دفتر شعر دوم

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

1

آن هنگام که در یا می خروشد

و سهم من فقط نگاهی اندک به این روشنی دور دست است

هوا ابریست ابری سیاه در دالان سهمناک تاریخ ایران گم شده است

پیکرهء زود رسی در جریان شکل گیریست

تر سم بیچاره خلق باز به گودالی دیگر سرازیر شود

و ماه غبطهء یک روز بارانی را می خورد

نارون های باغ مان شکوفه داده اند

در سیاهی تاریخ گاهی سرخی شفق به مشام آدمی می رسد

اما هر گز پنجره نبوده است

همه چیز به هذیان ما نند است

سهم ما این است

سهم ما فرو رفتن در پنجرهء متروک است

اما همه چیز ا ز خدا گذشته است

و هیچ خرافه ای مغزم را نمی آزارد

باز دالانی خوفناک دارد از پنجره به بیرون پرتاب می شود

من به شفق می نگرم و گیسوی ترا لمس می کنم

و به این سیاهی نگاه می کنم

که چگونه همهء این سی سال را می بلعد.

2

حتی یک پنجره باز نیست تا به کوچه بنگرم

همه جا سیاهیست

انبوهی از خاشاک فضای شهر را گرفته است

همه جا بوی مستراح می آید

زندگی مردم را بو گرفته است

بوی سلطان به مشام می آید

که گردنها را بزنند

آه ای سپیدهء هستی من آیا پشت این سیاهی آرام گرفته ای ؟

 من همیشه دارم سیاهی را شخم می زنم تا ستاره ای

از دور مشعلهایش را به چشمانم به چکاند

چه دور دست است رهائی

همه چیز یک خواب و رویا بود

و من در دالان این تباهی مدام غلط می خوردم

اما آموخته ام از سرو و چنار که روشنی می شود.

 

3

بر هستی این خاک نفس می کشیم

بر زورق های این سرزمین عطر انار را به مشام خود می فشریم

 بیا بیا این سر زمین سوخته ام

من در تو تولدی دوباره خواهم گرفت

دوباره عطر زنبق های وحشی را

با اطلسی های شالی ممزوج خواهیم داد

 زمان به هیبت یک ستاره به ما نزدیک است

و ما از درخشش خورشید از بوی آقا قیای آبی سبز خواهیم شد

بی تو نه ای عشق تاریخ دور و نزدیک من

آیا خوابیدن در آلاچیق باغ را به خاطر داری ؟

 من در تو تولدی دوباره خواهم گرفت

و به گنجشکهای باغ و کنار هشتی آفتابی دوباره سلام خواهم گفت

زمان در لایتناهی از آن ماست

زمان در هیبت یک اسب و یک روستائی و گاو شیر ده که بر شاخش

 دعای تعویذ بسته است با ماست

و ما فرصتهای لایتناهی را بر قلم هایمان استوار می کنیم

و در دور رس آسمان خورشید را می بوسیم

آزادی در پیوند آگاهانهء ماست

در سلاح روی دوشهایمان قرار دارد

بیا بیا ای هستی مادی من

من از خرافه های ادیان سامی بیزار و خسته شدم

 و مرگ را در این تاریکی بوسه خواهم داد تا به به آزادی خود برسم

بی تو قایقهای من خالیست

بی تو درختان انار شکوفه نمی دهند

وسحر با تو هست که شبنم های روی شالی را می بوسد

بیا ای هستی درخشان آفتابی کومونیسم

بیا ای آفتاب غرب درخشنده در تاریکی های عمیق

بیا بر شالی های من بتاب

که من ار درخشش تو به تمام سر گردانی هایم پاسخ خواهم گفت .

