مارکسیسم و خودرهایی­بخشی پرولتری(1)

نورمن گیراس

ب. نظریان

 

در مورد آرای مطرح شده در این جا، من مدعی نوآوری نیستم. برخی از آن­ها اخیرا در مقاله­ای به قلم "هال دریپر" مورد بحث قرار گرفته­اند.(2) این آرا به طور مفصل­تر و عمیق­تر در کتاب مایکل لووی"در باره تئوری انقلاب مارکس" مطرح شده­اند(3). اگر به خود مارکس برگردیم، در سال 1864، او در مقدمه­ی قواعد "انترناسیونال اول" اصل خودرهایی­بخشی را این گونه صورت­بندی می­کند:"رهایی طبقات کارگر باید به وسیله خود طبقات کارگر به دست آید". در چند مورد پس از این، او و انگلس به صراحت این اصل را دوباره تایید می­کنند (4). و در تاریخ بحث­های مارکسیستی به دنبال آن، در شرایط گوناگون، از جمله به وسیله­ی لنین، لوکزامبور و تروتسکی، از این اصل حمایت و دفاع شده است.

بنابراین اصل خودرهایی­بخشی، یک اصل قدیمی است و بارها مورد بحث قرار گرفته است. من آن را دوباره برای بحث در این جا ارائه می­دهم، زیرا نتایج ضمنی آن وسیع است. این نتایج ضمنی از بازتایید ِ ساده­ی تعهد دموکراتیک به ابعاد اندیشه­ی مارکسیستی فراتر می­رود، ابعادی که توامان معرفت­شناسی، سیاسی و جامعه­شناختی اند. به عبارت دیگر، اصل خود-رهایی­بخشی در ماتریالیسم تاریخی نه یک اصل فرعی، بلکه اصلی مرکزی است. به همین تعبیر، در رابطه با مسایل مربوط به یک مجموعه آرای معین، این اصل می­تواند نکته­ی محوری مفیدی فراهم کند که به زعم من برای فیلسوفان رادیکال حایز اهمیت تواند بود.

اگر ما زیر عنوان فلسفه­ی رادیکال، از اندیشمندانی نام ببریم که خواهان تحول بنیادی نظم اجتماعی بوده­اند، آنگاه در می­یابیم که یکی از دلبستگی­های سنتی فلسفه­ی رادیکال، پروژه­ی متحول کردن خود انسان­ها بوده است. بدون متحول ساختن انسان­ها، طرز تلقی و رفتار آن­ها، توانایی­ها و عادت­های­شان، دگرگونی رادیکال روابط اجتماعی و نهادهای سیاسی بی دوام خواهد بود- هم­چون یک ناکجاآباد تهی یا خطرناک فراتر از محدودیت­های جاودان طبیعت انسان. در نتیجه پروژه­های تحول اجتماعی مبتنی بر تضاد میان جنبه­های بالفعل و جنبه­های بالقوه­ی انسانی است، و عموما برداشتی از یک فرآیند را ارائه می­دهد، هر چند به شکل ساده شده، که از طریق آن بالقوه­ها باید تبدیل به فعل شوند. همه چیز به این وابسته است که به چه شیوه­های این فرایند در نظر گرفته شده است.

