرادهای همنوع هایش  

همگام با سرود ِنور،

از مویه های شب می سوزد

و بال های اندیشه اش

 در فراز و فرود  

هر بار

 پر بار،

و

بلند  و بلندتر،

به گرمی

شوق پرواز پرنده ها را می خوانند!

گاه به زبان طعنه و گریه،

گاه به زبان تحقیر و گلایه

گاه به زبان تأئید و ستایش

و یا با زبان جنون

 با شیپور جنگ

به زبان عشق

به زبان عقل.

+++

بر آسمان عقل،

این جولانگاه عاطفه،

گمانه ی ِدیوار

جز بریدن ِزبان،

مرزی

برای

جدائی نیافت.

+++

هی، بد گوهر!

گیرم گزمه ی جاهلی ـ

درکمین حقارت،

تیغه ی زهری ـ

برگلوی مرغ حق،

برکشد!

آیا:

دامن خونین ـ

نام ننگین ـ

قلب چرکین ـ

در نگاه وجدان

در زبان تاریخ

هم...

 پاک می شود؟

 

    بهنام چنگائی ـ 24 اردیبهشت 1391