 

4

من در نازکترین احساس تو متولد می شوم

با رودی که بر برکه های خزر جوانه زده باشد

ما به خزر سلام می گوئیم

در واپسین ساعات شب هم چون خورشید از شرق طلوع می کنیم

ما باید این زجر را تحمل می کردیم

 تا روشنی آفتاب را بر پوست خود لمس کنیم

ما اکنون از تاریخ طلبکاریم

دیگر جوانه ها در شالی سبز خواهند شد

دیگر دروغی نمانده است تا به آفتاب بدهیم

ما صاف و صادق شده ایم

و با آفتاب رفیقیم

ما از بته های گل پامچال لذت یک خواب را در باران شالی طلب داریم

 ما بته های آزادی را در قلب خود کاشته ایم

دیگر با باد و باران و آفتاب و مه پوشیده ازشالی سبز

را به آغوش می کشیم

ما به خنده ء هم نیاز مندیم

حالا موقع جوانه زدن ماست

سلام ای آفتاب .

5

روز و شب در گودالی غوطه می خوریم

و منتظر معجزه ایم و شام را با ورد و خرافه به پایان می رسانیم

ما بیگنا ه کناهکارانیم در ورطه ء هو لناک زندگی

در پیچش آفتاب به سایه هایمان توهین می کنیم

ما به خورشید توهین کرده ایم

و علف را از بیخ زده ایم که

 هر گز سبز نشود

ما در پای کاج زهر درد ناکترین افعی را ریخته ایم

ما گلهای داودی را از بیخ کنده ایم

و در عروسی مان نوحه خوانده ایم

آه که ما در کجای این هستی و افرینش ستارگان نفس می کشیم

ما همهء چرا های اندیشه راکشته ایم

و دستهای جلاد را بوسیده ایم

به خاطر وزارت

بگو به من رجال این سرزمین کیست؟

 ما در قحط الرجال گم شده ایم

و در افسانه ها ورد می خوانیم

ما اسطوره های خودرا از هستی خود خالی کرده ایم

 و در بی معنی های تاریخ سر گردانیم

بگو به من در عطر کدامین یاس نفس می کشی تا به تو دل بندم

زمین و زمان کنون جولانگاه پلیدی هاست

و ما در این پلیدی به انسان می اندیشیم

ما انسان را رعایت کرده ایم

و فرق است تو با تو انسان با انسان

همین بر ای خیلی ها مانده است

در سکوت شب سیاه به خورشید می اندیشیم .

6

در سیاهی مبهوتی فرو رفته ایم

 کور سوئی از دور چشمانم را آرامش می دهد

جهان به لا یتناهی مذهب و سر مایه رسیده است

خاور میانه منفجر خواهد شد

در کوران سرمایه باز هم چون پانصد سال پیش دوباره تقسیم می شود

جهل و خود کامگی باز سازی می شوند

سر مایه در بحران ساختاری غوطه می خورد

راه ها برای دور زدن بحران بسته اند

باید با جنگ بحران را مهار کند

 یک بته گل سر خ برای تو

تا زیر آوار بمبهای اورانیم مدفون نشوی

جنگ در خاور میانه حتمیست

شاید تا بهاری دیگر.

7

در پیکره ء دانش و آگاهی باید سلاح را صیقل دهیم

 چریک دنیا را تغییر نمی دهد

من با تو در سنگلاخ سرمایه داری پوسیده خواهیم شد

اگر به آزادی بی اعتنا باشیم

نجات ما همبستگی با سفرهء کودکان و بی بضاعتان است

ما در حلقوم سرمایه باید فولادی از انسان فرو کنیم

تا عطر یاسمن و اطلسی را بر دیواری های کاهگلی مان رشد دهیم

ما در فوران حزب پیشتاز باید قدم به لایتناهی جهان بگذاریم

 تا دنیا لبخند صلح زند و بشریت راهی به کهکشان آزادی پیدا کند

همه چیز به اراده ء ما بستگی دارد

ما از مادران فاحشه مان باید دفاع کنیم

 ما از خواهران تجاوز شده مان باید دفاع کنیم

ما در دفاع از کودکان گل فروش بدون نان ؛هیچ وقت نباید سلاح را بر زمین بگذاریم

 ما آزادی را بر پشتهای پر مقاومان باید بنا کنیم

هیچ کس به جز خودمان منتظر ما نیست.