از ژان ژاک روسو مثال می­زنم. نیازی به گفتن این نکته نیست که از نظر او آن چه انسان­ها هستند و آن چه که می­توانند باشند، دو چیز متفاوت است. دشواری اصلی در کوشش برای پُر کردن شکاف میان این دو قرار دارد. یک فراز از کتاب "قرارداد اجتماعی" بر این دشواری گواهی می­دهد:"برای آن که مردمی تازه شکل گرفته بخواهد آیین­های خردمندانه­ای در باب سیاست وضع کند و قواعد اساسی دولت­مداری را پیشه سازد، لازم است معلول خود به علت تبدیل شود؛ ذهن اجتماعی که محصول نهاد جامعه است،  خود باید حتی بر آن نهاد چیره گردد؛ و انسان­ها باید پیش از شکل­گیری قوانین، چیزی باشند که تنها همان قوانین می­تواند آن­ها را بدان تبدیل کند"(6). به سخن دیگر یعنی: انسان­ها محصول شرایط اجتماعی خویش هستند و تا زمانی که نهادهای ناقص جامعه آن­ها را به انحراف می­کشد، نمی­توانند جامعه­ی نوینی بنا کنند؛[از سوی دیگر] آن­ها وقتی می­توانند نیاز به تغییرات اجتماعی را تشخیص دهند و توانایی حفظ این تغییرات را کسب کنند که پیش­تر از نتایج چنین تغییری بهره­مند شده باشند. آن­ها در یک دور باطل گرفتار شده­اند که چشم­انداز خودرهایی­بخشی را به روی آن­ها می­بندد. تدبیر روسو برای حل این مشکل "قانون­گذار بزرگ" است، کسی که حکمت خود را در خدمت مردم عادی قرار می­دهد و چارچوب نهادها و قوانین مورد نیاز آن­ها را پی می­ریزد و به آن­ها می­آموزد چه می­توانند و چه باید باشند. اما او از این جهت می­تواند این کار را انجام دهد که خردمند است. و او از این لحاظ خردمند است که از تاثیر تعیین­کننده­ی شرایط تحریف­کننده­ی اجتماعی مصون می­ماند؛ یعنی از برون دایره­ی جهالتی که سایرین را به هم می­پیوندد، به عنوان یک نماینده­ی خارجی برای تحولات اجتماعی، ظهور می­کند.

دو نمونه دیگر را ذکر می­کنم. "بوناروتی" می­نویسید:"تجربه­ی انقلاب کبیر فرانسه... کاملا ثابت کرد مردمی که افکارشان به وسیله­ی یک رژیم مبتنی بر نابرابری و استبداد شکل گرفته، در آغازِ یک انقلاب نوپا شایسته نیستند تا کسانی را برگزینند که آن انقلاب را رهبری می­کنند و به سرانجام می­رسانند. این وظیفه­ی دشوار تنها از عهده­ی شهورندان خردمند و مشهور برمی­آید که، در راه عشق به وطن و عشق به انسانیت، زمان درازی را صرف دریافتن علل آسیب­های عمومی کرده، خود را از چنگ تعصب و فسادِ متداول جامعه رهانیده، کار روشنگری معاصران­شان را به جلو برده، و، با حقیر شمردن طلا و جاه و جلال این جهانی، خوشبختی مردم را با تضمین پیروزی برابریِ انسان­ها جویا شده­اند.(7) "وایتلینگ" می­نویسد: "صبر پیشه کردن، آن­طور که معمولا توصیه می­شود. تا زمانی که همه به نحو شایسته­ای آگاه شده باشند، در واقع به معنی دست شستن از هر کوششی  است، زیرا مردم به تمامی، هیچگاه به سطحی یکسان از روشن­بینی نایل نمی­شوند، دست­کم نه تا آن زمان که نابرابری و مبارزه منافع خصوصی در جامعه هنوز به هستی خود ادامه می­دهد". و وایتلینگ در ادامه­ی این بحث، یک دیکتاتور را که به سازماندهی کارگران می­پردازد، با یک "دوک" مقایسه می­کند که بر ارتش خود فرمان می­راند. (8)

من در این جا به این اعتراضِ اخلاقی مرسوم با جستجوی آزادی­خواهانه با وسایل مستبدانه نمی­پردازم. ایرادهای دیگری، به مراتب قوی­تر، بر این طرز استدلال وارد است. یک ایراد را می­توان جامعه شناختی/سیاسی نامید: واقعیت اجتماعی در این جا به مثابه­ی چیزی جبری و بی انعطاف در نظر گرفته می­شود که قادر است مجریان انسانی را به پذیرش و اطاعت وادارد؛ با این همه در برابر چنین قدرت فوق­العاده­ای، قدرت "قانوگذار بزرگ"، با معدودی "شهروند خردمند و متهور" می­تواند موثر واقع شود. ایراد دیگر معرفت­شناختی است: شرایط برای کسب یک دیدگاه انتقادی نسبت به جامعه منتفی می­شود، ولی عده­ای، باز هم انگشت شمار می­توانند به حقیقت دست یابند. در واقع این بینش هم زمان مکانیکی­ترین نوع ماتریالیسم و دترمینیسم را از یک سو(انسان­ها تنها محصول شرایط خود هستند)، با خالص­ترین ایده­الیسم و اراده­گرایی از سوی دیگر(معدودی می­توانند از این مشروط­سازی مقتدر اجتماعی بگریزند و یا یک ضربه شرایط انسانی را متحول کنند) در آمیخته است. تمایز میان رهبران و توده­ها در این بینش-توده­ها همیشه منفعل و نفوذپذیرنده هستند- در یک مورد به وسیله جامعه که آن­ها را شکل می­دهد، و در مورد دیگر به وسیله رهبران که آن­ها را آگاه و آزاد می­سازند.

لویی آلتوسر فیلسوف مارکسیست فرانسوی در یکی از اظهارت ابهام­آمیزش چنین گفته است:"تمامی سنت مارکسیستی منکر این ادعا بوده که "انسان تاریخ را می­سازد"(9) خوب، می­شود بر سر این که چه چیز "سنت" مارکسیستی هست یا نیست بحث کرد. ولی ادعای آلتوسر در این جا، حیقیقت دیگری را کتمان می­کند که به همان اندازه واجد اهمیت، و از لحاظ تئوریک برای طرفداران آلتوسر هضم­نکردنی است؛ و آن عبارت است از این که بزرگ­ترین متفکران و رزمندگان انقلابی مارکسیست از مارکس گرفته تا زمان حال، کم و بیش به صراحت گفته­اند که این انسان­ها هستند که تاریخ را می­سازند هر چند بر مبنای شرایط عینی­ای که به آن­ها داده شده است(10). این اندیشه، که مسلما در این شکل بسیار عام و انتزاعی بیان شده، معهذا دارای اهمیت است، زیرا نشان­دهنده­ی گسست مارکس از تمامی پرسش­واره­هایی است که من هم اکنون بدان اشاره کردم، و تمام ساخته­های تئوریک ملموس­تر و مشخص­تر مارکس معطوف به همین اندیشه است. در این جا من فقط اشاره­ی مختصری به "تزهایی درباره فویرباخ" می­کنم زیرا نوشته­های معروفی است. انسان­ها نه تاثیرپذیرهای منفعل هستند و نه اراده­های همواره توانا، بلکه هم­زمان فاعل و فعل­پذیر در عملی هستند که با ساختارهای اجتماعی و ایدئولوژیک را به وجود می­آورد و دگرگون می­کند. آن طور که مارکس می­گوید:"همراه شدن تحول شرایط با تحول عمل انسانی یا خودگرگون­سازی را تنها می­توان به عنوان عمل انقلابی در نظر گرفت و به طور عقلایی درک کرد"(11). همین اندیشه در "ایدئولوژی آلمانی" هم آمده است(12). به هر حال، حلقه­ای که در آن انسان­ها از امکان خوددگرگون­سازی محروم شده­اند، با این اندیشه شکسته می­شود و در نتیجه انسان­ها دیگر نیازی به کسان دیگری که آزادکننده­ی آن­ها باشند، نخواهند داشت.

اما به گمان مارکس نماینده­ی تحول اجتماعی در عصر ما، مجری انقلاب سوسیالیستی، به گونه­ای انتزاعی، "انسان به طور کلی" نیست، بلکه توده­های پرولتری هستند. اگر ضدانسان­گرایی(آنتی­هومانیسم) آلتوسری دارای اعتباری باشد، به نظر من در همین نکته و تاکید بی­نهایت بر آن است. مساله تحول و رهایی انسان، در وهله­ی نخست مساله­ی تحول و رهایی پرولتاریا است. این فرایند، در ورای تسخیر قدرت سیاسی(دیکتاتوری پرولتاریا) و عواقب مترتب بر آن، دربرگیرنده­ی چیزی است که به طور کلی می­توان آن را "آموزش" خود پرولتاریا نامید. آموزش به چند مفهوم" برون فکندن عادت­های تسلیم و تمکین که به خاطر موقعیت زیردست بودن در جامعه­ی سرمایه­داری حاصل شده و به وسیله ایدئولوژی حاکم در آن جامعه نیز تقویت شده است؛ آزادی از تمام تاثیرات آن ایدئولوژی، تشخیص منافع طبقاتی واقعی خویش و وسایل لازم برای تحقق آن منافع؛ اعتماد پیداکردن به توانایی­های خود برای سازمان دادن و حکم راندن، به تجربه­گری در امر تشکیلات و تصمیم­گیری­های سیاسی- چنین اعتماد و تجربه­ای کمابیش به وسیله­ی دستگاه دولت بورژوایی از پرولتاریا دریغ شده است. به عبارت دیگر، چیزی که من آموزش پرولتاریا نامیدم به سادگی عبارت است از فرایندی که از طریق آن پرولتاریا آگاهی مستقل طبقاتی کسب می­کند و به اعتبار آن سازمان­های طبقاتی مستقل خود را تا مرحله­ی رسیدن و دربرگرفتن نهادهای قدرت دوگانه و دولت آینده­ی پرولتری شکل می­دهد. و این آموزش بخش جدایی­ناپذیر انقلاب سوسیالیستی است، که بدون آن انقلاب تصورناپذیر می­باشد. چنین آموزشی چگونه به دست می­آید؟