 

یازدهم اوت دو هزار و دوازده

 

 

آزادی در پیوند آگاهانهء ماست
در سلاح روی دوشهایمان قرار دارد
بیا بیا ای هستی مادی من
من از خرافه های ادیان سامی بیزار وخسته شدم
ومرگ را در این تاریکی بوسه خواهم داد تا به به آزادی خود برسم
بی تو قایقهای من خالیست
بی تو درختان انار شکوفه نمی دهند
وسحر با تو هست که شبنم های روی شالی را می بوسد
بیا ای هستی درخشان آفتابی کومونیسم
بیا ای آفتاب غرب درخشنده در تاریکی های عمیق
بیا بر شالی های من بتاب
که من ار درخشش تو به تمام سر گردانی هایم پاسخ خواهم گفت.آزادی در پیوند آگاهانهء ماست
در سلاح روی دوشهایمان قرار دارد
بیا بیا ای هستی مادی من
من از خرافه های ادیان سامی بیزار وخسته شدم
ومرگ را در این تاریکی بوسه خواهم داد تا به به آزادی خود برسم
بی تو قایقهای من خالیست
بی تو درختان انار شکوفه نمی دهند
وسحر با تو هست که شبنم های روی شالی را می بوسد
بیا ای هستی درخشان آفتابی کومونیسم
بیا ای آفتاب غرب درخشنده در تاریکی های عمیق
بیا بر شالی های من بتاب
که من ار درخشش تو به تمام سر گردانی هایم پاسخ خواهم گفت.آزادی در پیوند آگاهانهء ماست
در سلاح روی دوشهایمان قرار دارد
بیا بیا ای هستی مادی من
من از خرافه های ادیان سامی بیزار وخسته شدم
ومرگ را در این تاریکی بوسه خواهم داد تا به به آزادی خود برسم
بی تو قایقهای من خالیست
بی تو درختان انار شکوفه نمی دهند
وسحر با تو هست که شبنم های روی شالی را می بوسد
بیا ای هستی درخشان آفتابی کومونیسم
بیا ای آفتاب غرب درخشنده در تاریکی های عمیق
بیا بر شالی های من بتاب
که من ار درخشش تو به تمام سر گردانی هایم پاسخ خواهم گفت.آزادی در پیوند آگاهانهء ماست
در سلاح روی دوشهایمان قرار دارد
بیا بیا ای هستی مادی من
من از خرافه های ادیان سامی بیزار وخسته شدم
ومرگ را در این تاریکی بوسه خواهم داد تا به به آزادی خود برسم
بی تو قایقهای من خالیست
بی تو درختان انار شکوفه نمی دهند
وسحر با تو هست که شبنم های روی شالی را می بوسد
بیا ای هستی درخشان آفتابی کومونیسم
بیا ای آفتاب غرب درخشنده در تاریکی های عمیق
بیا بر شالی های من بتاب
که من ار درخشش تو به تمام سر گردانی هایم پاسخ خواهم گفت.آزادی در پیوند آگاهانهء ماست
در سلاح روی دوشهایمان قرار دارد
بیا بیا ای هستی مادی من
من از خرافه های ادیان سامی بیزار وخسته شدم
ومرگ را در این تاریکی بوسه خواهم داد تا به به آزادی خود برسم
بی تو قایقهای من خالیست
بی تو درختان انار شکوفه نمی دهند
وسحر با تو هست که شبنم های روی شالی را می بوسد
بیا ای هستی درخشان آفتابی کومونیسم
بیا ای آفتاب غرب درخشنده در تاریکی های عمیق
بیا بر شالی های من بتاب
که من ار درخشش تو به تمام سر گردانی هایم پاسخ خواهم گفت.