از مارکس نقل­قول می­آورم. از "ایدئولوژی آلمانی"؛ "هم برای تولید این آگاهی کمونیستی در مقیاس توده­ای، و هم برای موفقیت خود هدف، تغییر انسان­ها در مقیاس توده­ای ضروری است، تغییری که تنها در یک جنبش عملی، در یک انقلاب، می­تواند رخ دهد؛ پس این انقلاب ضروری است نه تنها به این دلیل که طبقه­ی حاکم به هیچ نحو دیگری برانداخته نمی­شود، بلکه هم چنین به این سبب که طبقه­ی براندازنده­ی آن، فقط در یک انقلاب می­تواند خود را از همه­ی پلشتی اعصار برهاند و شایسته­ی بازیافتن جامعه گردد" (13). دومین نقل قول از "جنگ داخلی در فرانسه" است:"طبقه کارگر... می­داند که به منظور تدارک رهایی خود، و به همراه آن شکل والاتری که جامعه فعلی به وسیله­ی نهادهای اقتصادی خود به طور مقاومت­ناپذیری به سمت آن گرایش  پیدا می­کند، او باید از میان مبارزه­های طولانی، از میان یک سلسله فرآیندهای تاریخی گذر کند که دگرگون کننده­ی شرایط و انسان­ها است"(14). پرولتاریا در فرآیند مبارزه انقلابی خود برای سرنگونی جامعه سرمایه­داری، خود را متحول می­سازد و می­آموزاند. آموزش پرولتاریا اساسا خود-آموزی است، برای این که این نکته برچسب قدیمی و سهل خودبه­خودی­گرایی را بر نینگیزد باید چند نکته­ی ضروری اشاره­ می­کنم.

به نظر من در روایت­های به اصطلاح خودبه­خودی­گرا در مارکسیسم، حقیقتی که نهفته این است: تمایل خودبه­خودیِ طبقه کارگر به مبارزه، لااقل به فاصله معین، نه فقط برای این یا آن امتیاز مختصر، بلکه علیه ریشه­های استثمار و ستم، علیه خود جامعه­ی سرمایه­داری، شرط لازم، ولی نه کافی، برای سوسیالیسم است. این در واقع مثل همان است که بگویی جامعه­ی سرمایه­داری تضادهای عینی­ای را که موجد احتمال تاریخی سوسیالیسم است(و من از "احتمال" فراتر نمی­روم)، در خود نهفته دارد. اگر این شرط تحقق نیابد، آن گاه سوسیالیسم فقط به یک آرمان اخلاقی در میان آرمان­های موجود، یا به پروژه­ی تئوریکِ روشنفکران مارکسیست بدل می­شود که واقعیتی در برندارد و در برابر این واقعیت همان قدر ناتوان است که"قانون­گذار بزرگ" روسو و نظایر آن. البته، کسانی از "ادوارد برنشتاین" گرفته تا مخالفان بی شمار امروزیِ مارکسیسم انقلابی هم درست همین بینش از سوسیالیسم را ارائه کرده­اند. من در این جا تنها اشاره می­کنم که اگر بینش آن­ها درست باشد، مارکسیسم باید برخطا باشد. در نتیجه، تعجب­انگیز نیست که تز لنین در "چه باید کرد؟" (مشعر بر این که جنبش خودبه­خودی طبقه کارگر فقط فقط باعث بروز "تریدیونیسم" می­شود که دقیقا سیاست بورژوایی طبقه کارگر است")(15)، تزی که به عنوان سلاح جدلی بر علیه اکونومیست­ها به کار رفت، بعدها از جانب لنین کنار گذاشته شد.(16)

 در همین حال، تاکید بر این نکته که آموزش و رهایی پرولتاریا اساسا فرایندهای خودآموزی و خودرهایی­بخشی است، به هیچ وجه با تئوری مارکسیستی و لنینستی حزب مباینت ندارد. از نظر مارکس و لنین حزب چیزی نیست مگر ابزار خود طبقه کارگر، تشکیلات خود او برای مبارزه؛ برای آن­ها، حزب یک نماینده­ی بیرونی دیگر برای رهایی که در بالا و مافوق توده­ها باشد نیست. حزب علت وجودی­اش را از نیازهای چندی اخذ می­کند: نیاز به یک تشکیلات رزمنده که مبارزات طبقه را هماهنگ کند، طبقه­ای که ابتکارهای خودبه­خودی و پراکنده­اش برای کامیابی انقلابی لازم است، ولی به خودی خود کافی نیست؛ نیاز به جمع­آوری و آماده­سازی پیشرفته­ترین بخش­های طبقه، این بخشها در رابطه با آگاهی و تشکیلات یک واحد همگن نیستند، و اگر قرار باشد که غلیان­های توده­ای به هنگام وقوع به هدر نرفته، پراکنده و متلاشی نشوند، یک چنین تدارک مقدماتی اجتناب­ناپذیر است؛ نیاز به تمرکز و تحکیم تجربه­ای تاریخی، درس­ها و دانشی که طبقه کارگر از مبارزه­های پیشین به دست آورده است. اما حتی رابطه میان حزب و توده­های غیرحزبی نباید به نحوی منحصرا یک طرفه فهمیده شود، آن طور که حزب باید توده­ها را آموزش دهد و رهایی ببخشد. زیرا حزب زمانی می­تواند تاثیر به سزایی بر توده­های خارج از خود بگذارد که این توده­ها خودشان پا به میدان نبرد سیاسی گذاشته و از طریق تجربه­ی خودشان درس­هایی را فرا گیرند که با ترویج(پروپاگاند) و تبلیغ (آژیتاسیون) به آن­ها داده می­شود. از این بگذریم که خود حزب باید از این توده­ها نیز یاد بگیرد تا بتواند ظرفیت خود را برای رهبری موفقیت­آمیز نشان دهد. در هر حال، این رابطه دو جانبه و سیاسی است نه یک جانبه و تعلیمی.

یک ملاحظه­ی دیگر: تاکید بر خودآموزی البته نزد مارکس به این معنی نیست که جنبش طبقه کارگر به روشنفکران نیازی ندارد، و به ویژه روشنفکرانی که نه از طریقه کارگر، بلکه از سایر طبقات می­آیند. مثلا فراز نسبتا معروفی در "مانیفست کمونیستی" وجود دارد آن­جایی که مارکس و انگلس به صراحت صحبت از بخشی از بورژوازی، و ایدئولوگ­های بورژواها، می­کنند که به پرولتاریا "روی می­آورند"، و به طبقه انقلابی " می­پیوندند" (17). در یک متن کمتر شناخته شده متعلق به سال 1879، مارکس و انگلس این نکته را دوباره بیان می­کنند:"این پدیدهای ناگزیر و ریشه­دار در مسیر گسترش[جنبش] است که گروهی متعلق به طبقاتِ تاکنون حاکم باید به پرولتاریای رزمنده بپیوندند و برای آن عناصرِ آموزش­گر فراهم سازند. ما این را به روشنی در "مانیفست" بیان کردیم. اما ... اگر اشخاصی از این نوع از سایر طبقات به جنبش پرولتری بپیوندند، نخستین شرط باید این باشد که آن­ها با خود هیچ گونه بازمانده­ای از پیش­داوری­ای بورژوایی، خرده­بورژوایی و از این قبیل را نیاورند، بلکه یکسره دیدگاه پرولتری اتخاذ کنند".(18)

بنابراین من در این جا قصد ندارم کار تئوریک عظیمی که مارکس و مارکسیست­های بعد با آن یک مجموعه از دانش فراهم آوردند تا بتواند مبارزه­ی طبقه کارگر را سمت دهد و راهنما شود، کم اهمیت جلوه دهم. ساده­پنداری است که گمان کنیم کارگران می­توانند آن دانش را از تجربه­ی مبارزهی سیاسی به تنهایی کسب کنند. با این همه، همین مجموعه­ی دانش است که مارکس در نقل قول بالا به هنگام صحبت از "دیدگاه پرولتری"، به آن اشاره می­کند: همین مجموعه دانش است که گفته می­شود(در موخره­ی دومین چاپ آلمانی "سرمایه") پرولتاریا را "نمایندگی می­کند"(19)؛ و درباره همین مجموعه دانش است که گفته می­شود(در "فقر فلسفه") "محصول" جنبش تاریخی پرولتاریا است(20). به زعم من منظور مارکس این بوده که: مبارزات سیاسی پرولتاریا که نابودی جامعه­ی سرمایه­داری را هدف گرفته، شرط امکان­پذیری علم مارکسیسم است که جامعه­ی سرمایه­داری را به عنوان یک شکل­بندی اجتماعی در میان سایر شکل­بندی­های، دارای یک مبدا تاریخی و دوران اقتصادی تاریخی، ادراک می­کند و توضیح می­دهد. بدون آن مبارزات سیاسی، بدون آن منافع طبقاتی که هدف آن مبارزات هستند. بدون تعهد روشنفکران انقلابی به آن منافع و شرکت­شان در آن مبارزات بدون تضادهای سرمایه­داری، مارکسیسم به وجود نمی­آید. از این نظرگاه مارکسیسم حقیقتا یک علم طبقاتی است(21). این مدعا را فقط کسانی به عنوان نسبی­گرایی مردود می­شمارند که نمی­توانند تمایز منطقی لازم را میان سوال جامعه شناختی خاستگاهِ یک اندیشه و سوال معرفت شناختی حقیقتِ آن، قایل شوند.

خلاصه کنیم: مارکس ادعا کرد که یک علم ارائه داده است. چه این ادعا پذیرفته شود یا نشود، باید متوجه باشیم که مارکس مدعی نبود این علم را خارج از، یا مستقل از جنبش طبقه کارگر پروارنده و آن را به نحوی یک طرفه به داخل این جنبش آورده است. این ادعا را دیگران برای او ساختند، از جمله کائوتسکی و لنین(هرچند در مورد لنین دوباره تاکید کنیم، آن یک سلاح جدلی بر علیه اکونومیسم بود و نشان دهنده­ی نمونه­وار طرز فکر لنین نبود)(22). چنین ادعایی به نظر من ایده­الیستی و نامنطبق با ماتریالیسم تاریخی است . من یک نکته­ی دیگر را هم مطرح میکنم و بعد سخنم را خاتمه می­دهم.

علی­رغم بحث­هایی که تا این جا ارائه کردیم، باید اذعان کرد که در تفکر مارکسیستی، این دید که توده­ها را به عنوان منفعل­های کامل ِ شرایطِ پیرامون در نظر می­گیرد، مدام تکرار می­شود. دو مثال می­آورم. یکی لویی آلتوسر است: از نظر او، انسان­ها چیزی مگر "نگه­دارنده­/نتیجه­های روابط اجتماعی، سیاسی و ایدئولوژیک خود نیستند. ولی اگر انسان­ها فقط همین باشند، پس چگونه ممکن است بتوانند این روابط را نابود و دگرگون کنند؟ پاسخ ناچارا این است که به وسیله­ی قدرت یک دانش("پراتیک تئوریک")، که از جای دیگری به آن­ها داده می­شود. دومین مثال "هربرت مارکوزه" است: [از نظر او] طبقه کارگر [در جامعه­ی] بورژوایی ادغام شده، دستاموز شده، کژآموخته شده، نیروی بالقوه انقلابی­اش محدود گردیده، به میل خود تن به بهره­کشی و ستم داده، و نمی­تواند- زیرا نمی­تواند- که منافع واقعی­اش در کجا است. تصادفی نیست که مارکوزه دایم به مفهوم دیکتاتوری آموزشی" باز می­گردد و هر بار نیز آن را نپذیرفتنی می­یابد.(23)

من بحث را با عبارتی از مارکس و انگلس، از "بخش­نامه"(1879) به پایان می­برم:"هنگامی که انترناسیوناال پا گرفت ما صریحا شعار خود را این گونه فورموله کردیم: رهایی طبقه کارگر باید کار خود طبقه­ی کارگر باشد. پس، ما نمی­توانیم با کسانی همکاری کنیم که آشکارا می­گویند کارگران نیاموخته­تر از آنند که بتوانند خود را برهانند و باید آزادی را نخست از بالا به وسیله بورژوازی بزرگ و خرده­بورژوازی مردم دوست به دست آورند".(24)

منبع:                                                                                                                                          Norman Geras

Literature of Revolution

Verso, 1986

این مقاله اولین بار در نشریه پویا شماره 4 منتشر شده است.

 

 

 

 

یادداشت­ها:

1-      این متن سخنرانی است که به تاریخ 23 آوریل 1972 در لندن، در نخستین کنفرانس "فلسفه رادیکال" ایراد شده است.

2-      "اصل خودرهایی­بخشی در دیدگاه مارکس"، در سالنامه­ی سوسیالیست ریجیستر 1971 با ویراستاری ر. میلی­باند و ج. ساویل، لندن، صفحات  81  تا 109 منتشر شده است.

3-      مایکل لووی"در باره تئوری انقلاب مارکس"، پاریس 1970.

4-      ک. مارکس و ف. انگلس، منتخب آثار، (سه جلدی، مسکو، 70-1969)، جلد یک، ص 104، جلد دو ص 19، جلد سه ص­ص94-20.

5-      و. ای. لنین: مجموعه آثار(مسکو 1970- 1960، 70-1969)، جلد نهم، ص 29، و لوکزامبورگ: منتخب نوشته­های سیاسی(ویراستار ر. لوکر)، لندن، 1972، ص ص 159، 272،278، ل. تروتسکی: اخلاق آن­ها و اخلاق ما، نیویورک 1966، ص 42.

6-      "قرارداد اجتماعی، کتاب دوم، قصل 7.

7-      نقل قول از کتاب مایکل لووی، ص 85.

8-      همان جا، ص ص 91-90.

9-      ل. آلتوسر: "لنین و فلسفه و مقالاتی دیگر"، انتشارات نیو لفت ریویو، لندن 1971، ص 24.

10-   ک. مارکس:"سرمایه" (مسکو، 62-1961)، جلد سک، ص 372، مارکس و انگلس: منتخب آثار، جلد یک ، ص 389، جلد سه، ص 487؛ لنین: مجموعه آثار ، جلد بیست و یک، ص 57؛ لوکزامبورگ: منتخب آثار سیاسی، ص 194؛ ل. تروتسکی:"تاریخ انقلاب روسیه"، انتشارات آن آرتور ن. د. جلد سه، ص 166، و "زندگی من"، نیویورک، 1960، ص ص 7-396؛ "ونسره مورس": سخنرانی­ها و نوشته­های ارنستو چه گوارا(ویراستار ج. گراسی)، لندن، 1968، ص 293، و آثار دیگر.

11-   سومین تز در "تزهایی درباره­ی فویرباخ"، در ک. مارکس و ف . انگلس، "ایدئولوژی آلمانی"، لندن، 1965، ص 646.

12-   همان جا، ص­ص 30-229.

13-   همان جا، ص 86.

14-   مارکس و انگلس، منتخب آثار، جلد دو، ص 224.

15-   لنین، مجموعه آثار ، جلد پنج، ص ص 437 و 375.

16-   برای نمونه ر. ک: مجموعه آثار جلد سه، ص ص 18-17 و 113، جلد ده، ص 32 و جلد سیزده، ص ص 108-100.

17-    مارکس و انگلس، منتخب آثار، جلد یک، ص 117.

18-   هما ن جا، منتخب آثار، جلد سه، ص ص 93-92.

19-   سرمایه"، جلد یک، ص 16.

20-   ک. مارکس: فقر فلسفه"، مسکو 1966، ص 23.

21-   لنین، مجموعه آثار ، جلد یک، ص ص 8-327، جلد نوزده، ص 23.

22-   به عنوان نمونه: "تئوری صحیح انقلابی... شکل نهایی خود را در پیوند نزدیک با فعالیت عملی یک جنبش حقیقتا انقلابی کسب می­کند". لنین مجموعه آثار جلد 31، ص 25.

23-   ه. مارکوزه: اروس و تمدن، نیویورک 1961، ص 206، و "انسان تک ساحتی"، لندن، 1964، ص 6 و 41 و 39.

24-   مارکس و انگلس، منتخب آثار، جلد سه، ص 94.